┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄
#داستانکهای_پندآموز
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❇️همیشه مهربان باش
🔰روزی حکیمی به فرزندش گفت : «از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدمهایی که دوست نداری و از آنان بدت میآید پیاز قرار بده»
روز بعد فرزند همین کار را انجام داد
و حکیم گفت: «هر جا که میروی این کیسه را با خود حمل کن»
🔸 فرزندش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت میکند.
🔹حکیم پاسخ داد : «این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری. این کینه، قلب و دلت را فاسد میکند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد.
✅پس کینه کسی به دل راه نده،
همیشه مهربان باش
پر از مهربانی بمان
حتی اگر هیچکس قدر مهربانیت را نداند...
این ذات و سرشت توست ڪه مهربان باشی...
تو خدایی داری که به جای همه برایت جبران میکند...
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣داستانی بسیار آموزنده و دردناک
قسمت 1
😔😔😔😔😔😔
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💢#جزاي_بي_نماز
🌼🍃غسالی گفت ، وقتی که جوانی را برای غسل کردن بردیم ميخواستیم لباس های او را از بدن خارج کنیم اما از بس که لباس های تنگ و اندامی بود نتوانستیم آنها را از بدنش خارج کرده و مجبور شدیم با قیچی لباس هایش را برش داده و شروع به غسل کردن او شویم.
🌼🍃اما ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی سربندی که هنگام مرگ بر سرش بسته بود را باز کردیم بوی بسیار بدی و تهوع آوری که حال هر انسانی را به هم میزد تمام اتاق را فرا گرفت .
🌼🍃ما برای اینکه راحت تر او را غسل بدیم مجبور شدیم که به دستمال های خود عطر زده و جلوی بینی گرفته و او را غسل بدیم اما هر کاری کردیم نتوانستیم این بوی بد را دفع کنیم.
🌼🍃مجبور شدیم میت را ده بار غسل دادیم اما هر بار که او را غسل میدادیم بوی بد اون ، نه تنها کم نميشد بلکه هر بار از بار دیگر شدیدتر میشد.
🌼🍃آخر مجبور شدم تمام عطرهایی که موجود بود را بر سر مرده خالی کنم تا حداقل بویش کمتر شود اما فایده ای نداشت.
🌼🍃یکی از خویشاوندان مرده در بیرون از اتاق که چند تن از دیگر خویشاوندان این مرده بودند سروصدا میکردند.
🌼🍃که این دیگر چه غسالی است که مرده میشوید در حالی که خودش آدمی سیگاری است و بو میدهد.
🌼🍃وقتی که من از اتاق بیرون آمدم سر و صدايش بیشتر شده من هم دستش را گرفته و او را به اتاق بردم تا متوجه بوی بد میت خود شوند .
🌼🍃وقتی که او را داخل اتاق بردم یک لحظه هم طاقت نیاورده و زود بیرون آمد تا اینکه از من معذرت خواهی کرد و گفت:اجازه بدین برم تا به همه ی مردم بگم که بوی بد بوی مرده بوده نه چیز دیگر اما من به او اجازه ندادم و گفتم که من چندین سال است که غسالم، و تا به حال آبروی هیچ کس را نبرده ام ، این بار هم اجازه این کار را نه به خود و نه به کس دیگری نمیدهم.
🌼🍃پس از کفن کردن نوبت به قرائت نماز جماعت جنازه رسید ، یکی از نزدیکان مرده آمد و گفت:نماز جنازه را داخل مسجد میخوانیم
اما من گفتم:نمیتوانی همین کاری بکنیم چون جنازه بوی بسیار بدی میدهد و این بی احترامی به مسجد است.
🌼🍃اما آنها قبول نمیکردند تا اینکه من گفتم برویم از امام جماعت بپرسیم او بین ما قضاوت خواهد کرد.
🌼🍃ما از امام جماعت پرسیدیم او هم با من هم نظر بود.
تا اینکه وقت نماز جنازه رسید اما به علت اینکه جنازه بوی بسیار بدی میدهد کسی حاضر نشد نماز برای آن جنازه بخوانند.
🌼🍃من به زور چند نفر که حدودا به پنج نفر رسید جمع کرده و نماز جنازه را خواندیم .
🌼🍃پس از خواندن نماز جنازه ،
من به داخل قبر رفتم. تا کارهای دفن میت را انجام دهم.
وقتی اورا داخل قبر کردیم به چیز عجیبی برخورد کردیم
😳😱سبحان الله
ادامه دارد.....
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🎀 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍂🍂🍂🍂🍂🍂http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❣داستانی بسیار آموزنده و دردناک
😔😔😔😔😔😔
قسمت ۲
💢جزاي بي نماز
ادامه داستان👇👇
🌼🍃وقتی ما سر او را به سمت قبله میکردیم به یک بار متوجه میشدم که پاهای او به طرف قبله شده و سرش طرف دیگر یعنی جای سر و پاهای او عوض میشد
🌼🍃من چندین بار این کار را تکرار کردم اما هر بار که این کار را میکردم ، دوباره همان اتفاق می افتاد.
( یعنی سرش خلاف جهت قبله میشد و پاهایش به طرف قبله می رفت )
🌼🍃 برادر میت از دیدن این حالت برادرش حالش به هم می خورد و غش میکند من هم حالم زیاد خوب نبود.
نتیجه گرفتم که باید به یک عالم بزرگ زنگ بزنم تا ماجرا را به برایش تعریف کرده تا مرا راهنمایی کند.
🌼🍃وقتی که به ایشان تماس گرفتم و همه ی اتفاق های عجیبی که روی داده بود رو تعریف کردم ، آن عالم بزرگوار به خاطر کارهایی که من انجام داده بودم عصبانی شده و گفت:ای شیخ میخواهی چکار کنی میخواهی نعوذ بالله با خدا بجنگی ؟
🌼🍃وقتی که مرده در حالتی که بو میداد تو باید او را سه بار می شستی و اگر باز هم آن بو نرفت تو حق نداشتی که او را ده بار غسل بدهی چون خداوند با این کارش ميخواست او را مایه عبرت دیگران قرار دهد.
🌼🍃وقتی کسی نمیخواست بر او نماز جنازه بخواند تو حق نداشتی بزور مردم را وادار به خواندن نماز جنازه کنی، شاید این امر خداوند بوده است.
🌼🍃و الان هم که حکم خداوند است که او این گونه در قبر باشد تو حق نداری بیشتر از این دخالت کنی چون فایده ای ندارد پس او را همان گونه که است بر رویش خاک بریز منم هم همین کار را کردم.
🌼🍃 پس از اتمام خاکسپاری من پیش برادرش رفته و به او گفتم که مگر برادرت چه گناهی انجام داده که اینگونه غضب خدا را بر انگیخته برادرش اول نمیخواست چیزی بگوید
🌼🍃ولی در اخر گفت که برادر در زندگی هیچ گاه نماز نخوانده بود و صورتش را در مقابل پروردگارش ب زمین نزده وحتی برای نمازهای عید و جمعه حاضر نمیشد
😔بله دوستان این از جزای بی نمازی پس وعده کنیم که هرگز نمازمونو ترک نکنیم
❣نشر بده شاید یکی از همین داستان عبرت گرفت و توبه کرد و توسبب خیر شدی.
پایان
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🎀 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت_هشتاد_و_هفتم_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
با تمام قدرتی که داشتم صدا نکردم، ضجه زدم محمد؟!
یک آن مکث کرد، ولی بعد خیلی سریع گفت: خداحافظ.
انگار نفس توي سینه ام قطع شد. پاهایم به راستی مثل دو تا وزنه سنگی سرد و سخت بود و قدرت نداشت و محمد از سنگ سخت تر، حتی یک لحظه هم مکث نکرد. در را به هم زد و رفت و انگار روح مرا به زنجیر درد کشید و با خودش برد. حس و حال حرکت از من سلب شده بود. ضربه چنان کاري و قوي و بی خبر بود که گنگ و لال شده بود. مبهوت مثل یک چوب سوخته بی هوش و منگ خیره به درمانده بودم.
نه، این ممکن نبود. غیر ممکن بود. یعنی محمد دیگر مرا نمی خواست؟! یعنی براي همیشه رفته بود؟! دیگر برنمی گشت؟! من خواب نمی دیدم؟ !
حال خفگی به من دست داده بود، مثل این که مسافتی طولانی دویده باشم، نفس نفس می زدم و قلبم از شدت تلاطم مثل این بود که به قفسه سینه ام می خورد. حس کردم در حال مرگم. شاید معناي دقیق خفقان را من آن روز با تک تک سلول هایم حس کردم. نمی دانم چقدر توي گرداب دست و پا زدم، یک ربع؟ یک ؟ساعت دو ساعت؟ واقعا نمی دانم. همین قدر می دانم که با فریاد هاي رعد آساي امیر بود که از قعر جهنم و گرداب رنج به زمان حال برگشتم.
این کجاس؟! شماها نتونستین ، من آدمش می کنم! برو کنار مادر!
فریاد می کشید و به سمت بالا می آمد و من خشکیده و رنجور بدون هیچ عکس العملی منتظر ماندم. دیگر بدتر از آنچه برسر من آمده بود مگر چیز دیگري امکان داشت که که پیش بیاید؟
در اتاق با شدت باز شد. امیر خروشان و غران در حالی که مادر و علی سعی داشتند جلویش را بگیرند به سمت من می آمد. از کوره در رفته بود.
مثل سیلی پر جوش و خروش به طرفم میآمد . مادر و علی هراسان و وحشت زده و گیج بودند،
برعکس من که مات و خونسرد نگاه می کردم. این تنها باري بود که توي خانه ما صداي فریاد و
بگو و مگو به گوش رسید و براي اولین و آخرین بار، صداي امیر بر سر من بلند شد و شاید اگر مادر و علی مانع نشده بودند، دستش هم بلند می شد. و تنها باري هم که امیر را آن طور اختیار از کف داده و بی قرار و از خشم کف بر لب آورده دیدم، همان روز بود. حقیقت این بود که از دست دادن محمد براي خانواده من و خصوصا امیر به همان اندازه خود من، مصبیت بود و غیر قابل تحمل. فریاد هایش انگار شیشه ها را می لرزاند، در جواب خواهش ها و پرسش هاي مادر به جاي جواب می غرید:
آن روز که هی به شما گفتم حواستون به رفتار این باشه، براي همچین وقتی بود. هی من گفتم و شما نشنیدین. حالا خوب شد؟!
مادر هاج و واج و درمانده مرتب می پرسید:
مگه چی شده؟! چرا درست حرف نمی زنی؟!
امیر دوباره فریاد زنان گفت:
چرا من بگم؟! از خودش بپرسین، از این که این قدر ما رو آدم حساب نمی کنه که سرشو تکون بده. از این که انگار اصلا ما رو نمی بینه؟!
مادر پرسان و درمانده به سمت من برگشت و من در حالی که تمام وجودم درد بود، باز ساکت و
صامت برجا ماندم. امیر سکوتم را پاي بی حرمتی می گذاشت، در صورتی که من حرفی براي زدن
نداشتم. چه می گفتم؟! که او مرا نخواست؟! حس می کردم که محمد امیر را دیده و از او خداحافظی کرده و لابد گفته که من او را نخواسته ام که امیر این طور جوش آورده است. من که راه پس و پیش نداشتم، جز سکوت چه کار می توانستم بکنم؟
امیر همچنان فریاد می زد. امیر خوش اخلاق و مودب و خوشرو، چنان اختیار از دست داده بود که اگر هر زمانی غیر از آن موقع بود، پا به فرار می گذاشتم. ولی آن موقع انگار همه وجودم کرخ شده بود، هیچ حسی نداشتم، براي همین مثل مرده بی حس و حال و خونسرد نگاهشان می کردم و فریاد هاي امیر را گوش می کردم که می گفت: مادر من، این قدر نگو ساکت. این قدر نگو آروم باش. آخه این چه حقی داشت بدون مشورت، بدون اجازه شما، بگه نمی خواد زندگی کنه؟ بگه پشیمون شده؟ بگه اشتباه کرده؟!
مادر بهت زده یکدفعه دست از امیر کشید و به سمت من نگاه کرد و در حالی که انگار پاهایش
سست شد، لبه تخت تقریبا ولو شد و پرسید:
نمی خواد زندگی کنه؟
انگار به مفهوم حرف ها پی نبرده باشد، دوباره حرف هاي امیر را تکرار می کرد.
امیر گفت: بله ، آخه پدر نداشت؟ مادر نداشت؟ بزرگ تر نداشت؟ صاف و ساده برگشته گفته نمی
خوام! اون روز که هی به خنده و شوخی به زبون بی زبونی به خودش گفتم این راه و رسم زندگی
نیست، گوش نکرد. به شما گفتم بهش بگین، نگفتین. بفرمایین اینم حاصلش! حالا خوب شد؟
مادر که انگار به زور حرف می زد، گفت: مادر جون، حالام این یه حرفی زده، بیجا ،کرده مگه
زندگی شوخیه؟! مگه رخت تنه؟! این بگه من نمی خوام و تمام؟! دو سال پسره، شب و روز این جا
بوده، جواب مردم رو چی بدیم؟! این ها عقد کرده ان؟! مگه به این راحتیه؟! این یک غلطی کرده، اونم عصبانیه، یکخورده
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک ب
#قسمت_هشتاد_و_هشتم_دالان_بهشت🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
امیر پرخاش کنان حرف مادر را قطع کرد و گفت: ،هه به همین خیال باشین، اگه شما محمد رو هنوز نشناختین، من خوب می شناسمش، محمد هیچ حرفی رو بیخود نمی زنه، وقتی هم زد، دیگه تمومه، فکرهایش رو کرده، تصمیمش رو هم گرفته، خاطرتون جمع. بابا قضیه این ها مال یک روز و یک ساعت نیست، آخه شما چرا حرف منو نمی فهمین؟!
باز چشمش به من افتاد و به طرفم هجوم آورد.
آن روز در کمال تعجب دیدم دلم می خواهد کتک بخورم، دلم می خواهد یک جوري خودم را مظلوم و قابل دلسوزي ببینم و براي خودم دل بسوزانم، تا بلکه درد کتک و احساس مظلومیت از عذابم کم کند. ولی مادر و علی دوباره نگذاشتند. مادرم همچنان سعی داشت قضیه را یک اختلاف ساده بداند و همین امیر را بیش تر از کوره در می برد.
آخه مادر من، هی نگو ساکت، تا کی می خواي با سکوت و مدارا زندگی کنی؟! سعی کن بفهمی،
قضیه یک چیزي بالاتر از سوءتفاهم و جر و بحث است که محمد قید همه چیز را زده؟! که تا این
گفته نمی خوام، گفته، باشه.
با این حرفش یکدفعه اشک به چشمم هجوم آورد. به یاد آوردم که او بود که قید مرا زد، و این
واقعیت تازه انگار توي ذهنم معنا پیدا می کرد و عظمت مصیبتی را که پیش آمده بود، باور می
کردم.
امیر در حالی که رگ هاي گردنش از غیظ متورم بود، گفت: آره آبغوره بگیر، این قدر گریه کن
که چشم هات کور بشه، بدبخت. حالا کو تا بفهمی چی به سرت اومده ، گریه هات حالا بعد از اینه.
هر چه مادر با بی حالی امیر را دعوت به آرامش می کرد، آتش غضبش شعله ور تر می شد.
براي چی باید ساکت باشم؟! با همین ملاحظه هاي بیخودیتون، شلوس کردین، بدبختش کردین، بابا بسه دیگه، همه مثل شما حوصله ندارن ناز این تحفه رو بکشن، یک مسافرت دو سه روزه ما با این ها رفتیم. شما که نبودین عزیز دردونه تون رو ببینین. زن من نبود، خواهرم بود. دلم می خواست خفه ش کنم، واي به حال اون بدبخت. هر دفعه ما با این ها رفتیم بیرون، شما که نبودین ببینین چه اداها که از خودش در نمی آره؟ چقدر بهتون تذکر دادم؟! هی گفتین دخالت نکن، چیزي نگو، درست می شه.
حالا درست شد؟! خیالتون راحت شد؟! مادر من، محمد چند وقت بود که ناراحت بود. توي همین
چند ماهی که من بدبخت هی به شما اخطار کردم و شما انگار با این تحفه رودروایسی داشتین یک
تو، بهش نگفتین. حالا تازه حرف هاي من مال رفتارهاي بیرون و توي جمعش و با غریبه ها بود.
دیگه توي خونه و بین خودشون ، خدا عالمه که چه غلطی کرده؟ خلاصه این که می گن خلایق هر چه لایق، راست می گن. حالا بگرد یکی لنگه خودت پیدا کن. تازه خانم ناراضی هم بودن!!! فرمودن پشیمون شدن . بی چاره فکر می کنی کی این وسط ضرر کرد؟! اون که راحت شد، جونش رو برداشت و رفت، خلاص.
این تویی که بدبخت شدي و نمی فهمی.
یکدفعه مثل این که دوباره جوش بیاورد، پرخاش کنان و با شدتی بیش تر رو به من فریاد زد: بشین
فکر کن ببین به چی می نازي؟ آخه به چی می نازي که من نمی فهمم؟ به فهم و کمالت؟! به
تحصیلات بالایت؟! به علم و معرفتت؟! به فهم و شعور اجتماعیت؟! به آداب دانی ات؟! به چی؟! چرا لالی؟! بگو دیگه، بگو، به این چشم و ابرویت، که بدبختت کرد و به این پدر و مادري که لوس و
نازپرورده و عزیز دردونه ت کردن، د بگو، حرف بزن! ولی این جاش رو دیگه نخونده بودي که
چشم و ابرو با کله پوك و احمق به درد زیر گل می خوره، نه؟!
فریاد اعتراض آمیز مادر بلند شد و من زار زنان سر روي زانویم گذاشتم. به تلخی گریه می کردم و در دل به درستی حرف هاي امیر فکر می کردم .
امیر در جواب اعتراض مادر گفت: نترسین، عزیز دردونه تون با این حرف ها نمی میره. فکر می
کنین این کاري که این کرد غیر از خاك به سر خودش ریختن چی بود؟ من محمد رو از خودم بهتر می شناسم ، جون به لبش رسیده، راه دیگه اي پیش رو ندیده که با این حرف خانم، گذاشت و رفت.
فقط اینو بدونین با همین دلسوزي هاي بیخودیتون، با همین هیچی نگو، هیچی نگوهاتون، کار به این جا کشید. این که احمق تیشه به ریشه خودش زد، شمام نشستین و نگاه کردین، حالا اینم حاصلش.
بعد همان طور که به سمت در می رفت، دوباره کوبنده و غران گفت:
اینم یادتون باشه توي این خاکی که این به سر خودش ریخت، شماهام مقصرین، همین.
بعد در را محکم به هم زد و رفت.
مادر زار می زد و مستاصل و درمانده مرتب گریه کنان، پشت دست هایش می زد و از من سوال می
کرد و من حرفی نداشتم بزنم. تنها در جواب مادر که پرسید:
آره مهناز، تو گفتی نمی خواي؟
سرم را تکان دادم.
مادر در حالی که لبش را گاز می گرفت، اشکریزان پرسید: یعنی چی ؟ آخه چرا؟ مگه می شه؟! مردم چی؟! جواب آقا جونت رو چی می دي؟! مگه شوخیه دو سال شب و روز
من فقط توانستم حرف خود محمد را تکرار کنم
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع
ناصر:
ناصر:
ما را تمام خلق شناسند با حسین
ما نوکریم و حضرت فرمانروا حسین
ناز طبیب و منت مرهم کجا کشی؟
وقتی که هست تربت پاکش دوا حسین
با هر طپش ز سینه ما می رسد به گوش
ای پادشاه تشنه لب کربلا حسین
منت خدای عزّوجل را که لحظه ای
ما را به حال خویش نکرده رها حسین
در روز حشر سینه زنان ناله می کنیم
شور و نشور می کند آنجا به پا حسین
نوکر کنار سفره ارباب دل خوش است
شکر خدا که گشته خریدار ما حسین
#نـوكــر_نـوشــت:
#حـسـیـن_جـان
در شهر به دیوانگی، انگشت نماییم
رسوای جهان ساخت، تمنای تو ما را
#مـا_را_چه_هـراس_از_سخن_خـلـق
#مجنون_حسینیم_توکلت_علی_الله
صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم يااباعبدالله الحسين
سلام عليكم و رحمة الله...
صبحتون بخير...
روزتون معطر بنام #اباعبدالله
#بیاد_شهید_مدافع_حرم_
علیرضا_نظری_رودسری
#اللهم_صل_علی_محمد_
و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#سوادزندگی
آدمی است دیگر...
یک کاسهای دارد به نام کاسه محبت
که بر خلاف کاسه صبرش باید هر چند وقت یک بار پر شود.
مدام از قصد کارهایی میکند، که از طرف کسی محبتی، دلگرمی، دلخوشی ببیند، حالا طرف چه آشنا باشد چه غریبه.
مثلا میگوید کاش میشد بمیرم که با هر بار شنیدن جمله خدا نکند دلش گرم این شود که هنوز در این دنیا کسانی هستند که بودن او برایشان مهم باشد و رفتن او غم انگیز...
آدمی بدون محبت میشکند
آدمی بدون محبت میمیرد
خدا کند کاسه محبت هر کسی مدام پر شود و کاسه صبرش خالی باشد.
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍
#با مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹
🔘داستان کوتاه
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
"حواسمان به مهمترین داشتههایمان باشد..."
روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد.
آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت:
" این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو بردارد، به اندازه همه گردو در این سبد است و به همه میرسد!! "
مرد ثروتمند این را گفت و رفت.
مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکییکی از داخل سبد گردو برداشتند.
پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد.
اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد.!
به این ترتیب هر کسی یک گردو بر میداشت و پی کار خود میرفت.
مردی که خیلی احساس زرنگی میکرد با خود گفت:
"نوبت من که رسید دو تا گردو برمیدارم و فرار میکنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمیرسد."
او چنین کرد و در لابهلای جمعیت گم شد.
سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت:
"من از همان اول گردو نمیخواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد."
خیلیها دلشان به گردوبازی خوش است!!
و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شدهاند...
خیلیها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمیدانند و دایم با آنها کلنجار میروند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجتها و جدلهای افراد خانواده دارد.
بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم میکنند که فرد اصلا متوجه نمیشود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کلهشقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم میپاشد و گردوها روی زمین ولو میشوند و هر کدام به سویی میروند، تازه میفهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیینکننده بوده است...
"بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود."
"چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچکس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید."
بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن.!
* بنابراین حواسمان جمع باشد که بیجهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل کار را از دست ندهیم.! *http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
#شخصيت
هر كجا مى رويد، شخصيت خودتان را حفظ كنيد.
برخى افراد مى گويند:
"هر كارى دلمان بخواهد، ميكنيم..كسى ما را نميشناسد..!"
پس شخصيت تان چه؟!
آيا براى "من" تان ارزشى قائل نيستيد كه در غربت رفتيد، دست به هر كارى بزنيد
و
بگوييد كسى ما را نمي شناسد؟!
وجودِ هر كسى به شخصيتش برميگردد
پس لطفاً كارى نكنيد كه فكر كنيم، "بى وجود" هستيد...!
#طاها_رحيميان
🍃🌸
تغییر نکنیم...
که آدما ازما خوششون بیاد
تغییر کنیم...
که خودمون حس بهتری داشته باشیم
🍃🌸
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نفست داغ
تنت گـرم
دعـایت بـا مـن
روزهـایت پـی هـم خـوش باشـد
#سهراب_سپهری
🍃🌸
بهترین چیزهای زندگی اشیاء نیستند،
بلکه لحظاتند...
🍃 🌸
#دو_خط_شعر
چه کسی می فهمد
در دلم رازی هست
می سپارم آن را به خیال شب
و تنهایی خود ...
#سهراب_سپهری
🍃🌸
هـمـه ی چیزهایـی را
کـه دربـاره ی زندگـی آموخـتـه ام
مـیـتـوانـم در سـه کـلـمـه خـلاصـه کـنـم
زندگـی پـیـش مـیـرود
🍃🌸
هر روز یک #حدیث زیبا
#پیامبر
هرگاه قضاوت مى كنيد، عادلانه #قضاوت كنيد و هرگاه سخن مى گوييد، نيكو بگوييد، زيرا خداوند نيكوكار است و نيكوكاران را دوست دارد. 💙
نهج الفصاحه، ح ۲۰۰
🍃🌸
بعضي ادمارو بايد اَلك كرد.
پول ، ماشين و
تحصيلاتش بريزه.
ببينيم چي ميمونه ازش!
🍃🌸
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d