eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
26.7هزار ویدیو
129 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 اللهم صل علی مخمد وال محمد وعجل فرجهم 🤲 ✍امروز همه باهم برای سلامتی وفرج مولا دعا میکتیم 🤲🤲. نیت سلامتی فرج مولا صاحب الزمان عج👇 👈۱۰۰ مرتبه صلوات هدیه با عشق به محضر مولا 👈۴۰ مرتبه اللهم عجل لولیک الفرج برای دوستانت بفرست این زنجیر خیر گسترش بده تا شب میلیونها صلوات به نیت سلامتی،وفرج مولا هدیه به مولا شود 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
خواص درمانی گوجه سبز: 🔸كاهش فشارخون و چربی خون 🔸حذف رسوبات ازخون وتنظیم عملكرد معده‌ای،روده‌ای 🔸باعث تعادل اسیدو بازدرجریان خون 🔸خاصیت ضدقارچی 🔸مفید برای افراد مبتلا به نقرس 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌍 دنیا و آخرت! امام حسن مجتبی علیه‌السلام: 🍃برای دنیایت چنان عمل کن که گویی تا ابد خواهی ماند، 🌱و برای آخرتت چنان عمل کن که گویی همین فردا می‌میری... 📚مستدرك‌الوسائل، ج۱، ص۱۴۶ 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
کمبود ویتامین بدن را از میل غذایی بفهمید !💊 ◽️کمردرد یا پا درد = D ◽️شوره سر = A ◽️خارش پوست = روی ◽️هوس شیرینی = کروم ◽️هوس گوشت = کمبود آهن و روی + بهترین راه دریافت این ترکیبات موثر رعایت تنوع و تعادل در برنامه غذایی و استفاده از تمام گروه‌های غذایی به ویژه میوه‌ها و سبزیجات است 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فواید کلم برگ سبز برای خانم ها جلوگیری‌از‌ سرطان سینه زنان آب کلم برای درمان زخم معده درمان کم خونی درمان یبوست افزایش شیر مادر 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
امام زمان(عج) را فراموش کردیم - مرحوم کافی.mp3
2.37M
⚠️ امام زمان (عج) را فراموش کردیم 🎙مرحوم کافی (ره) 🏷 عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مرداب خشت نود ویک از جابرخاست. ساعت ده شب بود و هنوز شام نخورده بود. با اینکه سمیه خانم غذای محبوبش را پخته بود سر شب میلش به غذا نکشیده بود . خود را به آشپزخانه رساند و یخچال را سرک کشید. قابلمه مسی عدس پلو را بیرون آورد و مقداری که می خواست داخل ظرفی ریخت و روی گازگذاشت. تصمیم گرفت تا گرم شدن آن زیارت عاشورایش را بخواند. با نر افزار گوشی شروع به خواندن کرد. هنوز به عبارت بابی انت وامی دوم نرسیده بود که در تاریک وروشن آشپز خانه قامت مردی در آستانه آن به وحشتش انداخت. خشکش زده بود و نمی توانست حرکت کند. از ترس زبانش برای یک فریاد بند آمده بود. _سلام با این صدا گوشی از دستش افتاد .از جایش به شدت کنده شد که باعث افتادن صندلی روی سرامیک های آشپزخانه وایجاد سر و صدای بدی شد. با دیدن فرد روبه رویش بهت وتعجب جای وحشت را گرفت. آب دهانش را قورت دادو شمرده گفت _ سلام ....شمایید؟.... ببخشید من...من خیلی ترسیدم فکر کردم دزده ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 مرداب خشت نود ودوم ماگ قهوه اش را برداشت وبرای تماشای محیط بیرون کنار پنجره ایستاد. اولین چیزی که به چشم می خورد برج ساعت در میدان الکساندر پلاتز برلین بود. دیگر حالش از این نمای تکراری بهم می خورد. پروژه اش زیادی طولانی شده بودوماندن در این شهر حتی برای یک ساعت برایش سخت شده بود. دلش تنگ بود .برای چه کسی نمی دانست. شاید برای هادی، اگر چه آن طور که باید پدر خوبی برایش نبود. یا شاید دلتنگ آن صورت آشنا اما غریبه بود .آن چشم ها که جانش را به تاراج می برد و عکس زنده ای از نا مهر بان ترین و عزیز ترین فرد زندگی اش بود. اما از این درد لذت می برد و به جانش می خرید تا همیشه آن نگاه را داشته باشد و در عین حال دست خودش نبود که دوست داشت گردن ظریف و کوچک اورا با دست های قوی و مردانه اش آرام آرام بفشارد. می دانست این همه نفرت آخر کار دست او خواهد داد واورا از پا در می آورد. وقتی به روزهایی که از شدت دلتنگی عذاب میکشید و باعث و بانی اش او بود فکر میکرد در انجام پروژه ی جدیدش مصمم تر میشد. ضربه ی دراتاقش افکارش را بهم ریخت. بفر ماییدی گفت و منشی وارد اتاق شد. _آقا بلیط هواپیماتون آمادس _باشه ....ممنون می تونی بری ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مرداب خشت نود وسوم حدود ساعت ده شب به خانه رسیده بود.با وجوداحساس گرسنگی ترجیح داد برای استراحت به اتاقش برود که با شنیدن صدای دخترانه ای که با آوایی زیبا،چیزی را زمزمه میکردکنجکاو به طرف آشپز خانه تغییر مسیر داد. در نور کم آشپز خانه جثه ی ظریف او را شناخت. چقدر این عبارات برایش آشنا بود .جلوتر رفت وبی اختیاردر آستانه ی در به تماشای او ایستاد . لحظه ای سرش بالا آمد ومتوجه حضور اوشد .گویی که از حضورش ترسیده باشد بعد از ثانیه ای سریع از جایش بلند شد. افتادن صندلی و صدای گوش خراشش بیشتر باعث وحشتش شده بود که با سلامی که گفت، او را شناخت و کمی آرام گرفت. چقدر بزرگ شده بود و تغییر کرده بود. نگاهش به تیشرت و شلوا آبی رنگی که پوشیده بود افتاد. یقه اش شل بود وسفیدی ترقوه اش حتی در آن تاریک وروشن قابل تشخیص بود. موهایش را آزادانه رها کرده بود و چتری های بلند روی صورتش، زیباترش کرده بود. نفهمید که چگونه خیره ی او مانده بود که بالا تنه اش را در حصار دستهایش پنهان کرد و با شرم سلام گفت فاصله ی میانشان را پر کرد و دستهای او را از تن ظریفش جدا کرد. ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 مرداب خشت نود وچهار _بهت گفته بودم ....هیچ وقت نگاتو ازم قایم نکن . دست زیر چانه اش برد و مجبورش کرد نگاهش کند. گویی که معذب باشد به سختی با بالا آمدن سرش نگاهش کرد. دست دراز کرد وموهای افتاده روی صورتش را پشت گوشش فرستاد و گفت _ می دونستی خیلی عوض شدی ؟ برای اینکه سکوتش را بشکند ادامه داد _چرا نخوابیدی ؟ داشتی چی میخوندی این موقع شب ؟ هنوز در خود مچاله بود و از حضورش خجالت می کشید .با این حال با صدای آهسته ای جواب داد _غذا گذاشتم گرم بشه.... تاگرم شدنش خاستم زیارت عاشورا بخونم _صدای قشنگی داری....منم گرسنمه شام نخوردم، حالا غذا چی هست؟ با گفتن این حرف در طی حرکت ناگهانی از پهلو او را سمت خود کشید وتا قابلمه ی روی گاز با خود همراهش کرد .از این کارش لرز خفیفی را در او احساس کرد اما او استاد اهمیت ندادن بود. ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مرداب خشت نود وپنج فصل گرم تابستان روبه اتمام بود. روی سجاده اش نشسته بود ودعا میکردوبا هر دانه تسبیحی که رد میکرد آرزو می کرد که ای کاش همسرش نیز سر به مهر شود و از لذت بی نهایت آن محروم نماند. آن شبی که ارمیا از سفر باز گشته بود با آن فردی که اورابه شدت تحقیر کرده بود و عقیده اش را به تمسخر گرفته بود از زمین تا آسمان تفاوت داشت. نفهمید چگونه همه چیز سریع اتفاق افتاد وحالا او یک زن متاهل با تمام وظایف همسری بود و عشقی عمیق ودوست داشتنی در قلب پاک و بکرش جوانه زده بود.که هر روز با آبیاری حرفه ای ارمیامحکم تر و قوی تر میشد . در این دو سالی و نیمی که اونبود فرصت داشت تا درباره ی زندگی زناشویی مطالعه کند و ازاحکام شرعی وعرفی آن باخبر شود. اما شبی که برای یک دختر از سخت ترین شبهای عمرش محسوب می شود، مادرش نبود تا اورا راهنمایی کند. واین برایش بسیار سخت تمام شد. هر چند آنچه که در این مدت آموخته بود کمک زیادی برایش بود . _نمیخای پاشی به ما ناهار بدی؟ یه ساعته اینجا وایسادم خانم بلند شه. _عه ...ببخشید الان میام عزیزم ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 مرداب خشت نود وششم صبح است ونشاط و شادمانی دم کن پیوند لب و خنده به هم محکم کن _عزیزم پاشو دیگه ....صبحانه آماده کردم در حد المپیک یک ماهی بود که در کنارش هر صبح با خواندن یک شعراورا بیدار می کرد. _بیا اینجا ببینم.... دو تا شعر دیگه بخون.... اگه خوشم اومد بلند میشم. از خدا خواسته میان بازوان مردانه ی او جای گرفت .فکری کرد و با صدای زیبایش کنار گوشش زمزمه کرد. _ملامت گوچه در یابد میان عاشق و معشوق نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی _هیم ....بد نبود دومی؟ _ارمیا اول صبحی بیشتر از این یادم نمی یاد...حالا تو پاشو بعدا دوبله برات میخونم. _نچ...یا الان میگی یا بامن ادامه خوابمو همراهی می کنی _عه تنبل...خوب صبرکن ...آهان من دوستت دارم عزیزم دوستم داری؟ تکرار کن بخش نخستین سوالم را ! در چشم هایش با خواندن این بیت نگاه کرد تا عکس العمل او را ببیند ومنتظر جوابش ماند .که او با عجله از جایش بلندشد. _ اوه اوه... برو کناردستشوییم ریخت ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
# مکر مرداب خشت نود و هفتم دست برد وبلوز نباتی رنگی را ازمیان انبوه پیراهن های مردانه بیرون کشید و کنارشلوار سفید رنگی که از قبل روی تخت گذاشته بود قرار داد. کمر بند خاکستری بژ چرمی را هم روی آن گذاشت. درحمام باز شد و ارمیا در حالی که موهایش را با حوله خشک می کرد بیرون آمد _عافیت باشه ....بیا اینجا بشین موهاتو سشواربکشم ارمیا در حالی که داخل گوشهایش را پاک می کرد گفت _لباسامو آماده کردی ؟....دیرم شد.... ساعت هشت بایدسر جلسه باشم _آره عزیزم... عجله نکن فرصت داری ....میگم یه چیزی بگم؟ روی صندلی جا گرفت وگفت _بگو.... _به نظرت وقتش نیست هادی ختنه بشه،داره دیر میشه، چهار سالشه سشوار را روشن کرد و با ملایمت شروع به خشک کردن و حالت دادن موهای او شد. با وجود صدای سشوارارمیا کمی بلندتر جوابش را داد _نمی دونم ...اگه فکر می کنی باید انجام بشه هر کار لازمه انجام بده. با شیطنت کنار گوشش تقریبا داد زد _باشه عشق جان _عه ...دختریِ دیونه ،گوشم کر شد برو اونور نخاستم. با صدای بلند خندید و سشوار را خاموش کرد. _کارم دیگه تموم شد. می خام براش یه جشنم بگیرم دوستاشم دعوت کنم. _چه خبره شلوغش می کنی، این رسما مال دوره پدر بزرگ منه، خود من اصلاجشن نداشتم، دیگه کسی واسه این چیزا جشن نمیگیره. ارمیا با گفتن این حرف از جایش بلند شد و مشغول پوشیدن لباسهایش شد. _این حرفو نزن ..این سُنت خیلی مهمیه، با این کار یه پسررسما مسلمون میشه. اشتباهه که این رسما داره ازبین میره. ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 مرداب خشت نود وهشتم روز جشن فرا رسیده بود. اولین مهمانی که مدیریتش را بر عهده داشت. ازاینکه دوباره با دوستان و همکاران شوهرش روبه میشد اضطراب داشت. درآن جشن کذایی دوسال پیش نتوانسته بود با آنها آشنا شود هر کاری کرده بود نتوانسته بود به جای چادر، از لباس گشاد استفاده کند .پس یک چادر شالدار سبز فسفری کارشده به صورت آنلاین ، همراه روسری ساتن همرنگ آن سفارش داده بود.آنها را بر تن کرد و سراغ هادی رفت تا اورا آماده کند _چکار میکنی جوجو؟.... .هادی که از مشغله ی او استفاده کرده بود وسراغ لبتاب رفته بود، با ورود هانیه هل شد ولبتاب را زیر پایش مخفی کرد ،که از چشم هانیه دور نماند. به روی خود نیاوردو بوسه ی کشداری از لپهایش گرفت _پاشو جوجوی خودمو آماده کنم مهمون میاد پسرم گلم خوشگل باشه لباس مخصوص امروز هادی را از کمدش بیرون آورد، یک ست شیک دارای کلاه و کت وشلوار وشنل به رنگ سفید، که جلوی کت لایه کوبی و بارنگ طلایی قیطان دوخته شده بود _هانیه کجایی یه ساعته صدات میزن... ارمیا با دیدن او با آن لباس حرفش را ناتمام گذاشت و به جایش گفت _به به خانم کی بودی تو؟ ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مرداب خشت نود ونهم هنوز به این نوع حرف زدن ارمیا عادت نکرده بودو طبق معمول سرخ وسفید شد و حرف را عوض کرد. _چرا اون پیراهنی که برات گذاشتمو نپوشیدی؟ جلو آمد وبا دوانگشت لپهای اورا کشید وبا لبخند جذابش چال بالای گونه اش را به نمایش گذاشت _بعد یه ماه ،هنوزم سرخ وسفید میشی خانوم کوچولو؟ _بابا... ببین... من مثل سوپر من شنل دارم چشم از هانیه گرفت وهادی را بغل زدو بوسید. _بیا اینجا ببینم سوپرمن تپل درحال بیرون رفتن از اتاق گفت دختر عمت نیم ساعته اومده،اگه زودتر بری پایین سمیه خانومو از وراجیش نجات دادی _وای راست میگی ؟... مصطفام اومده ؟ _من که مصطفایی که میگیو نمیشناسم ،ولی دختر عمت وقتی اومد تنها بود،زودتر بیا پایین نصف مهمونا رسیدن ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 مرداب خشت صدم دست خودش نبود که میلرزیدوچشمهایش دمی از باریدن باز نمی ایستاد. هادی هم دست کمی از او نداشت. آغوشش را برای او تنگ ترکرد تا لااقل او پناهگاهی امن داشته باشد. باورش نمی شد که چنین چیزی دیده است .ضربان قلبش به کند ترین حالت ممکن در آمده بود. چراکسانی که خانواده او محسوب میشدند و از اعتقاد او مطلع بودند چنین ظلمی در حقش روا داشتند ؟ چقدر پشیمان شده بود که پیشنهاد آمدن همکاران ارمیارا به جشن داده بود. اما نمی دانست چه کسی رزیتا دخترعمه زیبا را دعوت کرده بود. چقدر وقتی دست در دست شوهرش رقصید ،وقتی شوهرش نگاه لرزان اورا ندید از هم فروپاشید. در مقابل چشم های بارانی او عاطفه هم بی تفاوت به حال او با دیگر مهمانان مشغول بود. زبانش برای گفتن سخنی سنگین شده بود و با پاهایی که به زحمت یاری اش میکرد آنجا را ترک کرده بودو حتی کسی متوجه ی عدم حضور او نشده بود. مهمانی که تمام شده بودارمیا اورا در اتاق هادی با چشم های ورم کرده و قرمز یافته بود. _اینجوری مهمون داری می کنند؟... آبرومو پیش کارمنداو همکارام بردی ... همه فکر کردن لابد اتفاقی بین ما افتاده که تو مهمونی حضور نداشتی. کتش را در آورد و دکمه اول پیراهنش را باز کردوبا عصبانیت بیشتر ادامه داد _ من که به ظاهر تو کاری نداشتم ....تازه خودت گفتی همکاراتو دعوت کن،چرا حیثیت منو پیش کارمندام از بین بردی؟ _رزیتام از همکاراته؟ ارمیا طلبکارانه دست به کمر زد و گفت _الان مشکل تو اینه که دختر عمتو دعوت کردم بیاد مهمونی؟ ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مرداب خشت صد و یکم سعی کرد خونسردی خودرا حفظ کند وبا آرامش به او بفهماندکه از چه چیزی رنج برده است. _شاید از نظر تو من اون همسری که میخای نباشم... ولی اینو بدون ،با تمام وجودم دوست دارم و همه تلاشم اینه که تو از من راضی باشی . _هه....تلاشتو امشب دیدم ،منوپیش کارمندا و دوستام سکه یه پول کردی _اگه فکر میکنی من باعث سر افکندگیت شدم ازت معذرت می خام.ولی من این مراسمو تدارک ندیده بودم. قرار بود فقط یه دور همی ساده باشه و یه شام خورده بشه .مراسم رقص تو برنامه من نبود. _حالا که چی؟ .... پیشنهاد رزیتا بود که یکم خوش بگذرونیم .الان درد تو چیه؟ ناراحت از اینکه او از رزیتا مشورت گرفته و کلافه از اینکه نمی توانست حرفش را بزند پتو را روی هادی که خواب بود مرتب کردو با صدای لرزانی گفت _مشکل من اینه که شوهرم با اینکه از روحیه و اعتقاد من خبر داره ....جلوی چشمم با یه نامحرم، دست تو دست می رقصه،مشکل من نفهمیدن احساسمه ارمیا صدایش را بلند کرد وبا فریادجواب داد _تو چی خیال کردی ؟ ....فکر کردی می تونی منو عوض کنی ؟ هادی از این فریاد از خواب بیدار شد و ترسیده به آنها نگاه کرد و به گریه افتاد. _چرا داد می زنی؟ ...بچه بیدار شد. _به درررک ....خوب گوشاتو واکن.... فکرشم نکن بخای منو مثل خودت کنی یا برای من تصمیم بگیری،چون اونوقت خیلی بد میبینی. با گفتن این حرف دراتاق را به شدت کوبید و رفت. با قلبی شکسته سمت هادی رفت که از صدای بلند ارمیا به وحشت افتاده بود. اورا در آغوش گرفت و هم پای او اشک ریخت. با خود فکر کرد *اگه من نسبت به گناه تو بی تفاوت باشم جواب خدا رو چی بدم *(ای کسانی که ایمان آورده اید خود وخانواده خودرا از آتشی که هیزم آن انسان و سنگهاست نگه دارید) ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 مرداب خشت صد و دوم با تمام ناراحتی که داشت، بعد از آرام کردن و دوباره خواباندن هادی به اتاقشان رفته بود .ارمیا با همان لباسهای مهمانی روی تخت، به پشت دراز کشیده بود و ساعدش روی پیشانی اش بود. با کمترین صدا لباسهایش را عوض کردو گوشه ای ترین قسمت تخت دراز کشید. چه امتحان سختی بود که همسرت ،کسی که نزدیک ترین فرد به تو می باشد، افکار وعقایدش با تو متفاوت باشد و نداند با دلت چه میکند. هنوز کنجکاو بود که رزیتا وسط زندگی او از کجا پیدایش شد .مگر قرار نبود آلمان نزد خانواده اش کار کند ؟ بعد نماز صبح طبق معمول برای آماده کردن صبحانه به آشپز خانه رفت . سمیه خانم مدتی بود که فقط برای انجام تمیز کاری می آمد و بیشتر کارها بر عهده ی خودش بود. هر روز ساعت شش صبح حبیب آقا نان تازه و داغ می آورد واو با عشق صبحانه آماده می کرد. سعی داشت مثل هرروز رفتار کند و چیزی به روی ارمیا نیاورد و با صبوری روی او تاثیر بگذارد .صبحانه را که آماده کرد به اتاق بازگشت .هنوز ارمیا در خواب بود .موهایش را شانه زد و به صورت دم اسبی بست. سرمه ای به چشم هایش کشید و بلوز صورتی آستین کوتاه و یقه ملوانی اش را با دامن نیمه بلند قرمزش به تن کرد. سمت ارمیا رفت و در حالی که به صورت او دست میکشید با صدای شادمانی گفت _اول سلام و بعد سلام و سپس سلام با هر نفس ارادت وباهر نفس سلام پاشو جناب تنبل دیرت میشه ها! ارمیا با باز کردن چشم هایش دست های نوازش گر او را از صورتش کنار زد و خود را مخالف هانیه به پهلو چرخاند. راه سختی پیش رویش بود اما او بیدی نبود که با این بادها بلرزد ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399