eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
25.2هزار ویدیو
125 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
برزبان وکلمات روببینید ووصف خدای یگانه بسیارزیبا اززبان حاجی فیروز خانم 👍 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️امروز هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید؛ به کسانی فکر کنید که قادر به تکلّم نیستند. قبل از اینکه بخواهید از مزّه ی غذای تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد. امروز پیش از آنکه از زندگی تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام، از دنیا رفته قبل از آنکه از فرزندان تان شکایت کنی، به کسی فکر کنید که آرزوی بچّه دار شدن دارد پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند. و پیش از آنکه از شغل تان خسته شوید و از آن شکایت کنید، به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید. زندگی، یک نعمت است با غر زدن و نالیدن به کام خودتان و اطرافیان تلخش نکنید. 🌼🍃 زندگی زیباست 🌼 اگر به آن زیبا بنگریم🍀 زندگی زیباست 🌼 اگر با مردمان نیک رفتار ونیک کردار باشیم🍀 زندگی زیباست 🌼 اگر آسمان آبی و دلمان سبز و آسمانی باشد🍀 چهارشنبه تون پر گل 🌼 🌼🍃 هر وقت احساس کردی حال خوبی نداری فقط پنج دقیقه عمیق بازدم کن . حس کن که به همراه بازدم ، حال بد و تاریکت را به بیرون پرتاب می کنی . شگفت زده خواهی شد ؛ در طی پنج دقیقه به حالت نرمال باز می گردی و تاریکی و بی حوصلگی ناپدید می شود . 🍃اشو 📚کتاب‌_نارنجی 🌼🍃 🌷سلام صبح زیباتون بخیر امروزتون پرازنگاه خدا زندگی هدیه خداست از هر لحظه آن لذت ببرید امیدوارم یه روزعالی و پر از خبرهای خوب پیش رو داشته باشید 🌷چهارشنبه تون به خیر و شادی 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
─┅─═ঊ🍃🌸🍃ঈ═─┅─ آموزش کاشت 🍓🍓🍓 با صدا ببینین❌ 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
: با شاهی ،خاک اره ،جوراب زنانه که یک هفته ای آماده میشه 👆😊🌱 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
برگ ها از کناره به علت زیاد از حد غنی بودن خاک است کودهی را کمتر کنید 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
کاکتوسی زیبا با گلهای زیبا وبسیاربدبو🌺 😷بوی بد این گل مگسها وحشرات رو بسمت خودش میکشه واین عمل باعث گرده افشانی گیاه میشه 🌵تمام خانواده استتاپلیا این گل بدبورو دارن که باتوجه به نوعش بوی کمتریا بیشتری میده 😍🌺پاییز این ساکولنت زیبا گل میده 💥نیاز بمحیطی پرنوروافتاب ملایم داره وخاک کاکتوس براش مناسبه 💦خاکش خشک شد آب میخواد و دما ده درجه شد بیرون نمونه 🌺برای اینکه گل بده بهار و تابستون باید از نورکافی برخوردار باشه 🌵براحتی از ساقه قابل تکثیره 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🦋بگونیا گیاهان گلدار و زیبایی هستند که اگه نگهداریشونو بدونید بیشتر ماه های سال رو گل میدن 🌸 یا بال فرشته ای از گل‌های گلدار زیباییه که نور فیلتر شده از پشت شیشه رو به قبله رو میخواد و خاکش خشک شد آبش بدید 🌼برای گلدهی هر ماه کود ۱۲.۱۲.۳۶بهش بدید و برای اینکه رشد کنه هر دو هفته با کود سه بیست تقویتش کنید 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
که این روزها داخل فروشگاهها زیاد میبینید😍🌱 ✍بذرآبزی رو میتونید از, فروشگاه های گل و گیاه قسمت فروش بذرتهیه کنید🌱 ✅ته تنگ کمی آب بریزید و بذرگیاه آبزی رو بریزیدروی آب وبزارید تنگ رو جای پرنور بعدچندروز بذرهاسبزمیشن، آروم تنگ رو آب کنید 🐠داخل تنگ ماهی هم میتونید بریزید این آب بدلیل بذرآبزی بونمیگیره وتا یکسال ماندگاری داره(ازتنگ دهان گشاداستفاده کنیدکه ماهی اکسیژن کم نیاره) 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_بیستوچهار پرده کنار کشیده شد و خانمی با لباس سفید اومد بالای سرم. _خوبی پلک میزدم و نگاهش م
آستین لباسمو گرفت_داشتی چه غلطی میکردی میخوای منو بی آبرو کنی؟ اشکم دراومده بود که با خشم پرتم کرد داخل راهرو و بالا سرم روی زانوش نشست خیلی عصبی بود. نیم خیز شدم و نشستم که صورتمو گرفت و شصتاشو روی لپام فشار داد. _فردا میگم ننه قمر بیاد وای به حالت چموش بازی دربیاری وگرنه سرتو میبرم اگر بو ببرم همه اینا نقشه بوده خودتو خانوادتو زنده نمیذارم فهمیدی؟ اشکام باریدن روی دستش و سرمو تکون دادم که ولم کرد و بالای سرم ایستاد. _بهتر که نگاهت میکنم به این نتیجه میرسم حیف بود تو رو بدم به بهادر باید برای خودم میشدی! تابی به سبیلش داد و رفت. آب دهنمو قورت دادم.. مو به تنم سیخ شد از تعجب دهنم باز شده بود نمیتونستم درک کنم یعنی میدونست بهادر منو اذیت می کرده؟ با گریه روونه اتاقم شدم نباید اون دعا نویس میومد زبون برام نمونده بود که حرف بزنم کاری هم از دستم بر نمیومد! تا صبح پلک رو پلک نزاشتم از ترس... وقتی آفتاب طلوع کرد تپش قلبم شروع شد. اول قرار بود طبیب بیاد منو ببینه و بعد ننه قمر. غصه ام گرفته بود طبیب اومد و بعد از دیدن بدنم به خان و بقیه گفت که خوب شدم... 💍💜 و پارچه هایی که مریض خونه دور پا و کمرم بسته بود رو باز کرد و رفت. از گریه نفسم بند اومده بود منتظر بودیم ننه قمر بیاد دعا دعا میکردم نیاد! و خداروشکر نیومد دلم میخواست از عمارت فرار کنم دست اون خان حرومزاده و پسرش به من نرسه ولی مگه میشد؟ کنج اتاق نشسته بودم که در باز شد و خان اومد از ترس بدنم به لرز افتاده بود صدام در نمیومد حرفی بزنم جیغی بکشم چیزی بگم. با لبخند کثیفش سمتم اومد که از جا بلند شدم. واقعا نامردی بود که اونم بهم دست درازی کنه.. از زیر دستش در رفتم که منو از پشت کشید _کجا در میری؟ خندید. گریه میکردم و نفرینش میکردم دستامو گرفت که در با شدت باز شد و بهادر اومد داخل با حرص پدرشو نگاه کرد _با چه جرعتی اومدی تو گم شو بیرون پسر ملتسمانه و با اشک بهادرو نگاه کردم رگ های گردن و پیشونیش زده بود بیرون اومد و یقه پدرشو چسبید از خدا ممنون بودم که نجاتم داد ولی بهادر چرا رگ گردن برام کلفت کرده بود؟ یقه پدرشو گرفته بود و مشت بود که حواله صورت پدرش میکرد از ترس گریه میکردم و چشمامو بسته بودم که صدای داد و بیدادشون کل عمارتو برداشته بود خان داد زد _چیه تا دیروز این دختره دستمال دم دستی تو بود الان ناموست شد؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_بیستو_شش آستین لباسمو گرفت_داشتی چه غلطی میکردی میخوای منو بی آبرو کنی؟ اشکم دراومده بود که
با مشتی که زد به دهن پدرش دیگه خان چیزی نگفت و کشیده ای خوابوند زیر گوش بهادر _بی غیرتم اگر ازاین روستا بیرونت نکنم! بهادر بدون حرفی پدرشو بیرون کرد و با صورت خونی نشست کنارم که ناخوداگاه یکمی رفتم عقب ازش ترس داشتم از طرفی از حرفا و کارای مشکوکشون سر درنمیاوردم! با گریه تکیه داده بودم به پشتی بهادر داد زد _صداتو ببر گلرخ بسه بی صدا گریه کردم. بهادر غرید تو صورتم_چرا حرف نمیزنی با من حرف بزن به کسی نمیگم.. آهی کشیدم با سختی زبونم رو تکون داد _ن..ن...ن ..می...ت...و..ن...م جونم بالا اومد تا اینو بگم اومد سمتم دستامو گزاشتم روی سرم که بغلم کرد واقعا شاخام زده بود بیرون بهادر سرمو بوسید _گلرخ من باید برم سه روز دیگه بیا زیر آخرین درخت باغ برات اونجا نامه میزارم بهم قول بده که میای اشکم بارید اگر میرفت خان باز بهم حمله میکرد انگار فکرمو خونده بود _نترس اون کفتار پیر دیگه سمتت نمیاد حواسم بهت هست گلرخ تروخدا حتما بیا منتظر نگاهش کردم با سختی گفتم_ب..ب...با...ش...ه لبخند زد و بلند شد رفت نگاهش کردم چشمکی زد و رفت. آب دهنمو قورت دادم و بیرون نرفتم باور نکردنی بود بهادر داشت باهام مهربونی میکرد از یک طرف ترس اون اجنه ها تو جونم بود از طرفی خان! با سختی زبونمو تکون میدادم که حرف بزنم ولی زبونم گیر میکرد اما باز میتونستم چیزی بگم… 💍💜 صبح از اتاق بیرون نرفتم و نزدیک ظهر رفتم و چیزی خوردم و یکمی خوراکی برای خودم برداشتم و رفتم داخل اتاق که بیرون نرم. از وقتی که برگشتم عمارت دیگه پیش شوهرم نبودم و تو اتاقی جدا بودم اون روز هم گذشت و با سختی شب رو صبح کردم اول صبح بود کنیزی اومد دم اتاقم و گفت خان کارم داره اولش ترسیدم با بدبختی به کنیز فهموندم همراهم بیاد و قبول کرد خان داخل حیاط بود خیالم راحت شد سر به زیر نگاهش میکردم گفت _بهادرو پرت کردم بیرون! چیزی نگفتم که غرید _درسته مریض احوال بودی ولی یادت نرفته که توام جزو کنیزای عمارتی از امروز دیگه میری تو مطبخ و کار میکنی برای تو زیادی بود دست راست بودن من، برو حالاهم از جلوی چشمام گم شو با دلی شکسته رفتم داخل مطبخ هیچکس راضی نبود دست به سیاه و سفید بزنم ولی مجبور بودم از اون روز کار کنم حرف زدنم بهتر شده بود ولی به هیچکس چیزی نمیگفتم آخرای شب بود دقیقا موعد همون قراری بود که بهادر با من گذاشته بود!نمیدونستم برم یا نه! قلبم توی دهنم میکوبید از مطبخ بیرون اومدم که صدای خنده مستانه زنی به گوشم خورد کنجکاو شدم رفتم پشت دیوار با دیدن خان و کنیز جوون عمارت ابروهام بالا پرید اگر زن خان میدید چی میشد! پوزخندی زدم و رفتم سمت باغ عمارت https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_بیستو_هشت با مشتی که زد به دهن پدرش دیگه خان چیزی نگفت و کشیده ای خوابوند زیر گوش بهادر _ب
تصمیم گرفتم برم زیر درختی که بهادر گفته بود باترس اطرافمو نگاه میکرد صدای خش خش از بین بوته ها به گوشم خورد خودمو باختم هرلحظه منتظر یه موجود ترسناک بودم ولی با دیدن بهادر جیغ کشیدم فوری جلوی دهنمو گرفت_جیغ نزن منو میگیرن سرمو تکون دادم که ولم کرد _فکرشو نمیکردم که بیای! سرمو پایین انداختم _گلرخ اینو با دقت بخون! وقت ندارم چیزی توضیح بدم فقط گلرخ اینو بدون من گناهی نداشتم.. جون آقاجانت قسمت میدم اگر حرفامو باور کردی برام نامه بزار تو این تنه درخت یا سیب بزار اگر میترسی فقط یک کلام بگو بهم که با من میمونی یا نه! نگاهی به اطراف انداخت _من میرم شهر فردا شب میام حالا برو اینجا نمون این نامه رو هم آتیش بزن! سرمو تکون دادم که رفت ،آب دهنمو قورت دادم و با ترس رفتم سمت عمارت، نامه رو داخل لباسم پنهون کردم و عادی راه میرفتم که حس کردم کسی پشت سرمه 💍💜 سرمو تکون دادم که رفت. آب دهنمو قورت دادم و با ترس رفتم سمت عمارت. نامه رو داخل لباسم پنهون کردم و عادی راه میرفتم که حس کردم کسی پشت سرمه اما نبود! از در پشتی عمارت دویدم داخل اتاقم و نفس آسوده ای کشیدم نامه رو باز کردم انقدر استرس داشتم که خوندن از یادم رفته بود! با دقت شروع کردم به خوندن نامه که از پشت نامه کاغذی افتاد زمین کج شدم و برداشتمش سه جلدم بود! اولش تعجب کردم و بعد اهمیت ندادم و نامه رو خوندم بعد خوندنش رنگم پرید پاهام سست شد و نشستم روی زمین باورنکردنی بود..! اخه چجور ممکنه!؟ نفس عمیقی کشیدم چرا خان باید اینکارو باهام میکرد؟ داخل نامه نوشته بود که اون از روزی که اومدم عمارت و دعوام باهاش دراومد عاشقم شده! و به پدرش اصرار میکنه که منو برای اون بگیره ولی چون جزو رعیت بودم براش کسر شان بوده! در اصل منو به عقد بهادر درآوردن و به دروغ گفتن که منو به عقد پسر معلولش درآورده تا مردم خبر دار نشن من عروس خان شدم با دیدن سه جلدم که اسم بهادر داخلش بود بغضم ترکید اشکامو پس زدم چه فکر هایی که راجب بهادر نکردم! چه عذاب هایی که نکشیدم ازم خواسته بود اگر به حرفش اطمینان دارم فردا شب برم زیر درخت تا فرار کنیم بریم شهر اما من نمیتونستم اقام و ننم رو ول کنم تا صبح خوابم نبرد و به اسم بهادر خیره بودم که توی سه جلدم جا خوش کرده بود.. سپیده دم با حالی خراب پاشدم رفتم مطبخ و صبحانه خوردم حالم از خان و خانوادش بهم میخورد. از طرفی نگران خودم بودم خبری از اون موجودات نبود ولی حالم خیلی خراب بود آخرشب شده بود نمیدونستم برم یا نه استرس گرفته بودم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سی تصمیم گرفتم برم زیر درختی که بهادر گفته بود باترس اطرافمو نگاه میکرد صدای خش خش از بین بو
زن رسمی بهادر بودم اگر نمیرفتم گیر خان میوفتادم باگریه سه جلدمو برداشتم و از عمارت بیرون زدم برعکس شبای دیگه نگهبان گشت میزد اشکم دراومده بود باسختی از بین درختا رد شدم و رسیدم به درخت که صدای داد و بیداد نگهبان اومد _آهای تو کی هستی نفس نفس میزدم و بهادر رو صدا میکردم نیومده بود نگهبان دوید سمتم و چارقدم رو کشید: گیس بریده توکی هستی؟ فاتحه ام رو خوندم چرخیدم سمتش اخم کرد_تواینجا چیکار میکنی؟ زبونم که لکنت داشت بدتر شده بود _ب..ب...بخدا...هی..چی از موهام گرفت و منو کشوند سمت عمارت هی مقاومت میکردم و دست و پا میزدم که منو نبره ولی برد و انداخت جلوی در عمارت.. با گریه میگفتم بخدا کاری نداشتم همین جوری رفته بودم ته باغ ولی باور نکرد و با داد و بیداد همه رو کشوند وسط حیاط.. آروزی مرگ میکردم کارم تموم بود چشمامو بسته بودم که فلکم کردن هیچکس باور نکرد الکی رفته بودم اونجا و حق داشتن! از بس با شلاق کوبیدن کف پام از درد بیهوش شدم… 💍💜 چشمامو باز کردم و دیدم کنج انباری هستم.. خان بو برده بود که بهادر سر و کله اش پیدا شده بود. تو اون گیر و دار با کابوسام و دیدن اون سایه های وحشتناک که شروع شده بود به معنای واقعی دیوونه شده بودم. چند روزی گذشت که منو ازاون انباری درآوردن. دلم پیش بهادر بود که چه بلایی سرش اومده؟ یک راست منو بردن پیش خان کتکم زد ازم خواست بگم بهادر کجاست ولی لام تا کام چیزی نگفتم و اون منو فلک کرد خودش شلاق میزد و میگفت بگو بهادر کجاست؟.. باگریه میگفتم نمیدونم و اون بیشتر منو میزد انقدر زد که دیگه داشتم بیهوش میشدم با باز شدن در، خان از زدن دست کشید.. بی جون پاهامو ول کردن و از درد به خودم پیچیدم با شنیدن صدای بهادر جونی تازه گرفتم اسلحه به دست اومد سمت خان وگفت اومده منو ببره همه ترسیده بودن که تیری خالی کرد و خورد به پای یکی از غلام ها شوکه شده بودم که بهادر به یکی از کنیز ها گفت کمکم کنه بلند شم پام از سوزش و درد داشت قطع میشد نمیتونستم راه برم ولی با هر سختی بود از عمارت خارج شدیم خان با تنفر نگاهمون میکرد بهادر منو سوار اسب کرد و تا سر روستا یک ضرب فقط تاخت. سرم روی شونه اش بود و آروم گریه میکردم. بعد چند دقیقه ای رسیدیم به ده پایین بهادر مجبورم کرد پیاده بشم با اشک گفتم: اینجا کجاست؟! گفت: جای بدی نیست بیا بخدا حالت خوب میشه! با ترس و لرز راه رفتم از طرفی درد داشتم از طرفی استرس! رسیدیم به خونه قدیمی کل بدنم شروع کرد به درد کردن و حس خفگی بهم دست داد یک نیرویی نمیذاشت برم داخل بهادر تعجب کرد_چیشد گلرخ خوبی؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیو_دو زن رسمی بهادر بودم اگر نمیرفتم گیر خان میوفتادم باگریه سه جلدمو برداشتم و از عمارت بی
بهادر تعجب کرد_چیشد گلرخ خوبی؟ ناخوداگاه دوتا دستام دورگردنم حلقه شد و شروع کردم به خفه کردن خودم..! نفسم بند اومده بود اختیار دستامو نداشتم و افتاده بودم روی زمین پاهام میلرزید. نفس نداشتم بهادر دستامو گرفته بود و کمک میخواست. صدایی توی سرم میومد… _یا میری یا میمیری دیگه هیچی نفهمیدم که حس کردم بدنم از فشار دراومد و یه چیزی ازم خارج شد سرمو بالا گرفتن و مجبورم کردن چیزی رو بنوشم آب بود ولی جیگرم رو سوزوند کل وجودم رو داغ کرد چشمام باز شد باورم شده بود که مردم اما با دیدن بهادر و یک پیر زن از جام پریدم زنه دعا داشت میخوند و به چشمام نگاه کرد _تو کی هستی؟ تعجب کردم و با ترس گفتم: _گ..گلرخ _زاده کی هستی؟ اخمام رفت تو هم که اسم مادرمو گفتم و صورتمو گرفت به چشمام نگاه کرد و آبی پاچید به صورتم که صدام دراومد و صورتمو ول کرد و کنار کشید به بهادر نگاه کرد_دیر تر میومدی کارش تموم بود… بهادر دستمو گرفت_خوبی؟ _آره پیرزن بلند شد و رفت با تعجب گفتم_چه بلایی اومد سرم؟ بهادر اخم کرد_چرا نگفتی طلسم داری؟ اونم به این سیاهی؟ هوش از سرم پرید… 💍💜 فکرشو نمیکردم طلسم سیاه افتاده باشه به جونم… پیرزن برگشت و چیزی انداخت گردنم. _هیچوقت از خودت جداش نکن! تا یک سال جلوی آینه نرو اگر میری آیه الکرسی بخون شب تنها نمون همیشه یه فلز با خودت داشته باش.. باترس به حرفاش گوش میکردم که بهادر یک دسته پول بهش داد و برگشتیم سمت جاده ازترس گریم گرفته بود نمیدونستم چه بلایی سر آقام و ننم اومده بهادر عصبی شده بود پرسید: چته منم گفتم: میترسم بلایی سر آقام بیاد اونم گفت: ننه قمر مواظبشونه نترس و باهم راهی یک خونه دور افتاده شدیم که با روستا خیلی فاصله داشت حالم خیلی خوب شده بود انگار داشتم زندگی رو با چشم دیگه ای میدیدم چند روزی تو اون خونه متروکه موندیم بهادر حتی انگشتش به من نخورد کلی باهام حرف زد از بچگیش گفت از سختی هاش گفت از اینکه خان چقدر شکنجه اش کرده بدنشو نشونم داد پر از جای شلاق و سوختگی بود دلم براش کباب شد واقعا خان آدم مریضی بود مشغول غذا خوردن بودیم که بهادر گفت_گلرخ من خیلی اذیتت کردم میدونم ولی خدا شاهده اگر راضی نیستی باهام بمونی میتونیم متارکه کنیم پول میدم با خانوادت برین شهر زندگی کنین به صورتش نگاه کردم یک آن تمام کارا و بلاهایی که سرم آورده بود رو فراموش کردم صادقانه بخوام بگم بهادر منهای اون رفتاراتش واقعا مرد خوبی بود. قبول کردم که باهاش بمونم و متارکه نکنیم. خیلی خوشحال شد و بهم قول داد آقا و ننمو بیاره ببینم و بعد بریم شهر برای زندگی. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیو_چهار بهادر تعجب کرد_چیشد گلرخ خوبی؟ ناخوداگاه دوتا دستام دورگردنم حلقه شد و شروع کردم ب
خلاصه رفتیم شهر و خونه کوچیکی خریدیم تا بهادر کار و بارشو راه بندازه. منم مشغول تدریس به بچه های محله شدم و هر از گاهی پولی بابتش میگرفتم تا زندگیمون رو به راه شه به اصرار بهادر رفتم و دیپلمم رو گرفتم. تصمیم گرفتم توی خونه آموزشگاه کوچیکی راه بندازم و به بچه ها با قیمت کمتر از مدارس درس بدم و معلم تجربی شدم بهادر حجره ای خرید و فرش فروشی راه انداخت دیگه طاقت دلتنگی اقا و ننم رو نداشتم. بهادر جور کرد و اومدن پیشم.. یک هفته ای موندگار شدن همه چی رو توضیح دادم براشون اونا هم گفتن که اون چاه نفرین شده اس و سی سال قبل دعا ریختن داخلش که زمین های کشاورزیشون پر برکت باشه ولی متاسفانه طلسم برگشت خورده و بدتر ضرر و زیان رسونده به زمین ها و بخاطر همون نمیزاشتن سمتش بریم و تنها کسی که رفت من بودم هر چند که دعاهای همسایمونم بی تاثیر نبوده برای اینکه من پیشرفت داشتم و چشم دیدنشو نداشتن جادوم کرده بودن و خداروشکر از شرش دیگه خلاص شده بودم. ننه و اقام رفتن. کار بهادر حسابی افتاده بود روی غلطک خونه بزرگی خریدیم... 💍💜 که کمتر از عمارت نبود و نم نم پول لوازم داخلش رو جمع کردیم. بیست و دوسالم شده بود که فهمیدم باردارم.. بهادر تو پوست خودش نمی گنجید. نمیدونم چند ماهم بود که دردم گرفت و بچم مرده بدنیا اومد.. خیلی درد آور بود.. بعد دوسال خدا بهم بچه داد. تو کل اون چند ماه ننه قمر پیشم بود و همش ازم مواظبت میکرد چون بچه اولم بخاطر اون اجنه های لعنتی مرده بود. شکر خدا بعد نه ماه یک دختر زیبا خدا بهم بخشید که چشمای معصومش به بهادر کشیده بود و رنگی بود. اسمش رو گزاشتیم نازگل.. بعد نازگل دو پسر و یک دختر دیگه هم خدا بهم داد. خداروشکر زندگی خوبی رو شروع کردیم. بهادر سخت کارمیکرد تا خرج خانواده شیش نفرمون رو دربیاره شکر خدا چندتا حجره خرید و در آخر تونست بازار فرش راه بندازه. برای بچه هام چیزی کم نزاشتم بعد به دنیا اومدن نازگل بود که خان مریضی لا علاجی گرفت و چند ماه بعدش مرد… زنش هم تنهایی تو اون عمارت زندگی میکرد. من ازش بدی ندیده بودم خوبی هم ندیده بودم ولی گناه داشت به بهادر گفتم که بیارتش پیش ما. مادرش و برادرش اومدن و کنارمون موندن. بعد بدنیا اومدن امیرعلی بود که اونم مرد. القصه بخوام بگم کل خوشبختیم رو مدیون بهادرم که مردونگی کرد و بپام موند من تموم اون اذیت هاشو گزاشتم پای پدرش. همین دیروز بود که بچه ها برامون پنجاهمین سالگرد ازدواجمون رو جشن گرفتن. با اینکه پیر شدیم ولی هنوز دلامون جوونه و تا اخرین نفسمون عاشق هم میمونیم. ممنونم ازتون عزیزانم که داستان زندگی منو خوندین. امیدوارم همیشه لباتون خندون باشه. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 😍
دوستان گلم‌ سلام امروز عصر یه داستان واقعی جذاب و واقعا زیبای دیگه به پایان رسید امیدوارم خوشتون اومده باشه ازفردا عمری باشه ان شاءاللّه ی داستان واقعی دیگه آرو شروع میکنیم حتما دنبالش کنید👌💜😍ادمین