#قسمت_دوم
مامان همین که برگشت گفت خدا بده شانس .. آدم که خوش شانس باشه از همه طرف براش میباره .. اون از شوهر که مثل جواهر میمونه اون از خونه و زندگیش اینم از دخترش که هنوز هفده سالش نشده بردنش ..
مامان همیشه به زندایی حسودی میکرد
برای اینکه بحث رو عوض کنم پرسیدم سالاد درست کنم ..
مامان گفت نه .. سبزی خوردن داریم ..
خیره نگاهم کرد و با بغض گفت مامانت بمیره آخه تو چرا باید به اون عمه ی گور به گور شده ات میکشیدی ..
با ناراحتی گفتم مامان تو رو خدا باز شروع نکن ..
+مگه دروغ میگم .. کاش داداشات شبیه میشدن .. واسه پسر هیچی بد نیست ..
از اینهمه تحقیر شدن قلبم گرفت و بدون جواب دادن از پله ها بالا رفتم و در رو کوبیدم ..
به سمت آینه رفتم و خودم رو نگاه کردم ..
تمام اعضای صورتم معمولی بود بینیم خوش فرم بود ولی پوستم پر از کک و مک بود و موهام قرمز بود و وز وزی ...
حتی پشت دستهام هم لک داشت درست مثل عمه .. عمه هم مثل من ، دیر ازدواج کرده بود اونم کاملا اجباری .. با کسی که مادرش رو برای مداوا به تهران آورده بود بطور تصادفی آشنا شده بود و راضی شده بود که برای زندگی به روستا بره چرا که میترسید این تنها موقعیت ازدواجش رو هم از دست بده ولی من همیشه دلم زندگی و رابطه ی عاشقانه میخواست..
بیست و چهار سالم شده بود و حتی یه خواستگار نداشتم .. تمام دخترهای فامیل و همسایه که همسن من بودند دو سه تا بچه داشتند و گاهی به مامان حق میدادم که بخواد اینقدر غصه بخوره ..
برعکس من خواهرم زهرا شبیه مامان بود و پونزده سالگی ازدواج کرده بود داداشهام هم کاملا معمولی بودند
رضا که فقط یکسال از من کوچکتر بود و رامین هم بیست و یک سالش بود، هر دوشون سرکار میرفتن و رضا خیلی دلش میخواست که زودتر سر و سامون بگیره ولی مامان بهش رو نمیداد که حرفی بزنه میدونستم که همش بخاطر منه...
اشکهام رو پاک کردم و برگشتم پایین ..
نمیخواستم داداشهام فکر کنند که من از حسادت و ناراحتی خودم رو تو اتاق حبس کردم ..
رضا از سرکار برگشته بود و مامان داشت براش تعریف میکرد شوهر کردن مهناز رو ..
رضا نگاهی به من کرد و گفت مهناز دختر قشنگیه حیف شد ..
مامان با این که متوجه ی منظور رضا شد ولی جوابی نداد ..
نمیدونم چرا اون لحظه اونقدر خجالت کشیدم شاید بخاطر اینکه خودم رو مانع خوشبختی رضا میدونستم با این حال با کنجکاوی پرسیدم از مهناز خوشت میومد؟
رضا پشت سرش رو خاروند و گفت کی از اون بدش میاد شبیه عروسکه....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سوم
مامان اخمهاش رو تو هم کرد و رو کرد به من و گفت پاشو سفره رو بنداز ..
رضا گفت رامین نیومده هنوز که ..
مامان بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت و گفت میاد .. تو چقدر امشب نگران این و اون هستی..
رضا متوجه ناراحتی مامان شد و دیگه حرفی نزد ..
اون شب تا صبح نخوابیدم نه اینکه به مهناز حسادت کنم .. نه... دلم میخواست بدونم الان چه حسی داره .. این که آدم بدونه یکی اینقدر عاشقته که حتی با شنیدن چندین بار جواب منفی باز دست برنمیداره و دوباره خواستگاری میکنه به آدم حس غرور و لذت میده .. دلم میخواست اون حس رو تجربه کنم ، حس خواسته شدن ... حس دیده شدن ...
صبح وقتی بیدار شدم هیچ کس خونه نبود .. مشغول تمیز کردن خونه بودم که مامان اومد ..
تو دستش نایلون سیب زمینی و پیاز بود .. گذاشت جلوی در آشپزخونه و همونجا نشست و گفت داشتم با طاهره خانوم حرف میزدم ..
همونطور که میز تلویزیون رو گردگیری میکردم گفتم خب..
باهیجان گفت آدرس یه دعا نویس رو داد تو قزوین ، میگه کارش حرف نداره نشده ..
دستمال رو تو دستم مچاله کردم و با حرص گفتم رفتی واسه طاهره خانوم درد و دل کردی؟ آبرو واسم نزاشتی ..
مامان گفت نه به روح بابات چیزی در مورد تو نگفتم یه جوری حرف کشیدم ازش که فکر کرد واسه کس دیگه ای میخوام ، اینارو ولش کن میگه هیشکی دست خالی از پیشش برنمیگرده ..
با حرص خندیدم و گفتم یعنی ما بریم با یه داماد بسته بندی شده برمیگردیم ؟
مامان لبخند کمرنگی زد و گفت خدا از دهنت بشنوه .. شاید رفتیم و قسمتت همونجاها بود...
میدونستم حریف مامان نمیشم و هرطور شده به قزوین میره ..
مامان که دید سکوت کردم آروم جوری که انگار با خودش حرف میزنه گفت از یه محل دیگه آژانس میگیرم آشنا در نیاد .. ببره و بیاره ..
دوباره بلندشد و گفت برم ببینم چقدر میگیرن ...
رفت و یه ساعت دیگه برگشت ..
بدون اینکه من چیزی بپرسم گفت صبح ساعت هفت میریم کارمون رو انجام بدیم تا داداشات برگردند ماهم برگشتیم خونه ...
با اینکه این چندمین بار بود که پیش دعا نویس میرفتیم و کلا بهشون اعتقادی نداشتم ولی آدمیزاد وقتی ناچار میشه به هر طناب پوسیده ای که دم دستش باشه چنگ میندازه.. منم ته دلم یه کوچولو امید داشتم که بلکه این بار بختم باز بشه...
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔔 ساعت آشپزی 🎂👇
کباب دودی بدون زغال وفر 🥓👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d۹
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ادامه ی کباب دودی 👆👆
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d۹
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
کباب کوبیده ی مرغ درتابه 😝🤤
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d۹
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ادامه ی کباب کوبیده ی مرغ 🤤👆
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d