eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: رقیه هراسان خودش را به داخل آشپزخانه کشاند و بشقاب های چینی گل قرمزی را از دست مهربانو گرفت و روی کابینت گذاشت و گفت: زن عمو! بگین ببینم این مرد چه جوری بود؟ چی گفت؟ چی پرسید؟! مهربانو که تازه متوجه التهاب درونی رقیه شده بود با دست گرمش دستهای سرد رقیه را در دست گرفت و گفت: چرا اینجور پریشان شدی؟! کسی تو را ترسانده؟! رقیه آب دهنش را به سختی قورت داد و گفت: ماجرا داره، ما با هزار ترفند و باکمک ننه مرضیه و پسرش تونستیم از چنگ اونا فرار کنیم و بعد بغض گلوش را خورد و ادامه داد: خودم به درک، برای محیا نگرانم. مهربانو با دست روی دست دیگرش زد و گفت: خدا مرگم بده، اونا کین؟! تو و محیا؟! مگه قرار بود چی بشه؟ رقیه گفت: اول بگو ببینم این آقا چی گفته با تمام جزئیاتی که یادت هست. مهربانو خیره به گلهای سرخ بشقاب پیش رویش گفت: فکر میکنم یکی دوماه پیش بود، مردی در خانه ما امد و گفت که با شما کار داره و از شما خبر می خواست، من گفتم که اینجا نیستند، اما اون مرد انگار باور نکرد و دست بردار نبود، چند روز پشت سر هم خودم دیدمش، درسته که سعی می کرد خودش را پنهان کنه اما من متوجه او شدم، چند بار هم به پسرم حسن گفتم اما اون خیلی جدی نگرفت. رقیه خیره به دهان مهربانو گفت: د..دیگه چیزی نگفت از مشهد حرفی نشد؟ مهربانو چشمهاش را ریز کرد و گفت: چرا...بهش گفتم اگر می خواد پیداتون کنه باید بره مشهد، اما اون گفت که مشهد هم سر زده....اما من فکر میکنم الکی می گفت و یه جورایی فقط منتظر بود اینجا شما را پیدا کنه، چون الان کمیته انقلاب به افراد مشکوک زیاد گیر میده و.. دنیا دور سر رقیه می چرخید، دیگه از حرفهای مهربانو چیزی نمی فهمید،باید زودتر کاری می کرد... رقیه پاهایش شل شد و همانجا کنار کابیت های فلزی نشست و در حالیکه سرش را توی دستهایش فشار میداد گفت: زن عمو! ماشین بابام روبه راه هست؟! مهربانو که با تعجب حرکات رقیه را می پایید گفت: آره توی گاراژ مغازه حسن هست، هراز گاهی روشنش میکنه و باهاش دوری میزنه، چرا احتیاجش داری؟! رقیه سرش را تکان داد و گفت: اگه میشه بگین برای فردا راست ریستش کنه و بی زحمت بیارتش اینجا، باید فوری به مشهد بریم. مهربانو جلوی رقیه نشست و گفت: دخترم بگو چی شده؟! اون مرد شما را تهدید کرده؟قراره چه بلایی سرتون بیاره؟! رقیه همانطور که خیره به نقطه ای نامعلوم بود لب زد و گفت: قرار بود تمام زندگی و آینده من و محیا را به آتش بکشند، لطفا اگر دوباره اومد بهش نگین ما ایران آمدیم، بگین هنوز در عراق هستیم. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🎬: صبح زود بود که کاروان چهار نفرهٔ قصهٔ ما سوار بر ماشین کادیلاک قهوه ای رنگی بودند که سالها پیش نقش اسبی راهور برای محمد آقا، پدر رقیه را داشت. قبل از حرکت، حسن پسر مهربانو به خانه انها آمد و بعد از تعارفات معمول کیف سامسونتی که مملو از دلار بود را پیش روی رقیه قرار داد و‌گفت: زن عمو، این پول تقریبا معادل یک سال اجاره مغازه‌ های عمو محمد خدا بیامرز هست که قرار بود به دست شما برسونم، یه مقدار دیگه هم بابت محصول نخلستان خرما بود که اگر یادتون باشه نصفش را براتون فرستادم، اگر اجازه بدین اونا به عنوان قرض دست من بمونه و ان شاالله خیلی زود براتون ارسال میکنم آخه می دونید... رقیه لبخندی زد و وسط حرف او دوید و گفت: این حرفا چیه؟! شما حسابت پاکه، اگر احتیاج داری همین دلار ها هم ببر، قابل نداره.. حسن سرش را پایین انداخت و گفت: ممنون زن عمو، خدا رحمت کنه عمو محمد را، از عمو به ما خیلی رسیده، من سعی می کنم امانت دار خوبی برای شما باشم. و به این ترتیب، رقیه با دستی پر به سمت مقصد حرکت کرد. داخل ماشین، رقیه راهنمایی می کرد و عباس رانندگی، ننه مرضیه که انگار ایران برایش جالب بود، از شیشه بیرون را نگاه می کرد و مدام سوال های مختلف می پرسید. محیا هم انگار خیالش بابت همه چیز راحت شده بود، عقب ماشین در کنار مادرش رقیه، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست؛ در خیالش خود را مشهد می دید در حالیکه مهدی هم در کنارش بود. ماه ها از آخرین دیدارشان که درست چند روز قبل از حرکتشان به سمت عراق بود، می گذشت. آنزمان ایران تحت حکومت شاهنشاهی بود و الان انقلاب شده بود و مردی روحانی که همهٔ مردم او را دوست داشتند، نه پادشاهی بلکه رهبری آنها را بر عهده گرفته بود. محیا به یاد می آورد که مهدی چقدر از این سید روح الله خمینی تعریف می کرد و همیشه با حسرت می گفت: کاش زمانی برسد که بتوانیم در کشوری که امثال خمینی راهبری می کنند نفس بکشیم. مهدی جوانی انقلابی بود که بر خلاف اعتقاد مادرش که از متمولان مشهد بود و کمی افکار شاهانه داشت، او جوانی متواضع و با ایمان و البته انقلابی و فعال بود. پدر مهدی مانند پدر محیا از دنیا رفته بود و سه فرزند داشت، دو دختر و یک پسر که مهدی فرزند سوم بود و دو خواهرش ازدواج کرده بودند، او سعی می کرد مادرش اقدس خانم از کارهای او سر درنیاورد تا مبادا مانع کارش شود اما اعتقاداتش برای محیا رو بود و البته گذشته از تربیت مذهبی رقیه نسبت به محیا، همین اعتقادات مهدی باعث شده بود که او هم همیشه دعا کند که سلطنت شاهانه نابود شود و جوانان غیور ایران در سایه اسلام واقعی پیروز شوند و حالا که این آرزو محقق شده بود، دل درون سینه اش به تلاطم بود که زودتر مهدی را ببینید و این احساس شادی را با او سهیم شود... و البته کمی هم هراس داشت و گاهی میترسید نکند گذشت زمان و فاصله ای که ناخوداگاه بین آنها بوجود آمده بود، باعث شده باشد که مهدی از او دلسرد شود و اقدس خانم هم که مدام دختر خواهرش را به دل مهدی می بست دست به کار شده باشد و در نبود آنان مهدی را زن داده باشد... محیا به اینجای افکارش که رسید، زیر لب آهسته گفت: یا امام رضای غریب، حاجتم را بده... رقیه لبخندی زد و گفت: خوب بگو ببینم این حاجتت چیست؟! محیا ناباورانه مادرش را نگاه کرد و گفت: شنیدی چه گفتم؟! رقیه با لبخند سری تکان داد و محیا هم با لبخندی شیرین جوابش را داد و گفت: پس نشنیده بگیر و با زدن این حرف مادر و دختر خنده سردادند و ننه مرضیه که جلو کنار عباس نشسته بود از خنده آنها به خنده افتاد و عباس هم بی آنکه بداند چه شده، لبخندی زد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
اتومبیل آقا محمد مرحوم با سرعت در جاده به پیش می رفت هر از گاهی محیا از شیشه عقب،بیرون جاده را نگاهی می انداخت تا متوجه شود کسی آنها را تعقیب می کند یا خیر؟ اما انگار همه چی امن و امان بود، دیگر از تعقیب و گریز خبری نبود. رقیه در طول مسیر سخت در فکر بود باید راه چاره ای می جست؛ حالا که نزدیک مقصد بودند، می بایست نتایج تمام افکارش را بروز دهد، نگاهی به محیا که انگار در خواب بود انداخت و بعد هم به ننه مرضیه و عباس که هر دو بیدار بودند، نفسش را آرام بیرون داد و همانطور که از پنجره خیره به بیرون بود، گفت: من خیلی فکر کردم، به این نتیجه رسیدم، که صلاح ما در این نیست که اطراف خانه خودمان آفتابی شویم؛ یعنی تا خیالم آسوده نشده، نمی خواهم ریسک کنم. عباس با تعجب یک لحظه سرش را به عقب برگرداند و ننه مرضیه با همان لحن مهربان همیشگی اش گفت: پس الان برای چی به مشهد میرید و قراره کجا بمونید؟! محیا هم که انگار خود را به خواب زده بود، چشمانش را باز کرد و گفت: خوب راست میگن مامان! نقشه ات چیه؟! رقیه دست محیا را در دست گرفت و‌گفت: باید کلیدهای خونه را از آقا رحمان بگیریم و بدیم به آقا عباس و ننه مرضیه و بعد رو به ننه مرضیه کرد و ادامه داد: شما اونجا ساکن میشید و اگر احیانا کسی اومد و سراغ ما را گرفت، بهش می گین که این خونه به شما واگذار شده. محیا که ابروهایش را بهم کشیده بود گفت: اولا فکر اینو نکردین که ننه مرضیه و اقا عباس عرب هستند و فارسی نمی تونن صحبت کنن و اگر کسی بیاد در خونه این خودش شک برانگیزه، دوم اینکه خودمون کجا ساکن بشیم و این وضعیت تا کی ادامه پیدا می کنه؟ رقیه لبخندی زد و گفت: فکر همه جاش را کردم، تا وقتی که ما نیستیم، ننه مرضیه اینا ساکن خونه باغ میشن و آقا رحمان توی واحد سرایداری هست، هر کس به خونه مراجعه کرد، آقا رحمان رفع و رجوعش میکنه، فقط کافیه طرفی که خونه را زیر نظر داره، ببینه که یک زن و مرد دیگه ساکن هستند ...همین. خودمون هم توی این مدت یه خونه مبله اجاره می کنیم، تا اینکه تو رو سرو سامان بدم، به محض اینکه تو عقد کردی، میتونیم ساکن خونه خودمون بشیم. محیا که انتظار نداشت، مادرش تا اینجا را هم فکر کرده باشه، با شنیدن اسم عقد و... گونه هاش گل انداخت و سرش را پایین انداخت و مشغول بازی با ریشه های شال آبی رنگ سرش شد. ننه مرضیه لبخندی زد وگفت: باشه دخترم، هر کار که تو بخوای می کنیم، فکر کن من مادرتم، فقط هر وقت حرم میرین دعا کنید خدا حاجت دل منو هم بده... محیا که از حرف ننه مرضیه تعجب کرده بود، آخه الان وقت التماس دعا گفتن نبود، با لحن شوخی گفت: ننه جان! مگه حاجت شما اومدن به پابوس امام رضا علیه السلام نبود؟! خوب دارین حاجت روا میشین دیگه... ننه مرضیه نگاهی به عباس کرد و آه کوتاهی کشید و بعد نگاهی به رقیه کرد و گفت: آدمیزاد هست دیگه، حریصه! هر لحظه یه آرزو به دلش میافته، حالا بخیل نباش محیا جان، دعا کن این یه آرزوم هم روا بشه... محیا که احساس شادی عمیقی می کرد، دستهاش به آسمان بلند کرد وگفت: خدایا همین الان این حاجت مرموزانه ننه مرضیه را روا کن و با این حرف، هر چهار نفر زدند زیر خنده... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
۱۱ 🔹یه نکته ای که معمولا زیاد بهش دقت نمیشه اینه که 🔴 اصلا اینطور نیست که اگه یه نفر همسر خوبی نصیبش شد، حتما اینم خوب میشه. ⭕️ خیلیا بودن که حتی همسر امام هم بودن اما خائن و جهنمی شدن. 🔥🔥🔥 🚸 اصلا نمیشه گفت که هرکی همسر خوبی گیرش بیاد حتما عاقبت بخیر هم میشه! ➖آخرش آدم باید با خودسازی خودش رو قوی کنه. باید سعی کنه مقابل هواهای نفسانی خودش بایسته ✅ تنها راه رسیدن به سعادت هم همینه. ✔️مبارزه با دلم میخواد ها طبق برنامه ی پروردگار... 🔷 پس اگه همسر خوبی داری زیاد دلت رو خوش نکن و بی خیال نباش 🔶 و اگه همسر بدی هم داری زیاد ناراحت و مضطرب نباش. با توکل به خدا برو جلو. 💖 مراقب باش آرامشت رو از دست ندی... 🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
شناسنامه ی کتاب نام کتاب: روشنا مولف :مائده افشاری تاریخ : ۱۴۰۲/۵/۲۰ #قسمت_اول #روشنا زنگ سا
دوستان عزیز سلم صبح آدینه تون مهدوی🌺 قسمت اول 👆👆👆رمان جدیدمونه حتما بخونید خیلی عالیه،،،،،، نوش نگاهتون👀 والتماس دعا🙏🙏🙏
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
دوستان صبح جمعه ست، بیایید با این عزیز کنار حجرالاسود دست به دعا 🙏برداریم ان شاءلله دعاتون مستجاب دعا برای فرج مولا فراموشتون نشه🙏🙏 برای اموات، پدرومادرهامون بی بچه ها وفرزندانمون جونهامون، عاقبت بخیری شون و....... واگر دلت شکست که مطمئن هستم مثل من میشکنه برای تمامی مستاجرین وخونه دارشدنشون دعا کنید ماروهم از یاد نبرید🙏🙏🙏
يكى از بانوان مؤ منه پرهيزگار به نام خديجه ظهوريان فرزند عباسعلى كه هم اكنون قريب نود سال از عمر با بركت خود را پشت سر گذاشته و با آنكه نزديك ده سال است بر اثر سكته از پا در آمده و با كمك عصا خود را به اين سو و آن سو مى كشاند نماز جماعتش ترك نمى شود، نقل مى كند: حدود سى سال قبل مهر تربتى را كه خود از كربلا آورده بودم كثيف شده بود، آن را بردم در آب روان (آب خيابان وسط شهر مشهد مقدس ) شستشو دادم و در ميان سطل گذاشته برگشتم ، روبروى مسجد دوازده امامى ها كه رسيدم با خودم گفتم خوب است مهر را بر گردانم ، تا وقتى كه به منزل مى رسم طرف ديگرش نيز خشك شود، مهر را كه برگردانيدم بر اثر خيس بودن طرف زيرين مهر، قدرى تربت به انگشت بزرگم چسبيده انگشتم را به ديوار روبروى مسجد ماليده و رفتم . شب در خواب ديدم آقاى بزرگوارى كه به ذهنم رسيد حضرت حجة بن الحسن امام زمان ارواحنا فداه هستند، سرشان را به همان جاى ديوار كه ذكر شده گذاشته و به من مى فرمايند: ((اينجا تربت جدّم حسين عليه السلام را ماليده اى !)) https://eitaa.com/matalbamozande1399
دعای جلوگیری از کارهای غیرشرعی همسرتان❌❌❌❌ اگر همسرتان در دام شیطان افتاده و کارهای غیر شرعی انجام میدهد مثال رابطه با زنان و مشروب خوری یا نیامدن شب تا صبح به منزل و به ناراحتی شما از این موضوع اهمیت نمیدهد و یا برادر پدر و.... «آیه شریفه نهم از سوره مبارکه یاسین» را بخواند و به سمت فرد مورد نظرش بدمد در مقبول شدن سخنش بسیار موثر و مجرب است. https://eitaa.com/matalbamozande1399
دعای جلب خواستگاران فراوان ❤️ دستورالعمل جلب خواستگار: در«جنة الواقیه»و«الخواص»آمدہ است که: امام صادق(ع)فرمودند: اگر دختری در خانه ماندہ باشد و کسی به خواستگاری او نیامد،سورہ مبارکه احزاب را بر پوست آهو یا پارہ ای کاغذ بنویسد ودر کوزہ کوچکی قرار دهند وآن کوزہ را در خانه ای که در آن دختر زندگی می کند،قرار دهند پس خواستگاران آن دختر زیاد می شوند. منابع: در کتاب جنة الامان آمدہ که این کار برای سریع آمدن خواستگار نیز مفید است https://eitaa.com/matalbamozande1399
4_5963213953331898629.mp3
4.01M
. 🌸 یه راهکار شگفت انگیز برای حل گره های زندگی 🌸 https://eitaa.com/nasole
🔑🔒 رسول خدا «ص»روایت داریم: 💠أكْرِمُوا أوْلادَكُم وَأحْسِنُوا آدابَهُم یُغْفَرْ لَكُمْ. به فرزندان خود بگذارید و انها را تربیت کنید تا مورد غفران پروردگار قرار گیرید. ✍بحارالأنوار، ج 104؛ ص 95 https://eitaa.com/matalbamozande1399 =====🍃🌺🍃=====
🔑🔒 ویژگی پیامبر مهربانی ها این بود که ایشان اهل شوخی بودند روزی پیامبر(ص) و امام علی (ع) نشسته بودند دور هم خرما می خوردند. پیامبر هسته ی  خرماهایش را یواشکی می گذاشت جلوی امام علی(ع). بعد از مدتی  پیامبر رو به امام علی (ع) کردند و فرمودند: «پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشد.» همه نگاه کردند، دیدند جلوی امام علی(ع) از همه بیشتر هسته ی خرما بود. امام علی(ع) فرمود: «ولی من فکر می کنم پرخور کسی است که خرماهایش را با هسته خورده.» همه نگاه کردند. جلوی پیامبر(ص) هسته خرمایی نبود. سپس«همه» خندیدند. https://eitaa.com/matalbamozande1399 =====🍃🌺🍃=====
🔑🔒 ویژگی مثبت پیامبر این بود که اول محبوب دلها شدند بعد دین را آموزش دادند روزی جوانان شهر پیامبر  سرگرم زورآزمايى و مسابقهء وزنه بردارى بودند.سنگ بزرگى‏ آنجا بود که هر کسی آن را بلند می کرد از همه قوی تر به شمار می رفت در اين هنگام رسول اكرم(ص) از راه رسيدند و پرسيدند: «چه مى‏ كنيد؟». جوانان پاسخ دادند: داريم زورآزمايى مى‏ كنيم.مى ‏خواهيم ببينيم كدام يك از ما قويتر و زورمندتر است. 📎پیامبر به آن ها فرمودند: ميل داريد كه من بگويم چه كسى از همه قويتر و نيرومندتر است؟.  همه گفتند: البته،چه از اين بهتر كه رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد. افراد جمعيت همه منتظر و نگران بودند كه رسول اكرم كدام يك را به عنوان‏ قهرمان معرفى خواهد كرد؟ 💠رسول اكرم(ص) فرمودند:«از همه قوي تر و نيرومندتر آن كسی است كه اگر از  چيزى‏ خوشش آمد ،علاقه ی به آن چيز او را  به انجام زشتى ها مجبور نکند!؛و اگر زمانی عصبانى شد خودش را کنترل کند و، همیشه حقيقت  را بگويد و كلمه ‏اى دروغ يا حرف زشت بر زبان نياورد؛و ...» https://eitaa.com/matalbamozande1399 =====🍃🌺🍃=====
🔑🔒 ویژگی پیامبر مهربانی ها توجه کردن به کودکان بود، روزی از روزها پیامبر (ص) برای  رفتن به مسجد و خواندن نماز دیر کرده بودند. همه ی مردم منتظر آمدن ایشان بودند.چون پیامبر هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی آمدند. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. توی کوچه باریکی پیدایش کردند. دیدند روی زمین نشسته، و با بچه ها بازی می کنند، آن ها دیدند که پیامبر بچه ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می کند. 📎یکی از یاران جلو رفت و به پیامبر گفت: از شما بعید است، نماز دیر شده است بیایید به مسجد برویم. پیغمبر با خوش رفتاری رو به بچه ها کرد و گفت: «شترتان را با چند گردو عوض می کنید؟» بچه ها مقداری را تعیین کردند. پیامبر رو به یارانشان کردند و فرمودند: بروید گردو بیاورید و مرا از این بچه ها بخرید.کودکان می خندیدند، و پیامبر هم با آن ها می خندید. پس از آن که یاران پیامبر گردو آوردند پیامبر گردو ها را به بچه ها دادند و خودشان به مسجد رفتند. https://eitaa.com/matalbamozande1399 =====🍃🌺🍃=====
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 راز اثرگذاری بر نوجوان 🔹تکنیک ارتباط صحیح با فرزند نوجوانمان https://eitaa.com/matalbamozande1399 =====🍃🌺🍃=====
🔑🔒 زوجین پشتیبان یکدیگرند اینان واقعا همدیگر را درست انتخاب کرده اند گاهی دنیا بی رحم است و افراد می خواهند فرار کنند، پنهان شوند و به جایی پناه ببرند اگر این پناهگاه شریک زندگی ست و اولین کسی است که فرد می خواهد با مشکلات خود به سراغ او برود، ✨زیرا به او اعتماد دارد. ✨ زیرا او مهربان ست ✨زیرا او حمایت می کند ✨زیرا او سرزنش نمی کند در آن صورت این شریک زندگی درست انتخاب شده،در واقع او شریک سختی و آسانی ست، شریک غم و شادی ست، شریک بیماری و سلامتی ست. https://eitaa.com/matalbamozande1399 =====🍃🌺🍃=====
🔑🔒 از ما آدم‌ها فقط وقتی از کسی تعریف می کنیم که اون فرد مرده باشه، عوضش تا زنده هست یا اصلا نمی بینمش یا ازش بد میگیم و حتی بهش حسادت می کنیم. https://eitaa.com/matalbamozande1399 =====🍃🌺🍃=====
🔑🔒 آدم‌ها هستند که با پر حرفی بزرگترین آسیب را به خودشان می‌زنند اما متوجه این موضوع نیستند و تا وقتی که عادت بد پرحرفی را با خودشان به هر جایی می‌برند همیشه با مشکلاتش هم مجبورند دست و پنجه نرم کنند. 💠 در حدیثی پیامبر رو به ابوذر می‌فرماید:«هیچ چیز برای زندانی شدن طولانی، شایسته‌تر از زبان نیست.» https://eitaa.com/matalbamozande1399 =====🍃🌺🍃=====
🔑🔒 از مردم حتی یک‌بار هم به خود نگفته‌اند: «من زیبا هستم. من جذابم». آن‌ها بیشتر روی نقص‌های خود و روی آنچه در مورد خودشان دوست ندارند تمرکز می‌کنند و دائم به این توجه می‌کنند که کم و زیاد‌های زندگی‌شان در کجاست. 📎زمانی که می‌گویید: «من جذاب هستم» «من سلامت هستم» جذابیت می‌آید و دنبال شما می‌گردد.جوانی می‌آید و دنبال شما می‌گردد.تازگی، شادابی و سلامت می‌آید و دنبال شما می‌گردد. هیچ‌کسی دیگر نمی‌تواند این کار را برایتان انجام دهد.این باید از زبان خود شما بیرون بیاید. https://eitaa.com/matalbamozande1399 =====🍃🌺🍃=====
🔑🔒 از افراد معتقدن که افراد چاپلوس همان افراد اجتماعی و خوش مشربی هستند که به راحتی با دیگران ارتباط برقرار می‌کنند. اما کاملا در اشتباهند، 📎افراد اجتماعی با تکیه بر اطلاعات و تکنیک های حرفه ای با دیگران ارتباط برقرار می‌کند و به راحتی دیگران را جذب می کنند درصورتی که شخصیت‌های چاپلوس با استفاده از دروغ و فریب دادن دیگران سعی می کنند آنها را جذب کنند و برای پیشبرد کارهای شان از آنها استفاده کنند. آنها شخصیت دو رویی دارند. https://eitaa.com/matalbamozande1399 =====🍃🌺🍃=====