#پندانـــــــهـــ
🎗دو درس بزرگ زندگی:
🔹 با تمام فقر،
☄ هرگز محبت را گدایی مکن!
🔹 و با تمام ثروت،
☄ هرگز عشق را خریداری نکن
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پندانه 🌹🙏
فرشته از شیطان پرسید:
بزرگترین حربه ات برای فریب
انسانها چیست؟
شیطان گفت:
به آنها می گویم هنوز فرصت هست...
شیطان از فرشته پرسید:
تو برای امید دادن به انسانها
چه می گویی؟
فرشته گفت:
به آنها می گویم هنوز فرصت هست...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پندانه 🌹👌
هیچگاه به دنبال صورت زیبا نباشید!
"روزی پیر خواهد شد..."
هیچگاه به دنبال پوست خوب نباشید!
"روزی چروک خواهد شد..."
هیچگاه به دنبال اندام خوب نباشید!
"روزی عوض خواهد شد..."
هیچگاه به دنبال موی زیبا نباشید!
"روزی سپید خواهد شد..."
در عوض به دنبال قلبی وفادار باشید،
که تا ابد دوستتان خواهد داشت
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پندانه 🌹❤️
✍ وقتشه قربانی کنیم
🔹کوزهای رو دمدست یه میمون میذارن و چند گردو رو جلوی چشم میمون داخل کوزه میندازن.
🔸دهانه کوزه تنگه ولی میمون میتونه و دستاش رو میبره داخل کوزه و چند گردو رو میذاره تو مشتش.
🔹میمون وقتی میخواد دستش رو دربیاره، دست مشتکردهاش که پر از گردوئه از دهانه کوزه درنمیاد.
🔸این آزمایش رو با هر میمونی که امتحان کنید ساعتها طول میکشه که بفهمه چارهای جز این نداره که گردوها رو رها کنه.
🔹خب شاید بگید میمونه و نمیفهمه، ولی این داستان درمورد ما انسانها هم صادقه. این، داستان قربانیکردنه! زندگی تنها وقتی بهتر میشه که حاضر باشیم براش قربانی کنیم.
🔸بعضیهامون اینقدر نگران ازدستدادن چندتا از گردوهامون هستیم که آزادی رو براش فدا کردیم.
💢وقتشه قربانی کنیم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پندانه 🌹❤️
✍️ به قضاوت مردم اعتنا نکنید
🔸جوانی تصمیم گرفت از دختر موردپسندش خواستگاری کند، اما قبل از اقدام به این کار، از مردم درمورد آن دخـتر جـویای معلومات شــد.
🔹مردم چنـیـن جـواب دادنـد:
ایـن دخـتـر بـدنـام، بیادب، بدخـو و خـشـن اسـت.
🔸آن شـخـص از تـصـمـیـم خود منـصـرف شـد، بـه خـانـه برگشـت و در مـسیر راه با شـیـخ کهـنسالی روبهرو شد.
🔹شـیخ پرسید:
فرزندم چه شده؟ چرا اینقدر پریشان و گرفتهای؟
🔸آن شخص قـصـه را از اول تا آخـر برای شیـخ بیان نـمـود.
🔹شیخ گفت:
بـیا فرزندم من یکی از دخترانم را به عقد تو درمیآورم، اما قبل از آن برو و از مردم درباره دخترانم پرسوجو کـن.
🔸شخـص رفت و از مردم محـل درمورد دختران شیخ سؤال کرد و دوباره به نزد شیخ آمد.
🔹شیخ از آن جوان پرسـید:
مردم چه گفتـند؟
🔸جوان پاسخ داد:
مردم گفتند دختران شیخ، بسیار بداخـلاق، بـیادب، بیحیا، فاسق و بیبندوبارند.
🔹شیخ گفت:
با من به خـانه بیا!
🔸وقتی آن شخص به خانه شیخ رفت، بهجز یک پیرزن، کسی را ندید و آن پیرزن، همسر شیخ بود که بهخاطر عقیم و نازابودنـش هیچ فرزندی به دنیا نیاورده بود.
🔹زمانی که آن شخص از دیدن این حالت شوکه شد، شیخ به او گفت:
فرزندم! مردم به هیچکسی رحم نمیکنند و دانسته یا ندانسته در حق دیگران هرچه و هر قِسمی که خواستند حکم میکنند.
💢به قضاوت مردم اعتنا نکنید؛ چون آنها به حرفزدن و قضاوتکردن پشتسر دیگران، عادت کردهاند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨
#پندانه 🌹👌
🔅#پندانه
✍️ عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
🔹 میتاخت. اين طور به نظر میرسيد که جای بسيار مهمی میرود.
🔸مردی که کنار جاده ايستاده بود، فرياد زد:
کجا میروی؟
🔹مرد اسبسوار جواب داد:
نمیدانم، از اسب بپرس!
🔸و اين داستان زندگی خيلی از ماست. سوار بر اسب عادتهايمان میتازیم، بدون اينکه بدانیم کجا میرویم.
🔹وقت آن رسيده که کنترل افسار را به دست بگيريم و زندگیمان را در مسير رسيدن به جایی قرار دهيم که واقعاً میخواهيم به آنجا برسيم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
بخشش را "بخش کن"
محبت را "پخش کن"
غضب "پریشانی" است
نهایتش "پشیمانی" است
هر چه "بضاعتمان" کمتر است
"قضاوتمان" بیشتر است
به "خشم" ، "چشم" نگو
و از "جدایی" ، "جدا" باش
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف قشنگ 🌱
می گفت که:
وقتی به کسی خوبی می کنی
برای #خدا بهش خوبی کن.
برای #خدا دلشو شاد کن .
تا اگه یه روزی در حقت بدی کرد ،
یه روزی یادش رفت،
یه روزی جبرانش نکرد
دیگه فکرت ناراحت نشه ،
دیگه #غصه نخوری...
راستمیگه... ؛)
#پندانـــــــهـــ🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پندانه
🔆لطفا تظاهر نکنید
مديرعامل جوانی كه اعتماد به نفس پايينی داشت، ترفيع شغلی يافت؛ اما نمی توانست خود را با شغل و موقعيت جديدش وفق دهد.
روزی كسی در اتاق او را زد و او برای آنكه نشان دهد آدم مهمی است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود.
در همان حال كه مرد منتظر صحبت با مديرعامل بود، مديرعامل هم با تلفن صحبت می كرد.
سرش را تكان می داد و می گفت: «مهم نيست، من میتوانم از عهدهاش برآيم.» بعد از لحظاتی گوشی را گذاشت و از ارباب رجوع پرسيد: «چه كاری میتوانم برای شما انجام دهم؟»
مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل كنم!»
ما انسان ها گاهی به چيزی كه نيستيم تظاهر میكنيم. قصد داريم چه چيز را ثابت كنيم؟ چه لزومی دارد دروغ بگوييم؟ چرا به دنبال كسب حس مهم بودن حتی به طور كاذب هستيم؟
همواره به ياد داشته باشيم كه تمام اين نوع رفتارها، ناشی از ناامنی و اعتماد به نفس پايين است...
پس لطفا تظاهر نکنید!
💦❄️⛄️❄️💦
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پندانه
یه خانم متشخص
هی غر نمیزنه، زیاد تلفن حرف نمیزنه، تلویزیون زیاد نمیبینه، به زندگی کسی کار نداره و درگیر رشد و پیشرفت خودشه.
هر کی اومد غیبت کنه، حرف بیاره و حرف ببره زیاد بهش رو نمیده.
توی بازی مردم شرکت نمیکنه.
زیاد از حد با کسی رفت و آمد نمیکنه که سبک نشه.
دوستای عزیزی که هر روز مجبورن برن خونه خانواده همسر به خاطر اینه که بیکارن و هدف ندارن.
همسرشون میبینه اینها یا توی نت هست یا پای تلویزیون، میگه پاشو بریم اونجا.
اما اگر مردی ببینه خانمش برنامه و هدف جدی ای داره، مدام دنبال رفتن اونجا نیست.
به همسرانتون هم یاد بدید مطالعه کنن، بیکار نباشن.
تشویقشون کنید به کار کردن و پیشرفت کردن تا بی برنامه نباشن و همش سر از خونه این و اون درنیارن
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔅#پندانه
✍️ حکمت چون طلاست
🔹مردی از حکیمی سؤال کرد:
اسرار حکمت و معرفت چگونه آموختی؟
🔸حکیم گفت:
روزی در کاروانی مالالتجاره میبردم که در نیمروزی در کاروانسرا در استراحت بودیم که یکی از کاروانیان گوش بر زمین نهاد و برخاست و گفت: صدای سُم اسبها را میشنوم، بیتردید راهزنان هستند.
🔹هرکس هر مالالتجارهای از طلا و نقره داشت آن را در گوشهای چال کرد.
🔸من نیز دنبال مکانی برای چالکردن بودم که پیرمردی را در پشت کاروانسرا در سایه دیواری نشسته دیدم.
🔹پیرمرد گفت:
قدری جلوتر برو، زبالههای کاروانسرا را آنجا ریختهاند. زبالهها را کنار بزن و مالالتجاره خویش در زیر خاک آنجا دفن کن.
🔸من چنین کردم. قافله راهزنان چون رسیدند زرنگتر از اهل کاروان بودند. وجببهوجب اطراف کاروانسرا را گشتند.
🔹پس هرجا که زمین دست خورده بود کَندند و هرچه در زمین بود برداشتند و فقط یکجا را نگشتند و آن مزبله بود که تکبرشان اجازه نمیداد به آن نزدیک شوند تا چه رسد مزبله کنار زنند و زمین را تجسس کنند.
🔸آن روز از آن کاروان تنها من اموال باارزش و گرانقدر خود به سلامت در آن سفر به منزل رساندم و یاد گرفتم اشیای نفیس گاهی در جاهایی غیر نفیس است که خلق از تکبرشان به آن نزدیک نمیشوند.
🔹از آن خاطره تلخ ترک تجارت کردم و در بازار مغازهای باز کردم و مسگری که حرفه پدرانم بود راه انداختم.
🔸روزی جوانی را که چهرۀ خشن و نامناسبی داشت در بازار مسگران دیدم که دنبال کار کارگری میگشت و کسی به او اعتمادی نمیکرد تا مغازهاش به او بسپارد.
🔹وقتی علت را جویا شدم، گفتند:
از اشرار بوده و بهتازگی از زندان حکومت خلاص شده است.
🔸وقتی جوان مأیوس بازار را ترک میکرد یاد گفته پیرمرد افتادم؛ که اشیای نفیس گاهی در جای غیرنفیس پنهان هستند.
🔹پس گفتم:
شاید طلایی بوده که به جبر زمان در زندان افتاده است.
🔸او را صدا کردم و کلید مغازه را به او دادم. بعد از مدتی که کندوکاو کردم چیزهایی از توحید از او فراگرفتم که در هیچ کتابی نبود.
🔹یافتم صاحب معرفت و حکمت است که از بد حادثه در زندان رفته است. آری! هر حکمتی آموختم خدا به دست او بر من آموخت.
💢حکمت چون طلاست و برای یافتن طلا باید از تکبر دور شد و گاهی مزبله را هم برای یافتن آن زیر و رو کرد.
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔅#پندانه
✍️ آدمی را آدمیت لازم است
🔹کنار خیابون ایستاده بودم که دیدم یه عقبمونده ذهنی که ظاهر نامناسب و کثیفی داشت به هرکسی میرسه با زبون بیزبونی ازش میخواد دکمه بالای پیراهنش رو ببنده، اما چون ظاهر خوب و تمیزی نداشت همه ازش اکراه داشتن و فرار میکردن!
🔸دوسه تا سرهنگ راهنماییورانندگی با چند تا مامور وسط چهارراه ایستاده بودن و داشتن صحبت میکردن.
🔹یکی از اونها معلوم بود نسبت به بقیه از لحاظ درجه ارجحیت داره چون خیلی بهش احترام میذاشتن.
🔸این عقبمونده ذهنی رفت وسط خیابون و به اونها نزدیک شد و از همون سرهنگی که ذکر کردم، خواست که دکمهاش رو ببنده!
🔹سرهنگ بیسیم دستش رو به یکی از همکارانش داد و با دقت دکمه پیراهن اون معلول ذهنی رو بست و بعد از پایان کارش وسط خیابون و جلوی اون همه همکار و مردم به اون عقبمونده ذهنی یه سلام نظامی داد و ادای احترام کرد!
🔸اون عقبمونده ذهنی که اصلا توقع این کار رو نداشت خندید و اون هم به روش خودش سلام داد و بهطرف پیادهرو اومد.
🔹لبخند و احساس غروری که توی چهرهاش بود رو هیچوقت فراموش نمیکنم.
🔸بعد از این قضیه با خودم گفتم:
کاش اسم و مشخصات اون سرهنگ رو یادداشت میکردم تا با نامبردن ازش تقدیر کنم، اما احساس کردم اگر فقط بهعنوان یک انسان ازش یاد کنم شایستهتر باشه.
🔹این کار جناب سرهنگ باعث شد اشک توی چشمام جمع بشه و ببینم انسانهایی با روح بزرگ چقدر زیادن.
#پندانه_امروزمون
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔅#پندانه
✍️ برکت در مال
🔹از بزرگى پرسیدند:
برکت در مال یعنی چه؟
🔸در پاسخ مثالی زد:
گوسفند در سال یکبار زایمان میکند و هر بار هم یک بره به دنیا میآورد.
🔹سگ در سال دوبار زایمان میکند و هر بار هم حداقل ششهفت بچه.
🔸بهطور طبیعی شما باید گلههای سگ را ببینید که یک یا دو گوسفند در کنار آن است ولی در واقع برعکس است.
🔹گلههای گوسفند را میبینید که یک یا دو سگ در کنار آنهاست.
🔸خداوند برکت را در ذات گوسفند قرار داد و از ذات سگ برکت را گرفت.
🔹مال حرام اینگونه است. فزونی دارد ولی برکت ندارد. روی مفهوم «برکت در روزی» فکر کنیم.
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#پندانه
✍️ کار هر اندازه سخت باشد، حسابوکتاب آن آسانتر است
🔹وکیل سلطان امر کرد در شهر جار زنند و برای دربار سلطان دعوت به خدمت نمایند.
🔸دو برادر در مغازۀ کوچکی در شهر جواهرسازی میکردند که شنیدند سلطان جواهرساز هم نیاز دارد. پس به دربار رفتند و ثبتنام نمودند.
🔹برادر بزرگتر که پختهتر بود به اسم هیزمشکن ثبتنام کرد و برادر کوچک به نام جواهرساز شغل خود در دربار ثبت نمود.
🔸برادر کوچکتر بر بزرگتر خرده گرفت که چرا وقتی تو را هنری نفیس است در شغلی ثبتنام کردی که سنگین است و برای بیهنران است؟
🔹برادر بزرگتر گفت:
صبر کن تا علت را بدانی!
🔸هیزمشکن هر روز صبح تا شب به جنگل میرفت و برای دربار و مطبخ آن هیزم جمع میکرد ولی برادر کوچک در حجرۀ خود در دربار سلطان از بیکاری مشغول استراحت و خوشگذرانی بود.
🔹یک سال به این منوال گذشت. روزی سلطان را نگین انگشترش افتاد. آن را به وکیل داد تا به جواهرساز قصر برای جاانداختن و محکمکردن نگین بدهد.
🔸برادر جواهرساز بعد از یک سال کاری یافت آن هم برای یک ساعت! ولی در همین یک ساعت بود که یک ضربه نسبتا سنگین چکش به دیوارۀ انگشتر باعث شکستهشدن نگین پادشاهی شد و همان بود که سر برادر زیر تیغ شمشیر جلاد دربار برد.
🔹هرچه تلاش کردند واسطه شوند شاه وساطت کسی را نپذیرفت.
🔸قبل از مرگ برادر هیزمشکن بر بالین برادر جواهرساز رفت و گفت:
حال دانستی که چرا من هیزمشکنی را انتخاب کردم؟! چون کار هر اندازه سنگین و سخت باشد، حسابوکتاب آن راحت و خطای آن سبک و بخشودنی است.
🔹برعکس کاری که هر اندازه سبک و به مفتخوری نزدیکتر باشد خطای آن بزرگ و مجازات آن سنگین است.
🔸بدان روزهایی که تو در دربار در حال استراحت بودی، روزهای استراحت تو قبل از مرگت بود و روزهایی که من هیزم میشکستم روزهای قبل از زندگی من بودند.
#داستان_کوتاه
🌸💦🌸💦🌸💦🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔅#پندانه
✍️ نگذارید بادکنک خشمتان بیش از حد باد شود
🔹یک ماشین بوق میزند و ما با تمام وجود میخواهیم رانندهاش را از وسط نصف کنیم.
🔸در اتوبوس بچهای گریه میکند، دندانهایمان را از خشم بههم فشار میدهیم.
🔹یک نفر سؤالی را دو بار تکرار میکند و میخواهیم سرش را به دیوار بکوبیم.
🔸در ترافیک، ماشین جلویی چند ثانیه دیر حرکت میکند، دلمان میخواهد گاز بدهیم و از رویش رد شویم.
🔹بچه چیزی از دستش میافتد و میشکند. چنان داد میزنیم که انگار کسی را کشته است.
⁉️ آیا واقعا این چیزها تا این حد عصبانیکننده هستند؟
🔸بسیاری از چیزهایی که باعث میشوند بهشدت عصبانی شویم، در واقع دلیل اصلی عصبانیت ما نیستند، بلکه از جای دیگری دلخوریم.
🔹مسائل حلنشده در زندگیمان بهمرور زمان جمع شدهاند و بادکنکی از خشم ساختهاند. حالا هر سوزن کوچکی میتواند ما را منفجر کند.
🔸مرد یا زنی ممکن است بهخاطر رفتاری خاص از همسرش دلخور باشد و سالها درمورد آن چیزی نگوید. آن رفتار هم مدام تکرار میشود و بادکنک باد میشود.
🔹کارمندی از همکار خود گلایه دارد و هیچ نمیگوید و بادکنک هر روز باد میشود.
🔸فردی از خانواده آسیبدیده، در زندگی سرگردان و افسرده است و برای سالها تراپی نمیرود و از هیچکس هم کمک نمیخواهد. بادکنک هر روز بیشتر باد میشود.
🔹دانشجو، زورگویی استاد راهنما را سالها تحمل کرده و سکوت میکند.
💢 تکلیف مسائل زندگی را روشن کنید. نگذارید مسائل در طولانیمدت، حلنشده باقی بمانند. درمورد آنها حرف بزنید، گفتوگو کنید یا توافق کنید.
🔺اگر با تلاش هم حل نمیشوند و راهی ندارند، آنها را بپذیرید و راه دیگری در زندگی آغاز کنید.
🔺بلاتکلیفماندن مسائل، روان ما را فرسوده میکند. نگذارید بادکنک خشمتان، بیش از حد باد شود.
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔅 #پندانه
✍️ ناگهان چقدر زود، دیر میشود
🔹وقتی چیزی در حال تمامشدن باشد، عزیز میشود!
🔸يک لحظه آفتاب در هوای سرد، غنيمت میشود!
🔹خدا در مواقع سختیها، تنها پناه میشود!
🔸يک قطره نور در دريای تاريکی، همه دنيا میشود.
🔹يک عزيز وقتی که از دست رفت، همه کس میشود.
🔸تابستان حالا که تمام میشود، به نظر قشنگ و قشنگتر میرسد!
🔹و ما همیشه دیر متوجه میشویم.
💢 قدر داشتههایمان را بدانیم چراکه خیلی زود، دیر میشود.
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
✨﷽✨
#پندانه
✅اندازه نگه دار که اندازه نکوست
✍همسایه نیازمندی داشتیم که روزی از مادرم کاسهای نخود خواست.
مادرم به او از منزل نخود داد، چون پدرم اختیار بخشش از منزل را به مادرم داده بود.
10 روز گذشت، باز آن زن برای نخود به خانۀ ما آمد و مادرم کاسهای نخود به او داد.
گفتم:
مادر! این همسایۀ ما خیلی اهل اسراف است؛ یک کاسه نخود را ما دو ماه میخوریم ولی آنها 1٠ روزه اسراف و تمام میکنند.
مادرم گفت:
پسرم! اشتباه فکر نکن، ما هر روز برنج میخوریم و آنان مثل ما برنج ندارند و هر روز آش میخورند.
ما از روی میلمان غذای بابمیل خود میپزیم ولی آنان از روی آنچه در خانه دارند، غذا درست میکنند؛ پس برنامۀ غذایی ما از روی میل ماست و برنامۀ غذایی آنان از روی آنچه در خانه دارند.
درنتیجه ما اسراف میکنیم، نه آنان
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
✨﷽✨
#پندانه
🔴مشکل امروزت رو بهچشم مشکل پنجسالگیات ببین
✍عروسکی که در پنجسالگی خراب شد و کلی غصهاش را خوردیم، در ۱۰سالگی دیگر اصلا مهم نیست. نمره امتحانی که در دبیرستان کم شدیم و آنقدر بهخاطرش اشک ریختیم و روزگارمان را تلخ کرد، در دوران دانشگاه هیچ اهمیتی ندارد و کلا فراموش شده است.
آدمی که در اولین سال دانشگاه آنقدر بهخاطرش غصه خوردیم و اشک ریختیم و بعد فهمیدیم ارزشش را نداشته و دنیایمان ویران شد، در ۳۰سالگی تبدیل به غباری از یک خاطره دور دور دور شده که حتی ناراحتمان هم نمیکند. چکی که برای پاسکردنش در ۳۰سالگی آنقدر استرس و بیخوابی کشیدیم، در ۴۰سالگی یک کاغذپارهٔ بیارزش و فراموششده است.
پس یقین داشته باش که مشکل امروزت، آنقدرها هم که فکر میکنی بزرگ نیست. این یکی هم حل میشود، میگذرد و تمام میشود. غصهخوردن برای این یکی هم همانقدر احمقانه است که در ۳۰سالگی برای خرابشدن عروسک پنجسالگیات غصه بخوری!
🔹شک نکن که همه مشکلات، همان عروسک پنجسالگی است.
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
✨﷽✨
#پندانه
✅نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید
✍مردی در نیمههای شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم بهدست گرفت و شمع را روشن کرد و برای خدا نامهای نوشت:
«به نام خدا
نامهای به خدا، از فلانی
خدایا! در بازار یک باب مغازه میخواهم، یک باب خانه در بالاشهر، یک زن خوب، زیبا، مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.»
دوستش که این نامه را دید، گفت:
دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی، چگونه میخواهی به او برسانی؟
گفت:
خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.
نامه را برد و لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت:
خدایا! با توکل بر تو نوشتم، نامهات را بردار!
نامه را رها کرد و برگشت.
صبح روز بعد شاه به شکار میرفت که تندباد عظیمی برخاست. طوری که بیابان را گردوخاک گرفت و شاه در میان گردوخاک گم شد.
ملازمان شاه گفتند:
اعلیحضرت! برگردیم، شکار امروز ممکن نیست.
شاه هم برگشت. چون به منزل رسید، میان جلیقه خود کاغذی دید. آن را باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها کرده و در لباس شاه فرود آورده است.
شاه نامه را خواند و اشک ریخت. پس گفت:
بروید این مرد را بیاورید.
کاتب نامه را آوردند. کاتب که از ترس میلرزید، وقتی تبسم شاه را دید، اندکی آرام شد.
شاه پرسید:
این نامه توست؟
فقیر گفت:
بله، ولی من به شاه ننوشتهام، به خدایم نوشتهام.
شاه گفت:
خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواستههایت را به جای آورم.
شاه، وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود، بهجا آورد.
در پایان فقیر گفت:
شکر خدا.
شاه گفت:
من دادم، شکر خدا میکنی؟
فقیر گفت:
اگر خدا نمیخواست تو یک ریال هم به کسی نمیدادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#انتخابات
#سعید_جلیلی
#امام_زمان
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#انتشار_با_شما✅
امام حسین(؏)
در شب عاشورا یک جور سخن گفت
و در روز عاشورا یک جور دیگر،
شب عاشورا سخن از
«نمیخواهم، احتیاج ندارم،
بروید، بیعتم را برداشتم» بود
روز عاشورا میگوید:
«بیائید به من کمک کنید،
آیا یاور و مددکاری هست؟
هل من ناصر ینصرنی؟»
شب صحبت میکند تا مبادا خبیثی
در بین طیّبها باشد و روز سخن
میگوید تا مبادا طیّبی در بین خبیثها
مانده باشد، شب غربال میکند
تا فقط "صالحان" بمانند
و روز غربال میکند تا فقط "اشقیاء"
در مقابل او ایستاده باشند ..
| آیت اللّٰه حائری شیرازی(ره)
#پندانـــــــهـــ
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
✨ #پندانـــــــه
هفت قدم شادی👇
قدم #اول کمترفکر کنید. بیشتراحساس کنید.
قدم #دوم کمتراخم کنید. بیشترلبخند بزنید.
قدم #سوم کمترصحبت کنید بیشترگوش دهید.
قدم #چهارم کمتر قضاوت کنید بیشتر بپذیرید.
قدم #پنجم کمتر ببینید. بیشترانجام دهید.
قدم #ششم کمترگلایه کنید بیشترسپاسگزارباشید.
قدم #هفتم کمتر بترسید. بیشتر دوست داشته باشید...
💫اللهمَّعَجّللِوَلیکَِالفَرَج💫
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#پندانه
✍️ حکمت ندانستن بعضی از مسائل!
🔹مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر! میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
🔸سلیمان گفت:
تحمل آن را نداری.
🔹اما مرد اصرار کرد. سلیمان پرسید:
کدام زبان؟
🔸جواب داد:
زبان گربهها!
🔹سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربهها را آموخت. روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
🔸یکی گفت:
غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
🔹دومی گفت:
نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم.
🔸مرد شنید و گفت:
به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید.
🔹و آن را فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید:
آیا خروس مرد؟
🔸گفت:
نه، صاحبش فروختش. اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
🔹صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
🔸گربه گرسنه آمد و پرسید:
آیا گوسفند مرد؟
🔹گفت:
نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلیدهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
🔸مرد شنید و بهشدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت:
گربهها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن!
🔻پیامبر پاسخ داد:
خداوند خواست خروس را فدای تو کند اما آن را فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن.
💢خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمیکنیم. او بلا را از ما دور میکند، و ما با نادانی خود آن را بازپس میخواهیم!
💢گاهی خدا با یک ضرر مالی میخواهد مالمان را فدای جان خودمان یا فرزندانمان کند، ولی ما نمیدانیم و ناشکری میکنیم.
💢چه خوب است در هر بلایی خدا را شکر کنیم. چهبسا بلای بزرگتری در انتظار ما بوده است و خدا آن را دفع کرده است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#پندانه
✍️ حکمت ندانستن بعضی از مسائل!
🔹مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر! میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
🔸سلیمان گفت:
تحمل آن را نداری.
🔹اما مرد اصرار کرد. سلیمان پرسید:
کدام زبان؟
🔸جواب داد:
زبان گربهها!
🔹سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربهها را آموخت. روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
🔸یکی گفت:
غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
🔹دومی گفت:
نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم.
🔸مرد شنید و گفت:
به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید.
🔹و آن را فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید:
آیا خروس مرد؟
🔸گفت:
نه، صاحبش فروختش. اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
🔹صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
🔸گربه گرسنه آمد و پرسید:
آیا گوسفند مرد؟
🔹گفت:
نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلیدهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
🔸مرد شنید و بهشدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت:
گربهها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن!
🔻پیامبر پاسخ داد:
خداوند خواست خروس را فدای تو کند اما آن را فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن.
💢خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمیکنیم. او بلا را از ما دور میکند، و ما با نادانی خود آن را بازپس میخواهیم!
💢گاهی خدا با یک ضرر مالی میخواهد مالمان را فدای جان خودمان یا فرزندانمان کند، ولی ما نمیدانیم و ناشکری میکنیم.
💢چه خوب است در هر بلایی خدا را شکر کنیم. چهبسا بلای بزرگتری در انتظار ما بوده است و خدا آن را دفع کرده است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔆 #پندانه
🔺 چرا ظالمها سالمترند؟
🔸چرا بعضی آدمها با کوچکترین گناهی تو همین دنیا مجازات میشن اما یه سری هر گناهی دلشون میخواد میکنن و روز به روز هم پیشرفت دارن؟ پس عدالت خدا کجاست!!
🔻 آدمها سه دستهاند:
عینک
ملحفه
فرش
🔸وقتی یک لکه چای بنشیند روی عینک بلافاصله آن را با دستمال کاغذی پاک میکنی!
🔸وقتی همان لکه بنشیند روی ملحفه، میگذاری سر ماه که با لباسها و ملحفهها جمع شود و همه را با هم با چنگ میشوری!
🔸اما وقتی همان لکه بنشیند روی فرش میگذاری سر سال با دسته بیل به جانش میافتی!
🔹خدا هم با بندههای مومنش مثل عینک رفتار میکند. بندههای پاک و زلال که جایشان روی چشم است تا خطا کردند بلافاصله حالشان را میگیرد (البته در دنیا و خفیف)، دیگران را به موقعش تنبیه میکند آن هم با چنگ و آن گردنکلفتهایش را میگذارد تا چرکهایشان جمع شود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔅 #پندانه
✍ خدا جای حق نشسته
🔹کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس، به مغازه مکانیکی میرفتم. صاحب مغازه مرد بسیار بیرحم و خسیسی بود.
🔸دو شاگرد ثابت داشت که من فقط برای آنان چای درست میکردم و صف سنگک میایستادم و کارم فقط آچار و یدکیآوردن برای آنها بود که از من خیلی بزرگتر بودند.
🔹در مکانیکی لژی داشتند و همیشه صبحانه و نهار در آنجا کلهپاچه و کباب میخوردند.
🔸وقتی برای جمعکردن سفرهشان میرفتم، مانده نان سفره را که بوی کباب به آنها خورده بود و گاهی قطرهای چربی کباب بر روی آن ریخته بود را با لذت بسیار میخوردم.
🔹روزی آچار ۶ را اشتباهی خواندم و آچار ۹ را آوردم. صاحب مغازه پیکانی را تعمیر میکرد که رانندهاش خانم بود.
🔸از تکبر و برای خودنمایی پیش آن زن، گوش مرا گرفت و نیم متر از زمین بلندم کرد. زن عصبانی شد تا صاحب مغازه ولم کرد.
🔹آتش وجودم را گرفته بود. بهسرعت به کوچه پشت مغازه رفتم و پشت درخت توت بزرگی نشستم و زار گریه کردم.
🔸آن روز از خدا شاکی شدم. حتی نماز نخواندم و با خود گفتم:
چرا وقتی خدا این همه ظلم را به من دید، بلایی سر این آقا نیاورد؟
🔹گفتم:
خدایا! این چه عدالتی است؟ من که نماز میخوانم، کسی که بینماز است مرا میزند و آزار میدهد و تو هیچ کاری نمیکنی؟
🔸زمان بهشدت گذشت و سی سال از آن ایام بر چشم برهمزدنی سپری شد. همه ماجرا فراموشم شده بود و شکر خدا در زندگی همه چیز داشتم.
🔹روزی برای نیازمندان قربانی کرده بودم و خودم بین خانوادههای نیازمند تقسیم میکردم.
🔸پیرمردی از داخل مغازه بقالی بیرون آمد. گمان کردم برای خودش گوشت میخواهد.
🔹گفت:
در این محل پیرمردی تنها زندگی میکند. اگر امکان دارد سهمی از گوشت ببرید به او بدهید.
🔸آدرس را گرفتم. خانهای چوبی و نیمهویران با درب نیمهباز بود.
🔹صدا کردم، صدایی داخل خانه گفت:
بیا! کسی نیست.
🔸وقتی وارد اتاقی شدم که مخروبه بود پیرمردی را دیدم. خیلی شوکه شدم گویی سالها بود او را میشناختم. بعد از چند سؤال فهمیدم صاحب مغازه است.
🔹گذر زندگی همه چیزش را از او گرفته بود و چنین خاکنشین شده بود.
🔸خودم را معرفی نکردم چون نمیخواستم عذاب وجدانش را بر عذاب خاکنشینیاش اضافه کنم.
🔹با چشمانی گریان و صدایی ملتمسانه و زار به من گفت:
پسرم آذوقهای داشتی مرا از یاد نبر. به خدا چند ماه بود گوشت نخورده بودم که آن روز به بقال گفتم: اگر عید قربان کسی گوشتی قربانی آورد خانه مرا هم نشان بده.
🔸از خانه برگشتم و ساعتی درب خودرو را بستم و به فکر فرورفتم. شرمنده خدا بودم که آن روز چرا نمازم را نخواندم و کارهای خدا را زیر سؤال تیغ نادانیام بردم.
🔹با خود گفتم:
آن روز از خدای خود شاکی شدی و دنبال زندگی صاحب مغازه بودی که چرا مثل او، خدا تو را ثروتمند خلق نکرده است.
🔸اگر خدا آن روز، امروزِ تو و صاحب مغازه را نشانت میداد و میپرسید: میخواهی کدام باشی؟ تو میگفتی: میخواهم خودم باشم.
💢 پس یاد گرفتم همیشه در زندگی حتی در سختیها جای خودم باشم که مرا بهرهای است که نمیدانستم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399