eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: محیا و مادرش رقیه با اتومبیلی که خیال می کردند ابو حصین برایشان کرایه کرده به سمت کربلا حرکت کردند و جاسم که از دم و دستگاه ابومعروف خبر داشت، به محض دیدن اتومبیلی که متعلق به ابومعروف بود و محیا و زن عمویش مسافر آن بودند به دنبالش حرکت کرد، او با احتیاط سایه به سایهٔ آنها حرکت می کرد، هر کجا که می ایستادند، توقف می کرد و با حرکت آنها او هم حرکت می کرد، اما راننده اتومبیل که خوب میدانست مأموریتش چیست، مانند عقاب تیزبین در هنگام توقف و استراحت مسافرینش از آنها چشم بر نمی داشت و همین شد که جاسم نتوانست حتی لحظه ای خودش را به آنها نشان دهد. عالمه هم مانند مرغ سرکنده پشت سر آنها، مدام بالا و پایین می پرید و جاسم که از حصین به او نزدیک تر بود و رازهای مگویی بین مادر و پسر بود، هم اینک هوس رفتن به نجف کرده بود و کنار مادرش نبود و او نمی توانست حرف دلش را به کسی بزند، اما خدا را شکر می کرد که رقیه زن فهمیده ای بود و جواب رد به ابوحصین داده بود بالاخره ماشین به شهر کربلا رسید و راننده آنها را مستقیم به هتلی برد که نزدیک حرمین و تحت نفوذ ابو معروف بود و هر کدام از کارکنانش به نوعی جاسوس این مرد مکار بود. رقیه و محیا از راننده تشکر کردند و وارد هتل شدند. رقیه به سمت پیشخوان هتل رفت و مردی اتو کشیده پشت میز بود از جا برخواست و وقتی متوجه شد چه کسی پیش رویش است با حالتی دستپاچه شروع به عذرخواهی کرد، رقیه با تعجب به حرکات مرد خیره شده بود و آنقدر تجربه داشت که بوی خطر را حس کرد، اما چیزی به روی خود نیاورد، مرد چمدان ها را برداشت و آنها به دنبالش حرکت کردند. اتاق آنها، اتاقی بزرگ در طبقه دوم بود که به گفتهٔ کارگر هتل، بهترین اتاق هتل بود،اتاقی با دیواره ای شیشه ای که رو به فضای سبز جلوی هتل بود و ویویی زیبا داشت. محیا در اتاق را بست و همانطور که چادر از سرش برمی داشت نگاهی به اتاق کرد و همانطور سوتی کشدار میزد گفت: اوه اوه..چه خبره اینجا و با اشاره به دو تخت سفید با کمینه های طلایی و مبل های سلطنتی گفت: عمو جان با اینکه از دست ما دقمرگ هست چقدر ما را تحویل گرفته !!! و به طرف پرده آبی رنگ جلوی دیوار شیشه ای رفت و پرده را کناری زد و سرسری نگاهی به صحنه زیبای پیش رویش انداخت و می خواست پرده را پایین بیاندازد که ناگهان چیزی توجه اش را جلب کرد و با صدای بلند گفت: مامان...این... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼🌿 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🎬: رقیه همانطور که چادرش را تا میزد جلو آمد و از دیوار شیشه ای پایین را نگاه کرد، راننده ماشین را دید که کنار اتومبیل ایستاده و انگار قصد رفتن ندارد. رقیه با تعجب گفت: چرا این آقا برنمی گرده؟ محیا رد نگاه مادرش را گرفت و گفت: نه مامان، منظورم او آن آقا نیست، کمی آنطرف تر را نگاه کن..‌اونجا کنار اون نخل که یه لامپ بزرگ روی پایه هست، رقیه با دقت به همان نقطه چشم دوخت و با ناباوری گفت: چقدر شبیه پسر عموت جاسم هست! محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: شبیه نیست، خودش هست، اونم ماشین عمو هست کنارش... رقیه با دقت بیشتری نگاه کرد و‌گفت: عه راست میگی! اینکه قبل از ما حرکت کرد بره طرف نجف، پس چرا اینجاست، نکنه...بعد حرفش را خورد و گفت: من باید برم پایین، تا ببینم چرا راننده اتومبیل حرکت نمیکنه و دلیل اومدن جاسم چی هست؟ محیا جلو رفت و‌گفت: نرو مامان! حس ششم من یه چیزایی بهم هشدار میده... رقیه چادرش را سرش کرد و گفت: قرار نیست اتفاق خاصی برام بیافته، یه چند تا سؤال و پرسش هست همین و با زدن این حرف چادرش را به سر کشید و به سمت بیرون حرکت کرد. محیا نگران تر از قبل به پایین خیره شد و بعد از دقایقی مادرش را دید که به سمت راننده اتومبیل می رود، راننده جلو امد و شروع به صحبت کردند، از حرکات مادرش معلوم بود که به چیزی اعتراض می کند و راننده هم همانطور که سرش پایین بود فقط گوش می کرد. بعد از کمی صحبت، مادرش بدون اینکه به سمت هتل برگردد راه پیش رویش را ادامه داد و بی شک به طرف جاسم می رفت. محیا کمی جلوتر رفت به طوریکه قد بلند و قامت کشیده اش از پشت دیوار شیشه ای از بیرون در دید رهگذران بود. نگاه محیا به مادرش رقیه بود و در کمال تعجب دید که مادرش از جاسم گذشت و به سمت او نرفت. محیا نمی دانست به چه دلیل مادرش به سمت جاسم نرفت و انگار که او را نمی شناسد از او گذشت و عجیب تر اینکه جاسم هم هیچ حرکتی نکرد و خودش را به او نرساند. در همین هنگام نگاه محیا به راننده افتاد که خود را به میان خیابان کشیده بود و رقیه را زیر نظر داشت، از حرکاتش برمی آمد که مردد است و نمی داند به دنبال رقیه برود یا بماند و عاقبت نگاهش به سمت دیوار شیشه ای کشیده شد، انگار وجود محیا در آنجا، باعث شد که راننده تصمیم قطعی اش را بگیرد، به سمت ماشین رفت و به آن تکیه داد و خیلی بی پروا به محیا خیره شد. محیا از دیوار شیشه ای فاصله گرفت، پرده را انداخت و به طرف مبل سلطنتی که پشتی بلند با دسته های طلایی رنگ داشت و به تخت ها هم می آمد رفت، خودش را روی مبل انداخت و زیر لب گفت: مادرم کجا رفت؟! آیا خطری او را تهدید می کند و در یک لحظه از جا برخاست و چادرش را برداشت، او باید به دنبال مادرش می رفت. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🎬: محیا چادرش را روی سرش انداخت و دوباره به سمت دیوار شیشه ای راه افتاد، گوشه ای از پرده را طوری کنار زد که راننده اتومبیل متوجه او نشود، نگاهش به سمت جایی کشیده شد که جاسم را دیده بود و هر چه جستجو کرد بین مردمی که آنجا در رفت و آمد بودند ، خبری از جاسم نبود ولی ماشین عمویش همانجا سرجای اولش بود. محیا فکری کرد، رفتار راننده خیلی مشکوک بود، پس رفتن محیا به صلاح نبود، چون بی شک راننده به خاطر وجود محیا آنجا مانده بود و اگر محیا به دنبال مادرش میرفت، او هم در پی محیا میرفت و کار خراب میشد. محیا بار دیگه چادرش را درآورد، به سمت چمدان رفت، در ان را باز کرد و کتابی بیرون آورد و روی تخت خوابی که نزدیک دیوار شیشه ای بود دراز کشید مشغول خواندن شد، اما هر چه که بیشتر می خواند، کمتر از موضوع کتاب سر در می آورد، تمام حواس این دخترک زیبا در پی مادرش بود. دقایق به کندی می گذشت، محیا به سمت رادیویی که روی میز بین دو تخت گذاشته بودند رفت و آن را روشن کرد و شروع به جستجوی کانال ها کرد و در بین خش خش و پارازیت های رادیویی، صدایی نامفهوم، خبری مهم را گفت: پس از گذشت هفته ها از اینکه شاه ایران، کشورش را ترک کرده بود، امروز آیت الله خمینی وارد ایران شد. محیا که میخواست خبر را کامل دریافت کند با حالتی دستپاچه موج رادیو را عوض کرد، اما موفق نشد دوباره شبکهٔ رادیویی که خبرها را پخش می کرد بگیرد. محیا نفسش را محکم بیرون داد، قلبش به شدت هر چه تمام می تپید، یعنی به راستی آیت الله خمینی وارد ایران شده؟! این خبر معنای خیلی خوبی داشت، محیا اشک گوشه چشمش را پاک کرد و در همین حین، در اتاق باز شد و مادر در حالیکه روبنده اش را بالا داده بود و قطرات عرق بر پیشانی اش نشسته بود وارد اتاق شد. محیا به سمت مادرش رفت و همانطور که دستان مادر را در دست گرفته بود و صدایش از شوق می لرزید گفت: مامان! آیت الله خمینی وارد ایران شده.. رقیه که انگار حامل اخبار بدی بود و چهره اش نگرانی خاصی داشت با شنیدن این خبر گویی تمام نگرانی هایش دود شد و بر آسمان رفت، با ذوقی در صدایش گفت: راست میگی عزیزم؟! آخه تو از کجا شنیدی؟! محیا به رادیو اشاره کرد و گفت: خودم، خودم با گوشهای خودم شنیدم. رقیه دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا شکرت... الهی الحمدالله محیا که تازه یادش افتاده بود که مادرش برای چه به بیرون رفته، گفت: چه خبر بود؟چرا راننده ماشین، مثل یک نگهبان خِبره جلوی در وایستاده؟ رقیه آه کوتاهی کشید و‌گفت: خوب نگهبان هست، ما نمی دونستیم، بهش گفتم چرا بر نمی گردی؟! گفت به من سفارش کردند تا زمانی که شما در کربلا حضور دارید در خدمتتان باشم و هر وقت خواستید به طرف ایران برید،خودم شما را ببرم تا وسایل آسایش شما فراهم باشد.. محیا که خیره به مادرش بود، آرام زیر لب گفت: همه اش نقشه است مگه نه؟! رقیه با تکان دادن سر، حرف محیا را تایید کرد و ادامه داد.. ادامه دارد 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴ 💖💞💖 🔹یه زن و شوهر زرنگ همیشه دنبال این هستن که هم خودشون آرامش داشته باشن و "هم به همسرشون آرامش بدن". 😊😌💖 ✅ ضمن اینکه تلاش میکنن "هر چیزی که آرامش اونا رو بهم میریزه" رو بذارن کنار. 🚸 یکی از وسایلی که آرامش خانواده ها رو هدف گرفته "تلویزیون و ماهواره" هست. 🔥♨️ 🔴 دیدن فیلم هایی که بازیگران ثروتمند و زیبایی داره خیلی میتونه آرامش زن و مرد رو بهم بریزه 📺📡 و اونا ناخوداگاه میشینن و مقایسه میکنن! 😒 بعد از یه مدت حتما این زن و شوهر از چشم هم می افتن و یا طلاق عاطفی میگیرن یا میرن دادگاه... 🚫🚫🚫 ✔️ تا اونجا که ممکنه دیدن تلویزیون رو به حداقل برسونید. اگه اصلا نگاه نکنید هم که خیلی عالیه نترس از دنیا عقب نمی افتی!😊 🚫 اونایی که صبح تا شب پای تلویزیون هستن زندگی های بی مهر و محبت و پر از مشکل با هم دارن... تلویزیون و ماهواره رو آروم آروم کنار بذار... https://eitaa.com/matalbamozande1399
💳 پولی که خرج زیارت امام حسین(ع) شود، برمی‌گردد! ☑️ امام صادق(ع) در مورد زیارت مزار امام حسین(ع): 🔸 هر که او را زیارت کند، خداوند نیازهایش را برآورد و آنچه از امور دنیا که برایش اهمیت داشته را کفایت فرماید و همچنین زیارت امام حسین(ع) رزق بنده را زیاد می‌کند، و آن چه برای زیارت هزینه کند، برمی‌گردد. 📜 عنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع‏ فی زیارة قبر الحسین: مَن زارَهُ کانَ اللّهُ لَهُ مِن وَراءِ حَوائِجِهِ، وکَفى ما أهَمَّهُ مِن أمرِ دُنیاهُ، وإنَّهُ یَجلِبُ الرِّزقَ عَلَى العَبدِ، و یُخلِفُ عَلَیهِ ما یُنفِقُ ⬅️ تهذیب الاحکام، جلد ۶، صفحه ۴۵ 🏷 علیه السلام https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به سلامتی همه مامانایی که هر وقت صداشون کنیم میگن: جانم! و هر وقت صدامون می کنن، میگیم: چیه؟ هان...؟ به سلامتی مـادر که دیوارش از همه کوتاه تره 🌸🍃 https://eitaa.com/matalbamozande1399
ياعلىُّ ياعلىُّ ياعلىّ 🌷 🕌 لو يَعلَمُ المُصَلِّي ما يَغشاهُ رحمةِ الله ما انفَتَلَ و لا سَرَّهُ أَن يَرفَعَ رأسَهُ مِن السَّجدَةِ . 🧎‍♂اگر نماز گزار می دانست که چقدر رحمت خدا او را در بر گرفته است از آن دست باز نمی گرفت و خوش نداشت که سر از سجده بردارد. 🌷 سخنان امیرالمومنین علی علیه السلام ( آداب چهارصد گانه ) 📗: تحف العقول : ص ۱۹۸ 🌸🍃 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهری که جمعیت گوسفندان شش برابر ساکنان است ✍ حمید رسایی گامبریا در انگلستان، شهری کوچک با تعداد گوسفندانی شش برابر جمعیت ساکنان آن است (جمعیت ۵۰۰ هزار نفر و ساکنان ۳ میلیون نفر). اینجا یک منطقه به سبک قدیم در ناحیه شمال غربی انگلستان و در مرز اسکاتلند است. جالب اینجاست که انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها خودشان در شهرها و روستاهایشان مقررات حمایتی برای تردد گلّه‌ها و نگهداری گوسفند وضع کرده‌اند ولی در کشور ما با همکاری یک عده غربزده، پروتکل گذاشته‌اند که نگهداری گوسفند حتی در روستا هم محدود شود! سلبریتی های غربزده مدعی حقوق بشر و حیوانات، از حضور گلّه های سگ ولگرد در روستاها و حتی شهرهای حمایت می‌کنند اما در شهرهای غربی از گله های دام مفید حمایت می‌شود. https://eitaa.com/matalbamozande1399
در پسِ کدام آه بلند به گِل نشسته ای که تمام جاده ها بی سر انجام است و تمام آبها بیکران در این هلهله زائران مست پناه بر اولین ناخدای هوشیار جان به راه میدهم تا به تو رساندم https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎬: رقیه نگاهش را به صورت زیبای دخترش که بی شباهت به او نبود، دوخت و گفت: جاسم چه پسر خوبی ست! قلبی به صافی آینه دارد، می خواستم به طرفش بروم که با اشاره دست به من فهماند از او رد شوم. من هم راه حرم امام حسین ع را در پیش گرفتم و او هم خودش را به من رساند و وقتی مطمئن شد که کسی در تعقیب من نیست، کنارم آمد و پرده از نقشه شوم عمویت و ابو معروف برداشت. باورت میشود، آن اتومبیل و راننده اش از آن ابومعروف هستند و آن راننده مأمور است بعد از زیارت و هنگامی که ما قصد سفر به ایران را کردیم، ما را به روستایی که ابومعروف در آنجا مال و املاک و خدم و حشم دارد ببرد و در آنجا تو را به عقد ابومعروف و من هم به عقد عمویت درآورند. محیا آهی کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت: اوه خدای من! چه نقشه دقیق و حساب شده ای! حالا چاره چیست؟! چگونه از چنگ این دو آدم مکار بگریزیم و بعد ناگهان فکری به ذهنش رسید و گفت: نکند...نکند جاسم هم مأمور پدرش باشد؟! رقیه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: جاسم با هر حرفی که میزد خون خودش را می خورد، او تو را بیشتر از آنچه که فکرش را می کنی دوست دارد و حالا از تو دل بریده چون میداند پدرش نخواهد گذاشت این وصلت صورت گیرد، او گفت من می خواهم به شما کمک کنم تا ثابت شود هنوز مرد و مردانگی در عراق نمرده است. محیا که کمی احساساتی شده بود گفت: من که لیاقت جاسم را ندارم اما از الان به حال همسرش غبطه می خورم، گرچه مهدی هم دست کمی از جاسم ندارد، او هم مردی بی نظیر است که هرکسی لایق وصل او‌ نمیشود و ناگهان متوجه شد نام مهدی را آورده و ناخوداگاه مادرش هم از علاقه او به مهدی باخبر شده، چهره اش از شرم سرخ شد و با حالتی دستپاچه گفت: نگفتید، جاسم چگونه می خواهد به ما کمک کند؟ رقیه نفسش را آرام بیرون داد و گفت: قرار شد طی امشب و فردا، مقداری از وسائلی که مورد نیازمان هست را زیر چادر به حرم مطهر امام منتقل کنیم تا راننده و احیانا فرد دیگری که مأمور به پاییدن ماست، متوجه قصدمان نشود یعنی بعد از ما چمدانی خالی بر جای خواهد ماند وبس... فردا هم به طریقی که جاسم نقشه اش را کشیده از حرم امام به حرم حضرت عباس می رویم و از آنجا گویا راه دررویی در پشت ساختمان حرم وجود دارد و از آنجا فرار خواهیم کرد، تا دست تقدیر ما را به کجا کشاند... رقیه فکر می کرد گریز از عراق به همین راحتی است اما نمی دانست چه بازی هایی روزگار برایش رقم زده ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🎬: محیا با تمام شدن حرف مادرش از جا بلند شد و به سمت دیوار شیشه ای آمد، خیلی نامحسوس پرده را کناری زد و بیرون را نگاه کرد. ابتدا نگاه جستجوگرش به دنبال جاسم بود، اما اثری نه از او و نه از ماشین ابوحصین نبود. محیا با خود گفت: احتمالا به کمینگاهی رفته که با مادرم هماهنگ کرده و بعد نگاهش را به کمی بالاتر دوخت، با دقت نگاه کرد، درست می دید راننده اتومبیل مشغول صحبت با مردی دیگر بود، محیا با لحنی دستپاچه گفت: این دیگه کیه؟ رقیه خودش را به محیا رساند و گفت: کی را میگی دخترم؟ محیا راننده و آن آقا را نشان داد. رقیه پرده را بیشتر کنار زد و خیره به دو مرد پیش رو شد و گفت: فکر کنم این آقا را دیده باشم...درسته خودش است یکی از کارگرهای هتل هست، وقتی می آمدم داخل راهرو هتل دیدمش و بعد زیر لب زمزمه کرد: پس این مرد هم با راننده هم دست است باید حواسمان را جمع کنیم و بعد دست محیا را گرفت و از دیوار شیشه ای فاصله گرفتند. رقیه ریز به ریز نقشه ای را که با جاسم کشیده بودند برای محیا گفت و گفت، مابین حرفهایش ، مسائل متفرقه پیش می آمد که برای آن هم با همفکری یکدیگر چاره ای می جستند، زمان بر خلاف چند ساعت قبل که محیا تنها بود به سرعت می گذشت و ساعتی به اذان مغرب مانده بود، هر دو زن درحالیکه پول و لباس های اضافی زیر چادر پنهان کرده بودند به طرف حرم رفتند، آخر می دانستند که بعد از نماز درهای هر دو حرم بسته میشوند. محیا و مادرش ابتدا به حرم امام حسین رفتند، در این حرم غریب، فقط چشم ها بودند که حرف میزدند و اشک ها بودند که بارقص بر گونه خودنمایی می کردند، بالاخره بعد از خواندن زیارت و کمی راز و نیاز، هر دو زن از حرم امام بیرون آمدند و به سمت حرم علمدار حرکت کردند و کاملا احساس می کردند که آن مرد در تعقیبشان است و ورودی حرم منتظر انها خواهد ماند. وارد حرم حضرت عباس شدند، پس از خواندن زیارت ، اطراف را نگاهی انداختند و تعداد انگشت شماری مرد و زن در آنجا به چشم می خورد اما خبری از راننده و آن کارگر هتل نبود، پس از دری که رو به ضریح باز می شد بیرون آمدند و در گرگ‌و میش غروب به سمت قسمت پشتی حرم که کپه ای خاک در انجا به چشم می خورد رفتند. مردی روی بسته که کسی جز جاسم نبود با کیف دستی خالی در انتظارشان بود. با آمدن محیا و رقیه، جاسم سلام کوتاهی کرد و بدون زدن حرف اضافی همانطور که وسایلی را که زیر چادر پنهان کرده بودند در ساک دستش جای میداد به نقطه ای کمی دورتر اشاره کرد و‌گفت: ان قسمت دیوار صحن را ببینید، مقداری از دیوار فرو ریخته و شیاری ایجاد شده، شیارش به اندازه ای هست که یک نفر به راحتی بتواند از آن عبور کند، فردا بعد از نماز ظهر و عصر ماشین را پشت دیوار آنجا پارک می کنم و به محض اینکه آمدید،از اینجا می رویم. محیا سرش را پایین انداخت با لحنی شرمسار از جاسم تشکر کرد و رقیه با چند دعای خیر برای او و مادرش عالمه، از جاسم خدا حافظی کردند و راه خروج را در پیش گرفتند و درست جلوی درب ورودی حرم، راننده را دیدند که با نگاه جستجوگرش در بین مردم به دنبال انهاست و تا انها را دید، با اینکه روبنده و‌چادر داشتند، انگار خیالش راحت شد، خود را به گوشه ای کشاند تا مثلا محیا و مادرش متوجه او نشوند. مادر و دختر به سمت هتل که فاصله زیادی با حرم نداشت حرکت کردند و‌ جاسم هم که با فاصله از آنها بیرون امده بود به سمت ماشین حرکت کرد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🎬: نماز ظهر را در حرم مطهر سیدالشهدا خواندند، رقیه حسی غیر قابل تعریف داشت مدام به ضریح مبارک چشم می دوخت و اشکهایش بی امان می ریخت، محیا که حال مادر را اینچنین دید، با دستان ظریف و کشیده اش دست مادر را در دست گرفت و گفت: اینقدر بی قراری نکن، مشکل ما هم حل می شود و بالاخره خدا یک راهی برایمان باز می کند. رقیه همانطور که اشک چشمانش را پاک می کرد گفت: نه گریه ام برای این نیست، حسی درونی به من می گوید که انگار این آخرین باری هست که به زیارت مولایمان حسین مشرف میشوم، من...من بدون حسین و کربلا میمیرم محیا سر مادر را در اغوش گرفت و گفت: ان شاالله که هر سال خواهیم آمد، فکر می کنم وقت رفتن است، برویم حرم علمدار کربلا هم زیارت کنیم و سپس... رقیه از جا برخاست و همانطور که دستش را روی سینه اش گذاشته بود، دوباره سلام داد و با احترام عقب عقب آمدند تا به روی صحن رسیدند هر دو زن درحالیکه روبنده را پایین انداخته بودند به سمت حرم حضرت عباس روانه شدند، محیا که حس کنجکاوی اش گل کرده بود به عقب برگشت و یک لحظه چشمش به دو مردی افتاد که گویا تنها کارشان در این دنیا پاییدن او و مادرش بود، سرش را برگرداند و خودش را به مادرش چسپانید و گفت: مادر هر دویشان دنبالمان هستند. رقیه دست محیا را گرفت و گفت: نترس، آنها داخل حرم نمیایند، همانطور که قبلا نیامده بودند و با زدن این حرف وارد حرم علمدار کربلا شدند. بعد از زیارت و راز و نیاز، با احتیاط به پشت دیوار حرم رفتند، کسی پیش رویشان نبود، ابتدا رقیه از شیار دیوار گذشت و سپس محیا، محیا در حین آمدن متوجه جاسم شد که کمی آنطرف تر کنار ماشین منتظر انان بود، رقیه دستی تکان داد و ناگهان محیا روبه رویش، کارگر هتل را دید که به آنها چشم دوخته. محیا همانطور که قلبش به تپش افتاده بود، چادر مادر را کشید تا او را متوجه آن مرد کند. رقیه متوجه او شد، نمی دانست چکار کند؟و جاسم که از دور شاهد قضایا بود و کاملا فهمیده بود چه شده با قدم های شمرده جلو آمد و در همین حین از داخل کوچه روبه رو جمعی که تابوت میتی را روی دست داشتند بیرون آمدند، مردها جلو می رفتند و زنان شیون کنان به دنبال آنان روان بودند. اینها که آمدند، انگار ورق برگشت، بهترین موقعیت بود. محیا و رقیه خودشان را داخل جمع عزادار چپاندند و محیا به پشت سر نگاه کرد و متوجه شد جاسم با آن کارگر که گویا او هم اتومبیل داشت، درگیر شده محیا صدایش را بلند تر کرد و گفت: مامان جاسم و اون آقا دارن دعوا می کنند، خواه ناخواه اون آقا به نحوی خودش را به ما میرسونه، چکار کنیم؟! صدای محیا در صدای گریه زنها گم شد و در یک چشم بهم زدن رقیه دست محیا را چسپید و به سمتی کشاند. محیا روبه رو را نگاه کرد...درست است بهترین راه همین بود. مینی بوسی می خواست حرکت کند که رقیه صدا زد: صبر کن، ما هم مسافریم و با گفتن این حرف خودشان را به مینی بوس رساندند و با سوار شدن آنها، ماشین حرکت کرد. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5 🔹 قرار شد هر چیزی که آرامش خونه رو از بین میبره ما کنار بذاریم. ⛔️ مثلا گفتیم تلویزیون آرامش خانواده رو بهم میریزه. 🔶 این جهت که فیلم های سینمایی و سریال هاش باعث میشه که زن و شوهرها بدون توجه به شرایطشون همسرشون رو با افراد توی فیلم ها مقایسه کنن. 💢 خانمه میگه چرا شوهر فلان خانم توی فیلم "خوشکل و ثروتمند" هست هیچ مشکلی نداره.😌 اما شوهر من فقیر و بدبخته!😤 مگه من چیم کم بود که شدم زن این؟!😣 ⭕️ واقعا هم سخته که صبح تا شب ثروتمندان رو توی تلویزیون ببینه اما مقایسه نکنه! 🚸 شما بزرگواران یا تلویزیون و ماهواره نبینید یا اگه دیدید خیییلی مراقب باشید که مقایسه نکنید. ✅ همش خوبی های همسرتون رو ببینید. 🚸 "مراقب باشید با مقایسه هاتون آرامش همسرتون رو بهم نریزید". دقت کردید جمله رو؟👆😉 🍃🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
💖 سرشار از آرامش... 🌷 🔶 در روایات ما روی تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها خیلی تاکید شده. ثواب های عجیب و غریبی داره. مثلا امام صادق فداش بشم می‌فرماید: 🌺 تسبیح حضرت زهرا (س) هر روز بعد از هر نماز واجب، نزد من محبوب‌تر است از به جا آوردن هزار رکعت نماز در هر روز... و روایات خیلی زیبای دیگه ای که در مورد اهمیت این تسبیحات وجود داره. 🔹یه سوال؟ چرا اهل بیت انقدر بر گفتن این ذکر، تاکید میکنن؟ 🎁 یکی از دلایل مهمش، خصوصیت خود این اذکار هست. 💞 تک تک این سه ذکری که گفته میشه، انسان رو غرق در آرامش میکنه.😌 مثلا وقتی میگی الله اکبر مدام به وجود خودت میگی آروم باش، خدا بزرگه...☺️ نگران چی هستی؟ خدا بزرگه... 💓 انقدر تکرار میکنی که حس خوب بندگی پروردگار عالم توی قلبت میشینه... بعد هی میگی الحمد لله...😌💗 خدا رو شکر که من بنده ی پروردگار بزرگ هستم.. خدا روشکر... ✅ خدا رو شکر که حیات دارم... دارم زندگی میکنم... 🌷 خدا رو شکر که امام دارم... مولا دارم... الحمد لله مملو از آرامش میشی... بعد میگی سبحان الله... 🔹 معنای خودمونی سبحان الله چیه؟ سبحان الله یعنی حرف نداری خدا....😊👌 بی نظیری... آخرشی...😍 همه چیز بهم دادی... 💞همه چیز رو به دقیق ترین و حکیمانه ترین حالت آفریدی درسته که من ناچیز، ارتباط خیلی چیزا رو نمیفهمم 🌸 اما ارتباط همینایی که فهمیدم انقدر دقیق و زیبا بوده که میدونم بقیش هم همینه... سبحان الله... حرف نداری خدای من....😊 سرشار از آرامش میشی...😌❤️ آرامشی مملو از "رضایت خدا از تو" و "رضایت تو از خدا..." یه رضایت دوطرفه...😌 🌹اونوقت اهل بیت چون ما رو خیییلی دوست دارن، به ما فرمودن که بعد از هر نمازی باید به این آرامش و رضایت برسیم. ✔️ تازه به خاطر رسیدن به این آرامش بهمون جایزه هم میدن😊🎁 جانم به این خانواده... چقدر هوای ما رو دارن... ما برای این خانواده جونمون رو هم خواهیم داد...😌🌷 🔹🔹🔹🌺🔹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
آن را به بیست برسان تا ... ☑️ امام صادق(ع) از یکی از یارانش پرسید: 🔸 چندبار حج رفته‌ای؟ ▫️ گفت: 🔹 نوزده حج. ▫️ امام فرمود: 🔸 آن را به بیست حج برسان تا ثواب یکبار زیارت حسین(ع) برایت نوشته شود. 📜 عنْ شِهَابٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: سَأَلَنِی فَقَالَ یَا شِهَابُ کَمْ حَجَجْتَ مِنْ حِجَّةٍ- فَقُلْتُ تِسْعَةَ عَشَرَ حِجَّةً. فَقَالَ لِی تَمِّمْهَا عِشْرِینَ حِجَّةً، تُحْسَبْ لَکَ بِزِیَارَةِ الْحُسَیْنِ ع ⬅️ کامل الزیارات، صفحه ۱۶۲ 🏷 علیه السلام https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆جرعه آب خنکی خوردم و گفتم با اشک به فدای لب عطشان اباعبدالله...💔 أَلسَّلامُ عَلَى الشَّیْبِ الْخَضیبِ أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ أَلسَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیبِ أَلسَّلامُ عَلَى الثَّغْرِ الْمَقْرُوعِ بِالْقَضیبِ.. https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا