eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
25.9هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📌چکار کنم واسه اینکه گیاهامون توپی وتوپر بشن؟!! 🔻با سرزنی منظم گلها بخصوص حسن یوسف و پتوس (تو سبزیجات نعناع وریحون) 🔻 گیاهی پرپشت و زیبا با ساقه های قوی داشته باشید. 🔻این در مورد تمام گیاهان رونده صادقه (هرقدراز شاخه اصلی بریده شه گیاه تحریک میشه و شاخه بیشتر میده و پرپشت ترمیشه) 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بعضی ها میگن وااااااای چطور دلت میاد گیاه به این خوشگلی رو اینطور کچلش کنی!!! در جواب میگم نگران نباشید اینکار برای توپی شدن و خوشگل تر شدنشه. لطفا از دست ب قیچی شدن نترسید🙃. ا تکه های سرزنی شده رو هم چندتا برگ پایینشو جدا کنید و دو روز در جای خنک و سایه نگه دارید و بعد به ی خاک سبک منتقلش نگ کنید تا واسه خودشون ریشه دار شن. 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*🚩السلام علیک یا اباعبدالله الحسین- شب زیارتی ارباب*
سلام شبتون بخیر دوستان عزیزم امشب برای والدین اسمانیتون نماز والدین روقرائت کنین آن شاالله مشمول رحمت الهی بشوند و باعث دعایی که از طرف والدینمون برامون میشه به اجابت برسه التماس دعا https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بکشم. تا یک شب به من گفت: آوا یک دوست قدیمی داشتم که تازگی دارم براش یک کار تعمیراتی می کنم ازم خواه
🌾 - بخش اول در حالیکه خیلی دلم می خواست با یکی درد دل کنم، با یک بزرگتر که بتونم بهش اعتماد داشته باشم، همون شب چندین بار رفتم و کنارش نشستم تا ازش بخوام اجازه بده یک بار تنها برم به دیدنش ولی خجالت کشیدم وحرفی نزدم. کم کم شکمم بالا میومد و من اصلاً دوست نداشتم کنار مهران بخوابم سردی قلبم مانع می شد که عشقی رو که به اون داشتم رو نشون بدم و حس می کردم اونم داره ازم دور میشه چندین بار بهم تذکر داد که من آدم پر از احساسی هستم و دلم می خواد زنم اون محبت لازم رو بهم بده، از این حرفش می ترسیدم ودر خفا گریه می کردم و از خدا می خواستم بهم قدرت فراموشی بده، و بارها با خودم تصمیم گرفتم همین کارو بکنم ولی هر بار که به من دست می زد بی اختیار اون صحنه میومد جلوی چشمم و یک حالت بیزاری بهم دست می داد، یک شب مهران شاد و سر حال اومد خونه و گفت: امشب می خوام جشن بگیرم بالاخره ماکان قبول کرد سهم منو از این خونه بخره و دیگه دست و بالم باز میشه و می تونم سریع خونه ی خودمون رو تموم کنم و تا بچه به دنیا میاد بریم اونجا سه تایی زندگی کنیم. 🌾 - بخش دوم خوشحالی اون و اینکه می دیدم چقدر داره تلاش می کنه که منو راضی نگه داره باعث شد یکم یخم آب بشه و بعد از مدت ها با هم آشپزی کردیم و گفتیم و خندیدیم و موسیقی گذاشتیم و منو بغل کرد و دوتایی رقصیدیم، آخه منم مثل همه ی آدما شادی رو دوست داشتم، و هر چند وجودم پر از غم بود بازم اون ته، ته دلم منتظر یک بهانه برای خوشحالی بودم، حالا حس می کردم خیلی بیشتر از اونی که فکرشو می کردم مهران رو دوست دارم، و برای نگه داشتن این عشق باید گذشت می کردم، این بود که وقتی موقع خواب شد و منو از توی هال در آغوش کشید و برد روی تخت مقاومتی نکردم، حتی برای لحظاتی از خودم بی خود شدم، ولی به محض اینکه صورتش به صورتم نزدیک شد نمی دونم چرا اون فکر لعنتی دوباره اومد سراغم و یک مرتبه با دست زدم توی سینه اش و شروع کردم به گریه کردن. مهران اولش نشست و عصبانی حرفی نزد لحاف رو برداشت و رفت تو هال، منم بدون صدا دراز کشیده بودم و می لرزیدم، ولی صدای بهم زدن در آشپزخونه اونم چندین بار پشت سر هم بهم فهموند که مهران خیلی عصبانیه. 🌾 - بخش سوم بعد شروع کرد به شکستن وسایل خونه و صدای خشمی که سعی داشت به فریاد تبدیل نشه از گلوش در میومد حسابی منو به وحشت انداخته بود، شاید فکر می کرد میرم دنبالش و شایدم از سکوت من عاجز شده بود، و به حالی افتاده بود که دیگه قابل کنترل نبود، من از جام بلند شدم و وسط اتاق ایستادم در مونده و بی پناه، یک مرتبه با همون خشم در اتاق رو باز کرد و فریاد زد بچه ام که به دنیا اومد طلاقت میدم، برو گمشو، هر بلایی سرت بیاد حقته، حالا که منو دوست نداری چرا باید با من زندگی کنی؟ زور که نیست، ولی یادت باشه این تو بودی که خودتو ازم جدا کردی، فردا ازم گله ای نداشته باشی که به قولم به تو عمل نکردم، دیگه تاب نیاوردم و شایدم از کلمه ی طلاق ترسیدم، با گریه گفتم: مهران؟ مهران چی داری میگی؟ خجالت بکش من این جدایی رو خواستم؟ تو که می دونی منم می دونم پس چرا می خوای وانمود کنی که اتفاقی نیفتاده و تقصیر منه؟ من دوستت دارم که نمی تونم بپذیرم، اگر نداشتم چرا این همه دارم خود خوری می کنم؟ اومد جلو با حرص مچ دستم رو گرفت وکشید و منو برد توی هال تا نزدیک تلفن و فریاد زد زنگ بزن. 🌾 - بخش چهارم ای بی دین زنگ بزن، از اون مادرِ بی همه چیزت بپرس، بپرس جریان چی بوده باز خواستش بکن، بپرس چرا شوهر منو بوسیدی؟ چرا خفه شدی و حرف نمی زنی؟ بهش بگو و تمومش کن این مسخره بازی رو، جونم رو به لبم رسوندی، بعد بازوهامو گرفت و با شدت تکونم داد طوری که اصلاً یادش رفته بود که من حامله ام وبا صدای وحشناکی فریاد زد، بگو از من چی دیدی؟ آوا بگو از من چی می خوای؟ دیوونه ام کردی، توی احمق چی دیدی که خون منو توی شیشه کردی؟ من بهت میگم، تو مادر هرزه و بی آبروت رو دیدی، نه منو، چون اون به زور منو بوسید، چرا نمیری تلافی شو سر اون خالی کنی؟ بیشعور، نفهم، اون بود که منو صدا کرد توی اتاقش و یک مرتبه خودشو انداخت توی بغلم، آره مادر تو یک همچین زنیه، اگر من به روت نمیارم اگر توی این مدت حتی یکبار به سرت نزدم که تو توی دامن چه زنی بزرگ شدی از آقایی من بود دلم برای ایرج می سوزه، فکر می کنی به ذهنم نمی رسه که نکنه توام یک روز مثل اون بشی؟ و با همون عصبانیت هلم داد و با شدت خوردم زمین. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_دهم- بخش اول در حالیکه خیلی دلم می خواست با یکی درد دل کنم، با یک بزرگتر
🌾 - بخش پنجم جیغ کشیدم از دردی که توی سینه ام بود و از دردی که یک مرتبه توی دلم پیچید، اون هوار می زد و من با صدای بلند گریه می کردم و با همون حال با یک دست آرنج دست دیگه ام رو که بشدت درد می کرد گرفتم و گفتم، دروغ میگی، من همه ی خونه رو گشتم تو مدت زیادی اونجا بودی اگر من نمی دیدمت بازم می موندی، اینی که تو میگی یک لحظه بود و می شد باور کرد ولی از موقعی که بیدار شدم و تو نبودی خیلی طول کشید تا تو رو با اون وضع دیدم بی خودی قیافه ی حق به جانب به خودت نگیر. مهران از اینکه منو زده و افتادم دستپاچه شده بود و هراسون می خواست بلندم کنه و گفت: ببخشید، آوا جان ببخشید چیزت که نشد؟ بزار ببینم، بچه حالش خوبه؟ زود باش ببرمت دکتر، ای لعنت به اون زنیکه ی بی شرف، همین طور که با صدای بلند زار می زدم گفتم: چرا خودتو بیگناه می دونی؟ این چیزی که من دیدم تنها چیزی نیست که آزارم میده، من همه ی اتفاقات اون زمان رو می زارم کنار هم و می ببینم که تو قبلاً با مهی رابطه داشتی ولی به زبون نمیارم چون می دونم دیوار حاشای تو بلنده. 🌾 - بخش ششم گفت : خیلی خب، خیلی خب، دیگه حرفشو نزن بزار ببینم چه غلطی کردم، نکنه به بچه آسیبی رسیده باشه؟ دستت چی شده ببینم. حالت خوبه؟ گفتم: برو ولم کن، دست بهم نزن. گفت: آوا دیگه حرفشو نزن بزار ببینم چه صدمه ای دیدی باشه بعد در موردش حرف می زنیم و تا اومد دستم رو بگیره و بلندم کنه فریادم از شدت درد به هوا رفت، همون موقع ماکان زد به در و اومد پایین و وحشت زده پرسید: چی شده مهران؟ چرا دارین دعوا می کنین؟ صداتون تا ده تا خونه میره، مهران که اشک توی چشمش حلقه زده بود با درموندگی گفت: دعوا نمی کنیم داداش آوا خورده زمین فکر می کنم دستش صدمه دیده، باید برسونمش بیمارستان، ماکان نگران شد و گفت: صبر کن منم باهات میام. و اینطوری اونشب مهران و ماکان منو بردن بیمارستان و دستم رو که از ساق شکسته بود گچ گرفتن ولی گفتن که بچه حالش خوبه فقط ضربان قلبش تند شده و خیلی به مهران سفارش کردن که مراقب من باشه تا بچه صدمه نبینه. حال و روزمون معلوم بود. آزیتا نگران منتظرمون بود و خیلی اظهار ناراحتی کرد. و خواست بهم کمک کنه ولی مهران نخواست و با ماکان رفتن بالا، این اولین باری بود که آزیتا به من علاقه نشون می داد . 🌾 - بخش هفتم وقتی برگشتیم خونه مهران منو نشوند روی مبل و رفت برام یک لیوان شیر داغ آورد که بخورم تا گلوم تازه بشه، دستم رو گرفت و در حالیکه چشمهاش پر از اشک بود بهم خیره شد و گفت: نمی دونم شاید من از تو انتظار بیش از سنت داشتم وقتی آدم با زنی ازدواج می کنه که سنش کمه باید بدونه نباید از اون توقع داشته باشه که مثل یک زن پخته عمل کنه. گفتم: توام می خوای بهم بفهمونی که بی عرضه و احمقم؟ نیستم مهران من خوب همه چیز رو می فهمم توی این مدتی که با تو زندگی کردم خطایی ازم سر زده؟ این نشون نمیده که از خیلی زن ها عاقل ترم؟ داری سعی می کنی بازم وانمود کنی که این قضیه مربوط به فهم و شعور من میشه و بهم ثابت کنی من عاقل نیستم. گفت: اصلاً به جون خودت قسم همچین قصدی نداشتم منظورم این بود که ازت زیادی توقع داشتم، آوا، تو از همه بهتر می دونی که من دوستت دارم، نمی دونی؟ اینو که خوب می فهمی، جواب بده با سر اشاره کردم چرا. گفت: خب اگر به جون بچه ام قسم بخورم که حقیقت رو بهت بگم قول میدی منو ببخشی و بشی همون آوای سابق؟ 🌾 - بخش هشتم گفتم :آره، تو حقیقت رو بهم بگو میشم همون آوای قبلی، مهران حقیقت هر چی باشه قبول می کنم و تو رو می بخشم قول میدم، این ندونستن حقیقت باعث میشه من خودم به این ماجرا شاخ و برگ بدم و بیشتر عذاب بکشم، دستشو گذاشت روی شکم من و گفت: به جون هر دوی شما که خیلی برام عزیزین راست میگم، بزار اینطوری برات تعریف کنم، وقتی تو بچه بودی من با ایرج دوست بودم رفت و آمد می کردیم و شب ها بیشتر اوقات خونه ی شما جمع می شدیم، ولی یک مرتبه احساس کردم مهی داره از حد و حدود خودش تجاوز می کنه و می خواد به من نزدیک بشه، حتی یکبار خودشو انداخت توی بغلم، من جوون بودم ولی مقاومت کردم و ازش دور شدم، دیگه پامو خونه ی شما نذاشتم، ایرج اصرار می کرد ولی خودمو بهش نشون نمی دادم و دیگه ام رابطه ام با اونا قطع شد، من نمی تونستم با زن بهترین دوستم این کارو بکنم به نظرم بی شرف ترین و کثیف ترین آدم روی زمین مردایی هستن که میرن سراغ زن شوهر دار، آوا من این کاره نیستم بمیرم همچین کاری نمی کنم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_دهم- بخش پنجم جیغ کشیدم از دردی که توی سینه ام بود و از دردی که یک مرتبه
🌾 - بخش نهم گفتم: پس اون چی بود من دیدم؟ دروغ بود؟ گفت: صبر کن الان میگم من دیگه مهی و ایرج رو ندیدم. تا اون روز توی شمال به طور اتفاقی به دوستان مشترکمون بر خوردم که داشتن میومدن دیدن ایرج فکر کردم دیگه سالها از اون ماجرا گذشته و فراموش شده، تا تو رو توی ساحل پیدا کردم، آواجانم؟ عشق من، خودت می دونی که من واقعاً دوستت دارم، ولی اونجا بیشتر دلم برات سوخت تو معصومانه داشتی زیرخود خواهی های مهی دست و پا می زدی و من اینو فهمیدم، برگشتنم به شمال فقط یک حس دلسوزی برای دختری که شبیه دختر رویا های من بود شکل گرفت، یک نیرویی منو کشوند اونجا که اسمشو می زارم قسمت یا تقدیر، اومدم تا با ایرج در مورد تو حرف بزنم و بهش هشدار بدم که ممکنه دوباره تو دست به اون کار احمقانه بزنی و این بار نجات پیدا نکنی، ولی حس می کردم در گیر احساسم شدم و کلافه بودم، تا اون روز رفتم لب دریا قدم بزنم و با خودم دو، دوتا، چهار تا کنم که چه کاری می تونم برای تو انجام بدم که از اون وضع نجات پیدا کنی. 🌾 - بخش دهم آوا به جون مادرم قسم می خورم اونجا اصلاً ازدواج کردن با تو به ذهن منم نمی رسید، و همچین قصدی نداشتم فقط از تو خوشم میومد و بهت احساس پیدا کرده بودم، مگه میشه آدمی مثل من که این همه سال صبر کرده و از ازدواج ترسیده اینطور با دستپاچگی و احمقانه تصمیم به ازدواج بگیره؟ ولی مهی دنبالم اومده بود و بهم ابراز علاقه کرد و گفت از همون سالها منو می خواسته، باور کن چندشم شد اصلاً حالم ازش بهم می خوره برای اینکه دست از سرم برداره گفتم: من توی فکر ازدواج با دخترتم تو دنبال من راه افتادی این حرفا رو می زنی؟ همین تنها حرفی بود که از تو بین ما رد و بدل شد، اون ترسید که من واقعا‌ً بخوام این کارو بکنم و شلوغش کرد، وگرنه اگرم من قصد همچین کاری رو داشتم با ایرج حرف می زنم نه زن سبک مغزی مثل مهی، وقتی ماجرا رو شد دیگه کوتاه نیومدم دیدم واقعاً تو رو می خوام، از نظر خودم عاقلانه نبود ولی این موضوع دو جنبه ی روشن داشت اینکه من تو رو دوست داشتم و دوم تو باید از اون خونه هر چی زودتر میومدی بیرون اونجا برای دختری مثل تو ساده و پاک جای مناسبی نبود. 🌾 - بخش یازدهم اصلاً نمی دونم ایرج چه خورده برده ای با مهی داره که در مقابلش کوتاه میاد، اون روزم صبح وقتی از اتاق اومدم بیرون، ایرج داشت میرفت خرید منم رفتم آشپزخونه تا یک چای برای خودم بریزم، مهی صدام کرد، که بیا سر اینو بگیر، یک میز رو داشت جابجا می کرد، خب منم دامادش بودم دیگه دختر بچه ام نبودم که از اون بترسم رفتم دستم رو گرفت و کشید توی اتاق جر و بحث مون شد بهش گفتم خجالت نمی کشی زن من دختر توست. گفت: اون باید خجالت بکشه که عشق منو دزدید. آوا به خدا داشتیم دعوا می کردیم که صدای در شنیدیم خواستم بیام بیرون زنیکه پرید و منو بوسید فقط چند لحظه بود من اصلاً نمی خواستم، باور کن از خودم بدم میومد. آخه دیوونه من اگر بخوام به تو خیانت کنم چرا باید برم با مادرت؟ این همه زن توی این دنیاست تو تا حالا دیدی به کسی نگاه هرزه ای داشته باشم؟ بعد اونم مهی که تو می دونی ازش خوشم نمیاد فقط به خاطر تو چیزی نمیگم، حرفم رو باور می کنی؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_دهم- بخش نهم گفتم: پس اون چی بود من دیدم؟ دروغ بود؟ گفت: صبر کن الان م
🌾 - بخش دوازدهم آروم شده بودم انگار آبی که روی آتیش ریخته باشن، به نظرم حرفای مهران صادقانه و راست بود، و یک طورایی دلم براش سوخت،و نفرتم از مهی بیشتر شد، همینطور که مهران داشت بازم توضیح می داد تا منو قانع کنه دستهامو باز کردم و در حالیکه بغض داشتم خودمو انداختم توی بغلش، اونم فوراً محکم منو روی سینه اش گرفت و بوسید بعد از مدت ها دوباره طعم شیرین عشق رو می چشیدم، نجوا کنون ازم پرسید: آوای من برگشته؟ گفتم: برگشته، آوا جز آغوش تو جایی رو نمیشناسه متاسفم که من همچین مادری دارم. ببخشید. و اینطوری من و مهران دوباره با گرمی بیشتری که حالا قدرشو می دونستیم رفتیم به رختخواب. شایدم من فقط دنبال همین بودم که حتی به دروغ یکی منو قانع کنه. روز بعد با اینکه اثرات گریه های شب قبل و دردی که از شکستن دستم کشیده بودم حال خوشی نداشتم ولی خوشحال بودم، بعد از مدت ها داشتم با همون دست گچ گرفته خونه رو مرتب و تمیز می کردم تا تدارک یک شام خوشمزه رو مطابق میل مهران ببینم، حدود ساعت ده بود داشتم جارو برقی می کشیدم. 🌾 - بخش سیزدهم و صدای زنگ رو نشنیدم، یک مرتبه در باز شد و مادر رو توی پاشنه ی در دیدم فوراً با پام جارو رو خاموش کردم و با خوشحالی رفتم جلو با لحن تند و بدی گفت: نمیشنوی یا نمی خوای بشنوی؟ گفتم: سلام مادر خوش اومدین جارو روشن بود ببخشید. گفت: چند بار که زنگ زدم فکر کردم این بار همدیگر کشتین، آزیتا در رو برام باز کرد. حالت مادر کاملاً تغییر کرده بود و حس کردم برای دعوا اومده، چادرشو جمع کرد و نشست روی مبل و گفت: چی شده؟ برای چی دستت شکسته؟ ببین آوا از سیر تا پیاز برای من تعریف می کنی این بار دیگه من کوتاه نمیام، از اولم با ازدواج تو و مهران مخالف بودم سر و وضع مادرت نشون می داد که چند مرده حلاجه، ولی بازم به خواست بچه ام تن در دادم، قرار ما این نبود که دائم بچه ی منو، تو و اون مادرت معلوم الحالت عذاب بدین من نمی زارم، جریان رابطه ی مادرت و مهران چی بوده؟ حرف بزن ببینم خاک عالم توی سرش کنن زنیکه ی پدر سوخته، نفرینش می کنم، الهی روی تخت مرده شور خونه ببینمش، زیر پای بچه ی من نشسته حالا تو مدعی شدی؟ 🌾 - بخش چهاردهم حرف بزن ببینم، چه غلطی کردی که مهران راضی شده دستت رو بشکنه. در حالیکه بازم لرز به بدنم افتاده بود و قلبم تند می زد گفتم: من چی بگم مادر؟ هر کس این حرفا رو بهتون رسونده چیزی باقی نذاشته راست و دروغ اونم از مهران بپرسین، ولی همینقدر بهتون میگم که ماجرا اون طوری که به شما گفتن نبوده، داد زد، دختره ی پر رو و بی حیا، حالا تو روی من در میای؟ من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم، یعنی اینقدر نفهمم که منتظر باشم کسی بهم حرفی بزنه و تحت تاثیر قرار بگیرم؟ خودم نمی دونم که مادرت الان دوساله پاشو توی خونه ی تو نذاشته؟ نمی فهمم انگار نه انگار تو عروسی کردی خیر سرت حامله شدی یک نوک پا نیومد تو رو ببینه، نگو کثافت مهران رو می خواسته، خاک عالم توی سر من کنن با این عروس آوردنم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_دهم- بخش دوازدهم آروم شده بودم انگار آبی که روی آتیش ریخته باشن، به ن
🌾 یازدهم- بخش آول در وضعیتی قرار گرفته بودم که نه می تونستم فرار کنم و نه از خودم دفاعی، فکرم به تنها چیزی که رسید این بود که بچه رو بهانه کنم تا از گزند حرفای نیش دار و توهین آمیز مادر، خودمو خلاص کنم تا مهران بیاد، دستم رو گذاشتم رو شکمم و ناله کردم، مادر در حالیکه چشمهاش پر از اشک شده بود و معلوم بود که نگرانم شده، با تندی گفت: برو بشین پاتو دراز کن، هر چند که اومدن این بچه دست و پاگیر مهران میشه، این حرفا رو آزیتا شنیده مگه کسی می تونه جلوی دهن اونو بگیره؟ الان نصف فامیل خبردار شدن، ای تف به اون مادرت، همچین مادری نباشه بهتره، حالا برای چی این حرف ها رو جار زدین؟ چرا کاری کردین که آزیتا و ماکان بشنون؟ همش تقصیر توست که سیاست نداری، اون روزی که به مهران گفتم این دختر به درد تو نمی خوره گوش نکرد، حالا اینم نتیجه اش، چند روز دیگه هر کس و ناکسی می خواد اینو بزنه توی سر من، البته همه توی عروسی ریخت و قیافه ی مادرت رو دیدن تا تهشو خوندن. 🌾 - بخش دوم گفتم: مادر تو رو خدا اینطوری نگین، خواهش می کنم، اصلاً دلتون به حال من نمی سوزه که مهران دستم رو شکسته، دیشب اونقدر داد و بیداد کرد که آزیتا خانم صدامون رو شنید خودتون می دونین که من اهل سر و صدا کردن نیستم، بزارین مهران بیاد اون راستشو بهتون میگه، اینطوری که شنیدین نبوده. گفت: صد بار بهت گفتم زندگی عروسک بازی نیست حواست رو جمع کن این که بزک دوزک کنی و خودتو برای شوهرت لوس کنی یک مدت کار سازه زن باید زنیت داشته باشه، تا نزاره مردش هرز بره. گفتم: چیه مادر اگر مهران اشتباه کنه تقصیر منه؟ اصلاً شما تا حالا دیدن من آرایش کنم؟ صورت من همینطوریه به خدا من آرایش نمی کنم. گفت : بکنی و نکنی این روش تو درست نبوده، ای خدا، ای خدا حالا چطوری این موضوع رو جمع و جور کنم؟ به آزیتا سفارش کردم به کسی نگه ولی می دونم که تا حالا اقلاً برای ده نفر تعریف کرده. گفتم: دیواری کوتاه تر از من پیدا نکردین؟ مهران که قسم می خوره همچین چیزی نبوده چرا باید آزیتا خانم قبل از اینکه حقیقت رو بدونه همه جا رو پر کرده باشه؟ بعد شما اومدی منو دعوا می کنین؟ 🌾 - بخش سوم مادر مثل این بود که حرفای منو نمی شنوه همینطور که داشت حرص و جوش می خورد گفت: آوا این بچه که بدنیا اومد تو باید برگردی پیش مادرت نمی تونیم سرمون رو جلوی مردم بلند کنیم، می فهمی چی میگم؟ اصلاً مهران بد، اون بوده که به مادرت نظر داشته چرا باید به دامادش رو بده؟ ببینم بابات می دونه؟ غیرت نداره؟ جلوی مادرت رو بگیره؟ تو چرا چیزی بهش نمیگی؟ از شدت ناراحتی دست و پام می لرزید و دل و کمرم درد گرفته بود دیگه تحمل نداشتم دویدم توی اتاق و یک مانتو تنم انداختم و روی سرم و با سرعت اومدن بیرون و رفتم به طرف در تا از خونه خارج بشم، صدام کرد آوا، آوا کجا میری؟ صبر کن مهران بیاد تکلیفت رو روشن کنیم، ولی گوش ندادم. مدتی با سرعت از خونه دور شدم چند خیابون اونطرف تر ایستادم و خم شدم و زار، زار گریه کردم، و چند بار تکرار کردم نکنه بچه ام رو ازم بگیرن، ای خدا کمک کن بچه ام، چند عابر با نگاهی دنباله دار از کنارم رد شدن، نمی دونستم چیکار کنم، به فکرم رسید برم محل کار مهران و بهش خبر بدم، ولی حالم خیلی بد بود و دلم نمی خواست آبروشو ببرم، می دونستم که اون موقع صبح دفتر نیست، کسی رو نمی شناختم که بهش پناه ببرم یک مرتبه یاد خانم دوست مهران افتادم خونه شون رو بلد بودم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت یازدهم- بخش آول در وضعیتی قرار گرفته بودم که نه می تونستم فرار کنم و نه
🌾 - بخش چهارم فوراً یک تاکسی گرفتم و خودمو رسوندم در خونه ی اونا اما هر چی زنگ زدم کسی در رو باز نکرد یادم اومد که الان باید مدرسه باشه، روی پله ی سرد و یخ زده ی در خونه نشستم تا بیاد، بی اندازه سردم شده بود، زمین هم جای نشستن نبود، بلند شدم و قدم زدم. تا ساعت یک بعد از ظهر خدا می دونه بهم چی گذشت، تا دوست مهران رو با خانمش و بچه هاش دیدم که با هم اومدن و جلوی در نگه داشتن و پیاده شدن و رفتن توی خونه و منو ندیدن، وارفته بودم، آوا چیکار داری می کنی؟ نمی دونی مهران چقدر جلوی دوستهاش آبرو داره؟ چقدر خودشو مهم جلوه میده؟ تو چطور زنی هستی که می خوای حیثیت شوهرت رو ببری؟ اصلاً اگر به گوش مهران برسه که من این راز رو با غریبه ها در میون گذاشتم حتماً طلاقم میده و بهانه ی خوبی دستش میاد که بچه ام رو ازم بگیره، این بود که آروم و بی صدا راه افتادم بطرف خونه با این فکر که اگر پیاده برم غروب میشه و مهران بر می گرده. 🌾 - بخش پنجم اما چند خیابون بیشتر نرفته بودم که احساس کردم دیگه قدرت راه رفتن ندارم به شدت سردم شده بود، چشمم افتاد به یک باجه ی تلفن به ساعت نگاه کردم ممکن بود مهران برگشته باشه دفتر، خودمو رسوندم به تلفن و به زحمت از کیفم یک سکه در آوردم و گوشی رو با گردن و شونه ام نگه داشتم و با همون دستم شماره گرفتم، خودش گوشی رو برداشت، بی مقدمه با بغضی که توی گلوم بود گفتم: مهران من توی خیابونم میشه بیای دنبالم؟ گفت: تو توی خیابون چیکار می کنی؟ با اون حالت سرما می خوری. گفتم: مادر اومده خونه ی ما مثل اینکه آزیتا خانم همه چیز رو شنیده و گذاشته کف دستش،مادر داشت با من دعوا می کرد منم از خونه زدم بیرون. گفت: کجایی؟ خیلی خب همون جا وایستا من الان خودمو می رسونم از جات تکون نخور . مهران وقتی رسید ماشین رو نگه داشت و مثل اینکه از حال و روز من همه چیز رو فهمیده بود. فوراً پیاده شد و منو که دستم رو گرفته بودم به اتاقک تلفن روی دست بلند کرد و برد گذاشت روی صندلی ماشین، وسریع راه افتاد. 🌾 - بخش ششم و گفت: من یک آزیتایی بسازم که تا عمر داره این کارشو فراموش نکنه، قربونت برم اصلاً خودتو ناراحت نکن مگه من مُردم که تو توی کوچه و خیابون آواره بشی روز مرگم باشه، نگران مادرم نباش فراموش می کنه تو که چیزی به مادر نگفتی؟ همینطور که دندون هام از سرما بهم می خورد گفتم: نه، چون نمی دونستم تو می خوای چی بگی نمی خواستم حرفمون دوتا بشه، بخاری ماشین رو زیاد کرد و گفت: آخه تو خیلی بی خودی خودتو ناراحت می کنی، شیر زن باش جلوشون در بیا تا کی می خوای اینطوری باشی؟ هر کس به خودش اجازه بده به کار تو دخالت کنه ! یک کلام به مادر می گفتی به شما ربطی نداره من خودم می دونم و مهران تموم شد و رفت. گفتم: خودت می دونی چی داری میگی؟ من؟ به مادر تو این حرف رو بزنم؟ من حتی به اون مهی که این همه به من بدی کرده این حرفا رو نزدم مادر تو نگران شده شایدم حق داشته باشه، خب اینم کم حرفی نبوده برای اونم قبولش سخته، ولی چیزی که مادر متوجه نیست اینه که من این وسط گناهی ندارم باید با من همدردی می کرد مهران خودت می دونی که دلم می خواست خانواده ی تو خانواده ی منم باشن، مهران در حالیکه سخت عصبانی بود و با حرص دنده عوض می کرد 🌾 - بخش هفتم گفت: آوا دیوونه ام نکن مقصر خودتی که با این مظلوم بازی هات باعث میشی بهت زور بگن، آوا خانم دنیا اینطوری نیست کسی توی این دنیا قدر این کارا رو نمی دونه باید یاد بگیری حرفت رو بزنی وگرنه اصلاً آدم حسابت نمی کنن، تو وقتی دیده می شی که بفهمن اگر بهت بدی کردن بدی می کنی بفهمن وجود داری، خوبه که آدم خوب باشه ولی تو از حدش گذروندی، من دیدم هر کس هر چی بهت میگه سرتو میندازی پایین بعد من مجبور میشم یک طوری تلافی کنم. تازه اونم از چشم تو می ببین. گفتم: خوبه والله، حالا من مقصرم؟ چون جواب مادرت رو ندادم؟ اگرم می دادم الان با من دعوا می کردی که چرا دادی، گفت: چرا نفهمی چی میگم تو امروز نباید از خونه ی خودت میومدی بیرون، و خودتو به این حال و روز مینداختی، هر کس اذیتت کرد بزن توی دهنش من قول میدم خوشحالم بشم که زنم از عهده ی خودش بر میاد. و من بازم سکوت کردم جر و بحث توی اون شرایط رو درست نمی دیدم نه من حال خوبی داشتم و نه مهران، و این بار دومی بود که اونقدر اونو عصبانی می دیدم . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d