eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
25.8هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
7.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تصاویری از حضور رهبر انقلاب در منزل شهید رئیسی و نقل خاطره ایشان از سفر رئیس‌جمهور شهید به روسیه و بازگشت ایشان به ایران و سفر مجدد به کرج 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعیت عجیب در تشییع شهید جمهور خادم الرضا 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دو قاب مشابه از مردم ایران در سال ۱۳۶۰ و ۱۴۰۳ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد وششم روز ها از پی هم می گذشت و هر روز بیشتر از گذشته احساس تنهایی و افسردگی می کرد. چند روزی بود که حتی تا حیاط عمارت نرفته بود هرچند با تمام نیرویش جو خانه را همیشه شاد نگه می داشت و کسی از درون متلاشی شده اش خبر نداشت. همیشه انرژی مثبت میداد و انرژی منفی نصیبش می شد می دانست بعضی از* گمان ها گناه محسوب می شود .پس از گمانه زنی درمورد شوهرش پرهیز می کرد.شوهری که گاهی خوب و گاهی مرموز و گاهی سرد بود.آنقدر سرد که سرمای نگاهش تا عمق جانش را می سوزاند. امروزتصمیم گرفته بود برای یک بار هم که شده او را غافلگیر کند و برای دیدنش به محل کارش برود.روز تولدش بود و دومین سالی بود که در چنین روزی خانواده اش را کنارش نداشت.واین غمگین ترین حالت ممکن را برایش به وجود آورده بود . انتظارنداشت ارمیا روز تولدش را بدانداما خودش که می توانست برای خودش جشن بگیرد نمی توانست؟ هادی را آماده کرد و خوشحال از این تصمیم با راننده ی میانسال همیشگی اش که در این چند سال مسیر دانشگاه را بااو همراه بود تماس گرفت و منتظر رسیدن اوماند _مامان ....میریم پیش دوستام مهد کودک ؟ یک سالی بود که هادی اورا مامان صدا میزد. از این اتفاق خوشحال بود اما گاهی احساس می کرد ارمیا خوشش نمی آید _نه عزیزم میریم پیش بابا تا خوشحالش کنیم *(۱۲ حجرات) https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد وهفتم با دسته گلی که از بین راه خریده بود، دستهای کوچک هادی را گرفته و وارد آسانسور شد. دکمه طبقه هشتم را فشار داد وبا لبخندبه چشم های مشتاق هادی خیره شد. باخود می گفت خوب شد به طور اتفاقی آدرس شرکت را که روی نمونه ی آزمایشی حکاکی شده بود دیده بود و حالا می توانست شوهرش را غافلگیر کند . بارها خواسته بود که محل کار اورا ببیند و با مطرح کردن آن مخالفتی از او ندیده بود. پس با خیال راحت به این مکان پا گذاشته بود. با توقف آسانسور در طبقه مورد نظرش بیرون آمد و وارد سالن روبه رویش شد. شرکت با پلان های مجزا ازهم تقسیم شده بود و هر کسی برای خودش اتاق مخصوص داشت. با اولین نگاه خانمی را پشت میز و در حال صحبت با تلفن دید.حدسش آسان بود که باید منشی شرکت باشد. جلو رفت و هادی را که از راه رفتن خسته شده بود را در آغوش گرفت و منتظر اتمام تماس او ماند. منشی که گه گاهی به او نگاه می کرد بلاخره تماس را قطع کرد و نگاهی به هانیه انداخت که نشان می داد از آمدن زن محجبه ای مثل او در اینجا متعجب شده است. _بفرمایید! _سلام ...ببخشید من با آقای سعیدی کار داشتم. _ببخشید شما ؟ لبخندملیحی به روی او زد و گفت _من همسرشم، این کوچولوهم پسرشه،راستش ما می خواستیم غافلگیرش کنیم. _همسرش ؟...ولی همسر ایشون که... https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد وهشتم جمله منشی تمام نشده بود که در اتاق باز شد و پیرمردی در آستانه ی در ایستاد _ بازم خیلی ممنون... .خوشحال میشم دوباره با خانم بیایید در خدمت باشیم _وای آقای صلاحی خیلی ممنونم. من به ارمیا همیشه تعریف خانم شمارو میکنم سلام منو حتما بهش برسونید چیزی درون قلبش فرو ریخت .وقتی دستهای شوهرش را پیچیده در شانه ی رزیتا دید، سست شده هادی را زمین گذاشت _بابا .... با کلام هادی توجهشان به او جلب شد به دستهای لرزانش و چشم هایی که هنوز باور نداشت _بَه ... این کوچولو باید آقا هادی باشه پیرمرد خوش پوش این را گفته بود و نگاه سوالی اش را به هانیه داد ارمیا با دیدن هانیه شوکه شده بود اما به جایش رزیتا خودش را به هادی رساند و دست اورا که از دست هانیه جدا شده بود گرفت _تو اینجا چه کار میکنی عزیزم نگاه غضبناکش را به هانیه داد و گفت _اینجا جای بچس که آوردیش اینجا ؟ سریع از اینجا ببرش تا بیام باهم در مورد این بی فکریت صحبت کنیم نگاه سرگردانش را به ارمیا داد که با خشونت دست به موهایش میکشید ونگاهش را از او میدزدید بدون اینکه هادی را با خود همراه کند با قدم های بلند و سریع از آنجا دور شد .حالش منقلب بود و درد بدی رادر ناحیه ی شکم احساس میکرد https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد ونهم چشمهایش را با سردرد بدی گشود . بوی شدید الکل باعث شد از جایش نیم خیز شود که درد بدی در شکمش پیچید و ناله اش را بلند کرد _چکار می کنی خانم .... همه جات زخمه نباید اینجوری بلند شی نگاهی به اطراف انداخت. محیط بیمارستان گیجش کرده بود. آنجا چه میکرد ؟ _ب..ب..خشید من... اینجا چه کار میکنم؟ _خانم یادت نیست....کورتاژ شدی عزیزم _یع ....نی چی ؟ متاسفانه خونریزیت زیاد بود بچت از بین رفت چرا مراقب نبودی؟ چیزی را که شنیده بود برایش نامفهوم بود _خانم چی میگی.... من که بچه نداشتم _عزیزم شما سه ماهه بار دار بودی چه طور نفهمیدی ؟ دیگر صدای پرستار را نمی شنید وتنها مات حرکت لبهای او بود. در ذهنش مرور میکردیعنی مادر شده بود و خبر نداشت؟ حتما به خاطر استرس و اضطراب شدیدی که گرفته بود بچه اش را از دست داده بود . چیزی را به خاطر نمی آورد.تنها وقتی که وارد آسانسور شده بود دردشدیدی را در شکمش احساس کرده بود. _شوهرت بیرونه ،خیلی منتظربود بهوش بیای،خون زیادی از دست دادی بایدتقویت بشی،میرم صداش کنم بی.. _نه ...لطفا بهش نگید .... نمیخام ببینمش https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد و دهم بعد از یک و نیم روز مقاومت برای ندیدن او،با مرخص شدن ازبیمارستان دوباره به آن خانه باز گشته بود وگویی که دهانش قفل شده باشد کلامی سخن نگفته بود هرچه ارمیا به بهانه های مختلف با او صحبت کرده بود جوابی از او نشنیده بود. فکر اینکه فرزند بی گناهی را در بطن خود از دست داده قلبش را می فشرد. ای کاش جایی را برای دور شدن داشت تا اندکی آرام بگیرد. _حبیب آقا بساط کباب برگ رو آماده کرده برای ناهار....من.... تو چرا بدون اطلاع اومدی شرکت ؟ اصلا مگه من نگفته بودم به هیچ عنوان بچه نمی خام؟ حالا اونی که طلبکار شده تویی برای من لال مونی گرفتی؟ نگاه بی تفاوتی به اوانداخت و باز سکوت کرد .حتی نمی توانست اشک بریزد و فریاد بزند _ من چی کم داشتم؟ چی کم گذاشتم که با دختر عمم ازدواج کردی ؟ چرا قفل زبانش باز نمی شد تا لااقل خشم درونش را با فریادی بیرون بریزد؟ _میدونم الان ناراحتی،ولی به منم یکم حق بده،تو خوشگلی،تو خونه زمین تا آسمون با بیرون فرق داری ، ولی من کلی با اونایی که قرارداد میبندم رفت و آمد دارم. با این سرو شکلی که داری، با این لباسایی که می پوشی تو رو کجا می بردم؟ بازهم سکوت .کاش تنهایش می گذاشت شاید بغضی که می آمد و می رفت سر باز میکرد و گلویش را رها میکرد. _بهت فرصت میدم با این مسئله کنار بیای ،من یه زن همراه می خام نمی تونم تو رو با چادر به سفرای کاریم ببرم،اگه میتونی چادرتو کنار بذاری و هر جارفتم همرام بیای، همین امروزمدت صیغه ای که با رزیتادارم و می بخشم،زیادم برای من قیافه نگیر،میدونی که حق بامنه، پس خودتو زود جم کن،من همون هانیه ی قبل و میخام خم شد و بوسه ای از گونه ی رنگ پریده اش گرفت که باعث شد در خود جم شود. با این حرکت نگاه کلافه ای به او انداخت و بدون صحبت دیگری از اتاق بیرون رفت. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد و دوازدهم _فکر کردی من اومدم تو زندگی تو که برای من ادا اصول میای؟....به خیالت خانم خونه ی ارمیا تویی؟.... ههه تازه کمی حالش بهتر شده بود. خوشحال بود که چند روزی ارمیا کاری به کارش نداشته ،اما امروز اقبال یارش نبود که رزیتابه قصد سلب آسایشش به آنجا آمده بود. با تن رنجور از تخت پایین آمد .سمت کمد لباسهایش رفت و از آن یک شومیز آبی آستین سه رب و شلوار سفید کتان بیرون کشید. حوصله بحث نداشت اما باید قوی میبود و جوابش را میداد .پس محکم به طرف رزیتا برگشت وگفت _ عادت ندارم با مهمونم بد صحبت کنم ....الان اومدی اینجا به من بگی من خانم خونه نیستم و تو هستی؟.... فکر کردی برای من این کاخی که میبینی پشیزی ارزش داره ؟ ....امابه هرحال ....اینجا خونه ی منه. قرار باشه هردفه شال و کلاه کنی بیای دعوا ....برای جفتمون خوب نمیشه _مهمون؟.....تو کی هستی که منو تهدید میکنی؟.... ارمیا از اولم با من میخاست ازدواج کنه.... ولی نمی دونم دایی چی تو گوشش خوند ،که اومد خواستگاری توئه بی اصل ونسب، که معلوم نیست از کدم بوته به عمل اومدی هر چیزی را می توانست تحمل کند جز توهین به بابا میثم مرحومش _مراقب حرفات باش ....حق نداری در مورد بابام حرف مفت بزنی.... کسی که دختربا اصل و نصبه ،دنبال یه مرد زن دارراه نمی افته ،ارمیاهم اگه به قول تو دلش با تو بود ،با یه در گوش خوندن ولت نمی کرد نتوانست بگوید از عاطفه در موردش چه شنیده بود یا اگر ارمیا تو را دوست داشت چرا تورا عقد دائم نکرده است؟ *بر عکس او زخم زبان و کنایه کار او نبود که به آسانی کسی را بازبانش بیازارد. همیشه مراقب بود چیزی که از صحت آن خبر ندارد بر زبان جاری نکند *(وای بر هر طعنه زن عیب جوی همزه /۱) https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد و سیزدهم _وقتش نشده از این رفتارت دست بر داری ؟ دوباره شروع شده بود. چه انتظاری داشت که به راحتی اورا ببخشد. اگر از دل شکسته خودش می گذشت ، طفل بی گناهی که از دست داده بود را چگونه فراموش می کرد؟ _چرا وسایلتو اوردی این اتاق؟ ساکت بود و هنوز قفل زبانش باز نشده بودوآرام آرام لباس هایش را در کمد اتاقی که از روز اول برای او بود جاسازی میکرد. _این مسخره بازیا رو بذار کنار.... اینام به سمیه خانم میگم بر گردونه اتاق خودمون گویی روزه سکوتش دیوانه اش کرده باشدلگدی به لباسهای تا شده ی کنارش زد و انگشت اشاره اش را به حالت تهدید رو به صورتش گرفت وگفت _بخدا هانیه.... اگه تا شب از خر شیطون پایین اومدی که اومدی،وگرنه میرم دست رزیتا رو میگیرم میارم اینجا وظایف تورو انجام بده،دیگم نمی ذارم هادی و ببینی، میدونی که شوخی ندارم. نگاه درمانده اش را به ارمیا داد. از هادی مگر می توانست جدا شود؟ _نیاز دارم یه مدت تنها باشم ....من هنوز با اینکه بغض گلویش مانع از ادامه حرفش شد. اما با فرو بردن آب دهانش ادامه داد _هنوز با اینکه ب.. بچم مرده کنار نیومدم ....با اینکه فقط به خاطر چادری که سرم میندازم رفتی ....رزیتا رو .... قطره های اشک راه فرارشان را پیدا کرده بودند و دستانش به لرزه افتاد. سنگینی دردی را در قلبش احساس می کرد و باعث انقطاع نفسش میشد. _سمیه خانم .... دیگر صدای بلند ارمیا را که نگران سمیه خانم را صدا میزد را نمی شنید و در تقلای جرعه ای نفس کشیدن بود. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صدو چهاردهم وقتی آبدارچی خبر داد که زنی در آسانسور بیهوش شده است، ابتدا توجهی به آن نکرد. اما با به یاد آوردن حال بد هانیه به سرعت سمت آسانسور حرکت کرد. وقتی چهره ی معصوم اورا رنگ پریده و بیحال دید از خودش بدش آمد. دست برد تا اورا بلند کند که متوجه خون زیر پای اوشد وحشت تمام وجودش را گرفت. اگر بلایی سرش می آمد چه ؟ نه ،اینبار نمی توانست دوام بیاورد. با آمدن اورژانس و انتقال هانیه به بیمارستان آنجا فهمید که سه ماهه بار دار بوده است . آرزو کرد کاش همانجا به او میگفت رزیتا اندازه ی کفش پای او برایش ارزش ندارد وفقط برای آزار او این کار را کرده است. بعد از آن برایش سخت تر تحمل رفتار هانیه بود که دیگر با او حرف نمی زد، برایش شعر نمی خاند و نمی خندید‌. یعنی از او متنفر شده بود یا در برابراو کم آورده بود؟ باید اوراحتی با تهدید هم شده از این حالت در می آورد . طاقت بی محلی او را نداشت. اما دست خودش نبود که از آزار اونیز لذت می برد. وقتی به او گفت اگر دست از این کارهایش بر ندارد رزیتا را به جای او می آورد، هیچ عکس العملی در صورتش آشکار نشد. اما زمانی که پای هادی را وسط کشید نگاه نگران اورا فهمید. لحظه ای به هادی از این توجه او حسودی کرد. شکستن روزه ی سکوتش به خاطر هادی باعث شد حالش بد و نفسش تنگ شود که پای اورژانس را به عمارت باز کرد.گفته شد شک عصبی باعث حال بدش بوده است .با خود فکر کرد شاید حضور او دیگر برایش قابل تحمل نیست. اما برایش مهم نبود، هانیه در قانون او محکوم به تحمل بود و هر چه میکرد نباید رفتارش با او عوض میشد. https://eitaa.com/matalbamozande1399