eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
26هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روز پیش به عنوان مسافر سفری با تاکسی اینترنتی داشتم. اون روز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود. راننده حدودا ۴۰ ساله بود و آرامش عجیبی داشت که باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم. هیچی نمی‌گفت و فقط گوش می‌کرد. وقتی صحبتم تموم شد، گفت: یه قضیه‌ای رو برات تعریف می‌کنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی، ۱۲ تومن شده بود. گفتم: بفرمایید. 🔹برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده می‌نویسم. 🔸یه مسافری بود هم سن و سال خودم، حدودا ۴۰ ساله. خیلی عصبانی بود. 🔹وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده، گفت: چرا اینقدر همکاراتون ... هستند. از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود. گفتم: چی شده؟ 🔸مسافر گفت: هشت بار درخواست دادم و راننده‌ها گفتن یک دقیقه دیگر می‌رسند و بعد لغو کردند. 🔹من بهش گفتم: حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن. 🔸این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت: حکمت کیلو چنده، این چیزا چیه کردن تو مختون؟ 🔹با گوشیش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا می‌کرد و حرص می‌خورد. بازاری بود و کلی ضرر کرده بود. 🔸حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد. من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم. 🔹سن خطرناکی است و معمولا همه تو این سن فوت می‌کنن چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول می‌کشه. 🔸من سرپرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ... هستم و مسافر نمی‌دونست. 🔹خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی! 🔸دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم. 🔹من اون موقع شیفت بودم و بیمارستان بودم. تازه اون موقع فهمید که من سرپرستار بخش هستم. 🔸اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد. 🔹گفتم: دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون هشت همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری. 🔸تو فکر رفت و لبخند زد. 🔹من اون موقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ‌کسی نبود به من قرض بده. 🔸رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم. 🔹تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود! حکمت خدا دو طرفه بود. 🔸هم اون مسافر زنده موند و هم من سکه رو ۴ میلیون و ۴۰۰ هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد. 🔹همیشه بدشانسی بدشانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم. 🔸اینا رو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیم رو فراموش کردم. 🔹من هم به حکمت خدا ایمان دارم 🌹🌹🌴🌴🌴🌴🌴🌴 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فرشتگان در حال خواندن اسامی جهنمیان بودند... که ناگهان نامش خوانده شد... "چگونه می توانند مرا به جهنم ببرند؟ دو فرشته او را گرفتند و به سوی جهنم بردند... او تمام اعمال خوبی که انجام داده بود،را فریاد می زد... نیکی به پدرش و مادرش،روزه هایش،نمازهایش،خواندن قرآنش و... التماس میکرد ولی بی فایده بود. او را به درون آتش انداختند. ناگهان دستی بازویش را گرفت و به عقب کشید. پیرمردی را دید و پرسید: "کیستی؟" پیرمرد گفت: "من نمازهای توام". مرد گفت: "چرا اینقدر دیر آمدی؟ چرا در آخرین لحظه مرا نجات دادی؟ پیرمرد گفت: چون تو همیشه نمازت را در آخرین لحظه میخواندی! آیا فراموش کرده ای؟ در این لحظه از خواب پرید. تا صدای اذان را شنید وضو گرفت و به نماز ایستاد. نمازت را سر وقت، چنان بخوان كه گویا آخرین نمازی است که میخوانی. خدا ميفرماید: من تعهدى نسبت به بنده ام دارم كه اگر نماز را در وقتش بپا دارد او را عذاب نكنم و او را به بهشت ببرم 🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠🕊💠🕊💠🕊️ 🕊💠🕊️ 💠 *ره آورد 📿ــــــاز:* 🕊️ ✨⚘🍃⚘🍃⚘✨ 😞 *بی نمازی*😔 😞بی نمازی یعنی دین داری اما ستون نداری 😔بی نمازی یعنی عشق داری اما معشوق نداری 😞بی نمازی یعنی بهشت جلوی رویت باشد اما کلیدش را گم کرده باشی❗😭 😞بی نمازی یعنی پرهیزکار باشی اما چیزی قربانی ات نباشد.❗😭 😞بی نمازی یعنی کار خیر کنی اما بی فایده باشد❗😭 😔بی نمازی یعنی در همان سوال اولِ روز قیامت بمانی.❗😭 😞بی نمازی یعنی آب پاکی جلویت باشد اما بدنت هنوز کثیف باشد❗😭 😔بی نمازی یعنی تیر به قلبت بخورد اما شهید نشوی❗😭 😔بی نمازی یعنی خدا را بپرستی اما قرآنش را قبول نداشته باشی❗😭 😞بی نمازی یعنی حتی اگر مؤمن باشی چشم هایت بی نور باشد❗😭 😔بی نمازی یعنی دلت برای معشوقت تنگ شود اما راه مناجات با او را بلد نباشی❗😭 😞بی نمازی یعنی خدا با تو باشد اما تو با او نباشی.❗😭 ❣ *آری برادر وخواهرمسلمانم:* 😞بی نمازی یعنی گناه و ثواب برایت فرق نداشته باشد. 😞بی نمازی یعنی گستاخی دربرابر پیشگاه الله متعال 😔بی نمازی یعنی خسیس بودن در برابر شکر نعمت های خداوند. 😔بی نمازی یعنی در حسرت آرامش بودن. 😔بی نمازی یعنی برگی جداافتاده از شاخه ی هستی *☘ # به سمت خدا💫* .....................................................................نمــــــاز اول 🏃🏻🏃🏻🏃🏻🏃🏻🏃🏻 ...............................................................................📿 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🕋‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خیلی ها هستن مادر ازدست دادند این صوت هم بانوای نی وصدای دلنشین استاد حاج سیدقاسم موسوی قهار در وصف مادر به یادمادرم 😔 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دوم زیر مشت و لگدای نریمان حتی خجالت میکشیدم اخ هم بگم خدا خدا میکردم بزنه یه جاییم و کارمو
توی این فکرا بودم که صدای حرف از توی کوچه شنیدم از پنجره نگاه کردم و خاله و عمو و عمه و کل فامیلو دیدم... که حرف زنان دارن وارد کوچه میشن که بیان و بفهمن چه اتفاقی افتاده..! بدون اینکه در بزنن نخ در و کشیدن و وارد شدن، توی حیاط غلغله بود، عموی بزرگم رو به اقاجونم گفت صد بار بهت نگفتم شوهرش بده؟ نگفتم این دخترت با بقیه دخترات فرق داره؟ سر و گوشش میجنبه؟ الان ما با چه رویی سرمونو بالا بگیریم...؟ این اولین بار بود که اشک اقاجونم رو میدیدم... عمه بزرگم هم گفت دختر خودت به درک داداش... ما چه گناهی کردیم که دختر دم بخت داریم و حالا سگم دیگه در خونمونو نمیزنه؟ کل شهر از این رسوایی میگن... از گوشه در داشتم تماشا میکردم که یکی از عمه هام گفت دلم میخواد جرش بدم و دوید سمت اتاق و داد زد نازی کدوم گوری هستی..؟ مادرم که همیشه در برابر عمه هام بلبل زبون بود، الان یه گوشه ایستاده بود و تماشاگر بود..! عمه حمله کرد سمتم و با ناخون کشید توی صورتم و هولم داد عقب، موهامو که تا روی کمرم میومد محکم گرفت، قیچی رو از تاقچه برداشت و گذاشت تنگشون و از ته کوتاهشون کرد... هر روز وضعیت همین بود، هر کسی میرسید یه فحشی بد و بیراهی کتکی چیزی میزد و میرفت... تا اینکه روز دادگاهمون رسید و قاضی طبق پیش بینی، دستور ازدواج من با حمید رو صادر کرد.... من عاشق حمید بودم و همیشه آرزوم بود که زنش بشم اما نه الان که حمید یه پسر بچه هفده ساله ست...! خدمت نرفته و کاری هم نداره، یه جورایی آس و پاسه... ما و حمید توی یک محله بودیم و عاشق و معشوق... اما وضع مالی ما خیلی از حمید و خانوادش بهتر بود، خانوادش بی بند و بار بودن و یکی از برادراش بخاطر مواد اعدام شده بود، دیگری هم انقد کشیده بود که جنازش رو از توی جوب جمع کردن...! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سوم توی این فکرا بودم که صدای حرف از توی کوچه شنیدم از پنجره نگاه کردم و خاله و عمو و عمه و
خلاصه خانواده من عارشون میشد به اینا سلام کنن چه برسه به اینکه بخوان دخترشونو بدن بهشون هیچ کدوم از کتک ها و زخم ها دردناک تر از شبی نبود که مادرم اومد اومد کنارم نشست، اول خودمو جمع کردم فکر کردم با یه شکنجه دیگه اومده ولی گفت کاریت ندارم راحت باش نازی بعد اشک ریخت و اشک ریخت منم باهاش گریه کردم، تو هق هقاش گفت تو لیاقتت بیشتر از حمید بود نازی، من برات هزار آرزو داشتم، دوست داشتیم لباس عروس بپوشی، دوست داشتیم توی باغ یه عروسی چشم درار برات بگیریم، با شکوه و جبروت بیان ببرنت، طبق طبق برات هدیه بیارن، ولی حالا چی؟ حالا مثل این زنای هزاربار شوهر کرده باید بدون ساز و دهل تو خفا و خفت بری خونه بخت، که خونه نگون بختیه... نه بخت... میخواستم با عزت و احترام ببرنت، نه که خانواده حمید توی دادگاه به اقاجونت بگن خوب داری دختر خرابتو میندازی به ما، خیر نبینی نازی... انگار که داشت روضه میخوند و دوتامون اشک میریختیم اخر گفت پاشو صورتتو بشور که صبح باید بری عقد کنی... داشتم راستی راستی به آرزوم که حمید بود میرسیدم ولی چه رسیدنی.... اون شب بعد مدت ها رفتم دوش گرفتم و آروم آروم زخم هامو که خشک شده بود از روی پوستم برداشتم، هر چی که بود فردا عروسیم بود و حمید هم عشقم... کسی که آرزو و حسرتش رو داشتم... بعدم اومدم یه گوشه کز کردم و به این فکر کردم دیگه از فردا نمیتونم توی این خونه باشم توی این خونه بخوابم... توی همین فکرا بودم که نریمان وارد اتاق شد، بیشتر خودمو جمع کردم.. انگار همه اومده بودن دلم رو بسوزونن.. نریمان گفت نیومدم که بزنمت راحت باش، بهش چشم دوختم و بعد نشستم گفت فردا از این خونه میری نازی، و دیگه هیچ وقت برنمیگردی، اونجایی که داری میری مثل اینجا نیست که یه وعده سیر غذا بخوری، کسی نازتو نمیکشه، و قراره با آدمایی زندگی کنی که هرگز مثلشون رو ندیدی، قراره برای اولین بار معتادا رو از نزدیک ببینی، برای اولین بار کثافت ببینی، برای اولین بار حرکات و رفتارایی ببینی که به عمرت ندیدی، ولی حق نداری برگردی... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهارم خلاصه خانواده من عارشون میشد به اینا سلام کنن چه برسه به اینکه بخوان دخترشونو بدن بهشو
_حق نداری برگردی، حتی اگه بمیری هم برنگرد، تو از ما نیستی نازی، بابا به ما نون حلال داد خوردیم، تو حرومی ای ولی.. نازی اگه مردی هم برنگرد باشه؟ به اشکاییم که بی صدا سر میخوردن و روی زمین میریختن نگاه کردم و گفتم باشه داداش... گفت دیگم من برادر تو نیستم، اگه تو خیابون منو دیدی تو منو نمیشناسی، باهام سلام نکن، ما دوتا غریبه ایم... بعدم با متانت از جاش پا شد و درو بهم زد و رفت. اون شب حتی سقف هم برام عزیز و ارزشمند بود.. بهش چشم دوختم و گفتم یعنی اخرین شبیه که تورو میبینم؟ فردا شب وقتی بخوابم قراره چی ببینم؟ از جام پا شدم و نگاهی به تک تک جاهای حیاط کردم، به دستشویی خیره شدم، به حموم خیره شدم، به موزاییکای حیاط، دلم برای تک تکشون از جا داشت کنده میشد... بعد برگشتم و رفتم سر جام خوابیدم. صبح یه ساک برداشتم تا یکمی لباس توش بریزم ببرم، مانتوهامو گذاشتم و دو سه دست لباس، که برادرم کوچیکترم که پنجم ابتدایی بود و کلی به غیرتش برخورده بود اومد تمامشو خالی کرد و گفت حق نداری هیچی از اینجا ببری... به جای اینکه ناراحت یا عصبی بشم بوسیدمش، مامانم سر رسید و گفت بزار ببره، اینا اخرین لباسای نویی هستن که میپوشه، پس بزار ببرتشون... برای عقد هیچ همراهی نداشتم.. پدرمم که باید برای عقد امضا میکرد نیم ساعت قبل رفته بود محضر امضاها رو زده بود و الان خونه بود. درو زدن، بدون اینکه کسی همراهیم کنه اسفند دود کنه یا حتی آبی پشت سرم بریزه یا حتی رفتنمو نگاه کنه، درو باز کردم و رفتم بیرون.. حمید رو دیدم روی لباش لبخند بود، ابروش کامل شکافته شده بود و جای بخیه روش مونده بود.. بی مقدمه گفت بیا بشین ترک موتور، مگه همش آرزو نداشتی یبار ترک موتورم بشینی؟ لبخند زورکی ای زدم و نشستم، از پشت گرفتمش، آروم گفتم از خانواده تو کسی نمیاد؟ گفت نه هیچکس.. فقط ننه جونم گفته میاد، میدونی نازی ننه جونم عاشقمه هوامو داره میدونم که میاد... رفتیم محضر و شاهدای عقدمونم دو تا از دوستای حمید بودن، ننه جونشم به قولش عمل کرده بود و اومده بود، تنها کسی که اومده بود همون بود.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ سلام عزیزم ممنون از کانال خوبت هر روز مشکلاتی که میذارین میخونم و خیلی برام جالبه که بقیه چه زندگیایی دارن چقدر مشکلات و دغدغه ها متفاوته و همه فکر میکنن بدبخت ترینن😅 منم تا یکسال و نیم پیش فکر میکردم چقدر بد اقبالم نگو دوران پادشاهیم بوده خبر نداشتم😏😏 من و شوهرم ۶ ساله که ازدواج عاشقانه کردیم و همچنان همو دوست داریم از اول مستاجر بودیم و سال بعد از عروسیم پسرم به دنیا اومد (البته ناخواسته بود چون شرایطشو نداشتیم نمیخواستیم بچه بیاریم اما وقتی فهمیدم باردارم با جون و دل نگهش داشتیم) با اومدن بچمون شوهرم یه پراید خرید که وسیله زیر پامون باشه که الان تنها داراییمون همین پرایده شوهرم از اول که یادمه تمام فکرش مشغول کرایه مغازه و کرایه خونه و قسط و چک بود همیشه مراعاتشو میکردم و خیلی وقتا دلم میگرفت از اینکه چرا نمیتونم مثل زنای دیگه خرج کنم چرا نمیتونیم با خیال راحت مسافرت بریم و خوش باشیم با همین فکرا و حسرت خوردنا از زندگیم لذت نبردم دنبال بهتر شدن اوضاع بودم که بدتر شدنشو دیدم یک سال و نیم پیش مغازه شوهرم آتیش گرفت و تمام جنسایی که هنوز چکشو پرداخت نکرده بود دود شد ۲۲ میلیون چیز کمی نبود پول پیش مغازشو داد جای چکاش اما از پس اجاره خونه برنیومدیم و مجبور شدیم بریم خونه پدرشوهرم یه پیرمرد تنهاست ولی پدر سه تامونو دراورده احساس میکنه خونش پادگانه و ما سربازاشیم صبح هوا هنوز روشن نشده پا میشه بلند بلند نماز میخونه تلوزیون روشن میکنه و اگه بعد از این مراحل بیدار نشیم میاد در اتاقو میزنه و صدا میکنه که پاشید صبحونه آماده کنید اولین شبی که اونجا خوابیدیمو هیچوقت یادم نمیره اومد در اتاق و زد صدامون کرد منو شوهرم مثل جن زده ها دوییدیم بیرون گفتیم چی شده نصف شبی نگو نصف شب نیست و ۵ و نیمه صبحه و پدرجان سحرخیز هستن همون اول فهمیدم دهنمون سرویسه اما مجبوریم به اطاعت کردن و پذیرش این مدل زندگی دلم برای پسرم میسوزه فقط ۵ سالشه با توپ میخواد تو حیاط بازی کنه میگه بیا تو سروصدا نکن همسایه اذیت میشه میاد تو خونه بازی کنی هی نچ میکنه میگه بشین سرم درد گرفت منم ناچارا گوشی بهش میدم بشینه یه گوشه سرش گرم باشه شوهرم گوشت و مرغ بخره شروع میکنه به غر زدن میگه همین خرجا رو میکنی که نمیتونین خودتونو جمع کنین گوشت کمتر بخورین نمیمیرین من میخوام غذا درست کنم میاد بالا سرم دونه دونه کارامو زیر نظر میگیره میگه چرا روغن زیاد ریختی چرا در یخچال و باز نگه میداری برای هر بیرون رفتنی باید جواب پس بدم که کجا میرم چرا میرم یعنی اینجوری بگم که هیچ کاری رو نمیتونیم راحت انجام بدیم هیچ اختیاری از خودم ندارم خانوادم تو این مدت یبارم نیومدن اینجا و حالا میفهمم چه زندگی خوبی داشتم و خبر نداشتم اما الان میترسم ناشکری کنم به خدا میگم از همه چی راضیم شکرت😂😂 بخدا میترسم باز بگم من بدبختم خدا بخواد بهم ثابت کنه که نه از این بدبخت ترم میتونی باشی😂 خواستم منم از مدل زندگیم بگم تا اون مستاجرایی که از نداری و در به دری خستن بدونن اوضاعشون اونقدری که فکر میکنن بد نیست همین که مستقلن و هر چی بخوان میخورن هر موقع بخوان میخورن هر موقع بخوان میخوابن و بلند میشن و تو خونه هر لباسی که راحتن میپوشن خیلییی خوبه تازه الان با اومدن ماه رمضون هر موقع عذر شرعی دارین با خیال راحت نماز نمیخونین و روزه نمیگیرین اما من بیچاره ۷ روز رو باید وانمود کنم که روزه ام فقط خواستم یکم درد و دل کنم الان حس میکنم یکم خالی شدم ولی یه خواهشی ازتون دارم ازتون میخوام دعا کنین خدا کمکمون کنه و دوباره مثل قبل مستقل بشیم شاید خدا دعای شما رو قبول کرد التماس دعا 🙏🙏🙏 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍁 باعث بروز بیماری‌ها میشود.🍁 🍀برای کمتر شدن دفعات عصبانی شدن، مسائل قدیمی را از ذهن خود پاک کنید، اسم تمامی افرادی را که از آنها دلگیر و عصبانی هستید بنویسید و برای هر کدام یک نامه با عنوان بخشش تهیه کنید و پیش خودتان نگه دارید. 🌺 هربار باز خواستید یادشان بیفتید به این فکر کنید که آنها الان دارند زندگی خودشان را میکنند و عصبانیت شما فقط روح شما را آزرده و کدر میکند. 🌸مشغول بودن به اتفاقات گذشته فقط توان و نیرو را هدر می دهد. دیگران را همان طور که هستند بپذیرید و سعی نکنید آنها را تغییر دهید. 🌻هر اتفاقی بود تمام شد رفت، ذهنتان را با اینهمه انرژی منفی پر نکنید. 💝 قلب‌تان را سبک کنید و به روزهای خوبِ آینده فکر کنید. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d