eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر» ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند. پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و …. اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!» یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!» پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتان باشد که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.» مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاه معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.» مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟» پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.» پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد. خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیر‌های تنگ زندگی است. 🗣 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ثروتمند تر از بیل گیتس از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟ گفت: بله فقط یک نفر. - چه کسی؟ - سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت. گفتم: آخه من پول خرد ندارم! گفت: برای خودت! بخشیدمش! سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت. گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله می شه، بهش می بخشی؟! پسره گفت: آره من دلم می خواد ببخشم؛ از سود خودم می بخشم. به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می گوید. بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه می فروخته. یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛ از او پرسیدم: منو می شناسی؟ گفت: بله! جناب عالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا می شناسدتون. گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می فروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟ گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود. گفتم: حالا می دونی چه کارت دارم؟ می خواهم اون محبتی که به من کردی را جبران کنم. جوان پرسید: چه طوری؟ - هر چیزی که بخواهی بهت می دهم. (خود بیل گیتس می گوید این جوان وقتی صحبت می کرد مرتب می خندید) جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم می دی؟ - هر چی که بخواهی! - واقعاً هر چی بخوام؟ بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت می دم، من به ۵۰ کشور آفریقایی وام داده ام، به اندازه تمام آن ها به تو می بخشم. جوان گفت: آقای بیل گیتس نمی تونی جبران کنی! گفتم: یعنی چی؟ نمی توانم یا نمی خواهم؟ گفت: می خواهی اما نمی تونی جبران کنی. پرسیدم: چرا نمی توانم جبران کنم؟ جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می خواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی کنه. اصلا جبران نمی کنه. با این کار نمی تونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست! بیل گیتس می گوید: همواره احساس می کنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲ ساله سیاه پوست •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• @aMaryam4 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ابراز عشق❤️ یک روز معلم از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید: «آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟» برخی از دانش آموزان گفتند، با «بخشیدن» عشقشان را معنا می کنند؛ برخی«دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را، راه بیان عشق عنوان کردند و شماری دیگر هم گفتند«با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را، راه بیان عشق می دانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوۀ دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستانی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند، درجا میخکوب شدند! یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهرش، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر گرسنه، جرأت کوچکترین حرکتی را نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند لحظه بعد، صدای ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید…ببر رفت و زن زنده ماند. داستان که به اینجا رسید، دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مَرد. در آن لحظه، پسرک از همکلاسی های خود پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند، حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! پسر جواب داد: نه! آخرین حرف مرد این بود که: «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.» در حالی که قطره های بلورین اشک، صورت پسرک را خیس کرده بود او ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. و پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریا ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d @aMaryam4
🌸✨🌸 ﺷﺮﻟﻮﮎ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﮐﺎﺭﺁﮔﺎﻩ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻭ ﻣﻌﺎﻭﻧﺶ ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺻﺤﺮﺍ ﻧﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻧﺪ . ﻧﯿﻤﻪﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ.ﺑﻌﺪ ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﭼﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ؟ ﻭﺍﺗﺴﻮﻥﮔﻔﺖ:ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ . ﻫﻮﻟﻤﺰﮔﻔﺖ:ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟ ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﮔﻔﺖ :ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺣﻘﯿﺮﯾﻢ . ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺯﻫﺮﻩ ﺩﺭ ﺑﺮﺝ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺍﺳﺖ،ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻭﺍﯾﻞ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ . ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﻓﯿﺰﯾﮑﯽ، ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺮﯾﺦ ﺩﺭ ﻣﺤﺎﺫﺍﺕ ﻗﻄﺐ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺪﻭﺩ ﺳﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺎﺷﺪ . ﺷﺮﻟﻮﮎ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﻗﺪﺭﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺗﻮ ﺍﺣﻤﻘﯽ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﻭﻝ ﻭ ﻣﻬﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺣﻞ ﮐﻨﺎﺭ دســت مــاســت،امــا ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺘﻬﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ.🦋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎍〰〰〰〰〰〰🎍 @aMaryam4 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🗒 حقوق کارمند 📗داستان کوتاه روزی مدیر یكی از شركتهای بزرگ در حالیكه به سمت دفتر كارش می رفت چشمش به جوانی افتاد كه در كنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه می كرد. جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می كنی؟» جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.» مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از كیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به كارمندان خود حقوق می دهیم كه كار كنند نه اینكه یكجا بایستند و بیكار به اطراف نگاه كنند». جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از كارمند دیگری كه در نزدیكیش بود پرسید: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟» كارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیك پیتزا فروشی بود كه برای كاركنان پیتزا آورده بود». 📚🎧 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
طعم تمشک ﺑﺒﺮ ﮔﺮﺳﻨﻪ یی ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻟﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﯿﺐ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺭﻫﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﻤﺴﺎﺣﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﻭست...! ﺩﺭ ﻧﯿﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﺷﯿﺐ ﮔﻮﺩﺍﻝ، ﻣﺮﺩ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻮﺗﻪ ﺗﻤﺸﮑﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﻣﮑﺚ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ... ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﻡ ﯾﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ؟ ! ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺗﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﺍﻧﻪ ﺗﻤﺸﮏ ﺧﻮﺷﺮﻧﮓ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺍﺳﺖ ، ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : « ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﻟﺬﺕ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ ﺑﻬﺮﻩ ﺑﺒﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺑﺒﺮ ﻭ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﺷﻢ ! » ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺍﻧﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺑﺒﺮ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﺭﻭ ! * ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺒﺮ ﯾﮏ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺗﻮﺳﺖ ﻭ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﯾﮏ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺗﻮ ... ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ ﺭﺍ ﺩﺭ ﯾﺎﺏ ! ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ، ﻫﻤﻨﻮﺍ ﻭ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ...! ﻋﻘﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﻭ ﺟﻠﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺗﻮ، ﺳمفوﻧﯽ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺭﯾﺰﺩ ﻻﺋﻮﺗﺴﻪ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚 م 👈 طلبه جوان و دختر فراری 🌴شب هنگام محمد باقر (طلبه جوان) در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. 🌴دختر پرسید: شام چه داری؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید. 🌴صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و .... محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. 🌴شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسید. 🌴طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود. هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند. 🌴شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‌ ‌‌‌‌‌‌‌ پدری برای پسرش تعریف میکرد که: گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را می‌گرفت هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش... هر روز منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم. چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟ پسر: چی گفت پدر؟ گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!» بعضی از خوبی ها و محبت ها باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚داستان کوتاه " جایزه " نوشته‌ی : شاهین بهرامی - آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم  همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پوله جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریه‌ی دانشگام تو رو خدا دعا کن واسم مامان..‌ این ها را مرجان در گوشی می‌گوید و تماس را به پایان می‌برد. سپس راه می‌افتد به سمت استودیو ضبط مسابقه‌. پس از کمی انتظار مسابقه شروع می‌شود. رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ می‌دهد و پابه‌پای مرجان پیش می‌‌آید. مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست. مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را می‌کند تا جایزه را ببرد. ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و می‌داند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک می‌کند‌. مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی می‌رسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده می‌شود. مجری سوال نهایی را می‌پرسد -کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟ مرجان وا می‌رود. پاسخ سوال را نمی‌داند و در دل آرزو می‌کند رقیبش هم جواب را نداند‌ تا مجری سوال دیگری را مطرح کند. اما از آن سمت صدا‌ی زنگ می‌آید و رقیب پاسخ می‌دهد. - ناصر تقوایی مجری با هیجان زیادی بلند می‌گوید - آفرین، کاملا درسته خانم بینا شما برنده‌ی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه. سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان  فرود می‌آید، او باورش نمی‌شود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید. مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت... - باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه. چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟ واقعا ناامیدم کردی خدا... آن سو صحبت‌های مجری برنامه همچنان ادامه دارد -خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کننده‌ی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و  ‌میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزه‌شون میخوان چکار کنن خانم بینا نگاهی به مرجان می‌اندازد و لبخندی ‌می‌زند و در پاسخ می‌گوید - اول تشکر میکنم از شما و برنامه‌ی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم  تونستم موفق بشم و این از همه‌ی چی برام مهم‌تر بود. راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت  و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم این که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه بله درسته،  قبل از شروع مسابقه من کاملا  اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامه‌های خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازه‌ی شما و همه‌‌ی بينندگان عزیز، همه‌ی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن‌ و... مرجان اما دیگر چیزی نمی‌‌شنید فقط کمی سرش را بالا آورد و به سمت بالا نگریست و بعد سریع با شرم سرش را پایین انداخت. پایان. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍️ کار هر اندازه سخت باشد، حساب‌وکتاب آن آسان‌تر است 🔹وکیل سلطان امر کرد در شهر جار زنند و برای دربار سلطان دعوت به خدمت نمایند. 🔸دو برادر در مغازۀ کوچکی در شهر جواهرسازی می‌کردند که شنیدند سلطان جواهرساز هم نیاز دارد. پس به دربار رفتند و ثبت‌‌نام نمودند. 🔹برادر بزرگ‌‌تر که پخته‌‌تر بود به اسم هیزم‌‌شکن ثبت‌نام کرد و برادر کوچک به نام جواهرساز شغل خود در دربار ثبت نمود. 🔸برادر کوچک‌تر بر بزرگ‌تر خرده گرفت که چرا وقتی تو را هنری نفیس است در شغلی ثبت‌نام کردی که سنگین است و برای بی‌هنران است؟ 🔹برادر بزرگ‌تر گفت: صبر کن تا علت را بدانی! 🔸هیزم‌شکن هر روز صبح تا شب به جنگل می‌رفت و برای دربار و مطبخ آن هیزم جمع می‌کرد ولی برادر کوچک در حجرۀ خود در دربار سلطان از بیکاری مشغول استراحت و خوش‌گذرانی بود. 🔹یک سال به این منوال گذشت. روزی سلطان را نگین انگشترش افتاد. آن را به وکیل داد تا به جواهرساز قصر برای جاانداختن و محکم‌کردن نگین بدهد. 🔸برادر جواهرساز بعد از یک سال کاری یافت آن هم برای یک ساعت! ولی در همین یک ساعت بود که یک ضربه نسبتا سنگین چکش به دیوارۀ انگشتر باعث شکسته‌شدن نگین پادشاهی شد و همان بود که سر برادر زیر تیغ شمشیر جلاد دربار برد. 🔹هرچه تلاش کردند واسطه شوند شاه وساطت کسی را نپذیرفت. 🔸قبل از مرگ برادر هیزم‌شکن بر بالین برادر جواهرساز رفت و گفت: حال دانستی که چرا من هیزم‌شکنی را انتخاب کردم؟! چون کار هر اندازه سنگین و سخت باشد، حساب‌وکتاب آن راحت و خطای آن سبک و بخشودنی است. 🔹برعکس کاری که هر اندازه سبک و به مفت‌خوری نزدیک‌تر باشد خطای آن بزرگ و مجازات آن سنگین است. 🔸بدان روزهایی که تو در دربار در حال استراحت بودی، روزهای استراحت تو قبل از مرگت بود و روزهایی که من هیزم می‌شکستم روزهای قبل از زندگی من بودند. 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مطلبی بسیار جالب ! روزی دو مسيحی خسته و تشنه در بيابان گم شدند ناگهان از دور مسجدی را ديدند. ديويد به استيو گفت: به مسجد كه رسيديم من ميگويم نامم محمد است تو بگو نامم علی است. استيو گفت: من به خاطر آب نامم را عوض نميكنم. به مسجد رسيدند. عارفی دانا در مسجد بود ،  گفت نامتان چيست؟ يكی گفت نامم استيو است و ديگری گفت نامم محمد است و دو روز هست که در صحرا سرگردان شده ایم و راه را گم کرده ایم و اکنون بسیار تشنه و گرسنه هستیم. شیخ گفت:  سریعاً برای استيو آب و غذا بياوريد.. و محمد ، چون ماه رمضان است بايد تا افطار صبر کنی! صداقت تنها راه میانبر و بدون چاله ، به سمت موفقیت است! 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
جوجه هایش گرسنه بودند ... طوفان همه ماهی ها را به اعماق دریا کشانده بود. مرغ دریایی هر روز تکه ای از گوشت زیر بال خود را با منقار میکند و پنهانی به جوجه هایش میداد تا آنها را از مرگ حتمی نجات دهد. روزها گذشت و جوجه ها هر روز بزرگتر و قویتر میشدند و مادر نحیف تر. بلاخره مادر در یک روز سرد زمستانی مُرد جوجه ها با دیدن لاشه مادرشان گفتند: خوب شد که مُرد خسته شدیم ازین غذای تکراری حکایت تلخ روزگار ما... 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
📕 🤲اندکی تامل ابتهاج تعریف میکرد: در مراسم کفن ودفن شخصی شرکت کردم ، دیدم قبل از اینکه بذارنش تو قبر ، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند ، توی کف قبر ریختن.ا ز یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد، سوال کردم که : این چه رسمی ست که شما دارید؟ گفت : توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدت هاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم! میگفت که چون برام تعجب آور بود، سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف و بهش گفتم : کجاش نوشته؟ طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت، آورد که بفرما دیدم نوشته کف قبر مسلمان ، مستحب است یک وجب پهن تر باشد!😮 👤شفیعی کدکنی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
📘 ✍دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌ دو مرد در مدرسه : 📇مرد اول می‌گفت: چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم⚡ 🔺آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم!! 💫روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مدادبرداشته بودم. 🔺ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و ازنقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم می‌دزدیدم و به خودشان می‌فروختم. 🐚بعد از مدتی این کار برایم عادی شد، تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم، خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم! 📇مرد دوم می‌گفت: «دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. ⚡مادرم گفت خوب بدون مداد چکار کردی؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم،مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. 🐚چیزی از من نخواست، مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. 🌸پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. ✏آن مداد را به کسی که مدادش گم مي‌شود می‌دهی و بعد از پایان درس پس می‌گیری. 📌خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. 📝با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونه‌ای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند. 🐚حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.» 📇به نظر شما، چقدر تربیت کودکی در آینده انسان نقش دارد؟ ☝🏻پس بیاییم اشتباهات فرزندان را از راه صحیح بررسی کنیم.🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
📘 💠 عنوان داستان: لحظه های ناب یک روز از خواب بیدار می شوی و به تو می گویند این آخرین روز زندگی توست از جایت بلند می شوی دلت به حال خودت می سوزد با خودت فکر می کنی امروز چقد می توانی بیشتر زندگی کنی بیشتر از زندگی لذت ببری !دوش می گیری ، از کمدت بهترین لباس هایت را انتخاب می کنی و می پوشی ، جلوی آینه می ایستی موهایت را شانه می کنی ، به خودت عطر می زنی و غرق فکر می شوی که امروز باید هرچه می توانی مهربان باشی ، بخشنده باشی ، بخندی و لذت ببری ! از خواب بیدارش می کنی به او می گویی در این همه سال که گذشت چقد دوستش داشتی و نگفتی ، چقد عاشقش بودی و نمی دانست ، به او می گویی مرا بیشتر دوست بدار ، بیشتر نگاهم کن ، بگذار بیشتر دستانت را بگیرم و به این فکر می کنی فردا دیگر نمی بینی اش و چقد آن لحظه ها برایت قیمتی می شود لحظه هایی که هیچ وقت حسشان نمی کردی ! دوتایی از خانه می زنید بیرون می روی ته مانده حسابت را می تکانی ، کادو می گیری برای مادرت و پدرت به سراغشان می روی و به آنها می گویی که چقد برایت مهم هستند که چقد مدیونشان هستی ، مادرت را بغل می کنی ، پدرت را می بوسی و اشک می ریزی چون می دانی فردا دیگر نیستی ... آن روز جور دیگری مردم را نگاه می کنی ، جور دیگری به حیوان خانگی ات اهمیت می دهی ، جوری دیگر می خندی ، جور دیگری دلت می لرزد ، جور دیگری زنده هستی و دائم به این فکر میکنی که چقدر حیف است اگر نباشم ... ، آن روز می فهمی هیچ چیز به اندازه ی بودنت و ماندنت با ارزش نبوده و نیست ! شب که می شود جشن می گیری و در کنارش احساس می کنی چقدر خوشبختی ولی حیف که آخرین شب زندگی توست ، پس بیشتر بغلش میکنی بیشتر نوازشش می کنی بیشتر نازش را می خری و بیشتر ... می گویی : آه کاش فردا هم بودم ! خوب اگر فردا هم باشی قول می دهی همین گونه باشی یا نه ؟ قول می دهم ! ممکن است فردا باشی ، قدر لحظه هایت را بیشتر بدان ، چون هیچ چیز به اندازه ی خودت و ماندنت ارزش ندارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
📚 ✍شعر بنی آدم و معلم بی توجه ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت: «ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.» ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ: بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!» ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «یادم نمی آید.» ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «یعنی چی؟ این ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍنستی ﺣﻔﻆ کنی؟!» ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «ﺁخه مشکل ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﻣﺎﺩﺭﻡ مریض ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ کار می کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ باید کارهای ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ برادرهایم ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ببخشید.» ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «ببخشید! همین؟! مشکل ﺩﺍﺭی که ﺩﺍﺭی، باید ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ می کردی. مشکلات ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمیشه!» ﺩﺭ این ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ کز ﻣﺤﻨﺖ دیگران بی غمی نشاید که ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ آدمی! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
📚 ✍شعر بنی آدم و معلم بی توجه ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت: «ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.» ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ: بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!» ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «یادم نمی آید.» ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «یعنی چی؟ این ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍنستی ﺣﻔﻆ کنی؟!» ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «ﺁخه مشکل ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﻣﺎﺩﺭﻡ مریض ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ کار می کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ باید کارهای ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ برادرهایم ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ببخشید.» ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «ببخشید! همین؟! مشکل ﺩﺍﺭی که ﺩﺍﺭی، باید ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ می کردی. مشکلات ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمیشه!» ﺩﺭ این ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ کز ﻣﺤﻨﺖ دیگران بی غمی نشاید که ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ آدمی! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
📘 گژدم بعد از این که بچه‌ هایش را به دنیا آورد.بالای کمرش جای میدهد،این بچه ها برای تغذیه از گوشت مادرشان استفاده میکنند تا زمانی که قادر به حرکت شوند.این در حالی است که مادر زندگی خود را فدای بزرگ کردن فرزندانش میکند. بچه‌ها بعد از اینکه قادر به حرکت شدن،مادر را رها کرده و دنبال زندگی خود میروند. دقیقا بعضی از انسانهای امروزی تقلید از این گژدم میکنند.مادری که تمام زندگی اش را صرف بزرگ کردن فرزندش میکند،فرزند بعد از اینکه بزرگ شد و عروسی کرد،مادر ضعیف شده و نیازمند را با بی اعتنایی رها کرده،مصروف عیش و نوش با همسر زندگی خود می شود پدر و مادر ریشه های زندگی هستند درخت هرچقدر که بزرگ باشد،هرچقدر که قوی باشد،نمی توانه که بدون ریشه اش سرپا ایستاد شود اگر پدر و یا مادر به فرزندش در بالا رفتن از اولین پله زندگی کمک کرد. چرا پسر در سال‌ های پیری پدر و مادر که آخرین مراحل زندگی خودشان را طی میکند،مراقب پدر و مادر اش نیست؟؟؟ پدر و مادر هیچ آرزویی ندارند،جز سعادت فرزند. اگر روزی توانستید که به کدام جایی برسید،این را بفهمید که بخاطر پدر و مادر تان بوده،و اگر امروز به روی پا های خودتان ایستاد هستید،فقط بخاطر نصحیت های پدر و مادر تان است پس قدر پدر و مادر تان را بدانید و با انها بی نهایت مهربان باشید،شاید فردای نباشد حضرت محمد مصطفی(ص)می فرماید اگر والدین از اولاد خود ناراضی از دنیا برود!الله(ج)نیز از آن فرزند ناراضی میباشد. ‌‎‌‌‎ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
‌🍁📘 🌴"کاسپارف" شطرنج باز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور باخت! همه تعجب کردند و علت را جویا شدند؛ او گفت اصلاً در بازی با او نمیدانستم که آماتور است، برای این با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت بودم؛ گاهی بخیال خود نقشه اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش بینی میکردم. اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری میدیدم، تمرکز میکردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم.... آنقدر در پی حرکتهای او بودم که مهره های خودم را گم کردم؛ بعد که مات شدم فهمیدم حرکت های او از سر بی مهارتی بود! بازی را باختم اما درس بزرگی گرفتم. 《تمام حرکتها از سر حیله نیست آنقدر فریب دیده ایم و نقشه کشیده ایم که حرکت صادقانه را باور نداریم و مسیر را گم میکنیم..... و می بازیم!》 بزرگ ترین اشتباهی که ما آدما در رابطه‌هامون می‌کنیم این است که:《نیمه می‌شنویم، یک چهارم می‌فهمیم، هیچی فکر نمی‌کنیم، و دوبرابر واکنش نشان می دهیم》 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🍀 دهقان پیر با ناله می‌گفت: ارباب… آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی نمی‌دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است. دخترم همه چیز را دوتا می‌بیند... ارباب پرخاش کرد که : بدبخت، چهل سال است نان مرا زهرمار می‌‌کنی، مگر کور هستی نمی‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟! دهقان گفت: چرا ارباب می‌بینم اما چیزی که هست، دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌‌ها را "دو تا" می‌بیند، ولی دختر من، این همه بدبختی را ...! 📖امثال و حکم دهخدا 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
📚 🐟ماهی سرنوشت صبح تازه شروع شده بود، مرد جوان سوار بر اسب شد تا به بازار شهر برود، در بین راه و کنار رودخانه پیرمردی را دید که نشسته است، از اسب پایین آمد و به سمت آن پیرمرد رفت، سلام کرد و به پیرمرد گفت: غریبه هستی؟ من شمارا هرگز این حوالی ندیده ام، اگر کمکی از دستم بر میاید بگو، پیرمرد گفت: فقط گرسنه ام ، مرد دستش را داخل بقچه ی که همراه داشت کرد و مقداری نان و پنیر و سبزی به پیرمرد داد و کنار او نشست. پیرمرد بعد از خوردن صبحانه ی تعارفی، به مرد گفت: تو از آنچه در بقچه داشتی به من بخشیدی و من نیز از آنچه در بقچه دارم به تو خواهم بخشید. مرد گفت: ای پیرمرد مرا شرمنده نکن ای کاش که طعامی ارزشمند همراه خود داشتم و از آن به تو میدادم. پیرمرد تُنگ شیشه ای را از بقچه اش بیرون آورد و روبروی مرد گذاشت، دستش را در آب رودخانه برد و چهار عدد ماهی زیبا بیرون آورد و در ظرف ریخت، مرد متعجب نگاه میکرد که چگونه بدون تور و قلاب توانست این کار را انجام دهد. در این فکر بود که پیرمرد دستش را روی دست مرد جوان زد و گفت: این ماهی بزرگ تو هستی و ماهی کوچکتر همسرت و آن دو ماهی کوچک پسران تو اند. دوست داری بدانی که کدام از شما زودتر خواهید مُرد، مرد اول از حرف پیرمرد ناراحت شد ولی بعد کنجکاو شد تا ببیند نتیجه ی کار چیست و علی رغم میلش قبول کرد، پیرمرد دستش را روی تُنگ شیشه ای گذاشت و گفت هر زمان که دستم را بردارم یکی از ماهی ها خواهد مُرد نگاه کن تا ببینی اول نوبت کدام ماهی خواهد شد، تمام وجود مرد را نگرانی فراگرفت، صدای طپش قلبش از بیرون سینه شنیده میشد، ناگهان پیرمرد دستش را به آرامی از روی ظرف برداشت و هر دو دیدند که ماهی بزرگ دیگر حرکت نمیکند و مُرده است. مرد بی آنکه چیزی بگوید لبخندی زد و به سمت اسب رفت و با خوشحالی سوار شد، پیرمرد گفت آیا نمیخواهی از سرنوشت بقیه ی اعضای خانواده ات با خبر شوی، مرد لگام اسب رو کشید و گفت بهترین هدیه را از تو گرفتم، همین که میدانم داغ همسر و فرزندانم را نخواهم دید برای من کافیست. از این پس زندگی برایم زیباتر خواهد بود، مرد اسب را تازاند و رفت.🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
📖 دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد. خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت: ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی! دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است. احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت. ✍️عطار تذکره‌الاولیا 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
⭕️✍ روزی ملانصرالدین وارد یک اسیاب گندم شد ؛ دید اسیاب به گردن الاغ بسته شده الاغ میچرخید و اسیاب کار میکرد به گردن الاغ یک زنگوله آویزان بود . از اسیابان پرسید: برای چه به گردن الاغ زنگوله بسته اید؟ اسیابان گفت: برای اینکه ایستاد بدانم کار نمیکند... ملانصرالدین دوباره پرسید: خب اگر الاغ ایستاد وسرش را تکان داد چه؟ آسیابان گفت:ملا خواهشا این پدرسوخته بازی هارو به الاغ یاد نده !🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش كه كنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند. ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آن‌ها ساعت‌ها با هم صحبت می‏كردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می ‌زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری كه تختش كنار پنجره بود، می‌نشست و تمام چیزهایی كه بیرون از پنجره می‌دید، برای هم اتاقیش توصیف می‏كرد. پنجره، رو به یک پارک بود كه دریاچه زیبایی داشت. مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‏كردند و كودكان با قایق‌های تفریحی‌شان در آب سرگرم بودند. درختان كهن به منظره بیرون، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می‌شد. همان‏‌طور كه مرد كنار پنجره این جزئیات را توصیف می‏‌كرد، هم اتاقیش چشمانش را می‏بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‏‌كرد و روحی تازه می‏گرفت. روزها و هفته‏ها سپری شد. تا اینكه روزی مرد كنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر كه بسیار ناراحت بود تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند. پرستار این كار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد. بالاخره می ‏توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در كمال تعجب، با یک دیوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت: كه هم‌اتاقیش همیشه مناظر دل‌انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می‏‌كرده است. پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد كاملا نابینا بود! ✺ نشـC᭄ـر، صـღـدقه جاریه است ✺ 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
📘 شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی، چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟ تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟ شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است. تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹📚 در دوران عضدالدوله دیلمی مردی نزد قاضی شهر مال فراوانی به امانت نهاد و به حج رفت . چون بازگشت و مال خویش خواست ، قاضی انکار کرد . صاحب مال شکایت نزد امیر عضدالدوله برد . امیر اندیشید که اگر از قاضی مال را مطالبه کند او انکار خواهد کرد . از این روی چاره ای اندیشید . قاضی را فرخواند و گفت : مال بسیاری برای روز مبادای فرزندانم نزد من است و می خواهم آنرا نزد کسی به امانت بگذارم تا پس از مرگ من به آنان تحویل دهد و از این موضوع هیچ کس حتی فرزندانم نباید اگاه باشند . من وصف امانتداری تو بسیار بشنیده ام بنابراین به خانه رو و جایگاه محکمی برای آن فراهم ساز تا این اموال مرا مخفیانه بدان جای منتقل کنی . قاضی مسرور شد و با خود اندیشید چون عضدالدوله بمیرد چون کسی از راز این مال باخبر نیست می توانم همه ی آنرا برای خود تصاحب کنم . پس با شوق وصف ناپذیری به تهیه ی مقدمات کار پرداخت . عضدالدوله آنگاه مرد مالباخته را فراخواند و گفت : اکنون بنزد قاضی برو و دوباره مالت را طلب کن و بگو اگر امانت مرا باز پس ندهی شکایت تو را نزد امیر عضدالدوله خواهم برد . چون مرد مالباخته نزد قاضی رفت ، قاضی از بیم آنکه شهرتش لکه دار شود و امیر امانتش را بدو نسپارد فورا مال شخص مالباخته را پس داد . امیر چون خبر شد بخندید و قاضی را از شغل خویش برکنار کرد ✍🏿شیخ بهایی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399