eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺فواید کره بادام زمینی ۱.ایجاد احساس سیری ۲.کاهش خطر ابتلا به دیابت ۳.تقویت انرژی ۴.کاهش و یا افزایش وزن ۵.حفظ سلامت ماهیچه و اعصاب ۶.افزایش آرامش و خونسردی دوستان عزیز دقت داشته باشین هر چیزی زیاد خوردنش ضرر داره پس در مصرف چربی های سالمی مثل کره بادام زمینی هم باید حد اعتدال رو رعایت کنید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
شاید باورتان نشود اما یک روز در ونوس،۲۴۳ روز زمینی است و یک سال در ونوس ۲۲۴,۷ روز است و‌ عجیب تر این است که ونوس روی محور خودش به عقب برمیگردد که در هیچ یک از سیاره های دیگر چنین چیز عجیبی دیده نشده! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
بهترین چای های جهان برای رفع چه دردهایی مفید هستند؟ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
بهترین گیاه برای بخور صورت جوش دار ✍اگر پوست شما پر از جوش و آکنه شده می‌توانید با اضافه کردن ۲ قاشق چای خوری گل خشک اسطوخودوس به همراه دو قاشق چای خوری برگ مریم گلی و سه قطره روغن درخت چای پوستتان را بخور دهید تا از شر جوش و آکنه پوستی خلاص شوید. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔻درمان خشكي چشم 🌕ماهي سالمون حاوی ۲ نوع اسید چربی امگا۳ است که نقش مهمی در پیشگیری از بیماری‌های چشم دارد. کمبود امگا۳ سبب خشکی چشم میشود منبع عالی دیگر آن ماهی تن، ساردین و گردو است 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
حرف زدن مشابه قرص « فلوکستین » ◽️دانشمندان می‌گویند پرگویی در زنان به هیچ وجه عجیب نیست ! حرف زدن برای خانم‌ها نوعی "لذت" واقعی است که بر اثر ترشح هورمون "دوپامین" به آنها دست می‌دهد و تاثیراتی دقیقا مانند فلوکستین بر مغز آن‌ها دارد ولی مردها به لحاظ هورمونی، کم حرفی و تنهایی را ترجیح می‌دهند ! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نحوه صحیح انجام حرکات ورزشی برای لاغری👌 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
راهکارهایی برای داشتن استخوان‌های قوی 🦴 ◽️ورزش و فعالیت بدنی می‌تواند به سالم ماندن استخوان‌ها در طول زندگی کمک کند.حفظ وزن سالم از دیگر عوامل حفظ استخوان به حساب می‌آید. ◽️کمبود وزن ممکن است خطر پوکی استخوان را افزایش دهد.پوکی استخوان در افراد مبتلا به بی‌اشتهایی عصبی شایع‌تر است.یک رژیم غذایی سالم با کلسیم و ویتامین D کافی در طول زندگی برای سلامت استخوان مهم است. + پرهیز از استعمال دخانیات و مصرف الکل به سلامت استخوان کمک می‌کند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوحه یکی از هیئت های یزد مربوط به چند سال گذشته انگار برای این روزها سروده شده است ... *از این بیراهه برگردید...* 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پزشکیان نیومده عصبانی شد ایشون اصلا حال داره کار کنه؟ خیلی زود عصبی میشه 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ 🏴✨🏴 🏴سـلام مـن بـه مـحـرم بـه نگاه  دل زيــنــب 🏴سلام مــن بـه محـرم به دست و مشک ابالفضل 🏴سـلام مـن بـه مــحـرم بـــه قــد و قـا مـت اکــبـر 🏴سلام مــن بــه محرم به دسـت و بـازوي قـاسم 🏴سـلام مــن بـــه مــحـرم بــه گــاهـواره ي اصـغـر 🏴سـلام مــن بـــه مــحــرم به اضــطـراب سـکـيـنـه 🏴سـلام مـن بــه مــحــرم بــه عـاشـقـي زهـيـرش 🏴سلام من بــه محرم بــه مـسـلــم و به حـبـيـبش 🏴سلام مــن بـــه مـحـرم بـه زنــگ مــحـمـل زيـنـب 🏴سلام من به مــحـرم بـه شــور و حــال عـيـانـش 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 آثار و بركات سوره نحل ⚜1) مرحوم طبرسي در مكارم الاخلاق آورده است: «سوره نحل براي امان جويي از ابليس و لشكريان و پيروانش خوانده مي شود.»3 ⚜2) اگر زني بخواهد كه شيرش زياد شود آيه 68 اين سوره«و ان لكم في الانعام...(تا) سائعاً للشاربين» را بر آب بنويسد و بياشامد.4 ⚜3) اگر كسي بخواهد كه هر چه بشنود و بخواند زود ياد بگيرد و فراموش نكند در روز دوشنبه (شروع) اين آيات را بر هفت تكه نان خشك بنويسد و هر روز يكي را بخورد؛ 🔻روز اول: دوشنبه: «فتعال الله الملک الحق المبين» روز دوم: سه شنبه: «رب زدني علماً و فهماً» روز سوم: چهارشنبه: «سنقرئك فلا تنسي» روز چهارم: پنجشنبه: «انه يعلم الجهر و يخفي» روز پنجم: جمعه: «لا تحرك به لسانك لتجعل به» روز ششم:شنبه: «ان علينا جمعه و قرانه» روز هفتم: يكشنبه: «فاذا قرناه فاتبع قرانه»🔺 ⇜۞سوره مبارکه↯نحل۞⇝ 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌼 🌷 از ما زمینیان به شما آسمان سلام 🥀 مولای دلشکسته ی ما امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) سلام 🌾 این روزها هزار و دو چندان شکسته ای حالا کجا روضه ی امام حسین (علیه السلام) نشسته ای؟ 🕊🥀 امام خوب زمانم هر کجا هستی با هزاران عشق سلام و عرض تسلیت 😔🌴 اجرک الله یا صاحب الزمان 💔🥀 🥀 به لوح آفرینش با خط نور نوشته اسم اعظم یا حسین است 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی کودک یزدی اشک همه را درآورد 😭 روضه جانسوز حضرت علی اصغر (ع) 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا باید نسبت به امام زمان علاقه داشته باشیم؟ 👈🏻این رو کسایی تماشا کنند که عاشق امام زمان (عج)نیستن! «»
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و شش _اصلا حرفشم نزن ....من حتی نمیتونم یه لحظه از هانیه جدا بشم، بعد تو میگی یه شب ازم دور باشه ؟ _خوشگلم، قربون حرص خوردنت برم که فوری صورتت قرمز میشه ،آروم باش عزیزم ،بهت قول میدم کله سحر ماهم حرکت میکنیم تا ساعت نه ده اونجاییم _گفتم نه دیگه بحث نکن ،خوب منم باهاشون میرم تو که کارت تموم شد خودتو برسون ویلا _نمیشه عزیزم، قرار کاری خانوادگی برگزار میشه ، من که نمیتونم شب تنها برم سر قرار _خوب چی میشه صبر کنیم باهم بریم ، بخدا دلم شور میزنه ارمیا _این طبیعیه چون اولین باره هانیه ازت جدا میشه ،بابا باید تا شب خودشو برسونه اونجا چون عمو رامسر مهمونی گرفته _من حس خوبی به عموت ندارم ،شاید ناراحت بشی ولی از روز اول ازش خوشم نیومد .میگفت مامان منو میشناسه و پشت سر مامانم حرفای مفت میزد.ارمیا.... بیا از این قرار کاری منصرف شو باهم بریم .دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه 🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 خشت سیصدوهفت باتمام مخالفت هایش جگر گوشه اش را از او جدا کردند .با اینکه میدانست مرجان شاید بهتر از او هوای هانیه اش را داشته باشد. دلهره و اضطرابی عجیب در وجودش پیچیده بود که از مهمانی وقرار کاری چیزی نفهمیده بود. به خانه که رسیده بودند ارمیا خسته از یک روز کاری پر مشغله فوری به خواب رفته بود .اما او چشم هایش لحظه ای قرار نداشت و بی تابی عجیبی گریبان گیرش شده بود. به طوری که لحظه به لحظه حالش خراب تر میشد. با وجود هوای سرد به بالکن بیرون از اتاق رفت تا شاید سردی هوا نفس کشیدن را برایش آسان تر کند. به ماه کامل و زیبا خیره شد. انگار چهره ی تک تک عزیزانی که از دست داده بود را در آن میدید. قریب یک سال بود که دنیاآن روی خوشش رانشانش داده بود .میترسید قانون پس گرد دنیا برایش اثبات شود.دلش قرآن خواندن خواست. مگر خودش نگفته بود با یاد من دلها آرام میگیرد. به اتاق باز گشت و قرآن مصری میراث بی بی اش را برداشت و به سالن برگشت و شروع کرد به خواندن آن . 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و هشت سوزش سوزن باعث شد چشم های ورم کرده اش باز شود که هر چند ساعت یک بار تکرار میشد . چرا دست از سرش بر نمی داشتند ؟چرا نمی گذاشتند در دنیای بی خبری و سکوت غرق شود ؟دیگراین دنیایی که به او رحم نکرده بود چه ارزشی برای ماندن داشت ؟دنیایی که هرچه راکه او دوست داشت ،دست روی آن گذاشته و گلچینش کرده بود _بهتری عزیزم ؟ سوال پرستار برایش مضحک می آمد . مگر دیگر حال خوب را درک میکرد ؟دلش میخواست زودتر آمپولش را بزند و گورش را گم کند. _بیچاره شوهرت وضعش از تو خیلی خراب تره ،اگه تو یه داغ دیدی اون سه داغ رو دلش سنگینی میکنه.تو هم که زنش باشی این جوری افتادی چرا اینقدر وراجی میکرد و دهانش را نمی بست.گلویی برای فریاد برایش نمانده بود و توانی برای برخاستن نداشت ، که از این اتاق و بوی بدش فرار میکرد تا دست احدی به او نرسد. بلاخره پرستار پر حرف کارش را تمام کرد و تنهایش گذاشت. دلش میخواست باز آمپول آرام بخش را تزریق کرده باشد تا برای چند ساعت هم شده فارغ از این دنیا شود وچشم هایش آن را نبیند. 🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 خشت سیصد ونه هرچند تا چشم هایش بسته میشد تمام درد ها و غصه هایش تبدیل به کابوس وحشتناکی میشد ودر خواب هم اورا عذاب میداد. باز آن صحنه برایش تکرار میشد و تکرار. صورت معصوم هانیه اش که در آرامش خفته بود. حتی میشد طرحی از لبخند را در گوشه ی لبهای کوچکش دید.جسم بی جان مرجان ،که کودک بی گناهش را سفت و سخت در آغوش گرفته بود.ویوسف خانی که با آن همه صلابت و اقتدارتا ابد در سکوتی وهم انگیز فرو رفته بود.در آخر فریاد های نا هنجار و گوش خراش ارمیا و بعد سیاهی . آن صبح شوم وقتی بی تاب دخترکش به ویلای رامسر رسیده بودند ،با دیدن آمبولانس جلوی درب ورودی ویلا دلش پایین ریخت.هر چه همراه ارمیا جلوتر میرفتند و به دو برانکاردی که رویش با ملافه ی سفید پوشانده شده بود نزدیکتر میشدند ،انگار جان هم ذره ذره از وجودش خارج میشد و پاهایش را سست میکرد . ارمیا که ملافه را کنار زد .قلبش انکار میکرد و دیدگانش تایید که دختر کوچکش در آغوش مادر بزرگش دیگر نفس نمیکشد.جانش لحظه ای رفت و افتاد ،اما باز بیرحمانه برگشت. 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد ونه هرچند تا چشم هایش بسته میشد تمام درد ها و غصه هایش تبدیل به کابوس وحشتناکی میشد ودر خواب هم اورا عذاب میداد. باز آن صحنه برایش تکرار میشد و تکرار. صورت معصوم هانیه اش که در آرامش خفته بود. حتی میشد طرحی از لبخند را در گوشه ی لبهای کوچکش دید.جسم بی جان مرجان ،که کودک بی گناهش را سفت و سخت در آغوش گرفته بود.ویوسف خانی که با آن همه صلابت و اقتدارتا ابد در سکوتی وهم انگیز فرو رفته بود.در آخر فریاد های نا هنجار و گوش خراش ارمیا و بعد سیاهی . آن صبح شوم وقتی بی تاب دخترکش به ویلای رامسر رسیده بودند ،با دیدن آمبولانس جلوی درب ورودی ویلا دلش پایین ریخت.هر چه همراه ارمیا جلوتر میرفتند و به دو برانکاردی که رویش با ملافه ی سفید پوشانده شده بود نزدیکتر میشدند ،انگار جان هم ذره ذره از وجودش خارج میشد و پاهایش را سست میکرد . ارمیا که ملافه را کنار زد .قلبش انکار میکرد و دیدگانش تایید که دختر کوچکش در آغوش مادر بزرگش دیگر نفس نمیکشد.جانش لحظه ای رفت و افتاد ،اما باز بیرحمانه برگشت. 🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 خشت سیصد وده یک هفته گذشته بودو هنوز از عالم سوگواریش بیرون نیامده بود.رفت و آمد و شلوغی خانه را متوجه نمیشد و به جز قضای حاجت از رختخواب برنمیخواست. ارمیا را هم به جز یکی دوبار ندیده بود.انگار او هم دل هم صحبتی با اورا نداشت وحالش خوش نبوداما چاره ای جز قوی بودن نداشت.از هر طرف اقوام و آشنایان برای تسلیت به تنها وارث خاندان سعیدی می آمدند . بیژن هم این وسط گویی همه کاره باشد همه چیز را در دست گرفته بود و همه جا حضور داشت. تقه ای به در خورد و بدون اذن ورود، کسی داخل شد.از میان تارهای ملافه ی نازکی که روی سرش انداخته بود نزدیک شدن شخص مزاحم را میدید . _نمی خای دیگه از جات بلند شی هادیه جان ؟ صدای المیرا بود که باز آمده بود با حرف های تکراری اش سر پر دردش را به بازی بگیرد. _باور کن درک میکنم چه حالی داری، من خودم مادرم ....یه خار به پای مهدیسم بره دنیا رو زیرو رو میکنم ولی ....باور کن حال ارمیا خیلی خرابتر از تو ئه،هم زمان سه تا از عزیزاش رو از دست داده .اونم ارمیا که عاشق مامان و باباش بود.از عشق به دخترش که خودتم خبر داری.داره همه چیزو تو خودش میریزه وتا حالا یه قطره اشکم نریخته. مشخصه داره از پا در میاد.اون الان یه کسی رو میخاد که کنارش باشه، نمیدونم میدونی یانه که مهسا از هر فرصتی برای این کار استفاده میکنه، اومدم بگم اگه یه ذره به ارمیا و زندگی با اون علاقه داری عزاداری و بس کن و پاشو 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد ویازده چرا دیگر مهسا و رابطه اش با ارمیا برایش مهم نبود؟یعنی این پایان هادیه ی قوی و محکم بود؟ انگار این ضربه ی کاری کارش را کرده بود و اورا از پا انداخته بود. هر چه که بود مشخص بودکه دیگر مثل سابق نمیشد.برای دومین بار هانیه اش را از دست داده بود.فکر این که دیگر دست های کوچکش بند سینه ی پر شیر او نمیشد ازنفس کشیدن در این دنیای عزیزکُش بیزارش میکرد. _نمی خاستم مزاحم سوگواریت بشم .چون هرچی ام باهات همدری کنم جبران دردی که قلبت تحمل میکنه نمیشه، ولی وقتی رفتار سوءاستفاده گر این دخترو میبینم حرصم میگیره،مثل پروانه دور ارمیا میگرده ، حالا اونم محلش نمیده ها،ولی مثل کنه ول کنش نیست. دیگرگنجایش دل سوزاندن برای ارمیا را نداشت.لااقل در حال حاضر تنهایی و سکوت بیشترین نیازش بود.شاید با تنهایی و فکر کردن به دخترش،به غنچه ی نشکفته اش،خودرا آزار میداد تا نکندفراموشش کند.آیا بعد ازاو حق زندگی داشت ؟این فکر آزارش میدادچرا همه ی آنها یی که دوستشان داشت میمردند او همچنان زنده بود. 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد ودوازده _هادیه پاشو،میدونم بیداری ....حواسم هست چند روزه درست و حسابی غذا نخوردی ....با غذا نخوردن و غصه خوردن اگه هانیه بر میگشت حاضر بودم روزها غذا نخورم ، این مدت گذاشتم یکم به حال خودت باشی ، میدونی که حال منم از تو بدتر نباشه بهتر نیست. ارمیا ملافه را با ملایمت از پنجه هایش که لبه ی آنرا محکم گرفته بود از روی صورتش کنار زد.قطره ی اشکی که از گوشه ی چشم، راهش را به سمت گوشهایش پیدا کرده بود را با انگشتانش پاک کرد وسرش را به سینه چسباند و با محبت گفت _من باید بیشتر بهت سر میزدم ولی اینقدر گرفتار کفن و دفن و رفت و آمد فامیل شدم که حواسمو از تو پرت کرد. با بغضی که در صدایش مشهود بود ادامه داد _حالا میفهمم با از دست دادن مادرت و هادی چی کشیدی .اون موقع من نبودم که مرحم دردات بشم .ولی الان باید هوای همدیگه رو داشته باشیم تا بیشتر از این تو این درد غرق نشیم.پاشو قربونت برم ، این حال تو بیشتر منو عذاب میده .من همیشه از تو روحیه میگرفتم و حسرت روحیه ی قوی و محکم تورو میخوردم. نگاهش را بعد از روزها به اوداد. حرف هایش آرامش میکردواو این آرامش را نمیخواست .فهمید همدردی شوهر برای یک زن چقدر میتواند معجزه آسا عمل کندو بهتر از هر مسکنی میتواند تسکین دردباشد. 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وسیزده چهل روز گذشت و داغ جگر گوشه اش سرد نشد .پس چه میگفتند که خاک سرد است ؟!دلش خوش بود لااقل در خواب وبدون هیچ دردی این دنیای بی اعتبار را ترک کرده است.کمی از آن حالت بی تفاوت به زمین و زمان در آمده بود.اما باز گاهی دلتنگی آغوشش به بوی لطیف ترین موجود زندگی اش عذابش میداد. _هادیه جان مهمونا اومدن.ارمیا گفت صدات کنم بیای پایین _باشه ممنون ،الان میام با رفتن المیرا نگاهی در آینه انداخت. صورتش لاغر شده بود و زیر چشم هایش به کبودی میزد.از رنگ سیاه بیزار شده بود و دوست داشت لباسهای تنش را آتش زند. روسری ساتن مشکی اش را روی سر انداخت و از اتاق خارج شد.حوصله ی مهمان نداشت ،اما به قول ارمیا امروز همه چیز تمام میشد و همه میرفتند سر زندگی خودشان و او میماند و داغی که با هر نفسش تازه تر میشد. _یعنی چی عمو ؟بعد از این همه مدت دارن میگن به خاطر جسد یه گربه سه تا عزیز من خفه شده؟آخه جسد گربه داخل هواکش شومینه چکار می کرده؟ 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وچهارده _اینطور که پیداست از مهمونی من که بر میگردند ویلای خودتون ،اونجا خیلی سرد بوده، برای همین زن داداش دوتا رختخواب وسط سالن پهن میکنه و همونجا کنار شومینه میخوابن .متاسفانه مسیر دودکش با جسدیه گربه مسدود شده بوده و....باعث خفگی هر سه شون میشه پشت در اتاق یوسف خان ،شنیدن این صحبت ها از زبان بیژن حالش را منقلب کرده بود .پس برای همین مرجان کودکش را محکم در آغوش داشت! در اتاق باز شدوبیژن از آن بیرون آمد و باچرخش سرش سمت او متوجه ی حضورش شد که مبهوت به دیوار تکیه داده بود. بیژن با چند قدم جلوی رویش ایستاد و دستهایش را داخل جیب شلوارش کرد و گفت _بهتری ؟ نگاه خسته اش را سمت او گرداند و بدون جوابی راهی راه پله شد که جلوی راهش را سد کرد. 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وپانزده _چرا ازم فرار میکنی ؟چرا از من بدت میاد؟ زحمت اینکه حتی نگاهش کند به خودش نداد و درحالی که انتهای راه پله مقصد نگاهش بود با لحنی آمیخته با عصبانیت گفت _میشه برید کنار ؟من حالم خوش نیست وحوصله ی سوال و جواب ندارم دستش جلو آمد که تیز سرش را بالا آورد و با چشم های تهدید گرش باعث شد روی هوا خشک بماند. _نترس ،آسیبی از من به تو نمیرسه،ولی اگه به این رفتارت ادامه بدی منو عصبانی میکنی!شاید شنیده باشی کسایی که منو عصبانی کردند اصلا از عاقبتش خوشحال نشدن . در جواب اومتعجب انگشت اشاره اش را سمت خود گرفت و با لحن شبه ناباورانه ای گفت _شما الان منو تهدید کردی؟ فکر کردین اگه به ارمیا بگم با من چه طوری صحبت کردین چی میشه؟ قامتش را صاف ترکرد و با لحن جدی ومحکمی ادامه داد _اگه یه ذره از زندگی من میدونستین و منو میشناختین، میفهمیدین که من تاحالا از کسی جز خدا نترسیدم.آقای سعیدی یا صبوری ،تا پایان امروز مهمون خونه ی من هستید اماخوشحال میشم دیگه دور و بر زندگیم شما رو نبینم. منتظر جواب نماند و با احتیاط و مچاله از جلوی او رد شد و به سمت پایین راه افتاد. 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399