eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
26.4هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
حواستان به آدم‌هاى آرامِ زندگيتان باشد! آدم‌هايى كه از صبح تا شب هزار بار خودخورى ميكنند كه مبادا با يك حال و احوال پرسىِ ساده، مزاحمِ كارتان شوند! آدمهايى كه وقتى تنهاترين هستيد، فرقِ بينِ "ترك كردن" و "درك كردن" را تشخيص می‌دهند آدم‌هايى كه "دمِ دستى" نيستند، كه يك روز با شما، يك روز با دوستِ شما، و يك روز با دهها نفر مثلِ شما باشند! آدم‌هايى كه شما را براى پرُ كردن جاى ِخالى نمى خواهند بيشترين انتظارشان، چند دقيقه وقت ِخاليست كه برايشان كنار بگذارى، تا كنارت بنشينند و يادآورى كنند يك نفر هست كه به بودنت نياز دارد... قدر آدم‌هاى آرامِ زندگيتان را بدانيد قبل از آنكه ناگهانى رفتنشان، شما را به آشوبى هميشگى بكشاند! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🍃🌼🍃🌼 خدایا شکرت بابت طلوع دوباره خورشید😍 طلوع یعنی برخاستن 🌸 که یک روز و یه فرصت دوباره شروع شده🌱 خدایا شکرت برای سلامتی و حال خوبم❤️ خدایا شکرت این هفته برایم پر از برکت و خبر خوب و مبارک است😍 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
الهی دلتون برای هر چیز قشنگی که میتپه خدا همونو بهتون بده ....🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📖ثواب قرائت آیه الکرسی و ثواب غذای امروز هدیه به امام علی ع و حضرت زهرا س🌸 🍃 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت امروز را با حس عالی شروع میکنم😍 خدایا شکرت برای عزت نفسم❤️ خدایا شکرت برای روحیه‌ محکم‌ و قوی ام😍 خدایا شکرت که امروز تمام کارهایم برای خوشنودی توست ❤️ خدایا شکرت که امروز در راه اهدافم امیدوار و صبورم😍 خدایا شکرت که پناهی❤️ خدایا شکرت💞 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_شصت مگه نمیگی دختر فراری نیستی؟..مگه نمیگی پاکی؟..مگه نمیگی بدبخت تر از تو روی زمین وجود ندا
💕 💌 .. از جام بلند شدم و روزنامه رو برداشتم..صفحه ی اول ودومو ورق زدم و چیزی ندیدم ولی نگام به گوشه ی سمت راست صفحه ی سوم خیره موند.. با ترس بدون اینکه حتی پلک بزنم زل زده بودم بهش.. وای خدا...اطلاعیه زده بودن..بابام عکسمو داده بود توی روزنامه ها و برای پیدا کردنم جایزه هم گذاشته بود... پاهام سست شد وکف اتاق نشستم... یعنی دیگه اینجا زندونی شدم؟..دیگه جرات ندارم برم بیرون...؟ یه دفعه یاد حرفای پرهام افتادم...(تا کی میخوای یه فراری باشی؟اصلا از چی داری فرار می کنی؟از نامادریت؟از این زندگی؟..از چی؟..)درست می گفت..تا کی می خواستم خودمو مخفی کنم؟..اخرش چی؟... باز با کلافگی دستمو کردم لای موهامو نالیدم:پس چکار کنم؟...یعنی راهی هم مونده؟... با صدای باز شدن در سرمو بلند کردم..خانم بزرگ بود... روی عصاش تکیه کرده بود و با اون چشمای مهربونش نگام می کرد... اشکامو پاک کردم و به زور لبخند زدم ولی اگه نمی زدم سنگین تر بودم چون اصلا شبیه به لبخند نبود و بیشتر انگار داشتم پوزخند می زدم... خانم بزرگ درو بست و به طرفم اومد. از جام بلند شدم و کمکش کردم تا بشینه روی صندلی... خودم هم روی تخت نشستم و سرمو انداختم پایین... صدای مهربونش توی گوشم پیچید:دخترم...تمومه حرفاتونو شنیدم..سرتو بلند کن مادر.. اروم سرمو بلند کردم و نگاهش کردم...با همون لبخند مهربون روی صورتش گفت:من هم به تو حق میدم هم به پرهام...اون دلش از یه جای دیگه پر بود..وقتی وضعیته تورو می بینه یاده اون میافته و نمی تونه خودشو کنترل کنه...تو ناراحت نباش دخترم... اه کشید و ادامه داد:پرهام هم توی زندگیش یه مشکلاتی داشته...کلا غم و درد مخصوصه ما ادماست دخترم..ولی اینو بدون..ادمی با همین درد و غمهاست که پخته میشه..این نیز بگذرد به اینده ات فکر کن که میخوای چطور بسازیش؟...نذار زندگی بازیت بده و اخرش هم بازنده باشی و حسرته الان رو بخوری که چرا نتونستی کاری بکنی؟... با صدای اروم و گرفته ای گفتم:میدونم خانم بزرگ..همه ی حرفاتونو قبول دارم..ولی من بدجوری این وسط گیر افتادم...نمی دونم باید چکار کنم؟نیاز به راهنمایی دارم... خانم بزرگ خنده ی ارومی کرد وگفت:درسته عزیزم..تو الان نیاز به راهنمایی داری ولی باید خودت هم بخوای تا بتونی..این اصله کاره توالان درست مثل کسی هستی که بین یه دوراهی ایستادی..یه راهه راست و باریک برای رسیدن به خوشبختی و یه راه پر از شیب و پستی بلندی باز هم برای رسیدن به خوشبختی...در هر دو مقصد یکیه ولی راهها و مسیرها با هم فرق می کنه...اگر از اون مسیری بری که راحت تره زودتر به خوشبختی می رسی ولی اون یکی راه سخت تره و دیرتر بهش می رسی...ولی یه چیزی این وسط هست که تو باید بدونی اونو در نظر بگیری که اون اصل کاره...اگر از اون راهی بری که راحت تره اون خوشبختی بعد از مدتی برات هیچ میشه و جلوی چشمت بی ارزه..ولی اگر از پستی وبلندی هاش بگذری وبهش برسی برات جذاب تره و مطمئنا اون خوشبختی ماندگارتره...عزیزم برای رسیدن به اسایش و خوشبختیت توی زندگی تلاش کن..ساکن نمون دخترم...با فکر برو جلو...اینو هم بدون که اگر صبور باشی به همه چیز می رسی... از جاش بلند شد و گفت:درضمن روی کمک من هم حساب کن...حرفای پرهام رو هم به دل نگیر عزیزم...اون درد و مشکل خودشو داره..حتما یه روزی می فهمی..فقط کمی صبر کن..فقط صبر... بعد هم اروم از اتاق بیرون رفت و در رو بست... حرفای خانم بزرگ منو حسابی برده بود توی فکر...از طرفی دوست داشتم بدونم پرهام چه مشکلی تو زندگیش داشته؟ و از طرفی هم به حرفای خانم بزرگ ایمان داشتم و دوست داشتم اون راهنمام باشه تا بتونم مسیر درست رو انتخاب بکنم.... *** روی تخت دراز کشیده بودمو دستمو گذاشته بودم زیر سرم و به کمد روبه روم زل زده بودم... حسابی توی فکر بودم...از طرفی هم حوصله ام سر رفته بود... از جام بلند شدم تا برم ببینم یه کتابی چیزی می تونم از تو کتابخونه پیدا کنم بخونم؟...از بیکاری و مگس پروندن که بهتر بود... کلی کتاب توی قفسه بود و حوصله ی مطالب علمی رو که اصلا نداشتم دنبال رمان می گشتم که یکی پیدا کردم...جلدش که قدیمیه خب مال پسر خانم بزرگه دیگه انتظار نداشتم که مال امسال باشه... صفحه ی اول رو باز کردم ...ولی ... واااااااااا این که برگه هاش برگه های یه دفتره...اینور و اونورش کردم..نه اصلا شبیه کتاب نبود فقط جلدش..جلده یه کتاب بود... صفحه ی اول رو اوردم..با خط خیلی زیبا و درشتی نوشته شده بود..(مهرداد)... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
.. این اسم پسر خانم بزرگ بود..پدر پرهام و هومن... یه نگاه سرسری به کلش انداختم...ظاهرا خاطراتشو این تو نوشته بوده...چندجا چشمم به اسم هومن و پرهام افتاد...دوست داشتم بخونمش ولی نمی دونستم کارم درسته یا نه...؟ مطمئنا درست نبود...ولی خب ازاونجایی که اصلا دختر فضولی نبودم...رفتم روی تخت نشستم و کتاب یا همون دفتر خاطرات رو گذاشتم جلوم.. همچین بهش زل زده بودم که انگار قرار بود یه روحی چیزی از توش جلوم ظاهر بشه و منم داشتم با هیجان بهش نگاه می کردم که ببینم کی این اتفاق میافته... دستمو بردم سمتش که برش دارم ولی باز کشیدم عقب.. دو دل بودم که بخونمش یا نه؟...خب اون بنده خدا که فوت شده دیگه...نیست که برم ازش اجازه بگیرم... سرمو بلند کردم و گفتم:اقا مهرداد روحت شاد...من این دفترتو می خونم خب؟...قول میدم هرچی از توش خوندم و پیش خودم نگه دارم و به کسی هم نگم...فقط شما اون دنیایی یه وقت از دستم ناراحت نشیا؟...واقعا ازتون سپاسگذارم... یه لبخند بزرگ زدم و با هیجان دفتر رو برداشتم... خب صاحب دفتر هم که اجازه رو صادر کرد پس بذار بخونمش ببینم چی توش نوشته؟...اصلا فضول نبودما؟..همه اش محض کنجکاوی بود... صفحه ی دوم رو اوردم..با شعری از حافظ شروع شده بود...خیلی زیبا بود... (دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم اینکه می گویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم یاد باد آن کوبه قصد خون ما عهد را بشکست و پیمان نیز هم دوستان در پرده می گویم سخن گفته خواهد شد به دستان نیز هم چو سر آمد دولت شبهای وصل بگذرد ایام هجران نیزهم هر دو عالم یک فروغ روی اوست گفتمت پیدا و پنهان نیز هم اعتمادی نیست بر کار جهان بلکه بر گردون گردان نیز هم عاشق از قاضی نترسد می بیار بلکه از یرغوی دیوان نیز هم) ...... دیگه نمی تونم طاقت بیارم ..دوست دارم همه چیزو روی این کاغذا بنویسم تا شاید اینجوری کمی از دردم تسکین پیدا کنه...نمی تونم با کسی درد ودل کنم چون غمم یکی دوتا نیست ولی اینجوری شاید اروم بشم..همه چیز از اون شبه سرد وبرفی شروع شد...جوون بودم و پرشور..بی خیال از درد وغم وغصه..با بچه ها رفتهبودیم بیرون تا با ماشین جدیدم یه دوری بزنیم...وقتی جلوی خونه ترمز کردم دیدم یه دختر جوون که صورتشو با شال پوشونده بود پشت دیوار خونه نشسته و دارهاز سرما می لرزه...نمیدونم چرا ولی با دیدنش یه حالی بهم دست داد...حالا نمی دونم از روی دلسوزی بود یا چیزه دیگه ولی...نمی دونم..برام ناشناخته بود..با این حال نگاهمو ازش گرفتم و رفتم توی باغ...سرایدار درو بست ولی نگاه من هنوز از توی اینه ی جلویماشین به پشت سرم و توی کوچه بود...رفتم تو... مامان مهری روی صندلی پشت پنجره نشسته بود وبافتنی می بافت...بدو رفتم جلوشو گفتم:سلااام به مادر عزیزتر از جانم...خوبی؟...مثل همیشه لبخند مهربونی مهمون لباش شد و گفت:سلام پسرم...تو خوب باشی منم خوبم..خوش گذشت؟..کاپشنمو در اوردمو گفتم:عالی بود...اقاجون کجاست؟...اه کشید وگفت:کجا می خواستی باشه مادر؟...مثل همیشه سرش با تابلوهاش گرمه...خندیدموچیزی نگفتم...یه دفعه یاده اون دختر افتادم..رومو کردم سمت مامان https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مهری و تا خواستم حرف بزنم سرایدار سراسیمه اومد تووگفت:اقا یه خانمی دمه دره و میگه با صاحب این خونه کار داره..چکار کنم؟...با تعجب به مامان نگاه کردم...به سرایدار گفتم:کی هست؟..چکار داره؟سرایدار سرشو تکون داد وگفت:نمی دونم اقا..هرچی هم بهش میگم میگه فقط میخواد صاحب این خونه رو ببینه...کمی فکر کردم و گفتم:بگو بیاد تو...-بله اقا...وقتی دیدمش قلبم لرزید..این که خودش بود...خیلی زیبا بود چشمان سبز و زیبا ولی مغرور و سرد...مامان بهش گفت:تو کی هستی دخترجون؟..با ما چکار داری؟...دختر سرشو انداخت پایین وحرفی نزد...احساس کردم معذبه واسه همین رو به مامان گفتم:مادر من میرم تو اتاقم..یه چند تا کاره ناتموم دارم باید انجامشونبدم..تا بعد...مامان گفت:باشه پسرم...برو...بهش نگاه کردم..هنوز سرش پایین بود..دوست داشتم سرشو بلند کنه و باز صورتشو ببینم..تا لحظه ی اخر کهداشتم از سالن بیرون می رفتم نگاهش کردم ولی سرشو بلند نکرد..رفتم توی اتاقم و تنها کاری که ازم بر می اومد طی کردم طول وعرض اتاقم بود...نیم ساعتی گذشته بود..دیگه طاقت نداشتم..از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان مهری اون دخترو بغل کرده و هردوتاشون دارن گریه می کنند...تعجب کرده بودم..زمزمه وار و متعجب گفتم:چی شده مامان؟..چرا گریه می کنید؟..مامان اشکاشو پاک کرد واون دختر هم از توی بغلش اومد بیرون...مامان گفت:چیزی نیست پسرم..بعد برات میگم..فقط زیبا جان از این به بعد با ما زندگی می کنه...اینبار بیشتر تعجب کردم...گفتم:چی؟...مامان بدون اینکه جوابمو بده پری خانم خدمتکارمونو صدا زد...پری خانم اومد توی سالن...مامان بهش گفت:پری خانم اتاق بالا همونی که انتهای راهروست سمته چپی رو برای زیبا جان اماده کن..زیبا ازاین به بعد با ما زندگی می کنه...درضمن توی کارهای خونه هم بهتون کمک می کنه...پری خانم اطاعت کرد و رفت تا اوامر مامان رو اجرا کنه..نمی دونم چرا...ولی وقتی فهمیدم می خواد اینجا بمونه اخمام رفت تو هم..حس خوبی نداشتم..دلیلش رو هم نمی دونستم...اون دختر که فهمیدم اسمش زیبا ست همراه پری خانم رفت بالا...رو به مامان با اخم گفتم: د اخه مامان چرا قبولش کردی؟مگه می شناسیش؟...مامان گفت:نه پسرم..اون بنده خدا هیچ کسو توی این دنیای بزرگ نداره...پدر ومادرش هر دو فوت شدن و صاحبخونه هم انداختتش بیرون..این بنده خدا هم هیچ سرپناهی نداره...به ما پناه اورده پسرم...حرصم گرفته بود..اخه چرا مامان مهری انقدر ساده فکر میکرد؟گفتم: اخه مادره من مگه میشه هر کی رو که از راه رسید رو دستشو گرفتو اوردش توی این خونه؟..شاید دارهدروغ میگه..شاید نقشه ای چیزی داره...شما چطور به همین راحتی حرفاشو قبول کردید؟...مامان اخم کمرنگی کرد وگفت:اینا رو نگو پسرم..خدارو خوش نمیاد..اون طفلک میخواد اینجا کار کنه... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
..اون طفلک میخواد اینجا کار کنه...جای کسیرو که تنگ نمی کنه...هم کار می کنه و هم یه سرپناهی داره...تو چرا انقدر حرص می خوری اخه؟...با عصبانیت گفتم:چرا نباید بخورم؟..اخه چرا انقدر به قضیه ساده نگاه می کنید؟اصلا چرا نظر اقاجونو نمی پرسید؟مامان نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:اقا جونت که اصلا به این چیزا توجه نمی کنه...اون تموم زندگیش خلاصه شدهتوی اون اتاق ونقاشی ها و تابلوهاش..کاری به این کارا نداره...درضمن من قبول کردم این دختر اینجا بمونه دیگههم نمی خوام حرفی بشنوم...کلافه بودم..نمی دونم چرا ولی نمی تونستم قبول کنم اون دختر اینجا بمونه...دیگه حرفی نزدم و رفتم توی حیاط..سرایدار داشت برفا رو پارو می کرد.نگام روی پاروش ثابت موند..چیز خوبی بود تا تمومه حرصمو باهاش خالی کنم..پارو رو از دستش گرفتم و شروع کردم به پارو کردن برفا..محکم میزدم زیر برفا و پرتشون می کردماونور..تمومه حرص وعصبانیتمو سره اونا خالی می کردم...انقدر این کارو تکرارکردم تا به نفس نفس افتادم وپارو رو انداختم کنار...رفتم تو که اون دختر یا همون زیبا ... با یه لیوان شیر کاکائوی داغ جلوم وایساد.فقط زل زدم بهش..اخمام حسابی تو هم بود.وقتی دید حرکتی نمی کنم نگام کرد و با صدای ریز وظریفی گفت:بفرمایید..اینو بخورید تا یه وقت خدایی نکردهسرما نخورید..بدون اینکه تشکرکنم لیوانو ازش گرفتمو تا ته سر کشیدم..داغ بود ولی من حسش نکردم..بدون اینکه نگاهش کنم لیوانو دادم دستشو رفتم توی اتاقم..*******1 هفته از ورودش به این خونه می گذشت ...من مرتب ازش دوری می کردم ولی حس می کردم اون دوست دارهیه جوری بهم نزدیک بشه...یک بار.. حالا نمیدونم خواسته یا ناخواسته داشت ظرف میوه رو میاورد بذاره جلوم کسی هم توی سالن نبود..ظرفوگذاشت روی میز و برام تو بشقاب میوه گذاشت.. سیب از دستش افتاد روی زمین کج شد تا سیب رو برداره کهروسریش سر خورد و افتاد روی شونه اش...نگاهم ناخداگاه روی موهای مشکی و زیبا و بلندش خیره موند...بدون اینکه تلاشی برای سر کردن روسریش بکنهزل زد توی چشمامو لبخند زد..بعد هم اومد سمتم و سیب رو گذاشت توی بشقابم و از سالن رفت بیرون...ولی من.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
من...من مثل مجسمه ها سرجام خشکم زده بود و فقط به مسیری که رفته بود نگاه می کردم...روی پیشونی وکمرم عرقسردی نشسته بود و دستام هم لرزش نامحسوسی داشت...چشمامو بستم تا اون لحظه رو فراموش کنم ولی وضع بدتر شد..چون با چشم بسته اون لحظه بهتر جلوی چشمام بهتصویر کشیده شد...خدایا این دختر داره با من چکار می کنه؟...قصدش از این کارا چیه؟..به خاطر این کاراش ازش دوری می کردم ولی بی فایده بود..چون اون باز خودشو می کشید جلو و جلب توجهمی کرد...شده بود دستیار پری خانم ولی همیشه اماده بود ببینه من به چی نیاز دارم تا برام فراهم کنه...از این کاراش حرصم می گرفت..درسته خیلی زیبا بود و چشماش افسونگر بود ولی یه چیزی توی وجودش بود که سرگردونم می کرد...یه حس مبهمی بهش داشتم..*******کم کم فهمیدم عاشقش شدم..یعنی اگر نمیشدم جای تعجب داشت..با دلبری هایی که زیبا می کرد و توجه های بیشاز حدش به این روز افتادم و وقتی به خودم اومدم دیدم دوستش دارم..ولی هیچ وقت این علاقه رو بروز نمی دادم...رفتارم باهاش فرق کرده بود و دیگه بهش گیرای بیخود نمی دادم واون هم انگار یه بوهایی برده بود چون بیش از پیش بهم توجه می کرد...تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل برم المان...البته این پیشنهاده یکی از دوستام بود و من هم با کمی فکر کردنقبولش کردم چون اینجوری می تونستم به هدفی که داشتم برسم...اون هم پیشرفت توی درس و کارم بود...خانواده ام از این پیشنهاد استقبال کردن ولی تنها کسی که می شد به راحتی از چهره اش نارضایتی رو خوند کسینبود جز... زیبا...دوست داشتم قبل از رفتنم بهش بگم دوستش دارم ولی هیچ وقت نه موقعیتش جور شد و نه توانایی بیانش رو در خودم دیدم...تا لحظه ی اخر که می خواستم برم نگاه زیبا غمگین بود..ولی باز هم سکوت کردم وحرفی نزدم.... .. 4 سال مثل برق و باد گذشت...حالا مدرک مهندسیم توی دستم بود وداشتم بر می گشتم به کشورم...هنوز هم به یاد زیبا بودم و خیلی دوست داشتم بدونم در چه حاله..توی این مدت هر دفعه توی نامه هام یه جوراییاز احوالش باخبر می شدم ولی الان دیگه 2 سالی بود نه بابا تو نامه هایی که می فرستاد چیزی ازش می گفت نهمامان...یه حسی بهم می گفت اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم.2 روزی از اومدنم می گذشت . توی این 2 روز زیبا رو ندیده بودم..کم کم داشتم نگران می شدم..تا اینکه دیگه طاقت نیاوردم...مامان توی اتاقش بود..در زدم با شنیدن صداش در رو باز کردم..-بیا تو پسرم...با لبخند در رو بستم و گفتم:از کجا می دونستید من پشت درم مامان مهری؟...لبخند زد و کتابی که دستش بود رو بست و در حالی که عینکش رو از روی چشماش بر می داشت گفت:چون کهیه مادرم...اگر من تو رو نشناسم پس کی باید بشناسه؟فقط لبخند کمرنگی زدم و چیزی نگفتم...- https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
...-مهرداد..پسرم می خواستی چیزی بپرسی؟...با تعجب نگاهش کردم...وقتی نگاهمو دید گفت:بپرس پسرم...هر چی دلت میخواد بپرس...کمی خجالت کشیدم واسه همین سرمو انداختم پایین و شروع کردم با انگشتای دستم بازی کردن...با صدای ارومی گفتم:مامان...راستش...می خواستم...می خواستم در مورد زیبا ازتون بپرسم..الان 2 روزی هستمن اومدم ولی خبری ازش نیست..اروم سرمو بلند کردم و درحالی که صورتم کمی سرخ شده بود گفتم:ا..اتفاقی که براش نیافته؟..مامان نگاه خاصی بهم کرد...نمیدونم چرا ولی رنگ نگاهش غمگین شد .اه عمیقی کشید و با صدای ارومی گفت:بیرونش کردیم...از اینجا رفته..اول درست متوجه حرفش نشدم..یعنی چی که بیرونش کردن؟...بعد که پی بردم چی گفته با تعجبه زیادی و صدای بلندی گفتم:چی؟..اخه چرا؟..مگه چکار کرده بود؟..مامان ساکت فقط نگام کرد...با التماس گفتم:مامان خواهش می کنم همه چیزو برام بگید..خواهش می کنم..لبخند غمگینی زد وگفت:پس تورو هم به دامش انداخته؟...عاشقش شدی پسرم؟...چیزی نداشتم که بگم..نگاهمو ازش دزدیدم و حرفی نزدم..مامان گفت:باشه برات همه چیزو میگم..همه چیزو..پس خوب گوش کن...سرمو بلند کردم و زل زدم بهش..قلبم بدجور توی سینه ام بی قراری می کرد..یعنی مامان چی می خواستبگه؟..هزار جور فکر و خیال از ذهنم گذشت ولی با حرفایی که مامان زد انگار دنیا روی سرم خراب شد...خدایا چی میشنوم؟...مامان گفت:2 سال زیبا به خوبی توی این خونه کار کرد ولی بعد یه کارایی ازش سر زد که بهش مشکوک شدم..بامردای این خونه زیادی صمیمی شده بود حتی با پدرت...لباسای باز و کوتاه می پوشید و کمتر به کارهاشمی رسید...تا اینکه یکی از خدمتکارا دیده بود که زیبا پشت دیوار خونه داره با یه مرده جوون میگه و می خنده وبدجور هم خودشو به نمایش گذاشته بوده..پری خانم هم ازاینکه می دید زیبا زیادی دور و بر شوهرش می چرخه هر روز بهم گله می کرد و ازم می خواستیه کاری بکنم..تا اینکه خوب زیر نظرش گرفتم..ای کاش دلم راضی می شد راحت مینداختمش بیرون ولی باز هممی گفتم شاید من دارم اشتباه می کنم...تا اینکه...اه کشید و از پنجره بیرونو نگاه کرد و گفت:زیبا باردار شد..ولی از کی؟. ..از همون پسری که باهاش دیدهبودنش...وقتی حالش بد شد دکتر سلیمانی رو اوردم بالا سرش اون هم تایید کرد که زیبا 3 ماه هست بارداره...ازش که پرسیدم گفت نه این حرفا همه اش دروغه انقدر تحت فشار گذاشتمش تا اینکه به حرف اومد و گفت بچه از اون مرد جوونه و مدتی هست باهاش رابطه داره..با این کارش به کل از چشمم افتاد بهش گفتم تا وقتی بچه ات به دنیا نیومده می تونی اینجا بمونی بعد باید جل وپلاستو جمع کنی و از این باغ بری..کلی التماسم کرد و به دست و پام افتاد ولی من حرفم همونی بود کهبهش زدم..بچه اش پسر بود ولی حروم بود و من حاضر نبودم نگهش دارم..اون مردی که بچه مال اون بود اومد و دست زیبا رو گرفت و برد ولی خیلی بد دهن بود و کلی حرف باره من و پدرت کرد..خود زیبا هم که انگار یه چیزی ازمون طلب داره هر چی از دهنش در اومد گفت و از این باغرفت...نبودی ببینی چه ابروریزی راه افتاده بود همه ی همسایه ها یه جوری نگامون می کردن..از کرده ام پشیمون شدهبودم..ازاینکه به این راحتی قبول کرده بودم اون دختر بیاد اینجا زندگی بکنه نادم و پشیمون بودم ..بهم نگاه کرد وگفت:دیدی پسرم؟دیدی این دختر لیاقته عشق پاکت رو نداره؟..منو ببخش...قلبم درد گرفته بود.. چشمام می سوخت..دست و پام از زور خشم و عصبانیت می لرزید..بدون هیچ حرفی از اتاق زدم بیرون و رفتم توی هال.. هر چی دم دستم می اومد می زدم و می شکستم..داد می زدم و هوار می کشیدم وخورد می کردم..ازاینکه اینطور خام شده بودم..از اینکه از یه دختره هرزه رو دست خورده بودم..ازاینکه با احساسم بازی شدهبود..داشتم داغون می شدم..داشتم منفجر می شدم..وقتی به خودم اومدم دیدم دستم خونی شده و تمومه اثاثیه درب وداغون شده و مجسمه ها و اینه ی روی دیوار روزدم خورد کردم... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d