#روان_باش...
👌بگونه ای #زندگی کن که به هیچ کس آسیب نرسانی.
👈 سازنده،
👈 ملاحظه گرانه
👈 و هنرمندانه زندگی کن.
🌿 با حساسیت و ظرافت زندگی کن .
⛔️ و هیچ گاه دلبسته نشو.
👈 از تمام تجارب زندگی لذت ببر.
😁 از تمام گلهای زندگی لذت ببر.
👌 اما #روان_باش.
⛔️ در هیچ جایی توقف نکن.
💠 تا به #خدا برسی.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۲۹ مهر ۱۴۰۲
👌 آنکس که می گوید "زندگی گذشته است"..
🔻 "مرده"!!!
👌 آنکس که می گوید "زندگی در راه است"...
🔻 "باخته"!!!
🌹 #زندگی " اکنون " است!
🌿 همین لحظه زندگی است.
🍃 زندگی را زندگی کن
🌿 زندگی یعنی نشاط و نجابت:
🍃 حیا و هیجان و شادی بی شرارت!
😁 ...شاد شاد شاد باش !!!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۴ آبان ۱۴۰۲
🌸 می دانید چرا نیلوفر در مرداب گل می دهد؟
🌿 برای اینکه به همه ثابت کند که در بدترین شرایط هم
👌می شود #خوب بود
👌می شود #زیبا بود
👌می شود #شاد بود
👌می شود #زندگی بخشید
👌می شود #قوی بود
👌می شود #امیدوار بود
🌸 نیلوفر مقاوم و وفادارترین گل در جهان است
🌿 کمی از او درس بگیریم و برای زیبا، شاد، قوی و موفق بودن شرایط را بهانه نکنیم!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۱۲ آبان ۱۴۰۲
تا برق قطع نشود قدر داشتن برق را نمیدانیم.
تا شوفاژ خراب نشده و آب گرم هست نمی فهمیم دوش گرفتن چه موهبتی می تواند باشد.
تا وقتی تنمان سلامت است نمیفهمیم یک دندان خراب، یک سردرد تخیلی، یک دیسک کمر ناقابل میتوانند چه روزگاری از آدم سیاه بکنند.
تا وقتی شب کار نباشید نمیفهمید گذاشتن سر روی بالش چقدر رویایی و لذتبخش است.
تا وقتی پدر و مادر هستند نمی فهمیم خشم و غیظ و قهرشان هم چقدر دوست داشتنی است.
برای حس کردن خوشبختی شاید خیلی امکاناتنیاز نباشد.
فکر کردن به این که فقط تو از بین میلیونها موجود ریز کله گنده ی دم دار شانس زندگی کردن پیدا کرده ای ، خودش میتواند یک قوت قلب بزرگ باشد.
فکرکردن به اینکه زندگی هرچند سخت و هرچند کوتاه به تو فرصت بودن داد و آن میلیون های دیگر حتی همین فرصت کوچک را هم نداشتند اگر لبخند به لب نیاورد ولی ما را کمی فکری که می تواند بکند.
بعد شاید بشود از چیزهای کوچکِ زندگی، از چیزهای خیلی کوچک مثل یک لامپ روشن بالای سر، یک دوش آب گرم، یک تن سالم، یک خواب راحت و یک خانواده بیشتر لذت برد.
بله آدمی قدر داشته هایش را تا وقتی که دارد نمی داند و هیچ بعید نیست ما آدمهای همیشه ناراضی، ما خدایگان نِک و ناله، ما رهروان هیچ وقت نرسیده به سرمنزل مقصود، وقتی قدر #زندگی را بفهمیم که دیگر زنده بودنی در کار نیست.
👤 بابک اسحاقی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۲۶ آذر ۱۴۰۲
🌿 بهترین باش 🌿
▫️ #زندگی یک اتاق با دو پنجره نیست …
▫️ زندگی هزاران پنجره دارد
▫️ یادم هست؛روزی از پنجره ناامیدی به زندگی نگاه کردم،
😥 احساس کردم میخواهم گریه کنم
▫️ و روزی از پنجره #امید به زندگی نگاه کردم،
😃 احساس کردم میخواهم دنیا را تغییر دهم
👌 عمر کوتاه ست فرصت نگاه کردن از تمامی پنجرههای زندگی را ندارم …
▫️ تصمیم گرفتهام فقط از یک پنجره به زندگی نگاه کنم،
▫️ و آن هم پنجره عـشـق همین برایم کافیست !
▫️ چون،این پنجره رو به #خدا باز میشود …
🌸 هر روز میخواهم خدا را ببینم،
🌺 با او حرف بزنم …
🌸 آن طرف پنجره خدا مرا می نگرد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۹ دی ۱۴۰۲
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
نگذارید دیگران درباره شما زیاد بدانند :
1️⃣هدف هاتون رو با همه درمیون نذارید
2️⃣درمورد جزئیات سبک زندگی صحبت نکن
3️⃣هرگز اعلام نکنید که چقدر روشن فکرهستید
4️⃣هرگز در مورد مشکلات خانوادگی صحبت نکنید
5️⃣هرگزدرمورد اینکه چقدرخوب هستید صحبت نکنید
6️⃣چیزهای ناخوشایندی که شنیده اید مطرح نکنید
#زندگی
#شخصی
#حال_خوب
💟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۹ اسفند ۱۴۰۲
نگذارید دیگران درباره شما زیاد بدانند :
1️⃣هدف هاتون رو با همه درمیون نذارید
2️⃣درمورد جزئیات سبک زندگی صحبت نکن
3️⃣هرگز اعلام نکنید که چقدر روشن فکرهستید
4️⃣هرگز در مورد مشکلات خانوادگی صحبت نکنید
5️⃣هرگزدرمورد اینکه چقدرخوب هستید صحبت نکنید
6️⃣چیزهای ناخوشایندی که شنیده اید مطرح نکنید
#زندگی
#شخصی
#حال_خوب
💟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۹ اسفند ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بر تمام شئون #زندگی تو سلام
🔵 آيت الله العظمی جوادی آملی:
🟢 «چرا در زیارت آل یاسین که جز بهترین زیارت های ماست در پیشگاه حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) می گوییم:
بر تمام شئون زندگی تو سلام؟...#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
۴جمله که باعث میشه در مورد زندگیتون تجدید نظر کنید:
۱) خوشبختی نبود مشکلات نیست، بلکه توانایی کنار اومدن با اونهاست.
۲) اگه بعد از تصمیمی ناراحت بودی، به این معنا نیست که اشتباه تصمیم گرفتی!
۳) استرس داری نه بهخاطر اینکه زیاد کار میکنی، در واقع استرس داری چون کارهایی که بهت احساس سرزندگی میدن رو کم انجام میدی.
۴) درسی که باهاش چالش داری، انقدر تکرار میشه تا چیزی یاد بگیری
#زندگی
#تصمیم
💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓
https://eitaa.com/matalbamozande1399
۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
💞💔💞
#رمان #زندگی #داستان_واقعی
#سرگذشت ... ارسالی از اعضاء
دختری بنام فاطمه
قسمت اول
صبح وقتی از خواب بیدار شدم
خوشحال بودم چون امشب دورهمی
داشتیم و قرار بود بریم خونه یکی از
اعضاء هیئتی مون ،
ما پنج خانواده بودیم که هممون جزء
خادمین هیئت حضرت زینب (س)
بودیم ،
علت آشنایی و رفاقتهامون تو همین
رفت و آمدهامون به هیئت بود
که این پنج خانواده با هم آشنا شدیم و تقریبا هفته ای یکبار برای دور هم
بودیم و قرار شام میگذاشتیم ،
من تو یه خانواده کاملا مذهبی به دنیا اومدم که یه برادر بزرگتر از خودم دارم
که 17 سالشه و فوقالعاده تعصبیِ ،
اسمم فاطمه ست 14 سالم هنوز تمام نشده ،
پدرمم بخاطر عقاید و تعصباتش بینهایت روی حرکات من حساس ،
این داستانی که اتفاق افتاده و من دارم براتون تعریف میکنم بر میگرده به 3 سال قبل ...
💞
یکی از این پنج خانواده که تو دورهمی
ما حضور داره خانواده دایی ام بود
خانواده دایی ام یه خانواده پنج نفره
هستند دایی ام دو تا دختر و یه پسر
چهار پنج ساله داره
💔
خانواده بعدی خانواده عمو رضا و
خاله زهره هستند که اونا هم یه دختر
و یه پسر دارند
💞
خانواده چهارم خانواده عمو محمد و
خاله مریم هستند ،
که یه پسر و یه دختر دارند
💔
خانواده پنجم خانواده عمو حسین
و خاله فاطمه هستند که عمو حسین
رئیس هیئتمون یه زن و شوهرند و هنوز بچه ای ندارند من خاله فاطمه رو
خیلی دوست دارم و عاشقش هستم
💞
همه مردهای هیئتیمون رو عمو و
همه خانمها رو خاله صدا می زدم ،
بجز دایی و زن داییم رو
ما پنج خانواده قرار بود اون شب بریم
خونه عمو رضا و خاله زهره تا هم دور
هم باشیم و هم بزرگترها برای هیئت
جلسه ای برگزار کنند ،
اون روز هم مثل سریهای قبل از صبح
برای مهمانی اون شب لحظه شماری
میکردم بخاطر سن کمم خیلی پر شور و نشاط بودم و پر انرژی،
بلاخره شب شد و لحظه رفتن فرا رسید ،
و همه با هم رفتیم خونه عمورضا
زهرا و زینب و آوا همراه پدر و
مادراشون زودتر از ما رفته بودند ،
زهرا و زینب دخترهای داییم بودند
و آوا دختر عمو محمد و خاله مریم
هست ، آوا همسن زهرا دختر داییم
و یه سه چهار سالی ازم بزرگتره !
من بیشتر از همه به آوا علاقه داشتم و خیلی به آوا وابسته بودم ،
یه جورایی باهاش راحت و ندار بودم،
و هر اتفاقی که برام می افتاد برای آوا تعریف میکردم ،
و آوا از همه چیز من خبر داشت ،
تقریبا همه اومده بودند
بجز خاله فاطمه و عمو حسین ،
همه در حال گفت و گو باهم بودند که تلفن عمو رضا زنگش به صدا در اومد
عمو رضا جواب تلفن رو داد و بعد از
کمی صحبت کردن قطع کرد ،
و بلند طوری که همه بشنوند گفت :
حسین بود که تماس گرفت !
میگه علی خونشونه و دارن میان
میخوان علی رو هم امشب همراه
خودشون بیارند ،
علی برادر زاده خاله فاطمه بود ،
که هم سن و ساله دادشم بود
که تقریبا 14 سالش میشد ...
زنگ در به صدا در اومد و عمو حسین
و خاله فامه اومدن داخل خونه و علی
آخر از همه وارد خونه شد ،
علی یه پسر نوجون با پوستی تقریبا
سفید و چشم و ابرویی مشکی و بینی
و لبهای تقریبا سرخش که زیبایی
خاصی تو صورتش داشت ،
جوونی که تازه پشت لبش داشت
سبز میشد ،
من کلا دو سه مرتبه دیده بودمش
اما وقتی وارد خونه شد یه حسی به من دست داد ،
انگار استرس گرفته بودم ...
خاله ها معمولا تو این جور مراسمها و مهمونیها
همه چادرهای رنگی به سر میکردند
و من چون 11 سالم بود پدرم هنوز بابت این موضوع حساسیت نشون نمیداد ...
ادامه داستان 👇👇
https://eitaa.com/matalbamozande1399
❦❦❦ ─═इई 💘 ❤️ 💘 ═══╝
۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
💞💔💞
#رمان #زندگی #داستان_واقعی
#سرگذشت ... ارسالی از اعضاء
دختری بنام فاطمه
قسمت دوم
بعد از کمی گپ و گفت
خانمهای مجلس بلند شدن تا بساط
سفره شام رو بچینند ،
ما هم برای کمک به بزرگترها به
آشپزخونه رفتیم و تو بردن ظرف و
سالاد و غیره ... کمک میکردیم ،
سفره پهن شد و همه دور سفره
نشستن ، و ما آخرین نفراتی بودیم
که دور سفره نشستیم ،
جایی که من نشستم دقیقا روبروی
علی و اونطرف سفره بود ،
در حال خوردن غذا بودم و هر از گاهی
ناخداگاه چشمم تو چشم علی می افتاد
و نگاهامون به هم گره میخورد ،
و من بخاطر شرم و حیای دخترونه
سریع زاویه دیدم رو تغییر میدادم ،
ولی سنگینی نگاه علی رو تا انتهای
صرف شام روی خودم حس می کردم.،
اون وقتا اصلا تو فکر این جور مسائل
نبودم ،
از دخترا و پسرهایی که با هم طرح
دوستی می ریختند و با هم ارتباط
صمیمی داشتند خوشم نمی اومد ،
آخه زهرا دختر داییم با یکی رفیق
شده بود و بعد از مدت طولانی که از
رفاقتشون میگذشت طرف ولش کرد و
رفت با یکی دیگه ازدواج کرد و زهرا
ضربه بدی خورده بود ،
برا همین فکر میکردم اگه دل به یه
پسری ببندی و رفیق بشیم خلافی انجام
دادیم و گناه کردیم ،
رابطه ی خوبی با زهرا نداشتم ، چون
زهرا سر و گوشش خیلی می جنبید ،
و دائم در حال دوست پیدا کردن و رفیق بازی با پسرا بود ،
اون شب بعد از شام آقایون قلیون
چاق کردن و مشغول صحبت و
رسیدگی به امورات هیئت شدند
ما دخترها هم یه گوشه پذیرایی دور
هم گرد شده بودیم و می گفتیم و
می خندیدیم
علی و داداشم تقریبا روبروی ما تو
پذیرایی نشسته بودند ،
اون شب مراقب رفتار علی بودم خیلی
زیر چشمی به من نگاه میکرد ،
خاله فاطمه که تو آشپزخونه دیگه
بهش نیاز نداشتن اومد تو جمع ما و
شروع کرد به صحبت در مورد حس
ششم ، خاله فاطمه میگفت حس
ششمش خیلی قویِ و میتونه براحتی
حدس بزنه ما در آینده چه شغلی رو
انتخاب میکنیم ...
💞
و شروع کرد به نگاه کردن به کف دست هممون و دونه به دونه بهمون
میگفت که چیکاره میشیم
من به شوخی گفتم خاله این که حس ششم نیست !
شما داری فال قهوه میگیری !!
و همه زدیم زیر خنده ،
فاصله بین ما و علی اینا زیاد نبود و
براحتی صدا به صدا می رسید ،
خاله فاطمه که همینطور مشغول نگاه
کردن به کف دستامون بود ،
و به شوخی و خنده به یکی می گفت :
تو وکیل میشی ! به یکی می گفت تو
معلم میشی !
نوبت به من که رسید به شوخی گفت :
تو کاره ای نمیشی و خیلی زود زود
مامان میشی !!
باز همه زدن زیر خنده ...
اون لحظه خیلی خجالت کشیدم
وقتی سرم و بلند کردم دیدم علی
هم نگام میکرد و میخندید ،
دیگه نتونستم اونجا بمونم بلند شدم
و رفتم تو یه اتاق دیگه ،
اون شب خیلی خوش گذشت ،
و بعد از شب نشینی و تمام شدن برنامه ریزی و مسائل مربوط به هیئت
همگی بلند شدند و به قصد رفتن از هم خدا حافظی کردند و رفتند ،
ما هم بر گشتیم خونه ،
بعد از اینکه لباسهامون رو درآوردیم من رفتم به اتاقمون ،
اتاق منو داداشم یکی بود یه تخت این سمت اتاق بود یه تخت اون سمت اتاق ،
و رفتم روی تختم دراز کشیدم ،
داداشمم بعد از چن دقیقه ای اومد و رو تختش گرفت خوابید ،
به داداشم حسودیم شد آخه خیلی زود خوابش برد
و من تا تا دیر وقت بیدار بودم
و به علی فکر میکردم
یه جورایی ازش خوشم اومده بود ،
من فقط همون شب به علی فکر کردم
و کلا همه چیز رو فراموش کرده بودم ،
تا اینکه هیئت ما برا سالروز ازدواج
حضرت علی و فاطمه مراسمی برگزار
کرد ،
مراسم تو یه ساختمون برگزار شد
خانمها طبقه چهارم ساختمون بودند
و آقایون طبقه اول ،
بعد از مراسم من خواستم بیام پایین
که یه سری وسیله ها رو ببرم مردونه ،
وارد آسانسور شدم و طبقه اول و زدم
وقتی آسانسور ایستاد و در باز شد
چشمم به وسیله هایی که تو دستم داشتم بود و با سرعت از آسانسور
اومدم بیرون که محکم خوردم به یکی
سرم رو که بلند کردم دیدم علیِ ،
سریع خودم و جمع و جور کردم و با
دستپاچگی عذرخواهی کردم و مثل
برق از از اونجا دور شدم ،
وسیله ها رو بردم دادم مردونه و از ساختمون رفتم بیرون تو محوطه بودم
داشتم به اتفاقی که افتاد فکر میکردم
علی بعد از برخورد من با خودش ،
انگاری که همچین بدش هم نیومده
بود با نگاه مرموز و لبخندی مرموزتر
به من نگاه میکرد برا همین دستپاچه
شدم و سریع اونجا رو ترک کردم ،
به خاطر نگاه سنگین علی یه حس
عجیبی به من دست داده بود ،
بیخود و بیجهت دستام میلرزید ...
ادامه داستان 👇👇
https://eitaa.com/matalbamozande1399
❦❦❦ ─═इई 💘 ❤️ 💘 ═══╝
۹ اردیبهشت ۱۴۰۳