eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
26.5هزار ویدیو
129 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋یکی از ساده ترین و سریع ترین راه های تبدیلِ روحیه ی منفی به مثبت،شکرگزاری است. چیزهایی که می توانید بخاطرِ آن خدا را شکر کنید و قدردان باشید را یادداشت کنید. مانند نور خورشید،باران، سقفی که بالای سرتان است، سلامتی تان،زیبایی، یک فیلم یا آهنگ زیبا، دوستان و خانواده ی خوبتان، همکارانتان و… یک دقیقه امتحان کنید و ببینید چه تاثیر خوبی بر احساستان خواهد داشت.فقط همین امروز بکوشید بیازمایید آیا می توانید یک روز را به گونه ای سپری کنید که هیچ گونه سخن منفی بر زبان نیاورید یا خیر؟ شاید اینکار به راستی دشوار باشد، اما شما می توانید به طورِ امتحانی آن را برای یک روز بیازمایید. بسیاری از ما نمی دانیم در طول روز چقدر منفی گویی می کنیم، اما پس از اینکه یک روز به سخنانمان توجه کردیم، به این موضوع پی می بریم. این نکته را به یاد داشته باشید: بر زبان آوردن هرگونه سخن منفی یا گله و شکایت کردن سبب می شود همان امور به زندگیتان جذب شوند ┄┅═✦‍═┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📌میان جمعیت گم شد... 🔸 داشتم زیر لب زمزمه می‌کردم: آقا دیگه ناامید شدم، انگار قرار نیست بیای! کنار دستم یکی به نجوا گفت: تو سیاه‌ترین ساعت شب، همیشه سپیده می‌زنه… سرم را بلند کردم. یک لحظه دیدمش و بعد میان جمعیت گم شد، چقدر شبیه تو بود… 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹 🔆 امام صادق عليه السلام: 🔺امام صادق عليه السلام، به ابوهارون مكفوف: اى ابوهارون! ما كودكان خود را، به خواندن تسبيحات فاطمه عليهاالسلام فرمان مى‌دهيم همچنان كه به خواندن نماز فرمان مى‌دهيم، پس به آن، چنگ در زن؛ زيرا هر بنده‌اى به آن چنگ زند، بدبخت نمى‌شود. 📚 الكافی، جلد ۳، صفحه ۳۴۳ 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹 💌 براے کسایے که قلبشون کبوتر 🕊 کسایے که دلشون با اسم امام مهربون آروم مے‌گیره 💚💜 🔆 امروز هم، عاشقانه و با شوق، زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️ اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹 جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
کلیپ کوتاه اهل بیت علیهم السلام هم از در این خونه حاجت میگرفتند حجت الاسلام حاج آقا عالی. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
10.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیک هندوانه👆🍉🍉🍉🍉🍉🍉 توضیح در پارت بعدی👇
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
کیک هندوانه👆🍉🍉🍉🍉🍉🍉 توضیح در پارت بعدی👇
هندوانه یلدایی آرد سفید: ۲ لیوان شکر: ۱ لیوان تخم مرغ: ۳ عدد شیر: نصف لیوان روغن مایع: نصف لیوان وانیل: نوک ق چ بیکینگ پودر: ۳/۴ ق غ رنگ خوراکی قرمز و سبز: به میزان لازم همه مواد رو از نیم ساعت قبل از یخچال بیرون بذارید تا هم‌دمای محیط بشن. تخم مرغ هارو با وانیل و شکر حدود ۵ دقیقه با همزن برقی بزنید تا کرمی رنگ و کشدار بشه. حالا شیر و روغن رو اضافه کرده و باز کمی هم بزنید آرد و ب پ رو طی سه مرحله با الک به مواد اضافه کرده و با لیسک یا همزن دستی به صورت دورانی مخلوط کنید تا یکدست بشه می‌تونید چند ثانیه هم با همزن برقی بزنید مواد رو به ۲ قسمت تقسیم کرده و به یکیش رنگ خوراکی قرمز اضافه کرده و خوب هم بزنید؛ نیم دیگه رو هم باز ۲ قسمت کنید و به یکیش رنگ خوراکی سبز اضافه کرده و خوب ترکیب کنید؛ نصف دیگه هم که ساده می‌مونه کف قالب رو چرب کرده و کاغذ روغنی بندازید اول مواد سبز رو کف قالب ریخته بعد مواد سفید رنگ رو از مرکز روی مواد سبز ریخته و بعد مواد قرمز رنگ رو داخل فر از یک ربع قبل گرم شده با دمای ۱۸۰ درجه، حدود ۴۵ دقیقه بپزید و وقتی خلال دندون تمیز خارج شد، یعنی کیک پخته اجازه بدید کیک کاملا خنک بشه، بعد از قالب خارج کرده و باز هم زمان بدید تا خوب خنک بشه برای تزئین از شکلات چیپسی بعنوان تخمه هندوانه استفاده کنیدمن قالبم یه مقدار کوچیک بود و اون طور که دلم میخواست رنگ ها به ترتیب دیده نشد؛ بهتره از یه قالب کمی بزرگتر استفاده کنیداین کیک رو بدون فر هم میشه پخت. روی گاز شعله پخش کن بذارید و حرارت کم باشه. مواد رو داخل تابه ای که چرب شده و کاغذ روغنی انداختید بریزید. روی در تابه دمکنی گذاشته و ۱ تا ۱/۵ ساعت زمان بدید تا بپزه. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_ششم- بخش سیزدهم همون شب مهران با ذوق و شوق اومد دنبالم و منو بر
🌾 - بخش اول و همه ی اینا برای من یک شب بی نظیر و رویایی ساخت و در تمام طول شب سعی می کردم چشمم به مهی نیفته چون اون با اینکه نقش مادر عروس رو خوب ایفا می کرد یک بغض آشکار در صورتش دیده می شد که هر بار غم به دلم می نشوند، مهی، در جواب هر کس که ازش می پرسید، چرا ناراحتی؟ عروسی دخترته، باید خوشحال باشی اونم عروسی به این خوبی می گفت: خسته شدم دو شبه نخوابیدم، ولی من و مهران می دونستم که درد اون چیز دیگه ای هست اون شب مهی از تالار نیومد خونه ی ما و بدون خداحافظی رفت خونه ی یکی از دوستانش و بابا و عمو حجت و خانمش منو و مهران رو دست به دست دادن، در حالیکه چشمهای من دنبال مادرم بود و برای اولین بار آرزو کردم کاش هرگز مادر نداشتم. و اینطوری من زندگی جدیدم رو شروع کردم، در کنار مردی که بی نظیر بود و همه ی شادی های دنیا رو یکجا به من داده بود، یک مرد قوی و با اراده و در عین حال خیلی مهربون با روحی لطیف، به هر حرکت چشم من واکنش نشون می داد و فوراً می پرسید چی شده حالت خوبه نگران چی شدی؟ و این خوشی و توجه برای من خیلی زیاد بود، اونقدر زیاد که نمی تونستم باور کنم و منتظر بودم هر لحظه از این خواب شیرین بیدار بشم. 🌾 - بخش دوم اونشب من در آغوش مهران مثل دختر بچه ی نادونی بودم که می ترسیدم خطا کنم و اون ازم مایوس بشه و دیگه دوستم نداشته باشه، چون تصمیم گرفته بودم همون زنی باشم که لیاقت مهران رو داره، می خواستم بهش ثابت کنم که مهی در موردم اشتباه کرده، ومن اون بی عرضه ی بی دست و پا نیستم. دیگه هوا روشن شده بود که روی سینه ی مهران خوابم برد، وقتی چشمم رو باز کردم مهران نبود، خواستم از تخت بیام پایین صدای یک زنگ عجیب شنیدم، نگاه کردم به هر دوتا مچ پام حلقه ای از زنگ های کوچک و طلایی بسته شده بود که بین اونا گل طیبعی بود، دستهامو از خوشحالی گذاشتم روی سینه و نفس بلندی کشیدم و زیر لب گفتم: مهران وای مهران، یک مرتبه در اتاق باز شد و اون با یک چرخ پذیرایی اومد و با نگاهی عاشقانه گفت: جانم، الهی که من قربونت برم، باورم نمیشه تو بالاخره اینجایی زن من شدی، دیگه کسی نمی تونه تو رو ازم بگیره، خندیدم و گفتم: اینا چیه به پام بستی؟ 🌾 - بخش سوم همینطور که چرخ رو میاورد جلو گفت: اینا رو هفت سال پیش از هند خریدم برای تو، به خاطر اینکه از جلوی چشمم دور نشی، اصلاً نمی تونه مال کس دیگه ای باشه چون تو اونقدر زیبا و خواستی راه میری که فکر می کنم با این زنگ ها موقع راه رفتن یک موسیقی دلنواز بخش بشه، یک چیزای دیگه هم از هند و ژاپن آوردم و نگه داشتم برای زنم، که فقط مال تو بوده مال کسی که با راه رفتنش به آدم آرامش میده، بفرمایید ملکه من صبحانه. گفتم: این برای روز اوله یا می خوای تا آخر عمرمون همین کارو بکنی؟ از روی میز یک تاج گل که فکر می کنم قبلاً داده بود با دسته گلم آماده کرده بودن برداشت و نشست روی تخت و در حالیکه منو می بوسید گذاشت روی سرم و گفت : این که چیزی نیست من اگر دنیا دستم بود به پات می ریختم تو فرشته ی خوشبختی منی , و همینطور که آروم ؛آروم موهامو نوازش می کرد به چشمهام خیره شد و ادامه داد فقط زمان لازم بود که بزرگ بشی و من تو رو پیدا کنم، این صورت معصوم، این موهای سیاه و این چشمهای با حیا منتظر من بودن، تو از اولم به خاطر من به دنیا اومدی بعد منو در آغوش گرفت، و بوسید https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_هفتم- بخش اول و همه ی اینا برای من یک شب بی نظیر و رویایی ساخت و در تمام
🌾 - بخش چهارم از هیجان و خوشی داشتم میمردم، داغ شده بودم و قلبم سخت به تپش افتاده بود، صبح دل انگیز اولین روز زندگیم با مهران شد خاطره انگیز ترین روز عمرم، کاری که فکر نمی کنم هیچ مردی برای زنش کرده باشه، مشت مشت گلبرگ های سرخ میریخت روی سرم و هر دو با شادی می خندیدیم، و من روی تخت بالا و پایین می پریدم و زنگ هایی که به مچ پام بسته بود صدا می داد، مهران دست انداخت دور کمرم و بغلم کرد و از تخت گذاشت زمین و گفت: حالا می خوام کادوی روز اولم رو بهت بدم، حاضری؟ با حال خوشی که داشتم با سر جواب مثبت دادم، در کمد رو باز کرد و از کنار لباس ها دو تابلوی نقاشی بیرون آورد و گفت : پس اول اینو ببین، و یکی رو برگردوند اون منو کنار ساحل کشیده بود اونقدر قشنگ که باورم نمیشد بلند و هیجان زده گفتم: مهران تو بی نظیری، الهی من فدات بشم خیلی قشنگه، گفت صبر کن از جات تکون نخور حالا مونده، اینو ببین، و تابلوی دوم رو برگردوند، یک دختر رو نقاشی کرده بود که محزون و غمگین کنار یک باغچه نشسته، پرسیدم این کیه؟ گفت: خوب بهش نگاه کن تو نیستی؟ یکم بیشتر که دقت کردم دیدم راست میگه خیلی شیبه من بود ولی نه به اندازه ی اولی . 🌾 - بخش پنجم مهران در حالیکه با عشق بهم نگاه می کرد گفت : اینو هفت سال پیش کشیدم، حالا فهمیدی چی میگم؟ از سالها پیش تو رویا ی من بودی اون روز که کنار دریا پیدات کردم فوراً تو رو شناختم، و راستش بطور احمقانه ای تصور کردم دریا تو رو برام فرستاده، و بلند خندید و گفت نمی دونستم که کسی که دنبالش می گشتم همون دختر کوچولوی دوست قدیمی منه. گفتم: مهران؟ تو واقعاً قبلاً کسی رو دوست نداشتی؟ گفت: چرا! اگر بگم نه دروغ گفتم چند بار داشت کارم به ازدواج می رسید ولی هر بار به خاطر یک چیزی بهم خورد شایدم قسمت من این بود که یک روز تو رو ببینم، پرسیدم: تو گفتی وقتی من هشت سالم بود منو دیدی، چرا از اون موقع دیگه با بابا قطع رابطه کردی بودی؟ یکم با تردید گفت: نشد دیگه گرفتار کار و زندگی شدم، راستش اون شب هم من شمال کار داشتم، اتفاقی یکی دوتا از دوستانم رو دیدم که داشتن میومدن ویلای شما، منم باهاشون اومدم ایرج رو ببینم شایدم قسمت بود که همون شب که تو افتادی توی دریا منم اونجا باشم، وقتی دیدمت با اون حال که سر تا پا ماسه ای بودی باور کن به تنها چیزی که فکر کردم این بود که دختری رو که می خواستم پیدا کردم. 🌾 - بخش ششم گفتم: واقعاً تو دختری مثل منو می خوای چیکار ؟ به نظرم خیلی از زن ها آرزو دارن مردی مثل تو در کنارشون باشه. گفت: مردی مثل من به زن بی نظیری مثل تو احتیاج داره من هیچ کدومشون رو نمی خوام، تو تنها عشق منی. دیدن این دو تابلو و حرفایی که اون زد دیگه همه ی شکی رو که از مهران و اینکه نتونم با اون زندگی کنم رو از دلم برد، به صداقتش ایمان آوردم و در مقابلش بی پروا شدم، می خواستم منم اون عشقی رو که اون می خواد بهش بدم، و دیگه مثل مجسمه با تردید بهش نگاه نکنم، خب حق هم داشتم باور نکردی بود که مهران با اون همه امکانات اینطور عاشق من باشه و من به خاطر عقده هایی که مهی در دلم کاشته بود به سختی می تونستم عشق کسی رو باور کنم. اون روز عاشقانه ترین روز زندگیم بود پر از هیجان و شادی، مهران از اونی هم که فکر می کردم بهتر بود 🌾 - بخش هفتم یک ماه گذشت، ماهی که برای من از عسل هم شیرین تر بود، با اینکه هنوز یک درد بزرگ از رفتار مهی توی دلم بود و خیلی آزارم می داد، اما شیرین ترین روزهای زندگیم رو گذروندم، آخه مهی بابا رو وادار کرده بود بدون خداحافظی همون روز بعد عروسی برگردن شمال بدون اینکه بخواد بدونه به من چی میگذره، و این جلوی فامیل مهران ضربه ی بزرگی برای من شد و بارها اینو به روم آوردن و گاهی مسخره ام کردن که من طبق معمول در مقابلشون سکوت کردم و بهشون حق می دادم که از این رفتار مادر من تعجب کنن ، ولی چون حامی مثل مهران داشتم زیاد اهمیت نمیدادم. در این مدت بابا تقریباً هر روز به من زنگ می زد و حالم رو می پرسید به جز چند روزی که به عنوان ماه عسل رفتیم کیش از حال هم با خبر بودیم , اما فقط یکبار مهی اونم به اصرار بابا اومد و با من چند کلمه اونم خیلی سرد حرف زد و گوشی رو گذاشت، درست مثل همیشه و من عادت داشتم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_هفتم- بخش چهارم از هیجان و خوشی داشتم میمردم، داغ شده بودم و قلبم سخت
🌾 - بخش هشتم تهران کسی رو نداشتم و گهگاهی عمو حجت بهم سر می زد و دلش می خواست به مهران نزدیک بشه اونو می شناختم آدم سودجویی بود و هر کجا بوی پول به دماغش می خورد یک طورایی بساطشو پهن می کرد در واقع اون زمان که بابا وضع مالی خوبی داشت مدام دور و وربابا بود و بعد فقط با تلفن احوال همدیگر رو می پرسیدن و بس، چون بابا می گفت کسی که باعث ورشکستی من شد حجت بود، ولی من درست جریانشو نمی دونستم، و اون زمان اصلاً برام مهم هم نبود، مهران زرنگ تر از عمو حجت بود و خیلی زود دست اونو خوند و کاری کرد که پاش از خونه ی ما بریده بشه . من و مهران با هم خوش بودیم اونقدر شیرین زبون بود که منو به خنده وا می داشت و مثل یک بچه ترو خشکم می کرد، مدام فارغ از غم های دنیا به گردش و تفریح بودیم، و من در مقابل اون همه خوبی مهران چی داشتم که بهش بدم؟ فقط می تونستم هر چی گفت با جون و دل قبول کنم و مطیع فرمون اون باشم، اونو سلطان قلب خودم می دونستم و ازش اطاعت می کردم. 🌾 - بخش نهم بعد از یک ماه مهمونی ها و پا گشا هایی ها شروع شد مهران ازشون خواسته بود که یک ماهی ما رو به حال خودمون بزارن، برای همین حتی آزیتا خانم ماکان هم کاری به کارم نداشت و گهگاهی که یک غذای بو دار درست می کرد یک ظرف هم برای من میاورد نه حرفی می زد و نه میومد توی اتاق همون دم در می داد و می رفت. من همیشه فکر می کردم به خاطر اینکه سن من کمه اینطور با من برخورد می کنه. اولین پاگشایی خونه ی مادر مهران بود اینطور که شنیدم مهران قبلاً خیلی به اون می رسید و حالا همه ی توجهش به من بود و مادر از این بابت سخت گله داشت، اینو که فهمیدم خواستم خودمو به مادرش نزدیک کنم و مهران رو وادار کنم مثل قبل به مادرش سر بزنه، اون شب خیلی بهم احترام گذاشتن و ازم پذیرایی کردن و برای اولین بار احساس کردم متعلق به یک خانواده ی بزرگم، و اینو برای نزدیک شدن به اونا مطرح کردم، اما مادرش در جواب من خیلی خونسرد گفت: می دونم تو مادر خوبی نداری خدا اون روز رو نیاره که توام مثل مادرت بشی، ما که حالا مجبور شدیم تو رو قبول کنیم ولی خدا به خیر بگذرونه و به مهران و دل مهربونش رحم کنه، دلش برای تو سوخت و گرفتت، خدا کنه مثل مادرت نباشی. 🌾 - بخش دهم مثل این بود که یک مرتبه منو فرو کردن توی آب جوش، پوست بدنم شروع کرد به سوختن بغض کردم و زبونم بند اومد، متاسفانه این حرف رو مهران نشنید که جواب مادرشو بده، و سکوت من هم مثل این بود که حرف اونو تایید کرده باشم بیشتر آتیشم زد. خانواده ی مهی توی یکی از شهرستانهای جنوب خراسان بودن و رابطه ی چندانی با مهی نداشتن آخه مادرش وقتی دوساله بود موقعی که روی پشت بوم رخت پهن می کرد طناب پاره میشه و اونم برای اینکه لباس ها نیفته پرت میشه پایین و از دنیا میره و پدرش زن دیگه ای می گیره که اصلا مهی رو دوست نداشته، فامیل پدر منم بسیار مذهبی بودن، نمی دونم اونا میونه ی خوبی با مهی نداشتن، یا مهی اونا رو قبول نمی کرد، به هر حال معاشرت ما با دیگران همونی بود که قبلا گفتم، و حالا خیلی خوشحال بودم، برای همین حرف مادر مهران رو نشنیده گرفتم و سعی کردم فراموش کنم چون با دل و جون می خواستم اون خانواده رو برای خودم نگه دارم. 🌾 - بخش یازدهم با همه گرم می گرفتم برای بچه هاشون کادو می خریدم به مادر مهران احترام می ذاشتم و یک لحظه مثل مهمون نمی نشستم، طوری که وقتی پاگشایی ها تموم شد همه ی اونا اعتراف کردن که در مورد من اشتباه می کردن و احساسم این بود که منو پذیرفتن. برای همین شبی که خونه ی جاریم یعنی آزیتا همسر ماکان دعوت داشتیم زودتر رفتم به کمکش، خیلی تشکر کرد و اجازه نداد دست به چیزی بزنم ولی تعارف کرد و نشستم و دوتا چای آورد و ازم پذیرایی کرد و کنارم نشست وگفت: خب شنیدم که مهران خیلی دوستت داره، ولی از من به تو نصیحت به این فامیل شایان زیاد رو نده، خیلی زود سوارت میشن، و دیگه پیاده شدن شون با خداست. گفتم: من ؟ هنوز که چیزی از ازدواج ما نگذشته باور کنین آزیتا خانم هنوز باورم نمیشه یک وقت ها که از خواب بیدار میشم حتی صدای دریا رو می شنوم. گفت: آره، از مادر جون شنیدم که تنها خاطره ی خوشی که از شمال داره همون صدای دریا بوده وقتی صبح از خواب بیدار شده بود شنیده، می دونستی با ازدواج تو و مهران مخالف بود؟ گفتم: نه، چیزی به من نگفتن ولی عیب نداره چون مادر منم مخالف بود این می تونه عقیده ی یک آدم باشه نمی تونم انتظار داشته باشم همه منو بپسندن. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d