eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلامی همراه باعطرهای بهشتی باعطر مهربانی های بی توقع باتولدهای دوباره در هرنفس وهرتپش بابرخاستن وادامه دادن باتلاشی پُرانرژی تر بازیبا اندیشی وباور خود امروزتون پر از سلامتی و دلخوشی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 ✨شیخ الرئیس ابن سینا معتقد است : 🌼✨اگر در آغاز روز ، هنگام خروج از خانه ، بنا را بر خوش یمنی و درست شدن کارها و امورات خود بگذارید ؛ و این مساله رو یقین و باور داشته باشید ، مسلما آنروز برایتان خوش یمن بوده و کارهای شما براحتی حل و فصل خواهد شد . 🌼✨این امر همان تاثیر قدرت نفس آدمیست که می تواند طبیعت و عوالم آنرا در خدمت خواست و باور خود قرار دهد 🌼✨و این امر یک قانون حتمی است ، بدین جهت است که پیامبر گرامی اسلام (ص) می فرمایند فال بد یا خوب زدن ( اگر باورش کنی ) اتفاق خواهد افتاد . 🌾✨پس خوش بین باشیم و فال نیک بزنیم . صبحتـــ☀️ـــون بخير آرامشتون الهـــی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❣شکر گزاری فقط یک حالت سپاس نیست, بلکه قدر آن موهبت را دانستن است. آیا قدر دان بدنم هستم یا با مواد مخدر والکل وچیزهای بیهوده آن را از بین میبرم. آیا قدر دان همسر وفرزندان خوبم هستم یا با بی توجهی وکنترل انها قانون شکر را زیر پا میگذارم. آیا قدر دان اطلاعات وآگاهی های که به من میرسد هستم به انها عمل میکنم ویا فقط به شنیدن وخواندن انها اکتفا میکنم. شکر گزاری یک عمل است یک فعل است نه تنها یک حالت .🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸صبحتون گلباران 🍃🌼امروزتان شاد و زیبـا 🍃🌸لحظہ هایتان سرشـار 🍃🌼آرامـش و دل خوشی 🍃🌸امیدوارم امروز خــدا 🍃🌼سرنوشتے دوستداشتنی 🍃🌸زنـدگے پـر از عـشــق💌 🍃🌼روزے فراوان ، لبے خـنـدان 🍃🌸و دلے مهربـون بـراتـون رقم بـزنـه ‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
10856853785417.mp3
10.79M
☺️😍 شروع یک صبح پر انرژی مهمترین کاریه که شما باید انجام بدید ... چون که صبح یک استارته ... اگه بتونی صبحت رو با یک استارتِ عالی شروع کنی تا شب اتفاقهای بسیار زیبا برات میفته مطمئن باش ... صبح رو فقط باید با لبخند و شادی و شکرگزاری شروع کرد 😊😍 به به خدا جونم شکرت که بهم اجازه دادی امروز خالق زیباترین روز خودم باشم  پروردگارا ازت ممنونم برای همه نعمت هایی که برامون فرستادی 👈شنبه ۳۱ تیر https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔰↫ می‌توان 🔸گردو را با 🔸انجیر و 🔸موز ترکیب کرد و معجونی به دست آورد که مقوی حواس و مغز است. 📚 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ درمان روماتیسم 💠 بيماری سرد رسوب كرده است. 1⃣ نخوردن يا خيلی كم خوردن غذاهای سرد. 2⃣ خوراك گرميها مانند خرما، شربت عسل، ارده با شيره انگور و سير كه نفوذ خيلی سريعی در مفاصل دارد. 3⃣ ماليدن روغنهای گرم مانند كنجد و سياهدانه روی مفاصل. 4⃣ حجامت گرم (بادكش) روماتيسم روی ستون فقرات 14 مرحله هر روز يا يک روز در ميان. 📚 استاد خیراندیش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⤵️ 🔅⇦ برای درمان درد عصب سیاتیک ازکمرتا قوزک پاها کشیده شده است موارد زیر را رعایت کنید: 🔰 ازترکیب(شیر جوشیده ولرم یک لیوان + یک قاشق مربا خوری عسل+یک قاشق مرباخوری بارهنگ + یک قاشق مرباخوری گرده گل زنبور عسل+ یک قاشق غذاخوری پودرسنجد+یک قاشق غذاخوری آب زعفران) هر روز ناشتا بخورید تا ۴۰روز 🔰 شیربادام درختی روزی یک لیوان شبها موقع خواب میل شود(۴ماه) 🔅⇦ طرزتهیه: یک لیوان آب خنک + ۱۴ عدد بادام درختی + ۲ ق غذاخوری عسل را داخل مخلوط کن ریخته بعداز اینکه خوب مخلوط شدمیل کنید. 📚 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 پای درس حکیم حسین خیراندیش ✅ آیا خودبرتربینی و بداخلاقی از طریق طب سنتی قابل درمان است؟ ✳️ بله. کسی که بیشتر جملاتش با صفات تفصیلی (ترین) راجع به خودش همراه است دچار تبلور عالی صفرا در سر است. با 40 روز تا 4 ماه خوراک شربت سرکنگبین، تعداد این جملاتش به نصف کاهش پیدا خواهد کرد. ✳️ سرکنگبین کمک می‌کند تا فرد دیگران را هم در موفقیت‌های خودش سهیم بداند. ✳️ در درمان بداخلاقی‌های با گرایش خودمحوری و خودخواهی، باید بلغم را افزایش داد تا صفرای متجمع در یک نقطه، منتشر شود و در نتیجه فرد، به تعادل برسد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ آب جوش یک داروست! 👈 آب جوش دارویی است که اگر مصرف کنیم بیمار نمی شویم و اگر بیمار باشیم درمان می شویم. 👈 آب جوش باید به اندازه ای گرم باشد که دهان را نسوزاند. 👈 بهترین نوشیدنی برای بچه های که آب زیاد می خورند و برای بعداز غذا و رفع تشنگی در وقت گرما مطلوب است. 👈 وقتی آب سرد می نوشیم حرارت تن هزینه می شود تا گرم شود، پس با استمرار مصرف آب یخ حرارت تن به تدریج از بین می رود، ابتدا حرارت معده، سپس روده، مثانه و کلیه همه به ترتیب سرد می شوند. 👈 اگر میخواهید همیشه تن درست باشید آب جوشیده بخورید و پیاده روی کنید، این نسخه ای است که یک پروفسور فرانسوی برای درمان سرطان تجویز می‌کرد. «برگرفته از سخنان استاد حسین خیراندیش پدر طب سنتی ایران» 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💢 ❓پسرم دو سال و نیمشه بعد از تولد تا 40 روز زردی داشت الان به شدت لبهایش پوست پوست می شه و پیش دکتر سنتی بردم گفت طبعش صفراوی وکبدش گرمه, خوابش هم کمه اشتهاش خوبه ولی وزنش خیلی زیاد نمی شه و برای درمان کبدش و لبهاش چیکار کنم و اینکه لوزه هاش التهاب داره و شبها با دهان نفس می کشه؟ ✍🏻 پاسخ: 📜 شربت آبلیمو که با عسل تهیه شده باشد روزی ۲ الی ۳ استکان به فرزندتان بدهید (آبلیمو اگر تازه باشد بسیار بهتر است.) اینکار رو تا چهل روز ادامه دهید تا به نتیجه برسید و داخل نافش را هم با روغن کنجد یا زیتون شبها موقع خواب چرب کنید(۷ شب) 👤 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍درمان پوسته پوسته شدن ناخن 🍁خوردن 7عدد انجیر شبانگاه 🍁مالیدن روغن سیاهدانه به ناخن هر روز 🍁خوردن روزی 14بادام درختی و جویدن آن بصورت آدامس 📚استاد خیراندیش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش اول سال 95 .. نمیدونم گرمای بخاری بود یا از به یاد آوردن اون روزها احساس خفگی بهم دست داد .. چشمم رو باز کردم و به ساعت نگاهی انداختم .. نزدیک اذان صبح بود .. زیر لب گفتم : خدایا چرا دلم این همه گرفته ؟ و بی اختیار اشکم سراریز شد آخه دل من از پر کسی و بی کسی گرفته بود .. احساس می کردم جز خدا کسی برام نمونده ..با همون حال که گاهی به هق و هق می افتادم وضو گرفتم و ایستادم به نماز .. به سوی کسی که هیچوقت دست رد به سینه ی من نزده بود ..و همیشه آغوشش برای شنیدن درد و دلم باز بود .. و این سئوال دوباره ذهن منو به خودش مشغول کرد واقعا سرنوشت ما از پیش تعین شده ؟ پس ما اومدیم توی این دنیا برای چی ؟ برای خوابیدن زیاد وقت نداشتم .. ولی اونم می دونستم که برای فکر کردن هم وقت زیادی ندارم ..دوباره به ساعت نگاه کردم و سجاده رو جمع کردم رفتم به اتاقم ..کاش خوابم می برد ، اما دوباره خاطرات من و با خودش برد سال ۵۲ آروم وارد اتاق شدم آقای حسینی از جاش بلند شد و در حالیکه دستهاشو از جلو بهم گره کرده بود خنده ی بد منظره ای کرد و گفت : خوش اومدین ..نشستم ..اونم روبروی من دو زانو و مادب نشست .. داستان 🦋💞 - بخش دوم هیچ احساسی نداشتم و به دیوار نگاه کردم و گل قالی ..یکم دستپاچه به نظر می رسید ..گفت : ببخشید ما مزاحم شما هم شدیم ..بالاخره دیگه ... ترسیدم شما حالا ؛حالاها برنگردین تهران و یک وقت خدای نکرده شما رو بدن به کسی دیگه و دستم از زمین و آسمون کوتاه بشه .. سری تکون دادم و گفتم : از کجا می دونین الان کوتاه نشده ؟ انگار این حرف منو نشنیده بود گفت : واقعا که عجب پدر و مادر خوب و فهمیده ای دارین ..و من افتخار می کنم که شما رو پیدا کردم ... من به دیوار نگاه کردم .. ادامه داد : به خاله خانم شما عرض کردم یک خونه توی تهران دارم تقریبا بالای شهر هست اونو پشت قباله ی شما میندازم .. براتون ماشین می خرم آخرین مدل ..هر چی دوست داشته باشین ..من آدمی نیستم که اجازه بدم زنم توی خونه کار کنه .. منزل پدری کارگر داشتیم و برای شما هم همینطور خواهد بود .. به گل قالی خیره شدم .. گفت : از بابت همه چیز خیالتون راحت باشه ..رفاه شما در درجه ی اول اهمیت برای من خواهد بود ..و من بازم سکوت کردم .. با یک لبخند مسخره گفت : سکوت علامت رضایته ؟ امیدوار بشم ؟ من از همون شبی که شما رو دیدم همش بهتون فکر می کنم ..با اینکه شب عجیبی بود و شما فقط به من خندیدین ..اما مایوس نشدم .. عادت دارم چیزی رو که می خوام بدست بیارم ..شکست رو بلد نیستم .. گفتم : سکوت برای اینه که حرفی برای گفتن ندارم ..من این رفاه رو توی خونه ی پدرم دارم .. داستان 🦋💞 - بخش سوم خونه توی تهران هم نمی خوام .. ماشین هم پدرم داره و منو همه جا میبره ..کمرمم هم بیل نخورده که کار کنم ..الان قصد ندارم ازدواج کنم ..و هنوز سنم کمه و شما برای من خیلی بزرگی دوست دارم با همسن و سال خودم ازدواج کنم ؛ کسی از ما نپرسید و خبر نداشتیم که شما دارین میاین وگرنه همین ها رو بهتون می گفتم که توی زحمت نیفتن ... اومد چیزی بگه از اتاق زدم بیرون .. خاله پشت در بود ..سری تکون دادم و رفتم به اتاقم دنبالم اومد و مامان هم پشت سرش .. خاله با حرص گفت : دختر این چه طرز حرف زدن با خواستگاره ؟ خوشی زده زیر دلت ؟ از این بهتر تو کجا می تونی پیدا کنی؟ گفتم : آخه خاله ببین چی میگه ؟ میگه هر چیز رو بخوام بدست میارم من چیزم ؟ .. مامان گفت :این حرفا رو ول کن ..حالا یک حرفی زده ..بد شد به خدا .. پاشو برو از دلش در بیار ..درست نیست بالاخره مهمون ما هستن فردا شوهرت میشه ازت به دل می گیره ... گفتم : نمیشه ..نمیشه ..مامان خانم شما چی دارین میگین ؟ شوهر کدومه ؟ گفت : ببین مادر ما صلاح تو رو می فهمیم ..این مرد زندگیه .. باباتم اونو پسندید ..خاله ات که بی خودی یکی رو بر نمی داره بیاره اینجا حتما یک چیزی بوده ..تو الان برو با مهربونی باهاش حرف بزن ..تا بعد خدا بزرگه ... یک مرتبه شروع کردم به عق زدن ..یکی دوبار که شد بلندشدم و با عجله رفتم دستشویی و اونقدر عق زدم که دل و روده ام داشت بالا میومد .. مامان فورا یک نبات داغ درست کرد و گفت سردیش کرده بچه ام ماهی زیاد خورده .. داستان 🦋💞 - بخش چهارم رفتم افتادم روی تختم ..خاله خودشو رسوند و گفت : پروانه جان لگد به بخت خودت نزن ..من بهت قول میدم خوشبخت بشی ..
توی پول غرق میشی ..خدا برات خواسته بهش پشت نکن .. با گریه گفتم خاله نمی خوام ..نمی خوام چرا اصرار می کنین ..من یک خواستگار دیگه دارم می خوام با اون ازدواج کنم ..ولم کنین من اینو نمی خوام .. مامان اومد جلو و گفت : هیس ..یواش میشنون ..بابا که خیلی ناراحت شده بود وارد اتاق شد . با تندی به خاله گفت : دست از سرش بر دارین ..شنیدین که چی گفت ؟ پروانه یک خواستگار دیگه داره ..شما پاشو برو پیش مهمون ها بد نباشه .. پاشین لطفا پروانه رو تنها بزارین .. و من توی اتاقم موندم تا بابا اونا رو برد فرودگاه و مامان شنیده بود که خواهر حسینی خیلی عصبی و سر سنگین شده بود و به برادرش اعتراض می کرد که دوباره ما رو سنگ رو یخ کردی ..و هرچیزی رو که اونا آورده بودن داد به خاله و گفت بهشون پس بده .. فکر نمی کنم پروانه راضی بشه مدیون شون نمونیم ..اما یک دلهره به دلم انداخت و ترسیدم از اینکه هم مامان و هم بابا از آقای حسینی خوشش اومده بود و فکر می کردن مرد زندگیه .. داستان 🦋💞 - بخش پنجم با رفتن اونا من و مامان مشغول جمع و جور کردن خونه شدیم ..رفتم سر ظرفشویی و همینطور که داشتم زیر دستی ها رو می شستم فکر می کردم ..واقعا پول چقدر ارزش آدم ها رو می بره بالا .. در حالیکه اگر همین آدم بدون پول میومد سراغ من هرگز توی خونه راهش نمی دادن .. مامان گفت : حالا که گذشت و این بنده های خدا رفتن ولی تو اشتباه کردی تا آخر عمرت در رفاه بودی ..نه غصه ی نون داشتی نه آب .. گفتم : مامان ؟ یک رازی رو بهت بگم ؟ قول میدی اذیتم نکنی ؟ بهم نزدیک شد و پرسید : چی ؟ بگو ؛؛ گفتم : منو ببخش ولی من یکی رو دوست دارم .. گفت : وا؟ خاک بر سرم دیگه چی ؟ بی حیا شدی پروانه ..تو که از ما جدا نشدی ..کی هست ؟ توی پایگاهه ؟ نظامیه ؟ نکنه میری دریا از اون خلبان ها رو دیدی ؟ گفتم : نه بزار کارمون تموم بشه براتون تعریف می کنم ..نمی خوام چیزی رو از شما پنهون باشه ..اینطوری خطا هم نمی کنم .. گفت :خوب کاری می کنی ..آفرین به تو زود باش بگو ..اونا رو ول کن بیا بشین قشنگ همشو بگو ببینم چی شده ؟.. گفتم : خوب در واقع ..از رامسر شروع شد .. گفت: می دونستم؛ نباید میذاشتم میرفتی .. گفتم: مامان ؟ اول گوش کنین تو رو خدا ؛ زود قضاوت نکنین .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش ششم وهمه چیز رو براش تعریف کردم .. با خونسری گفت : خوب ؟ حالا که چی ؟ یادت میره؛ امتحانت رو دادی می فرستم تهران .. مادر مبادا گول بخوری ؟ یا به گوش بابات برسونی خودت می دونی که شدنی نیست .. ما یکسال دیگه منتقل تهران میشیم میایم , توام میری دانشگاه و همون جا شوهر می کنی ..کسی چه می دونه شاید زن همین حسینی شدی ..پاشو؛ برو به کارت برس , دیگه ام از این حرفا نزن .. با اینکه مامان این حرفا رو بهم زده بود می فهمیدم که اثر خودشو گذاشته چون بشدت قیافه اش تغییر کرده بود و این نشون می داد که نگران شده و احتمالا به بابا هم خواهد گفت ..پس من منتظر عکس العمل بابا شدم .. اما اتفاق عجیبی افتاد ..که دیگه من شکی برام نمونده رضا سرنوشت منه .. بابا و پیمان که برگشتن , و پیمان در حالیکه بشدت اوقاتش تلخ بودمقداری زیادی ماهی که توی یک جعبه بود جلوتر از بابا رو از توی ماشین آورد و پرت کرد توی آشپزخونه . مامان گفت : وا؟ چته ؟ پیمان ؟ با بابات حرفت شده ؟ چیزی بهت گفته .. حرفی نزد و از درپشتی خونه رفت بیرون و دور شد .. دنبالش دویدم و صداش کردم ..پیمان ..پیمان ..این وقت شب کجا میری ؟ بابا که اومد قبل از من مامان پرسید : پیمان چش شده بود ؟ بابا گفت : نمی دونم ؛ نفهمیدم ..کجاست ؟ من گفتم : از این در رفت بیرون .. داستان 🦋💞 - بخش هفتم مامان گفت : خوب تو که دیدی من چقدر امروز خسته شدم چرا این همه ماهی خریدی ؟ بابا همینطور که لباسش رو در میاورد گفت : فریده و اون آقای حسینی می خواستن از بوشهر ماهی و میگو بخرن .. بردمش بازار خودمم پیاده نشدم ..من ماهی نخریدم ..وقتی اونا که برگشتن , اون پسره بود رضا ..اون روز لب دریا بهمون ماهی داد یادته ؟ همون ؛ این ماهی ها رو برامون آورد و بازم هرکاری کردم پولشو نگرفت .. چقدر هم پسر خوب و مادبیه ..دعوتم کرده یک روز باهاشون برم دریا ..راستش دوست داشتم این کارو بکنم .. مامان به من نگاه کرد گفت : اصلا این طور نیست خیلی هم پر رو تشریف داره ..ما ماهی نمی خواستیم ..من که اصلا ازش خوشم نمیاد .. توام نمی خواد بری ماهیگیری ...و یک اشاره به من کرد که بیا توی اتاق ..دنبالش رفتم .. ازم پرسید : پیمان هم می دونه ؟ گفتم : بله اون روز لب دریا وقتی با رضا حرف می زدم فهمید .. سری با افسوس تکون داد و گفت : خاک بر سر من کنن که تو خواستگار به این پولداری رو به خاطر یک ماهیگیر رد می کنی ..خجالت بکش ؛ حیا کن ..ما که جنازه ی تو رو هم روی شونه ی اون نمی زاریم ولی تو از خودت شرم داشته باش . داستان 🦋💞 - بخش هشتم رفتم بیرون و منتظر پیمان شدم نیم ساعتی طول کشید تا برگشت ..از دور که دیدمش با قدم های آهسته خودمو بهش رسوندم و با دو دست یک بازوشو گرفتم و همراهش شدم و گفتم : قربونت برم ؛ که راز منو نگه داشتی ، پیمان داداشم من و تو یکی هستیم اگر نیمه ی من چیزی رو نخواد منم نمی خوام بهت قول دادم ..پس بد خلقی نکن ..اصلا هر چی تو بگی من همون کارو می کنم ..تصمیم من تصمیم توست ، ما همیشه بهم وفا دار می مونیم .. ایستاد و با حالت غمگینی به من نگاه کرد ..گفتم فدای اون چشمات بشم که اینطوری به خاطر من توش پر از غصه است نکن داداش جون هنوز که چیزی نشده ..بیا خوشحال باشیم .. اگر تقدیرم بود که باهاش می سازیم اگر نبود که غصه ی بیخودی چرا بخوریم؟ .. یک مرتبه منو بغل کرد و روی سینه اش فشار داد ..دست انداختم دور گردنشو و گفتم : فدات بشم داداشم گفت : من فدای تو بشم نگرانتم ..نمی خوام بدبخت بشی ..اون رضای بی شرف امروز فهمید چقدر در مقابل تو ضعیفم .. به من می خندید و مسخره ام می کرد .. می خواستم بزنمش ولی جلوی بابا نتونستم .. گفتم : باشه ..باشه ..اصلا هر چی تو بگی ..ولی به جون خودت قسم رضا اینطور آدمی نیست ..به همه می خنده و همینطوریه ..شاید برای اینکه تو اینقدر آقایی خندیده .. بعدم کی گفته تو در مقابل من ضعیفی ؟ ما همدیگر رو دوست داریم . داستان 🦋💞 - بخش نهم دو روز دیگه ی از تعطیلات عید مونده بود و ما از در پایگاه بیرون نرفتیم و مامان و بابا و پسرا با همسایه ها برنامه داشتن .. خونه های اونجا بهم راه داشت و تقریبا همه با هم دوست و آشنا بودن ..شب هایی که هوا خوب بود دور هم جمع میشدن ..و ماهی و مرغ کباب می کردن و بازی هایی که اون زمان بین خانواده ها متداول بود مثل گل یا پوچ و هوپ بازی می کردن و می گفتن و می خندیدن و خلاصه بهمون خیلی خوش میگذشت ..
و من به خاطر قولی که به پیمان داده بودم می دونستم مامان در جریان هست , نمی تونستم برم تا کنار ساحل .. تا روز سیزده بدر که از شب قبل همه مهیا می شدن و هر کس قرار بود ناهار خودشو درست کنه و توی حیاط ما جمع بشن .. و من تمام شب رو نقشه می کشیدم که یک طوری توی اون شلوغی خودمو برسونم لب دریا شاید بتونم رضا رو ببینم و باهاش حرف بزنم .. اما صبح که بیدار شدیم باد شدیدی میومد و گرد و خاک بیداد می کرد .. بابا همه ی در و پنجره ها رو محکم بست و اون روز حدود چهل نفر توی خونه ی ما جمع شدن و هیچ کس از خونه بیرون نرفت . و با اینکه روز بعد مدرسه داشتیم تا دیر وقت خونه ما موندن و گل یا پوچ بازی کردن .. داستان 🦋💞 - بخش دهم روز بعد اتوبوس تا همه رو سوار کرد دیر تر از همیشه به مدرسه رسیدیم ..وقتی از ماشین پیاده شدم شهناز رو طبق معمول جلوی در منتظر دیدم .. با اشتیاق همدیگر رو بغل کردیم و بوسیدیم ..و راه افتادیم طرف کلاس .. گفت : پروانه خیلی دلم برات تنگ شده بود ..از صبح زود اومدم مدرسه فقط برای اینکه تو رو زودتر ببینم .. این تعطیلاتم که تموم نمیشد ..خیلی بهم سخت گذشت .. گفتم : منم دلم تنگ شده بود ..و با ذوق خاصی در حالیکه چشمهاش برق می زد ادامه داد: پروانه امروز یک اتفاق خوبی افتاد .. یک پسری هست تو بوشهر اسمش رضاس ..همه اونو می شناسن ..وای ..نمی دونی چقدر خوبه ..باورم نمیشه دم مدرسه دیدمش .. نمی دونم برای چی اومده بود ..بهش نگاه کردم اونم به من نگاه کرد و خندید ..دلم یک طوری شد .. گفتم: اووو ..چی داری میگی رضا دوست منه ..به خاطر من اومده بود .. با تعجب گفت : نه ..تو از کجا رضا رو می شناسی ؟ گفتم : تو از کجا اونو میشناسی ؟ گفت : خو رضا رو همه میشناسن ..با هم توی یک محل هستیم ..باباش ماهیگیره لنچ بزرگی دارن و توی بازار بزرگترین ماهی فروشی مال اوناست ؛ اما رضا همه کار می کنه .. گفتم : مثلا چه کاری؟ .. خندید و گفت : خو ساز می زنه ..دل دخترا رو می بره ... وقتی اینو شنیدم از حسودی داشتم سکته می کردم گفتم : به خدا شهناز یک بار دیگه در مورد رضا همچین حرفی بزنی دوستیمون بهم می خوره .. و اون روز مجبور شدم قصه ی خودم و رضا رو برای اونم تعریف کنم .. ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 🎶 نوحه قدیمی و بسیار قشنگ و سنگین با صدای دلنشین عقاب تیز پرواز ارتش جمهوری اسلامی ایران سرتیپ خلبان 🎙🥀 👌 عالی و زیبا ، واقعاً ارزش شنیدن دارد ▪️اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ🕯🥀🌹🥀 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتقادات تند جواد خیابانی خطاب به مسئولان: رئیس جمهور منتخب مردم است. آقای منتخب! مردم ورزشگاه، اتوبان، سینما و جاده‌های خوب می‌خواهند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d