خوب مدرسه ها هم تعطیل شده بود و من و پیمان بیشتر اوقات درس می خوندیم ..تا برای امتحان نهایی آماده بشیم ..در حالیکه من روزهای سختی رو میگذروندم تظاهر می کردم که اصلا برام اهمیتی نداره و اینطوری می خواستم خیال پدر و مادرم رو راحت کنم ..
تا روز قبل از اولین امتحان ما که ریاضی بود بابا از اداره اومد خونه ..
من صدای ماشین اونو می شناختم و مثل همیشه رفتم به استقبالش ؛؛ اخمهاش تو هم بود و جواب سلام من و مامان رو با سردی داد و رفت به اتاقش ..
بهم نگاه کردیم انگار اتفاق بدی افتاده بود ..مامان دنبالش رفت و پرسید : منو نترسون بگو چی شده ..
مثل اینکه منتظر همچین سئوالی بود داد زد ..این پسره دست بر دار نیست ..باز اومده بود سراغ من ,
مامان گفت : بازم ؟ مگه بهش نگفتی پروانه دیگه نمی خواد ؟
گفت : حرف سرش نمیشه میگه باور نمی کنم ..امروز یکساعت التماس می کرد ..دارم میرم پیش باباش رک و راست حرفم رو می زنم تموم بشه بره ..می ترسم آخر کار دست مون بده ..
من کنار دیوار توی راهرو ایستاده بودم و از هیجانی که بهم دست داده بود قلبم تند می زد ..یک مرتبه بابا اومد ..
لباس فرمشو در آورده بود و لباس شخصی پوشیده بود که از خونه بره بیرون و منو دید ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_شانزدهم- بخش پنجم
با تندی گفت :چرا اینجا وایستادی ؟ این آش را تو برامون پختی، خدا منو لعنت کنه که این همه خواستگار خوب توی پایگاه داشتی جواب رد دادم ؛؛ ..که پروانه رو به این زودی شوهر نمیدم , می خوام درس بخونه ..کاش داده بودم ..گردنم بشکنه ..
حالم اونقدر بد شده بود که نمی تونستم حرفی بزنم ..
از اینکه رضا با اون همه غرورش به بابا التماس کرده داشتم دیوونه میشدم .
بابا که تند و تند داشت بندهای کفشش رو می بست با همون صدای بلند گفت : پروانه دارم بهت میگم دخترمن نیستی اگر یک بار دیگه اسم این پسره رو بیاری ..
مامان با نگرانی پرسید توی این هوا داری کجا میری ؟ کار دست خودت ندی ؟اصغر آقا تو رو خدا آروم باش ..اصلا بزار منم بیام ..
گفت : میرم پیش ناخدا با پسرش حرف بزنه که دیگه مزاحم خانواده ی ما نشه ..
مامان گفت: وایسا چیزایی که برای پروانه آورده ببر بهشون بده که باورشون بشه ...
بابا اونا رو گرفت و درو زد بهم و رفت ..
با بغض سرم رو گذاشتم روی دیوار ..و گفتم : خدایا چیکار کنم ؟خودت کمک کن ..و دیگه نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم و با صدای بلند گریه کردم ؛؛
پسرا دورم جمع شده بودن و پیمان گفت : اگر تو گریه کنی منم گریه می کنم ..آخه ما دوقلوهستیم ..هان ؟ منم گریه کنم ..
خندم گرفت و گفتم : توام رضا رو می خوای ؟
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_شانزدهم- بخش ششم
بغلم کرد و گفت : دیوونه ..آخه این رضا کی بود توی زندگی تو پیدا شد ؟ کاش از دلت بیرونش می کردی ..
مهیار گفت : پیمان بیا بلندش کنیم ..و تا اومدم فرار کنم دوتایی دست و پای منو گرفتن و بلندم کردن ..
داد می زدم ولم کنین منو بزارین زمین ..حوصله ندارم ..تو رو خدا ..مامان ..مامان ..بگین ولم کنن ؛؛
و وقتی مهدی هم به اونا ملحق شد دیگه زورم بهشون نمی رسید ..و سه تایی سعی می کردن منو سر حال بیارن ..
مثل اینکه دلشون برام سوخته بود و می خواستن اینطوری دلداریم بدن ..بالاخره تونستم از دستشون خلاص بشم ..
مهیار گفت : مامان آخه چرا این کارو با پروانه می کنین رضا که پسر خوبیه ..خانواده اش هم که خوبن برای چی مخالفت می کنین ؟
پیمان گفت : راست میگه اصلا مهم اینه که پروانه رضا رو دوست داره ؛ زن هرکس دیگه ای بشه نمی تونه رضا رو فراموش کنه ..
یکی نیست به بابا بگه خودت ما رو آوردی اینجا اینم عاقبتش ..
مهدی گفت : اصلا بچه ها بیاین وقتی بابا برگشت همزبون بشیم و ازش بخوایم دست از مخالفت بر داره ..
گفتم : نه لازم نکرده دیگه خودمم نمی خوام ..میرم تهران فراموش می کنم ؛؛
مامان گفت : حالا دعا کنین بابات یک کاری دست خودش نده فعلا که رفته با خانواده ی رضا حرف بزنه .و قال قضیه رو بکنه ..
مهیار گفت : بابا؟ محاله با ناخدا عبدالله دعوا کنه .نگران نباشین ..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_شانزدهم- بخش هفتم
با گفتن این حرف که رضا رو فراموش می کنم دوباره گریه ام گرفت ..
همینطور که اشک میریختم برگشتم توی اتاق و بقیه هم دنبالم اومدن ..درو بستیم و دور هم نشستیم تا بابا برگرده ..
شب امتحان بود ولی دیگه دست و دلم نمی رفت درس بخونم ..دوست نداشتم بابا به خاطرمن این همه ناراحت بشه . و خودمو مقصر می دونستم .
چند روزی بود که باد شدیدی میومد ..
مثل گرد باد دور ساختمون ها و درخت ها می پیچید و از لای در و پنجره ها صدای زوزه ی اونو می شنیدیم ..حالا این صدا به دلم دلهره انداخته بود ..یک ترس گنگ و ناشناخته وجودم رو گرفت ..و شروع کردم به لرزیدن و احساس می کردم حالت تهوع دارم ..
مامان نگاهی به من کرد واومد کنارم نشست و سرمو گرفت توی بغلش و گفت : قربونت برم آروم باش چیزی نمیشه ..چرا رنگت پریده ؟ برای چی نگرانی ؟به خاطر بابات یا برای رضا ؟
گفتم : هیچکدوم هر چی می خواد بشه ؛ بشه ..فقط نمی خوام بابام ناراحت باشه ..تقصیر منه اصلا فکرشم نمی کردم که کار به اینجا بکشه ..
گفت : خودتو ناراحت نکن ..زندگی همینه دیگه تو حالا جوونی پستی و بلندی های زیادی رو باید طی کنی صبور باش ...بابات که بچه نیست خودش می دونه باید چیکار کنه ..حالا می ببینی بهترین راه رو برای تو پیدا می کنه ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_شانزدهم- بخش هشتم
پسرا با هم شوخی می کردن و تو سر و کله ی هم می زدن و می خندیدن ..شاید برای اینکه حال و هوای منو مامان رو عوض کنن ولی هیچکدوم ذره ای تغییر حالت ندادیم و هر دو نگران و منتظر بابا بودیم .
ساعت از نه گذشت و هنوز بابا نیومده بود ..و نگرانی ما هزار برابر شد ..
پیمان رفته بود توی خیابون و چشم براه بود ؛
مهدی گفت : بریم دنبالش دیر کرده نکنه بلایی سرش آوردن ؟
مهیار پرسید : مامان ؟ بابا کجا رفت ناخدا رو ببینه مگه خونه شون رو بلد بود ؟ گفت : نه ولی از رضا آدرس گرفته بود ..
پیمان رو صدا کن بیاد ؛ اگر بابات بیاد فرار نمی کنه ..تا شما ها شام بخورین اونم اومده بی خودی توی دل منو خالی نکنین ..اما هیچکدوم دلمون نمی خواست چیزی بخوریم ..
حتی از ناراحتی نه گرمی هوا رو حس می کردیم و نه شرجی بودنش اذیتمون می کرد ..تنها یک چیز از خدا می خواستیم بابا برگرده ..
منم رفتم پیش پیمان و پشت سرم مهیار و مهدی هم اومدن ..
ساعت نزدیک ده شد و تا اون زمان سابقه نداشت بابا اون وقت شب خونه نباشه ..که ماشینش از چهار راه پیچید طرف خونه هر چهار تایی با هم داد زدیم اومد ..اومد ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_شانزدهم- بخش نهم
بابا خیلی خونسرد ماشین رو نگه داشت و پرسید : توی این باد چرا اینجا وایستادین ؟ پیمان گفت : دست شما درد نکنه ساعت از ده گذشته ..بابا کجا بودین تا حالا؟ دلمون شور می زد ..
گفت : سفر قندهار که نرفته بودم ..شما ها که می دونستین کجا رفتم ؛؛ خونه ی ناخدا ؛؛ ..
مهدی گفت :بابا ؟ تا این وقت شب ؟ ترسیدیم دعوا کرده باشین
گفت : برای چی دعوا کنم ؟ بیاین بریم توی خونه , گرد و خاک زیاده اذیت میشین ..
و دستشو انداخت گردن منو و گفت : توام نگران شدی ؟
گفتم : با اون حالی که شما رفتین همه نگران شدیم ...اما این کارش باعث شد یکم دلم گرم بشه که اتفاق بدی نیفتاده ..
بابا بدون اینکه حرفی بزنه دست و صورتشو شست و مسواک زد و جاشو پهن کرد و گفت : خونه ی ناخدا شام خوردم شما ها بخورین می خوام بخوابم ..
من که هیچی مامان هم اون زمان جرات نکرد ازش چیزی بپرسه .
روز بعد وقتی از خواب بیدار شدیم که بریم امتحان بدیم بابا رفته بود ..
از مامان پرسیدم : بابا نگفت دیشب چیکار کرده ؟حرفی نزد ؟
گفت : نه والله, هر چی پرسیدم طفره رفت ماشاالله اونقدر تو داره که تا نخواد حرف نمی زنه ..نمی دونم توی سرش چی میگذره ..ولی از اینکه با ناخدا شام خورده معلومه که اتفاق بدی نیفتاده ..حالا حرفشو زده یا نه خدا می دونه ..فقط گفت ظهر که اومدم برات مفصل تعریف می کنم ؛
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_شانزدهم- بخش دهم
وقتی از امتحان برگشتیم پایگاه ؛؛ ماشین بابا رو بی موقع دم در خونه دیدیم ..
پیمان گفت : بابا چرا خونه است ؟ هنوز ساعت یازده و نیم نشده ..و دست منو گرفت و با هم دویدیم طرف خونه ..
تا وارد شدیم اوضاع رو طور دیگه ای بود .خودمو رسوندم به آشپزخونه و دیدم بابا داره میوه می شوره و همه چیز بهم ریخته مامان تا چشمش به من افتاد دستهاشو باز کرد و در حالیکه یک مرتبه هق و هق به گریه افتاده بود منو بغل کرد و گفت : برو حاضر شو دارن میان ..
امشب بله برون دختر منه ..برو حاضر شو ؛ مادر به قربونت بره ..
بی اختیار فریاد زدم نه ؛؛ تو رو خدا راست بگین مامان ..دارن میان ؟ بابا؟ بابا جونم ؛ دیگه مخالف نیستین ؟
سبد میوه رو گذاشت روی زمین و گفت : ازشون تعهد گرفتم اگر تو نخواسته باشی اینجا زندگی کنی رضا باید با تو بیاد تهران ..
مشکل منم همینه ..اصلا هر شرطی گذاشتم قبول کردن ..اولش گه گفتم تو رو نمیدم ..ناخدا دستهاشو گذاشت روی گوشش و گفت نشنیدم ..
ولی هر شرطی داشته باشی با دل و جون گوش می کنم و انجامش میدم ..حالا برو حاضر شو که امشب بیست نفر مهمون داریم ..
رسم دارن ریش سفید هاشون باید توی بله برون باشن ..زود باشین همه باید کمک کنین توی این گرما مامانتون گناه داره ..
راستی پروانه اون چیزایی که رضا برات خریده بود گذاشتم توی اتاقت ..
ادامه دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هفدهم- بخش اول
گفتم : بابا ؟ چرا با این عجله ؟ چرا همین امروز ؟
گفت : دیگه شد ..با ناخدا حرف زدم گفتن رضا امون ما رو بریده اجازه بدین زودتر بیایم و خاطرشو جمع کنیم ..پسره عجوله هر روز میومد سراغ من ..
گفتم : ولی توی امتحان نهایی ؟
نگفتین من و پیمان پس فردا امتحان داریم ..
گفت : بزار امشب که اومدن قرار می زاریم هر کاری خواستن بکنن بعد از امتحانات شما باشه ..
دیگه سر از پا نمی شناختم از خوشحالی روی پا بند نمی شدم ..رفتم به اتاقم ؛ مدت زیادی بود که رضا رو ندیده بودم دلم براش تنگ شده بود ..
خودمو انداختم روی تختم و چشمم رو بستم ..و دستهامو گذاشتم روی صورتم و خندیدم ..و بازم خندیدم ..
باورم نمیشد خدایا میشه همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه ؟ وای رضا ..تو واقعا تقدیر من بودی ؛؛
خودم می دونستم که همه ی این کارا برای اینه که خدا داره برامون یک طوری راه رو هموار می کنه تا بهم برسیم ..
بابا و پسرا اتاق ها رو جارو کردن و دستمال کشیدن و مبل های توی هال رو بردن توی پذیرایی تا مهمون ها جا بشن ..
و هال رو باز گذاشتیم تا سفره پهن کنیم...
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هفدهم- بخش دوم
مامان دست تنها بود و کلافه شده بود ..
رفت سراغ آمنه خانم دوستش که همسایه بغلی ما بود و ازش کمک خواست ؛ و سه تایی تند و تند کار می کردیم و هر چی سلیقه داشتیم برای درست کردن اون غذا ها بکار می بردیم ..
من مرغ ها روتیکه کردم و شستم و ته قابلمه چیدم تا مامان به سلیقه ی خودش بار بزاره ..
با اینکه همه ی اتاق ها پنکه ی سقفی داشت ؛ چیزی که اذیتمون می کرد گرما بود..بابا و پسرا با هم یک کولر آبی درست کردن و توی دهنه ی در پشتی گذاشتن ..
به این شکل که چند تا حصیر رو بشکل جعبه در آوردن و اونو مرتب خیس می کردن و با پنکه ای که جلوش گذاشته بودن باد خنک وارد خونه میشد ..
و تا نزدیک اومدن مهمون ها همه چیز آماده شد و مامان حتی برنج رو هم دم کرده بود ..
و به من گفت تو دیگه برو حاضر شو ..
بعدم برو جلوی کولر بشین عرق نکنی ..
با خجالت پرسیدم : مامان ؟ مرواریدی رو که رضا برام آورده رو بندازم گردنم ؟ خندید و نگاهی از روی مهربونی به من کرد و گفت :قربونت برم خودت چی فکر می کنی ؟ به نظرت درسته ؟
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هفدهم- بخش سوم
گفتم : خوب نه ..ولی فکر کردم از شما بپرسم بهتره ..
آمنه خانم گفت : نه پروانه جون حالا ؛حالاها از چیزایی که اونا واست میارن استفاده نکن ..اینطوری نشون میدی چشم دل سیری ..
گفتم چشم و رفتم به اتاقم ..
ولی خیلی دلم می خواست رضا ببینه که چقدر اون گردنبند رو دوست دارم ..
نیم ساعتی بیشتر طول نکشید که حمام کردم و ..یک بلوز سفید تور دوزی شده با یک دامن چین دار مشکی پوشیدم موهامو از پشت دم اسبی کردم ؛ جوراب سفید ساق کوتاه نو داشتم پام کردم و یکم از عطری که رضا برام آورده بود زدم ..
دیگه کاری نداشتم از اتاق اومدم بیرون ..بابا توی هال داشت روی حصیر ها آب میریخت تا هوای خونه رو خنک نگه داره ..
چشمش به من افتاد و یک لحظه بهم خیره شد ..و در حالیکه بغض کرده بود رو ازم برگردوند ..
رفتم جلو و بغلش کردم ..محکم منو گرفت و با همون بغض گفت : چی میشد تو همیشه بچه می موندی ..چه خانمی شدی و من نفهمیدم ..
هنوز تو رو بچه می دیدم ..الان یک مرتبه جلوی چشمم بزرگ شدی ..حالا نمی دونم باید خوشحال باشم یا غمگین ، برام دردناکه که تو رو شوهر بدم ..
اما مثل اینکه چاره ای ندارم ..
و هر دو به گریه افتادیم و ادامه داد : وای که نمی تونم تو رو برای خودم نگه دارم ..تو مثل یک جوجه ی پرنده که تازه بال در آورده دلت می خواد پرواز کنی و بری ؛ ولی نمی دونی که امن ترین جای دنیا برای تو همین جاست ..
ولی من چطوری پر و بالت رو ببندم ؟
مامان اومد کنارمون و گفت : اصغر آقا تو رو خدا دلشو خون نکن ..وقتی منو گرفتی از پروانه کوچیکتر بودم ..
تو اولین بابایی نیستی که دخترت رو شوهر میدی .. خونه ی تو هم برای من امن بود؛ اگر مرد خونه مثل تو باشه بهترین جا توی دنیا خونه ی شوهره ؛ دلشو چرکین نکن امشب باید خوشحال باشه .
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هفدهم- بخش چهارم
بالاخره مهمون های ما با چهار تا ماشین و یک سرباز دم خونه نگه داشتن ..
خوشحالی و اضطرابی که داشتم باعث نمیشد چشمم دنبال رضا نگرده .خیلی دلم براش تنگ شده بود ..و اونجا فهمیدم که هرگز نمی تونستم اونو فراموش کنم ..
رضا به محض اینکه وارد شد اومد طرف من و با همون لبخند قشنگش بدون رو در وایسی خم شد سرشو به صورتم نزدیک کرد و گفت : دیدی گفتُم؟ خو مُو رضایُم ..سلام پرپروک ..
خندم گرفت و آروم گفتم : هیس برو رضا ..
و این صحنه رو مادر رضا دید و لبخندی زد ..ولی من خیلی ناراحت شدم دلم نمی خواست پر رو به نظر برسم .
بیشتر کسانی که اومده بودن مرد و به اصطلاح ریش سفید های فامیل محسوب میشدن ؛خیلی شیک و مرتب ؛
پدر بزرگ و مادر بزرگ و دوتا عمو و دایی و عمه و خاله ..من گیج شده بودم و شرم دخترونه نمی ذاشت درست اونا رو بشناسم ..
سه تا بقچه ساتن , دوتا سبز رنگ و یکی سفید گذاشتن روی میز و چند نوع شیرینی و گل با خودشون آورده بودن ..
ناخدا ؛ خودش رشته سخن رو به دست گرفت و خیلی زود رفت سر اصل مطلب و با لهجه ی شیرین بوشهری گفت : ما دختر شما رو پسند کردیم که عروس تهرانی قسمت رضا بود ..
اما به غیر از اینکه دختر دیدم ..پدر دختر رو دیدم وبه این وصلت مشتاق شدم ..
بعد خطاب به بابا ادامه داد: حالا شما بفرمایید که اختیار با شماست ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هفدهم- بخش پنجم
بابا گفت : والله آقا رضا پسر شایسته ای ..دوست داشتی و صادق ..ولی جوونه ..من دخترم رو به شما میدم ناخدا ؛ تا ازش مراقبت کنین , و قول و قرارمون رو فراموش نفرمایید ...
با زدن دست و فرستادن سه تا صلوات کار تموم شد . ..
یکی از اون خانم ها به مامان گفت : ما اینجا اسپند و کندر دود می کنیم ..شما رسم ندارین ؟
مامان فورا بلند شد و رفت و این وظیفه رو سپرد به آمنه خانم که توی آشپزخونه بود ..
اصلا فکر اینو نکرده بودیم ..
بعد مهر رو بریدن ..نا خدا به بابا گفت : بفرمایید تعیین کنید
بابا گفت : صد هزار تومن کافیه ..
فورا قبول کردن ؛ و ناخدا پنجاه تا نخل هم بهش اضافه کرد و دوباره صلوات فرستادن ..اون زمان این مقدار پول مبلغ زیادی بود ..
شرط و شروط همه نوشته شد و بعد مادر رضا با آب و تاب یکی از بقچه های سبز رو باز کرد ..
یک انگشتر با نگین زمرد و شش تا النگو روی یک پارچه ی چادری تور سفید برق می زد ..
خودش انگشتر رو دستم کرد و منو بوسید و النگو ها رو روی همون پارچه گذاشت روی پام ..
بعد بقچه ی دوم رو باز کردن ؛؛ چند قواره پارچه؛ و توی سومی که از همه بزرگتر بود پارچه ی لباس عروسی منو آورده بودن ..و این نشون میداد که از مدتی قبل اینا رو آماده کرده بودن ..
در حالیکه ما هیچ کادویی برای رضا نگرفته بودیم ..و اونجا هم خودمون متوجه ی این موضوع نشدیم ..
همه چیز به خوبی پیش رفت و تنها بحثی که پیش اومد زمان عقد بود که ناخدا اصرار داشت یکماه دیگه باشه ولی بابا قبول نکرد و گذاشت برای مهر ماه که هوا ی بوشهر قابل تحمل تر باشه ..و اینا در حالی انجام شد که نه من و نه رضا یک کلمه حرف نمی زدیم ..
فقط هر بار سرم رو بلند می کردم می دیدم که رضا نگاهم می کنه و از بی پروایی اون خندم می گرفت ..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هفدهم- بخش ششم
بالاخره من و رضا رسما نامزد شدیم ,اما هنوز نتونسته بودم باور کنم که به این سرعت همه چیز به دلخواه من پیش رفته باشه ؛.
از خانواده ی رضا خیلی خوشم اومده بود همه با من مهربون بودن و طوری باهام رفتار می کردن که انگار یک جواهر گرونقیمت بدست آوردن ..و این بهم حس خوبی می داد ..
موقع خداحافظی وقتی اونا رو تا دم ماشین بدرقه می کردیم ..رضا خودشو به من رسوند و گفت : باید با تو حرف بزنُم ..
گفتم : خوب بگو ؛گفت ای جا که نمیشه ..فردا میای ساحل ؟
گفتم : نه درس دارم
گفت : خو مُو می تونُم بیام خونه ی شما ؟
گفتم : نمی دونم از بابام بپرس ..ناخدا صدا کرد رضا بیا ..سرپا موندن ..
رضا یکم مردد شد و در یک آن دست کرد توی جیبشو یک بسته ی کوچک در آورد و طوری که کسی نبینه گذاشت توی دستم و آروم گفت : خیلی دوستت دارُم ..و رفت .
بدون اینکه نگاه کنم با سر انگشتم لمسش کردم و دستم رو بردم پشت سرم تا کسی نبینه ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هفدهم- بخش هفتم
سال۹۵
بغض گلومو گرفت .. بدنم درد می کرد و نمی تونستم از جام بلند بشم ..به روز خودمو روی مبل حرکت دادم و نشستم ..
دلم می خواست گریه کنم ..به اندازه بزرگی این دنیا دلم گرفته بود ..حالم دگرگون شده بود و از زمین و آسمون شاکی بودم ..
زیر لب گفتم : خدایا به خیر بگذرون چرا دلم به شور افتاد ؟ ..
به ساعت نگاه کردم یک نیمه شب بود ..آروم رفتم به اتاقم ..دیگه دلم نمی خواست به گذشته فکر کنم ..
اما رفتم کشو میز رو باز کردم و اون جعبه رو که اونشب رضا بهم داده بود ؛ بیرون آوردم و همینطور که اشک امونم نمی داد درشو باز کردم یک سنجاق سینه ی آبی رنگ به شکل پروانه با نگین های ریز آبی و مروارید ..
اونشب رضا اینو به من داده بود ..هر چی از زیبایی اون پروانه بگم کم گفتم ..درخشش خاصی داشت که چشم رو خیره می کرد ..
سنجاق رو گرفتم گوشه ی مشتم و روی تخت دراز کشیدم و همینطور که اشکهام بالشم رو خیس کرده بود زیر لب گفتم : آخه چرا این کارو با خودت می کنی ؟ ..چرا با یاد آوردی این خاطرات خودتو عذاب میدی ؟
بسه دیگه ..بسه ..فراموش کن .
دیگه انتظار بسه ..خدایا چقدر دیگه می خوای عذابم بدی ..نمی دونم چه گناهی به درگاهت کردم که این همه عذابم دادی ؟
اما دیگه بسه ..تو رو به بزرگیت قسم بهم فراموشی بده ..دیگه نمی خوام به گذشته فکر کنم ...و با همون حال خوابم برد .
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هفدهم- بخش هشتم
اولین کسی که هر روز صبح به من زنگ می زد سحر بود ..می تونم بگم بیشتر از اون دوتای دیگه نگران من می شد ..
بیدار شدم هنوز سنجاق سینه توی مشتم بود. ..
گذاشتمش سر جاش و کشو رو بستم تلفن رو برداشتم ..کسی جز سحر نمی تونست باشه..پنجشنبه بود و حتما می خواست بچه ها رو بیاره ..
اما حوری گفت : سلام ..
از لحن سردش و اینکه حوری هیچ وقت این موقع صبح بیدار نبود ..دلم فرو ریخت و حدس زدم که حامل خبر خوبی نیست ..
گفتم : سلام مادر چطوری ؟ حالت خوبه ؟
گفت : پسرتون اونجاست ؟
گفتم : سعید ؟ مگه خونه نبود ؟
گفت : دروغ نگین ..
گفتم : نه مادر چرا دروغ بگم ؟ باور کن خبر ندارم بگو جریان چیه ؟
گفت : آقا نصف شبی قهر کرده و رفته..بهش بگین خجالت بکش همین کارو دیگه نکرده بود ..اگر خونه ی شما نیست پس بهانه در آورده تا به عشقش برسه ..
گفتم : حوری بس کن تو رو خدا این چه حرفیه می زنی ؟ درست حرف بزن ببینم چی شده سعید کجاست ؟ برای چی از خونه رفته بیرون ؟..
با لحن بدی گفت : شما نگران سعید شدین ؟
نگران من نیستین که تا صبح نخوابیم و گریه کردم ؟ دستت درد نکنه ؛ اگر پیداش کردین از خودش بپرسین و گوشی رو قطع کرد .
فورا زنگ زدم به سعید ..خاموش بود ..خدایا چیکار کنم ..زنگ زدم به میلاد ..اونم جواب نداد ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هفدهم- بخش نهم
حالا فهمیده بودم دلیل دلشوره ی دیشب برای چی بوده ؛ ..دوباره زنگ زدم به حوری داشت گریه می کرد ..
گفتم : عزیزم آروم باش برام تعریف کن چه اتفاقی افتاده ؟ چرا باز دعوا کردین ؟
گفت : چند روز بیشتر به قولش عمل نکرد منم دیگه طاقت ندارم مطمئنم سعید داره خیانت می کنه ..
تو رو خدا فکر کنین من دخترتون هستم از زیر زبونش بکشین ..داره زندگیم بهم می خوره ..بهش بگین این کارو با من و بچه هاش نکنه ...وگرنه من می دونم و اون ؛ به خدا روزگارشو سیاه می کنم پدرشو در میارم ..
مهرم رو اجرا می زارم و میندازمش زندان ..آبروشو توی دوست و آشنا هاش می برم ..صدای زنگ در بلند شد ..
گفتم : اگر سعید این کارو کرده باشه تو هر کاری دلت می خواد بکن ولی من حتم دارم سعید اهل این کارا نیست ..
حالا برو من بعدا بهت زنگ می زنم ..و گوشی رو گذاشتم و آیفون رو برداشتم ..
سعید با صدای گرفته ای گفت : باز کنین منم ..
کلید رو زدم و دویدم توی حیاط ..و خودم بهش رسونم و بغلش کردم ..یک ساک دستش بود گذاشت زمین و گفت : حوری بهتون زنگ زده ؟ سر صبح اعصاب شما رو بهم ریخته ؟ ای لعنت به اون فکر مریضت زن ,..
گفتم : بی انصافی نکن بیا بریم تو ببینم چی شده تو کجا بودی دیشب ؟
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هفدهم- بخش دهم
گفت : کجا می خواستم باشم مادر من ؟ توی ماشین خوابیدم جلوی در خونه ی شما ؛ ترسیدم زنگ بزنم خواب باشین بترسین ..
با هم رفتیم توی ساختمون ..
زیر کتری رو روشن کردم و پرسیدم ساعت چند اومدی ؟
گفت : نمی دونم فکر می کنم یک بود ..
گوشی رو برداشتم و گفتم: بزار زنگ بزنم حوری از دلواپسی در بیاد ؛
با تندی گفت : نه ولش کن ..حوصله ندارم بدونه کجام پا میشه میاد دعوا راه میندازه ..و گوشی رو از دستم گرفت ..
گفتم : خوب مادر کار بدی کردی از خونه اومدی بیرون،، قهر کردن یعنی چی ؟ تومرد اون خونه ای الگوی بچه هات هستی این حرکات چیه از خودتون نشون میدین ..نمیگی الان زنم چه حالی داره ؟
گفت : مامان جان چیزی رو که نمی دونین در موردش حرف نزنین ..این ساک رو برام خودش بست و از خونه انداخت بیرون و جلوی در وایستاد داد زد برو بیرون ..
می خواستین چیکار کنم وایستم آبرو ریزی راه بندازه ؟ خودش بیرونم کرد ..
حالا باشه آه بکشه من برگردم توی اون خونه دیگه پامو اونجا نمی زارم ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هفدهم- بخش یازدهم
من ساکت شدم فکر کردم بهش فرصت بدم یکم آروم بشه بعد حرف بزنم ..
سعید همینطور با لباس روی مبل کنار بخاری دراز کشید و تا من چایی رو دم کردم خوابش برد ..یک پتو کشیدم روش و تماشاش کردم ..
هنوز وقتی می خوابید مثل بچگی هاش معصوم می شد و به نظر حرف گوش کن میومد ..
صدای زنگ تلفن رو کم کردم و رفتم توی اتاق خواب و درو بستم و به حوری زنگ زدم و گفتم : نگران نباش دیشب توی ماشین جلوی در خونه ی من خوابیده بود الانم اومده اینجا ..توام برو بخواب من باهاش حرف می زنم و می فرستمش خونه نگران نباش اینم درست میشه ..
گوشی رو که گذاشتم فکر کردم ..خ
خدایا یک عمر به امید درست شدن موندیم و وقتی که خیلی دیرمیشه به اون درست می رسیم که دیگه به دردمون نمی خوره چون درد دیگه ای داریم ..این چه راز و رمزی در آفرینش توست که ما سر در نمیاریم ..
ادامه دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🏴شهادت مظلومانه ی هموطنانمان در شیراز را در پی حمله تروریستی به حرم شاهچراغ تسلیت عرض میکنیم🏴
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هجدهم- بخش اول
خورش قیمه درست کردم چون سعید دوست داشت خیلی کم اتفاق میفتاد که ناهار بیاد پیش من وقتی کارام تموم شد رفتم یک سر بهش زدم ؛
در خواب عمیقی فرو رفته بود ؛ سعی کردم سر و صدا نکنم , اما نگران سحر شدم چون روز پنجشنبه بود و اون بچه ها رو میذاشت پیش من و هنوز حتی تلفن هم نکرده بود ..
وقتی خواستم بهش زنگ بزنم دیدم سه بار منو گرفته و یادم رفته بود که صدای زنگ رو بستم ..
فورا بهش تلفن کردم ..با نگرانی گفت : ای بابا مامان جان از دست شما ؛ منه بیچاره یک روز توی خونه بودم خواستم استراحت کنم شما نگرانم کردین داشتم حاضر میشدم بیام ببینم چی شدین ..
آخه مادر من صد بار بهتون گفتم تلفن دم دستتون باشه ..چرا جواب نمیدین ؟ لج می کنین ؟
گفتم : نه عزیزم ؛ اینطوری با من حرف نزن ,برای چی لج کنم ؟ ببخشید ..سعید اومده اینجا خواب بود ترسیدم بیدار بشه ..
خوب شد تو امروز سرکار نرفتی ..می خوام تنهایی با سعید حرف بزنم ببینم دردشون چیه ؟ هر چند می دونم که فایده ای نداره ..
گفت :آ هان پس پسر جونتون اونجاس ؟ ما رو فراموش کردین ؛؛ چی شده باز دعوا کردن ؟ سعید قهر کرده ؟ ..
گفتم : سحر میشه زخم زبون نزنی ؟ دختر جون و پسر جون چیه ؟ همتون برام عزیزین ..خودتم می دونی ..الکی می خوای منو اذیت کنی؛ ..
حالا چرا نمی دونم ؟
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هجدهم- بخش دوم
گفت : باشه مامان جان حالا بگین چی شده ؟
گفتم : والله هنوز نمی دونم ولی فکر می کنم چیز جدیدی نباشه درست میشه ..
گفت : پس بعد از ظهر میام می ببینمتون ..شاید شب پیش شما موندم فردا جمعه اس ..
سودابه ام گفته جوجه می خوابونم میارم اونجا دور هم بخوریم ..
گفتم : اول صبر کن ببینم با سعید و حوری چیکار می کنم بعدا تصمیم می گیریم ..
گفت : آخ یادم نبود ؛ خوب اونا مهمترن ..باشه مامان جان ما هم خدایی داریم ..برای اینکه حرفی به سحر نزنم که هر دومون ناراحت بشیم گوشی رو قطع کردم ..
در حالیکه از دل مهربونش خبر داشتم؛ نمی فهمیدم چرا این حرفا رو می زنه؟ چرا ما در گذشته از این کلمات لقو و بیهوده استفاده نمی کردیم ..
دلخور می شدیم و می رنجیدیم اما همون حرف رو به سادگی مطرح می کردیم و از دل هم در میاوردیم ..
اینکه با کلمات نیش دار هر دقیقه و هر ثانیه همدیگر رو آزار بدیم با عقل جور در نمیاد ..در واقع مشکل حوری و سعید هم همین بود ..تکرار کردن دلخوری های گذشته ..
تو فکر بودم که زنگ در خونه به صدا در اومد حدس زدم که حوری باشه ..خودم رفتم در حیاط رو باز کردم تا اول یکم باهاش حرف بزنم ..
با چشمانی گریون و حالتی عصبی گفت : کجاست این نامرد ؟
گفتم : عزیز دلم سلام ..به خاطر خودت و بچه هات آروم باش ..خواهش می کنم؛؛؛ سعید خوابیده بیا من و تو با هم حرف بزنیم و به یک نتیجه ی درست و منطقی برسیم تا اون بیدار بشه ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هجدهم- بخش سوم
داد زد ..می خوام هرگز نخوابه ..الهی خواب رو خواب بره که صبح تا شب تن و جون منو می لرزونه ..حالا من آروم باشم که ایشون خواب تشریف دارن ؟ اگر مامان منم بود پشت من در میومد ..
گفتم : حوری مراقب حرف زدنت باش ..من پشت اون نیستم شما ها دونفر آدم بزرگ هستین بچه هاتون بزرگ شدن چه نیازی به پشت دارین ..
دخترم جنجال بی خودی راه ننداز بزار مشکلتون حل بشه ..
با حرصی که نمی تونست کنترلشو کنه گفت : ای داد بیداد آخه چرا به من میگین ؟ به پسرتون بگین که روزگار منو سیاه کرده من چیکار کردم که جنجال راه انداختم ؟ این پسر شماست که هر روز این بساط رو درست می کنه ..
سعید در اتاق رو باز کرد و گفت : مامان ؟ بیان تو سرما می خورین ..سر بسر اون بزارین تا صبح قیامت می خواد دری وری بگه ؛
خودشم نمی دونه چه مرگشه ..
گفتم : ؛حالا خوب شد ؟ اینطوری به جایی میرسین ؟..خوب برو داد بزن ..همه ی شهر رو خبر کن ..تا می تونی به سعید فحش بده ؛ ببینم درست میشه ؟ برو دیگه ..بزنین توی سر و کله ی هم ..من از کار شما ها سر در نمیارم ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هجدهم- بخش چهارم
حوری چند بار سرشو با بی تابی تکون داد و گفت : ای خدا ؛ ای خدا ؛ یعنی میگین من مقصرم ؟
گفتم : من کی این حرف رو زدم ..سعید مقصره ..تو بیگناهی ولی فکر کن باید چیکار کنی تا زندگیت درست بکشه ..این طوری رفتار نکن عزیز من ..
خواهش می کنم ازت ؛دعوا راهش نیست ؛
و خودم راه افتادم بطرف ساختمون پشت سرم اومد ..سعید رفته بود دستشویی ..
حوری کیفش رو گرفت توی بغلشو بصورت عاریه نشست روی مبل ..
گفتم : چای حاضره می خوری ؟
گفت : نه ممنون بدین به پسرتون که زبونش دراز تر بشه ..
سعید اومد بیرون و حرفشو شنید وگفت : تو اصلا چی می خوای از جون من ؟ بابا مگه من بد نیستم ولم کن ..برو زندگی خودتو بکن ..مگه از خونه ی خودم بیرونم نکردی ؟ برای چی راه افتادی اومدی اینجا ؟
گفتم : سعید تو رو خدا اینطوری حرف نزن ببین زنت چی میگه ؟ چرا باز اذیتش کردی ؟
گفت : ای مادر من ..ازش بپرسین من الان چیکار کردم ؟ سر چی دیشب این غوغا رو راه انداخت ..از خودش بپرسین تعریف کنه منم آروم گوش می کنم ..
گفتم : بگو حوری ..برای چی ناراحت شدی ؟
گفت : من از سر شب شام درست کردم به خودم رسیدم ..تا یک شب خوب با هم داشته باشیم ..می خواستم رابطه مون رو خوب کنم ..
آقا تا شام خورد نشست روبروی تلویزیون و گوشی هم دستش ..باز یکی پیام داد و اونم جواب داد به خدا اولش به روی خودم نیاوردم ..
اما بازم ادامه داد ..جلوی چشم من براش پیام میومد و پیام می فرستاد .
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هجدهم- بخش پنجم
دیگه طاقتم تموم شد و بهش گفتم گوشی رو بده ببینم به کی داری پیام میدی ؟ نداد مامان ..نداد ؛ تازه یک چیزی هم طلبکار بود ..
سرم داد زد و فحش داد ..به نظرتون این عادیه ؟ من مریضم ؟ به من میگه تو بیماری ..خودش بیماره و هفت و جد و آبادش ..
منم ساکش رو بستم و گفتم برو یک جا که جلوی چشم من نباشی ..برو اونقدر پیام بده و پیام بگیر تا بمیری ...
سعید گفت : اینطوری بود؟ چرا همه چیز رو تعریف نمی کنی هر چی به نفع خودت باشه میگی ..به خدا دروغ میگه مامان ..بیست بار زنگ زد که من شام مخصوص درست کردم زود بیا می خوام امشب با هم خوش باشیم ..
منم با ذوق و شوق گل خریدم که برم خونه ..ولی با خودم گفتم حالا که اون داره از در محبت در میاد بزار دلشو بدست بیارم ..
رفتم و براش یک عطر گرون خریدم ..یکم طول کشید ؛ تا وارد شدم اعتراض کرد که چرا دیر کردم ..
به روی خودم نیاوردم و گفتم رفته بودم برات کادو بخرم ..خوب و خوش بودیم ؛ گفتیم و خندیدم ..تا یکی بهم پیام داد باید جواب می دادم ..
اولی به دومی ..می خواست گوشی رو ازم بگیره ..چیزی بود که نمی خواستم اون ببینه ..بعدا ما با هم قرار گذاشته بودیم بهم اعتماد کنیم ..
ولی طاقت نمیاره ..دست بردار نیست ..
گفتم : تو اشتباه کردی برای چی اون باید طاقت بیاره ؟ اگر راست میگی چرا نشونش ندادی که کی بود؟ ..تا بفهمه بهش وفاداری ..
یکی دوبار این کارو بکن بزار خاطرش جمع بشه ..
سعید روشو برگردوند و گفت : ای بره گمشه ..احمق ..می خوام هرگز خاطرش جمع نشه و گوشی خودش آورد و داد دست من و گفت : ..پیام هایی که نمی خواستم اون ببینه بخونین .. اگر می خوند حالا اوضاع ما از اینم بدتر بود ..بخونین دیگه ..
گوشی رو گرفتم و نگاه کردم سودابه پیام داده بود ..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هجدهم- بخش ششم
سودابه :خوبی داداش جان ؟
سعید : آره خواهر تو چطوری اوضاع روبراهه ؟
سودابه : دلم برات تنگ شده فردا بیان خونه ی ما ببینمت ناهار بیاین
سعید : بریم خونه ی مامان که همه دور هم باشیم بهتره ..
سودابه : پس من جوجه می خوابونم میارم اونجا کباب می کنیم ..
سعید : عالی
سودابه : داداش ببخشید یک کاری هم باهات دارم ..نمی خوام حوری بفهمه ..اصلا جون کورش به کسی نگو من بدونم و تو
سعید : باشه عزیزم بگو به کسی نمیگم ..
سودابه : اگر زحمتت نمیشه و توی درد سر نمی افتی یکم پول قرض می خوام ..فریبرز تقاضای وام کرده ولی به این زودی نمیدن وقتی گرفتم بهت پس میدم ..برای رهن خونه می خوام ..
سعید : باشه خواهر جان چقدر می خوای
سودابه : وام ما شش میلیون هست تو هر چقدر سختت نیست بده..تا این مقدار ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هجدهم- بخش هفتم
ولو شدم روی مبل گوشی توی دستم مونده بود ..واقعا نمی دونستم چی بگم و چیکار کنم ؟ چقدر از سودابه خواهش کرده بودم که به سعید کار نداشته باشین ..
سعید گفت : حالا بدین به خودش بخونه ..ببینین چی میشه ...
یعنی من ؛ یک مرد که از صبح تا شب جون می کنم و مثل ریگ توی خونه پول خرج می کنم ..هر چی که لازم داشته باشن براشون تهیه می کنم اختیار پولم رو نداشته باشم از ترس این زن ؟
اصلا می خوام مقداری از اونو آتیش بزنم ..به کسی چه مربوط ؟ ..این خانم مدام از من پول می گیره و پس انداز می کنه ..منم خبر دارم ..
حالا بهش بگو هزار تومن خرج کن ..مامان محاله دست به پولش بزنه ..چطور میشه اختیار پولی رو که از من گرفته داره و من حق ندارم دخالت کنم ولی اگر خواهرم گرفتار شد و پول قرض خواست جرات نکنم به زنم بگم ..
به نظرتون من آدم خوشبختی هستم و بازم به این زندگی ادامه بدم؟ ..
حوری پرید گوشی رو ازم گرفت و پیام ها رو خوند ..
من منتظر بودم که از سعید عذر خواهی کنه و موضوع تموم بشه ..ولی حوری با حرص گفت : چرا سودابه گفته که نباید به من بگی برای چی نباید خبر داشته باشم شوهرم چیکار می کنه ؟
اون سودابه خوشش میاد فریبرز این کارو باهاش بکنه ؟ چرا تو زندگی ما دخالت می کنین ؟
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هجدهم- بخش هشتم
چشمتون دنبال این یک قرون دوزاری هست که سعید در میاره ؟پول سعید از خودمون زیاد نمیاد ..ما دوتا بچه داریم و هنوز آینده ی اونا تضمین نیست ..چرا ما باید به سودابه پول بدیم؟ ..
اون که نداره ؛؛ فردا از کجا می خواد پس بده ؟
بلند شدم و گفتم : بسه ..بسه..از خونه ی من برین بیرون ..نمی خوام دیگه صداتون رو بشنوم ..گمشین برین هر کاری دلتون می خواد بکنین ..اصلا طلاق بگیرین همدیگر رو بکشین ..مرگ یکبار ..شیون هم یکبار ..
شما کارتون خیلی خرابه ..چون عقل ندارین .. ؛ نه شعور دارین نه معرفت ..برین بیرون تنهام بزارین ..
یک مرتبه احساس کردم توی سرم خالی شده ..و تعادلم رو از دست دادم .. سرم گیج رفت و جلوی چشمم سیاه شد حس از بدنم رفت زانوهام خم شد و دیگه چیزی نفهمیدم ..
وقتی به هوش اومدم صدای سعید که با بغض مامان ؛مامان می کرد رو شنیدم ..
مادر بودم و نمی تونستم بچه ام رو نگران ببینم ؛ دستم رو بلند کردم و آروم گفتم : جانم ..من خوبم نترس پسرم ..دستم رو گرفت و بوسید و سرشو گذاشته روی دستم ..چشمم رو باز کردم اورژانس اومده بود توی خونه و داشتن منو می بردن بیمارستان ..
گفته بودن امشب باید تحت نظر باشم ..کمی بعد سحر و مهدی و پشت سرشون هم سودابه و فریبرز از راه رسیدن ..
پونه مثل ابر بهار اشک میریخت و به من نگاه می کرد ..
همه رو نگران کرده بودم و این خواست من نبود ..با زحمت از جام بلند شدم و گفتم : من خوبم نمی خوام برم بیمارستان ...سعید نزار منو ببرن ..
گفت : قربونت برم اگر حالتون دوباره بد شد ..
گفتم : حالم بد نمیشه ..اگر شد خودت منو ببر ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هجدهم- بخش نهم
موقتا آتش بس برقرار شد و من توی اتاقم خوابیدم ..و بچه هام دور هم ناهار خوردن ..واقعا دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم ..
چطور می تونستم به اونا بفهمونم که رفتارشون اشتباهه ..
در واقع هیچ مشکلی نداشتن و فقط با فکری بیمار گونه زندگی رو به کام خودشون تلخ می کردن ..که یک مرتبه صدای میلاد رو شنیدم که هوار می زد کار خودتون رو کردین ؟ نمی دونین که مامانی مریضه ؟ بکشینش راحتش کنین ..و من از دور می شنیدم که داشتن آرومش می کردن ..
میلاد با چشمی گریون اومد پیشم و گفت : بمیرم براتون مامانی ..تو رو خدا به خاطر من دیگه تو کار اینا دخالت نکنین ..دعوای اینا تموم شدنی نیست ..