📔 #داستان_واقعی
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانايی که از اين نادانی مردم رنج ميبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکری به سرش زد
به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت :
قيمت جهنم چقدره؟
کشيش تعجب کرد و گفت : جهنم؟!
مرد دانا گفت : بله جهنم.
کشيش بدون هيچ فکری گفت: ۳ سکه.
مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت : لطفا سند جهنم را هم بدهيد.
کشيش روی کاغذ پاره ای نوشت : سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کليسا خارج شد.
به ميدان شهر رفت و فرياد زد : من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمیدهم.
ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم.
اين شخص "مارتين لوتر" بود که با اين حرکت ، توانست مردم را از گمراهی رها سازد.
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن #آگاهی است
و تنها یک گناه و آن #جهل است...!
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 📚✾•
📚#داستان_واقعی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#چهزود_دیر_میشود
خانمم همیشه میگفت دوستت دارم
من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم ... از همان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش را نمیدانند ...
همیشه شیطنت داشت ابراز علاقه اش هم که نگو آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی با خودم میگفتم : مگر من چه دارم که همسرم انقدر بمن علاقه مند است؟
یک شب کلافه بود یا دلش میخواست حرف بزند میدانید همیشه بقدری کار داشتم که وقت نمیشه مفصل صحبت کنم من برای فرار از حرف گفتم : میبینی وقت ندارم من هر کاری میکنم برای آسایش و رفاه تست ولی همیشه بدموقع مانند کنه بمن میچسبی...
گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی این را که گفت از کوره در رفتم گفتم خدا کنه تا صبح نباشی ... بی اختیار این حرف را زدم این را که گفتم خشکش زد برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت ۳۰ ثانیه بمن خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست...
بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیا را دارم لبخند بی روحی زد ...
نفس عمیقی کشید و خوابیدیم .. آنشب خوابم عمیق بود اصلا بیدار نشدم...
حالا از آن شب ۵ سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام... هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام ...
گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را ... مگر چقدر امکان دارد یک جمله بقدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد دچار ایست قلبی شده بود ... شاید هم از قبل آنشب از دنیا رفته بود از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم بشوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر نه...
شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم اما طبق معمول وقتش را نداشتم ..
بعدها کارهایم روبراه شد حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ... من اما ... آرزویم اینست که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت...
بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم کشوی کنار تخت را باز کردم یک نامه آنجا بود پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد ...
خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی چیزی بمن نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ...آنشب میخواست بیشتر با هم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد...
حالا هر شب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد...
_حالا میفهمم گاهی یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد بايد مواظب حرفها بود گاهی زود دیر میشود...
ایکاش زودتر بخودمون بیایم
آموزنده👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#داستان_واقعی
🌸یک روز صبح سرد در سرمای شدید مونیخ آلمان من کودکی 8 ساله بودم. لباس هایم هم آنقدر گرم نبود که بتوانم تحمل کنم. خانه مان هم که یک اتاق کوچک بود من و خواهر و برادر و مادرم زندگی میکردیم.
من برادر بزرگتر بودم. مادرم از سرطان سینه رنج میبرد. تا اینکه آنروز صبح نفس کشیدنش کم شد. اشک در چشمانش جمع شد. نمیدانست با ما چه کند. سه کودک زیر 9 سال که نه پدر دارند نه فامیل. مادرشان هم که اکنون رو به مرگ است. دم گوشم به من چیزی گفت، او گفت که تو باید از برادرو خواهرت مراقبت کنی. من که هشت سال بیشتر نداشتم قطره اشکم ریخت روی صورت مادرم. سریع بلند شدم تا پزشکی بیاورم. نزدیک ترین درمانگاه به خانه من درمانگاهی بود که پزشکانش یهودی بودند. رفتم التماسشان کردم.
میخندیدند و میگفتند به پدرت بگو بیاید تا یک پزشک با خود ببرد. آنقدر التماس کردم آنقدر گریه کردم که تمام صورتم قرمز بود اما هیچکس دلش برای من نسوخت.
چند دارو که نمیدانستم چیست از آن جا دزدیدم و دویدم. آن هاهم دنبال من دویدند. وقتی رسیدم به خانه برادرم و خواهرم گریه میکردند. دستانم لرزید و برادر کوچکم گفت مادر نفس نمیکشد آدلف!
شل شدم، دارو ها افتاد آرام آرام به سمتش رفتم. وقتی صورت نازنینش را لمس کردم آنقدر سرد شده بود که دیگر کار از کار گذشته بود.
یهودیان وارد خانه شدند و مرا به زندان کودکان بردند. آنقدر مرا زدند که دیگر خون بالا میاوردم. وقتی بعد چند روز آزاد شدم دیدم خواهرو برادر کوچکم نزد همسایه ما هستند. همسایه مادرم را خاک کرده بود. دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم. کارم شب و روز درس خواندن و گدایی کردن بود، چه زمستان چه بهار چه ...
وقتی رهبر آلمان شدم اولین جایی را که با خاک یکسان کردم همان درمانگاه مونیخ بود. سنشان بالا رفته بود و مرا نمیشناختند. اما هم اکنون من رهبر کشور آلمان بودم. التماسم میکردند، دستور دادم زمین را بکنند و هر 6 نفر را درون چاله با دست و پای بسته بیاندازند و چاله را پر کنند. تمنا میکردند و میگفتند ما زن و بچه داریم. آنقدر بالای چاله پر شده ماندم تا درون خاک نفسشان بریده شود و این شد شروع کشتار میلیونی..
آدلف هیتلر
خاطرات کودکی نبرد من 1941
با کودکان به مهربانی رفتارکنیم، آنان ازما الگو میگیرند اگرالگوی خوبی باشیم، جهانی در آرامش خواهیم داشت.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
آنجا 👆 یک زن داشتیم
واینجا 👇هم یک زن
بخوانید
#داستان_واقعی😞🌡️🚨📣
در یوسف آباد تهران، خانواده ای بود که مرد خانواده، کارمند اداره بود، و همسرش رعایت حجاب و شئون اسلامی را نمی کرد. روزی طبق معمول، مرد به اداره می
رود و زن نیز پس از دادن صبحانة بچه ها به قصد خرید گوشت، از خانه بیرون می رود.
پس از گذشت چند ساعت، بچه ها از بازی خسته شده و شروع به گریه می کنند و تا آمدن مرد به خانه، ناآرامی بچه ها طول می کشد. مرد خانه، سراغ همسر
خود را از بچه ها می گیرد و بچه ها می گویند که مادر برای خرید گوشت از خانه بیرون رفته و هنوز برنگشته، مرد سراغ قصاب محله می رود و پرس و جو می کند؛
ولی قصاب اظهار بی اطلاعی می کند.
آن مرد پس از تلفن به اقوام و آشنایان سراغ پاسگاه نیروی انتظامی می رود و جریان را تعریف می کند. مأموران پس از تحقیقات اولیه، سراغ قصاب رفته و از وی
پرسش می کنند اما قصاب با قاطعیت تمام، اظهار بی اطلاعی کرد.
مأمورین به تفحص در مغازه پرداختند. سپس به زیرزمین که گوسفندان را پس از ذبح به آن جا می بردند، رفتند.
هنگام خارج شدن، مأمورین مقداری مو می یابند که موها، موی گوسفند نیست و قصاب برای بازجویی بیشتر به پاسگاه بردند.
سرانجام با پیگیری های دقیق، قصاب به جنایت خود اعتراف کرد که:
این زن، همسایة ما بود ولی رعایت پاکدامنی را نمی کرد و سر و سینه خود را نمی پوشاند. و از جمال خوبی هم برخوردار بود. آن روز که به مغازه آمد به گونه ای به
خودش رسیده بود که نفس اماره مرا وادار کرد کامی از آن زن بگیرم. او را برای دیدن گوشت بهتر به داخل مغازه دعوت کردم و به او گفتم گوشت خوب و مورد پسند
شما، پشت یخچال است. وقتی پشت یخچال رفت او را به زیرزمین کشاندم و با کاردی که در دست داشتم او را تهدید کردم و از او خواستم تن به زنا بدهد، بیچاره
می لرزید، اما چاره ای نداشت.
در پایان که از او کامی گرفتم. افکار شیطانی مرا واداشت برای آن که کسی از ماجرا باخبر نشود، او را بکشم اما باز افکار شیطانی مرا رها نکرد و گوشت زن را جدا
کرده، همراه گوشت گوسفندان چرخ کردم و فروختم و استخوانها را نیز در فلان منطقه خاک کردم.
این داستان از بدحجابی زن سرچشمه گرفت. شاید هیچگاه آن زن فکر نمی کرد که بدحجابی می تواند پایانی چنین تلخ و پرگناه داشته باشد و به تجاوز، قتل، یتیم
شدن فرزندان و سرگردانی همسرش بینجامد و نیز چنین عواقبی برای قابل خود در پی داشته باشد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#داستان_واقعی
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣1⃣
#فصل_سوم
چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه.
باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد. اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد. باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم.
صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: " انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. "
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣1⃣
#فصل_سوم
" من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت."
نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.»
عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.»
خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.»
بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_واقعی
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣1⃣
#فصل_سوم
کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.»
سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.»
از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند.
همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»
چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»
جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣1⃣
#فصل_سوم
وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.»
خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.»
بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣1⃣ #فصل_سوم رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و رو
#داستان_واقعی
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣2⃣
#فصل_سوم
لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.»
ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.»
خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»
خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.»
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.»
با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»
ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!»
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣2⃣
#فصل_سوم
زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.»
خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
🔸فصل چهارم
روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم.
در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان».
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند.
مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ظرف آب رو محکم تر توی دستم گرفتم و حرکت کردم،
دوباره سرمو پایین انداختم و دست و پام شروع کرد به لرزیدن،هرکاری کردم دوباره نتونستم عکس العملی از خودم نشون بدم و بدون اینکه سرم و بالا بگیرم از جلوی خونشون گذشتم ………
داستان #رمان #داستان_واقعی #داستان_عاشقانه #عشق #عاشقانه_خاص #
منتظر بودم هر لحظه چیزی بگه و نگاهش کنم اما نه اون چیزی گفت و نه من کاری کردم……
عصبی و ناراحت از کوچشون گذشتم و خودم و به چشمه رسوندم
،لعنت به من،چرا انقد خجالت میکشم اخه،جوری که من خشک و سر به زیر از کنارش رد میشم حالا فکر میکنه خوشم ازش نمیاد……
اون روز ظرف آب و پر کردم و تا برگشتم دیگه خبری از هادی نبود،
آنقدر حالم گرفته شده بود که دلم میخواست بشینم و یه دل سیر گریه کنم،خونه که رسیدم مامان طبق معمول توی حیاط داشت تمیزکاری میکرد
،من و که دید جارو رو کنار گذاشت و گفت چته چرا اخمات تو همه؟
به زور دهنم و باز کردم و گفتم هیچی با یکی از دخترا سر نوبت دعوام شده اعصابم خورد شد،
مامان دیگه چیزی نپرسید و منم رفتم توی خونه……
مدتی گذشت و من دیگه هادی رو جلوی خونه ندیدم،هرروز به بهانه ای از خونه بیرون میزدم و سری به کوچشون میزدم اما نه،نبود که نبود……
یک ماه گذشت و توی این مدت حتی یک بار هم هادی رو ندیده بودم،انقدر گرفته بودم که دیگه صدای همه در اومده بود،توی خونه ی ما بی بی و چند تا از بچه ها توی یک اتاق میخوابیدن و من و ابراهیم برادر کوچکترم هم توی اتاق دیگه میخوابیدیم،
یه شب که از شدت فکر و خیال بیدار بودم و یواشکی زیر پتو گریه میکردم متوجه پچ پچ آقا و مامان شدم،حتما مسئله ی مهمی بود که اینجوری پچ پچ میکردن
،آروم خودم و بهشون نزدیک تر کردم و سعی کردم تمام تلاشم رو برای شنیدن حرفاشون بکنم……
صدای مامان رو شنیدم که آروم گفت چکار کنیم حالا؟
تو که میگی من قبل از زری گل مرجان رو شوهر نمیدم،زری هم که میبینی از بخت بدش یه دونه خواستگار هم نداره،
اینجوری هردوتاشون میمونن رو دستمون،
آقا که صداش یکم بلند تر بود گفت نه محاله گل مرجان رو شوهر بدم،
بفهم زن! اگه این کارو بکنیم توی تمام ده میپیچه که حتما زری عیبی داشته که توی خونه مونده و خواهر کوچکترش شوهر کرده،فردا که سلطانعلی اومد سر زمین بهش میگم یا دختر بزرگم و واسه پسرت بگیر یا دیگه برای خواستگاری سراغ من نیا…….
با شنیدن اسم سلطانعلی نفسم توی سینه حبس شد،اخه اسم بابای هادی سلطانعلی بود و بجز اون هیچکس دیگه توی ده به این اسم نبود………
یعنی اومدن خواستگاری من؟خدایا چرا آقام قبول نمیکنه؟پس هادی خودش کجاست،چرا من توی این مدت ندیدمش……….
آقا و مامان دیگه حرفی نزدن و من تا خود صبح توی رختخواب تکون خوردم
،داشتم دیوونه میشدم،نکنه زری رو بدن به هادی؟
نه محاله،هادی من و دوست داره من میدونم منتظر می مونه تا زری شوهر کنه و بعد میاد خواستگاریم….
.انقد از زری بدم اومده بود که دلم نمیخواست حتی بهش نگاه کنم،اگه اون زودتر شوهر کرده بود منم حالا با خیال راحت زن هادی شده بودم…..
شب موقع خواب دل توی دلم نبود تا آقا شروع به صحبت کنه و از سلطانعلی بگه،
الکی خودم و به خواب زده بودم اما برای شنیدن حرف هاشون سراپا گوش بودم….
.کمی که گذشت مامان گفت چی شد آقا؟سلطانعلی امروز اومد سر زمین ؟چی گفتی بهش؟
آقا گفت آره اومد منم بهش گفتم فقط دختر بزرگم و شوهر میدم کوچیکه بچه ست هنوز،
اونم گفت پسرم قبول نمیکنه اما قرار شده یه کاری کنیم،قراره به بهانه ی گل مرجان بیان خواستگاری اما ما زری رو بنشونیم سر سفره ی عقد،حواست باشه زن چادر رو میذاری رو صورت زری و حتی یه لحظه هم نباید اون چادر کنار بره…..
مامان با ترس گفت چی داری میگی مرد؟
حالت خوشه؟
مگه از دخترم سیر شدم؟
فردا اون پسره میفهمه کلک زدیم بهش
خون تو دل بچم میکنه
،آقا با ناراحتی گفت لازم نکرده تو به من بگی چکار کنم چکار نکنم،وقتی اونا خودشون راضین به من و تو چه……
زری دیگه داره هفده سالش میشه اگه تا همین امسال شوهر نکنه دیگه باید زن پیرمرد یا زن مرده بشه،
سطلانعلی میگفت الان دو ساله هرکاری میکنن پسرش زن نمیگیره،هر دختری بهش معرفی میکنن یه عیب روش میذاره،
اینم که پسر بزرگشونه و به قول خودش میخواد هرچه زودتر سر و سامون بگیره……..
از شنیدن حرفای مامان و آقا نفسم تو سینه حبس شده بود،
آقا به مامان گوشزد کرده بود که توی این چند روز من حق ندارم پام و از خونه بیرون بذارم تا همه چیز به خوبی و خوشی بگذره…….
باورم نمیشد آقا با این تصمیم اشتباه قصد داره هم من و هم زری رو بدبخت کنه،باید کاری میکردم نمیتونستم اجازه بدم به همین راحتی من و هادی رو از هم جدا کنن….
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼
#هرروزیک_آیه
✨هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ عَلَى عَبْدِهِ آيَاتٍ
✨بَيِّنَاتٍ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ
✨إِلَى النُّورِ وَإِنَّ اللَّهَ بِكُمْ
✨لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ ﴿۹﴾
✨او همان كسى است كه بر
✨بنده خود آيات روشنى فرو
✨مى فرستد تا شما را از تاريكيها
✨به سوى نور بيرون كشاند و
✨در حقيقت خدا نسبت به شما
✨سخت رئوف و مهربان است (۹)
📚سوره مبارکه الحدید ✍آیه ۹
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#داستان_واقعی
🔹 فضيل عياض شاگردان زيادى را تربيت كرد. شاگرد درس خوان و جوانش به حال #مرگ افتاد.
🔹 فضيل بالاى سرش آمد، گفت: بگو:
«لا اله الا الله» گفت: هم نمی گويم و هم #بيزارم از اين چيزى كه تو می گويى.
🔹 فضيل گفت: قرآن بياوريد تا سوره مباركه «#يس» را بخوانم، شايد گرهش باز شود.
🌸 پيغمبر (ص) فرمود:
« لكلّ شىء قلب و قلب القرآن يس »
🔹 گفت: نخوان، من از شنيدنش #زجر می كشم و مرد. استاد غرق در شگفتى شد. خيلى پی جو شد كه چه چيزى باعث شد كه اين شاگرد درس خوانده و با معرفت، هنگام مرگش به اين بلا دچار شد و بی دين مرد.
🔹 خيلى در فكر بود، تا يك شب در عالم رؤيا ديد كه روز قيامت شده است. شاگردش را ديد كه در آتش است، گفت: چه شد كه وضع تو به اينجا كشيد؟ گفت: من دچار #سه_گناه بودم و تا زمان مردنم ادامه داشت؛
⛔ گناه اول:
#حسود بودم، هيچ نعمتى را براى ديگرى تحمل نداشتم ببينم.
⛔ گناه دوم: من #دو_بهم_زن بودم
⛔ و گناه سوم من: سالى يكبار #مشروب می خوردم. اگر #توبه كرده بودم، به اين بلا دچار نمی شدم.
📚 استاد انصاریان- سایت عرفان
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
📌 #داستان_واقعی #منبر_تلنگری
🔸مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!
🔸می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
🔸گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
🔸تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم …
#مذهبیهامراقب_رفتارمان_باشیم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💞💔💞
#رمان #زندگی #داستان_واقعی
#سرگذشت ... ارسالی از اعضاء
دختری بنام فاطمه
قسمت اول
صبح وقتی از خواب بیدار شدم
خوشحال بودم چون امشب دورهمی
داشتیم و قرار بود بریم خونه یکی از
اعضاء هیئتی مون ،
ما پنج خانواده بودیم که هممون جزء
خادمین هیئت حضرت زینب (س)
بودیم ،
علت آشنایی و رفاقتهامون تو همین
رفت و آمدهامون به هیئت بود
که این پنج خانواده با هم آشنا شدیم و تقریبا هفته ای یکبار برای دور هم
بودیم و قرار شام میگذاشتیم ،
من تو یه خانواده کاملا مذهبی به دنیا اومدم که یه برادر بزرگتر از خودم دارم
که 17 سالشه و فوقالعاده تعصبیِ ،
اسمم فاطمه ست 14 سالم هنوز تمام نشده ،
پدرمم بخاطر عقاید و تعصباتش بینهایت روی حرکات من حساس ،
این داستانی که اتفاق افتاده و من دارم براتون تعریف میکنم بر میگرده به 3 سال قبل ...
💞
یکی از این پنج خانواده که تو دورهمی
ما حضور داره خانواده دایی ام بود
خانواده دایی ام یه خانواده پنج نفره
هستند دایی ام دو تا دختر و یه پسر
چهار پنج ساله داره
💔
خانواده بعدی خانواده عمو رضا و
خاله زهره هستند که اونا هم یه دختر
و یه پسر دارند
💞
خانواده چهارم خانواده عمو محمد و
خاله مریم هستند ،
که یه پسر و یه دختر دارند
💔
خانواده پنجم خانواده عمو حسین
و خاله فاطمه هستند که عمو حسین
رئیس هیئتمون یه زن و شوهرند و هنوز بچه ای ندارند من خاله فاطمه رو
خیلی دوست دارم و عاشقش هستم
💞
همه مردهای هیئتیمون رو عمو و
همه خانمها رو خاله صدا می زدم ،
بجز دایی و زن داییم رو
ما پنج خانواده قرار بود اون شب بریم
خونه عمو رضا و خاله زهره تا هم دور
هم باشیم و هم بزرگترها برای هیئت
جلسه ای برگزار کنند ،
اون روز هم مثل سریهای قبل از صبح
برای مهمانی اون شب لحظه شماری
میکردم بخاطر سن کمم خیلی پر شور و نشاط بودم و پر انرژی،
بلاخره شب شد و لحظه رفتن فرا رسید ،
و همه با هم رفتیم خونه عمورضا
زهرا و زینب و آوا همراه پدر و
مادراشون زودتر از ما رفته بودند ،
زهرا و زینب دخترهای داییم بودند
و آوا دختر عمو محمد و خاله مریم
هست ، آوا همسن زهرا دختر داییم
و یه سه چهار سالی ازم بزرگتره !
من بیشتر از همه به آوا علاقه داشتم و خیلی به آوا وابسته بودم ،
یه جورایی باهاش راحت و ندار بودم،
و هر اتفاقی که برام می افتاد برای آوا تعریف میکردم ،
و آوا از همه چیز من خبر داشت ،
تقریبا همه اومده بودند
بجز خاله فاطمه و عمو حسین ،
همه در حال گفت و گو باهم بودند که تلفن عمو رضا زنگش به صدا در اومد
عمو رضا جواب تلفن رو داد و بعد از
کمی صحبت کردن قطع کرد ،
و بلند طوری که همه بشنوند گفت :
حسین بود که تماس گرفت !
میگه علی خونشونه و دارن میان
میخوان علی رو هم امشب همراه
خودشون بیارند ،
علی برادر زاده خاله فاطمه بود ،
که هم سن و ساله دادشم بود
که تقریبا 14 سالش میشد ...
زنگ در به صدا در اومد و عمو حسین
و خاله فامه اومدن داخل خونه و علی
آخر از همه وارد خونه شد ،
علی یه پسر نوجون با پوستی تقریبا
سفید و چشم و ابرویی مشکی و بینی
و لبهای تقریبا سرخش که زیبایی
خاصی تو صورتش داشت ،
جوونی که تازه پشت لبش داشت
سبز میشد ،
من کلا دو سه مرتبه دیده بودمش
اما وقتی وارد خونه شد یه حسی به من دست داد ،
انگار استرس گرفته بودم ...
خاله ها معمولا تو این جور مراسمها و مهمونیها
همه چادرهای رنگی به سر میکردند
و من چون 11 سالم بود پدرم هنوز بابت این موضوع حساسیت نشون نمیداد ...
ادامه داستان 👇👇
https://eitaa.com/matalbamozande1399
❦❦❦ ─═इई 💘 ❤️ 💘 ═══╝
💞💔💞
#رمان #زندگی #داستان_واقعی
#سرگذشت ... ارسالی از اعضاء
دختری بنام فاطمه
قسمت دوم
بعد از کمی گپ و گفت
خانمهای مجلس بلند شدن تا بساط
سفره شام رو بچینند ،
ما هم برای کمک به بزرگترها به
آشپزخونه رفتیم و تو بردن ظرف و
سالاد و غیره ... کمک میکردیم ،
سفره پهن شد و همه دور سفره
نشستن ، و ما آخرین نفراتی بودیم
که دور سفره نشستیم ،
جایی که من نشستم دقیقا روبروی
علی و اونطرف سفره بود ،
در حال خوردن غذا بودم و هر از گاهی
ناخداگاه چشمم تو چشم علی می افتاد
و نگاهامون به هم گره میخورد ،
و من بخاطر شرم و حیای دخترونه
سریع زاویه دیدم رو تغییر میدادم ،
ولی سنگینی نگاه علی رو تا انتهای
صرف شام روی خودم حس می کردم.،
اون وقتا اصلا تو فکر این جور مسائل
نبودم ،
از دخترا و پسرهایی که با هم طرح
دوستی می ریختند و با هم ارتباط
صمیمی داشتند خوشم نمی اومد ،
آخه زهرا دختر داییم با یکی رفیق
شده بود و بعد از مدت طولانی که از
رفاقتشون میگذشت طرف ولش کرد و
رفت با یکی دیگه ازدواج کرد و زهرا
ضربه بدی خورده بود ،
برا همین فکر میکردم اگه دل به یه
پسری ببندی و رفیق بشیم خلافی انجام
دادیم و گناه کردیم ،
رابطه ی خوبی با زهرا نداشتم ، چون
زهرا سر و گوشش خیلی می جنبید ،
و دائم در حال دوست پیدا کردن و رفیق بازی با پسرا بود ،
اون شب بعد از شام آقایون قلیون
چاق کردن و مشغول صحبت و
رسیدگی به امورات هیئت شدند
ما دخترها هم یه گوشه پذیرایی دور
هم گرد شده بودیم و می گفتیم و
می خندیدیم
علی و داداشم تقریبا روبروی ما تو
پذیرایی نشسته بودند ،
اون شب مراقب رفتار علی بودم خیلی
زیر چشمی به من نگاه میکرد ،
خاله فاطمه که تو آشپزخونه دیگه
بهش نیاز نداشتن اومد تو جمع ما و
شروع کرد به صحبت در مورد حس
ششم ، خاله فاطمه میگفت حس
ششمش خیلی قویِ و میتونه براحتی
حدس بزنه ما در آینده چه شغلی رو
انتخاب میکنیم ...
💞
و شروع کرد به نگاه کردن به کف دست هممون و دونه به دونه بهمون
میگفت که چیکاره میشیم
من به شوخی گفتم خاله این که حس ششم نیست !
شما داری فال قهوه میگیری !!
و همه زدیم زیر خنده ،
فاصله بین ما و علی اینا زیاد نبود و
براحتی صدا به صدا می رسید ،
خاله فاطمه که همینطور مشغول نگاه
کردن به کف دستامون بود ،
و به شوخی و خنده به یکی می گفت :
تو وکیل میشی ! به یکی می گفت تو
معلم میشی !
نوبت به من که رسید به شوخی گفت :
تو کاره ای نمیشی و خیلی زود زود
مامان میشی !!
باز همه زدن زیر خنده ...
اون لحظه خیلی خجالت کشیدم
وقتی سرم و بلند کردم دیدم علی
هم نگام میکرد و میخندید ،
دیگه نتونستم اونجا بمونم بلند شدم
و رفتم تو یه اتاق دیگه ،
اون شب خیلی خوش گذشت ،
و بعد از شب نشینی و تمام شدن برنامه ریزی و مسائل مربوط به هیئت
همگی بلند شدند و به قصد رفتن از هم خدا حافظی کردند و رفتند ،
ما هم بر گشتیم خونه ،
بعد از اینکه لباسهامون رو درآوردیم من رفتم به اتاقمون ،
اتاق منو داداشم یکی بود یه تخت این سمت اتاق بود یه تخت اون سمت اتاق ،
و رفتم روی تختم دراز کشیدم ،
داداشمم بعد از چن دقیقه ای اومد و رو تختش گرفت خوابید ،
به داداشم حسودیم شد آخه خیلی زود خوابش برد
و من تا تا دیر وقت بیدار بودم
و به علی فکر میکردم
یه جورایی ازش خوشم اومده بود ،
من فقط همون شب به علی فکر کردم
و کلا همه چیز رو فراموش کرده بودم ،
تا اینکه هیئت ما برا سالروز ازدواج
حضرت علی و فاطمه مراسمی برگزار
کرد ،
مراسم تو یه ساختمون برگزار شد
خانمها طبقه چهارم ساختمون بودند
و آقایون طبقه اول ،
بعد از مراسم من خواستم بیام پایین
که یه سری وسیله ها رو ببرم مردونه ،
وارد آسانسور شدم و طبقه اول و زدم
وقتی آسانسور ایستاد و در باز شد
چشمم به وسیله هایی که تو دستم داشتم بود و با سرعت از آسانسور
اومدم بیرون که محکم خوردم به یکی
سرم رو که بلند کردم دیدم علیِ ،
سریع خودم و جمع و جور کردم و با
دستپاچگی عذرخواهی کردم و مثل
برق از از اونجا دور شدم ،
وسیله ها رو بردم دادم مردونه و از ساختمون رفتم بیرون تو محوطه بودم
داشتم به اتفاقی که افتاد فکر میکردم
علی بعد از برخورد من با خودش ،
انگاری که همچین بدش هم نیومده
بود با نگاه مرموز و لبخندی مرموزتر
به من نگاه میکرد برا همین دستپاچه
شدم و سریع اونجا رو ترک کردم ،
به خاطر نگاه سنگین علی یه حس
عجیبی به من دست داده بود ،
بیخود و بیجهت دستام میلرزید ...
ادامه داستان 👇👇
https://eitaa.com/matalbamozande1399
❦❦❦ ─═इई 💘 ❤️ 💘 ═══╝
💞💔💞
#رمان #زندگی #داستان_واقعی
#سرگذشت ... ارسالی از اعضاء
دختری بنام فاطمه
قسمت سوم
اون شبم وقتی رفتیم خونه بازم تا
دیروقت نتونستم بخوابم ،
و همش به فکر علی و اون نگاههای
معنی دارش بودم ،
محرم نزدیک بود ومن برای رسیدنش
لحظه شماری میکردم ،
عاشق ماه محرم و برگزاری هیئتها و
روضه ها و پذیرایی از مهمانان عذای
حسینی بودم ...
محرم اون سال بخاطر بیماری کرونا و
شرایط پیش اومده توی یه مدرسه ،
که حیاط بزرگی داشت هیئت زدیم ،
تو فضای باز حیاط مدرسه داربست
زدیم و پارچه های سیاه رو علم کردیم
بساط منقل و اسپند به راه شد ،
امکانات صوتی نصب شد ،
و صدای نوحه خونی از بلندگوی
مدرسه پخش میشد،
یه فضای دوست داشتنی بود که
دیگه نگو ! هر کس مثل من عاشق
این جور مراسمات بود می فهمید که
چه حالی داشتم اون روزا ،،
خصوصا که این اواخر نگاههای علی
هم منو شیفته تر کرده بود به خودش ،
پسرهای هم سن و سال علی زیاد تو
هیئت می اومدند و می رفتند ،
ولی علی توجه منو به خودش جلب
کرده بود ،
و دائم تو جمعیت به دنبالش بودم
ببینم که چه کاری میکنه !
شک نداشتم علی هم همین حس رو
نسب به من داشت ،
چون بیشتر اوقات که من به دنبالش
بودم و زیر نظر داشتمش اونم منو زیر
نظر داشت ،
و اکثرا نگاهمون به نگاه هم گره
می خورد و یه لبخند چاشنی نگاهمون
می شد . و بلافاصله با شرم و حیایی
که داشتیم نگاه از هم می گرفتیم ،
و به کارمون ادامه میدادیم.،
نسبت به سال قبل کمی فهمیده تر
شده بودم ،
با اینکه 12 سال بیشتر نداشتم ولی
از نظر هیکل و قیافه بزرگتر از سنم
نشون میدادم ،
روز سوم محرم بود که صبح زود
بابام رفت به محل کارش و مامانمم
هر روز صبح میرفت مدرسه تا تو پختن غذای هیئت کمک کنه
اون زمان مامان آوا سر آشپز هیئت بود
و بقیه خانمها زیر دستش کار میکردند
بابام و عمو حسین و داداشم مداحی میکردند ،
اون روز منو داداشم مهدی تو خونه
تنها بودیم ...
💞
تلویزیون شبکه قرآن داشت مداحی
نشون میداد منم نگاه می کردم
حوصله ام سر رفت پاشدم تلویزیون
رو خاموش کردم خواستم برم از تو
یخچال یه چیز بردارم بخورم که یهو یاد عکسا افتادم
رو کردم به مهدی و گفتم داداش
عکسای اون روز که برا هیئت جلسه
گذاشته بودن رو داری به من نشون
بدی میخوام خودم رو ببینم چه شکلی افتادم .
اخه من گوشی نداشتم و از نظر بابام
دختر و پسر تا 18 سال نشدن
نباید گوشی شخصی داشته باشند ،
و مهدی هم چون تازگی ها 18 سالش تموم شده بود چند وقتی می شد که
بابام براش یه گوشی بایه سیم کارت
به نام خودش خریده بود ،
منم از تو گوشی مامانم به درس و
تکلیف مدرسه ام که آنلاین بود
می رسیدم ،
مهدی رفت به گالری منم کنارش
نشستم و دونه دونه عکسا رو باهم
می دیدیم و درمود قیافه هامون
صحبت می کردیم و می خندیدیم ،
منو آوا تو بیشتر عکسا کنار هم بودیم.
و هر وقت عکسی که منو آوا توش بودیم می اومد رو صفحه گوشی
مهدی زوم میکرد و با دقت نگاه میکرد
مشکوک شدم و گفتم : مهدی چرا این
کار رو میکنی ناقلا خبرهایی هست ،
خندید و سرش به تایید حرف من
تکون داد ،
منم جیغ کوتاهی از سر شوق کشیدم
و بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم
چون واقعا به آوا علاقه داشتم ،
به مهدی گفتم مطمئنم اونم به تو
علاقه داره !
گفت : از کجا این قدر مطمئنی ؟
گفتم : یه کارهایی میکنه که تابلوئه !
خیلی خوشحال شد و از من خواست
تا یه جوری ته و توی قضیه رو
دربیارم تا اونم مطمئن بشه ،
منم با کمال میل گفتم باشه و بهش
قول همکاری دادم .
چون آوا رو خیلی دوست داشتم و
براحتی براش درد و دل می کردم ،
خیلی راحت می تونستم از زیر زبونش
بکشم بیرون و ببینم که چقدر به مهدی
علاقه داره ...؟
بعد برای یه لحظه به ذهنم رسید
وقتی مهدی به این راحتی حرف دلش
رو برام گفت .
خوب منم راز دلم رو به داداشم بگم ،
بگم که از علی خوشم اومده و یه
مدتی که تمام فکر و ذکرم شده علی ...
ادامه داستان 👇👇
https://eitaa.com/matalbamozande1399
❦❦❦ ─═इई 💘 ❤️ 💘 ═══╝
💞💔💞
#رمان #زندگی #داستان_واقعی
#سرگذشت ... ارسالی از اعضاء
دختری بنام فاطمه
قسمت چهارم
خیلی با خودم کلنجار رفتم تا
خودم رو قانع کنم که راز دلم رو به
داداشم مهدی بگم ،
اومدم اول زمینه سازی کنم بعد
همه چیز و بگم ،
اینطوری شروع کردم که چقدر خوبه
برادر میتونه درد و دل کنه و حرفهاش
رو به خواهرش بزنه ولی خواهر نمیتونه !!
اولش متوجه منظورم نشد !
و در جواب من گفت : آره خیییلی خوبه ،
دوباره حرفم رو تکرار کردم و تن صدام
رو روی کلمه خواهر نمیتونه تغییر دادم ،
این بار متوجه شد و حالت نگاهش
تغییر کرد و چشماشو کوچیک کرد و
ابروهاش رو داد بالا و گفت :
منظورت از این حرف چیه ؟
گفتم : هیچی همینطوری گفتم ،
بعد با حالت مهربون تری گفت :
نکنه تو هم به کسی علاقه داری ؟
سرم رو انداختم پایین و هیچ حرفی
نزدم ، دوباره ازم پرسید !
این بار سرم رو تکون دادم و گفتم آره ...
باز ازم پرسید ؟ طرف کیه ؟
و بازم سکوت کردم !
یهو برگشت گفت : نکنه علی برادرزاده
خاله فاطمهِ ؟
با اینکه از حرفهایی که زدم پشیمون
شده بودم و خیلی می ترسیدم
با ترس و لرز گفتم آره ،
مشخص بود داره فیلم بازی میکنه
دستاش رو مشت کرد و مثلا عصبانی
شد ، ولی چیزی نگفت ،
یه چند دقیقه ای بین ما سکوت بود
بعد خودش شروع کرد به حرف زدن
تو چشمام نگاه کرد و گفت :
اونم تو رو دوست داره !!
با اینکه از نگاههای معنی دار علی
متوجه شده بودم ولی وقتی از زبون
مهدی شنیدم کلی ذوق کردم ،
از مهدی پرسیدم تو از کجا میدونی ؟
برگشت به من گفت :
خودش یه روز به من گفت : که به
خواهرت علاقه دارم ...
بعد از اینکه کمی باهم صحبت کردیم
دو تایی آماده شدیم که بریم مدرسه
برای کمک به بزرگترها ؛
مهدی توی راه با علی هم هماهنگ
کرد و اونم می اومد به اونجا ،
سر حال بودم و خوشحال !
دوست داشتم زودتر برسیم به مدرسه
و من بتونم علی رو ببینم ،
از اون روز به بعد تمرکزم رو از دست
داده بودم ، تو هیئت که می رفتیم انگار چیزی گم کرده بودم همش چشمم به دنبال علی بود که بتونم چند دقیقه
بیشتر ببینمش ،
اصلا حواسم به کارایی که می کردم نبود همش خرابکاری به بار می آوردم ،
باز خدا رو شکر تو اون شلوغی کسی حواسش به من نبود ،
از روزی که مهدی اون حرفها رو به
من زده بود ، هر روزی که می گذشت
من بیشتر به علی وابسته می شدم ،
علی اگه یه روز دیرتر به هیئت
می اومد من اون روز چنان غمگین
بودم تا زمانی که ببینمش و آرامش
بگیرم ...
💞
هر وقت که میدیدمش از هیجان
زیادی دستپاچه می شدم و این
دستپاچگی تو رفتارم کاملا مشخص بود ،
علی هم دیگه متوجه علاقه من به
خودش شده بود ...
کم کم به روزهای آخر دهه اول محرم
می رسیدیم و من چنان ناراحت و غمگین بودم چون دیگه نمی تونستم هر روز ببینمش ،
اون سال محرم بهترین محرمی بود که
پشت سر گذاشته بودم ،
باورم نمی شد منم عاشق شده باشم ،
منی که از ارتباط بین پسر و دخترها
متنفر بودم حالا خودم عاشق یکی از
همون پسرها شده بودم ،
البته ما هیچ ارتباطی با هم نداشتیم
و فقط در حد همون رد و بدل کردن
نگاههای پر از عشق بود ،
و همون برای من شیرینی و لذت
خاصی داشت ...
یه پنچ شش ماهی از محرم گذشته بود
و مجددا بساط هیئت هفتگی که هر چهارشنبه به چهارشنبه بود برگزار میکردیم علم شد ،
متوجه تغییر رفتار پدرم نسبت به خودم شدم ، جدیدا با علی هم به تندی رفتار میکرد ...
یا هر جایی که علی اونجا حضور داشت ! منو از حضور تو اون جمع منع میکرد
یا میفرستادتم دنبال نخود سیاه ،
منم به هر بهانه ای تلاش میکردم تا
تو قسمت مردونه سرک بکشم بلکه
بتونم برا لحظه ای ببینمش ،
و چون علی تا اون زمان تو هیئت
هفتگی ما شرکت نمی کرد .
و از محرم همون سال تقریبا هر
هفته حضور داشت و همین باعث
شده بود که پدرم به رفتارهای منو
علی شک کنه و حساس بشه ،
مدتی گذشت و من آوا رو در جریان موضوع ، علاقه خودم به علی قرار دادم ،
از نگاههای معنی دار گرفته تا
عکس العملهایی که بعد از هر برخورد
داشتیم رو براش تعریف کردم ،
آوا همیشه یا یه چیزی میگفت که
میخورد تو ذوق من یا خیلی بی تفاوت
از کنار صحبتهایی که با آب و تاب براش تعریف می کردم می گذشت .
از رفتارش ناراحت می شدم ، اما
بخاطر علاقه زیادی که به آوا
داشتم . انتظار داشتم با من رفتار
بهتری داشته باشه ...
منم بلاخره موفق شده بودم که از زیر زبونش بکشم ، اونم به مهدی علاقه داره ...
ادامه داستان 👇👇
https://eitaa.com/matalbamozande1399
❦❦❦ ─═इई 💘 ❤️ 💘 ═══╝
💞💔💞
#رمان #زندگی #داستان_واقعی
#سرگذشت ... ارسالی از اعضاء
دختری بنام فاطمه
قسمت پنجم
تو صحبتهام با آوا بهش گفته بودم
که مهدی هم به تو علاقه مند و اون
هم بینهایت خوشحال شده بود ،
بعد از محرم نشستهای شبانه و دورهمی های شام و نهارمون پا برجابود
گاهی دورهمی هامون رو تو خونه برگزار میکردیم و گاهی هم تو پارکها ،
ولی من اصلا دل و دماغ نداشتم و دیگه مثل قبل به من خوش نمی گذشت
چون علی تو جمع ما نبود ،
تو یکی از همین دورهمی ها تصمیم
گرفتن دسته جمعی برن مشهد
پابوس امام رضا ،
همون اول خانواده دایی ام اعلام
کردکه ما آمادگی این سفر رو نداریم ،
عمو رضا و عمو محمد و عمو حسین
و بابام همگی اعلام آمادگی کردند ،
قرار بود وسطای هفته بعدی حرکت
کنیم بریم ،
یه روز که همگی خونه بودیم سر ظهر
خاله مریم مامان آوا زنگ زد با مامانم
صحبت میکرد بعد به مامانم گفت :
خاله فاطمه زنگ زده به ما گفت : ما
علی رو هم همراه خودمون میاریم اگه
علی نتونه همراه ما بیاد ماهم نمیایم ،
بابام چون کم و بیش به رفتارهای علی مشکوک شده بود و دل خوشی
ازش نداشت ،
به مادرم گفت بگو برن به سلامت ما
نمیریم ،،
بعدش گفت دوره دوره خودمونی
چرا هر جا میرین این پسره رو با
خودشون میبرن ، خوب یه بچه بیارن
و خیال خودشون و راحت کنند ،
خاله مریم میگه خوب این پسره بیاد
به ما که کاری نداره ،
شما چرا برنامه رو کنسل میکنید
بعد عمو محمد گوشی رو گرفت :
و با بابام صحبت کرد تا ببینه چی شده
که بابام میگه ما نمیریم ،،
ظاهرا مهدی تمام حرفهایی که اون
روز به هم زدیم بجز موضوع خودش
و آوا رو میبره میزاره کف دست بابام ،
بابام هم بخاطر همین قضیه حساس
شده بود ،
و دوست نداشت علی تو جمع و
دورهمی های ما بیاد ،
با شنیدن این حرفها خیلی حالم بد
شده بود ، رفتم تو اتاق و گریه میکردم
تمام فکرم پیش علی بود ،
دوست داشتم اونم به این سفر بیاد
از دست داداشم خیلی ناراحت بودم من بهش اعتماد کرده بودم و براش از
راز دلم گفتم اونم رفت همه رو به بابام گفت ، نمی دونستم از ناراحتی
چیکار کنم تا آروم بشم ...
💞
اون شب با حال بدی رفتم به رخت
خوابم و بازم تا صبح خوابم نبرد ،
فردا نزدیکای ظهر صدای زنگ خونه
بلند شد بابام رفت در و باز کرد ،
عمو محمد و عمو حسین و خاله مریم
و خاله فاطمه بودند که اومدند ،
خاله مریم نامردی نکرده بود و تمام
حرفهایی رو که دیشب بابام پشت
تلفن به عمو محمد گفته بود رو صاف
گذاشت کف دست خاله فاطمه ،،
و این وسط یه ناراحتی پیش میاد و اون لحظه هم اومده بودند رفع کدورت کنند ،
تو همین بحث کردنها بود که موضوع
منو علی رو خاله فاطمه متوجه شد و موضوع مهدی و آوا رو خاله مریم و
حسابی همه چیز بهم ریخت ...
بابام که از عصبانیت چاقو میزدی
خونِش نمی ریخت ، فقط جلو جمع
خود داری میکرد ، و چیزی نمی گفت :
همین قضیه باعث شد که بابام کلا سفر مشهد و کنسل کنه ،
عمو محمد میاد کلی با بابام صحبت
میکنه تا بلاخره بابام راضی میشه ،
تو این معرکه ای که خونمون به پا شده
بود اصلا توجه به هیچ چیزی نمیکردم ،
تنها چیزی که برام مهم بود اومدن
علی با ما به این سفر بود
و خدا خدا میکردم سفر مشهدمون
کنسل نشه و علی هم بیاد ،
ولی متاسفانه عمو حسین بخاطر خاله
فاطمه و علی که پشت سرش این
حرفها رو زده بودن خیلی ناراحت میشه
و کلا سفر مشهد و کنسل میکنه و با
دلخوری از خونمون میره ،
و من انگار که دنیا روی سرم خراب
شده بود همش گریه میکردم ،
رفتیم به مشهد ولی بدون عمو حسین
و خاله فاطمه ،
تو مشهد با اینکه ، این همه ذوق این
سفر رو داشتم همش ناراحت و
غمگین بودم و از همه بدتر که آوا به
من گفته بود، علی دنبال تفریح کردنه
و اصلا قصد ازدواج نداره بهتره دلت رو
به این پسره خوش نکنی ،
و من تمام مدت سفرمون تو مشهد
داشتم گریه و زاری میکردم البته دور
از چشم بقیه ،
هر وقت که حرم می رفتم کلی پیش
امام رضا گله و شکایت می کردم ،
و ازش میخواستم یه کاری کنه که من
علی رو از دست ندم ،
خیلی به علی علاقه پیدا کرده بودم .
فکر اینکه یه روزی علی رو از دست بدم دیوانه ام میکرد
سن زیادی هم نداشتم و فکر میکردم
دنیا یه طرف و علی هم طرف دیگه ،
و از علی برا ی خودم خدایی ساخته بودم ، خدایی که شب و روزم شده بود ..
خدا خدا میکردم که این سفر زودتر تمام بشه و روز چهارشنبه برسه و ما
باز تو هیئتمون دور هم جمع بشیم
تنها امیدم به همین مراسمات هیئت
بود چون اونجا بود که علی رو راحت
می تونستم ببینم ...
ادامه داستان 👇👇
https://eitaa.com/matalbamozande1399
❦❦❦ ─═इई 💘 ❤️ 💘 ═══╝