🌷🌷🌷
نخلی را که زیاد خوشه بدهد تنبیهش میکنند
کشاورزان جنوب و نخل دار ها عادت خوبی دارند.نخلی را كه زیاد خوشه بدهد را عزیز، نمی دارند،تنبیهش میكنند.زخمش می زنند
خوشه هایش را با بیرحمی تمام می برند.
شاید بگویید: آخی طفلكی ها گناه دارند،
بله سخت است اما باور كنید این كار لطف به درخت است
با خوشه های زیاد نخل مجبوراست انرژی اش را بین مثلا ده خوشه،
تقسیم كند و محصول خرمایی است با كیفیت متوسط و یا حتی ضعیف.
اما نخلدار پنج خوشه را فدای پنج خوشه قوی تر می كند و با قطع نصف خوشه ها انرژی و شیره درخت صرف پنج خوشه قوی تر میشود.
حاصلش هم خرمایی میشود با كیفیت بالاتر و قیمت بیشتر.
ما انسانها هم كاش همینطور باشیم. آدمهای اضافی و كارهای اضافی را كنار بگذاریم و شیره روح مان را، صرف آنهایی بكنیم كه ماندنی اند.
و باعث انبساط خاطر ما میشوند
آدمهاى منفى كه باعث ازار ما هستند، حسودان و بخیلان و ٱونهایی كه مسبب رنج و ناراحتى ما هستند،عصاره وجودمان را مصرف می كنند و ضعیفمان میكنند.
مراقب نخل وجودتان باشید و خوشه های اضافی را با قاطعیت تمام قطع كنید.
هم خودمان تناور تر میشویم
هم محصول مان شیرین تر و گوارا تر خواهد شد❤️.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_صد_و_هفتم_دالان_بهشت 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d امیر درست انتخاب کرده
#قسمت_صد_و_هشتم_دالان_بهشت 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
باز همان طور خندان گفت: خاك بر سرت، وقتی اول دنیا خونه ت باشه، آخرش این جا، دیگه معلومه زندگی چی می شه. آخه بی چاره، تو چرا این قدر دنیات کوچیکه؟ می ترسی دنیات رو بزرگ کنی از پس جمع و جورکردنش بر نیاي؟!
وقتی سکوتم را دید، اضافه کرد:
یعنی هنوز اینو نفهمیدي که اونچه قراره پیش بیاد، پیش میآد، چه تو خودتو قایم کنی چه سر توبالا بگیري و نگاه کنی؟ آخه تا کی می خواي کله ات رو بکنی زیر برف؟ خجالت نمی کشی از
شنیدن یک اسم و ربطش دادن به یک واقعیت، این جوري می شی؟ تو باید اینو قبول کنی که این قضیه، چه تو بفهمی و با خبر بشی و چه نه، اگر تا حالا اتفاق نیفتاده باشه به هر حال بعد از این اتفاق می افته. پس مثل بچه ها رفتار نکن، با خودت رو راست باش. اون که مسلماً تارك دنیا نشده، همان طور که تو نمی تونی بشی..
حتی نمی توانسم بشنوم، چه برسد به این که فکر کنم، براي همین به هر بدبختی که بود دهان نرگس را بستم که برایم از واقعیتی که نمی خواستم به آن فکر کنم، نگوید. ولی بعد از آن روز همیشه بافکر به آینده، حرف هاي آن روز نرگس توي گوشم می پیچید که – مسلماً اون تارك دنیا نشده - و من هراسان رو برمی گرداندم تا فراموش کنم. زمان به خاطر دل من متوقف نمی شد، میگذشت سریع هم می گذشت و آینده دوستانم یک به یک مشخص می شد. اول از همه مریم با برادر یکی از همکلاسی هایش که پسري به نام ناصر بود، ازدواج کرد. ناصر که فارغ التحصیل رشته حقوق بود، برخلاف مریم، فوق العاده سر و زبان دار و با پشتکارو خوش فکر بود. به پیشنهاد ناصر بود که من و مریم تصمیم گرفتیم مهد کودك دایر کنیم و یکسال بعد از تمام شدن درسمان، با فعالیت و تلاش ناصر و مریم و سرمایه اي که من از سهم خودم گذاشتم، در تلاش باز کردن مهد کودك بودیم. ثریا ماه هاي آخر حاملگی اش را می گذراند و زمزمه هایی از به قول نرگس با نوا شدن مهندس پارسا بود. آزیتا بالاخره در برابر اصرارهاي مهندس پارسا نرم شده بود و مقدمات نامزدیشان فراهم می شد که سر و کله یک خواستگار سمج هم براي من پیدا شد و بعد از چند سال زمزمه هاي مادر باشدتی چند برابر دوباره شروع شد. دیگر بهانه اي در کار نبود. درسم هم تمام شده بود و من دلیلی قابل قبول براي سر باز زدن از ازدواج نداشتم.
خواستگارم یکی از دوستان امیر و جواد بود که در عین حال رئیس شرکتی بود که جواد در آن کار
می کرد. اسمش شاهین ارجمند بود. سی و یکی دو سال داشت و از خانواده اي سرشناس و پولداربود. البته نصف بیش تر ثروت خودش باد آورده بود که از تقسیم ارثی که پدرش با وجود زنده بودن بین پنج پسرش تقسیم کرده بود، به او رسیده بود. جواد در عین این که از خلق و خوي او داد سخن می داد از مشکل پسندي اش در انتخاب همسر هم می گفت تا من از این که انتخابم کرده، ذوق کنم. در حالی که هر قدر به جاي من، مادر ذوق می کرد، من دلم می خواست کله جواد را بکنم. این دیگرغریبه یا از بچه هاي دانشگاه نبود که بتوان با همدستی نرگس دست به سرش کرد. وقتی می گفتم نمی خواهم شوهر کنم، مادر بر آشفته می شد و کار از بگو مگو به گریه و زاري و بی قراري مادرمی کشید و آخر سر هم براي اولین بار بعد از رفتن محمد، امیر با من کلنجار رفت. اصرار آن ها براي این که او باید براي خواستگاري بیاید، براي من غیر قابل قبول و براي آن ها غیرقابل مخالفت بود. بالاخره هم مادر با گریه و زاري و التماس پیش برد. بیچاره مادرم، با چه وحشتی از این که سنم دارد بالا می رود و ازدواجم دیر می شود، حرف می زد. مادرم در روز خواستگاري، مخصوصاً براي این که مجابم کند، از نرگس هم خواسته بود که بیاید.
نرگس توي آشپزخانه قایم شده بود که از لاي در آقاي ارجمند را که به قول مامان خیلی برازنده بودببیند و نظر مادر را تایید کند. من خودم قبلاً یکی دو بار خانه امیر دیده بودمش. خلاصه، جناب آقاي ارجمند با سري افراخته و اعتماد به نفسی کامل وارد شد. رفتار و نگاهش به من طوري بود انگار همه چیز تمام شده است و همین بیشتر کفرم را در می آورد. مادرش از خودش بدتر بود، فکر می کرد تنها مسئله مهم، نظر اوست. با نگاهی خریدارانه در حالی که مدام دست هایش را که پر از انگشترهاي گنده بود، تکان می داد و سخنرانی می کرد و مرا برانداز می کرد. سبد گلی که آورده بودند، آن قدر بزرگ بود که حتی زورم نمی رسید جابجایش کنم. چهره مادر و امیر و ثریا – که مثل توپ، قلقلی و چاق شده بود – روي باز و گرم نشان می دادند، من لجم بیش تر می شد و سردي رفتار و اخم هایم هم بیش تر. بعد از چند دقیقه که نشسته بودم، پا شدم و رفتم توي آشپز خانه پیش نرگس.
نرگس با خنده گفت: قیافه آدم هاي مغبون را به خودت نگیر، از سر تو هم زیاده. شاید حق با او بود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🌻 اگه با مشکل یا گرفتاری یا حادثه ای
روبرو شدی،هیچ وقت نگو: خدایا،چرا من؟
🌻 هیچکس بی درد و گرفتاری و مشکل نیست
این جزئی از زندگی است..
مهم عکس العمل تو و قوی بودن تو هست
تمام مشکلات تموم میشن ، تو قوی آفریده شده ای..
🌸 خدا برای هرچیزی
اندازه ای قرار داده،این کلام خداست...
🌻 شاید چیزی که خواستی نشد
شاید صبرت سر اومده باشه
اما بازهم صبر کن
بازهم تلاش کن و امیدوار باش به رحمتش
🌻 تمام نشدنی هایت را به خدا بسپار
که اگر او بخواهد
تمام نشدنی های دنیا شدنی خواهند شد
🌸 وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْرًا
🔹 ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﮔﻤﺎﻥ ﻧﻤﻰ ﺑﺮﺩ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ ، ﻭ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻨﺪ ، ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﻛﺎﻓﻲ ﺍﺳﺖ ، [ ﻭ ]ﺧﺪﺍ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ [ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ] ﻣﻰ ﺭﺳﺎﻧﺪ ; ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺑﺮﺍﻱ ﻫﺮ ﭼﻴﺰﻱ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻱ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
📖 سوره طلاق آیه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
✍ از فیلم تا واقعیت
از پنتاگون تا تل آویو...
🌐این روزها هر خبری را میخوانی تیتر اولش بیماری کروناست. چقدر وحشت کرده ایم از این بیماری. حتی نامش در محافل باعث شده از جمع خود آن محافل دورشویم.
⚠️سال ۲۰۱۱ فیلم "شیوع" حتما ببینید چقدر دقیق منشا آن ویروس کشور چین نشان داده میشود. جالتر اینجاست که در آن فیلم منشا ویروس را هم خفاش نشان میدهند. ای کاش مسئولین چین همان موقع میدانستند ۱۰ سال بعد چه در انتظارشان است؟
🚫ای کاش مسئولین کشور چین میدانستند دشمنانشان میتواند هر ۱۰ سال یک بار تهدیدشان کند آنهم در حد جهانی ولی صد حیف دیگر اقتصادشان از امریکا فاصله ها گرفت.
❌صد حیف که آمریکا توانست بایک تیر دونشان بزند. یکی اقتصاد چین را تحت الشعاع قرارداد و دیگری طرح معامله قرن را.
📛چه بیماری ها که جهان درگیرش نشد .ابولا، ایدز، حالا هم کرونا...
🔺️نمیدانم چرا در اسرائیل گزارشی از هیچ یک از این ویروس ها داده نمیشود. نکند پاد زهرش را پنهان کرده اند؟!
🔻مواظب ویروس های نفوذی اسرائیلی باشید. نگران کرونا نباشید چند روز دیگر پادزهرش را با هزاران قیمت به بازار خواهند فروخت.
این است قدرت دست های پنهان...
👤 عبدالله جعفری
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#حمد_بی_جا
✍گفت : سی سال است که استغفار می کنم از گناه یک شکر گفتن.
🔸️ گفتند : چرا؟
🔹️گفت : روزی مرا خبر دادند که بازار بغداد سوخت ، اما دکان تو در آن بازار ، سالم ماند و از آتش ، گزندی ندید. همان دم گفتم: الحمدلله.
ناگاه به خود آمدم و خجلت بردم ، از شرم آن که خود را بهتر از برادرانم در بازار بغداد ، شمردم و مصیبت آنان را در نظر نگرفتم.
این الحمدلله در آن وقت ، یعنی مرا با سود و زیان برادران دینی ام ، کاری نیست. همین که مال من از آسیب آتش ، در امان مانده است ، کافی است!
پس بر آن شکر بی جا ، سی سال طلب مغفرت می کنم!
📗 #تذكرة_الاولياء
✍ عطار نیشابوری
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند
وقتي گروه نجات زن جوان را زير آوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تعقيير يافته بود . ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند . چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . . بچه زنده است .
وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . . نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود . مردم وقتي بچه را بغل کردند , يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد : عزيزم , اگر زنده ماندي , هيچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامي وجودش دوستت داشت...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
#قسمت_صد_و_نهم_دالان_بهشت 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
منتها در اصل قضیه فرقی نداشت، چه از سرم زیاد بود و چه کم، در جواب من تاثري نداشت. با بی خیالی چاي ریختم، اما تا خواستم بنشینم، مادر صدایم زد. چاره اي نبود، باید می
رفتم. نه سال گذشته بود و من چقدر با مهنازي که دنبال محترم خانم می رفت که بپا خواستگارهایش سلام و علیک کند، فرق کرده بودم. حالا نه تنها دست و پایم نمی لرزید، قادر بودم با خونسردي آقاي ارجمند و مادر گرامی اش را با اردنگی از خانه بیرون کنم. بازي کردن نقشی که معمولاً از یک دختر در چنین مواردي انتظار می رود از من خیلی گذشته بود و دیگر از دستم برنمی آمد. از این مراسم و حرکات مسخره دلم به درد آمده بود، دردي که قابل بیان براي دیگران نبود و حرصم وقتی بیشتر شد که مادر و امیر گفتند – آقاي ارجمند را راهنمایی کن، برین صحبت کنین. –با نگاهی دوباره گفتم: نه، اگه سوالی باشه بعد حتماً می پرسم. به زور از جایش بلند شد و احساس کردم که دماغش سوخته، معلوم بود که خودش را براي جواب دادن هاي غرا آماده می کرده و حالا وا رفته بود و من دلم خنک شد. وقتی بیرون رفت، بدون این که جواب عذرخواهی اش را بدهم در را بستم و به سینه ام چنگ زدم. احساس خفگی می کردم، انگارچیزي روي قلبم سنگینی می کرد. دستم به زنجیر گردنم خورد، زنجیر محمد. بی اختیار از ذهنم گذشت – خدا لعنتت کنه محمد. – ولی فوري زبانم را گاز گرفتم. چرا او را؟ کسی که باید لعنت شود، منم که شدم، خوب هم شدم. اشک هایم سرازیر شد، که امیر در را باز کرد ولی تا چشمش به من افتاد، آمد توي اتاق و رد را بست و با صدایی آهسته پرسید:چته؟! این کارها یعنی چی؟ مهناز، من جلوي این ها آبرو دارم آخه ... حرفش را بریدم: ولی من ندارم. بگو برن گم شن. من آدمم نه وسیله حفظ آبرو ... گریه حرفم را قطع کرد و امیر با عصبانیت بیرون رفت. آن روز، به قول مادرم، با آبروریزي گذشت. ولی با این که مادرم و بقیه با من قهر کردند و اگرمسئله زایمان ثریا پیش نیامده بود، معلوم نبود تا کی این قضیه توي خانه ما کش پیدا می کرد، ولی آقاي ارجمند از رو نرفته بود .نرگس می گفت: شاید کنجکاو شده ببینه چه جوریه که همه براش غش و ضعف می کنن، اون وقت تو این جوري می کنی. بی چاره اینو پاي خانمی تو گذاشته و خبر نداره که کار از جاي دیگه خرابه!
همان روز خواستگاري با نرگس که به خاطر مادر و خانواده ام سعی داشت مثلاً مرا سر عقل بیاورد جر و بحث مفصلی کردم که باعث شد با حالت قهر از خانه ما برود. فرداي آن روز وقتی سرکلاس خوشنویسی که هنوز هفته اي یک روز می رفتیم، دیدمش، آشتی جویانه به خاطر تندي رفتار روز قبلم به طرفش رفتم و لبخند زدم، که نرگس گفت: بیخودي واسه خر کردن من، لبخند ژوکوند نزن. از ته دل خندیدم و شروع به معذرت خواهی کردم: ببخشید به خدا، دست خودم نبود.
نرگس در حالی که از لاي ورقه هایش ورقه اي را در می آورد و به دستم می داد، گفت:
اتفاقاً دست خودت بود، بخون تا بفهمی.
روي یک ورقه با خطی خوش این شعر را نوشته بود:
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام، کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم، این چنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود، گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
هنوز آن ورقه به دیوار اتاقم است.
با نرگس آشتی کردم، در حالی که از راه ظریفی که براي بیان حال من پیدا کرده بود هم رنجیده
بودم و هم خوشم آمده بود.
سه روز بعد، ثریا وضع حمل کرد و دختري ظریف و کوچولو و بی نهایت عزیز براي همگی ما به
دنیا آورد که اسمش را سحر گذاشتند. به دنیا آمدن سحر براي زندگی آرام یک دنیا هیجان بود. براي ما که هیچ وقت اطرافمان بچه کوچکی نداشتیم، رسح شد چشم و چراغ خانه ما و روشنی دل مادر و هر چه بزرگ تر می شد و شباهتش، به گفته مادرم به من بیش تر می شد، علاقه من به او چندین برابر می شد. مادر همیشه می گفت – انگار تو رو کوچولو کردن – و من چه لذتی می بردم از این که او را در آغوش بگیرم. سحر باعث بیدار شدن نیازهایی توي وجود من شد که خودم هم از وجودشان خبر نداشتم. وقتی او را در آغوش می گرفتم، ناخودآگاه به این فکر می افتادم که چقدر دوست دارم سحر بچه خودم باشد و فکر می کردم چقدر دلم می خواهد بچه اي داشته باشم. بچه اي که بی اختیار در ذهن من شبیه به محمد مجسم می شد. از فعل و انفعالاتی که توي مغزم صورت می گرفت مبهوت می شدم. وقتی براي سحر لالایی می خواندم و او در حالی که سرش روي شانه یا سینه ام بود خوابش می برد، یا با سر و صداهاي بچگانه جواب ابراز احساسات مرا می داد، حسی سرکش و
غیر قابل مقاومت مرا در خود می گرفت و حسرتی سوزان وجودم را به آتش می کشید. حسرت بچه اي که مسلماً می توانستم حالا داشته باشم و نداشتم.
وقتی به خیالم مجال جولان می دادم، پیش از همه چیز، محمد
را به عنوان پدر بچه ام مجسم می کرد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پرنده_ات_را_رها_کن😊
🔺️پسر بچه اي پرنده زيبايي داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
حتي شبها هنگام خواب ، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد.
اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگي او به پرنده باخبر شدند ، از پسرك حسابي كار مي كشيدند.
هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد ، او را تهديد مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس مي گفت: نه ، كاري به پرنده ام نداشته باشيد هر كاري گفتيد انجام مي دهم.
تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت ، خسته ام و خوابم مياد.
برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم ، كه پسرك آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت ، حالا برو بذار راحت بخوابم.
كه با آزادي او خودم هم آزاد شدم.
🔻اين حكايت همه ما است.
تنها فرق ما ، در نوع پرنده اي است كه به آن دلبسته ايم. پرنده بسياري پولشان ، بعضي قدرتشان ، برخي موقعيتشان ، پاره اي زيبايي و جمالشان ، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس ، هر كسي را به چيزي بسته اند و ترس از رها شدن از آن ، سبب شده تا ديگران و گاهي نفس خودمان از ما بيگاري كشيده و ما را رها نكنند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔺️وقتی حرف با عمل فرق داشته باشد!
🔹️مرحوم عبدالکریم حامد می فرمود:
شخصی در مجالس سیدالشهدا (علیه السلام) خدمت می کرد و زیر لب این شعر را می خواند: « حسین دارم چه غم دارم؟!»
🔸️شیخ رجبعلی با دیدن این شخص در دل گفت : خوش بحال این شخص ، سید الشهدا علیه السلام به این شخص تفضل خواهد کرد و او را از هم ها و غم های قیامت نجات خواهد داد.
💠پس از مدتی شیخ رجبعلی شبی در خواب دید که محشر به پا شده و امام حسین علیه السلام به حساب مردم رسیدگی می کند و آن شخص هم در ابتدای صف، نزدیک حضرت قرار دارد.
🔹️شیخ رجبعلی می گفت با خود گفتم: امروز روز توست گوارایت باد!
🔸️ناگهان دیدم که امام حسین علیه السلام به فرشته ای امر می کند که آن مرد را به انتهای صف بیندازد.
🔹️در آن هنگام حضرت نگاهی به من کرد و با ناراحتی فرمود: شیخ رجبعلی! ما رئیس دزدها نیستیم!
🔸️از سخن حضرت تعجب کردم و پس از بیداری جستجو کردم که شغل آن مرد چیست و فهمیدم که عامل توزیع شکر است و شکر را به جای این که با قیمت دولتی به مردم بدهد ، آزاد می فروشد..!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پندانه
✍ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻠﯽ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩند ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮐﻤﮏ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ
ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ ، ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎﺗﺘﻮﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!!
ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﺗﻮﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!!
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ .
ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺑﻴﺮﻭﻧﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ.
ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺎ ﺷﻨﻮﺍﺳﺖ.
دﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ! ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﺖ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ👌
💠امام علی علیه السلام فرمود:
ناامیدی ، صاحب خود را می کشد.
📚غرر الحکم، ح 6731
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠مسلماني رفت خانه يك مسيحي ، برايش انگور آوردند خورد ، برايش شراب آوردند گفت حرام است!
💠مسيحي گفت: عجیب است شما مسلمانان انگور ميخوريد اما ميگوييد شراب حرام است ، در حالیکه اين از آن بدست آمده.
💠مسلمان گفت: ببين اين زن شماست و اين هم دختر شماست درسته؟ گفت بله!!!
💠گفت: ببين خدا اين را به شما حلال كرده و آن را حرام در حالي كه آن از اين به دست آمده است.
مسيحي همانجا مسلمان شد😊
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#نه_عبا_میخواهم_نه_آن_آبرو❗️
🔸️آیت الله فاطمی نیا :
روزی با پدر میخواستيم برويم به یک مجلس مهم.. وقتی آمدند بيرون خانه ، ديدم بدون عبا هستند!
گفتم : عبايتان كجاست؟!
گفتند : مادرتان خوابيده بود و عبا را رويشان کشیده بودم!
به ايشان گفتم: ولی بدون عبا رفتن آبرو_ريزی است!!
ايشان گفتند: اگر آبروی من در گروی آن عباست و برداشتن آن عبا هم به بهای از خواب پريدن مادرتان است ، نه آن عبا را میخواهم نه آن آبرو را..!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صد_و_دهم_دالان_بهشت
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
و از تصور این که محمد با آن عطوفت و مهر و آن روحیه ظریف و در عین حال محکم و قاطع، می توانست یکی از بهترین پدرها باشد، غرق حسرت می شدم. با در آغوش گرفتن سحر، لذت داشتن و نیاز به داشتن بچه و مادر شدن را در خودم حس می کردم، لذت بی نهایت در آغوش گرفتن موجود ضعیف و کوچکی که از گوشت و خون خود آدم باشد.
احساس می کردم وجودم از محبتی ناب پر می شود و وقتی امیر قربان صدقه سحر می رفت یا نگاه هاي سرشار از محبتش را به ثریا و سحر می دیدم، بی اختیار محمد در نظرم مجسم می شد و فکر میکردم اگر الان بود، اگر ما بچه دار شده بودیم، رفتار او چطور بود؟! مطمئن بودم او همان طور که بهترین شوهر براي من بود، می توانست بهترین پدر باشد و از رنج این که هم خودم و هم بچه اي را که حالا در آرزویش بودم از نعمت وجود او محروم کرده بودم، به خودم می پیچیدم و رنج می بردم، اما بی حاصل.
از زمانی که دنیا، دنیا بوده، خود کرده ها را تدبیري نبوده، پس غیر از عذاب حاصلی براي من هم نبود. مگر همیشه نمی گویند : بگذار تا بیفتد و بیند سزاي خویش؟! من افتاده اي بودم که سزاي خود را می دیم و درد می کشیدم. دردي بدون دارو و امید بهبود ...
همان روزها بود که بالاخره تلاش هاي مریم و ناصر ثمر داد و یک محل مناسب که با سرمایه ما
جور در می آمد پیدا شد و با کمک هاي امیر و سرمایه اي که بیش ترش از سهم خود من بود، همراه آزیتا و نرگس و مریم که هر کدام گوشه اي از کار را تقبل کرده بودند، نزدیک سالگرد تولد بیست و پنج سالگی ام سرانجام، مهد کودك ما که اسمش را سحر گذاشته بودیم، افتتاح شد و پناهگاه و ماواي دیگري به جاي دانشگاه پیدا کردم، که با پناه بردن به آن سرم، را گرم کنم. تا آن جا که می توانستم کار می کردم و خودم را خسته.از بدنم کار می کشیدم تا مبادا روحم مجال جولان پیدا کند و دوباره فکرهاي همیشگی داغانم کند. مخصوصاً که مریم چون ماه های اول حاملگی را می گذراند وحالش خوب نبود،
نمی توانست زیاد کمک کند ،پس من کارهاي او را به عهده گرفتم، و براي اولین بار از حس مسئولیت سنگینی که به گردنم بود هم دچار هیجان و خستگی می شدم و هم مدیریت و مشکلات حاصل از آن را تجربه می کردم و، به رغم همه دشواري ا،ه از حس شیرین توانایی اداره کردن عده اي، غرق شادي می شدم.
وقتی بچه هاي کوچک براي اسم نویسی می آمدند، با حیرت حس می کردم به همه آن ها علاقه دارم و دوست دارم که پیش ما شاد و راضی باشند. گهگاه مثل بچه هایی که بازي می کنند، با خودم فکر می کردم همه این ها بچه هاي منند، بچه هایی که حالا آرزوي داشتن یکیشان را داشتم.
این شد که روز به روز بیش تر به کارم علاقه پیدا کردم و مهد خانه دومم شد که به اندازه خانه
خودمان دوستش داشتم. همان سال بود که آزیتا براي تولدم یک قاب قشنگ و بی نهایت زیبا از
کارهاي خودش آورد. منظره اي از یک خانه قدیمی ته کوچه اي با صفا بود که در میان درخت هایی تناور داشت و از فراز دیوارها شاخه هاي یاس و نسترن توي کوچه ریخته بود. این منظره بی آن که شباهتی به کوچه خانه قبلی ما داشته باشد، مرا به یاد آن جا می انداخت و انگار عطر یاس ها را حس می کردم. این تابلو شد زینت بخش کارم در مهد کودك. آقاي ابهري هم به عنوان کادوي تولد در ضمن افتتاح مهد کودك برایم یک قاب رومیزي فرستاده بود. قاب خاتمی زیبا که در میان آن با خطی طلایی رنگ این بیت نوشته شده بود :
بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار
چند و چند از پی کام دل دیوانه روم
و با خطوطی مورب و در حاشیه با خطی تیره تر این بیت ها دایره وار نوشته شده بود:
گر از این منزل ویران به سوي خانه روم
دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم
زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوك
به در صومعه با بربط و پیمانه روم
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکایت سوي بیگانه روم
گر ببینم خم ابروي چو محرابش باز
سجده شکر کنم و ز پی شکرانه روم
آن روز وقتی کادوي قاب را باز کردیم و شعر را خواندیم، چقدر از دست نرگس خندیدیم هک می
گفت: این جواب اون شعري است که اون شب حافظ باهاش آبرویت رو برد.
آن قاب براي همیشه روي میز کارم ماند و هر وقت چشمم به آن می افتاد غیرممکن بود تمام بیتها را نخوانم و بیش از پیش در قلبم از دکتر ابهري و آزیتا و نرگس ممنون نشوم. چون به کمک
جلسه هاي ادبی دکتر بود که من تا حدودي با مفهوم عمیق واژه ها آشنا شدم و در کمال ناباوري
دیدم که یک بیت شعر می تواند چقدر معنا و مفهوم داشته باشد و با کمک و راهنمایی هاي آن ها به کتاب و کتابخوانی علاقمند شدم اوایل گوش کردن به حرف هاي استاد و کم کم همصحبتی و مطالعه باعث شد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع ا
#قسمت_صد_و_یازدهم_دالان_بهشت 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
همصحبتی و مطالعه باعث شد توي جلسه ها جا بیفتم، دیگر خجالت نکشم، حرف ها را بفهمم و خودم هم حرفی براي زدن داشته باشم و فقط شنونده اي نادان که از همه چیز حیرت می کند، نباشم. لذت فهمیدن و دانستن و از قید خرفتی رها شدن را که به من احساس زنده بودن و اعتماد به نفس می داد اول از همه به نرگس و بعد به دکتر و آزیتا مدیون بودم. براي همین ممنونشان بودم و بی نهایت دوستشان داشتم و اوقاتی که غرق خواندن کتاب می شدم یا با لذت و عشق به موسیقی اصیلی گوش می کردم که یک روز از آن منتفر بودم، غیرممکن بود یاد محمد نیفتم و پیش خودم آرزو نکنم، کاش حالا که دیگر حرف هایش را می فهمم و حرفی براي گفتن دارم، فقط یک بار دیگر می دیدمش، کاش فقط.. ولی فایده نداشت. تا حالا اي کاش توي دنیا ثمر داشته که حالا براي من داشته باشد؟! من فقط رنج می بردم و بس. رنجی نهانی که کسی از آن با خبر نبود. رنج بردن باعث فهمیدن می شود و ذهن را به تلاش براي شناختن وا می دارد تا این که قواعد زندگی و تلخی و سختی را می شناسد و به درك و شعور می رسد. ولی وقتی به فهمیدن و درك رسیدي، ازآن به بعد دیگر خود فهمیدن باعث رنجت می شود. دیگر هم از فهمیدن خودت رنج می بري، هم رنج فهمیدن آنچه دیگران درك نمی کنند و نمی فهمند و نمی بینند، به جانت نیش می زند و آزارت می دهد. ولی هر قدر در نادانی می شود درجا زد، در فهمیدن نمی شود. وقتی چشم هایت باز شد، دیگر نمی توانی آن را ببندي و خودت را به نفهمی بزنی، و من تازه حالا می توانستم رنج آن سال هاي محمد را درك کنم و خجالت بکشم، اما باز هم بی فایده. بهمن ماه آن سال بود که آزیتا طی مراسمی مفصل با مهندس پارسا ازدواج کرد و بعد از سال ها من و نرگس چه شور و شوقی براي این عروسی داشتیم. عروسی اش مرا به یاد عروسی زري انداخت و خاطرات گذشته ها. هوا همان طور سرد بود و برف ریزي یم بارید و من که بعد از محمد به هر عروسی که می رفتم غمی مرموز به دلم چنگ می زد، آن روز انگار غصه ام چندین برابر بود. غصه ام زاییده حسادت نبود، یک جور غبطه نسبت به نگاه هاي پر مهر عروس و داماد آزارم می داد.
ناخودآگاه یاد لحظه لحظه روز عقدم می افتادم و نگاه هاي پر محبت محمد و حس اولین باري که
دستم را لمس کرد. گرمایی که از یادآوري این حس به جانم می ریخت دیوانه ام می کرد و من بازهم غیر از کلافه شدن و رنج بردن چاره اي نداشتم. آن روز هم با یادآوري روز عروسی زري بازخاطرات گذشته، روشن و زنده جان گرفته بود. یاد یشوق افتادم که براي هر چه بهتر شدن در نظرمحمد داشتم و حالا که هیچ چشم و نگاهی برایم گرماي نگاه پر مهر محمد را نداشت، زجر میکشیدم. اعتماد به نفس و رضایت خاطري که دو چشم مشتاق که انسان دل در گرو مهرش دارد به آدم میدهد، حلاوت عزیز بودن براي کسی که براي تو عزیزترین است، با هیچ حس دیگري در این دنیا قابل قیاس نیست. و حالا وقتی داشتم حاضر می شدم، دلم نگاه هاي موشکاف و دقت عمیق چشم هاي محمد را می خواست که هم تحسین می کرد، هم مواظب محفوظ بودن من بود. خدایا چقدر دلم میخواست بود و از لباسم ایراد می گرفت و از من می خواست خودم را یا صورتم را بپوشانم و من با شوق، وجودي را که دیگر متعلق به خودم نبود، می پوشاندم و او باز هم دقت می کرد و وسواس داشت و مثل کسی که عاشق گنجی باشد که می خواهد از دید اغیار پوشیده نگهش دارد، از من ایراد می گرفت.
آري، هر چیزي می تواند براي آدم به آرزو و حسرت تبدیل شود. مثل من که دلم حتی براي
ایرادهاي محمد هم بهانه می گرفت و حالا تازه، به ارزش دقت او به تمام کارهایم پی می بردم. دقتی پر از مهر و غیرتی پر از عشق براي حفظ وجودي که او می خواست حتی نگاهی به حریمش تجاوز نکند. از هجوم این فکرها، خدا می داند چه غوغایی توي قلبم می شد. ظاهرم آرام و شاد بود، میخندیدم ولی غمی به قدر غربت تمام دل هاي غریب دنیا سینه و قلبم را می فشرد. غمی غیر قابل بیان و ناگفتنی که شیرینی لحظه ها را با حسرتی جانکاه از من می گرفت و پشیمانی و افسوس را به جایش می نشاند.
با این احساس بود که در عروسی یکی از بهترین دوستانم شرکت کردم در حالی که خبر نداشتم توي این جشن نرگس را هم به نوعی از دست می دهم. آن روز نرگس که از شادي آرام و قرار نداشت، مثل صاحبخانه از مهمان ها پذیرایی می کرد، سر به سر دیگران می گذاشت و با حرف هاي بامزه و شوخی هاي بجایش دیگران را شاد می کرد و لحظه اي در بک جا بند نمی شد. و از آن جا که تقریباً بیش تر دوست ها و اقوام آزیتا را می شناخت، با حالتی خودمانی با همه برخورد می کرد. در این گیر و دار از قرار پسر عموي شوهر آزیتا گلویش سفت و سخت پیش نرگس گیر کرد.
پسر عمو که اسمش زپروی بود و مقیم آمریکا، مردي 42 ساله بود که از سنش خیلی جوان تر به نظر می آمد و می گفتند وضع مالی خیلی خوبی دارد. ولی به هر حال از نرگس چهارده سال بزرگ تر ب
#نکته
💠 با عمل خود، مردم را دعوت كنید 💠
✍گروهى نزد پیامبر اكرم(ص) آمدند و گفتند: تا ما به همه احكام عمل نكنیم، امر به معروف نمى كنیم. حضرت فرمود: امر به معروف كنید؛ گرچه به همه آنچه مى گویید، عمل نمى كنید و نهى از منكر كنید گرچه از همه منكرات دورى نمى كنید.
سؤال: اگر مردم مخالفت كردند، چه كنیم؟
پاسخ: اولاً سنت و برنامه خداوند بر آزاد گذاشتن مردم است. لذا پیامبر مى فرماید: من وكیل شما نیستم. بنابراین، معناى تذكر شما، قبول حتمى مردم نیست. ثانیاً باید به مردم فرصت داد. زیرا كسانى كه مدت ها در راهى رفته اند، یكدفعه نمى توانند از راه خود دست بردارند. ثالثاً گاهى باید صبر كنیم تا حساسیت طرف از بین برود، درست مثل دندانپزشكى كه اگر دندان درد كند، آن را نمى كشد.
💥رابعاً ممكن است اگر شیوه را عوض كنیم، او بپذیرد.و فراموش نكنیم كه اگر مردم اعتنایى نكنند، پاداش ما در نزد خداوند محفوظ است.
📚 کتاب ده درس امر به معروف و نهی از منکر
#تمثیلات
--------------------------
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📕#داستان_واقعی_پندآموز
ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺮﻗﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﺩﮎ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﻟﯿﻦ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ. ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺷﺪ. ﻣﺘﻦ ﺯﯾﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ ﯾﺎﺩﺍﺷﺖ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ:
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ. ﺍﮐﻨﻮﻥ میدﺍﻧﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺟﻨﮓ ﻭ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻣﺮﺍ به دﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ میسپارند! ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﻤﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ.
ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺩﺭ 70 ﮐﺸﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ 317 ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ به ناﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﺎﻣﮕﺬﺍﺭﯼ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻫﻢ ﺑﻨﯿﺎﻧﮕﺬﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﯿﺎﺩﻫﺎﯼ ﺧﯿﺮﯾﻪ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺪ.
ﺑﺮﺗﺮﺍﻧﺪ ﺭﺍﺳﻞ چه زیبا میگوید:
ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻧﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺗﻮﻟﯿﺪ ﻣﺜﻞ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺟﺎﻧﻮﺭﯼ ﺑﻠﺪ ﺍﺳﺖ !
📚مجموعه حکایتها ومطالب آموزنده👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴مرگ زن و شوهر به فاصله یک ساعت
"حکمت محمد" ۵۰ ساله پس از آنکه متوجه مرگ "سروین" همسر ۴۵ سالەاش شد تنها یک ساعت توانست زنده بماند.
او صبح زود پس از اقامه نماز در مسجد روستا به خانه بازگشت و همسرش را صدا کرد تا اوهم نمازش را بخواند اما پاسخی از سروین نشنید؛ با کمک پسرشان سروین را به بیمارستان منتقل کردند اما خیلی دیر شده بود و پزشکان به وی گفتند همسرش در خواب براثر ایست قلبی فوت کرده است.
آنها دارای یک پسر و دو دختر هستند و تمام عمر خود را در یکی از روستاهای شهر سوران در استان اربیل سپری کرده بودند.
عبدالله پسر این زوج عاشق که به فاصله کمتر از یک ساعت شاهد مرگ پدر و مادرش بوده است می گوید: پدرم در این فاصله کم، خیلی بی قرار بود و من مدام سعی می کردم اورا آرام کنم اما تاثیری نداشت، بەناگاه فریادی بلند سر داد و درحالیکه سر بر جنازه مادرم گذاشته بود برای همیشه صدایش خاموش شد.
🔻داستان مرگ حزن انگیز این زن و شوهر کرد، امروز در راس اخبار رسانەهای اقلیم کردستان عراق قرار داشت و از آن به عنوان یک تراژدی نام بردند.
📚مجموعه حکایتها ومطالب آموزنده👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
:
🖤بعضیها میگن چادر مشکی باعث افسردگی میشه❗️
♨️اینطور نیست چون👇
1⃣اگر این حرف درست باشه باید همه خانمهایی که خارج از منزل از انواع رنگ های شاد و خیره کننده استفاده میکنند،یا بانوان جوامع غربی باید شادترینِ زنان باشن با کمترین میزان مشکلات اخلاقی و افسردگی و...درحالیکه آمارها اینو نشون نمیده *
2⃣مگه زن مسلمان قراره همیشه #چادر مشکی سرش باشه!، نه... اتفاقاً توخونه ویاجاهایی که نامحرمی نیست اسلام توصیه به پوشیدن رنگهای شاد و روشن کرده.
3⃣اگه مشکی #افسردگی میاره، پس چرا بعنوان لباس مجلسی و رسمی رنگ مشکی رو انتخاب میشه؟
4⃣از طرفی بطور مطلق نمیشه ادعا کرد رنگهای تیره رو هر بیننده ای اثرمنفی و رنگهای روشن اثر عکس دارن!بلکه از دیدگاه روانشناسان روحیات و افکار شخص تعیین میکنه یه رنگ💚💙❤️، شادش میکنه یا افسرده؟**
5⃣خانومی که لباس مجلسی #مشکی پوشیده شاید فقط دلیلش لاغرنشون دادن وشیک بودنش باشه درحالی که یه خانم چادری ده ها دلیل برای مشکی بودن چادرش داره.
🛑البته کسانی که این سؤال رو مطرح می کنن؛ مسئله شون رنگ مشکی چادر نیست بلکه هدفشون دور کردن زنان ما از مسیر سالم انسانیت و کماله.
〰〰〰〰
* گزيده اى از بهشت جوانان، ص ١۶٩.
** على شيرازى، «نفى رنگ سياه يا مبارزه با حجاب»،نشریه پرتو سخن، س ٢، ش ١٠٧، ١۴/٩/٨٠، ص ۴؛ به نقل از روان شناسى كار، ص ۵١.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍📔#تلنگر
زکریای رازی آمد و رفت
انیشتین آمد و رفت
فروید آمد و رفت
استیو جابز که به نوعی پدر
تکنولوژی نوین بود هم آمد و رفت!
بیل گیتس هم درحال رفتن است!
اما هنوز
پدری گوسفند میکشد و نذری
میدهد تا ظلمش بخشیده شود
داییام برای پاک کردن مال خود، بخشی از
دارایی خود را خرجی میدهد ولی خواهر
و خواهر زادههایش که حقشان را خورده
همه دندان پوسیده دارند!
پدربزرگم وصیت کرده تا دارایی خود که یک
منزل ۱۰۰ متری کهنه ساخت است را بفروشند
و برای او نماز و روزه بخرند، در حالیکه
پسران و دختران و نوههایش از گرسنگی
ناله میکنند!
خاله بیسوادم هر روز هزار تومان به
صندوق صدقات واریز می کند تا جهنم
ناشی از ظلم به عروس و بچه هایش
بخشیده شود!
عمه ام برای درمان آرتروز به دعانویس
و رمال متوسل میشود.
به تاریخمان میبالیم ولی برای
امروزمان پاسخگو نیستیم
مرده ها را می ستائیم و زنده ها
را به دق می آوریم
زمان برای ما بی ارزشترین مقوله است
بزرگترین دشمن دانایی،
نادانی نیست، بلکه توهم دانایی است
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کسی که بی تو سَرِ صحبتِ جهانش نیست
تحمّل غـم هجـر تو، در توانش نیست
کسی که سوخته از انتظار، میداند
دل از فراق تو جسمی بود، که جانش نیست
کسی که روی تو را دید یک نظر، چون خضر
چگونه آرزوی عمـر جاودانش نیست؟
کسی که درک کند دولت حضور تو را
نیاز گوشه ی چشمی به دیگرانش نیست
نه التفات به طـوبـی کند، نه میل بهشت
که بی حضور تو، حاجت به این و آنش نیست
به خاک پای تو سوگند، ای همیشه بهار
گلی که بوی تو دارد، غمِ خزانش نیست
بهار زندگیام در خزان نشست بیا
«بهار نیست به باغی که باغبانش نیست»
کنارِ تربتِ زهرا تو گریه کن، که کسی
به جز تو با خبر از قبر بینشانش نیست
بیا و پرده ز راز شهادتش، بردار
پسر که بیخبر از مادرِ جوانش نیست
#نـوكــر_نـوشــت:
#مـهـدی_جـان
به ناله های پشت در میان شعله ها بیا
به دست های بسته در میان کوچه ها بیا
بیا که تا بنا کنی حــرم برای مـادرت
به غربت بقیع و گریه های بی صدا بیا
صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم يااباعبدالله الحسين
سلام عليكم و رحمة الله... صبحتون بخير... آدینتون معطر بنام #منتقم_خون_ابا_عبدالله
#به_یاد_شهید_مدافع_حرم_
سیدمهدی_حسینی
#اللهم_صل_علی_محمد_
و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍#سرمایهگذاریعقلها
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
با من از ثروت سرزمینی که مردمش در نفرت، نژادپرستی، ملی گرایی، نادانی و جنگ غوطه ورند صحبت نکنید.
نیجریه یکی از ثروتمندترین کشورهای دنیاست و بیشترین معادن را در اختیار دارد؛ این کشور یکی از بزرگترین صادرکننده های نفت در دنیاست، اما حال و اوضاعش را نگاه کن! چرا اینگونه است؟ زیرا مردمش از نفرتهای نژادی سیراند و این کشور عرصه نزاع و درگیری و تاخت و تاز گروههای مختلف است.
در مقابل
سنگاپور، کشوری که روزی رئیس جمهورش میگریست، زیرا رئیس کشوری بود که در آن آب شرب یافت نمیشد... امروز میزان درآمد سرانه اش بیشتر از ژاپن است..!!
امروزه کشورهای عقب مانده نگاه شان را معطوف به درون زمین کرده اند تا از موهبت آن خود را سیر کنند..!! این درحالی است که انسان بخودی خود تبدیل به سرمایه ای موفق و سودآور گشته است. آیا تا به حال اندیشیده ای که برای گوشی گلکسی و یا آیفنی که از بازار میخری چقدر هزینه شده است؟ شاید هزینه ساخت آن به یک دلار هم نرسد؛ چند گرم آهن، یک تکه شیشه و مقداری پلاستیک، اما تو برای خرید آن صدها دلار هزینه میکنی، چیزی معادل دهها بشکه نفت و گاز.
اما دلیلش چیست؟ دلیلش این است که کشور سازنده آن، از تولیدات عقل های بشری بهره میبرد و صاحب ثروت اندیشه است.
آیا میدانی که شخصی مثل بیل گیتس مؤسس شرکت مایکروسافت هر ثانیه 226 دلار درآمد دارد، چیزی معادل ذخایر کشور یمن و کشورهای خلیج.
شما نمیتوانید با یکی از شرکتهای فناوری کامپیوتر کنار بیایید!!
آیا میدانی که ثروتمندان دنیا، صاحب چاه های نفت و ثروتهای طبیعی نیستند، بلکه صاحبان همین نرم افزارهای ساده ای هستند که در گوشی تو نصب است؟!
آیا میدانی که سود شرکتی چون سامسونگ در طول یک سال 327 میلیارد دلار است. صد سال طول میکشد تا ما چنین مبلغی را از تولید داخلی خود بدست آوریم...!!؟؟
برادر و خواهر عزیزم! هر کجا که هستی، در شرق، غرب، شمال، جنوب؛ و فکر میکنی ثروتی داری که بدون نیاز به عقلت، تو را بی نیاز میگرداند، این اوهام را از خود دور کن؛ بدون عقلانیت هیچ ثروتی بدست نخواهد آمد. ژاپن در جنگ جهانی دوم شکست خورد، اما در کمتر از پنجاه سال با علم و تکنولوژی از دنیا انتقام گرفت؛ اما انسانهای کودن همچنان از تو میپرسند مذهبت چیست؟ از کدام قبیله ای؟
✍به قلم: #دکترفاروققاسم
👤دانشمند عراقی الاصل تابع نروژ
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d