eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
ظرف آب رو محکم تر توی دستم گرفتم و حرکت کردم، دوباره سرمو پایین انداختم و دست و پام شروع کرد به لرزیدن،هرکاری کردم دوباره نتونستم عکس العملی از خودم نشون بدم و بدون اینکه سرم و بالا بگیرم از جلوی خونشون گذشتم ……… داستان # منتظر بودم هر لحظه چیزی بگه و نگاهش کنم اما نه اون چیزی گفت و نه من کاری کردم…… عصبی و ناراحت از کوچشون گذشتم و خودم و به چشمه رسوندم ،لعنت به من،چرا انقد خجالت میکشم اخه،جوری که من خشک و سر به زیر از کنارش رد میشم حالا فکر میکنه خوشم ازش نمیاد…… اون روز ظرف آب و پر کردم ‌ و تا برگشتم دیگه خبری از هادی نبود، آنقدر حالم گرفته شده بود که دلم میخواست بشینم و یه دل سیر گریه کنم،خونه که رسیدم مامان طبق معمول توی حیاط داشت تمیزکاری میکرد ،من و که دید جارو رو کنار گذاشت و گفت چته چرا اخمات تو همه؟ به زور دهنم و باز کردم و گفتم هیچی با یکی از دخترا سر نوبت دعوام شده اعصابم خورد شد، مامان دیگه چیزی نپرسید و منم رفتم توی خونه…… مدتی گذشت و من دیگه هادی رو جلوی خونه ندیدم،هرروز به بهانه ای از خونه بیرون میزدم و سری به کوچشون میزدم اما نه،نبود که نبود…… یک ماه گذشت و توی این مدت حتی یک بار هم هادی رو ندیده بودم،انقدر گرفته بودم که دیگه صدای همه در اومده بود،توی خونه ی ما بی بی و چند تا از بچه ها توی یک اتاق میخوابیدن و من و ابراهیم برادر کوچکترم هم توی اتاق دیگه میخوابیدیم، یه شب که از شدت فکر و خیال بیدار بودم و یواشکی زیر پتو گریه میکردم متوجه پچ پچ آقا و مامان شدم،حتما مسئله ی مهمی بود که اینجوری پچ پچ میکردن ،آروم خودم و بهشون نزدیک تر کردم و سعی کردم تمام تلاشم رو برای شنیدن حرفاشون بکنم…… صدای مامان رو شنیدم که آروم گفت چکار کنیم حالا؟ تو که میگی من قبل از زری گل مرجان رو شوهر نمیدم،زری هم که میبینی از بخت بدش یه دونه خواستگار هم نداره، اینجوری هردوتاشون میمونن رو دستمون، آقا که صداش یکم بلند تر بود گفت نه محاله گل مرجان رو شوهر بدم، بفهم زن! اگه این کارو بکنیم توی تمام ده میپیچه که حتما زری عیبی داشته که توی خونه مونده و خواهر کوچکترش شوهر کرده،فردا که سلطانعلی اومد سر زمین بهش میگم یا دختر بزرگم و واسه پسرت بگیر یا دیگه برای خواستگاری سراغ من نیا……. با شنیدن اسم سلطانعلی نفسم توی سینه حبس شد،اخه اسم بابای هادی سلطانعلی بود و بجز اون هیچکس دیگه توی ده به این اسم نبود……… یعنی اومدن خواستگاری من؟خدایا چرا آقام قبول نمیکنه؟پس هادی خودش کجاست،چرا من توی این مدت ندیدمش………. آقا و مامان دیگه حرفی نزدن و من تا خود صبح توی رختخواب تکون خوردم ،داشتم دیوونه میشدم،نکنه زری رو بدن به هادی؟ نه محاله،هادی من و دوست داره من میدونم منتظر می مونه تا زری شوهر کنه و بعد میاد خواستگاریم…. .انقد از زری بدم اومده بود که دلم‌ نمیخواست حتی بهش نگاه کنم،اگه اون زودتر شوهر کرده بود منم حالا با خیال راحت زن هادی شده بودم….. شب موقع خواب دل توی دلم نبود تا آقا شروع به صحبت کنه و از سلطانعلی بگه، الکی خودم و به خواب زده بودم اما برای شنیدن حرف هاشون سراپا گوش بودم…. .کمی که گذشت مامان گفت چی شد آقا؟سلطانعلی امروز اومد سر زمین ؟چی گفتی بهش؟ آقا گفت آره اومد منم بهش گفتم فقط دختر بزرگم و شوهر میدم کوچیکه بچه ست هنوز، اونم گفت پسرم قبول نمیکنه اما قرار شده یه کاری کنیم،قراره به بهانه ی گل مرجان بیان خواستگاری اما ما زری رو بنشونیم سر سفره ی عقد،حواست باشه زن چادر رو میذاری رو صورت زری و حتی یه لحظه هم نباید اون چادر کنار بره….. مامان با ترس گفت چی داری میگی مرد؟ حالت خوشه؟ مگه از دخترم سیر شدم؟ فردا اون پسره میفهمه کلک زدیم بهش خون تو دل بچم میکنه ،آقا با ناراحتی گفت لازم نکرده تو به من بگی چکار کنم چکار نکنم،وقتی اونا خودشون راضین به من و تو چه…… زری دیگه داره هفده سالش میشه اگه تا همین امسال شوهر نکنه دیگه باید زن پیرمرد یا زن مرده بشه، سطلانعلی میگفت الان دو ساله هرکاری میکنن پسرش زن نمیگیره،هر دختری بهش معرفی میکنن یه عیب روش میذاره، اینم که پسر بزرگشونه و به قول خودش می‌خواد هرچه زودتر سر و سامون بگیره…….. از شنیدن حرفای مامان و آقا نفسم تو سینه حبس شده بود، آقا به مامان گوشزد کرده بود که توی این چند روز من حق ندارم پام و از خونه بیرون بذارم تا همه چیز به خوبی و خوشی بگذره……. باورم نمیشد آقا با این تصمیم اشتباه قصد داره هم من و هم زری رو بدبخت کنه،باید کاری میکردم نمیتونستم اجازه بدم به همین راحتی من و هادی رو از هم جدا کنن….