سلام_به_مادر_سادات
هر گاه به هر امامی سلام دهید
خــــــود آن امام جواب
ســـــــلام تان را میدهـــــد...
ولی اگر کسی بگوید:
“السلام علیک یا فاطمه الزهرا”
همهی امامان جواب میدهند …
میگویند: چه شده است که این
فرد نام مادرمان را برده است !؟
السلام علیکِ
یا فاطمهُ الزهراء(س)
تا ابد این نکته را انشا کنید
پای این طومار را امضا کنید
هر کجا ماندید در کل امور
رو به سوی حضرت زهرا کنید
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✋✋✋✋✋✋
السلام علیک یا ام ابیها
◼️😭◼️😭◼️😭◼️😭◼️
الهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سرالمستودع فیها به عدد ما احاط به علمک
◼️😭◼️😭◼️😭◼️😭◼️
یابن الحسن آفتابمان در ابر است
برگرد، که قلب عاشقان بی صبر است
بشمار قبور شهدا را به بقیع
گو مرقد فاطمه کدامین قبر است
......
شب گذشت از نیمه ای دل همدم و مونس کجاست
شمع می پرسد ز پروانه گل نرجس کجاست
بر عزای مادرت یابن الحسن خود هم بیا
تا نگویند این جماعت بانی مجلس کجاست
......
ذکر دل بی قرار ما یازهراست
در هر نفس اعتبار ما یا زهراست
هر فرقه برای خود شعاری دارند
در هر دو جهان شعار ما یا زهراست
◼️😭◼️😭◼️😭◼️😭◼️
🕯ما گوشه نشینان غم
فاطمه هستیم
🕯محتاج عطا و کرم
فاطمه هستیم
🕯یک عمر چو شمع
گر بسوزیم کم است
🕯دل سوخته عمر کم
فاطمه هستیم
🕯ایام سوگواری
خانم فاطمه الزهرا (سلام الله علیها)
بر شما عزیزان تسلیت🏴
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❣اهمیت تلاوت آخرآیات سوره حشر❣
✳️ رسول خداصلى الله عليه وآله فرمودند:هرکس آیات آخرسوره حشررادرشب وروز بخواند ودرآن روزیاهمان شب از دنیابرود بهشت براوواجب می شود
✳️ امام صادق علیه السلام :هرکس سوره حشر راصبح یاشب بمدت 40روز تلاوت کندحوائج وگرفتاریهای بزرگ او رفع خواهد شد
✳️ رسول اکرم (صل الله علیه وآله) خواننده سوره حشر شهید ازدنیا میرود
✅ آیت الله کشمیری: در چهار آیه سوره حشر اسم اعظم حضرت حق است واهمیت سوره بخاطر 4 آیه پایانیست
🌹❣
🌹️️️لَؤ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنََ عَلَى جَبَلٍ لَّرَأَيْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدّعًا مِّنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَتِلْكَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ ﴿۲۱﴾
🌹❣
🌹️هُوَ اللَّهُ الَّذِى لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ ﴿۲۲﴾
🌹❣
🌹️️هُوَاللَّهُ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ ﴿۲۳﴾
🌹❣
🌹هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوّرُ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى يُسَبّحُ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴿۲۴﴾
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨💔✨
گرتمام علمـا شُهره به تقـوا شده انـد
ومراجـع همگی صاحب فتوا شده انـد
هر ڪجا ڪار،گره خورده؛میان روضه
متوسـل بہ نخ چادرزهـراء شده انـد
✨شهادت بانوی دو عالم
حضرت زهرا(س) تسلیت باد✨
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨
🏴تسبیحات حضرت زهرا (س)
✍حاج آقا قرائتی: از بهترین تعقیبات نماز، تسبیحات حضرت زهرا علیها السلام است. این ذكر عالى را رسول خدا صلى الله علیه و آله به دختر گرامى اش آموخت: 34 مرتبه «اللّه اكبر»، 33 مرتبه «الحمدللّه» و 33 مرتبه «سبحان اللّه». این صد بار ستایش خدا به بزرگى و شكر نعمت هایش و تنزیه و تقدیسش، به فرموده امام صادق علیه السلام از هزار ركعت نماز مستحب، نزد خدا برتر است. این تسبیحات در كتب اهل سنّت نیز آمده است.
امام باقر علیه السلام فرموده است: در میان ستایش ها، بهتر از تسبیحات حضرت زهرا علیها السلام نیست، و اگر مىبود، رسول خدا به فاطمه علیها السلام تعلیم مى داد.
💥همان گونه كه در روایات، سجده بر تربت سید الشهدا مورد تأكید قرار گرفته است، داشتن تسبیح 34 دانه اى از خاك مزار امامحسین علیه السلام نیز ثواب بسیار دارد، و حتّى گرداندن آن بدون ذكر هم با ارزش است. زیرا الهام بخش فرهنگ جهاد و شهادت و قیام براى خداوند است. آنچه لازم است، تأنّى، تأمّل وتوجّه در این تسبیحات است. تنها نباید چرخش سریع زبان و كلماتى تند و نامفهوم باشد. این تسبیحات، هر چه با وقار و با توجّه به معناى این سه ذكر مهمّ باشد، نزد خدا با ارزشتر و براى انسان سازنده تر است.
📚 کتاب راز نماز، محسن قرائتی
↶【به ما بپیوندید 】↷
_________________
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
مواد لازم🔻
🥒کدو سبز 1 عدد
🥔سیب زمینی 1 عدد
🥚تخم مرغ 2 عدد
🍞پودر سوخاری 60 گرم یا دو سوم پیمانه
🌶فلفل هندی تند یا فلفل قرمز 4 گرم یا 1 ق چ
🥄فلفل سیاه 4 گرم یا 1 ق چ
🧂نمک 4 گرم یا 1 ق چ
🧀پنیر پیتزا 50 گرم یا 3 ق غ
🥡آرد ساده (گندم) 15 گرم یا 2 ق غ
☘️جعفری خشک به میزان لازم
✨ادویه ها به دلخواه شماست.
🍸روغن زیتون 150 میلی لیتر یا دو سوم پیمانه
سیب زمینی و کدو رو رنده کنید و بعد همه ی مواد رو با هم مخلوط کنید و وقتی روغن داغ شد با قاشق مقداری از مواد رو توی تابه بریزید و اجازه بدین دو طرفش سرخ شه.
#با_رسپی_های_امتحان_شده
┏━━━🍃💞🍂━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#چیکن_بروستد_مرغ_پولکی
طرز تهیه .... شما میتونید از همه جای مرغ استفاده کنید ران یا سینه فرقی نداره با پوست یا بدون پوست فقط سعی کنید اگر از ران استفاده می کنید مرغ کوچک باشه تا مغز پخت بشه وگرنه حتما از قبل نیم پز کنید من از فیله استفاده کردم نیازی هم نیست که بکوبید تا نازک بشه اینطوری فیله خشک می شه
مزه دار کردن مرغ....... یه پیاز بزرگ را رنده ریز کنید وابش را کاملا بگیرید با یک قاشق سرکه سفید و یک قاشق ابلیموی تازه و پودر سیر وپودر پیاز و پودر پاپریکا ونمک و فلفل سیاه و ادویه کاری و اگر داشتید ادویه تندوری کمی واسه خوشرنگ شدن مرغ همه را مخلوط کنید ومرغ را درون سس بذارید ومن از شب قبل اینکارو کردم ولی حداقل چهار ساعت بمونه تا خوش طعم بشه
ظرفی نسبتا بزرگی را پر از ارد کنید اردی که بهاش کیک درست می کنیم ارد گندم منظورم نیست بعد یک قاشق مربا خوری زردچوبه و یه قاشق مرباخوری بکین پودر و فلفل سیاه و یه قاشق هم ادویه مرغ ونمک با ارد خوب مخلوط کنید بعد یه کاسه را پر از اب کاملا یخ کنید همراه با تکه های یخ باشه کاملا سرد سرد
ادامه کار..... مرغ مزه دار شده را ابتدا توی ارد زده حتما دونه دونه مرغ را توی مواد بزنید تا همه جای مرغ به ارد اغشته بشه بعد با انبر توی اب یخ زده سریع بر دارید مجددا توی ارد زده وباز توی اب یخ وبعد توی ارد زده ودر این مرحله با دست خوب چنگ بزنید تا کاملا ارد به سطح مرغ بچسبد طبق فیلم☝حالت ورز دادن خمیر چطوریه به همون حالت ولی نه اینکه مرغ را له کنیم با نرمی 😀
روغن را از قبل توی تابه یا قابلمه دیواره بلند بذارید خوب داغ بشه اگر سرد باشه مرغ پولکی نمی شه طوریکه همینکه مرغ را توی روغن انداختید شروع به سرخ کردن کنه حتما روغن شناور باشه سطح مرغ که طلایی شد کافیه وروی دستمال بزارید تا روغن اضافه گرفته بشه
سطح روی مرغ کاملا کرسپی است بعنی حالت ترد وخشکی داره ولی خود مرغ نرم است وکاملا پولکی می شه تا داغ است سرو کنید اگر در ظرف در دار بذارید سطح مرغ نرم می شه اگر دوست دارید سطح مرغ نرمتر باشه مرغ سوخاری درست کتید
نکته.... اضافه اردرا نگهداری کنید واسه دفعه بعد که خواستید درست کنید
#با_رسپی_های_امتحان_شده
┏━━━🍃💞🍂━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اخرین دوشنبه دی ماهتون عالی🌷
روزتون پرنشاط
خونه هاتون پر از مهر و صفا
رابطه هاتون به رنگ عشق❤️
وجودتون سلامت
لباتون پر خنده 😌
نگاهتون زیبا و پر عشق
امروزتون زیبا و در پناه خدا😇
💚🙏🙏🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🗓 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۹ دی ۱۳۹۹
میلادی: Monday - 18 January 2021
قمری: الإثنين، 4 جماد ثاني 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
🗞 وقایع مهم شیعه:
🔹مرگ هارون الرشید لعنة الله علیه، 193ه-ق
📆 روزشمار:
▪️9 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️16 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️25 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️26 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️28 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
💚🙏🙏🌹🌹💚
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📆 تقویم اسلامی نجومی دوشنبه
۲۹ دی ۱۳۹۹ هجری شمسی
۴ جمادی الثانی ۱۴۴۲ هجری قمری
هجدهم ژانویه ۲۰۲۱ میلادی
🗓 روز شمار:
▪️9 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️16 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️25 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️26 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
🌸 اذکار دوشنبه :
- یا قاضی الحاجات(100 مرتبه)
- سُبحانَ اللهِ و الحَمدُللهِ(1000 مرتبه)
- یا لَطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
🌓 امروز انجام امور زیر نیک است:
✳️ ختنه نوزاد
✳️ خرید لوازم
✳️ شکار
✳️ آغاز درمان
✳️ دیدارهای سیاسی
✳️ و ارسال کالا نیک است
📛 زراعت خوب نیست
📛 آغاز بنایی نیز خوب نیست
👶 برای زایمان خوب و نوزادش محبوب و مبارک و صالح خواهد شد. ان شاءالله
🤕 بیمار امروز شفا یابد. ان شاءالله
✈️ مسافرت: مسافرت خوف حادثه دارد و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
👩❤️👩 حکم مباشرت امشب
مباشرت امشب (شب سه شنبه ) فرزند چنین شبی دهانی خوشبو دارد و بسیار نرم دل و مهربان است. ان شاءالله
💇♂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث غم و اندوه است.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، باعث درد در سر می شود.
🔵 دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
💚🙏🙏🌹🌹💚
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بنام تو
که پژواک صدایت،
رایحه عشق است
توئی که
یک گوشه از نگاهت
تـمام هستیام
را به سجده شعر
🕊بندگی میکشــــــــاند.
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یا صاحب الزمان(عج)
چه شد ای صنم که یک عمر
ز چشم ما نهانی
نوای ی_دلتنگی
😔😔😔آقا بیا 🙏😭
یادم میآید که میگفت ... 🌹
6️⃣2️⃣2️⃣ این دنیا!
اگـــر دین میخــواهید، دعا کنید امـــام زمان علیهالسّلام بیاید.
این دنیا محال است دیندار بشود...، مگر آن که امام زمان علیهالسّلام بیاید....🌱
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔍 #استاد
میگویند آقامحمدخان قاجار که ازساعت ۴ صبح تا طلوع آفتاب نماز میخواند، علاقه زیادی به شکار روباه داشت...
تمام روز را درپی یک روباه با اسبش می تاخت تا زمانیکه حیوان از فرط خستگی نقش برزمین شود، بعد روباه را میگرفت و بر گردنش زنگوله ای میبست و درنهایت رهایش میکرد....
تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است، روباه مسافت زیادی را دویده و وحشت کرده ولی حداقل هنوز زنده و سالم است و هم دُمش را دارد، هم سرش را و هم پوستش را نکنده اند،فقط میماند آن زنگوله...
از اینجای داستان مصیبت روباه شروع میشود... هرجا که میرود یک زنگوله بر گردنش صدا میکند....
دیگر نمیتواند شکار کند چون مرغ و خروس ها با شنیدن صدای زنگوله فرار میکنند. صدای زنگوله جفتش را هم میترساند و فراری میدهد،
از همه اینها بدتر صدای زنگوله خودش را هم پریشان و عصبی و آرامشش را مختل میکند، روباه بیچاره درنهایت، گرسنه و تنها در گوشه ای میمیرد...
متاسفانه این همان بلائیست که بر سر ما آمده است
در بُرهه ای از تاریخ اسیر شده ایم و زنگوله ای از خرافات، توهمات و باورها و عقاید غلط را برگردمان آویزان.
قرنهاست که این زنگوله با ماست و متاسفانه هرجا که میرویم آنرا با خود میبریم... فکر میکنیم آزادیم ولی نیستیم... برده افکار خرافاتی، عقب مانده و غلط خود شده ایم و آنها را بهمراهمان اینطرف و آنطرف میبریم، آنهم باچه سر و صدایی...میگویند آقامحمدخان قاجار که ازساعت ۴ صبح تا طلوع آفتاب نماز میخواند، علاقه زیادی به شکار روباه داشت...
تمام روز را درپی یک روباه با اسبش می تاخت تا زمانیکه حیوان از فرط خستگی نقش برزمین شود، بعد روباه را میگرفت و بر گردنش زنگوله ای میبست و درنهایت رهایش میکرد....
تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است، روباه مسافت زیادی را دویده و وحشت کرده ولی حداقل هنوز زنده و سالم است و هم دُمش را دارد، هم سرش را و هم پوستش را نکنده اند،فقط میماند آن زنگوله...
از اینجای داستان مصیبت روباه شروع میشود... هرجا که میرود یک زنگوله بر گردنش صدا میکند....
دیگر نمیتواند شکار کند چون مرغ و خروس ها با شنیدن صدای زنگوله فرار میکنند. صدای زنگوله جفتش را هم میترساند و فراری میدهد،
از همه اینها بدتر صدای زنگوله خودش را هم پریشان و عصبی و آرامشش را مختل میکند، روباه بیچاره درنهایت، گرسنه و تنها در گوشه ای میمیرد...
متاسفانه این همان بلائیست که بر سر ما آمده است
در بُرهه ای از تاریخ اسیر شده ایم و زنگوله ای از خرافات، توهمات و باورها و عقاید غلط را برگردمان آویزان.
قرنهاست که این زنگوله با ماست و متاسفانه هرجا که میرویم آنرا با خود میبریم... فکر میکنیم آزادیم ولی نیستیم... برده افکار خرافاتی، عقب مانده و غلط خود شده ایم و آنها را بهمراهمان اینطرف و آنطرف میبریم، آنهم باچه سر و صدایی...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت270 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _اره عزیزم. تو. سامان همونجا حال
#پارت271
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
شنیدن این حرف ها از گناه سامان پیش چشم های من کم نکرد.
فقط سه ماه...
انتظار داشتم صبر کنه و منتظرم بمونه. این اخر بیمعرفتیه که با اون همه عشق فراموشم کنه.
اگر دوری قراره فراموشی بیاره پس چرا من فراموش نکردم.
با حرف هایی که محیا زد مصمم تر شدم تا برم و بهش بگم که چقدر نامرده.
صدای در خونه بلند شد و خاستگاری امیرمجتبی روی سرم اوار شد. با این حالم الان اصلا حوصلش رو ندارم. اشکم رو پاک کردم و در رو باز کردم.
لبخند روی لب هاش با دیدن چشم های اشکیم از صورتش محو شد.
داخل اومد و در رو بست.
_چرا گریه کردی؟
سرم رو پایین انداختم
_این گریه مربوط به حرف های عمم که نمیشه؟
سرم رو بالا دادم و لب زدم.
_نه
_نمیخوای علت این گریه های همیشگیت رو به من بگی؟
_مهم نیست
_برای من مهمه.
نفس سنگینی کشیدم.
_سرم درد میکنه. باید برم بخوابم.
دستش رو جلو اورد و مچ دستم رو گرفت
_اول بگو چرا گریه کردی بعد برو.
متعجب از سردی دستم گفت
_دستت چرا انقدر سرده!
دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
_گفتم که سرم درد میکنه.
_سنا میخوای بریم دکتر
_نه بخوابم خوب میشم.
عمیق نگاهم کرد.
_نمیشه بگی چرا گریه کردی؟
چی باید بگم به مردی که بهم دلبسته. بگم از نامردی عشق سابقم حالم خرابه. لب هام رو به داخل بردم و توی ذهنم دنبالم کلمه ای گشتم تا امیرمجتبی دست از سرم برداره.
_شاید از روزگار
_روزگار! مربوط میشه به گذشتت یا امروز
نگران خاستگاریشه. فکر میکنه عنوان کردنش حالم رو خراب کرده
_گذشته
نفس راحتی کشید
_نمیخوای از گذشته حرف بزنی؟
_چرا، میگم. ولی الان حالم خوب نیست
لبخند ریزی گوشه ی لباهاش نشست و با تردید گفت
_این میگم، یعنی داری به ازدواج با من فکر میکنی؟
چند ثانیه ای به چشم هاش خیره موندم. میتونم فکر کنم؟ با این شرایط اوضاع میتونم؟ سرم رو پایین انداختم
_نمیدونم. اصلا حالم برای خودم نیست.
_باشه. برو بخواب
دوباره نگاه پر اشکم رو به چشم هاش دادم بی صدا لب زدم
_ببخشید.
پا کج کردم سمت اتاق برم که سرم گیج رفت و تعادلم رو از دست دادم. فوری کنارم ایستاد و مانع از زمین خوردنم شد. نگران گفت
_تقصیر منه که به حرف تو گوش میکنم. لباس بپوش بریم دکتر اینطوری نمیشه.
حرکت نکردم و از فاصله ی نزدیک به صورتش که نزدیک صورتم بود نگاه کردم.
متوجه نگاهم شد. اون هم نگاهش رو به چشم هام داد.
چه ارامش عجیبی از اینکه بهش نزدیکم بدست اوردم. ارامشی که فقط کنار بابا داشتم.
پربعض و با صدای لرزونی گفتم
_دکتر... دل شکسته رو هم خوب میکنه؟
غمگین پرسید:
_کی دل تو رو شکسته؟
_خوب میکنه؟
_دلشکسته رو فقط خدا میتونه خوب کنه.
_امیرمجتبی خستم. از روزگار از سرنوشت. از بی معرفتی آدم های نامرد زندگیم.
_دل خوش کن به آدم های جدید. بیرون کن از ذهنت نامردی ها رو
امیرمجتبی بهم حس امنیت داشتن رو میده. از روز اول میدادو من نفهمیدمش. چون دنبال این حس کنار سامان بودم. چون فکر میکردم امنیت رو نفیسه باید کنار امیرمجتبی حس کنه نه من.
_سنا من میتونم کاری برات بکنم که ارومت کنه؟
_نمیدونم
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و سرم رو روی سینش گذاشت. تسلیم خواستش شدم و خودم رو رها کردم. نه برای امیرمجتبی. به این آغوش نیاز دارم به دریافت حس امنیت نیاز دارم. من به پشت و پناه نیاز دارم. به مردی که پام بایسته و ازم حمایت کنه. خستم از تنهایی. خستم از بیکسی. خستم از ترس. از کابوس.
بوسه ی امیرمجتبی روی سرم رو احساس کردم و چشم هام رو بستم.
با کمکش روی تخت دراز کشیدم. پتوی نازکی روم کشید و بالای سرم نشست و موهای نامرتب روی صورتم رو کنار زد.
لبخند مهربونی روی لب هاش نشست.
_بخواب. زنگ میزنم هانیه بیاد اینجا
برای رسیدن به تنهایی و فکر کردن چشم هام رو بستم تا زود تر از اتاق بیرون بره.
با صدای بسته شدن در اتاق چشم باز کردم و روی تخت نشستم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت272
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
باید از محیا شماره ی سامان رو بگیرم. نه اگر رو در رو و چشم تو چشم ازش توضیح بخوام شاید حالم بهتر بشه.
صدای صحبت امیر مجتبی با تلفن حواسم رو پرت کرد
_سلام نادر کجایی؟
_میتونی با خانمت بیای خونه ی ما؟
_اره حالش خوب نیست. سرگیجه و سردرد داره
با بلند شدن صدای تلفن همراه خودم از بیرون از اتاق و فکر اینکه محیاست به سرعت برق از جام پریدم و بیرون رفتم.
امیرمجتبی با یک دست گوشی خودش رو کنار گوشش گرفته بود و با دست دیگش گوشی من رو برداشته بود و به شماره نگاه میکرد.
سرش رو بالا اورد و نگاه بازخواستانه ای بهم انداخت.
_نادر من بهت زنگ میزنم.
تماس رو قطع کرد و صفحه ی گوشی رو گرفت سمتم و خیلی جدی گفت
_این کیه؟
جلو رفتم. با اینکه رفتارش با پیمان زمین تا اسمون فرق میکنه ولی استرس همون روز ها سراغم اومد.
دست لرزونم رو بالا اوردم و گوشی رو که صدای زنگش دیگه قطع شده بود از دستش گرفتم.
_این کیه سنا؟
نگاهم رو ازش گرفتم
_با تو ام. سوالم جواب نداره؟من رو نگاه کن
آهسته سرم رو بالا گرفتم
_داره. یکم بهم مهلت بده بهت میگم
با نگاه به گوشی اشاره کرد
_زنگ بزن بهش
متلمس نگاهم رو به نگاهش دوختم
_خواهش میکنم
_زنگ میزنی یا گوشی رو بگیرم خودم زنگ بزنم
_دوستمه.
کلافه و عصبی گفت
_زنگ بزن سنا
چاره ای برام نمونده. شمارش روگرفتم و از خدا خواستم تا محیا طبق عادت اول تماس اسمم رو صدا نکنه. تماس رو روی حالت بلند گو گذاشتم. و صدا بوق قلبم رو مچاله میکرد.
_الو چرا جواب نمیدی. همش فکر میکنم هنوز باهام قهری
نفس راحتی از اینکه خدا صدام رو شنید کشیدم. امیرمجتبی نگاهش رو به زمین داد. تماس رو از روی حالت بلند گو خارج کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و با صدای گرفته ای لب زدم
_الو محیا
_جان محیا. چرا جواب نمیدی یگانه
_میگم بهت. یه لحظه صبر کن
به امیر مجتبی نگاه کردم
_میتونم برم اتاق؟
_نه قطع کن کارت دارم
_باشه.
گوشی رو به گوشم نزدیک کردم
_محیا جان من بهت زنگ میزنم
_این صدای همون مردیه که گفتی؟
_اره
_چه پروعه! برای چی انقدر بهش رو میدی که تو کارت دخالت کنه.
_حالا بهت میگم.
_باشه. فقط اینو بگم بعد قطع میکنم. به نامزدم گفتم پس فردا با سامان و زنش قرار گذاشتیم با هم بریم بیرون. ادرسش رو برات پیامک میکنم
دلم پایین ریخت. یعنی من قراره جلوی همسرش باهاش حرف بزنم.
_کاری نداری یگانه جان
_نه. خداحافظ
تماس رو قطع کردم و به نگاه پر از سوال و دلخور و عصبی امیرمجتبی نگاه کردم.
_تو که گفتی هیچ کس رو نمیشناسیو هیچ کس رو نداری!
_ندارم..این فقط دوستمه
_چرا شمارش رو ندادی به من اون روز ها باهاش حرف بزنم. شاید ادرسی از خالت داشت
_دوست دوران دانشگاهمه. از خالم خبر نداره. شمارش رو هم حفظ نبودم
_پس از کجا اوردی!
_ادرس خونشون رو میدونستم. رفتم ازش گرفتم
متعجب گفت
_کی؟
خدا کنه هانیه من رو ببخشه
_با هانیه رفتیم.
_چرا تا الان به من نگفته بودی؟
سرم رو پایین انداختم
_دیگه چی کار ها کردید که من نمیدونم.
جوابی ندادم
_من میدونم با هانیه بزار بیاد.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت272 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d باید از محیا شماره ی سامان رو بگی
#پارت273
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کمی نگاهش کردم که دلخور گفت
_برو تو اتاق استراحت کن.
سرم رو پایین انداختم و به اتاق خواب برگشتم. فوری برای هانیه پیامی تایپ کردم.
_سلام. هانیه امیر مجتبی فهمید من با تو می رفتم بیرون
دکمه ی ارسال رو لمس کردم. گوشی رو کنارم گذاشتم و سرم رو بین دست هام فشار دادم.
چه بد موقعی امیرمجتبی از عمش خواست تا عنوان کنه. یاد حرف محیا افتادم. نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت از اینکه بالاخره میتونم سامان رو ببینم.
نیم ساعتی میشد که تو اتاق فکر و خیال میکردم که صدای در خونه بلند شد. امیر مجتبی تو چهار چوب در ایستاد. سر بلند کردم و نگاهش کردم
_سنا حرفی از عمه نفیسه به هانیه نزن
_چشم
سمت در رفت و بازش کرد. هانیه در حالی که چادرش رو روی دستش انداخته بود و وارد خونه شد. امیرمجتبی گفت
_این چه وضعیه؟
_سلام. بارون اومده اب تو پارکینگتون جمع شده ندیدم چادرم افتاد توش.
_ببر بنداز تو حموم آبش رو نریز تو خونه
هانیه نیم نگاهی بهم انداخت و با لبخند بهم سلام کرد.
فکر کنم پیامم رو هنوز نخونده. سمت حمام رفت امیرمجتبی هم بدنبالش.
دیگه نمیدیمشون ولی صداشون رو واضح میشنیدم.
_ببینم تو رو
_عه امیرمجتبی ترسیدم. چرا دنبال من راه افتادی
_تو برای چی با سنا راه افتادی این ور و اون ور مگه من بهت نگفتم جایی نبرش
هاشا کردن هانیه مطمعنم کرد که پیامم رو نخونده
_من! تو که اهل توهم نبودی
_انگار نکن. خودش گفت. برویش خونه ی دوستش که اسمش محیا هست
هانیه تن صداش رو پایین آورد
_امیر جان اخه به تو چه. سنا واسه خودش اختیار داره اراده داره. زن واقعیت نیست که انقدر امر و نهیش کنی.
امیر مجتبی طلبکار گفت
_چرا اتفاقا زنمه.
_هیسسس. اروم تر میشنوه
_بشنوه.
_شاید اگر بشنوه معذب بشه
_نمیشه. ازش خاستگاری کردم.
هانیه با تعجب گفت
_چی کار کردی!
_خاستگاری کردم. نه نگفت. گفت باید فکر کنه
_تو چه ادم پرویی هستی به خدا. اصلا تو کار خجالت کشیدن نیستی.
_جواب سوال من رو بده. بهت گفتم...
_حالا که زنتون شدن اختیار دارشون شدی باید بهتون بگم که ایشون بی قرار یه دوست قدیمی بودن. منم بردمش با هم حرف زدن. حالا هم اگر بازجوییت تموم شد برو کنار بزار رد شم.
_دست از این خودسر بازی هات بردار. همه مثل من نیستن که از اشتباهات بگدرن.
_باشه برو کنار بزار رد شم
از راهروی کوچیک حموم بیرون اومد و نگاهش رو به من داد.
وارد اتاق خواب شد و در رو بست. از خجالت خاستگاری امیرمجتبی سرم رو پایین انداختم. کنارم نشست
_چرا بهش گفتی؟
_زنگ زد شمارش رو دید. بهت پیام دادم انگار نخوندی
_نه گوشیم تو کیفمه نشنیدم صداش رو
کمی سکوت کرد و خیلی مهربون و با تردید پرسید
_ازت خاستگاری کرد؟
احساس کردم سرم داغ کرد و سربه زیر تر شدم.
خم شد و صورتم رو بوسید و با ذوق گفت
_الهی قربون زن داداش خودم برم.
من که هنوز جواب ندادم. این خواهر و برادر انقدر مطمعنن که امیر مجتبی من رو زنش خطاب میکنه و هانیه زن داداش.
_باید فکر کنم
_الان که تکلیف سامان معلوم شده میتونی بهش فکر کنی. من همیشه میگفتم امیرمجتبی دست رو هر دختری بزاره به اون دختر حسرت میخورم. اما تو رو خیلی دوست دارم.
تن صداش رو پایین اورد
_ولی باید خیلی حرف ها بهش بزنی. اینکه اسمت یگانه است و تهرانی هستی از همش مهم تره.
سرم بالا گرفتم
_هانیه ، محیا گفت با سامان یه جا قرار میزاره من برم ببینمش
رنگ صورتش عوض شد
_که چی بشه. عجب دوست نادونیه.
_نه نادون نیست خودم بهش اصرار کردم. زنگ زد بهم گفت چی شده که سامان ازدواج کرده.
_به منم میگی؟
مو به مو حرف های محیا رو براش تعریف کردم.
_خب ما توی شرایطش نبودیم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت273 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d کمی نگاهش کردم که دلخور گفت _بر
#پارت274
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سرم رو پایین انداختم.
_اگر این اتفاق برای یکی از برادر های من میافتاد کل خانوادم هر کاری میکردن که زود تر حالش خوب بشه.
زیر لب گفت
_ولی سه ماه هم برای انتظار کم بوده.
این سه ماه تنها چیزی که به قلبم فشار میاره
_حالا واقعا میخوای بری؟
با سر حرفش رو تایید کردم.
_به نظر من اشتباهه اون دیگه تموم شده.
_باید برم بهش بگم که اون همه عشقی که ازش دم میزد پوچ بود.
_اگر امیرمجتبی بفهمه...
_فهمید بهش میگم ببخشید
_زیاد روی این مهربونی و اخلاق آرومش حساب نکن. مردا وقتی زنی رو مال خودشون بدونن غیرتشون روش زیاد میشه بعد بفهمه دنبال عشق سابقت بودی من تضمین نمیکنم که همینقدر اروم بمونه.
به گوشیم نگاه کردم. محیا پیام فرستاده. پیامش رو خوندم. آدرس بود و ساعت قرار
گوشی رو سمت هانیه گرفتم
_اینجا رو بلدی
با دقت خوند
_محدودش رو بلدم ولی این رستوران تا حالا نرفتم. اما ساعتش ساعت کاریمونه.
_مرخصی میگیرم
_سه روز از کار بگدره که مرخصی نمیدن اخه.
_زود کارهانون رو انجام میدیم ببینن کار نداریم میدن دیگه. نمیدن؟
درمونده نگاهم کرد
_چی بگم.
_هانیه من اصلا ناراحت نمیشم. تو بمون من خودم با تاکسی میرم.
_من که اصلا مخالفم بری. اما اگر تصمیمت رو گرفتی حرفی نیست. باهات میام.
صدای در اتاق بلند شد امیر مجتبی داخل اومد. نگاهی به هر دومون انداخت.
_نمیاید بیرون. اینجوری من حوصلم سر میره
هانیه گفت
_الان میایم.
جلو اومد و روی صندلی گوشه ی اتاق نشست
_از خونه چه خبر؟
_من که رفتم فقط مامان و بابا بودن. بابا یه ادرس از یه خونه سالمندان پیدا کرده که عمه اونجا بوده ولی گفتن پسرش اومده بردش. مامان هم تو شوک رفتن خاله و نسترن مونده. منتظره تو بری ازش عذر خواهی کنی. راستی چرا نمیای؟
_دوست دارم بیام ولی الان فایده ای نداره. مامان دوباره میخواد حرف های گذشته رو بزنه.
_اینکه نسترن رفته...
امیرمجتبی با چشم و ابرو به هانیه فهموند که از نسترن جلوی من حرفی نزنه. هانیه فوری حرفش رو عوض کرد
_حالا زنگ زدی من رو دعوت کردی شام چی میخوای بهم بدی؟
_خودت برو یه چی درست کن دیگه.
_واقعا که مهمون دعوت کردی خودش عدا درست کنه
امیر مجتبی خنده ی ریزی کرد. خب تو برو چادرت رو بشور برای فردا نمونی خودم درست میکنم .
هانیه به شوخی گفت
_بده سنا درست کنه. یکم تمرین اشپزی برای ایندش خوبه.
نگاهم رو پایین انداختم که انیر مجتبی گفت
_سنا همه چیش ثابت شدس. دستپختش رو هم خوردم مثل خودش حرف نداره.
احساس سرما کردم. شاید اگر تو شرایط دیگه ای بودم این حرف ها به دلم مینشست اما الان نه
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت274 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d سرم رو پایین انداختم. _اگر این ا
#پارت275
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بهد از شام با هانیه به اتاق خواب رفتیم تا زود تر بخوایم برای فردا صبح خواب نمونیم.
من روی تخت خوابیدم و هانیه پتویی روی زمین پهن کرد. چراغ اتاق رو خاموش کرد و دراز کشید.
_سنا تا کی میخوای فکر کنی
به پهلو خوابیدم و از بالای تخت بهش نگاه کردم
_به چی؟
_به جواب خاستگاری امیرمجتبی
نفس سنگینی کشیدم
_تو که میدونی حال من خوب نیست.
_یه سری حرف ها هست که باید بهت بزنم، خوبه قبل از تصمیم گیری بدونی.
تو اگر بخوای زن امیرمجتبی بشی باید شیوه ی زندگیت رو عوض کنی. امیرمجتبی الان عاشقه حالیش نیست میدونم یادش میده بهت بگه.
_هانیه جان من اصلا الان تمرکزی برای فکر کردن ندارم
_باشه من میگم تو فقط گوش کن هر وقت تمرکز داشتی به اینا هم اهمیت بده.
اصلا امکان نداره عروسی وارد خانواده ی ما بشه که حجابش چیزی به غیر از چادر باشه. نسترن هم قول داده بود بعد ازدواج چادر بپوشه. فکر نکن این فکر پدر و مادرمه. فکر هممون همینه. خود امیر مجتبی دیدی امروز از اینکه از پارکین با مانتو اومدم بالا چقدر ناراحت شد. نکته ی بعدی که باید بهت بگم اخلاق مادرمه. تا حدودی باهاش اشنا شدی. رو پسر هاش حس مالکیت داره. خیلی زیاد هم داره. یه وقتا ساعت دوازده نصفه شب زنگ میزنه به امیرمرتضی میگه بیا دلم برات تنگ شده. بهش گفتم مامان کارت اشتباهه. اون زن و بچش رو تنها بزاره بیاد تو رو ببینه. خب صبر کن صبح. چند تام گذاشت روش گذاشت کف دست امیرمرتضی اونم اومد به من گفت به تو ربطی نداره.
هر چقدر هم مرد مستقل باشه رو حرف مادرش ضعف داره.
الان هم گیر داده به شوهر کردن من. یه پسره اومده خاستگاریم شغلش ازاده. میگه زن این شو. خدا رو شکر بابام گفت هر چی هانیه بگه. امیرمرتضی هم گفت بدرد نمیخوره وگرنه الان داشتم لباس عروسی انتخاب میکردم
_پسر خوبی نبود.
_نمیدونم. ولی با معیار های من جور در نمیاومد. این حرف رو چند وقت پیش گفتم مامانم تو جمع جلوی همه گفت حالا جمشید معیار داشت؟ اصلا دوست ندارم سرکوفت اون انتخاب رو بشنوم. ولی مامانم خیلی میگه.
فکر نکنی زن بدیه ها. خیلی مهربونه ولی این خصوصیات اخلاقی رو هم داره
صدای امیر مجتبی باعث شد تا هانیه حرفش رو نصفه رها کنه
_هانیه یه لحظه بیا.
هانیه ایستاد و از اتاق بیرون رفت
فکرم فوری رفت پیش حرف های تلخی که برای گفتن به سامان توی ذهنم آماده کردم. انقدر فکر کردم تا چشم هام گرم شد و خوابم رفت
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت276
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صبح بعد از خوردن صبحانه از امیرمجتبی خداحافظی کردیم و از خونه بیرون رفتیم.
وارد دفتر کارمون شدیم بعد از تماس با خانم حسینی و گرفتن رمز و روشن کردن کامپوتر پشت میزم نشستم. هانیه چادرش رو دراورد و به چوب لباسی پشت در اویزون کرد
برای اینکه بتونم فردا زود تر برم و سامان رو ببینم بدون معطلی و با سرعت شروع به ترجمه کردن برگه هایی که روی میز بود کردم.
_سنا یه چایی میخوری؟
_نه
_سردرد میگیری ها بیشتر سه ساعته سرت رو کردی تو برگه ها
_باید تمونشون کنم
_خانم حسینی که گفت تا اخر هفته وقت داری
_به خاطر فردا باید بیشترش رو ترجمه کنم که بزارن بریم.
_باشه. یه چایی بخور بعد
از پشت میزش بلند شد و سمت چایساز گوشه ی اتاق رفت که صدای در اتاق بلند شد.
با بفرمایید گفتن هانیه در باز شد اقای برزگر و امیرمرتضی پشت درایستاده بودن. با تعارف اقای برزگر امیر مرتضی وارد اتاق شد و نگاه چپ چپی به خواهرش انداخت.
هانیه که هم از حضور برادرش تعجب کرده بود هم کمی ترسیده بود قدمی به عقب برداشت و سلام کرد.
_اقای امیری من تو رفتر باهاتون کار دارم. لطف کتید یه سر هم به من بزنید
امیر مرتضی لبخندی زد و چشمی گفت.
با رفتن برزگر در اتاق رو بست و رو به خواهرش گفت
_خوب واسه خودت میگردی! کی به تو اجازه داده بیای سر کار
_داداش بابا میدونه
امیرمرتضی لب هاش رو بهم فشار داد.
_چادرت کو؟
به پشت سر برادرش اشاره کرد
_آویزون کردم اونجا
_مگه قرار نبود از سرت در نیاری
_اخه اینجا که مرد نمیاد. من و سنا تنهاییم.
امیرمرتضی تازه متوجه حضور من شد. به احترامش ایستادم و سلام کردم
جواب سلامم رو دا و نگاهش رو ازم گرفت
_هانیه سر کن چادرت رو.
_داداش میبینی که این اتاق فقط...
عصبی گفت
_الان در زد من رو اورد اینجا مرد نبود
_من فکر کردم خانم حسینه. حالا هر وقت در زد سرم میکنه
تهدید وار گفت
_سر نمیکنی نه
هانیه درمونده سمت چادرش رفت برداشت و روی سرش انداخت.
_ببخشید دیگه در نمیارم.
_شب هم بیا خونه ی بابا مگه تو خونه زندگی نداری که هر شب پیش امیرمجتبایی.
_با مامان پرت کردا
نگاه تیری به خواهرش انداخت که هانیه گفت
_چشم.
سمت در اتاق چرخید
_یه چایی نریزم برات
_نه نمایشگاه بستس. زود تر باید برم.
_باشه برو به سلامت
در اتاق که بسته شد هانیه چادرش رو با حرص درآورد و دهن کجی به در کرد و دوباره اویزونش کرد سر جاش
از رفتارش خندم گرفت. دلخور نگاهم کرد
_بله بخند. برادر بداخلاق ندیدی که دیدی
با این حرفش یاد پیمان افتادم. هانیه به چهار تا حرف زرگویانه از طرف براررش میگه بداخلاقی
_همیشه انقدر متعصبه؟
پشت میزش نشست
_نه. همیشه میخواد ثابت کنه رئیسه. من بهش نگفتم میام سر کار مثلا میخواست حالم رو بگیره.
_برادر های خوبی داری. همین که براشون مهمی باید خدا رو شکر کنی. اگر روت غیرت دارن چون دوستت دارن. منم مثلا دو تا بردار داشتم. پیمان که به خونم تشنه بود. مهراب هم انقدر بی تفاوت بود که انگار نبود. فقط چند باری اومد و از زیر دست و پای پیمان نجاتم داد.
هانیه به نظرت فردا با این شرایط که انقدر مراقبتن میتونی با من بیای.
_میتونم. فقط اصلا روم نمیشه به اقای برزگر بگم میخوایم زود بریم. تا اون اودرسی که دیدم با این ترافیکی که هست یه ساعت راهه. یعنی باید ساعت یازده راه بیافتیم که دوازده اونجا باشیم.ساعت هشت بیایم سر کار یازده بگیم میخوایم بریم. اصلا روم نمیشه
_خودم میرم میگم. فقط الان باید تند تند این برگه ها رو ترجمه کنم.
مشغول برگه ها شدم. نمیدونم چقدر سرگرم بودم که هانیه گفت
_ساعت دو شد پاشو بریم.
_نمونیم تا چهار
_دیدی که امیرمرتضی گفت زود برم خونه
_باشه. فقط قبلش من برم پیش آقای برزگر و برگردم.
تو اینه ی کوچک اتاق خودم رو نگاه کردم و از اتاق بیرون رفتم. پشت در اتاق برزگر ایستادم و در زدم. با بفرمایید گفتنش در رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت276 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d صبح بعد از خوردن صبحانه از امیرم
#پارت277
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
پسرش که دیروز با پیمان اشتباه گرفته بودمش روی صندلی کنار پدرش نشسته بود. سلامی گفتم و با تعارفش نشستم.
_من در خدمتم
_راستش آقای برزگر برای ما فردا کاری پیش اومده اگر اجازه بدید ما فردا یکم زود تر بریم
نگاهش جدی شد و به برگه های جلوش داد.
_خانم حسینی یه سری ترجمه دادن به من گفتن تا اخر هفته امادشون کنم من قول میدم فردا قبل رفتن کامل تحویلتوت بدم.
_من کار عجله ای رو اصلا دوست ندارم
_عجله ای نیست. سرعت من تو ترجمه بالاست.
_ببین خانم شهرامی. اگر قرار باشه که...
پسرش وسط حرف پدرش پرید و گفت
_به نظر نمیاد که ایشون خانم متعهدی نباشن. حتما کار مهمی براشون پیش اومده. بابا اگر میشه اجازه بدید.
نگاه دلخورش رو به پسرش از اینکه حرفش رو قطع کرده بود داد و گفت
_باشه. ایرادی نداره. به شرط اینکه قبل رفتن ترجمه ها رو تحویل بدید.
خوشحال ایستادم.
_چشم حتما
رو به پسرش گفتن
_خیلی ممنون. با اجازتون
خداحافطی کردم و از اتاق بیرون رفتن. نفس راحتی کشیدم و سمت اتاق رفتم که صدای بسته شدن در اتاق و بعد هم صدای حسین برزگر باعث شد تا بایستم.
_خانم شهرامی
چرخیدم سمتش
_بله
_اوت ترجمه ها برای بابا خیلی مهم هستن. من بهتون اجازه میدم همین یکبار با خودتون ببرید خونه و روش کار کنید
_خیلی ممنونم از لطفتون.
لبخند مهربونی روی صورتش نشست
_خواهش میکنم.
وارد اتاق شدم.برای هانیه تعریف کردم. برگه ها رو داخل کیف هانیه گذاشتم و از شرکت بیرون رفتیم
هانیه با عجله برگه ها رو داد و جلوی در خونه پیاده کرد.
پیرمردی که قبلا تو پارکینک دیده بودم با کنجکاوی نگاهم کرد
_دختر جان کجا میری؟ دوستت خونه نیست.
قبلا خودم رو دوست نازی معرفی کرده بودم
_سلام. میرم پیش خانم امیری
_خانم امیری نداریم این ساختمون.
_چرا داریم طبقه دوم واحد یک. نفیسه خانم
_آهان اون پیرزنه. چی کارش داری اون که کسی رو راه نمیده.
حق با امیر مجتبی ست عجب همسایه های فضولی.
_پرستارشون هستم. با اجازتون
دیگه مهلت حرف زدن بهش رو ندادم و از کنارش رو شدم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت277 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d پسرش که دیروز با پیمان اشتباه گر
#پارت278
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از اینکه کسی تو راه رو نیست مطمعن شدم. کلید رو توی قفل در خونه ی امیر مجتبی پیچوندم و وارد شدم.
روی مبل نشسته بود و کتاب میخوند. با دیدن من کتاب رو بست و با لبخند نگاهم کرد
_سلام. خسته نباشی
جواب سلامش رو دادم. در رو بستم و کفش هام رو درآوردم.
_بیا بشین یه چایی برات بریزم.
_ممنون خودم میریزم
نگاهش به برگه های دستم افتاد
_اونا چی ان؟
برگه ها رو روی جاکفشی گذاشتم. پالتوم رو به چوب لباسی آویزون کردم
_یه سری برگه که باید ترجمه کنم.
روبروش نشستم.
_خب چرا اوردی خونه.
_شب حوصله م سر میره آوردم سرگرم باشم.
_بعضی وقت ها بین این برگه ها یه برگه ی خیلی مهم هست که نباید از شرکت خارج بشه. اجازه گرفتی اوردی؟
_بله. اصلا پسر رئیس شرکتمون خودش گفت. گفت اگر دوست داری ببر خونه ترجمه کن.
ابروهاش بهم گره خورد
_تو برای چی با حسین برزگر حرف زدی؟ هانیه که گفت اتاقتون جداست.
_تو اتاق نیومد تو راه رو دیدمش
_تو توی راه رو چی کار داشتی؟
_رفتم به اقای برزگر یه حرفی بزنم....
_چه حرفی؟
متعجب از این همه سوال نگاهش کردم.
_حرف کاری!
نگاه خیرش رو بعد از چند ثانیه ازم برداشت.
_عمه سوپ فرستاده. بخور بعد برو استراحت کن.
_چشم
تا نزدیکی های صبح مشغول ترجمه کردن بودم. بالاخره تموم شد. سرم رو روی بالشت گذاشتم که خوابیدم.
با تکون های دست امیرمجتبی به سختی چشم هام رو باز کردم.
_سنا بلند شو دیرت میشه. هانیه زنگ زد گفت من برسونمت سر کار
روی تخت نشستم.
_بلند شو باید یکم زود تر بریم مسیرمون با هم فرق میکنه. منم نباید دیر برسم.
_چشم
ایستاد و از اتاق بیرون رفت. به کم تر از پنج دقیقه دست و صورتم رو شستم و لباس هام رو پوشیدم.
لقمه ی اماده ای که برام گرفته بود رو دستم داد و از خونه بیرون رفتیم.
_ساعت دو اگر هانیه نتونست بیارد خودم میام دنبالت.
_باشه
یک لحظه یاد قرار امروز با محیا برای دیدن سامان افتادم فوری گفتم
_نمیخواد. خودم برمیگردم
_میترسم مسیر رو پیدا نکنی
_نه حواسم هست. هانیه چرا نتونه من رو بیاره؟
_چه میدونم میگم شاید صبح به من گفت نمیتونه ظهر هم نتونه.
ماشین رو جلوی شرکت ماجدی نگه داشت. خواستم پیاده شم که گفت
_بیا این پول رو بگیر همراهت باشه
_ خیلی ممنون نمیخوام.
تچی کرد و پول رو توی دستم گذاشت.
_برو خدا به همرات.
برگه های توی دستم رو محکم گرفتم تشکر کردم و بعد از خداحافظی پیاده شدم.
وارد شرکت شدم انقدر زود اومدم که به غیر از آبدارچی هیچ کس نیومده.
سلامی کردم و وارد اتاق شدم. خانم حسینی هنوز نیومده که بگم برام رمز رو بزنه. نگاهم به میز بهم ریخته هاتیه افتاد. چند تا زونکن برداشتم و شروع به مرتب کردن میز هانیه کردم.
نگاهم به ساعت افتاد عقربه هاش هشت رو نشون میداد. پس چرا هانیه هنوز نیومده.
با خانم حسینی تماس گرفتم و بعد از زدن رمز شروع به وارد کردن شماره ی برگه های ترجمه شده کردم. که در اتاق باز شد و هانیه با عجله وارد شد. جواب سلامش رو دادم.
_چرا دیر اومدی؟
چادرش رو اویزون کرد
_داستان داشتم تو خونه. امیرمرتضی اسباب اثاثیه اش رو اورده دیگه بالا میشینن. صبح کله سحر اومد پایین
_اون نذاشت بیای؟
_نه ولی اخلاقش یه جوریه نباید جلوش حاضر شی. اصلا نباید بفهمه میخوای چی کار کنی چون مخالفت میکنه.
نگاهی به میزش انداخت
_واای. دستت درد نکنه. همش با خودم میگفتم اگر آقای برزگر بیاد اتاق میز من رو ببینه ابروم میره.
چایساز رو روشن کرد و پشت میزش نشست.
تمام کارهایی که مربوط به امروز بود رو انجام دادم. نگاهم به عقربه های ساعت بود تا روی یازده بره.
شماره ی فایل ترجمه شده رو برای اقای برزگر فرستادم و منتظر تماسش شدم.
بلافاصله صدای تلفن بلند شد. ازم خواست به اتاقش برم.
برگه ها رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم هنوز پشت در اتاق نرسیده بودم که حسین برزگر سمتم اومد.
_سلام خوبید؟
یکم صمیمی شروع کرد و همین باعث تعجبم شد. جواب سلامش رو دادم
_خانم شهرامی به بابا نگید که برگه ها رو
برده بودید خونه
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت278 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d از اینکه کسی تو راه رو نیست مطمعن
#پارت281
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_خانم شهرامی به بابا نگید که برگه ها رو
برده بودید خونه
_چرا؟ شما که اجازه دادید
_دیشب یادم رفت بهش بگم الان بفهمه هم من رو دعوا میکنه هم با شما برخورد میکنه. امروز بهش میگم شما نگران نباش
جلو اومد و چند ضربه ای به در اتاق پدرش زد و در رو باز کرد
کنار ایستاد و رو به من گفت
_اول شما بفرمایید.
از رفتار های خاص و صمیمیش خوشم نمیاد. حرفی نزدم و وارد اتاق شدم. برگه ها رو به اقای برزگر دادم
_حالا اجازه هست ما ساعت یازده بریم.
مشغول خوندن ترجمه هایی که کرده بودم بود بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت
_بله میتونید. فقط این بار بار اخره که قبل از ساعت دو شرکت رو ترک میکنید
_چشم.
پیش هانیه برگشتم. چادرش رو روی سرش مرتب میکرد.
_بریم؟
ته دلم خالی شد. اما از تصمیمم کوتاه نیومدم.
همراه با هانیه از شرکت بیرون رفتیم.
نگاهم رو به ماشین هایی که از کنارمون رد میشدن دادم.
_دیشب نخوابیدی؟
_چطور
_چشم هات قرمزه
_داشتم برگه ها رو ترجمه میکردم.
_سنا الان چی میخوای بهش بگی؟
_ازش توضیح میخوام. میخوام بدونم چرا...
_دیگه که فایده نداره آخه تموم شده رفته
_فایدش برای ارامش قلب خودمه. برای راحتی فکر و خیالمه. دلم نمیخواد یک عمر بهش فکر کنم و همش با خودم بگم فقط سه ماه
_خدا امروز رو به خیر کنه. دلم شور افتاده. مجبورم یکم مسیر رو دور کنم
_چرا؟
ایم مسیر یکم نزدیک تر هست ولی امیرمرتضی از اینجا میره میاد ببینم برام شر میشه.
_باشه. فقط یه کاری کن دیر نشه
به سرعت ماشین اضافه کرد. بعد از مدتی رانندگی گفت
_سنا فکر کنم این خیابونه. برار اینجا پارک کنیم دنبالش بگردیم.
خیلی ماهرانه ماشین رو بین دو تا ماشین جا زد و پیاده شدیم.
_کاش ماسک میزدم
_چرا؟
_اینجوری نمیشناسم
_تو مگه نمیگی میخوای بری ازش توصیح بخوای. پس دیگه چرا نشناست.
دو دلی و ترس به سراغم اومده. نتونستم جواب هانیه رو بدم و فقط با دقت به تابلوی مغازه ها نگاه میکردم تا پیداش کنم. صدای تلفن همراهم بلند شد.
بی حوصله از جیبم بیرون آوردم و با دیدن شماره ی محیا فوری جواب دادم
_سلام محیا کجایی؟
_سلام. الان دیدمت بیا جلوتر ماشین ما یه دویست و شش قرمزه جلوی در رستوران پارک کردیم.
_اره الان دیدمش
_فقط یگانه جان من به نانزدم نگفتم که به تو گفتم با من اشنایی نده. بگو اتفاقی اومدی. باشه؟
_باشه عزیزم. اومدن؟
_نه هنوز بیا با فاصله از میز ما بشین تا بیان
تماس رو قطع کردم
_هانیه اونجاست که ماشین قرمزه پارکه
_سنا جان بیا برگردیم. الان هم حال تو خراب میشه. هم زندگی اونا بهم میریه
_من نمیتونم بگذرم. این حق منه که بهم توضیح بده
_کاش میتونستم منصرفت کنم
جوابی ندادم و سمت رستوران راه افتادم. نفرت و عصبانیت کم کم تمام وجودم رو گرفت. در رستوران رو باز کردم محیا متوجه حضورم شد. با چشم و ابرو طوری که نامزدش متوجه نشه به میز صندلی که با فاصله از خودشون بود اشاره کرد.
همونجا نشستم و به در شیشه ای بزرگ رستوران چشم دوختم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت282
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_چی میخوای بهش بگی
بی صدا لب زدم
_نمیدونم.
فقط میخوام دلیل اینکه چرا حرف های پیمان رو باور کرده بدونم. شاید از بیمعرفتی و نامردیش پیش خودش گله کنم. شاید بهش فحش و ناسزا بگم. شاید برم جلو بزنم تو صورتش.
ادم بی معرفت ارزش هیچی نداره. اصلا نباید حرف بزنم. فقط دلیلش رو باید بشونم. سامان دم از عشق میزد. باید بگه اون همه احساس دروغ بوده. باید بگه که اصلا دوستم نداشته. شاید قصد و نیتش ثروت پدرم بوده و وقتی دیده مهراب و پیمان چیزی برای من نذاشتن جا زده.
سرم رو تکون دادم و اجازه ی رشد این فکر رو به ذهنم ندادم. سامان واقعا دوستم داشت.
داشت؟
اگر داشت چرا دنبالم نگشت؟
گشت
چرا باور کرد؟
همیشه با شعر های عاشقانش طوری با روانم بازی میکرد که اصلا به عشقش شک نمیکردم.
مرور خاطرات اذیتم میکنه اما مدام توشون دنبال یه رد و نشونی از نخواستن میگردم که بهش تکیه کنم و بگم سامان اونجا گفت که من رو دوست نداره. اما خبری نیست.
جز عشق و ابراز محبت و دوست داشتن هیچی نیست.
سامان هر دو دستش رو دو طرف صورتم گذاشت. سرش رو خم کرد بوسه ی عمیقی روی پیشونیم گذاشت.
_آخ نمیدونی یگانه وقتی پیشونیت رو میبوسم انگار کل آرامش دنیا یکجا برای من میشه.
به شوخی چشمکی زدم.
_میخوای سند شش دانگش رو بزنم نامت.
اخم نمایشی کرد و تو چشم هام خیره شد
_مگه به نامم نیست؟
نازی توی صورتم انداختم و با عشوه گفتم
_نه فعلا به نام خودمه.
_خیال باطل کردی خانوم. من از پیشونی و قلبت و سند شش دانگ دارم
_تو خیلی خوبی سامان. من عاشق نبودم ولی تو عاشقم کردی
_نه تو خوبی عزیزم. تو که با یک نگاه دنیا رو روی سرم خراب میکنی و با نگاهی دیگه یه قصر زیبا برام میسازی.
خم شد و دوباره بوسه ای روی پیشونیم کاشت.
اشک جمع شده توی چشم هام روی گونم ریخت
_گریه نکن دیگه بسه
دستم رو روی پیشونیم کشیدم و انگار آثار بوسه ی سامان هنوز هم روش مونده.
_هانیه باور نمیکنم. با اینکه خودم تو لباس دامادی دیدمش اما باور نمیکنم.
دستم رو که روی میز بود گرفت و پر بغض گفت
_انقدر خودت رو عذاب نده.
نگاهم از پشت شیشه به ماشین سفید رنگی که جلوی در پارک کرد و شبیه ماشین سامان بود افتاد.
ناباورانه به ماشین خیره موندم. هانیه متوجه نگاهم شد و سرش رو سمت در چرخوند و سوالی گفت
_اومدن؟
قدرت صحبت کردنم رو از دست دادم و با دهن باز نفس های کشیده و بلند کشیدم.
حس انفجار از درون باعث شد تا دستم رو روی دهنم بزارم و جلوی فریادم رو بگیرم.
در ماشین باز شد و سامان با چهره ای غرق در شادی پیاده شد.
تمام نفرتم با دیدنش یکباره از بین رفت. قلبم اروم و دست هام شل شد.
ماشین رو دور زد و در سمت شاگرد رو باز کرد. زهرا خواهر رضا که برای سومین باره میبینمش با کلی ناز و ادا پیاده شد.
دلم نمیخواد جز سامان کسی رو ببینم. بی تو من زندگی سختی دارم. ماه هاست دلتنگتمو الان برای من نیستی. من باید از دوری و نداشتنت بسوزم و بسازم. این عمیق ترین زخمیه که توی قلبم نشسته. زخمی که هرگز خوب نمیشه.
اشکی که دیدم رو تار کرده بود رو پاک کردم ولی فایده ای ندشت و دوباره انگار جای اون یک قطره دریایی از اشک جمع شد.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت283
🍂یگانه🍃
نگاهم روی دست سامان که دست همسرش رو گرفت ثابت موند. نتونستم طاقت بیارم و سرم رو روی میز گذاشتم.
_سنا چت شد؟
بی صدا اشک ریختم. ای کاش حرف هانیه رو گوش کرده بودم نمی اومدم.
سامان خوشحاله و میخنده. همین باید برای من کافی باشه. چرا اجازه دادم حس نفرت از سامان تو وجودم رشد کنه. گناه سامان چیه که باید به مشکلات من و خانوادم بسوزه.
من چقدر خودخواهم که انتظار داشتم برای من صبر کنه. یک سال نتونست من رو ببینه یا هر بار کمتر از پنج دقیقه با استرس ازش جدا شدم و سه ماهه که هیچ خبری ازم نداره. بیمار شده. افسرده شده. خانوادش بهترین کار رو انجام دادن.
بازوم توسط هانیه تکون خورد
_بلند شد دختر خوب. بلند شو رفت نشست پیش محیا و نامزدش. برو حرف هات رو بزن بریم.
صدای پیش خدمت رو شنیدم
_خانم خیلی خوش امدید چی میل دارید
هانیه گفت:
_شاید ما نمونیم یه کاری پیش اومده یه چند لحطه ی دیگه خبرتون میکنم
_خواهش میکنم من درخدمتم
_سنا جان بلند شو برو حرفت رو بزن
از زیر میز دست هانیه رو گرفتم
_نگاه کن تو رو خدا چقدر یخ کرده
سرش رو به سرم نزدیک کرد
_بلتد شو دیگه
با کم ترین صدای ممکن لب زدم
_نمیتونم.
_یعنی هیچی نمیخوای بگی؟
همون طور که سرم روی میز بود کمی بالا دادم و گفتم
_ نه
_خب پس بریم. از اول هم اومدنمون اشتباه بود.
با صدای لرزونی گفتم
_من رو میبینه
_روی میز ما دید داره ولی نگاه نکرده هنوز.
اهسته سرم رو بلند کردم نگاهش کردم.
چقدر دوستش دارم. عشقی ناکام و فراموش نشدنی.
صداش توی سرم پیچید
_یگانه همیشه تو یه رابطه یکی عاشق تره اونم تویی.
به غیر از محیا هیچ کس متوجه من نبود.
بدون پلک زدن اشک میریختم و قصد برداشتن نگاهم از سامان رو نداشتم.
صدای خنده از میزشون بلند شد. ای کاش همه ساکت میشدند و من برای آخرین بار صداش رو میشنیدم.
دوباره صدای خندشون بالا رفت و اینبار سامان از شدت خنده سرش رو کمی عقب برد.
نیم نگاهی به میز من و هانیه انداخت و نگاه گذراش متعجب در حالی که خنده از روی لب هاش محو میشد روی من ثابت موند.
نگاهش کن یگانه. باهاش چشم تو چشم شو. حقت از نگاه کردن به چشم های مهربونش هنوز ادا نشده. سه ماه عصه خوردن و دنبالش گشتم. این نگاه. نگاه نیاز نیست. نگاه دلتنگیه.
ابروهاش رو به هم نزدیک کرد و ایستا و با صدای بلند رو به همسرش گفت
_بلند شو بریم.
همه رد نگاهش رو گرفته بودن و نگاهشون بین من و سامان جابجا میشد.
هانیه آهسته گفت
_سنا جان پاشو بریم دیگه
قلب و عقل و قدرت حرف زدن و راه رفتن تمام توانشون رو به چشم هام دادن تا خوب نگاه کنم و خداحافطی کنم با سامانی که قلبش برای کس دیگه ای میتپه.
دست همسرش رو گرفت و سمت در رفت. سینه ش از خشم بالا و پایین میشد.
سوئیچ رو گرفت سمت همسرش
_برو تو ماشین تا من بیام
_اخه چی شد یهو
_برو زهرا. برو سوال نپرس
_من نباید بدونم
صدای فریاد سامان همه رو ترسوند جز من
_برو دیگه
زهرا دلخور سوییچ رو گرفت و بیرون رفت. سامان برگشت سمتم و تو چشم هام خیره شد.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت284
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چیزی جز خشم تو نگاهش هست که امیدوارم میکنه.
با چند قدم بلند یهم نزدیک شد. ایستادم.
با صدای لرزون. پر بغض به زور لب زدم
_ی...سلام
به سختی نفس کشید و گفت
_سه ماهه... کدوم...
ابروهاش رو بالا داد و به تهدید گفت
_باور نمیکنم که اتفاقی اومده باشی اینجا
نگاه تیزش رو به محیا داد
_خیلی ممنونم محیا خانم.
چرخید سمتم. کاش میتونستم ازش بپرسم یا کلامی باهاش حرف بزنم اما همون سلام هم به زور بود.
_یگانه...بی معرفت ترین... بی احساس ترین. نامردترین مخلوق خدایی.
میدونی چه بلایی سرم اورد...میدونی زندکیم رو به نابودی کشوندی.
تن صداش رو بالا برد
_ الان اومدی اینجا چی کار؟
این اولین و اخرین باریه که نگاهم میکنه و سرم فریاد میکشه. و من دارم لذت میبرم از نگاه و حتی فریادش.
هانیه گفت
_اقا سامان بیمعرفت اونیه که...
دستم رو بالا اوردم و از هانیه خواستم تا سکوت کنه.
رو به سامان گفتم
_بگو...هر چی... دوست داری بگو... من اینجام تا بشنوم
بدون پلک زدن اشک روی گونم ریخت.
_من حرفی ندارم با تو بزنم. معرفت دُر قشنگی است به هر کس ندهندش. پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهندش
این شعر رو انقدر با نفرت خوند که تمام امیدم نا امید شد. من عادت به شعر های عاشقانه ی سامان داشتم.
به من میگه بی معرفت اما من بیمعرفت نیستم. حرفی از کارهام نمیزنم چون باید زندگی کنه. با همسرش. نمیگم که چقدر دنبالش گشتم. نمیگم که چقدر کتک خوردم تا دست ازش بکشم. نمیگم که چه شب هایی گریه کردم و از فراقش اشک ریختم. سامان هم بیمعرفت نیست. من اشتباه کردم.
_همین! فقط اومدی ذل بزنی به من؟ که دل من رو بلرزونی.
چونش لرزید و نتونست طاقت بیاره.
_یگانه من شکستم. تو من رو شکستی. خوردم کردی.
هانیه طاقتش تموم شد
_سنا چرا هیچی نمیگی. بگو کی کیو خورد...
با التماس نگاهش کردم
_تو رو خدا حرف نزن
سامان عصبی گفت
_دیگه نبینمت. دیگه نبینمت یگانه. برو پیش همون برادر هات که نون و خون بابام رو کرده بودن تو شیشه.
چرخید تا بره که گفتم
_من...من د...دوستت دارم سامان
چرا اینو گفتم . نباید میگفتم. کاش لال میشدم و این جمله ی آخر رو نمیگفتم.
برگشت سمتم و درمونده نگاهم کرد شنیدن جمله ی کوتاهی که گفتم نفرت و خشم رو از نگاهش پاک کرد.
_آمدی... جااانم به قربانت. ولی... حالا چرا
اخرین شعر رو با چشم های اشکی برام خوند. نگاه مایوسانه ای بهم انداخت و از رستوران بیرون رفت.
سرم گیج رفت و دیگه نتونستم روی پا بایستم و روی صندلی نشستم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
با این گیف یاد میگیرین هر گره کوری رو باز کنید از بند گرفته تا پلاستیک و .....
پ
🌹بـا فروارد کردن مطالب کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹🍃این قواعد را به مدت سه روز به طور جدی تمرین کنید:🍃🌹
✅ انتقاد نکنید
✅ داوری نکنید
✅ گله و شکایت نکنید
✅ غر نزنید
✅ منفی فکر نکنید
🌷به همین سادگی میتوانید به آرامشی عمیق دست پیدا کنید
حتما امتحان کنید نتایج فوق العاده ای بدست خواهید اورد ...
به دنبال راه های پیچیده برای آرامش نباش دوست من ..
خیلی ساده میتوانی آرامش پیدا کنی ...
قضاوت نکنیم و بیشتر عشق بورزیم و گذشت کنیم و دریا دل باشیم
با رعایت همین موارد ذکر شده به آرامش میرسیم.🌷
┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌃 یک داستان آموزنده(۱۴)🌃
🍃🌺کرامت عجیب امام رضا(ع) در شفای بیمار آلمانی🌺🍃
📘خاطره ای بسیار زیبا و خواندنی از خادم امام رضا(علیه السلام)
🎥برنامه زنده "زنده رود" روز جمعه ۱۴ شهریور ۱۳۹۳ شبکه اصفهان، به مناسب دهه کرامت و در آستانه میلاد امام رضا(ع) با حضور چهار نفر از خادمان حرم مطهر ثامن الحجج(ع) برگزار شد.
🔰در این برنامه، هر یک از خادمان به ذکر خاطرهای از روزها و شبهای حضور خود در حرم پرداختند. یکی از آنها خاطره بسیار زیبا و تکان دهندهای را بازگو کرد که ناخودآگاه اشک را از چشمان هر مسلمان و غیر مسلمانی جاری میکرد.
✅وی خاطره خود را این گونه روایت کرد:
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🎙در یکی از شبها، متوجه سروصدایی در یکی از بخشهای نذورات حرم شدم. برای پیگیری موضوع به آنجا رفتم. با فردی غیرایرانی که مبالغی دلار در دست داشت مواجه شدم. وی اهل یکی از شهرهای آلمان بود.
🍂موضوع دلارها را جویا شدیم. شروع به توضیح دادن کرد و گفت: تنها پسرم به بیماری سختی گرفتار بود و قادر به حرکت نبود. تمامی پزشکان خبره آلمانی از درمانش قطع امید کرده بودند و گفتند دیگر امیدی به زنده ماندن او نیست و باید با واقعیت از دست دادن فرزندتان کنار بیایید....
🍂بسیار ناراحت و غمگین و ناامید بودیم. در شهر محل زندگی با خانوادهای ایرانی آشنایی داشتیم. در همین ایام سخت، طی دیداری که با این خانواده داشتیم آنها از دلیل ناراحتی من و خانوادهام سوال کردند و برای آنها توضیح دادم که با چه مشکلی روبرو هستیم.
🍂این خانواده ایرانی گفتند در ایران یک نفر هست که میتواند پسر شما را درمان کند. از او بخواهید تا این کار را انجام دهد. بسیار خوشحال شدم و از آنها آدرس مطب و چگونگی مراجعه به وی را خواستم.
🍂آنها با کمال تعجب گفتند این آقای ما مطب خاصی ندارند باید دلت را به ایشان وصل کنید و خالصانه و با اعتقاد از او بخواهید تا پسرتان را درمان کند.
🍂 من گفتم چگونه این کار را انجام دهم؟ گفتند آقای ما امام رضا(ع)، #امامهشتم شیعیان است که حرم آن در #مشهد قرار دارد و شما برای پسرتان نذر کنید و از همین #آلمان رو به #حرم بایستید و از ایشان طلب #شفا و درمان کنید.
🍂گفتم اما من #مسلمان و معتقد به دین شما نیستم. گفتند ایشان به #همه کمک میکنند. در منزل رو به سوی حرم نذر کردم و با گریه به
ایشان گفتم:
🌟"ای آقایی که من شما را نمیشناسم اما میگویند به همه کمک میکنید، من تنها یک پسر دارم خوبی که تمامی پزشکان از وی قطع امید کردهاند... از شما میخواهم درمانش کنید تا از دستش ندهم. تنها امیدم به شماست کمکم کنید".
🌟۲۴ ساعت از این موضوع نگذشته بود که خانمم با عجله آمد و شگفت زده گفت
"سریع بیا، پسرمان در حال راه رفتن است".
🌟با عجله و شگفت زده رفتم و دیدم پسرم از جایش بلند شده و با سلامت کامل راه میرود. باورم نمیشد...!!!
گفتم پسرم چه اتفاقی افتاده؟
🌟گفت: پدر زمانی که خواب بودم. دیدم که در اتاقم باز شد و آقایی وارد اتاق شد.
با ورودش، نوری تمام اتاق را فرا گرفت.
کنارم آمد و گفت "از جایت بلند شو"
گفتم من #بیمار هستم و قادر به حرکت نیستم نمیتوانم بلند شوم.
🌟گفت "شما میتوانی حرکت کنی، #بلندشو...
پدر و مادرت خیلی ناراحت و نگران شما هستند. بلند شو".
💚پسرم میگفت احساس کردم دست و پایم قادر به حرکت هستند و میتوانم راه بروم و بلند شدم و شروع به حرکت کردم. پس از شفا و درمان پسرم، برای ادای نذر خود تصمیم گرفتم به ایران و شهر مشهد بیایم و اکنون آمدهام تا مبلغی را که نذر کردهام به حرم تحویل دهم.✨✨✨
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d