🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
﷽
#از_او_بگوئیم
😊تأثیر شیرین یک لبخند
🌄شب از نیمه گذشته بود.داشتم از یک مجلسی برمی گشتم. تصمیم گرفتم کمی پیاده روی کنم. بعد از کمی قدم زدن، خسته شدم. گفتم باقیِ راه رو با ماشین برم بهتره.
🚕کنار خیابون ایستاده بودم. که یک ماشین سمند غیر تاکسی جلوی پام ترمز کرد. راننده یه جوان بیست و چند ساله بود.
شیشه رو پایین داد و گفت:"حاج آقا بفرمایید بالا. من مستقیم میرم."
بعد وسایلش رو که روی صندلی جلو بود، عقب گذاشت.
👌فهمیدم به عنوان مسافر نمیخواد منو سوار کنه. سوار شدم. بهش سلام کردم و احوالپرسی. بعد پرسیدم :
_چی کاره هستین؟
_من دانشجوی صنایع هستم فلان دانشگاه درس می خونم.
_کار هم می کنید؟
_آره. وقتای اضافه ام رو آژانس کار می کنم؛ برای اینکه خرج تحصیلم رو در بیارم.
_حالا که آژانس کار می کنید می تونید منو برسونید در خونمون؟
_آره. آدرستون کجاست؟
_فلان خیابون، چهاراه فلان.
اون ادامه داد: کوچه فلان، پلاک فلان و...؟
گفتم: بله. از کجا آدرس خونه ی ما رو بلدین؟
گفت: من قبلاً یک بار اومده بودم خونه ی شما مسافر ببرم، مجبور شدم بیام داخل، دم کتابخونه ی شما.
🍰شما شخصاً اومدین جلو و با خوشرویی به من یک شیرینی تعارف کردین. هیچ وقت خاطره ی خوش اون برخورد و مزه شیرینی از یادم نمیره. اول هم که نشناختم چون اون روز با عبا و عمامه نبودید.
شاید نزدیک به پنج دقیقه من اصرار کردم که پول بگیره ولی قبول نکرد.
📜این خاطره را گفتم که بدانیم حتی با تعارف یک شیرینی به یک فرد و تنها با زدن یک لبخند می توانیم تبلیغ کنیم و اثر گذار باشیم هیچ وقت نباید فکر کنیم که مسائلی از این دست بی اهمیت هستند بلکه برعکس عمل و رفتار ما بهترین وسیله برای تبلیغ است...
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌹✨یــــوســــف زهـــــرا (🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♨️بدخلقى فشارقبرمیآورد! ♨️
🔵به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر دادند كه سعد بن معاذ فوت كرده . پيغمبر صلى الله عليه و آله با #اصحابشان از جاى برخاسته ، حركت كردند. با دستور حضرت - در حالى كه خود #نظارت مى فرمودند - سعد را غسل دادند. پس از انجام مراسم غسل و كفن ، او را در #تابوت گذاشته و براى دفن حركت دادند. در تشييع جنازه او، پيغمبر صلى الله عليه و آله پابرهنه و بدون عبا حركت مى كرد. گاهى طرف چپ و گاهى طرف راست تابوت را مى گرفت ، تا نزديكى قبر سعد رسيدند. حضرت خود داخل #قبر شدند و او را در لحد گذاشتند و دستور دادند سنگ و آجر و وسايل ديگر را بياورند! سپس با دست مبارك خود، لحد را ساختند و خاك بر او ريختند و در آن خللى ديدند آنرا بر طرف كردند و پس از آن فرمودند:- من مى دانم اين قبر به زودى #كهنه و فرسوده خواهد شد، لكن خداوند دوست دارد هر كارى كه بنده اش انجام مى دهد محكم باشد. در اين هنگام ، مادر سعد كنار قبر آمد و گفت : سعد! بهشت بر تو گوارا باد!
🔴رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مادر سعد! ساكت باش ! با اين جزم و يقين از جانب خداوند حرف نزن ! اكنون سعد گرفتار #فشار قبر است و از اين امر آزرده مى باشد. آن گاه از قبرستان برگشتند. مردم كه همراه پيغمبر صلى الله عليه و آله بودند، عرض كردند: يا رسول الله ! كارهايى كه براى سعد انجام داديد #نسبت به هيچ كس ديگرى تاكنون انجام نداده بوديد: شما با پاى برهنه و بدون عبا جنازه او را تشييع فرموديد. رسول خدا فرمود:ملائكه نيز بدون #عبا و كفش بودند. از آنان پيروى كردم .عرض كردند: گاهى طرف راست و گاهى طرف چپ #تابوت را مى گرفتيد!
🔵حضرت فرمود:چون دستم در دست #جبرئيل بود، هر طرف را او مى گرفت من هم مى گرفتم !عرض كردند: يا رسول الله صلى الله عليه و آله بر جنازه سعد نماز خوانديد و با دست #مباركتان او را در قبر گذاشتيد و قبرش را با دست خود درست كرديد، باز مى فرماييد سعد را فشار قبر گرفت ؟ حضرت فرمود: آرى ، #سعد در خانه بداخلاق بود، فشار قبر به خاطر همين است !
📚داستانهاى بحارالانوار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت340 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _چیزی میخوری برات بیارم _نه ممنو
#پارت341
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
شامرو به خاطر حساسیتی که ماجدی باعث شده بود به زور خوردم و برای خواب به اتاقم رفتم
هنوز چشمم گرم نشده بود که صدای باز شدن دراتاقم رو شنیدم. اما عکس العملی نشون ندادم.زینب خانمآهسته گفت
_خوابه خیالتون راحت
_نه حواسم بهش هست.
ماجدی از چی میترسه. این همه مراقبت یکم شک برانگیزه.
با صدای امیرمجتبی از خواب بیدارشدم
_سنا اذانه خواب نمونی!
میدونم چشمم که رو باز کنم دیگه خبری ازش نیست. شنیدن همین صدا هم برای ارامش دل تنگم کافیه.
_چرا فقط صدات امیرمجتبی. چرا وقتی چشم باز میکنم نیستی.
_بسم الله الرحمن الرحیم
با صدای ترسیده زینب خانم چشم باز کردم و با دیدن رختخوابی که پایین تخت من پهن کرده بود و توش نشسته بود متعجب شدم.
_سلام. شما اینجا خوابیدید
_دلمشور زد. دختر جان تو تا منو سکته ندی ول نمیکنی. تو خواب چرا حرف میزنی.
به پهلو خوابیدم و بهش خیره شدم.
_زینب خانم وقتی تو خواب و بیداری. موقع غذا خوردن یا استراحت کردن یکی رو میبینی یعنی چی؟
_کی؟ همین امیرمجتبی
آهی کشیدم و با سر حرفش رو تایید کردم.
_نمیدونم مادر وقتی انقدر بیقرارشی چرا داری با خودت میجنگی؟ هی آه میکشی گریه میکنی. نکن با خودت اینجور
سرش رو روی بالشت گداشت و چشم هاش رو بست.
ایستادم و سمت دررفتم.
_کجا مادر؟
_میرم وضو بگیرم نماز بخونم
_هنوز یه ربع تا اذان مونده
_عیب نداره وضو میگیرم منتظر میمونم.
بعد از نماز فکر و خیال امیرمجتبی اجازه نداد تا بخوابم. زینب خانم برعکس من فوری خوابش برد.
نگاهی به ساعت انداختم عقربه هاش نه صبح رو نشون میداد.
نگاهی به زینب خانم انداختم. اهسته و بی صدا لباس هام رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
سوییچ رو برداشتم و وارد حیاط شدم. سوز سرما توی صورتم خورد.
باید زودتر برمتا بیدار نشده مطمعنم اگر بیدار شه با تماس با مجدی مانع از رفتنم میشه.
ماشین رو از حیاط بیرون بردم. و بی هدف خیابون به خیابون مسیر ها رو رفتم.
ناخواسته خودم رو جلوی در مسجدی دیدم که امیر مجتبی به خاطر حضور من بهش پناه میاورد
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت342
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
با حسرت به درش نگاه کردم
کاش من هم میتونستم به مسجد پناه ببرم. اصلا چی شد که اومدم اینجا.
با دل منچی کار کردی تو امیرمجتبی. این چه عشقیه که تا کنارت بودم ازش خبر نداشتم کاش هیچ وقت مادرش نمی اومد.
اشکروی صورتمرو پاککردم. حسرتم هر لحظه بالا تر میره و ای کاش های درونم بیشتر.
الان مطمعمنم این عشقه و رابطه ی ببن من و سامان فقط علاقه و وابستگی بوده.
وقتی از سامان دور بودم تلاش میکردم تا بعش برسم. اما دوری از امیرمجتبی زندگی رو برام مختل کرده.
نه آبی که میخورم برام گواراست. نه غدا به دهنم خوشمزه.
خواب و خوراکم حسرت نداشتنشه
یعنی الان داره چی کار میکنه.
چیه این غرور لعنتی که نمیتونم کنارش بزارم.
سرم رو روی فرمون گذاشتم و اهسته اشک ریختم.
این زندگی اصلا عادلانه نیست. زندگی من پر شده از حسرت و انتظار. چه جوری بی تو سر کنم چه جوری غرورم رو زیر پا بزارم.
اگر الان کنارش بودم تمامش برای من بود. تمام امیر مجتبی. اما الان فقط حسرت دائمش برام مونده
حسرتی که تا عمق قلبم رو میسوزنه. اینعشق ناتمامیه که از هر داغی برام جانسوز تره.
کاش میتونستم برمپیشش و بهش بگم که از دوریت حالم خرابه. میدونم حال اونمخوب نیست. چرا به اینجا رسیدیم واقعا چرا سهم من از هر دوست داشتنی درد و اهه.
تاوان کدوم گناه رو دارم پس میدم.
این سهم من از زندگی نیست. من بی امیر مجتبی میمیرم.
کم از غرورت یگانه. کم کن و به عشقت برس. امیر مجتبی با روی باز به استقبالت میاد
اگر استقبال نکنه چی؟ چی میمونه از غرورم. چی مونه شخصیتم.
سرم رو از روی فرمون برداشتم و به اسمون نگاه کردم و با گریه گفتم
_من اومدم سمتت. امیرمجتبی میگفت من یکقدم بردارم تو ده قدم برمیداری. بیا اینبار من باهات معامله میکنم. من ده قدم میام تو فقط یکقدمبردار.
یا غرورم رو بگیر. یا دستمرو توی دست های امیرمجتبی بزار
سر و صدای پسر هایی که از داخل مسجد وارد کوچه میشدند باعث شد تا نگاه از آسمون بردارم دیدن امیرمصطفی بینشون شوک بدی رو بهموارد کرد.
اشک هام رو پاک کردم و پامرو روی گاز فشار دادم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت343
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چرا فرار کردم. چرا نایستادم و برای قدماول با امیر مصطفی همکلام نشدم.
با هر دو دست به فرمون کوبیدم و فریاد زدم
_چرا نتونستم... چرا اینجوری میشه... خسته شدم ...از بس انتظار کشیدن و حسرت خوردم.
یا جونمو بگیر یا یه کاری کنتموم شه.
کسی کنارم نیست تا مانع از گریه کردنم بشه. انگار عذاب این یک سال و چند ماه رو قراره تو خلوتم توی ماشینیکجا خالی کنم. دق و دلی تمام عذاب هام رو سر فرمون در بیارم و با مشت مدام بهش بکوبم.
دست های بی جونم رو از شدت درد برخورد با فرمون گز گز میکرد رو روش گذاشتم و هق هق گریه کردم.
دید تارم جلوی ادامه ی رانندگی رو نمیگیره و قصد ایستادن ندارم. تمام دنیا دست به دست هم دادن تا من رو به بیچارگی و درموندگی برسونن.کاش هیچ وقت از دست پیمان فرار نمیکردم و هیچ وقت معامله ای بین اون و امیر مجتبی شکل نمیگرفت.
به چهار راه رسیدم و چراغ قرمزش باعث شد تا مجبور به توقف بشم.
اشنایی با امیر مجتبی و عشقش انگار قصد رسوایی من رو کرده. سرنشین های هر دو ماشین دو طرفم با تعجب نگاهم مبکنند و من هیچ اِبایی از اینخودنمایی و رسوایی ندارم. شدت گریه شونه هام رو تکونمیده و اشک کاملا صورتم رو خیس کرده. نفس کشیدنم به هق و هق افتاده و هر لحظه وضعم خراب تر میشه.
از فرصتی که چراغ قرمز برام ایجاد کرده استفاده کردم و سرم رو دوباره روی فرمون گذاشتم و اینبار اشک هامرو روی پام ریختم.
صدای بوق ممتد ماشین های پشت سرم باعث شد تا سر بلند کنم و بدون اینکه گریمقطع شه ماشین روکناری پارککنم.
احساس شدید کمبود اکسیژن باعث شد تا پیچ شال دور گردنم رو باز کنم . شیشه رو پایین دادم تغییری تو تنفسم ایجاد نشد.
صدای محیا توی سرمپیچید
اون روز قبل از اینکه بیاد خونه. برادرش زنگ میزنه بهش که خاک بر سرت نمیدونی زنت کجاست و عرضه نداری جمعش کنی. اون از کلانتری که نه میشد ساکتش کنی نه میتونست خودش رو جمع کنه و حجابش رو رعایت کنه...
امیر مجتبی به خاطر من سرکوفت شنیده. کاش حواسم رو جمع میکردم تا کسی به خاطر من سرزنشش نکنه.
شالم رو سر جاش انداختمو موهای بیرون زده از شالم رو داخل بردم. انگار اکسیژن داخل ماشین تموم شده و نفس هام دیگه صدا دار بیرون میان.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. بی اهمیت به در باز ماشین بدون اینکه سوییچ رو از روش بردارم ازش فاصله گرفتم و روی جدول های کنار خیابون نشستم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت344
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نگاهم به اون طرف خیابون افتاد. دو تا خانم چادری به بازی دختر بچه هایی که همراهمشون بود نگاه میکردن.
ناخواسته ایستادمو بدون توجه به خیابون و ماشینهای در حال حرکت سمتشون رفتم.
با دیدن صورت پف کرده و چشم های قرمزم هر دو متعجب نگاهم کردن. تو یکقدمیشون ایستادم و با بغض به زور لب زدم
_خانم من یه سوال داشتم
ترسیده به همنگاه کردن. یکیشون جلو اومد و دستم رو گرفت
_بیا بشینروی این صندلی
کاری که گفت رو به همراهش انجام دادم.
_تشنت نیست؟ میخوای یکم اب بخوری
آه منقطعی کشیدم .
_تشنمه اما تشنه ی اب نیستم. میتونم سوالمو بپرسم
_بفرمایید
اشکروی گونمریخت و با صدای لرزون گفتم
_شما چادرتون رو از کجا خریدید؟
نگاهشون رنگ دلسوزی و ترحم گرفت. نیم نگاهی به هم انداختند خانمی که به کمکش روی صندلی نشسته بودملبخند زد تا ترحم نگاهش رو کمرنگ کنه.
_من از شاه عبدالعظیم خریدم. بلدی اونجا رو؟
_پیداش میکنم.
_دلت شکسته. برو هم چادر بخر هم زیارت کن. جواب دل های شکسته رو زود میدن.
بطری آبی رو سمتم گرفت.
_یکم بخور بزار نفس تازه کنی.
چرا گریه میکنی؟
_دل یکی به خاطر حجاب من رنجیده که خیلی برام عزیزه. میخوام جبرانکنم.
_خودش میدونه که به خاطر اونه
سرم رو بالا دادم و لب زدم
_نه
_پس عاشقی!
اشکم رو پاک کردم و سوالی نگاهش کردم
_چرا اینو میگید؟
لبخند مهربونی روی لب هاش نشست
_فقط یه معشوق خودش رو اونطوری میکنه که عشقش میخواد بی اونکه اون متوجه بشه. چون اینجوری روحش ارضا میشه.
رفتی زیارت من رو هم فراموش نکن. التماس دعا
_من اهل دعا و زیارت نبودم اما مادرم همیشه میگفت
بغض دوباره به گلوم چنگ انداخت.
_میگفت...دعا...در حق دیگری...بیشتر اثر داره. شمام برای من دعا کنید
_تو دلت شکسته نیازی به دعای دیگران نداری. برو در خونشون انقدر در بزن تا بازش کنن حاجت نگرفته از حرم بیای بیرون مقصر خودتی.
دستم رو تکیه کردم و ایستادم.
_ما مسیرمون به حرم میخوره میخوای تا یه جایی برسونیمت؟
به ماشین اشاره کردم
_خیلی ممنون ماشین خودم هست.
_پس صبر کن یکم حالت بهتر شه بعد بشین پشتش.
_خوبم.خیلی ممنون از راهنماییتون
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت344 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d نگاهم به اون طرف خیابون افتاد.
#پارت345
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سوار ماشین شدم و مسیر با تابلو های راهنمایی به مقصد رسوندم.
با سوال هایی که از دیگران پرسیدم وارد پاساژی شدم.
نگاهم به مانکن هایی افتاد که چادر روی سر هاشون بود. جلو رفتم و وارد مغازه شدم.
خانم فروشنده بادیدنم ایستاد.
_خیلی خوش آمدید. میتونم کمکتون کنم.
نفس سنگینی کشیدم.
_یه چادر میخواستم
_چه مدلی
سرگردون نگاهی به مدل های مختلفی که روی مانکن ها بود انداختم. دوست دارم از سر چادر هانیه داشته باشم.
_ازاینا نمیخوام. از اونمدل ها که مامان ها میپوشن میخوام
لبخندی زد و پشت میزش رفت
_اسم این مدلی که میگی سنتی هست. با کش بیارم یا ساده
_نمیدونم
_تا حالا که چادر نداشتی؟
سرم رو بالا دادم
_به نظر من بهتره کش دار ببری. چون اولین بارته نمیتونی کنترلش کنی.
نگاهی به قدم انداخت و چادری که داخل سلفون بود رو روی میز گذاشت.
برداشتم و روی سرم انداختم. نگاهی تو آینه ی قدی مغازه به خودم انداختم. موهای بیرون زده از شالم توجهم رو به خودش جمع کرد.
رو به خانمفروشنده که روسریش رو مدلی بسته بود که موهاش بیرون نبود گفتم.
_چی کار کنم که موهام معلوم نشه
از داخل ویترین چیزی برداشت و روبروم ایستاد.
کش چادر رو از روی سرم برداشت. شال رو روی سرم مرتب کرد با سوزنی که دستش بود پهلوی سرم ثاباش کرد.
_به این مدل میگن لبنانی. اصلا روی سرت تکون نمیخوره.
دوباره تو آینه به خودم نگاه کردم. مثل هانیه شدم. از کارت عابر بانکی که ماجدی برامگداشته بود پولش رو حساب کردم و سمت حرم رفتم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت346
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
جلوی در ورودی حرم ایستادم. همه دست هاشون رو روی سینه هاشون گذاشته بودن و ذکری میگفتن.
چقدر بد که من بلد نیستم. به تقلید از مردم دستم رو روی سینم گذاشتم و کمی خم شدم.
صدای اذان تو حیاط حرم پیچید. ادرس وضو خانه رو گرفتم و بعد از گرفتن وضو برای اولین بار تو صف نماز جماعت ایستادم.
قوانیننماز جماعت رو از مامان حمیده شنیده بودم. حس قشنگیه اما انگار گم شده بودم و تازه پیدا شدم
بعد از خوندن نماز برای زیارت راهی شدم. چشمم که به ضریح افتاد داغ دلم تازه شد. گوشه ای نشستم و با صدای بلند گریه کردم و هر چی تو دلم بود گفتم.
دستی روی شونم نشست سر بلند کردم و با خادم حرم چشم تو چشمشدم. لبخند مهربونی بهم زد و لیوانابی سمتم گرفت
_دو ساعته داری گریه میکنی. الان از حال میری!
لیوانرو ازش گرفتم و کمی از اب رو خوردم و گفتم
_میشه یه سوال بپرسم
_بله حتما
_من میتونم شب اینجا بمونم؟
_بله عزیزم. میتونی. فقط خانوادت نگران نشن
نفس رو اه مانند بیرون دادم. کدوم خانواده.
رفتنش رو با چشمدنبال کردم و اشک صورتم رو با گوشه ی چادرم پاک کردم.
قران رو برداشتم و سوره ی نصر رو پیدا کردم. نشمردم اما بیشتر از صد بار خوندمش.
اذان مغرب رو هم شنیدم و بعد از خوندن نماز جاعت دوباره گوشه ی حرم کز کردم.
ارامشی که اینجا هست رو هیچ جا تجربه نکردم. اصلا دلم نمیخواد بیرون برم و چقدر حیف که حرف مامان حمیده رو گوش نکردم و تمام اون مدت باهاش به اینجا نیومدم.
سرم رو روی زانوام گذاشتم و پشت پلکهام سنگین شد.
با تکونهای دستی و شنیدن صدای امیر مجتبی بیدار شدم.
_سنا جان اذانه
گردنم رو که به خاطر بد خوابیدن خشک شده از روی زانوم برداشتم و به خادم نگاه کردم.
_دخترم اذانه بلند شو
_چشم. خیلی ممنون.
یک لحظه یاد ماجدی افتادم و قراری که برای صبح امروز باهام گذاشته بود.
بعد از خوندن نماز صبح از حرم خداحافطی کردم و بیرون رفتم.
سوار ماشین شدم و سمت خونه حرکت کردم.
مطمعنا زینب خانم عدم حضورم رو بهش گفته و از دیروز صبح دارن دنبالم میگردن.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت347
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
احساس و ضعف و گرسنگی اذیتم میکنه اما هیچ اشتهایی برای خوردن غذا ندارم. با سرعت خودن رو به خونه رسوندم.
ریموت در رو زدم و ماشین رو داخل حیاط پارک کردم.
سر و صدای ماشین باعث شد تا زینب خانم و ماجدی از خونه بیرون بیان.
ماجدی هر دو دستش رو به کمرش زده بود و چشم از چشم هام برنمیداشت.
ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدم.
نگاه متعجبش که به خاطر چادر روی سرم بود از عصبانیتش کمنکرد.همون طور که پله ها رو پایین میاومد گفت
_چی شده که پیش خودت فکر کردی اجازه داری شب از خونه بیرون بمونی! مگه من بهت نگفتم هر جا میخوای بری اول باید به من بگی؟
تو یک قدمیم ایستاد. سرمرو پایین انداختم
_حق با شماست.معذرت میخوام
عصبی تر گفت:
_همین! معذرت میخوام!
چشم هام سیاهی رفت و سرگیجه باعث شد تا برای حفظ تعادلم دستم رو به ماشین تکیه بدم.
ماجدی نگران بازومرو گرفت
_چی شد؟
_سرم گیج میره
_باید ببرمت دکتر بشین تو ماشین
_نه هیچیم نیست.
_از کجا تشخیص دادی که هیچیت نیست!
تن صدام رو پایین اوردم
_اخه از دیروز هیچی نخوردم. برای اونه
چپ چپ نگاهم کرد و سرش رو تاسف وار تکون داد.
_یعنی در حد یه نوزاد باید مراقبت باشم؟ خوب بخوابی. خوب بخوری. کم گریه کنی. جاهای خطرناک نری!
_ببخشید رفته بودم شاه عبدالعظیم چادر بخرم
_یه شبانه روز؟
_حواسم پرت شد
_از این به بعد هر روز صبح میبرمت کارخونه عروب برت میگردونم که فکر خل بازی رو از سرت بیرون کنی. بیا برو بالا یه چیزی بخور بریممحضر از اون ور هم بریمکارخونه
_تو رو خدا خودتون برید من حوصله ندارم
تیز نگاهم کرد که فوری گفتم
_بعد صبحانه بریم؟
با سر به پله ها اشاره کرد و کلافه گفت
_بیا برو بالا
پله ها رو زیر نگاه شماتت بار زینب خانم بالا رفتم سلامی گفتم و جوابم رو اهسته داد. وارد خونه شدم. چادرم رو که خیلی برام عزیزه رو دراوردم و روی مبل گذاشتم.
به اجبار نگاه ماجدی صبحانه ی مفصلی در اوج بی اشتهاییم خوردم
هنوز اخم هاش تو هم بود که از خونه بیرون رفتیم. کارمون تو محضر زیاد طول نکشید و فقط چند امضا زیر برگه هایی که نمیدونستم چیه زدم.
تو مسیر کارخونه هم باهام حرف نزد. توی دفتر نشسته بودم و به برگه هایی که روی میز میگذاشت نگاه میکردم.
باز هم از حرف هاشون سر در نیاوردم. حوصلم حسابی سر رفته.
صدای در اتاق بلند شد و خانم وارد شد.
_اقای ماجدی. اقای محمدی زنگزدن گفتن ادرسی که خواستید رو پیدا کردن
ماحدی نیم نگاهی به من انداخت که منشی ادامه داد.
_آدرس آقای تهرانی رو میگفتن.
ته دلم از شنیدن این اسم خالی شد و با ترس به ماجدی نگاه کردم. متوجه ترسم شد و فوری گفت
_مهراب رو منظورشه.
نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد اما تپش قلبم همچنان بالا بود
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت348
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ماجدی از اتاق بیرون رفت. از سر کنجکاوی دنبالش راه افتادم. تلفنی با کسی صحبت میکرد. با دیدنم لبخندی که از صبح به خاطر عصبانیت بهمنمیزد رو روی لب هاش دیدم. این هم به خاطر ترسیه که متوجه شد.
تشکر و خداحافطی کرد و کاغذی رو سمتم گرفت.
_اینم ادرس مهراب که بهت قول داده بودم.
برگه رو ازش گرفتم.
_آدرس محل کارشه. همونجا هم میخوابه. خودش رو بدبخت کرده. انقدر پول نداره که به خونه برای خودش بگیره.
نفس سنگینی کشید و دستش رو روی کمرم گذاشت و به سمت اتاق هدایتم کرد.
_میشه من برم خونه. اینجا حوصلم سر میره.
دلخور نگاهم کرد
_بابت صبح معذرت میخوام.
_صبر کن الان خودم میبرمت
_مزاحم شما نمیشم با آژانس میرم.
_نه . یه چند دقیقه صبر کن با هم میریم.
سر جای قبلیم نشستم و منتظر موندم بعد از نیم ساعت به همراه ماجدی به خونه برگشتم.
جلوی در خونه نگه داشت. خواستم پیاده شم که صدام کرد.
_یگانه جان. این دستت باشه تا بریم یکی برات بخریم.
به گوشی توی دستش نگاه کردم و گرفتمش
_خیلی ممنون
_شماره ی خودمم توش ذخیره کردم برات.برو به سلامت
تشکری کردم و پیاده شدم. خوشبختانه بالا نیومد.
اروم وارد خونه شدم. زینب خانم روی مبل خوابیده بود. بی صدا وارداتاقم شدم و در روبستم.
با اینکه دیروز توی حرم خوابیدم ولی حسابی خوابم میاد چادر و پالتوم رو اویزون کردم و روی تخت خوابیدم.
یاد حرف های ماجدی در رابطه با مهراب افتادم.
این آدرس محل کارشه. همونجا هم میخوابه. انقدر پول نداره که یه خونه برای خودش بگیره.
از اون همه مال و ثروتی که بابا براشون گذشته هیچی نداره. مهراب همیشه کوته بینبود. اون روزی که پیمان ماشینم رو به زور ازمگرفت و بهش داد چقدر خوشحال بود.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت349
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چرا حتی به اندازه یه سرپناه برای خودش چیزی نگه نداشته.
حتما کلی طلب کار هم داره کهمن فقط یکش رو تو کلانتری دیدم.
فکر و خیال امیرمجتبی کم بود مهراب هم اوند سراغم. چشم هام رو بستم تلاش کردم تا بخوابم.
صحنه هایی که مهراب کمکم کرده بود یکی یکی از جلوی چشم های بسته و گاها بازم میگذره.
بزرگترینش که پرنگترینشون هم هست. جلوی دفتر سابق ماجدی بود. با وجود ماسکو عینک من رو شناخت و بهم گفت برو
کلافه روی تخت نشستم. باید چی کار کنم که فکر و خیال رهام کنه.
ایستادمو سیم تلفن اتاقم رو که یک ماهه کشیدم و قطع کردم وصل کردم و از روی کارت ماجدی که دستم بود شمارش رو گرفتم.
بلافاصله جواب داد
_جانم یگانه
_سلام. من میتونم برای مهراب کاری کنم؟
سکوت معنی داری کرد و بعد از چند لحظه گفت
_بستگی داره چقدر خودش رو غرق کرده باشه.
_میخوام برمپیشش.
_برو. ولی مواظب خودت باش چون هیچ اطلاعی از پیمان ندارم.
نمیدونمکجاست. چه هدفی داره. هنوز دنبالته یا نه.
_یعنی احتمال داره پیش هم باشن؟
_نه. خبر دارم که برای خودش دفتر و دستک راه انداخته اما نمیدونم کجاست.
_باشه مواظبم
_با منم در تماس باش.
_چشم. فعلا خداحافظ
تماس رو قطع کردم.نمیدونم رفتنم کار درستی هست یا نه اما حسی در وجودم ترقیبم میکنه که برم پیشش.
در اتاقم باز شد و زینب خانم داخل اومد؟
_دختر جان تو آخر منو سکته میدی. کی اومدی؟
_سلام. ببخشید شما خواب بودید دیگه سر و صدا نکردم
_علیک سلام. پاشو بیا نهار امادس.
_زینب خانم شما کل زندگی منو میدونید. درسته؟
_هر چی خودت تعریف کردی رو میدونم
_من برادرم رو پیدا کردم. به نظر شما برم پیشش
اخم هاش رو تو هم کشید
_همون که اذیتت میکرد؟
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.
_نه اون رو که پیدا کنم از ترس میمیرم.برادر کوچیکمو پیدا کردم
_اونم دسته کمی از اوننداره.
_نه اون مهربونه. چند بار از زیر دست برادر بزرگم نجاتم داد.
_مگه نگفتی دو تایی قرار گذاشته بودن تو رو بکشن؟
سرم رو پایین انداختم و با سر حرفش رو تایید کردم.
_از کجا معلومهنوز این فکر توسرشون نباشه. پیدات کنن و بفهمن که پدرت سهم تو رو از اونها جدا کرده بوده دوباره حس حسادتشون بلند نشه.
دخترم اگر خدای نکرده تو نباشی همه چیز برای اونا میشه. به نطر من نرو سراغش
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت350
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_فکر نمیکنم مهراب اینطور باشه. اخه یه بار من رو دید ولی به پیمان نگفت بهم فهموند که از اونجا برم.
_اون موقع خودت هم نمیدونستی که بابات سهمت رو جدا کرده. الان فرق کرده این خیلی مهمه. بلند شو بیا نهار بخوریم همونجام حرف بزنیم.
ایستادمو دنبالش راه افتادم.بشقاب غذا رو جلوم گذاست.
_با عذا بازی نکن. مثل صبحانه که قشنگ خوردی اینم بخور
_اصلا اشتها ندارم. صبحانه رو هم از ترس ماجدی خوردم
به شوخی گفت
_میخوای زنگ بزنم اقا ماجدی بیاد.
لبخند عمیقی زدم و اولین قاشق غذا رو توی دهنم گذاشتم.
دلم پیش مهرابه. برای آدم تنهایی مثل من حتی برادر خوشگدرونی که خودش رو به نابودی کشونده هم کافیه. مدت هاست هیچ همخونی کنارم نبوده.
نصف غذایی که زینب خانم برام کشیده بود رو خوردم و ایستادم
_پس چی شد مادر!
_سیر شدم خیلی ممنون
صندلی رو عقب دادم و ایستادم.
_دست پخت من بدمزست؟
_نه اتفاقا خیلی هم خوبه. اصلا قصد خوردن نداشتم انقدر که خوشمزه بود خوردم. ولی باور کنید اصلا اشتها ندارم.
_همینم که خوردی خوب بود برو مادر
سمت اتاقمرفتم که گفت
_راستی
چرخیدم و نگاهش کردم
_چادر خیلی بهت میاد
لبخند روی لب هام نشست.
_خیلی ممنون.
وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم. دست هام رو دو طرف سرمگذاشتم و چشم هام رو بستم.
باید چی کار کنم؟ بیشتر از اینکه مهراب به مننیاز داشته باشه من به اون نیاز دارم.
اگر حرف زینب خانم درست باشه و من اشتباه کرده باشم چی؟
دلمبراش تنگ شده. من خیلی تنهام.
میرم به ادرسی که ماجدی بهم داده و از دور نگاهش میکنم.
تلفن همراهم رو برداشتم و شماره ی ماجدی که توش دخیره بود رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق صداش توی گوشی پیچید. خیلی رسمی گفت
_ بله
_سلام
_سلام کاری داشتید؟
متوجه شدم پیش سامانِ و دلش نمیخواد که سامان متوجه بشه منم.
_من میخوام برم به ادرسی که از مهراب بهم دادید
_به چند روز صبر کنید با هم میریم.
_نمیخوام برم باهاش حرف بزنم. فقط ادرس رو پیدا کنم
_باشه. فقط احتیاط رو فراموش نکنید
_چشم. ممنون
تماس رو قطع کردم. پالتویی که امیر مجتبی برام خریده بود رو پوشیدم. شالم رو همون مدلی که خانم فروشنده یادم داده بود پهلوی سرم با سوزن بستم. چادری که به عشقش خریده بودم رو هم روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
زینب خانم با دیدنم متعجب ایستاد
_کجا مادر
اگر بهش بگم کجا میرم هم دلشوره میگیره. هم از رفتن پشیمونم میکنه.
_به ماجدی گفتم. میرم با ماشین یه دوری بزنم و برگردم.
حرفم رو باور نکرد اما چیزی نگفت. سوار ماشین شدم و ادرس رو به روم گذاشتم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d