شگفت انگیز ترین رفتار انسان
ﺍﺯ ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﺷﮕﻔﺖﺍﻧﮕﯿﺰﺗﺮﯾﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟»
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: «ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻥ ﻋﺠﻠﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﺷﻮﺩ! ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﺐ ﻣﺎﻝ ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﺍﺯ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺧﻮﺩ ﻣﺎﯾﻪ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ، ﺳﭙﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﭘﺲﮔﺮﻓﺘﻦ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪ، ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﺮﺝ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
ﻃﻮﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﮔﻮﯾﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﮔﻮﯾﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﻣﯽﻣﯿﺮﺩ! ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺮﻑ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻭﻗﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ. ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺴﺖ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﯾﺎ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﺍﺳﺖ.»
🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
آخــریـن آرزو
💟بنده گفت: خدا چرا آرزوهایم را برآورده نمیکنی؟؟؟
مدت هاست که به درگاهت دست اجابت بلند کرده ام
خدایا همین یک بار... همین یک آرزو...و این آخرین آرزوی من است...
🌷فرشته خندید و با خود گفت: چه دروغ بزرگی آخرین آرزو!!!!
تا جایی که به یاد دارم آرزوهای آدمیان بی نهایت بوده
💟خدا خندید و گفت: دوبار از کار انسان ها خنده ام میگیرد
یک بار زمانی که برای چیزی که به صلاحشان نیست دعا میکنند و هزاران هزار رو به سویم می آورند و طلبش میکنند
و بار دیگر زمانی که برای چیزی که به صلاحشان است و ما براو فرومیفرستیم ناشکری میکنند و طلب از بین رفتنش را میکنند!
حال آنکه برای آن ها بهتر است...
🌷فرشته گفت: وآنها نمیدانند آن هنگام که آرزویی میکنند وخداوند به همان زمان به آرزو د دعایشان پاسخ نمیدهد سه حالت دارد:
اول آنکه به صلاحشان نیست ، دوم آنکه میداند درصورت استجابت آن دیری نمی پاید که پشیمان می شوند و سوم آنکه دارد بهترین چیز را برای آنها مهیا میکند.
🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#صبحانه_انگیزشی
با خودت تکرار کن👇
امروز پشتِ من، به کوهی گرم است، که قادر مطلق و بی همتاست و تا او را دارم، هر روز از نو شروع خواهم کرد، او که خالق همه تازگی هاست...
خدایا شکرت🙏 🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#صبحانه_انگیزشی
بزودی متوجه خواهی شد که چرا زمانبندی الهی دقیق و بینقص است و چرا همه چیز باید به گونهایی اتفاق میافتاده تا به جایی که الان هستی هدایت و راهنمایی شوی، هیچ اشتباهی در کار نیست.
صبح بخیر رفیق🌹
---------------------------
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#صبحانه_انگیزشی
اگر اونقدر شجاع بودی که شروع کردی، و اونقدر قوی هستی که داری ادامه میدی، پس حتما اونقدر لیاقت داری که به خواستهت یا حتی به بهتر از اون برسی💪
صبح بخیر رفیق🌹
---------------------------
https://eitaa.com/matalbamozande1399
برای عالی بودن
لازم نیست به عقب برگردید،
کافی است که الان شروع کنید.
حسرت خوردن بابت این که
چرا زودتر شروع نکرده بودید
یک حواس پرتی بزرگ
سر راه رسیدن به رویاهایتان است
#انرژیمثبت
🌸🌸🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حساب هر روز را
جدا نگه دارید!
امروز فقط امروز است
و ربطی به
دیروز و فردای شما ندارد!
شور آینده را نداشته باشید
و غم گذشته را نخورید!
هر روز را از صبح تا شب
برای همان روز زندگی کنید...
#سلام_صبحتون_بخیر ☕️
.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۱۳
#قسمت_سیزدهم 🎬:
محیا داخل راهرو ایستاده بود و می دید که فقط آخرین ردیف صندلی ها خالی هست، پس به طرف آنها رفت و مادرش هم به دنبالش آمد و هر دو روی صندلی ها جا گرفتند.
مینی بوس حرکت کرد و محیا سر در گوش مادر برد وگفت: الان کجا داریم میریم؟ می خوای کجا پیاده شیم؟
رقیه سری تکان داد وگفت: مهم نیست، هر کجا رفتیم دوباره برمی گردیم، فعلا باید از این مهلکه بگریزیم و با زدن این حرف به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
مینی بوس پیش میرفت، خروجی شهر بود که مردی بلند گفت: زائران حرم امیرالمؤمنین اجماعا صلوات...
لبخندی روی لبهای رقیه نشست و رو به محیا گفت: پس از قرار معلوم مولا علی دعوتمان کرده
محیا هم لبخندی زد و گفت: پس برویم که خوش می رویم.
هر دو زن خسته از استرسی که کشیده بودند به صندلی تکیه دادند و انگار خود را در حرم مولا علی علیه السلام تصور می کردند.
نیمه های راه بودند، محیا همانطور که از شیشه به بیابان خیره شده بود، ناگهان چیزی یادش آمد، دست مادرش را گرفت و همانطور که آن را تکان میداد گفت: مادر، مادر..
رقیه با چشمان بسته گفت: دیگه چی شده محیا؟!
محیا با صدایی لرزان گفت: وسائلمان، همه وسایلمان...
رقیه از جا پرید و گفت: همه دست جاسم است، دیدی که قبل از اذان، دار و ندارمان را در محلی که مشخص کرده بودیم گذاشتیم و خود جاسم آمد انها را با خودش برد
محیا دستش را مشت کرد و روی زانویش کوبید وگفت: این را می دانم، جایشان امن است اما الان جاسم کجاست و ما کجاییم؟ و از کجا معلوم اگر به کربلا برگردیم، بتوانیم جاسم را پیدا کنیم؟
رقیه لبش را به دندان گرفت و گفت: راست می گویی؟! و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد ادامه داد: حتی...حتی آنقدر پول نداریم که هزینه برگشتمان به کربلا را بدهیم و با زدن این حرف، دست به جیبش برد و اسکانسی را بیرون آورد و گفت: همه دارو ندارمان این است..
محیا آخی گفت و بغض گلویش را فرو داد وگفت: حالا چه کنیم؟!
رقیه چشمانش را روی هم گذاشت و گفت: توکل...به خدا توکل می کنیم و از مولا علی مدد میگیریم، او خود میهمان دعوت کرده و مطمئنا خودش هم شرایط آسایش میهمانانش را فراهم می کند.
محیا که از ساده اندیشی مادر لجش گرفته بود، زیر لب گفت: آخه مادر من! واقعیت ها را نمی توان با این امیدهای رویایی حل کرد!
و خیره به بیرون شد.
مینی بوس به پیش می رفت و هزارن فکر به ذهن محیا خطور می کرد و هرازگاهی قطره اشکی میریخت و در دل هم به حال و روزشان مجلس عزا برپا کرده بود.
بالاخره بعد از گذشت ساعتی به کوفه رسیدند، مینی بوس جلوی مسجد ایستاد و راننده صدا زد، هرکس مقصدش نجف است بنشیند.
تعدادی از مسافران از جا بلند شدند، محیا همانطور که از پنجره بیرون را نگاه می کرد ناگهان متوجه چیزی شد، قلبش به تپش افتاد، آرام پرده زرشکی چرک آلود را پایین انداخت و رو به مادرش گفت: مامان، ماشین اون راننده...راننده ابو معروف، دقیقارکنار مینی بوس ایستاده..
رقیه که فکر نمی کرد این مرد مکار دنبال آنها باشد،یکه ای خورد و گوشهٔ پرده را کنار زد و بیرون را نگاه کرد، درست میدید این اتومبیل را خوب میشناخت، ماشین همان مردک بود..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۱۴
#قسمت_چهاردهم🎬:
ورودی نجف اشرف بودند، رقیه از جا بلند شد و محیا هم پشت سرش جلو امد، رقیه نزدیک صندلی راننده شد و با لحنی آرام به راننده گفت: اگر امکان دارد ما را ورودی وادی السلام پیاده کنید.
راننده سرش را به عقب برگردانید، انگار از لهجه عربی رقیه که شباهتی به لهجه های عراق عرب نداشت متعجب شده بود، گفت: مقصد من جلوی حرم بود، اما چون شما می خواهید اونجا پیاده بشید و به نظر میرسه میهمان ما هستید، چشم خواهرم...
رقیه تشکر کرد و سر در گوش محیا برد و گفت: ما باید جایی پیاده شویم که اولا شلوغ باشد و دوم اینکه ماشین رو نباشد و تا راننده بخواهد ماشینش را پارک کند ما بتوانید خودمان را جایی پنهان کنیم.
محیا در زیر روبنده لبخندی زد و بر زیرکی مادرش آفرین گفت...
مینی بوس جلوی شلوغ ترین ورودی وادی السلام توقف کرد، رقیه اسکناس را به طرف او داد و همراه محیا اولین نفر از ماشین پیاده شدند.
هر دو وارد باریکه ای که به وادی السلام می رسید، شدند و محیا یک لحظه سرش را به عقب برگرداند و ماشین ابومعروف را دید که راننده در حال پارک کردن بود.
محیا نیشخندی زد و زیر لب گفت: تا او به ما برسد که ناگهان دید، راننده ماشین را درست پارک نکرد و بدو به دنبال آنها آمد.
رقیه که کاملا حواسش بود، لحظه ای ایستاد، اطرافش را با دقت نگاه کرد و جایی را زیر نظر گرفت و دست محیا را در دست گرفت و شروع به دویدن کرد..
محیا بی انکه بداند مقصدشان کجاست به دنبال مادرش کشیده میشد.
رقیه همانطور که نفس نفس میزد، وارد قسمتی از قبرستان شد که سقفی گلی و نیمه مخروبه داشت.
گوشهٔ دیوار آنجا از دید رهگذران پنهان بود و جایی مناسب برای مخفی شدن بود.
رقیه و محیا مثل دو تا چوب صاف کنار هم ایستادند و حتی نفسشان را در سینه حبس کردند در همین حین صدای مردی از پشت سرشان بلند شد: سلام خواهرم کسی مزاحم شما شده و قصد اذیت کردنتان را دارد؟
رقیه به عقب برگشت و چهره مردی نا آشنا را دید و همانطور که روبنده اش را بالا میزد، به بیرون اشاره کرد و گفت: مردی به دنبال ما هست و نیت بدی نسبت به من و دخترم دارد، اگر کمکم کنید تا از دستش رها شویم تا عمر دارم دعایتان می کنم.
مرد که انگار صورت رقیه یاداور چهره عزیزی آشنا برایش بود گفت: باشه ، بفرمایید چه کمکی از دستم برمیاد تا انجام دهم؟!
رقیه آه کوتاهی کشید و گفت: اگر بتوانید به نحوی ما را از اینجا بیرون ببرید که آن مرد متوجه خروجمان نشود و به جای امنی برسانید، من و دخترم را مدیون خود کرده اید.
مرد که به نظر می رسید از رقیه بزرگتر باشد و میانسال بود، لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد بدون گفتن چیزی به عقب برگشت.
رقیه که با نگاهش حرکات او را دنبال می کرد دید که او به سمت قبری آنسوتر رفت، پیرزنی سر مزار نشسته بود، کنارش زانو زد و چیزی در گوشش گفت، پیرزن به عقب برگشت و محیا و رقیه را نگاه کرد و بعد عصای چوبی کنارش را برداشت و با گفتن یک «یاعلی» از جا برخاست و به سمت آنها آمد.
رقیه و محیا جلو رفتند و سلام کردند، پیرزن که مهربانی یک مادر در چهره اش موج میزد بدون سوال و پرسشی جواب سلامشان را داد رو به محیا کرد و گفت: عزیزم تو همراه من بیا و محیا بدون حرفی همراه او راه افتاد
پیرزن که کمری خمیده داشت به محیا گفت دست مرا بگیر و وانمود کن که در راه رفتن به من کمک می کنی و دقایقی بعد، آن مرد که خودش را عباس معرفی کرد، همانطور که سرش پایین بود گفت: روبنده تان را پایین بیاندازید و شانه به شانه من حرکت کنید
رقیه چشمی گفت، نمی دانست چرا به این مادر و پسر اعتماد کرده اما حس خوبی نسبت به آنان داشت
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۱۵
#قسمت_پانزدهم 🎬:
رقیه همراه آن مرد عراقی از بین سنگ قبرها می گذشت، کمی جلوتر متوجه رانندهٔ ابومعروف شد که هاج و واج بین مردم دنبال آنها می گشت اما خبر نداشت همین زنی که از کنارش می گذرد ، کسی جز شخص مورد نظرش نیست.
چند دقیقه بعد، محیا و پیرزن و به دنبالش رقیه و عباس از قبرستان وادی السلام گذشتند، جلوی در حرم مولا علی پیرزن و محیا ایستاده بودند.
رقیه همانطور که دستش را روی سینه گذاشته بود به آقا امیرالمؤمنین سلام داد در حالیکه از کنار محیا می گذشت ، زیر زبانی گفت: اینجا توقف نکنید، اون آقا اولین جایی بخواد بیاد دنبال ما، حرم هست.
عباس که متوجه شده بود، وضع این مادر و دختر خطیر است، با گام های بلندی که برمیداشت، از رقیه جلو افتاد و کمی ان سوتر به سمت ماشینی رفت، سوار ماشین شد و درست جلوی پای رقیه ترمز کرد و در همین حال، محیا و پیرزن هم رسیدند و هر سه نفر سوار بر ماشین شدند.
ماشین حرکت کرد و رقیه همانطور از شیشه عقب به پشت سرشان نگاه می کرد گفت: خدا عاقبتتون را به خیر کنه، خدا چراغ عمرتون را روشن کنه، الهی همینطور که بر این دوغریب رحم کردید خدا به حالتان رحم و مرحمت داشته باشد.
پیرزن که از دعاهای رقیه سر ذوق آمده بود سرش را به عقب برگرداند و از بین صندلی ها نگاهی به رقیه کرد و گفت: اسم من مرضیه است، اهل محل بهم میگن ننه مرضیه، بگو ببینم چی شد که گیر آدم های خدا نشناس افتادی؟ بعدم مال کجا هستی مادر؟ لهجه ات برام نا آشنا هست.
رقیه از زیر چشم نگاهی به عباس انداخت انگار روی آن را نداشت در مقابل یک مرد راز زندگی اش را فاش کند پس بریده بریده گفت: د..داستان دارد، قصه اش مفصل هست بعدا سر فرصت مناسب بهتون میگم.
ننه مرضیه که زنی دنیا دیده بود و انگار از شرم نگاه رقیه به سرّ درونش پی برده بود، سری تکان داد وگفت: باشه مادر، هر وقت دلت خواست بگو، فقط..فقط نگفتی اهل کجا هستی؟!
رقیه سرش را پایین انداخت، آب دهانش را قورت داد و گفت: من...من و دخترم از ایران آمده ایم و باید به ایران برویم که...
پیرزن با شنیدن نام ایران، نگاهش مهربان تر شد و همانطور اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: یا امام رضا و بعد رویش را به طرف پسرش کرد و گفت: عباس! پسرم ! اینهم نشانه اش...مگر نگفته ام امام رضا من را طلب کرده؟! و تو هی بهانه بیاور...امروز هم که رفتن به زیارت امام رضا را گره زدی به یک نشانه، اینهم نشانه اش مادر، هنوز شک داری؟! و بعد بغضش ترکید و گفت: من سر شفا گرفتن تو نذر کردم... وجود تو و به دنیا آمدن تنها فرزند ننه مرضیه، معجزهٔ حضرت عباس بود و شفایت از آن بیماری مرگ بار معجزهٔ امام رضا...و بعد با دست های چروکش روی دست استخوانی پسرش که دنده را در دست داشت کشید و گفت: نگذار آرزو به دل از دنیا بروم، تو را به جان مولا....
پسر که انگار حالش دست کمی از مادر نداشت، از داخل آینه وسط نگاهی به رقیه که خیره به مادرش بود کرد و گفت: من تسلیمم....اگر امام رضا طلب کرده، چرا من مخالفت کنم؟ و در این هنگام رقیه اشک گوشهٔ چشمش را پاک کرد و گفت: اتفاقا من الان ساکن شهر امام رضایم و با این حرف انگار سوزناک ترین روضه را برای ننه مرضیه خواند، ننه مرضیه با صدای بلند شروع به گریه کرد و رقیه در دل از مولایش علی علیه السلام ممنون بود چرا که به بهترین وجه ممکن میهمان داری کرده بود...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#نکات_تربیتی_خانواده ۶
مقایسه ممنوع ⛔️
🔹گفتیم که هیچ وقت همسرتون رو مقایسه نکنید
⭕️ خصوصا با سایر زن و مردهای فامیل.
متاسفانه وقتی خانم ها عصبانی میشن
🔴 خیلی این مقایسه ها رو انجام میدن.
این کار شدیدا آرامش شوهرشون رو بهم میریزه.
⭕️🔺⭕️🔺⭕️
سعی کنید وقتی عصبی میشید هر حرفی که دلتون میخواد به زبون نیارید!
🚸 راهش تمرین مبارزه با نفسه.
♨️ به هوای نفست بگو تو بیخود میکنی با مقایست شوهرم رو بهم میریزی!
😒
🎴مردی که آرامشش توی خونه از بین بره
حتما به سمت "بداخلاقی و هرزگی" خواهد رفت...
💖
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پول و ثروت در اخلاق مردها تاثیر دارد.
❤️جیب پر باشه، اخلاقم خوبه😁
دکتر سعید #عزیزی
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 صلوات و دعا ونذر؛
بهترین درمان افکار منفیه ‼️
#پیشنهادویژه
کانال مارو به دوستاتون معرفی کنید تا اون ها هم راه زندگی زیبا رو پیدا کنند.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
May 11
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅السّلام علیکَ ایُّها المقدَّمُ المأمول...
🌱سلام بر تو ای مولایی که آرزوی آمدنت بهترین آرزوهاست و آرزومندان و منتظرانت، برترین مردم تاریخ...
🌱سلام بر تو و بر روز آمدنت...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهــمعجـللـولیکالفــرج
#امام_زمان
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #ســلام
#صبح_زیباتون_بخیر
🌺امیـدوارم امـروز
☕️لبی پر از لبخند
🌺دلی پر از شـادی
🌺جسم و جانی
☕️مملو از سلامتی
🌺درآمدی پراز برکت
☕️زندگی پر از موفقیت
🌺و شادیهای بي نهایت
☕️نصیبتون بشه ...
#صبح_اول_هفته_تون_زیبا☕️🌸
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#ویژه_ناامیدان
🌸✨ امام صادق علیهالسلام ؛
هرڪس گرفتار و اندوهگین است
ذڪر یونسیه را بسیار بخواند ✨
✺《لا إلهَ الّا أنتْ سُبحانَکَ
إنّی کُنتُ مِنَ الظّالِمین》✺
📚 الخصال ۳۱۹/۱
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
ــ🌺🍃┅═ঊঈ 🌺﷽🌺ঊঈ═┅╮
ـ🍂
ـ🍃
ـ🍂
ـ🍃
ـ🍂
🔶 طبع بدن شما چگونه است؟
✍ نشانه های طبع ها ⇩
گرم_و_خشک(صفرا) ➠🔷
✳️ مزه دهان تلخ،رنگ زبان زرد، تشنگی، زبری پوست، زردی چشم، کدری ادرار، عصبی شدن، سیاهی رفتن چشم، سرگیجه، گرمی بدن، دیدن خوابهای بد، یبوست، تندخویی، بهانه جویی
طبع_گرم_و_تر (دم) ➠🔷
✴️ مزه دهان شیرین، رنگ زبان قرمز، لزج بودن اب دهان، خارش بدن، بروز جوش در بدن، سنگینی سر، خمیازه کشیدن، چرت زدن
طبع_سرد_و_تر(بلغم) ➠🔷
✳️ مزه دهان ترش، رنگ زبان سفید، سردی پوست، دیر هضم شدن غذا، میل به خواب زیاد، جاری شدن اب از دهان، رقیق بودن اب بینی، درد کمر، دردبدن، درد پاها، ضعف بینایی، تپش قلب، تولید کرم در انتهای روده بزرگ، حجم زیاد ادرار
طبع_سرد_و_خشک(سودا) ➠🔷
✴️ مزه دهان شور، لاغری، پژمردگی، رنگ زبان سیاه، خستگی، افسردگی، خودخوری، سوزش هنگام بول کردن، رنگ تیره ادرار، بوی بد دهان، تاریکی چشم، سوزش معده، فکر زیاد، خواب آشفته، دلتنگی، بی قراری، مشکلات عصبی، رنگ تیره مدفوع
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍حسرت دیدار...😭
سلامی از حقیری چون من به مولای عزیزی چون شما
به پهلوی شکسته مااادر جواب سلام مرا چون حرها وزهیرها وطیب ها بدهید
چه جواب سلامی آنها دریافت کردند
وچه خوب به مقصد ومقصود رسیدند
طوبی لکم وحسن مآب
وکاش مرا به شما راهی بود
هل الیک یابن احمد سبیل وتلقی....
آیا راهی هست تا من شما را ببینم.......😭
یا صاحب الزمان 💔
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا در اسلام اینقدر به زن ظلم
می کنید ...⁉️
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امشب شب عروسی ماه و خورشید است
🌼آسمان جلوی قدمهایشان دامن
می گسترد
🌸نسیم دیوارهای کوچه را غرق بوسه میکند
🌼و ندای زیبای تکبیر موسیقی
🌸شادترین عروسی هستی می شود
🌼چه مبارک شبی است امشب
🌼سالروز ازدواج حضرت محمد (صلّىاللهعليهوآله) و حضرت خدیجه (سلامالله عليها)گرامی باد🌼
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
╰┅┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅┅╯
https://eitaa.com/matalbamozande1399
ـ▭▭▭▭▭▭▭
📜 زيـارت حضـرت خـدیجـه سلاماللهعلیها
ـ▭▭▭▭▭▭▭
بِسْمِٱللّٰهِٱلرَّحْمٰنِٱلرَّحیٖمِ
🍀 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکــِـ
▩ یـٰا زَوْجَـةَ رَسُـولِ ٱالّٰـهِ سَـیِّـدِ ٱلْـمُـرْسَـلـیٖـنَ
🍀 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکــِـ
▩ یـٰا زَوْجَـةَ خـٰاتَـمِ ٱݪـنّـَبـیّٖـیٖـنَ
🍀 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکــِـ
▩ یـٰا اُمَّ فـٰاطِـمَـةَٱݪـزَّهْـرٰاءِ
🍀 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکــِـ
▩ یـٰا اُمَّ ٱلْـحَـسَـنِ وَ ٱلْـحُـسَـیْـنِ سَـیِّـدَىْ
شَـبـٰابِ اَهْـلِ ٱلْـجَـنَّـةِ اَجْـمَـعـیٖـنَ
🍀 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکــِـ
▩ یـٰا اُمَّ ٱلْـاَئِـمَّـةِ ٱݪـطّـٰاهِـریٖـنَ
🍀 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکــِـ
▩ یـٰا اُمَّ ٱلْـمُـؤْمِـنـیٖـنَ
🍀 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکــِـ
▩ یـٰا اُمَّ ٱلْـمُـؤْمِـنـٰاتِ
🍀 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکــِـ
▩ یـٰا خـٰالِـصَـةَ ٱلْـمُـخْـلِـصـٰاتِ
🍀 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکــِـ
▩ یـٰا سَـیِّـدَةَ ٱلْـحَـرَمِ وَ مَـلٰائِـکَـةَ ٱلْـبَـطْـحـٰاءِ
🍀 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکــِـ
▩ یـٰا اَوَّلَ مَـنْ صَـدَّقَـتْ بِـرَسُـولِ ٱللّٰـهِ مِـنَ ٱݪـنّـِسـٰاءِ
🍀 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکــِـ
▩ یـٰا مَـنْ وَفَـتْ بِـٱلْـعُـبُـودِیّـَهِ حَـقَّ ٱݪـوَفـٰاءِ وَ اَسْـلَـمَـتْ نَـفْـسـََٱ وَ اَنْـفَـقْـتَ مـٰالَـهـٰا لِـسَـیِّـدِ ٱلْـاَنْـبــیٖـٰاءِ
🍀 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکــِـ
▩ یـٰا قَـریٖـنَـةَ حَـبـیٖـبِ ٱلـٰهِ ٱݪـسَّـمـٰاءِ اَلْـمُـزَوَّجَـةَ بِـخُـلٰاصَـةِ ٱلْـاَصْـفـیٖـٰاءِ
▩ یَـٱ ٱبْـنَـةَ اِبْـرٰاهـیٖـمَ ٱلْـخَـلـیٖـلِ
🍀 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکــِـ
▩ یـٰا مَـنْ سَـلَّـمَ عَـلَـیْـهـٰا جَـبْـرٰائـیٖـلُ وَ بَـلَّـغَ اِلَـیْـهـَٱ ٱݪـسَّـلٰامُ مِـنَ ٱللّٰـهِ ٱلْـجَـلـیٖـلِ
🍀 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکــِـ
▩ یـٰا حـٰافِـظَـةَ دیٖـنِ ٱللّٰـهِ
🍀 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکــِـ
▩ یـٰا نـٰاصِـرَةَ رَسُـولِ ٱللّٰـهِ
🍀 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکــِـ
▩ یـٰا مَـنْ تَـوَلّـیٰ دَفْـنَـهـٰا رَسُـولُ ٱللّٰـهَ
وَٱسْـتَـوْدَعَـهـٰا اِلـیٰ رَحْـمَـةِ ٱللّٰـهَ
✨ اَشْـهَـدُ اَنَّـکَ حَـبـیٖـبَـةَ ٱللّٰـهِ
وَ خِـیَـرَةُ اُمّـَتِـــٖهۦٓ ✦
▩ اِنَّ ٱللّٰـهَ
جَـعَـلَـکِ فـیٖ مُـسْـتَـقَـرِّ رَحْـمَـتِـــٖهۦٓ ✦
فـیٖ قَـصْـرِِ مِـنَ ٱلْـیـٰاقُـوتِ وَٱلْـعِـقْـبـٰانِ
فـیٖ اَعْـلـیٰ مَـنـٰازِلِ ٱلْـجَـنـٰانِ
☘️ صَـلّـَۍٱللّٰـهُ عَـلَـیْـکِ
▩وَ رَحْـمَـةُٱللّٰـهِ وَ بَـرَکـٰاتُـهُۥ ❀
❖═▩•☘️•▩═❖
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️#صلوات بر
⚪️حضرت خدیجه سلاماللهعلیها
مایه چشم روشنی
🟢 امام زمان علیهالسّلام
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ
✨صَـلِّ عَـلـیٰ
🌹فـٰاطِـمَـةَ
✨وَ اَبـیٖـهـٰا
✨وَ بَـعْلِـهـٰا
✨وَ بَـنـیٖـهـٰا
❏ وَ اُمّـِهـٰا ❏
❏ وَ مُـحِـبــیٖـهـٰا ❏
✨🌴✨🌴✨
⏰ پویش دعای مستجاب در روز ازدواج
⚪️ حضـرت خدیجه سلاماللهعلیها
📌 شرکت در پویش دعای مستجاب (ختم صلوات، نذر فرج
🎁 هـدیه به
⚪️حضرت خدیجه سلاماللهعلیها
#دعای_مستجاب
#حضرت_خدیجه_سلاماللهعلیها
🍃🥀🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ را ببینید جایزه امروزت برای شما 🥰
.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای جبران غیبت چه کاری انجام دهیم؟!
#حسینی_قمی
ما را اینجا دنبال کنید👇
https://eitaa.com/matalbamozande1399