eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
26.7هزار ویدیو
129 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٨ #زينب_عامل از اين كارش بيشتر متنفر بودم. در مقابل صداقتش بايد صداقت به كار مي بردم
گه. خداروشكر الان از حجاب و اينا كه خبري نيست مثل قديم. حداقل خودتون رعايت كنين يكم. ريحان هاي پاك شده را برداشتم تا كنار حوض بشورمشان و شنيدم كه ارسلان با اعتراض مانجون را صدا كرد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٩ #زينب_عامل خب در اين دنيا چند مدل ديدن داشتيم! معني ديدني كه ارسلان بكار برده بود
١٠ در دل قربان صدقه ي مادربزرگم رفتم. چقدر خوشحال بودم كه حواسش بود تا ارسلان روزم را خراب نكند. مانجون از احساس ارسلان خبر داشت. البته با نوع رفتاري كه ارسلان داشت احتمالا همه مي دانستند. مانجون هم مثل من موافق بود كه من و او بدرد هم نمي خوريم. دلايل او مربوط مي شد به قسمتي از دلايل من. مانجون معتقد بود زندايي يك تنه مي تواند مرا دق دهد! مشكلات خانوادگي مان به كنار، اما زندايي هرگز دوست نداشت عروسش يك دختر ديپلمه باشد كه بيشتر رفتار هايش از نظر او شبيه پسر ها بود. پسرش پزشكي خوانده بود و او ترجيح مي داد عروسش هم سطح پسرش باشد. در اين مورد كاملا به او حق مي دادم. ارسلان هم براي اينكه هم مادرش را راضي نگه دارد و هم بتواند مرا صاحب شود چند باري به من پيشنهاد داده بود كه كنكور دهم و درس بخوانم. بزرگترين اشتباه او اين بود كه فكر مي كرد مي تواند مرا تغيير دهد. من به خواسته ي خودم دانشگاه را انتخاب نكرده بودم. تمام روياهاي من در كلاچ و ترمز و دنده خلاصه مي شد. در پيست هاي كارتينگ و اتومبيل راني. من دنبال روياهايم رفته بودم. هيچ وقت هم بخاطر اينكه دكتر و مهندس نشده ام پشيمان نبودم. زندگي ام مشكلات بي شماري داشت اما همين كه علاقه ام را دنبال كرده بودم بزرگترين آرامش زندگي ام محسوب مي شد. صداي باز شدن در حياط توجهم را به خود جلب كرد. آقاجون سنگك بدست بازگشته بود. ظهر جمعه حتما سنگك پزي شلوغ بود كه برگشتش اينهمه طول كشيده بود. كت مشكي محبوبش كه از رنگ و رو افتاده بود را به تن داشت با كلاه لبه دار قديمي اش كه مرا ياد دوران پهلوي مي انداخت! هر فصل سال كه بود دست از اين كت و كلاه بر نمي داشت. دستم را برايش بلند كردم. _ چطوري پهلوون؟ خنديد. _ فكر كنم تو بهتر باشي. مفيد ده ساعتي خوابيدي. مانجون انگار تازه خواب مرا به ياد آورده بود. _ اينجارو با خوابگاه اشتباه گرفته. نزديك آقاجون رفتم و با آن قد كوتاه به سختي دستم را دور شانه اش انداختم. _ دورت بگردم آتيش بيار معركه نشو. اين خانومت همينجوري هم مي خواد كله ي منو بكنه! بوسه ي مهربانانه اش روي سرم جواب جمله ام شد. بالاخره آبگوشت محبوبم از راه رسيد مشغول له كردن محتويات كاسه ي مقابلم با گوشت كوب بودم كه آقاجون گفت: _ مانيا. هما مي گفت يه مهندس خواستگارته. همين جمله ي آقاجون كافي بود تا نگاه ارسلان رويم تيز شود. سرم را در جواب آقاجون به نشانه ي مثبت تكان دادم كه نگاه ارسلان خشمگين شد! بي خيال بررسي نگاه هاي او شدم و با لذت قاشقم را كه پر بود از نخود هاي له شده به دهانم بردم. آقاجون ليوان دوغش را سر كشيد و قبل از آنكه بتواند چيزي بگويد مانجون گفت: _ تا كي مي خواي بشيني ور دل هما! چرا بله نمي گي به اين پسر. نوشين كه پشت تلفن خيلي تعريفشو مي كرد. خب سياست مانجون حرف نداشت. لبخند محوي زدم. احتمالا اين سناريو ساخته شده بود تا ارسلان دست از رفتار هايش بردارد. غير از اين بود امكان نداشت مانجون چنين حرف هايي را مقابل ارسلان بيان كند. بخصوص كه مانجون هم مثل من نقشه ي قتل نوشين را در سر مي پروراند! دسته اي سبزي به دهانم بردم. بعد قورت دادنشان، در حاليكه تمام تلاشم را مي كردم تا جدي بنظر بيايم گفتم: _ دارم بهش فكر مي كنم. احتمالا از نوشين بخوام يه قراري بذاره پسره رو از نزديك ببينم و باهاش حرف بزنم. امان از قيافه ي خشمگين ارسلان. كارد مي زدي خونش در نمي آمد. نمي دانم حرفم را باور كرده بود كه عصبي شده بود يا از نقشه ي دقيق مانجون باخبر شده بود كه بدون اينكه بقيه ي غذايش را بخورد از جايش بلند شد. آقاجون گفت: _ كجا پسرم؟ بهانه تراشيد. _ بايد برم بيمارستان آقاجون. ديرم شده! بهانه ي بهتري پيدا نكرده بود. روز جمعه چه كاري در بيمارستان داشت نمي دانستم اما خوشحال بودم كه داشت آنجا را ترك مي كرد. كفش هايش را پوشيد و قبل از خداحافظي گفت: _ فردا داروهاتون رو مي خرم ميارم براتون. مانجون ناراحت شد. از صورت افتاده اش فهميدم و از لقمه ي بزرگي كه با اصرار به دست ارسلان داد. ناراحتش كرده بوديم اما مي دانستيم اين بهترين كار ممكن است. وقتي در را پشت سرش بست آقاجون گفت: _ ديدي حاج خانوم. ناراحت شد. مانجون آهي كشيد. _ الان ناراحت بشه بهتره كه آيندش حروم شه. داغه الان نمي فهمه. فردا پس فردا كه زندگيش شد فقط جنگ و دعوا عشق و عاشقي از كله ش ميوفته اونوقت قرباني اين قصه هم ميشه مانيا. درست حدس زده بودم. از نظر مانجون هم سوژه ي هاي انتخابي نوشين به درد عمه اش مي خوردند و اين فقط يك بازي بود تا ارسلان دلسرد شود! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٠ #زينب_عامل در دل قربان صدقه ي مادربزرگم رفتم. چقدر خوشحال بودم كه حواسش بود تا ار
كارتينگ ١١ پرونده ي كار آموز جديدم را در دست گرفتم. اسم دختر كناري ام كه با آرايش غليظي پشت فرمان نشسته بود و عجله داشت هر چه زودتر آموزشش را شروع كنم عسل بود! فقط دعا مي كردم از آن دسته دختران لوس و نازك نارنجي نباشد. بار ها شده بود كه كار آموز هايم از شدت سخت گيري هايم به گريه افتاده بودند. پرونده اش را روي داشبورد انداختم و گفتم: _ خب عسل خانوم! تا حالا ماشين روندي؟ چشمان آبي اش را كه از صد فرسخي داد مي زد به لطف لنز آبي شده اند به صورتم دوخت. _ چند باري! تو جاهاي خلوت. بنظرم لنزهايش زياد از حد آبي بود! جنس بنجل كه مي گفتند همين بود. حس مي كردم با مداد آبي رنگ به جان چشمانش افتاده اند! انگشتم را مقابلش تكان دادم. _ اول اون لنزاتو در بيار تا دردسر نشه برامون. دوم هرچي از ماشين روندن بلدي همين الان فراموش كن. يه جا! ابروهايش را بالا داد. تعجب كرده بود. فقط نمي دانستم از چه؟ نكند فكر مي كرد لنزهايش خيلي طبيعي هستند و تشخيص من غير عادي بوده؟ شايد هم تعجبش بابت جمله ي دومم بود. نوبت من بود كه تعجب كنم. فكر مي كردم از درآوردن لنز هايش امتناع كند يا حداقل سؤال كند كه چرا بايد دانسته هايش را فراموش كند؟ اما در كمال تعجبم كيفش را برداشت و بعد از در آوردن قاب لنز هايش از داخل آن، اطاعت امر كرد و بي هيچ حرفي لنز هايش را در آورد. به قيافه اش بيشتر از حرف گوش كن بودن كولي باز بودن مي آمد! رنگ اصلي چشمانش به مراتب قشنگ تر از آن رنگ آبي مسخره بودند. احتمال دادم اسمش را هم از روي رنگ چشمانش انتخاب كرده بودند! عسلي! گاهي ناخودآگاه به برخي افراد بي دليل حس خوبي نداشتم. عسل هر جزوي از آن ها بود. بنظرم خيلي مشكوك بود. سه بار طول كشيد تا با توجه به توضيحاتم استارت بزند و راه بيوفتد! با توجه به اينكه قبلا ماشين رانده بود از نظر من شروعش افتضاح بود! مگر اينكه مثل در آوردن لنز هايش به حرفم گوش داده و تمام چيزي را كه بلد بود در آن لحظه به فراموشي سپرده بود! آموزشگاه در محل پر تردد و ترافيكي قرار داشت. عسل با آرامي ماشين را از آموزشگاه بيرون برد. در مسير فقط ميانمان سكوت بود و جز توضيحات كوتاه من چيزي بيان نمي شد. اين دختر هر لحظه بنظرم مشكوك تر از قبل بود. حواسم بي اراده بخاطر رفتار مشكوك او پرت شد و در آن لحظه براي اينكه بتوانم فرمان ماشين را به دست گرفته و پرايد نازنينم را از خطر برخورد با پژويي كه راننده اش يك پسر احمق نوجوان بود نجات دهم دير شده بود. درست لحظه اي كه فكر مي كردم هزينه ي تعمير ماشين هم به قسط هاي بي پايانم اضافه شده است، كار آموزم به طرز ناباوري فرمان را چرخاند و از يك تصادف حتمي نجات پيدا كرديم. يك لحظه شوكه شدم. تا به خودم مسلط شوم چند ثانيه اي طول كشيد. از خسارت عظيمي نجات پيدا كرده بودم، اما نه تنها از اين كارش خوشحال نشدم كه بلكه با داد گفتم: _ زود باش برو پارك كن. خونسرد جواب داد: _ آروم باش. دليل داد زدنم مشخص بود! دختري كه كنارم نشسته بود نه تنها هيچ مشكلي در رانندگي نداشت كه بلكه مي توانستم بگويم جزو حرفه اي ترين رانندگان زني بود كه ديده بودم. اتفاق مشكوكي در جريان بود. خودم قبل از اينكه او دست به كار شود دست به كار شدم. فرمان ماشين را در دست گرفتم و به سمت جاي خالي كه گوشه خيابان بود راه افتادم. حركتي نكرد و خونسرد مرا از نظر گذراند. به محض پارك كردن پايم را روي ترمز زير پايم فشار دادم و گفتم: _ برو پايين سريع! دست برد و كمربندش را باز كرد. _ بعد از اينكه حرفمو زدم پياده مي شم. با حرص و دندان هايي كه روي هم فشار مي دادم غريدم: _ از جلو چشمام گمشو! انگار نه انگار كه فحش داده ام. كارت ويزيتي را مقابل صورتم تكان داد. _ يه مسابقه تو راهه! فقط كافيه بله بگي تا از همه ي بدبختيات راحت شي. شمرده شمرده گفتم: _ بهت گفتم گمشو پايين. كارت ويزيت را روي داشبورد انداخت. پرونده اش را برداشت و از ماشين پياده شد. قبل از اينكه برود سرش را نزديك پنجره آورد. _ خواستي حرف هاي جالبي بشنوي و پيشنهاداي جالب تر با اون شماره تماس بگير! با چشم به كارت ويزيتي كه داده بود اشاره كرد. چند نفس عميق كشيدم. حال بدم بخاطر وجود آن دختر و ترس از او نبود. خاطرات كهنه خارج از وقت موعود داشتند زنده مي شدند. من توبه كرده بودم. بعد آن اتفاق وحشتناك توبه كرده بودم و به خودم قول داده بودم كه ديگر در هيچ مسابقه اي شركت نخواهم كرد. داشبورد را باز كردم و جعبه ي سيگارم را با حرص بيرون آوردم. با فندكم كه هميشه كنارم بود سيگار را روشن كردم و پكي عميق به آن زدم. دودش را با ولع به ريه هايم فرستادم اما فايده نداشت. هيچ تغييري در حال بدم ايجاد نشد. متنفر از كار هاي بيهوده سيگار دود نشده را از پنجره بيرون انداختم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
كارتينگ #پارت_١١ #زينب_عامل پرونده ي كار آموز جديدم را در دست گرفتم. اسم دختر كناري ام كه با آرايش
بدون اينكه از ماشين پياده شوم جا به جا شدم و پشت فرمان نشستم. استارت زدم. بايد تمام كلاس هايم را كنسل مي كردم و به باشگاه مي رفتم. بايد آنقدر خسته مي شدم كه يادم مي رفت قبلا با خود خواهي هايم چه كرده ام. قبل از راه افتادن كارت ويزيت را برداشتم و نگاهي به رويش انداختم. جز يك اسم و يك شماره ي رند چيزي رويش نبود. "بابك شفيع" اين اسم را نمي شناختم. پيشنهاد هر مسابقه اي مرا از درون وسوسه مي كرد، اما من قول داده بودم. كارت ويزيت را از پنجره ي ماشين بيرون انداختم و بعد دور زدن، مسير كوتاه تا آموزشگاه را راندم و به آنجا بازگشتم.
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
كارتينگ #پارت_١١ #زينب_عامل پرونده ي كار آموز جديدم را در دست گرفتم. اسم دختر كناري ام كه با آرايش
كارتينگ ١٢ سر و كله زدن با آقاي هاشمي براي كنسل كردن كلاس ها آنقدر انرژي ام را تحليل داده و عصبي ام كرده بود كه دلم مي خواست خرخره اش را بجوام. مردك شكم گنده ي احمق فكر مي كرد مي توانست آموزشگاه مسخره اش را بدون چند مربي خوب اداره كند. آنقدر اعصابم را خراب كرده بود كه حتي از ماجراي آن دختر كه حتي بعيد مي دانستم نامش عسل باشد چيزي نگفتم. در آخر هم مجبور شدم از تهديدي استفاده كنم كه شك نداشتم رويش تاثير بسزايي داشت. با خشم گفتم: _ اصلا ديگه نمي خوام پامو بذارم تو اين خراب شده! اينهمه آموزشگاه تو شهر كه از خداشونه يه قهرمان رانندگي مربيشون باشه. جواب داد. براي اينكه از تك و تا نيافتد و زير سؤال نرود گفت: _ خانم مشتاق چرا عصبي مي شين؟ من فقط نمي خوام بي نظمي ايجاد شه تو روال كلاسا وگرنه كه نفهم كه نيستم، مي بينم حالتون بده! حيف! حيف كه اطرافمان پر بود از آدم هايي كه منتظر بودن تا صحبت يك هفته شان جور شود، وگرنه فحشي را كه در دلم گفته بودم بر زبان مي آوردم. ديگر حتي منتظر نماندم چيز اضافه تري بگويد. از آموزشگاه بيرون آمدم، سوار ماشينم شدم تا به باشگاهي كه مهشيد در آنجا مربي بود بروم. دلم مي خواست با تمام توانم مشت هايم را روي جسم سختي فرود بياورم. دلم مي خواست بالا بياورم تمام اتفاقات گذشته را. غلط كرده بودم كه گفته بودم نمي خواهم گذشته و رامين را فراموش كنم. اين درد ها كه سراغم مي آمد مي گفتم كاش فراموش مي كردم. كاش خاطراتم براي هميشه پاك مي شد و به ياد نمي آوردم تمام آن روزهاي شيريني را كه پايانشان عجيب تلخ بود. مثل تلخي بادام كه بعد خوردنش حس مي كني طعم تلخش هيچ گونه از دهانت پاك نخواهد شد. تلخي زهر مانند اين بادام هم در اين سالها داشت مرا مي كشت. فاصله ام با باشگاهي كه مهشيد آنجا بود زياد بود، اما هر طور كه بود خودم را به آنجا رساندم. آفتاب لعنتي! حالم از تابستان بهم مي خورد! البته كه تمام فصول سال چه تابستان و چه زمستان براي بچه پولدار ها بود! حالا كه فكر مي كردم از زمستان هم چندان خوشم نمي آمد! شايد هم تازه اينگونه شده بودم. لباس هايم را در آوردم و خدا را شكر كه زير مانتوأم تاپ نازكي به تن داشتم. مهشيد در حال كار كردن با يك دختر نوجوان و تپل مپلي بود. نمي خواستم مزاحم كارش شوم. روي يكي از دستگاه هايي كه نمي دانستم اسمش چيست نشستم و منتظر ماندم تا كارش تمام شود، اما بخت با من يار بود كه كاملا اتفاقي متوجه من در آنجا شد و با گفتن چيزي به دختر كناري اش سمتم آمد. كلاه سرش را برداشت و گفت: _ تو مگه نبايد الان سر كار باشي؟ اينجا چيكار مي كني؟ وقتي بد اخلاق مي شدم مهم نبود كه طرف مقابلم در عصبانيتم تاثيري داشته يا نه! حرصم را سر هر كسي كه مقابلم بود خالي مي كردم. _ سلامت كو؟ خب مهشيد يك حسن داشت! بد اخلاق تر از من بود! _ بر فرض سلام. مي گمت اينجا چيكار مي كني؟ جوابش را ندادم. _ مهشيد مي خوام يه چهار تا وزنه بزنم طوري كه وقتي از اينجا رفتم بيرون جنازه باشم. حله؟ با لگد محكم به ساق پايم كوبيد. _ هوي! چته تو؟ نگاهي به هيكل ورزيده اش كردم. قد بلندش با آن هيكل ورزشكاري از او يك دختر جذاب ساخته بود. موهاي بلند و مشكي اش را كه تا روي كمرش بود بافته بود و هميشه برايم سؤال بود كه او و ماندانا چگونه مي توانند اين حجم از مو را تحمل كنند. اگر ترس از مامان هما نبود مثل سرباز هاي وطن كله ام را براي هميشه مي تراشيدم! بدون جواب گرفتن دست بردار نبود. _ يه زنيكه گند زد تو حالم! حدس زدن اينكه چه اتفاقي افتاده است براي مهشيد كه از جيك و پوك زندگي ام خبر داشت سخت نبود. قبلا ها هم هزار بار از اين قبيل پيشنهاد ها داشتم. كنارم نشست. فضاي كوچكي كه روي آن نشسته بوديم باعث شده بود تا تن هايمان كاملا مماس با يكديگر باشد. ساعد دستانش را به ران پاهايش تكيه داد و خم شد. بافت بلند موهايش از سمت چپ شانه اش سُر خورد و آويزان ماند. اگر موهايش كمي هم بلند بودند به زمين برخورد مي كردند. چگونه اين موها را در حمام مي شست؟ من باز هم سر كچل را ترجيح مي دادم! توجه من كامل روي موهايش بود، اما او بي توجه به نگاه من گفت: _ طبق معمول پيشنهاد دادن بهت؟ سرم را تكان مختصري دادم. يعني بله! _ خب خره قبول كن! تا كي مي خواي عين احمقا تو اون آموزشگاه كوفتي بموني؟ با اون حقوق بخور و نميرت. نگاهم را رويش تيز كردم. _ نيومدم اينجا تو واسم بري رو منبر! پاشو برو به كارت برس خودم ورزش مي كنم! شانه بالا انداخت و بلند شد. _ به درك! اونقدر خودتو خسته كن كه تهش آخر شب بعد دود كردن يه پاكت سيگار باز توهم بزني و خواب اون پسره و اون دختر بچه ي ناشناس كه پنج ساله دست از سرت بر نميدارن رو ببيني! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
كارتينگ #پارت_١٢ #زينب_عامل سر و كله زدن با آقاي هاشمي براي كنسل كردن كلاس ها آنقدر انرژي ام را تحل
كارتينگ ١٣ بيخيال غرغر ها و توصيه هاي ايمني مهشيد شدم. اولين سيگار را از لجم كشيده بودم و بعدش كم كم چنان معتادش شده بودم كه خودم هم باورم نمي شد. گاهي در تنهايي كام گرفتن از آن مي چسبيد! بيشتر از آنكه ترك كردنش برايم سخت باشد همين لذت كوچكش باعث مي شد اصلا به فكرم هم خطور نكند كه بخواهم تركش كنم! مصيبت هايم آنقدر زياد بودند كه بقيه با وجود تمام سختي ها با اين يك مورد كنار آمده بودند! البته مي دانستم مادر و پدر بيچاره ام هميشه غصه ام را مي خورند اما جز اينكه دور از چشمشان سيگار دود كنم كاري از دستم بر نمي آمد. مانجون با اينكه خودش از مدت ها پيش سيگار مي كشيد اما وقتي فهميده بود من هم مبتلا شده ام كلي جنگ و دعوا راه انداخته بود، اما خب من نمونه ي جوان شده ي خودش بودم. كسي حريفم نمي شد! حتي خود مانجون! هميشه از وزنه هاي سبك تر شروع مي كردم و كم كم به وزنه هاي سنگين مي رسيدم، اما اينبار سنگين ترين وزنه اي را كه به قد و قواره ام مي خورد را برداشتم و مشغول شدم. سخت ترين حركات را امتحان كردم. مهشيد هم با اخم و چشم غره هر چند دقيقه يك بار سراغم مي آمد و اشكالات جزئي كه داشتم را ياد آور مي شد. دقيقا نمي دانم چند دقيقه يا چند ساعت گذشته بود، اما وقتي وزنه ها را زمين گذاشتم كه هر لحظه احتمال مي دادم از شدت خستگي از هوش بروم. خوب بود. بطري آبي كه از مهشيد گرفته بودم را سر كشيدم و سراغ لباس هايم رفتم. حتي اجازه ندادم عرق بدنم خشك شود. باشگاه هم تقريبا خالي شده بود كه مهشيد با ديدن اينكه راه خروج را در پيش گرفته ام داد زد: _ مانيا! واستا منم سر راهت برسون. واقعا حال و حوصله نداشتم. خدارا شكر كه عين ايراني ها اهل تعارف هم نبودم. جدي جواب دادم: _ من خسته م مهشيد! خودت برو! كنارم رسيد. مشغول بستن زيپ سويشرت بلندش بود كه جاي مانتو به تن داشت. _ زر نزن بابا. سر چهار راه نزديك اينجا پياده مي شم. با محمد قرار دارم. باشه اي گفتم و جلوتر از او از باشگاه بيرون زدم. موقع آمدن از شدت حال بدم كاملا بي حواس ماشين را دقيقا زير آفتاب پارك كرده بودم و همين كه پشت فرمان نشستم انگار كه كسي مرا داخل كوره آتش هل داده است. كولر كوفتي ماشين هم كه خراب بود. نه موهايم را كوتاه كرده بودم و نه كولر را براي تعمير برده بودم. با هر بدبختي بود فضاي گرم و تهوع آور اطرافم را تحمل كردم و بعد از جاگير شدن مهشيد راه افتادم. گوشي ام شروع به زنگ خوردن كرد كه از مهشيد خواستم ببيند كيست. نگاهي به صفحه ي درب و داغان گوشي ام كه شبيه خودم و ماشينم بود انداخت و گفت: _ پونه! پونه چه كارم داشت؟ نكند باز هم هوس دور دور كردن به سرش زده بود. دستم را دراز كردم تا گوشي را از دست مهشيد بگيرم. مهشيد گوشي را داخل دستم گذاشت. تماس را وصل كردم و گوشي را به گوشم چسباندم و قبل از اينكه او چيزي بگويد گفتم: _ چيه پونه؟ مرگ من نگو كه بريم دور دور حسش نيست! تارهاي صوتي كه پشت گوشي لرزيدند اصلا ظرافت صداي يك زن را نداشتند! برعكس كاملا بم و مردانه بودند. _ تو كه بايد الان رو ابرا باشي؟ آقاي مهندس رو زيارت كردي؟ براي امروز همين يه قلم جنس را كم داشتم. گوشي را از گوشم فاصله دادم و پوف پر حرصي كشيدم. چند ثانيه بعد گفتم: _ چيه ارسلان؟ چي مي خواي؟ لحنش آمرانه بود. _ بايد ببينمت. همين امروز. دنده را عوض كردم. _ بايدي در كار نيست. من حوصله ي خودمم ندارم چه رسه به تو! حتما كه در جايي تنها بود كه داد كشيد! وگرنه كنار مادرش جرأت چنين غلط هايي را نداشت! نه كه زندايي از داد زدن پسرش سر من ناراحت شود، نه! بلكه كلا از اينكه ارسلان با من حرف بزند بيزار بود. _ به درك كه حوصله نداري! چطوري واسه قرار گذاشتن با خواستگارات حوصله داري؟ نيشتم كه تا بناگوش بازه وقتي راجع بهش حرف مي زني. همين الان مياي جلو بيمارستان وگرنه من خودم ميام خونتون و با عمه هما حرف مي زنم. داد مي زد و فكر مي كرد من بلد نيستم؟ همين كه خواستم دهانم را باز كنم صداي بوق اشغال در گوشم پيچيد! عوضي قطع كرده بود. گوشي را با حرص به پشت پرت كردم كه مهشيد گفت: _ اين كي بود ديگه؟ باز پاچه ي كدوم بدبخت رو گرفتي؟ ماشين را سر چهار راه نگه داشتم. _ اين بدبخت نيست! موي دماغ منه فعلا! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
كارتينگ #پارت_١٣ #زينب_عامل بيخيال غرغر ها و توصيه هاي ايمني مهشيد شدم. اولين سيگار را از لجم كشيد
كارتينگ ١٤ مهشيد صورتش را جمع كرد. _ اين پسر داييت قصد نداره بيخيال شه؟ جوابي ندادم، كور كه نبود مي ديد ول كنم نيست. در را باز كرد. حين پياده شدن گفت: _ خري ديگه! من جاي تو باشم از اين پسره كلي سواري مي گيرم و حال دايي و زنداييمو جا ميارم. پوزخندي زدم. _ خداروشكر كه جاي من نيستي. چيزي نگفت و دستش را به نشانه ي خداحافظي بالا آورد و در كسري از ثانيه از مقابل چشمانم محو شد. راه افتادم و اينبار معلوم نبود مقصدم كجاست. قطعا كه تهديد ارسلان رويم تاثيري نداشت. نه تنها به بيمارستان نمي رفتم كه حتي به خانه هم نمي رفتم. ديدن ارسلان آخرين چيزي بود كه مي خواستم. حتي حوصله ي غرغر هاي مانجون را هم نداشتم. تنها جايي كه برايم مانده بود قبرستان و سر قبر رامين بود! حداقل تا زماني كه ارسلان بيخيالم شود. قبرستان بر خلاف هميشه سوت و كور بود. اينبار نه بطري آبي همراه داشتم تا روي سنگ سياه بريزم و نه حوصله داشتم فاتحه بخوانم. فقط مي خواستم هر چه سريع تر زمان بگذرد تا به خانه برگردم و روي تختم ولو شوم. بدنم در اثر ورزش سنگين چنان خسته و داغان شده بود كه از تصميمم به غلط كردن افتاده بودم. سرم را ميان دستانم گرفتم و چشمانم را بستم. هر از گاهي صداي پايي را از دور مي شنيدم اما اهميت نمي دادم. چشمانم همچنان بسته و بود و كم مانده بود همانجا به خواب بروم كه صدايي آشنا گفت: _ روزات رو گم كردي؟ وسط هفته نميومدي؟ سرم را بلند كردم. شلوار قهوه اي كهنه و پيراهن مشكي! تهديد آخرم براي عوض كردن لباس هايش رويش تاثيري نگذاشته بود. عباس بود. او اينجا چه مي كرد؟ فكر مي كردم فقط پنجشنبه ها مي آمد. _ تو اينجا چيكار مي كني؟ پوزخندي زد. _ اينجا خونه ي منه! كم پيش مي آمد با هم حرف بزنيم. در اين چند سال نود و نه درصد حرف هايمان مربوط به پولي مي شد كه براي خواندن سه سوره به او مي دادم. روي زمين نشست. مثل من. بلافاصله گفتم: _ نمي خواد چيزي بخوني! پول ندارم بهت بدم. چشمانش را به صورتم دوخت. _ پول نخواستم. شانه بالا انداختم. _ گفتم كه بدوني. توجهي به جمله ام نكرد. اشاره اي به تصوير خندان رامين روي سنگ قبر كرد. _ چرا مرده؟ مي شد از گذشته ها با او حرف زد؟ امكان داشت كمي سبك شوم؟ جوابم بي اختيار بود. _ نمي مرد اگه من نبودم! من كشتمش! پوزخند بعدي اش غليظ تر بود. _ اجل كه برسه همه چي تمومه! كشت و كشتار مفهوم نداره. تو كسي رو نكشتي عزراييل جونشو گرفته. قسمتش تا اونجا بوده. اصلا همه ي دلايل مرگ رو مي شمارن تا عزراييل مقصر نشه! سرم را سمت آسمان گرفتم. در كمال تعجب هوا ابري شده بود. دل آسمان هم گرفته بود. مثل من! _ اين توجيها حالمو خوب نمي كنه! عباس هم دستش را سمت آسمان گرفت. قطره اي باران روي گونه ام چكيد. پرسيدم: _ تو چرا اينجايي؟ چرا خونه ت شده اين قبرستون؟ دستش را مشت كرد. _ شريكم اينجاست. نيمه ي وجودم. نگاهش كردم. _ زنت؟ حس كردم لبخند زد! آرام. چشمانش براي ثانيه اي برق زد، اما درست در چندم صدم ثانيه برق نگاهش خاموش شد و در تاريكي عميقي فرو رفت. _ زنم، مادرم، پدرم، بچه م... ناباور لب زدم: _ خانوادت همشون مردن؟ آهي كشيد و نمي دانم چرا ناخودآگاه حس همدردي با او را پيدا كردم. _ عاليه تمام زندگي من بود. همه ي كس و كارم. عاليه را تصور كردم. در كنار عباس...حتما دختر زيبايي بود. بنظرم عباس در جواني بايد جذاب و باهوش مي بود. پسري كه آنقدر به پر و پاي دختر قصه پيچيده بود كه دلش را ربوده بود. دختري كه به دلايلي نامعلوم حالا سال ها بود كه زير خروار ها خاك خفته بود. مي گفتم سال ها چون سال ها بود كه عباس را مي شناختم و سال ها بود كه اين قبرستان متروك و خوفناك خانه اش شده بود. صلواتي زير لب براي شادي روح عاليه فرستادم و با حس اينكه رامين چپ چپ نگاهم مي كند صلواتي هم براي او فرستادم. عباس بي مقدمه پرسيد: _ اينجا همه از من مي ترسن. مي گن ديوونه م. تو چرا نمي ترسي؟ نگاهش كردم. با چشماني ريز شده. _ شاعر مي فرمايد ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد. ازت نمي ترسم چون خودمم يه ديوونه م! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
كارتينگ #پارت_١٤ #زينب_عامل مهشيد صورتش را جمع كرد. _ اين پسر داييت قصد نداره بيخيال شه؟ جوابي ندا
١٥ وقتي چند ساعتي گذشت و مطمئن شدم كه ارسلان تا به اين زمان خانه مان ترك كرده است رضايت دادم از سر قبر رامين بلند شوم. باران زياد طول نكشيده بود اما همان مقدار اندكش هم خيسم كرده بود! شبيه دختر بچه هايي بودم كه گل بازي كرده اند! با عباس خداحافظي كردم و به خانه برگشتم. آنقدر خسته بودم كه فقط دلم مي خواست به اتاقم رفته و ساعت ها در خواب و بي خبري فرو روم. حتي محل ندادم كه بوي سيگاري كه تنم را در برگرفته ممكن است مامان هما را ناراحت كند. همه چيز آنطور كه من مي خواستم پيش نرفت! بابا در خانه منتظرم نشسته بود. همين كه به خانه رسيدم از من خواست تا با هم بيرون برويم. كمتر پيش مي آمد كه بابا مرتضي نصيحتم كند، اما وقتي مي خواست اينكار را انجام دهد مرا عين يك كودك خردسال بيرون مي برد برايم پيتزا يا بستني مي خريد و گاهي ساعت ها با هم حرف مي زديم. هميشه هم يا مجاب مي شدم يا مجابش مي كردم. هر كسي در خانه مشغول كار خودش بود! ماندانا وسط پذيرايي روي فرش هاي محبوب مامان لاك مي زد، ماكان روي كاناپه ي محبوبش لم داده بود و مامان هم در حاليكه مشغول نوشتن برنامه هايش روي دفتر يادداشتش بود به جان ماندانا غر مي زد كه اگر به اندازه ي نوك سوزن فرشش كثيف شود نصفش مي كند! اهالي به طرز عجيبي عادي برخورد مي كردند. من اين جماعت بازيگر را مي شناختم! ارسلان شاهكار آفريده بود. معلوم نبود چه ها گفته كه بابا تصميم به صحبت با من داشت و بقيه نهايت تلاششان را مي كردند تا دخالت نكنند. نمي شد حرف بابا را زمين انداخت وگرنه امكان نداشت بعد روز سختي كه پشت سر گذاشته بودم دوباره بيرون بروم. با همان لباس دوباره با پدرم همراه شدم، منتها اينبار پدرم رانندگي را بر عهده گرفت. پيشنهاد پيتزا در فست فود ارزان اما محبوبم را داد. گرسنه ام بود و براي همين با جان و دل پذيرفتم. يكي از عادت هاي ديگرم كه در چند سال اخير در وجودم سر بر آورده بود فرار از محيط رستوران ها بود. وضعيت طوري بود كه ترجيح مي دادم در همان فضاي كثيف و به قول مامان هما پر از ميكروب ماشين خودم غذا بخورم. دليلم لوس بازي هاي بيش از حد ملت بود! مردم جديدا در رستوران ها عكاس مي شدند. چرا؟ چون بايد كل دنيا مي فهميدند دختر خانم به مناسبت ماهگرد دومش كه از لوس بازي هاي چندش و جديد اين دوره بود براي شام چه چيزي كوفت مي كند! اختلافم با ماندانا سر اين جريان آنقدر زياد بود كه براي غذا خوردن كمتر با هم بيرون مي رفتيم! ماكان براي همراهي ام گزينه ي بهتري بود! بابا وقتي با جعبه هاي پيتزا كنارم نشست دستانم را به نشانه ي لذت به هم ماليدم! لبخند موقري زد و قبل از شروع حرفش اجازه داد من دلي از عزا دربياورم. خودش هم در حاليكه بي اشتها بودن از سر و صورتش مي باريد مشغول شد. وقتي جعبه هاي نيمه پر و خالي را روي صندلي پشت انداختم بي مقدمه پرسيد: _ مي دوني چرا اسمتو مانيا گذاشتم؟ خواب با شدت به چشمانم هجوم مي آورد بخصوص كه علاوه بر خستگي شكمم هم كاملا پر شده بود، اما با همان شدت خواب را پس زدم. _ واسه چي حاج مرتضي؟ مكه نرفته بود، اين تكيه كلام من بود! دستم را گرفت. _ واسه اينكه يكي از معاني اسمت خيلي شبيه حال من بود وقتي بدنيا اومدي... سكوت كردم و او با نگاهي پر از عشق ادامه داد: _ چون ديوانه وار دوستت داشتم و دارم مانيا. روز بدنيا اومدنت بهترين روز زندگيم بود. كاش احساسي بودن را سال ها پيش فراموش نكرده بودم تا مي توانستم از گردن اين مرد آويزان شوم جاي جاي صورتش را بوسه باران كنم. احساسات مرا هميشه ضعيف مي كرد. نگاهم را به رو به رو دوختم. نور تير چراغ برق روي ماشين جلويي افتاده بود و مي توانستم كودكي را كه داخل ماشين بي صبرانه منتظر برگشت پدرش با غذاهاي محبوبش بود را ببينم. _ مي تونستم دختر بهتري برات باشم. نشد، نتونستم. نگاهش نكرده اخم روي پيشاني اش را تشخيص دادم. لحنش هم اخم داشت! پر بود از جديت. _ بودي! بهترين بودي مانيا. اما يه اخلاقت هميشه منو ترسونده. سكوتش كه طولاني شد مجبور شدم نگاهم را از كودكي كه مشغول غر زدن به جان مادرش بود را بگيرم و سمت او بچرخم. منتظر همين حركت بود چون رشته ي كلام را دوباره در دست گرفت. _ زيادي عاقلي! مي ترسم از اين. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خيار شور ترد خوشمزه 🥒 مواد لازم خيار >> ٢ كيلو سبزي ( نعنا ،ترخون، مرزه ) كلا ٢٠٠ گرم سير>> ٨ حبه نخود خام >> يك چهارم پيمانه نمك >> ١ پيمانه آب>> ١٤ پيمانه سركه سفيد>> ١ پيمانه فلفل تند >> ٦ عدد طرز تهيه خيار و فلفل رو بشوريد و كاملا خشك كنيد حالا مواد رو داخل ظرف پر كنيد،روي فلفل ها چنگال بزنيد،آب و نمك رو كامل بجوشونيد ، ولرم كه شد سركه رو اضافه كنيد،نخودباعث ترد شدن خيار شور ميشه ،مايع رو داخل ظرف بريزيد(سر پر) درش رو محكم ببنديد و در جاي سايه و خنك نگهداري كنيد،بين ٧ تا ١٠ روز آمادست ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
😍 لوبیا پلو با مرغ🍗 سروته لوبیا رو جدا کرده و خرد کنید بعضی از عزیزان ریز خرد من معمولا کمی درشت خرد میکنم سلیقه ایه مرغ تکه شده ۳۰۰ گرم من از سینه مرغ استفاده کرده از ران مرغ هم میتونید استفاده کنید لوبیا خرد شده ۲۰۰ گرم برنج چهار پیمانه پیاز یک عدد درشت گوجه فرنگی چهار عدد پوره شده رب خانگی دو قاشق سر پر رب کارخانه سه قاشق نمک و فلفل سیاه و قرمز و زردچوبه و دارچین و روغن بهتره از روغن حیوانی استفاده کنید ندارید که هیچی برنج رو بشورید و خیس کنید لوبیا رو با یک استکان اب بزارید رو گاز تا بپزه اما کامل نه شعله کم باشه پیاز رو خلالی خرد کرده و با روغن تفت بدید پیاز که سبک و شیشه ای که شد تکه های مرغ رو اضافه کرده ادویه ها رو بریزید درشو بزارید با شعله کم بپزه سرخ که شدن پوره گوجه فرنگی رو اضافه کنید و باز درشو بزارید تا گوجه فرنگی خوب سرخ بشه https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d