📔#حکایت_طنز_قابل_تأمل!
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته،
یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!
خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.
یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد!
دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.
همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!
طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان. یارو پیاده میشه میره جلوی موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟!
موتوریه با رنگ پریده نفس زنان میگه :
داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت
نتیجه اخلاقی:
اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند
ببینید کش شلوارشان به کدام مسئولی گیر کرده،؟؟
🌹بـا فوروآردکردن مطالب کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
توی آسانسور اجازه ندید که بچه ها به در نزدیک بشن یا باهاش بازی کنن چون ممکن این اتفاق واسشون بیفته !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨
🍁انسانهای نالایق🍁
👈جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا بودند، حضرت فرمود: می خواهید کسل ترین، دزدترین، بخیل ترین، ظالم ترین و عاجزترین مردم را به شما نشان دهم؟
💠اصحاب: بلی یا رسول الله! 👈فرمود:
1- کسل ترین مردم کسی است که از صحت و سلامت برخوردار است ولی در اوقات بیکاری با لب و زبانش ذکر خدا نمی گوید.
2-دزدترین انسان کسی است که از نمازش می کاهد، چنین نمازی همانند لباس کهنه در هم پیچیده به صورتش زده می شود.
3-بخیل ترین آدم کسی است که گذرش بر مسلمانی می افتد ولی به او سلام نمی کند.
4- ظالم ترین مردم کسی است که نام من در نزد او برده می شود، ولی بر من صلوات نمی فرستد.
5-و عاجزترین انسان کسی است که از دعا درمانده باشد.
📚داستان های بحارالانوار جلد 9
🌹بـا فروارد کردن مطالب کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼خداوند عهده دار کار حضرت یوسف شد.
✍پس قافله ای را نیازمند آب نمود تا او را از چاه بیرون آورد سپس عزیز مصر را نیازمند فرزند نمود تا او را به فرزندی بپذیرد. سپس پادشاه را محتاج تعبیر خواب کرد تا او را از زندان خارج کند سپس همه مصریان را نیازمند غذا نمود تا او عزیز مصر شود. اگر خدا عهده دار کارت شود همه عوامل خوشبختی را بدون اینکه احساس کنی برایت آماده میکند فقط با صداقت بگو کارم را به خدا می سپارم.
خدایا فقط تو ما را کفایت است!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صمیمی ترین سلام ✋💞💞💞
تقدیم به شما مهربانترين مهربان ها ،،،💖💕💖
صبح زیباتون بخیر و شادی ،،،💝
امید که غروب دیشب پایان مشکلاتتون باشد ،،،💝🙏
و طلوع امروز آغازپيروزى وشادى هایتان باشد"،،،💚💚💚🦋
لحظاتتون سبز..🌿...دلتون شاد..💚... لبتون خندون ،،😍
تنتون سالم....🙏....دلتون گرم ،،، 💖💞💞💖
روزتون سرشار از انرژی های مثبت ،،،،
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❣ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﮐﺎﻧﺲ ﺷﺎﺩﯼ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﻨﯿﺪ.
ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺩﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ...
ﺍﮔﺮ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯿﺪ، ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯﯾﺪ!
ﺍﮔﺮﺻﺪﺍﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯿﺪ، ﺭﺍﺳﺘﮕﻮ ﺑﺎﺷﯿﺪ!
ﺍﮔﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯿﺪ، ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ!
ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ انعکاس رفتارهای شما ﻧﯿﺴﺖ...!🍃🍃🍃
🌸
سلام صبحتون بخیر و شادی
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت330 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d با صدای بسته شدن در کمدم چشم باز
#پارت331
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ماجدی من رو با خودش به خاطراتی برد که یکماه تلاش کردم تا فراموش بشه.
به مسیر خیره شدم. یک ماه و گذشته و من عر روز دلتنگ میشم. نه فراموش میشه نه حتی میشه جایی از ذهن گذاشت و بهش فکر نکرد.
صدای ماجدی رو میشنیدم که داشت برام از کارخونه میگفت و اما هیچی ازش نمیفهمیدم و فقط به روز هایی که کنار امیرمجتبی بودم فکر میکردم.
چرا از ذهنم بیرون نمیره. چرا انقدر درگیرش شدم. دوباره صداش توی گوشم پیچید
_سنا...
اما اینبار عکس العملی نشون ندادم و دنبالش نگشتم. گرنی اشک رو توی چشمم احساس کردم.
_باشه بابا؟
با دست اشکم رو پاک کردم و گفتم
_ببخشید متوجه نشدم چی گفتید؟
کلافه نگاهم کرد
_یه ساعته دارم حرف میزنم هیچیشو نفهمیدی؟
شرمنده نیمنگاهی بهش انداختم
_ببخشید حواسم اینجا نبود.
_میگمالان که رفتیم اونجا اول میبرمت بالا معرفیت میکنم بعد بریم به بخش ها سرکشی کنیم.
_هر چی شما بگید.
با دست به جلو اشاره کرد.
_اونجا بپیچ دست چپ دیگه رسیدیم.
چشمی گفتم و به روبرو نگاه کردم.
نگهبانبا دیدن ماجدی توی ماشین، حفاظ جلوی در رو برداشت و وارد حیاط بزرگی شدیم. ملشین رو جایی که ماجدی گفت پارککردیم و وارد ساختمون اصلی شدیم.
همه با دیدن ماجدی بهش سلاممیکردن و اون هم با روی خوش جوابشون رو میداد.
پله ها رو بالا رفتیم. جلوی اتاقی ایستاد در زد و وارد شدیم.
مردی که توی اتاق پشت میزش نشسته بود با دیدن ماحدی ایستاد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت
_ آقای ماجدی. راه گم کردید.
_من که هفته ی پیش اینجا بودم.
_من دوست دارم شما هر روز بیاین اینجا
به مبل جلوی میزش اشاره کرد
_بفرمایید بشینید.
_محمودی جان انقدر درگیرم که نمیتونم دفتر خودمم برم
روی مبل نشستیم. ظرف شکلات روی میز رو سمت ماجدی گرفت
_چرا. مگه آقا سامان بعد ازدواج حالش بهتر نشده؟
_درگیریم برای سامان نیست. کارهای دیگه دارم
ظرف شکلات رو سمت من گرفت.
_خیلی ممنون من نمیخورم
رو به ماجدی گفت
_ایشون رو معرفی نمیکنین؟
ماجدی با لبخند نگاهم کرد.
_ایشون خانم یگانه تهرانی هستن.
محمودی با شنیدم اسمم خودش رو جمع و جور کرد و دستش رو به نشونه ی ادب روی سینش گذاشت.
_خوب هستید؟ شرمنده من نشناختم
لبخند کمرنگی روی لب هام نشست. کاش ماجدی من رو نمیاورد اینجا. دلممیخواد الان تو اتاقم تنها بودم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت331 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ماجدی من رو با خودش به خاطراتی ب
#پارت332
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بعد از کلی حرف زدن و توضیح دادن هر سه به طبقه ی پایین رفتیم.
بازدید کلی انجام دادیم. ماجدی خواست تا بخش های دیگه رو هم ببینم اما انقدر بی حوصلم که خودش فهمید و اجازه داد به خونه برگردم.
خودش همراهم نیومد. سوار ماشین شدم و از کارخونه بیرون اومدم.
کاش تلفن همراه داشتم و الان میتونستم با محیا حرف بزنم. بابا همه چی بران خریده ولی اونم فکرش رو نمیکرده که این بلا ها سرم بیاد و پیمان حتی گوشیمرو ازم بگیره.
ماشینرو داخل حیاط خونه بردم. بی حوصله همون وسط حیاط رهاش کردم و پیاده شدم. با برخورد قطره ی کوچک آبی با صورتممتوجه شدم که قراره بارون بیاد.
خوشبختانه زینب خانم متوجه حضورم نشده و میتونم تو حیاط زیر بارون بشینم.
نفس عمیقی کشیدم و هوایی که به خاطر بارون، بوی خاک نم گرفته میداد رو به ریه هامفرستادم.
روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم و اجازه دادم تا بارون روی تنم بشینه. نم نم بارون طوری نیست که خیسم کنه اما انگار برای حال گرفته ی من این هوا لازمه.
یه لحظه امیرمجتبی رو کنار خودم دیدم که با لبخند نگاهم میکرد
چشم هام رو بستم و نفسم رو آه مانند بیروندادم.
_چی میخوای؟ چرا هر ثانیه کنارمی.
من که کنارت بودم. باهات بودم. خودت گفتی هر کار دوست دای بکن. الان چی میخوای کنار من؟
چشم باز کردم و اجازه دادم اشک هم مثل آسمون که میباره خودش رو از چشم هام رها کنه و پایین بریره.
اینکه همیشه و هر ثانیه کنارمه مقصرش امیرمجتبی نیست. خودمم. چرا نمیتونم ازش دل بکنم. چرا از فکر و ذهنم بیرون نمیره.
شدت بارون بیشتر شد و من اصلا قصد داخل رفتن رو ندارم. انگار انتظار دارم بارون خاطرات و حسم به امیرمجتبی رو بشوره و از ذهنم پاککنه.
فکر میکردم از دست دادن سامان مثل یه داغ آزارم میده اما با وجود امیرمجتبی انقدر کمرنگ شده که بهش فکر هم نمیکنم.
سرم رو روی زانوم گذاشتم. روز اولی که با امیر مجتبی آشنا شدم اصلا فکرش رو نمیکردم به این لحظه برسم.
فکرش لحطه ای رهامنمیکنه و من اصلا حاضر نیستم دوباره پیشش برگردم.
یعنی الان داره چی کار میکنه. توی خونه مونده یا مثل اون روز ها به مسجد پناه برده
شاید همین پاکی و مبارزه با نفسش باعث شد تا خودش رو توی عمق وجودم جاکنه و حتی یک لحظه نتونستم از فکرش بیرون بیام.
شدت گریم بیشتر شد. یعنی الان داره چی کار میکنه. اگر الان پیشش بودم با اون لبخند دلنشینش ازم در خواست چایی میکرد.
صدای بسته شدن در خونه باعث شد. تا سر از زانو بردارم. ماجدی با دیدنم نفس راحتی کشید و دلخور سمتم اومد.
_چرا نشستی زیر بارون!
جوابش رو ندادم و زانوهام رو بغل گرفتم
_بلند شو بریم داخل باعث نگرانی زینب خانم هم شدی.زنگ زده میگه دو ساعته ماشین تو حیاط پارکه ولی یگانه نیومده خونه.
دستش رو زیر بازوم انداخت و کمک کرد تا بایستم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت333
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_اخه این چه کاریه؟ زیر بارون نشستی کل لباس هات خیس شده.
_میشه تنهام بزارید؟
_نه نمیشه. تو حیاط بشینی غصه بخوری گریه کنی زیر بارون خیس شی مشکلاتت حل میشه؟
_دلم گرفته.
_دلت گرفته بلند شو برو مشهد.برو پیش امام رضا. زیر بارون نشستن دلت رو باز نمیکنه
من حتی یکبار هم مشهد نرفتم. بابا و مامان چند سری رفتن و هر چی به من اصرار کردن قبول نکردم تا باهاشون همراه بشم.
در خونه رو باز کرد و زینب خانم رو صدا کرد. زینب خانم که روی مبل نشسته بود با دیدنم اروم توی صورتش زد
_وای خدا مرگم بده. تو چرا لباس هات خیسن.!
_زینب خانم یه لباس گرم باش اماده کن عوض کنه.
چشمی گفت و باعجله وارد اتاقم شد. عطسه ای کردم که ماجدی سرش رو تاسف وار تکون داد
_ببین با بی فکری چطوری خودت رو سرما دادی
_مهم نیست.
لحنش روکمی تند کرد
_چی مهمه برات؟ تو کارخونه که ول کردی رفتی! اینجا که غذا نمیخوری. میشینی زیر بارون زار زار گریه میکنی! خودت رو تو اتاق حبس میکنی. چی برات مهمه؟
_دارید منو دعوا میکنید!
عصبی تر از قبل گفت
_اره دارم دعوات میکنم اگر به رفتارت ادامه بدی اون وقت یه کار های دیگم میکنم.
بچه که نیستی. بلند شو برو حرفت رو بزن. اما نشین اینجا غصه بخور.
زینب خانمبا احتیاط سرفه ای کرد و جلو اومد.
_یگانه جان لباست رو گداشتمرو تخت برو عوض کن.
نیمنگاهی به ماجدی که تا حالا اینطوری ندیده بودمش وباهام حرف نزده بود انداختم و سمت اتاق رفتم.
زینب خانم هم دنبالم اومد پالتو شالم رو گرفت و بیرون رفت.
لباس هامرو عوض کردم صدای زینب خانم رو شنیدم.
_گناه داره این دختر. شما دیگه باهاش تندی نکنید.
_داره خودش رو نابود میکنه. عین باباش غد و مغروره. این همه موش و گربه بازی دراورد ولی یک کلام تو روی پسراش نگفت دخترمه به شما ربطی نداره.
_من که نمیدونم ولی فکر میکنم توی این شرایط درست نیست باهاش تندی کنید.
_یکم براش شیر داغ کتبد بیاد بخوره.
_چشم.
لباس های خیسم رو روی زمین انداختمو دوباره عطسه کردم. سعی کردم صداش رو کنترل کنم ولز موفق نبودمو ماجدی شنید.
_یگانه. بیا بیرون کنار شوفاژ بشین
_ممنون اتاق خودم گرمه.
در اتاق باز شدو تو چهار چوب در نگاهم کرد.
_بلند شو بیا بیرون.
_همینجام گرمه
_نمیشه تو اتاق تنها بمونی.بلند شو بیا بیرون.
به ناچار ایستادم و از اتاق بیرون رفتم.روی مبل کنار ماجدی نشستم.
زینب خانم با لیوان شیر سمتم اومد.
_بخور عزیزم نذاشتم زیاد گرم بشه.
لیوان رو گرفتم و کمی ازش خوردم. نگاهم به ماجدی بود که ناراحت به زمین خیره شده بود.
_نمیخواستم ناراحتتون کنم ببخشید. فکر نمیکردم انقدر خیس بشم.
تو چشم هام خیره شد
_من به خاطر خودت میگم.
نگاهش رو به لیوان توی دستم داد
_بخور
لیوان رو سمت دهنمبردم با حرفی که زد همونجا نگه داشتم.
_مهراب رو پیدا کردم. اگر میخوای ادرسش رو بهت بدم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت334
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
من با مهراب چی کار میتونم داشته باشم وقتی از من بدش میاد و من رو نمیخواد.
_ادرسش رو بدید. شاید رفتم پیشش شایدم نرفتم.
_مینویسم بهت میدم. اگر خواستی بری تنها نرو. پیمان معلوم الحاله. یکی میگه رفته یکی میگه چند وقت پیش دیدش. بعید نیست که دوباره با هم باشن.
ته دلم از اینکه پیمان شاید ایران باشه خالی شد. همیشه با یادآوری پیمان رگسی هم توی ذهنم نقش میبنده.
_باشه تنها نمیرم. اصلا شاید کلا نرم اینکه گفتید پیمان هم احتمال داره باشه میترسونم.
_افرین. آدم به خاطر اثبات شجاعتش نمیره وسط آتیش بشینه چون مطمعنا میسوزه. از پیمان همیشه فاصله بگیر
جای دندون های رگسی روی پام کمی سوخت. اگر امیرمجتبی اونشب بهم شماره نمیداد و بعد هم بهم پناه نمیداد الان معلوم نبود من زنده بودم یا نه.
یادآوری اسم امیرمجتبی من رو با خودش به همون روز ها برد
چقدر قشنگ و با دلسوزی ازم پرستاری میکرد. مدامحواسش به این بود که تبم بالا نره.
ای کاش اون روز مادرش نمیاومد. من حاضر بودمتا اخر عمرمبه اونزندگی پنهانی تن بدمو کنارش باشم
صدای کمی بلند ماجدی باعث شد تا از فکر بیرون بیام
_یگانه!
به صورتش نگاه کردم.
_بله
_دارم باهات حرف میزنم. کجایی!
_ببخشید داشتم به یه چیزی فکر میکردم.
سرزنش وار گفت
_به یه چیزی یا به یه کسی!
سرم رو پایین انداختم. از کجا فکرم رو میخونه. ایستاد و با دلخوری گفت
_دیروز دوستت اومده بود دفتر. شمارش رو میده به منشیم که بده به تو بهش زنگ بزنی.
با ذوق گفتم
_هانیه؟
_نه همون دوست دوران دانشگاهت. محیا.
تمام ذوقی که باعث شادیم شده بود از صورتم رفت.
کاغذی رو از جیب کتش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
_اگه دوست داشتی بهش زنگبزن. جایی هم خواستی بری قبلش به من بگو
رو به زینب خانم گفت
_نزار تو اتاق تنها بمونه. اگر حرفت رو گوش نکرد به من زنگ بزن
رو به من ادامه داد
_یگانه باهات شوخی ندارم. اگر بری تو اتاق در رو رو خودت ببندی و غذا نخوری با من طرفی. متوجه شدی؟
با سر حرفش رو تایید کردم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d