eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐
🍃🍃🍃 خاطره ای زیبا از زندگی شخصی دکتر الهی قمشه ای: هفت یا هشت ساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن! پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش... میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد ۳۵ زار دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم. خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود... مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم. *داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور می‌کردم* *اما اضطراب نهفته ای آزارم می‌ داد.* پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت: نه همشیره. *گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟* آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد وگفت : *آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.* دنیا رو سرم چرخ می‌خورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم ؛ *یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج آقاصبوری!* مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی روبه من کرد و گفت: *این دفعه مهمان من!* ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟! *بخدا هنوزم بعد ۴۴ سال لبخندش و پندش یادم هست!* بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن ونه ادعای خواندن كتاب های روان‌شناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟ ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه و آبرویی نریزه ...! 🍃🍃🍃 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
6️⃣2️⃣ *داستان درخت سیب* سال ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد. او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد. یک روز، پسر بعد از مدت ها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود. درخت به پسر گفت: بیا با من بازی کن. پسر جواب داد: من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درخت ها بازی نمی کنم. دوست دارم برای خودم اسباب بازی داشته باشم ولی پولی ندارم. "متاسفم. ولی من پولی ندارم، اما تو می توانی همه ی سیب های مرا بچینی و آن ها را بفروشی و از پولش برای خودت اسباب بازی بخری." پسر بسیار خوشحال شد و تمام سیب ها را چید و با ذوق و شوق آن جا را ترک کرد. پسر هرگز بعد از چیدن سیب ها به سراغ درخت نیامد. یک روز پسر بعد از مدت ها پیش درخت برگشت این بار پسر برای خودش مردی شده بود. درخت بسیار هیجان زده شد و گفت: بیا باهم بازی کنیم. " من وقتی برای بازی ندارم. باید کار کنم و برای خانواده ام یک خانه بخرم. تو می توانی به من کمک کنی؟" "متاسفم، ولی من خانه ندارم، اما می توانی شاخه های مرا ببری و با آن خانه بسازی." مرد هم همین کار را کرد و با شادمانی درخت را ترک کرد. درخت از دیدن دوست قدیمی اش خوشحال شد، اما او دیگر پیش درخت نیامد. درخت دوباره تنها و ناراحت شد. یک روز گرم تابستانی، مرد برگشت و درخت بسیار خوشحال شد. درخت گفت: بیا باهم بازی کنیم! مرد گفت: من دیگر پیر شده ام و دلم می خواهد با قایق به سفر دریایی بروم. تو می توانی به من قایقی بدهی؟ " تنه ی مرا ببر و برای خودت قایقی بساز. تو با قایقت می توانی به دوردست ها سفر کنی و از آن لذت ببری." مرد هم تنه ی درخت را قطع کرد و از آن برای خود قایقی ساخت و به سفر دریایی اش رفت و مدت زمانی طولانی دیگر پیش درخت نیامد. سرانجام مرد بعد از چند سال بازگشت. درخت گفت: متاسفم پسرم، اما من دیگر چیزی برای دادن به تو ندارم. حتی سیبی هم ندارم تا از تو پذیرایی کنم. مرد پاسخ داد: مهم نیست، چون من هم دندانی برای گاز زدن ندارم. "حتی تنه ای ندارم که بتوانی از آن بالا بروی" "من آن قدر پیر شده ام که دیگر نمی توانم از جایی بالا بروم." درخت اشک ریخت و گفت: من واقعاً نمی توانم به تو کمکی بکنم، تنها چیزی که برایم باقی مانده ریشه های خشکیده ی من است. مرد جواب داد:من حالا به چیز زیادی احتیاج ندارم، تنها جایی می خواهم که بتوانم در آن استراحت کنم. من خسته و پیر شده ام. "خب! ریشه های درخت پیر بهترین مکان برای تکیه دادن و استراحت کردن است. بیا بنشین و استراحت کن." مرد کنار ریشه ی درخت نشست و درخت هم از خوشحالی اشک ریخت. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨ 🔘 داستان واقعی ✍چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم. (بعنوان مسافر).آونروز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود. راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم. هیچی نگفت و فقط گوش میکرد. صحبتم تموم که شد گفت یه قضیه‌ای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود. گفتم بفرمایید. برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده می‌نویسم. یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود. وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا انقدر همکاراتون ......(یه فحشی داد) هستند. از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود. گفتم چطور شده، مسافر گفت: ۸ بار درخواست دادم و راننده‌ها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند. من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن. این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص می‌خورد.( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود). حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم. سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن. چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه. من سر پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ..... هستم و مسافر نمی‌دونست. خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی!!! دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم. من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم. تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم. اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد. گفتم دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری. تو فکر رفت و لبخند زد. من اونموقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده. رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود! حکمت خدا دو طرفه بود. هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴میلیون و چهارصد هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد. همیشه بدشانسی بد شانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم. اینارو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم. من هم به حکمت خدا فکر کردم. ‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
براق شدن ژله 👇🍷 ژله را باید با دو لیوان آب جوش درست کنید تا ژله تان براق شود ژله با اضافه کردن یک لیوان آب جوش و یک لیوان آب سرد کدر و بد رنگ خواهد شد برای همزدن ویکدست شدن پودروآب آنرابه روش بنماری مخلوط کنید.ظرف ژله راروی بخارآب بمدت یک تادودقیقه هم بزنید تا تمام مایع یکدست شود https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌸🍃 اين سبزه با تخم شربتيه كه چهار پنج روزه اماده ميشه. برا اين سبزه من يه توپ كم باد داشتم كه يه طرفش رو فشار دادم تا صاف بشه و چسب پنج سانتي زدم كه فيكس بمونه. سمت صافش رو گذاشتم تو بشقاب بعد روش يه لايه نازك پنبه زدم و اب پاشيدم كه بچسبه، اگه سطحي دارين كه چسبندگي نداره با نخ دورش بپيچيد. بعد هم يه پارچه خيلي نازك كشيدم روش. يكي دوقاشق تخم شربتي رو دو ساعت خيس كردم و كشيدم روش پنج روزه ميشه همينی كه تو عكسه😍👌 ‎ 🎀 🌸 🎀 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
برای مهمونی روسریتو این مدلی ببند که با بقیه متفاوت باشی🥰 اینم یه مدل برای اونایی که دوست دارن کل روسریشون جلو بیوفته و از گیره و سوزن استفاده نکنن خودمم این مدلو خیلی دوست دارم هم راحته هم شیک https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎥 ✍ کامل با تمام نکات 🍩🍩🍩🍩🍩🍩🍩 😍👏 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌺💫🌺💫🌺💫🌺
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
# نان کماج اصفهان نان کماج هم یکی نان های سنتی اصفهان هست در زمان های قدیم این نان را برای عروس و داماد ها میبردند این نان خوشمزه قدیم با تنور پخته میشد الان در فر هم میشه بپزیم شیر ۱ لیوان اب گرم نصف لیوان تخم مرغ ۳ عدد شکر ۱ لیوان ترکیب روغن مایه و کره اب شده نصف لیوان مایه خمیر ۱/۵ق غذاخوری ارد ۴ الی ۵ لیوان کنجد گردوبادام برای تزئین زعفران دم کرده ۲ ق غذاخوری ابتدا اب گرم و ۱ قاشق از شکرها و مایه خمیر را مخلوط میکنیم در اون را میگذاریم جای گرم میذاریم تا مایه خمیر عمل بیاد شیر را کمی گرم کرده زغفران و شکر را اصافه کنید خوب حل کنید حرارت را خاموش کنید بذارید خنک شه بعد ۲ تا از تخم مرغ ها و را اضافه کنید خوب مخلوط کنید یه تخم مرغ دیگه را زرده را جدا بذارید سفیده را به مواد اضافه کنید تو این مرحله اگر دوست داشتید می تونید زیره یا رازیانه هم اضافه کنید حالا ارد را کم کم اضافه کنید تا جایی مه خمیر به دست نچسبه خمیر را خوب ورز بدید تا جایی که به دست نچسبه میتونید هر وقت خیلی چسبناک بود کمی دست خود را چرب کنید خمیر را استراحت بدید تا ور بیاد بعد چونه بگیرید ۱۰ دقیقه چونه ها را استراحت بدید زرده تخم مرغ ۱ق زعفران و ۱ ق شیر یا ماست را خوب مخلوط کنید چونه ها را به قطر ۱۵ سانت باز کنید روی اون را از مواد رومال و کنجد بزنید گردو بادام میتونید در صورت دلخواه روش بذارید با حرارت ۱۸۰ درجه سانتی گراد تو فر از قبل روشن شده به مدت ۲۰ دقیقه بذارید تا روی اون طلایی شه توی فر ۲ کاسه اب بذارید تا نون ها خشک نشه همچنین در صورت دلخواه میتونید داخل خمیر گردو یا کشمش هم بریزید https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎂 کیک اسفنجی 👌 4 تخم مرغ یک پیمانه پلوپز شکر یک و یک چهارم پیمانه آرد یک چهارم پیمانه روغن مایع یک چهارم پیمانه آب ولرم مایل به داغ وانیل و بکینگ پودر هر کدام نصف قاشق چایخوری پیمانه پلوپز باشه حتما. همه مواد حتما دمای محیط رسیده باشن. فر از نیم ساعت قبل روشن بشه 180 درجه. بعد شروع به کار آرد سه بار الک شده با با بکینگ پودر وانیل با شکر مخلوط بشه. تخم مرغ ها رو در ظرف استیل بشکنید بعد شکر و وانیل روش بریزید. بعد با دور تند همزن اینقد بزنید تا غلیظ و کشدار بشه و حباب های زیادی توش مشخص باشه. بستگی به قدرت همزن داره. من معمولا شش هفت دقیقه میزنم. بعد روغن و آب را اضافه کنید با هم. بعد فقط 30 ثانیه با دور تند همزن بزنید. بعد همزن رو کنار بذارید و آرد و بکینگ پودر از قبل الک شده رو قاشق قاشق بریزید و با لیسک بصورت دورانی و آرام در یک جهت هم بزنید تا پف کیک نخوابه. بعد از آخرین قاشق آرد که اضافه کردید و هم زدید باید حباب ها داخل مواد کیک دیده بشن وگرنه قطعا کیک سنگین میشه یا اینکه به اندازه کافی پف نمیکنه. سریعا مواد رو داخل قالب که به اندازه کف قالب کاغذ روغنی انداختید، بریزید و بره داخل فر طبقه وسط. من میذارم روی طبقه ای که توری مانند هست، یعنی روی سینی فر نمی‌ذارم. برای اینکه حرارت به همه جاش یکنواخت برسه. بمدت یک ساعت با همون درجه 180(درجه فرها با هم فرق داره. چند بار درست کنید تا دستتون بیاد با چه درجه ای بهتر میشه) میذارم. تو این مدت اصلا در فر باز نشه. بعد از یک ساعت خاموش میکنم و درمیارم میزارم روی گاز یه نیم ساعت بمونه تا خنک بشه. بعدم پلاستیک میکشم میذارم یخچال که روز بعد خامه کشی کنم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📜 📌پادشاهی قصد کشتن اسيری کرد. اسير در آن حالت نااميدی شاه را دشنام داد. شاه به يکی از وزرای خود گفت: او چه می گويد؟ ✨وزير گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسير را بخشيد. 📌 وزير ديگری که در محضر شاه بود و با آن وزير اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسير به شما دشنام داد. ✨پادشاه گفت: تو راست می گويی اما دروغ آن وزير که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود. 📚«گلستان سعدی» ✨جز راست نباید گفت✨ ✨هر راست نشاید گفت✨ ‎‌‌‌‎https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🎭🎭🎭🎭🎭🎭🎭🎭🎭🎭🎭🎭🎭
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_نهم بعد از اون روز تنها همراه من معصومه بود که تمام زندگی منو میدونست معصومه دوست دوران دبیرست
حمید که میومد کنارم حالم بد میشد ،از این همه پنهان کاری خسته شده بودم هر روز به این فکر میکردم چجوری مچ حمیدو بگیرم تا اینکه بعد از دو سه هفته معصومه بهم زنگ زد و گفت ماجرای تو رو برای خاهرم تعریف کردم اون یک دوست مجرد توی تهران داره که اون جا کار میکنه دنبال یه هم خونس گفتم شاید دوست من یکی دوماهی بخاد اونجا رفت و امد کنه اونم از خدا خاسته قبول کرده به شرطی که تو یکم اجاره بدی ،گفتم یعنی برم اون جا زندگی کنم؟ معصومه گفت نه به حمید بگو یه هفته میری شهرستان ولی تهران بمون ،گفتم نمیشه هم زنگ میزنه خونمون هم به مادرش باید سر بزنم ،غیر ممکنه معصومه گفت بگو با من داری میای مسافرت ،از حرفش خندم گرفت و گفتم مسافرت؟؟؟ من تا حالا تنهایی غیر از شهرستان جایی نرفتم ،حمید میدونه،عادت به اینکار ندارم که تنهاش بزارم ،شهرستانم قبل از این ماجرا فقط یکی دوبار تنها رفته بودم اونم به خاطر مامانم ،معصومه گفت حالا با قبلا فرق داره اونم از خداشه که تو از پیشش بری تو بهش بگو ولی بگو من نمیخام برم ببین حمید خودش چی میگه ته دلم راضی به این قضیه نبودم نمیدونم چرا ولی دلم میخاست بفهمم که حمید بهم وفاداره یا نه،عین ادمی شده بودم که خودشو گول میزنه شب به حمید گفتم معصومه میگه بیا بریم مشهد زیارت کنیم ،ولی من گفتم نمیام حمید اینجا تنهاست،ته دلم منتظر بودم تا حمید بگه نرو گفت چرا نری؟ حتما برو تو اینجا افسردگی گرفتی برو حال و هوا عوض کن بعدش هم با همدیگه میریم برات دنبال کار میگردیم گفتم نه من دلم نمیخاد تو رو تنها بزارم یه وقتی باشه که دوتایی باهم بریم مشهد ته دلم هنوز امیدی به حمید و زندگیم داشتم حمید گفت نه حتما برو نگران پولش نباش من یه مقدار پس اندازدارم بهت میدم گفتم تو این اوضاع مالی خوب نیس بریم گفت تو چکار به اوضاع مالی داری؟؟؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 👇👇👇
سفر رفتن برات از هر چیزی مهمتره،بغض کرده بودم به زور جلو اشکامو گرفتم تا نریزن و گفتم باشه پس من هفته دیگه میرم مشهد زیارت حمید خندید و گفت ان شالله وقتی برمیگردی حالت خیلی بهتر بشه بهش گفتم قول میدم وقتی برگردم هیچ کدوم از این ماجراها نباشه و حالم برای همیشه خوب بشه حمید گفت امیدوارم. قرار بود اخر هفته برم مشهد شروع کردم به جمع کردن چمدونم به حمید گفته بودم که پنج شش روز اونجا می مونم حمید گفت هر چقدر دوس داری بمون سر کار که نمیخای بری منم که مدام شیفتم نمیتونم ببینمت پس بهتره اونجا باشی و حال و هوات عوض بشه ادرس خونه ی دوست معصومه رو گرفتم و رفتم پیشش دختر خوبی بود،و تازه اومده بود تهران تا کار کنه ،ماجرا رو که بهش گفتم گفت میخای چکار کنی ؟؟ گفتم کشیک وایمیستم حمید که رفت میرم داخل خونه گوشیمو روی ضبط فیلم میزارم و میام بیرون و دفه بعد میرم ببینم چی ضبط کرده که بتونم به عنوان مدرک ازش استفاده کنم واسه اینکه حمید شک نکنه بلیطمم گرفته بودم و خودش با آژانس منو رسوند ترمینال و تا وقتی که سوار نشدم خیالش راحت نشد و برگشت وقتی ماشین حرکت کرد گفتم صبر کنه یه وسیله جا گذاشتم و از ماشین پیاده شدم و رفتم خونه دوستم ،تمام اون شب تا صبح گریه کردم چ فهمیه بهم دلداری میداد و میگفت گریه نکن درست میشه صبح زود از خونه زدم بیرون تا ببینم حمید شیفته یا نه ولی شیفت نبود و از خونه در نیومد ،تمام مدت توی پارک روبه روی خونه نشسته بودم و از سرما میلرزیدم تا اینکه حدود دوازده ظهر بود که دیدم حمید از اپارتمان درومد و چند لحظه بعدش یه دختر با موهای بلوند از خونه درومد به اون قیافه و آرایشش نگاه میکردم و یاد حرف حمید که میگفت چکارش داری میره دهاتشون و میره سر کار فکر میکردم ،مطمئن که شدم حمید از خونه رفت بیرون ،رفتم داخل خونه گوشی رو گذاشتم رو حالت هواپیما و بعد هم ویدیو و پشت آینه قایمش کردم ،از قبل براش یه جایی درست کرده بودم توی جا دستمال کاغذی گذاشتمش طوری که اصلا بهش شک نکنه https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d