🌸 با توکل به نامت یا الله
✨و چه مبارک و خجسته است
🌸روزی که با نام زیبای تو
✨و با توکل بر اسم اعظمت.
🌸آغاز می گردد
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌸به جمال ولی، جلی صلوات
💫به نکو یاورِ نبی صلوات
🌸به گل بی مثالِ کعبه عشق
💫که بود مرتضی علی صلوات
🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🌺الهی ستوده ترین
💫ستایش ها سزاوار توست
🌺 ستایشمان را بپذیر.
🌺الهی تمام پدران سرزمینم را
💫سلامت و مشکلاتشان را حل بفرما
🌺الهی چشمه های امید را
💫به سویمان سرشار گردان
🌺و ما را در پناه مهرعلی (ع)
💫عاقبت بخیر بفرما.
🌺آمیـن🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ســــلام
💐ولادت حضرت علی(ع)💐
💐و روز پدر مبارک 💐
🗓 امروز پنجشنبه
☀️ ۵ بهمن ١۴٠٢ ه. ش
🌙 ١٣ رجب ١۴۴۵ ه.ق
🌲 ٢۵ ژانویه ٢٠٢۴ ميلادی
🌸سـلام
💖صبحتون بخیر
🌸عیـدتون مبارک
💖ان شاءالله
🌸به یمن این روز مبارک
💖از آسمان و زمین
🌸نور و رحمت الهی
💖روزی فراوان
🌸مهربانی
💖دلخوشی و
🌸خوشبختی
💖بباره به زندگیتون
🌸صبح پنجشنبه تون بخیر
سلام صبح زیباتون بخیر 🌺🍃
🌺امیدوارم در این روز فرخنـده
🌺همه دوستان حاجت روا باشند
🌺و به حق نام مولا امیرالمومنین
🌺همه سلامت و دلها شاد باشه
🌺🎊 ولادت باسعادت
حضرت علی علیهالسلام بر شما مبارک🌺
💞آخر هفته تون شاد و بینظیر
🌸عیـدتون مبـارک
💞لحظه هاتون مثل گلها
🌸باطراااااوت و پر از
💞عطر خوش زندگی
🌸خنده هاتون همیشگی
💞شادیهاتون ماندگار
🌸کاراتون راست وریس
💞و حال دلتون خوبِ خوب...
🌸میلاد باسعادت
💞حضرت علی علیه السلام
🌸و روز پـدر مبـارک 🎉💐🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸میلاد با سعادت
🌸مظهرالعجائب
🌸 اسدالله الغالب
🌸 لنگرآسمان ُ زمین
🌸اباالحسن و الحسین
🌸زوجة البتول
🌸حضرت مولی الموحدین
🌸 شاه امیر المومنین
🌸علی بن ابیطالب(ع) مبارک باد🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️بـا نامِ علی (ع)
🌸صـبحِ خود آغاز کنید
❤️با نامِ علی(ع)
🌸کارِ خود سـاز کنید
❤️سلام عاشقان مولا علی
🌸صبح زیباتون بخیر
❤️عیــدتون مبـارک
💐 ولادت با سعادت حضرت علی
💐علیهالسلام و روز پدر بر شما مبارک
❤️در سایه سار عنایت حضرت مولی
🌸روز و روزگارتون پـربـرکت بـاد
امروز هیچ چیزی نمیتونه مانع شادیتون بشه
امروز حالتون عالیست
امروز شاید همون روزی که
منتظرش بودین
امروز روز زیباییست پر از اتفاقهای زیبا
کافیست با لبخند ازش استقبال کنید
کافیست باور کنید امروز روز معجزس
لطفا با یک
لبخند زیبا امروز را آغاز کنید ....🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شکر خدا که
🌷نام علی در اذان ماست
🌸ماشیعه ایم و
🌷عشق علی هم ازآن ماست
🌸از یا علی گفتن
🌷زبان ودهان خسته کی شود
🌸اصلا زبان
🌷برای همین در دهان ماست
🌸ماشیعه زاده ایم و
🌷خــدا را هـزاران شکر
🌸 این شیعه زادگی
🌷شـرف خاندان ماست
🎊میلاد مولی الموحدین
🌸اسدالله الغالب
🌷شافع روز جزا مولا علی مرتضی
🎉و روز پـدر مبـارک باد 🌹💐🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از حضرت علی (ع) سوال کردند :
سنگینتر از آسمان چیست؟
فرمود : تهمت به انسان بیگناه
از دریا پهناورتر چیست؟
فرمود : قلب انسان قانع
از زهر تلختر چیست؟
فرمود : صبر در برابر نادانها
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️تقدیم به آقایون عزیز :♥️
مرد یعنی یار هستی در وجود
مرد یعنی یک فرشته در سجود
مرد یعنی یک بغل آسودگی
مرد یعنی پاکی از آلودگی
مرد یعنی هدیه ی زن از خدا
مرد یعنی همدم و یک هم صدا
مرد یعنی عشق و هستی، زندگی
مرد یعنی یک جهان پایندگی
مرد یعنی اردیبهشت، فصل بهار
مرد یعنی زندگی در لاله زار
مرد یعنی عاشقی، دلدادگی
مرد یعنی راستی و سادگی
مرد یعنی عاطفه، مهر و وفا
مرد یعنی معدن نور و صفا
مرد یعنی راز، محرم، یک رفیق
مرد یعنی یار یکدل، یک شفیق
مرد یعنی پدر مردان مرد
مرد یعنی همدم دوران درد
مرد یعنی حس خوش، حس عجیب
مرد یعنی بوستانی پر نصیب
مرد یعنی باغهای آرزو
مرد یعنی نعمتی در پیش رو
مرد یعنی بنده ی خوب خدا
مرد یعنی نیمی از زنها جدا
مرد یعنی همسری خوب و شفیق
مرد یعنی بهترین یار و رفیق
مرد یعنی انفجار نورها
مرد یعنی نغمه ی روح و روان
مرد یعنی ساز موسیقی جان
مرد یعنی مرهم هر خستگی
مرد یعنی بهترین وابستگی
♥️ روز شما عزیزان مبارک♥️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به همگروهیهای عزیزم🌺عیدتون مبارک 🌹
💗شماره حساب دلتون رو نداشتم تا
شادی ها رو براتون واریز کنم ... 🌸
💗رمزش رو هم نداشتم
تا لااقل غمهاتون رو برداشت کنم 🌸
💗ولی از خود پرداز دلم براتون آرزو کردم!
چرخ گردون ، چه بخندد ، چه نخندد ،
تو بخندی 🌸
مشکلی ، گر تو را ، راه ببندد ،
تو بخندی 🌸
غصه ها ، فانی و باقی ،
همه زنجیر به هم
گر دلت از ستم و غصه برنجد ،
تو بخندی 🌸
روزتون شاد و قشنگ...💐🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌺عیــــــــــد
🌼علی بن ابی طالب است
🌺حیــــــــــف که
🌼فرزند علی غائب است
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏
#يااباصالح_المهدى_ادركنى
🌼 تو برای شيعه
هستی چو پدر به امر يزدان
🌼 تو بيا که شيعه
جز تو پدری دگر ندارد...
روزت مبارک بهترین بابای دنیا ♥️
🌼 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️ تبریک به کسی که نمی دانم
از بزرگی اش بگویم یا مردانگی،
سخاوت، سکوت، مهربانی،شجاعت و...
و چقدر سخت است گفتن از کسی که
تمام وجود و هستی ات از اوست ...
♥️ پدر عزیزم
از تو آموختم چگونه سبکبال
زندگی کنم تا هجرتم نیز سبکبال باشد
این بالهای پرواز قناعت و امید
و عشق را تو به من بخشیدی..
♥️ پدر خوب و مهربانم روزت مبارک🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸 با پدرهاتان حرف بزنید، با مردهاتان...
شاید ندانید، اما مردها، همهشان، همین که پدر میشوند، همین که زنِشان بارَش را میگذارد زمین، بیحرف همان بار را برمیدارند و بیآرزوی اینکه این بارکشی پایانی داشته باشد، راه میافتند توی کورهراهِ زندگی.
🌸 با پدرهاتان حرف بزنید، با مردهاتان. با همانها که بیشتر با چشمهاشان لبخند میزنند و کمحرفی، عادتِ شب و روزشان است و مو سفید کردن رسمشان.
🌸 با آنها که از زندگی فقط دویدنش را دیدهاند و از آفتاب فقط عرق ریختن زیرِ تیزیِ تندش را. با آنها که هی توی این زندگی به دوش کشیدهاند، درد را، غم را، زن و بچه را، خانه را و خودشان را.
🌸و هی دم برنیاوردهاند و هی دستهای زمختشان را آرام و گرم کشیدهاند روی سرمان. وقتهایی که دلتنگ بودهایم، وقتهایی که کم آوردهایم و وقتهایی که از درد به خودمان پیچیدهایم و دلمان یک شانه میخواسته برای اينکه به دوشمان بکشد.
🌸 حرف بزنید با پدرهاتان، با مردهاتان. با آنهایی که عادت کردهاند اگر سنگ هم ببارد، به این فکر کنند که حالا باید چطوری از زیرِ سنگ نان در بیاورند.
🌸 های های... مردها، این خودخورهای تودار، این دلتنگهای همیشه محکم و این دلنازکهای آهنین... حرف بزنید با پدرهاتان، با مردهاتان
بالأخره یک جایی باید این سکوتِ خفهکننده تمام بشود؛
🌸 بالأخره یک جایی باید این غمها و بغضها، اشک بشوند و سرازیر بشوند پایین... حرف بزنید با پدرهاتان، با مردهاتان!
مردها دلنازکاند، دلتنگ میشوند و توی تنهایی اشکهاشان را میریزند روی دلِ زمین.
🌸 حرف بزنید!
این همه درد بالأخره باید یک جایی تمام بشوند.
👤 #مصطفی_سلیمانی
🌹روزِ مرد تبریک به همه امیرهای بیگزند؛
🌹 تبریک به همه حلواهای قند
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بابای خوبم؛
دلم برای کودکی هایی که توی آغوش مردانهات مچاله میشدم و بیمحابا شیطنت میکردم تنگ شده ...
برای روزهای بیغصهای که "تو" خدای زمینیام بودی و بیمنت هوای بیقراریام را داشتی ...
با تو از هیچ چیز نمیترسیدم بابا! انگار دنیا توی دستهای تو بود.
این روزها ولی؛
دنیا به من سخت گرفته، و من آنقدر بزرگ شدهام که دیگر پشت مردانگیات جا نمیشوم،
کجا پناه بگیرم بابا ؟!
امنیتِ کودکیام تو بودی،
پناه بیپناهیِ آن روزهایم تو بودی.
حالا ولی... هیچ جای دنیا امن نیست ...
بغضهای نانجیب، گلویم را به قصدِ کُشت فشار میدهند...
گریهام میآید،
اما وقتی تو را میبینم و به موهای رنگ پریدهات نگاه میکنم، به رویت نمیآورم که کم آوردهام،
که از قوی بودن خسته ام...
تو آنقدر غریبانه جوانیات را میان کودکیهای من جا گذاشتی که دلم نمیآید از درد این روزهایم ذرهای برایت بگویم.
به حرمت چینهای پیشانیات؛
قویتر از همیشه با مشکلات خواهمجنگید، قول میدهم!
تو هنوز هم امنترین تکیه گاه منی اما؛
دردهای من برای این روزهای تو بیانصافیست ...
تو به اندازهی کافی غصههایی که برای خودت نبوده را خوردهای.
مهربانترینم!
مرا بخاطر بچگیهایی که به قیمت جوانیات تمام شد ببخش ...
همیشه باش ...
بدون تو دنیا جای ترسناکیست ...
من زیر سایهی محکم مردانهات، قدرت میگیرم.
برایم دعا کن بابا...
شنیدهام دعای پدر، زود مستجاب میشود.
#نرگس_صرافیان_طوفان
هر روز روز توست ...
هر روزت مبارک ♡
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#حدیث
❤️امیرالمؤمنین على عليه السلام:
🔸بِئسَ القَرينُ الغَضَبُ:
🔸يُبدِى الْمَعائِبَ وَيُدْنِى الشَّرَّ وَيُباعِدُ الخَيْرَ
🔸خشم هم نشين بسيار بدى است:
🔸عيب ها را آشكار، بدى ها را نزديك و
🔸 خوبى ها رادور مى كند.
📚غررالحكم، ج۳، ص ۲۵۷، ح۴۴۱۷🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دوستان عزیزی که شرایط روزه گرفتن ندارن ،
می توانید با صدبار گفتن ذکر زیر از ثواب روزه بهرمند بشین ؛ ✨
[ سُبْحانَ اللهِ الْجَلیلِ،
سُبْحانَ مَنْ لا یَنْبَغِى التَّسْبیحُ اِلاَّ لَهُ،
سُبْحانَ الاَْعَزِّ الاَْکْرَمِ،
سُبْحانَ مَنْ لَبِسَ الْعِزَّةَ وَهُوَ لَهُ اَهْلٌ . ]
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#شبهات_وهابیت
💢آیا #شکافته شدن کعبه هنگام ولادت حضرت علی(ع) سندیت تاریخی دارد؟
منبع معرفی کنید
#روز_پدر
✅به نقل مورخان و محدثان مشهور ولادت امام علی(ع) در سیزدهم رجب سی سال بعد از عامالفیل در درون خانه کعبه روی داده است.
✅جریان از این قرار است که: «یزید بن قعنب گوید: من و عباس بن عبدالمطلب و گروهی از خاندان عبدالعزی در برابر خانه #خدا نشسته بودیم که ناگهان دیدیم فاطمه بنت اسد، مادر امیرمؤمنان ـ علیهالسلام ـ که به آن حضرت #حامله بود و نُه ماه از مدت حملش میگذشت با حالتی خاص که حاکی از درد زایمان بود وارد شد و به درگاه خداوند عرض کرد: پروردگارا! من به تو و پیامبران و کتابهایی که از جانب تو فرستاده شده اند ایمان دارم و سخن جدم ابراهیم خلیل را تصدیق و باور دارم که او این خانه والا را بنا کرده و به حق این فرزندی که در شکم دارم سوگند می دهم که وضع حمل مرا آسان کنی.
🔵یزید بن قعنب گفته: در این هنگام دیدم دیوار پشت #کعبه شکافت و فاطمه وارد کعبه شد و از چشمان ما ناپدید گشت و دیوار به هم چسبید.
برخاستیم که #قفل در خانه کعبه را باز کنیم، قفل باز نشد، دانستیم که این رویداد به فرمان خدا رخ داده است.
✅پس از چهار روز که گذشت فاطمه از خانه #کعبه بیرون آمد و نوزادش امیرمؤمنان ـ علیهالسلام ـ را روی دست داشت و گفت: من بر زنان گذشته تاریخ برتری یافتهام زیرا آسیه دختر مزاحم، خدا را به صورت پنهانی در جایی عبادت میکرد که عبادت خدا در آنجا جز از روی ناچاری سزاوار نبود، و مریم دختر عمران آن شاخه خشکیده خرما را با دستش تکان داد تا آنکه خرمایی تازه از آن فرو ریخت و خورد.
🔵ولی من وارد خانه خدا شدم و از میوهها و نعمتهای بهشتی خوردم و وقتی خواستم خارج شوم هاتفی به من گفت: #فاطمه! او را علی نام بگذار، چرا که او بلند مرتبه است و خداوند علی اعلی میگوید نام او را از نام خودم مشتق ساختم و او را به آداب و اخلاق خودم تربیت کردم و از علوم پیچیده خود آگاهش نمودم او کسی است که بتها را در خانه من میشکند و بر بام خانهام اذان میگوید و مرا به مجد و بزرگواری یاد میکند. خوشا به حال کسی که او را دوست بدارد و از او فرمان برد و وای بر کسی که او را دشمن بدارد و فرمانش نبرد.»
🍃🌸🍃
✅منابع:
محمد بن فتّال نیشابوری، روضة الواعظین، ج1، ص76.
ابی محمد الحسن بن محمد دیلمی، بیروت، ص211.
علی بن عیسی اربلی، کشف الغمه ج1، ص59.
شیخ طوسی، امالی، ص80.
شیخ صدوق، علل الشرایع، ص56.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌾پنج شنبه است
🕯و دلم دوباره بیقرار است
🌾برای آنانی که دیگر نیستند
🕯ولی یادشان با ماست
🌾روح همه ی پدران
🕯و مادران آسمانی شاد
#با_ذکر_فاتحه_و_صلوات
🕯پنجشنبه است
🌸در روز ♡ پـدر ♡
🕯یادی کنیم از پدران آسمانی 🖤
🌸که با زحمت و تلاش و کوشش
🕯خود جان نثاری کردند
🌸برای رفاه خانواده و فرزندانشان
روحشان شاد و یادشان گرامی 🌸🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠استاد انصاریان
🔸در نگاه امیرالمومنین(علیه السلام)، ارزش و جایگاه انسان بهشت است؛ پس خودت را با هیچ چیز مثل پول و مقام معامله نکن که ضرر میکنی بلکه اینها را نردبانی برای بالا رفتن قرار بده.
🎤استاد#انصاریان
🌸ویژه ولادت امیرالمومنین(علیه السلام)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠امام صادق (علیه السلام):
🔹 ما أُعْطِيَ عَبْدٌ مِنَ اَلدُّنْيَا إِلاَّ اِعْتِبَاراً وَ مَا زُوِيَ عَنْهُ إِلاَّ اِخْتِبَاراً.
🔸 به هيچ بندهاى چيزى از دنيا داده نشد، جز براى عبرت گرفتن. و از هیچ بندهاى چيزى دريغ نشد جز براى آزمودن و امتحان.
📚 اصول کافی (باب الایمان و الکفر)
جلد ۲ صفحه ۲۶۱
#حدیث_روز🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ای تو کعبه را نگین، یا امیر المؤمنین
💫ای تو خلقت را پدر، وی خلائق را امین
🌸کن نظر از روی لطف، به تمام پدران
💫روز سیزده رجب، ای امیر مؤمنان
🌸میلاد باسعادت مولودکعبه
💫 مولیالموحدین، امیرالمومنین،
🌸امام علی (علیه السلام )
💫بر تمام عاشقان حضرت
تبریک و تهنیت باد 🎊🎉🌸🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔘 داستان کوتاه
دیروز به پدرم زنگ زدم. هر روز زنگ میزنم و حالش را میپرسم.
موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم.
گفت: "بنده نوازی کردی زنگ زدی".
وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است.
دیشب خواهرم به خانهام آمده بود و شب ماند. صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته.
گاز را شسته، قاشق و چنگالها و ظرفها را مرتب چیده و....
وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود...
و منو از نگاه ها و کمک های با توقع رها کرد...
امروز عصر با مادرم حرف میزدم،
برایش عکس بستنی فرستادم. مادرم عاشق بستنیست. گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم...
برایم نوشت: "من همیشه به یادتم... چه با بستنی... چه بی بستنی".
و من
نشستهام و به کلمهی "خانواده" فکر میکنم،
که در کنار تمام نارفاقتیها،
پلیدیها و دوروییهای آدمها و روزگار،
تنها یک کلمه نیست،
بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است💚
قدر خانواده هاتون رو بدونید...🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
عصر زیباتون بخـــیــــر☕🍰🌸
دلتـون شـــــاد💞
بـا آرزوی داشتن اوقاتی🌸
خوب و دلنشین🌸
شیرین کام باشید🌸🍰🌸
فرخنده میلاد باسعادت 🌸
حضرت علی علیه السلام 💕
و روز پـدر مبــارک 🌸🎊🌸🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_صدو_پنجاهو_شش اون می تونه کاری بکنه که فرشته با اون ازدواج بکنه... پرهام سریع نشست و غرید:او
💕 💌
#قسمت_صدو_پنجاهو_هفت
..وگرنه من تا اخر عمرم نه ازدواج می کنم و نه عاشق میشم... هومن لبخند کمرنگی زد وگفت:مرده و حرفش...ببینیم و تعریف کنیم. پرهام نیم نگاهی به او انداخت وگفت:هم می بینی و هم تعریف می کنی..فقط صبر کن و ببین. هومن سرش را تکان داد و نفس عمیقی کشید... پرهام به خیابان زل زده بود وچهره اش و اخمی که روی پیشانی داشت نشان می داد که سخت در فکر است... .
صبح بعد از صبحونه با خانم بزرگ توی سالن نشسته بودیم که صدای زنگ در اومد...خانم بزرگ نگاهی به من انداخت و بعد از چند لحظه نگاهشو به در دوخت... صدای ترمز ماشین رو از توی حیاط شنیدم..بعد چند دقیقه در خونه باز شد و پرهام اومد تو..ناخداگاه از جام بلند شدم و بهش سلام کردم..با دیدن من اخماشو کرد تو هم و جوابمو داد...ای بابا چرا اینجوریه؟ به طرف خانم بزرگ رفت وبا لبخند کمرنگی بهش سلام کرد..خانم بزرگ جوابشو داد و با تعجب گفت: مگه قرار نبود زنگ بزنی؟پس چرا... پرهام سریع جواب داد:کار مهمی باهاتون داشتم..خواستم رو در رو باهاتون حرف بزنم... ای خدا باز حس اضافی بودن بهم دست داد...پرهام روی مبل نشست من هم رو به خانم بزرگ گفتم:خانم بزرگ من میرم تو اتاقم... خانم بزرگ لبخند زد وگفت:باشه دخترم برو.. نیم نگاهی به پرهام انداختم..اصلا نگام نمی کرد ... به طرف اتاقم رفتم و همین که رفتم توی راهرو اسمم رو از دهان پرهام شنیدم..سرجام وایسادم...بعد از اون هم صدای خانم بزرگ رو شنیدم.. -صبر کن فرشته بره تو اتاقش بعد حرفتو بزن.. نمی دونم چرا باز حس کنجکاوی اومده بود سراغم...شاید به خاطر اینکه اسم خودم رو شنیده بودم و این احتمال رو می دادم که موضوع بحثشون به من مربوط میشه... به طرف اتاقم رفتم و یک بار باز و بسته اش کردم...
#قسمت_صدو_پنجاهو_هشت
اینجوری فکر می کردن رفتم توی اتاقم..سریع اومدم و کنار دیوار ایستادم و یواشکی توی سالن رو نگاه کردم...زاویه ی دیدم جوری بود که پرهام پشتش به من بود و خانم بزرگ هم سمت چپش نشسته بود و هیچ کدوم نمی تونستن منو ببینن... صداشونو به خوبی نمی شنیدم ولی تموم سعیم رو کردم که بتونم بهتربشنوم.. خانم بزرگ:جوابت چیه پرهام؟...قبول می کنی؟ پرهام سکوت کرده بود..بعد از چند لحظه صدای جدی و خشکش رو شنیدم :نه...نمی تونم قبول کنم. خانم بزرگ گفت:پس که اینطور...باشه مشکلی نیست.شروین و هومن هم کافی هستن.می مونه نظر فرشته. پرهام سکوت کرده بود...خانم بزرگ گفت:حالا که تصمیمت رو گرفتی ونظرت رو گفتی...میشه دلیلش رو هم بگی؟ پرهام نفس عمیقی کشید و با همون لحن قبلی گفت:خودتون بهتر می دونید چرا این تصمیم رو گرفتم..من نمی خوام تا اخر عمرم ازدواج بکنم...چه صوری چه دائمی...من از عشق و دوست داشتن متنفرم.از زن ها بیزارم.حالا چطور بیام با یه دختر ازدواج بکنم و به همین راحتی هم گذشته رو فراموش کنم؟..درضمن من نمی تونم با فرشته ازدواج کنم..یه سری دلایل واسه خودم دارم... خانم بزرگ با تعجب گفت:چه دلیلی؟.. پرهام کمی سکوت کرد وبعد از چند لحظه گفت:خودتون می دونید خانم بزرگ... دلیلم به هیچ وجه به ازدواج صوری و فرار فرشته و این حرفا مربوط نمیشه...شاید..شاید هر دختر دیگه ای جای فرشته بود می تونستم قبول کنم...ولی..ولی فرشته رو نه..نمی تونم. خانم بزرگ سکوت کرده بود...من هم اینور داشتم از زور هیجان و تعجب و استرس به خودم می لرزیدم..قلبم با بیقراری خودشو به سینه ام می کوبید..منظور پرهام از این حرفا چی بود؟متوجه شده بودم خانم بزرگ بهش پیشنهاد داده با من ازدواج بکنه ولی چرا پرهام گفت به یه دلایلی نمی خواد با من ازدواج بکنه؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💕 💌 #قسمت_صدو_پنجاهو_هفت ..وگرنه من تا اخر عمرم نه ازدواج می کنم و نه عاشق میشم... هومن لبخند کمرن
💕 💌
#قسمت_صدو_پنجاهو_نه
چرا میگه هر کس دیگه جز فرشته؟..مگه من چکارش کرده بودم؟...اخه منظورش از این حرفا چیه؟ با شنیدن صدای خانم بزرگ نگامو به سالن دوختم :پرهام چی میخوای بگی؟..خب بگو دلیلت چیه؟چرا هر دختری جز فرشته؟..اگر منظورت اون اشتباست که تو گذشته صورت گرفته و تقصیر فرشته نبوده...به گذشته مربوط میشه و فرشته هم توی این قضیه بی تقصیره..مگه با تو چکار کرده که انقدر ازش بیزاری؟ پرهام سریع گفت:نه خانم بزرگ اشتباه نکنید..فرشته هیچ کاری با من نداشته و نداره.این من هستم که همیشه یه جوری با کلماتم بهش نیش می زنم و اذیتش می کنم.نمی خوام باهاش ازدواج بکنم حتی صوری هم به دلیله اینکه از زن ها متنفرم و هم اینکه....به اون دلیلی که خودتون هم می دونید...درسته فرشته مقصر نیست ولی...من نمی تونم خانم بزرگ. خانم بزرگ سکوت کرده بود...دیگه داشتم پس می افتادم..پرهام از چی حرف می زد؟.. خانم بزرگ :پرهام دلیلت منطقی نیست.این موضوعی هم که تو داری ازش حرف می زنی مال گذشته ست و به فرشته مربوط نمیشه.من امشب با فرشته حرف می زنم...تصمیم نهایی با اونه.فرداشب تو و هومن بیاید اینجا...به شروین هم همه چیزو گفتم اون هم در جریانه همه چیز هست همین امروز هم بهم زنگ زد و جواب مثبتش رو داد.هومن که دیدی راضیه..تو هم که به خاطر یه مشت دلیله بی پایه و اساس کشیدی کنار..حالا فرشته باید از بین شروین و هومن یکی رو انتخاب بکنه..تصمیم با اونه..فرداشب منتظرتون هستم. دیگه چیزی نگفتن...من هم اروم اومدم توی اتاقم...نشستم روی تختم و سرمو گرفتم توی دستام..توی ذهنم پر از سوال بود..پرهام از چی حرف می زد؟منظور خانم بزرگ از گذشته چی بود؟چه دلیلی داشته که پرهام منو رد کرد؟چرا خانم بزرگ هومن و شروین رو انتخاب کرده؟ من به هومن به چشم برادری نگاه می کردم..نمی تونستم قبول کنم باهاش ازدواج کنم..هر چند صوری ...ولی خب با شروین هم نمی تونستم ازدواج صوری بکنم..اخه نه می شناختمش و نه اینکه باهاش راحت بودم...باز یه جورایی با هومن می تونستم کنار بیام ولی شروین اصلا... سرمو بلند کردم و نالیدم :خدایا عجب گیری کردما..چی میشد پرهام قبول می کرد؟اونوقت تا خانم بزرگ می گفت پرهام هم توی لیست هست من هم سریع اونو انتخاب می کردم..اصلا به شروین و هومن فکر هم نمی کردم... خدا ازت نگذره پرهام که منو گذاشتی تو خماری.. با حرفایی که ویدا زد امیدوار بودم پرهام همون کیس مورد نظر باشه ولی اشتباه می کردم..اون مغرورتر از این حرفا بود... *** شب بعد از شام خانم بزرگ گفت که می خواد باهام حرف بزنه..می دونستم چی میخواد بگه..استرس داشتم. با اینکه می دونستم قراره چه چیزایی بشنوم ولی باز هم دست وپام می لرزید... ای کاش پرهام همون کسی بود که خانم بزرگ می خواست در موردش باهام حرف بزنه...خدا ازت نگذره پرهام. خانم بزرگ با لبخند همیشه مهربونش نگام کرد وگفت:عزیزم یادته گفتی که به من اعتماد داری و برای ازدواج صوری همه چیزو به من سپردی؟ سرمو تکون دادم و گفتم:بله خانم بزرگ یادمه.. خانم بزرگ : من هم گفتم اون کسی که مد نظرم هست رو پیدا کردم..خب...بهتره اینطور شروع کنم..نظرت در مورد شروین و هومن و پرهام چیه
#قسمت_صدو_شصت
با تعجب نگاش کردم..خدایا درست شنیدم؟گفت پرهام؟..قلبم تند تند می زد..از زور هیجان نمی دونستم چی بگم.. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اروم باشم..گفتم:خب..اقا شروین که مرد متین و خوبی به نظر می رسیدند..البته من شناختی روی ایشون ندارم و نمی تونم نظری بدم...هومن هم توی این مدت خیلی بهم کمک کرده و واقعا مثل برادرم دوستش دارم.. روی برادر تاکید کردم..و ادامه دادم:و...پرهام هم...خب.. خانم بزرگ در حالی که یه لبخند بزرگ رو لباش بود نگام کرد :پرهام چی؟...بگو دخترم.. با شرم لبخند زدمو سرمو انداختم پایین :خب پرهام درسته که توی این مدت هر وقت با من برخورد داشته یه جورایی با جملاتش ازارم می داد ولی..ولی با این حال خیلی بهم کمک کرده و من هم اگر الان صحیح و سالم اینجا نشستم مدئونش هستم. خانم بزرگ سرشو تکون داد وبا لبخند گفت:پس شروین برات غریبه ست..هومن رو هم مثل برادرت دوست داری...و پرهام هم.. نگام کرد وخندید..من هم با شرم لبخند زدم.. خانم بزرگ با لحن شادی گفت :رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون..پس با این حساب اگر من این 3نفر رو بهت پیشنهاد کنم و تو هم بخوای یکیشونو انتخاب بکنی...پرهام رو انتخاب می کنی درسته؟ سرمو اروم بلند کردم و به خانم بزرگ نگاه کردم...سکوت کرده بودم..روم نمی شد رک و راست حرفمو بزنم.. خانم بزرگ با لبخند گفت:سکوت علامت رضاست دخترم دیگه اره؟.. با شرم لبخند زدم و اروم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.. خانم بزرگ با خنده گفت:نه نشد..باید صداتو هم بشنوم..پرهامو قبول می کنی؟ با لبخند گفتم:بله..
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💕 💌 #قسمت_صدو_پنجاهو_هفت ..وگرنه من تا اخر عمرم نه ازدواج می کنم و نه عاشق میشم... هومن لبخند کمرن
خانم بزرگ سرشو تکون داد و گفت:قربونت برم عزیزم..می بینی تو رو خدا...همه جا پسرا از دخترا خواستگاری می کنند..اینجا تو داری از 3 تا پسر خواستگاری می کنی.2تاشون که جوابشون مثبته ولی سومی یه کم ناز داره که باید بخریش.با هر 3 تاشون که نمی تونی ازدواج کنی پس باید روی سومی که با اون 2تا هم فرق می کنه نظر داشته باشی...درسته؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_شصتو_پنج
خانم بزرگ میشه تا نیومدم بحث رو شروع نکنید؟..البته مختارید.. خانم بزرگ با لحن مطمئنی گفت:باشه پسرم..فقط دیر نکن. پرهام لبخند کمرنگی زد وگفت:حتما... بعد هم سریع از خونه رفت بیرون.. همه سکوت کرده بودن..انگار منتظر بودن هر چه زودتر پرهام برگرده.. به هومن نگاه کردم..زل زده بود به من وبا شیطنت نگام می کرد..وا این دیگه چش شده؟..چرا اینجوری نگام میک نه؟ من هم لبخند کمرنگی تحویلش دادم..نگام چرخید روی شروین..سرشو انداخته بود پایین و سکوت کرده بود..خانم بزرگ هم هر 3 تای ما رو زیرنظر داشت.. از جوی که به وجود اومده بود دلم می خواست بزنم زیر خنده..همه چه حرف گوش کن هم شدن..تا پرهام گفت تا من نیومدم بحث رو شروع نکنید همه هم سریع اطاعت کردن. ولی چرا پرهام این حرفو زد؟یعنی می تونم امیدوار باشم که این مسئله براش مهمه؟..یعنی منم براش مهمم؟..هه اگر مهم بودم قبول می کرد باهام ازدواج کنه..ولی خب اون الان پیش خودش از زن ها یه باوره دیگه داره..بهش هم حق می دادم هم نمی دادم.. توی دلم نالیدم : خدایا ..خودم کم مشکلات داشتم که اینو هم بهش اضافه کردی؟..دیگه عشق وعاشقیم واسه چی بود؟..حالا چرا عاشق این کوه یخ شدم؟..مشکلات خودم چی میشه؟پدرم..پارسا..فرارم و دربه دریم..موضوع ازدواج صوریم و..این اخری هم عاشق شدنم دیگه چی بود؟..همینو کم داشتم که گذاشتی تو بغلم..نه یعنی تو قلبم... ولی حس شیرینی بود..باعث میشد ناخداگاه یه کارایی بکنی که تا حالا توی عمرت نکردی.. خانم بزرگ داشت با شروین خوش وبش می کرد که در باز شد و پرهام اومد تو..رنگ صورتش طبیعی شده بود..لبخند کمرنگی روی لباش بود..کنار هومن نشست ومنتظر چشم به خانم بزرگ دوخت.. چقدر مغرور بودا..همگی به خاطرش تا الان سکوت کرده بودیم اونوقت حالا که اومده حتی یه عذرخواهی خشک و خالی هم نکرد..خدایا من چطوری باید با این کوه غرور کنار بیام؟..تازه باید عاشقش هم بکنم..اوه اوه یه کار غیرممکن...حالا واقعا غیرممکن بود؟ یاد حرف شیدا افتادم..همیشه می گفت غیر ممکن غیرممکنه فرشته جونم..تو بخواه میشه.واقعا هم درست می گفت..باید خودم می خواستم تا اون چیزی که میخواستم بشه..اون هم چیزی نبود جز..عشق پرهام. با صدای خانم بزرگ نگاهمو بهش دوختم ... خانم بزرگ رو به همگی گفت:خب...همونطور که می دونید وبراتون توضیح دادم..فرشته جان یه مشکلی داره که مجبوره..به صورت صوری وموقت ازدواج بکنه..براتون هم توضیح دادم که تمومه کارهای ازدواجش قانونی صورت می گیره و هیچ کار غیرقانونی قرار نیست انجام بشه اینو به همتون قول میدم.فرشته همه چیزو به من سپرده من هم اونو درست مثل نوه هام دوست دارم..با ویدا برام هیچ فرقی نمی کنه..ارزوی من خوشبختیشه..من 2 نفر رو به فرشته جان پیشنهاد کردم که هر 2نفر مورد اعتمادم هستن و به این امر هم راضی هستن...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_شصتو_شش
... شروین و هومن...هر دو حاضرن به صورت موقت با فرشته ازدواج کنند..هر کدوم از شماها رو که فرشته انتخاب کرد همون یک نفر به من تعهد کتبی میده و امضا می کنه که تو مدت زمانی که فرشته زنشه هیچ اتفاق خاصی بینشون نمی افته..البته من از هر دوی شما مطمئنم ولی خب این خواسته ی من و فرشته ست باید بهش عمل کنید. رو به شروین وهومن گفت:شما 2تا حرفی ندارید؟ شروین با لبخند کمرنگی گفت:نه..من حرفی ندارم خانم بزرگ..هر چی نظر فرشته خانم باشه من قبول دارم. خانم بزرگ لبخند زد وبه هومن نگاه کرد.من هم به هومن نگاه کردم..با لبخند بزرگی زل زده بود به من..ای خدا این امروز چش شده؟چرا اینجوری می کنه؟.. هومن نگاش به من بود که خانم بزرگ صداش کرد:هومن..با تو هم بودما... پرهام به هومن نگاه کرد ...با دیدنش اخماشو کشید تو هم.. محکم با ارنجش زد تو پهلوی هومن که هومن هم یه اخ بلند گفت و با اخم نگاش کرد :چه خبرته؟پهلومو داغون کردی.. پرهام با همون اخم زیر لب غرید :خانم بزرگ با تو بودن... هومن چپ چپ نگاش کرد وگفت:خب این زدن داشت؟..با زبونت هم می گفتی حالیم می شد.. پرهام سکوت کرده بود..با استرس پاشو تکون می داد...پس استرس هم داشت؟ هومن به خانم بزرگ نگاه کرد وگفت:جونم خانمی... خانم بزرگ خندید وگفت:حواست کجاست پسر..میگم تو حرفی نداری بزنی؟ هومن با همون لبخند نگاشو به من دوخت و گفت:نه والا..حرفم کجا بود..من حرفی ندارم. از کاراش هم خنده ام گرفته بود و هم اینکه ازش سر در نمی اوردم.. خانم بزرگ نگاهی به پرهام انداخت..به پشتی مبل تکیه داده بود و پاشو اروم تکون می داد..نگاش به میز وسط سالن بود... خانم بزرگ به من نگاه کرد وگفت:خب فرشته جان درسته که باید روشون شناخت داشته باشی ولی این ازدواج صوری هست و خودت باید انتخاب بکنی..بنابراین بهمون بگو بین شروین و هومن..کدوم رو انتخاب می کنی؟ نگاهمو از خانم بزرگ گرفتم...زیر اون همه نگاه سنگین داشتم اب می شدم.. نگاه خانم بزرگ بهم میگفت که بهم اعتماد کن و تصمیمت رو بگیر..نگاه شروین بی تفاوت بود ولی رو لباش لبخند کمرنگی بود..نگاه هومن پر از شیطنت بود
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_شصتو_هفت
هومن با لبخند نگام می کرد..و نگاه پرهام...اون نگام نمی کرد... بدون اینکه در نظر بگیرم که الان تو جمع نشستم و نباید این کارو بکنم زل زده بودم بهش..گفتم که..روی هیچ کدوم از حرکاتم کنترل نداشتم..وقتی به پرها می رسیدم اینجوری می شدم.. سنگینی نگاهمو حس کرد..سرشو اروم بلند کرد ونگام کرد...اخم نداشت...حالت صورتش نشون می داد که بی تفاوته ولی چشماش..چشمای عسلیش بهم می گفت که این کارو نکنم...نمی تونستم باورکنم ولی نگاهش..نگاه جذاب وزیباش بهم التماس می کرد که هیچ کدوم رو قبول نکنم..ولی اون فقط یه نگاه بود...اگر می خواست اینطور نشه با زبونش می گفت نه با نگاهش...کدومو باید باور می کردم؟حرف دلش و که ازم متنفر بود یا حرف نگاهش رو که التماس امیز بهم می گفت این کارو نکن؟.. ولی چاره ای نداشتم..باید ادامه می دادم...این کار لازم بود..اون منو نخواست..پس باید خودم یه کاری می کردم.. سرمو انداختم پایین تا بیشتر از این توی نگاهش غرق نشم..می ترسیدم پشیمون بشم ولی نه..من تصمیمم رو گرفتم..من انتخابم رو کردم.. سرمو بلند کردم ونگاهمو به خانم بزرگ دوختم... ادامه دارد... همه منتظر چشم به من دوخته بودن..تا همون لحظه که می خواستم جوابمو بگم استرس داشتم..خانم بزرگ متوجه حالم شد.. با لبخند از جاش بلند شد و رو به من گفت:فرشته جان چند لحظه با من بیا کارت دارم.. از جام بلند شدم وبدون اینکه به پرهام و هومن و شروین نگاه کنم دنبال خانم بزرگ رفتم...رفت توی اشپزخونه..کسی اونجا نبود..روی صندلی نشستیم...هر دو سکوت کرده بودیم..تا اینکه خانم بزرگ سرشو بلند کرد ونگام کرد.. *** خانم بزرگ گفت که بعد از صرف شام من جوابمو اعلام می کنم..دیگه مطمئن بودم باید کی رو انتخاب کنم.. اینبار سر میز کنار خانم بزرگ نشستم...هم برای خانم بزرگ غذا کشیدم هم برای خودم..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_شصتو_نه
.. شروین گفت که میره دستاشو بشوره و میاد...سرجام نشستم که نگام افتاد به پرهام...بشقابش خالی بود .زل زده بود به من...عاشق این نگاه سردش بودم..خب دیوونه بودم دیگه...دیوونه و عاشق... بشقابش رو بدون هیچ حرفی از جلوش برداشتم تا براش غذا بکشم..اون هم هیچی نگفت و این اجازه رو بهم داد..بعد از کشیدن غذا بشقابشو گذاشتم جلوش..زیر لب یه بفرمایید هم گفتم.. دستشو اورد جلو ..فکرکرد می خوام دستمو بکشم عقب ولی همین که خواستم دستمو بکشم سریع دست پرهام نشست روی دستم..زیر بشقاب رو گرفته بودم..دست پرهام هم روی دستم بود.. سرجام خشکم زد.دستش گرم بود واین گرما داشت اتیشم می زد.سرشو بلند کرد ونگام کرد...نگام تو نگاه عسلی و جذابش گره خورد...هیچ کدوم نگاه از هم بر نمی داشتیم...همه ی کارام بی اراده بود.نمی تونستم روی حرکاتم کنترل داشته باشم...انگار مغزم قفل شده بود و بهم هیچ فرمانی نمی داد... نگاهش با اینکه سرد بود ولی گویای هزاران حرف نگفته بود..حرفایی که اگر با زبون می زد می تونستم باور کنم ولی نگاه...نگاهشو چطور معنی کنم؟..وقتی قلبش از نفرت پره من چه برداشتی از این نگاه بکنم؟.. هنوزبی توجه به اطرافمون زل زده بودیم به هم که با تک سرفه ی خانم بزرگ به خودمون اومدیم... سریع دستشو کشید عقب من هم دستمو از روی بشقابش برداشتم و سرجام نشستم..گونه هام سرخ شده بود واحساس می کردم دمای بدنم حسابی رفته بالا...قلبم تند تند می زد.. خدایا چرا اینجوری میشم؟..روم نمی شد سرمو بلند کنم..حتما خانم بزرگ این حرکته من و پرهام رو دیده بود...خب معلومه که دیده..خوبه جلوی روش اینکارو کردیم..ولی ناخواسته بود..هیچ کدوممون از روی عمد این کارو نکردیم... نفسمو دادم بیرون...حالا که چی؟..اتفاقی که نیافتاده...ولی چرا قلبم انقدر تند تند می زنه؟.. هیچی از شام اون شب نفهمیدم..اصلا نفهمیدم چی خوردم..تا اخر هم سرمو بلند نکردم...می ترسیدم نگام بهش بیافته و باز ضربان قلبم بره بالا و خودمو لو بدم...نمی خواستم به این زودی چیزی از عشقم بروز بدم..درسته خانم بزرگ می دونست ولی اون هم به عنوان یه راز..نمی خواستم پرهام اینو بفهمه و اون موقع به راحتی با احساسم بازی کنه...عشقش رو بدون تلاش نمی خواستم..دوست داشتم برای رسیدن به عشقم تمام سعیم رو بکنم..هرچند سخت بود ولی شدنی بود.. *** بعد از صرف شام همگی توی سالن جمع شدیم..همه سکوت کرده بودن..سرمو انداخته بوم پایین ولی به خوبی سنگینی نگاهشون رو روی خودم حس می کردم.. خانم بزرگ گفت:خب فرشته جان...حالا می تونی جوابتو بگی. اروم سرمو بلند کردم..به شروین نگاه کردم..بی تفاوت بود.. به هومن نگاه کردم..دیگه لبخند روی لباش نبود وبا کنجکاوی چشم به من دوخته بود.. جرات نداشتم به نفر بعدی نگاه کنم...اما نگاه بی قرارم بهش افتاد ..نتونستم جلوشو بگیرم.. نگاهم بی طاقت بود..بی تاب یه نگاه هر چند سرد از طرف پرهام بودم...نگاه مستقیم پرهام به من بود..درست توی چشمام زل زده بود..نگاهش جور خاصی بود..اینبار نمی تونستم معنیش کنم...نه توش التماس بود و نه...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتاد
..چرا حرفی نمی زنه؟...روی پیشونیش هیچ اخمی نداشت...حالت صورتش کاملا معمولی بود...انگار هیچ اتفاقی قرار نیست بیافته...چرا با من اینکارو می کنی پرهام؟چرا تو نباید نفر سوم باشی؟...سرنوشت داره با من چکار می کنه؟..این چه بازیه که شروع کننده اش باید من باشم و از اخرش بی خبرم؟نمی دونم تهش چی میشه.. نگاهمو به خانم بزرگ دوختم..با لبخند اطمینان بخشی نگام می کرد .. زل زدم به هومن..سعی کردم با تظاهرهم شده یه لبخند بزنم...موفق هم شدم ..اروم گفتم :انتخاب من..اقا هومنه. اول کمی سکوت کردن وبعد از اون خانم بزرگ برای من و هومن دست زد وگفت:مبارک باشه عزیزم...درسته این ازدواج صوریه ولی باز هم بهتون تبریک میگم..انشاالله همیشه خوشبخت باشین.. من و هومن تشکرکردیم..همون لحظه نگام به پرهام که درست کنار هومن نشسته بود افتاد..دست راستشو مشت کرده بود و پاشو با حرص تکون می داد...صورتش کمی سرخ شده بود..اخه کدوماشو باور کنم؟اون حرفا و نفرتت از زن ها رو یا این نگاه ها و حالت هات رو..؟کدوما رو باور کنم؟..یعنی من می تونم تورو عاشق خودم کنم؟.. به شروین نگاه کردم..لبخند مردونه ای تحویلم داد و سرشو تکون داد...نگاهش جور خاصی بود..چیزی ازش سر در نیارودم..و اما هومن..با یه لبخند بزرگ داشت نگام می کرد..من هم لبخند کمرنگی زدم.. رو به شروین گفتم:واقعا شرمنده ام..ولی خب من.. شروین میون حرفم اومد و گفت:می دونم فرشته خانم..من کاملا درکتون می کنم وهیچ گله ای هم ندارم..این حقه شماست که بتونید انتخاب بکنید..شرمندگی نداره. با نگاهی پر از سپاس گفتم:من واقعا نمی دونم چی بگم...ازتون ممنونم. با لبخند سرشو تکون داد و چیزی نگفت. شروین کمی پیش ما نشست و بعد هم از همگی خداحافظی کرد ورفت..قبل از رفتن دوباره ازش معذرت خواستم و ازش به خاطر کمکی که می خواست بهم بکنه تشکرکردم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d