eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💟بالشتک معطر برای 💖 یک بالشتک حدود ۱۰×۱۰ درست کنید و داخلش را از گیاهان معطر پر کنید. برای گرم کردن و تقویت قلب و رفع استرس این بالشتک همواره در کنارتان باشد و عطرش را استشمام کنید خصوصا موقع خواب 😴 💖میتوانید بالشتک معطر را داخل سجاده نماز قرار دهید تا در هر سجده بوی خوش به مشامتان برسد ☺️ ✅برای داخل بالشتک میتوانید از گیاهان گرم و معطر مثل گل محمدی 🔸 بادرنجبویه میخک 🔸گلپر 🔸به لیمو🔸بهارنارنج 🔸هل و....استفاده کنید. 💖یا میتوانید یک بالشت کوچک درست کنید و داخلش را با پنبه پر کنید وموقع خواب روی بالشتک گلاب یا عطر طبیعی مورد علاقه تان را اسپری کنید 👌 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️ شنبه 👈17 اردیبهشت/ ثور1401 👈5 شوال 1443 👈7می 2022 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🔘 اولین توقیع " دستخط " توسط امام زمان عجل الله فرجه برای حسین بن روح نوبختی " 305 هجری " . 🌙🌟 احکام اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. 📛هفته را با صدقه آغاز کنید. ❇️امروز روز خوب و شایسته ای است برای. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅انجام امور قضایی. ✅خرید رفتن. ✅رفتن به تفریحات سالم. ✅و خرید وسیله ی سواری خوب است. 📛از قسم دروغ پرهیز شود که زود اثرش ظاهر گردد. 🚘 مسافرت :مسافرت خوب است ولی همراه صدقه باشد. 👶 برای زایمان مناسب و نوزاد خوب تربیت شود. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج اسد و برای امور زیر نیک است. ✳️عقد ازدواج. ✳️جابجایی و نقل و انتقال. ✳️بردن جهاز عروس. ✳️مهاجرت . ✳️رفتن به مکان جدید. ✳️خرید ملک و خانه. ✳️آغاز امور همیشگی‌. ✳️خرید حیوان و چهارپایان. ✳️درخواست از زمامداران. ✳️آغاز درمان. ✳️جراحی. ✳️عهدنامه نوشتن با رقیب. ✳️و افتتاح شغل و کار نیک است. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه و مباشرت. 👩‍❤️‍👨 امشب: امشب ( شب یکشنبه )، دستوری وارد نشده است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، سرور و شادی است. 💉💉 حجامت فصد زالو انداختن یا در این روز از ماه قمری ، موجب زردی رنگ می شود. 😴😴 تعبیر خواب امشب :خواب و رویایی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه ی 6 سوره مبارکه "انعام " است. الم یروا کم اهلکنا من قبلهم... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده اندک آزردگی ببیند صدقه بدهد تا رفع شود.و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید. 💅 ناخن گرفتن شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس و پوشیدن نمی شود) 🙏🏻 وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. 📿 ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد . 🌟 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‏عکس از ن.دشتی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٠ #زينب_عامل بالاخره از آموزشگاه بيرون زدم. تا قبل از ديدن بابك شفيع مقابل آموزشگاه
٣١ احتمال اينكه حرفم به شخصيت نيمه محترمش بر بخورد با خنده ي پُر صدايش بطور كامل رد شد! خوشش آمده بود و من از دست خودم عصبي بودم. جلب توجه كرده بودم. آن هم جلوي مردي كه نزده مي رقصيد! خنده اش تبديل به لبخند شد. كام ديگري از سيگارش گرفت و با لبخندي كه هنوز آثارش در صورتش بود گفت: _ مانيا مشتاق هر لحظه بيشتر براي كشوندنت به اين مسابقه حريص تر مي شم! اولين واكنشم به حرفش تعجب بود. اخم و قيافه ي درهمم در درجه ي دوم قرار مي گرفت. رُك بودنش دليل تعجبم بود. اين حجم از صداقت با شخصيتش تناقض زيادي داشت. خودم را نباختم. _ من براي حرف زدن راجع به مسابقه نيومدم. اگه اومدي منو خر كني كه بشم راننده‌ي شخصيت همين الان نگه دار پياده شم. خنده اش پاك شد. چرخش سرش اينبار بيشتر بود. _ نشستن تو كنار من فقط يه دليل مي تونه داشته باشه...از اينكه من حرفاي جالبي واسه گفتن دارم مطمئني. وگرنه يه دنيا مي دونه كه مانيا مشتاق سرسخت تر از اين حرفاست. دلايلش براي بيان كردن كامل اسمم چه بود را نمي دانستم، اما به قدري عصبي كننده بود كه انگيزه ي خفه كردنش را در من ايجاد كند. يا شايد هم اين انگيزه از جايي سر بر مي آورد كه مربوط مي شد به حرف هاي اين مردِ مردنما! حرف هاي بابك شفيع حقيقت داشت. من به نوعي به اينكه قرار است رازي را از گذشته ام بر ملا كند ايمان داشتم و همين درست بودن حرف هايش حرصم مي داد. چون برگ برنده‌ی او بود. بابك شفيع يك رفتار بارز داشت. از خود مطمئن بود. بقيه ي حدس هايم راجع به او كه فكر مي كردم با حفظ نگاه هيزش قصد جلب اعتمادم را دارد رد شده بودند، چون خودش مستقيم اعتراف كرده بود كه به نوعي از من و رفتار هاي سرسختم خوشش مي آيد. وقتي مقابل يك رستوران نگه داشت آسوده شدم. قبل از اينكه پياده شود سمتم خم شد. خم شدن ناگهاني اش باعث شد تا بي اختيار و محكم به پشتي صندلي ام بچسبم. نگاه عاقل اندر سفيه‌ش بیانگر اين بود كه من اگر كاري هم داشته باشم مقابل رستوران و داخل ماشين محل مناسبي براي اينكار نيست! داشبورد را باز كرد و ژلوفن و بطري آبي بيرون آورد و به دستم داد. اجازه ي سؤال پرسيدن پيدا نكردم چون بلافاصله گفت: _ چشاي قرمزت داره داد مي زنه كه سر درد داري. يه مسكن بخور. مطمئنم باش كه قرص خواب آور نيست! من از زور گفتن و وحشي بازي خوشم نمياد. اينكه رفتار هاي طرف مقابلش را مي توانست اين چنين آناليز كند شوكه ام كرد. قبل از اينكه از شوك خارج شده و جوابش را بدهم از ماشين پياده شده و من هم بعد از خوردن يكي از قرص ها از ماشينش كه راحتي عجيبي داشت پياده شدم. البته اگر خودش نبود لذت سواري با اين ماشين هزار برابر مي شد! رستوراني كه انتخاب كرده بود دقيقا ست ماشين و ساعت و سيگارش بود! همانقدر مجلل و باكلاس، اما من يك صدم درصد هم به وجد نيامدم. حتي اطراف را هم نگاه نكردم و با راهنمايي پيشخدمت كنار بابك قدم برداشتم تا اينكه كنار يك ميز بزرگ دايره اي شكل كه رويش پارچه ي ساتن آلبالويي رنگي كشيده شده بود ايستاديم. دو طرف ميز دو صندلي چوبي عجيب غريب كه كنده كاري هاي پر زرق و برق داشت قرار داده شده بود و چيدمان دو سمت ميز و مقابل صندلي ها كاملا يك شكل و هم سان بودند. چند ظرف سفيد كه داخل هم قرار داده شده بودند كه پاييني ترين آن ها يك بشقاب گرد و بزرگ بود و ظرفي كه بالاتر از همه قرار داشت يك پياله ي سفيد و با مزه بود. كنار بشقاب ها هم انواع و اقسام ليوان و گيلاس و چند مدل قاشق و چنگال ديده مي شد. آدم هاي باكلاس همه كار را براي خودشان مصيبت مي كردند! مگر يك غذا كوفت كردن چقدر وسيله نياز داشت؟ دندان ها براي جويدن و معده براي جاي دادن محتويات جويده شده كافي بود. بقيه ي چيز ها تشريفات بيخود بودند! اميدوار بودم آنقدر كه به چيدمان بشقاب و چنگال اهميت مي دهند به كيفيت غذا هم اهميت بدهند. اصولا كشور جهان سومي ما بزرگترين مشكلش اين بود كه فرعيات در اولويت بودند. وسيله هاي روي ميز مرا ياد اتاق عمل مي انداخت. یاد تمام وسايلي كه براي انجام يك عمل قلب باز لازم بود! در يك كلام از اين محيط خوشم نيامده بود. اين مكان هاي پر زرق و برق بيشتر مورد علاقه ي ماندانا بود تا من! من جگركي محبوبم را با هزار مدل از اين رستوران ها عوض نمي كردم. با اكراه پشت ميز نشستم. آنقدر اطراف شلوغ پلوغ بود و انواع و اقسام مجسمه و تابلو قرار داشت كه مي ترسيدم سرم را بالا بياورم و اطراف را نگاه كنم! مي ترسيدم سرگيجه هم ضميمه ي اين سردرد شود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣١ #زينب_عامل احتمال اينكه حرفم به شخصيت نيمه محترمش بر بخورد با خنده ي پُر صدايش بط
٣٢ جالب بود كه ساعت شش و نيم عصر كه نه وقت شام بود و نه وقت ناهار رستوران مشتري هاي خودش را داشت. من چندان آدم تو داري نبودم. مي خواستم به رويش بياورم كه سليقه ي انتخاب رستورانش آن هم وقتي مدعي بود مرا كامل مي شناسد افتضاح است. به صندلي ام تكيه دادم. او هم تكيه داد و نگاهم كرد. صورتم را جمع كرد. طوريكه انگار چيز منزجر كننده اي ديده ام. _ حال بهم زن ترين رستورانيه كه تا حالا رفتم. منوي كنار دستش را برداشت و نگاهي به آن انداخت. _ تو اين ساعت هيچ جا بهتر از رستوران خود آدم نميشه. سرش را از منو بالا آورد تا واكنشم را ببيند. بي تفاوت بودم. تعجب نكرده بودم. براي او داشتن چنين رستوران پر تجملي دور از ذهن نبود. با بي تفاوتي گفتم: _ نمي دونستم رستوران داري مي كني. منو را روي ميز رها كرد. _ نمي كنم. تفننيه. بطري آبي كه از ماشينش برداشته بودم هنوز در دستم بود. بطري را باز كردم و آبش را داخل يكي از ليوان هاي مقابلم ريختم. آب را تا انتها سر كشيدم و گفتم: _ديزاينرت گند زده. به هر حال، منتظرم حرفاتو بشنوم و برم. كتش را در آورد و از كنده ي تيز صندلي اش آويزان كرد. نگاهش را روي صورتم بالا و پايين كرد و پرسيد: _ چرا تو هيچ مسابقه اي شركت نمي كني؟ بنظر نمياد بعد از اون تصادف از رانندگي ترسيده باشي. يكي از چنگال هاي كنار گيلاس را برداشتم و با دقت بررسي اش كردم. سنگيني اش طوري بود كه احتمال مي رفت اگر تا انتهاي غذا از آن استفاده كني دستت قطع شود! _ نيومدم اينجا كه سؤالاتو جواب بدم. دستش را جلوي صورتم تكان داد. طوريكه كه انگشتانش حول يك محور عمود نيم دايره چرخيد و بازگشت. _ چيزايي كه مي خوام بگم ممكنه شوكه‌ت کنه دارم تو ذهنم می چینم ببينم چطوري بهت بگم. نمي دانستم حرفش را باور كنم يا نه. ولي هر چه كه بود كنجكاو تر شده بودم. براي اينكه بيشتر از اين جريان را لفت ندهد با اخم گفتم: _ لازم نكرده نگران من باشي. بدتر از شوك مردن نامزدم كه نيست. يالا بگو تمومش كن. پيشخدمت مزاحم نگذاشت شروع كند. هيچ ميل و رغبتي براي سفارش غذا نداشتم، اما براي اينكه سريع از شرّ پيشخدمت راحت شوم سرسري جوجه كباب سفارش دادم. جالب بود كه پيش خدمت چاپلوسي خاصي براي او انجام نمي داد. خيلي عادي برخورد مي كرد. در حاليكه انتظار داشتم با صاحب رستوران صميمي تر رفتار كند. وقتي پيش خدمت رفت بابك كه انگار سؤال ذهنم را خوانده باشد زمزمه كرد: _ هيچ كس اينجا نمي دونه من صاحب رستورانم! حتي مشتري ثابت اينجا هم نيستم! پس مي توني دست از نگاه هاي پر تعجبت برداري. اگر صحبت هاي مهم ديگري نبود بي شك دليل اين اتفاق را هم مي پرسيدم، اما بهترين كار اين بود كه حرف هاي اصلي اش را بشنوم و از اين محيط فرار كنم. _ برام مهم نيست. منتظرم حرفاتو بشنوم. كمي به جلو خم شد. مستقيم در چشمانم زل زد و لب باز كرد: _ رابطه‌ت با نامزدت در چه حد بود؟ ابروهايم در هم گره خوردند. رابطه ي من با رامين چه ربطي به حرف هاي او داشت؟ قبل از اينكه چيزي بگويم ادامه داد: _منظورم رابطه ي زناشوييتونه. فقط نامزد بودين يا زن و شوهرم شده بودين؟ سؤال گستاخانه اش مثلا غير مستقيم بيان شده بود، اما اگر مستقيم مي پرسيد كه با رامين رابطه داشته ام يا نه به مراتب بهتر بود. دليلي براي جواب دادن به اين سؤال گستاخانه اش نداشتم. مانياي عصبي و سركش درونم بيدار شده بود. غريدم: _ دهنتو ببند عوضي! منو آوردي اينجا بپرسي ببيني با نامزدم بودم يا نه؟ خيلي آشغالي. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٢ #زينب_عامل جالب بود كه ساعت شش و نيم عصر كه نه وقت شام بود و نه وقت ناهار رستوران
٣٣ رامين مرد شرعي و رسمي زندگي من بود. رابطه مان هم كاملا جدي و رسمي بود. عين تمام زن و شوهر ها، اما دليلي نمي ديدم اين را براي يك آدم غريبه تعريف كنم. عصبانيتم را كه ديد دستانش را بالا آورد و گفت: _ سؤالم بي ربط به چيزي كه مي خوام بگم نيست. چيزي كه خانوادت پنج ساله ازت مخفي كردن و بنظرم حق مسلمته كه اينو بدوني. داشت وقت تلف مي كرد و دليلي نمي ديدم بايستم و به مزخزفاتش گوش دهم. به محض بلند شدن از جايم ضربه ي نهايي اش را زد. جمله اش به قدري عجيب غريب و نامفهوم بود كه بجاي اينكه كامل از جايم بلند شوم همانطور نيم خيز خشكم زد. _ تو جز رامين يه نفرم تو اون تصادف از دست دادي. يه نفر ديگه هم تو اون تصادف كشته شد. داشت مهمل مي گفت. مزخرف بود. در آن ماشين جز من و رامين كس ديگري نبوديم. حتي دقيق يادم مي آمد كه با گارديل هاي كنار جاده تصادف كرده بوديم، نه آدم يا ماشين ديگري كه منجر به كشته شدن فرد ديگري شود. چرا داشت چنين چيز مضحكي را مي گفت. اطميناني كه در چشمانش موج مي زد غير قابل انكار بود. جمله ي قبلي اش كه كامل شد بي اختيار روي صندلي ام فرود آمدم. _ بچه ي تو شكمت هم تو اون تصادف كشته شد. البته شايد لفظ جنين بهتر از بچه باشه! حرفش را هضم نكرده بودم و بعيد مي دانستم بتوانم به اين سادگي ها هضمش كنم. چند ثانيه بعد به خودم آمدم. داشت دروغ مي گفت. مگر بچه بازي بود؟ اصلا مگر ممكن بود كه من باردار بوده باشم و خودم متوجه‌ش نشوم؟ حالا نوبت من بود كه من عاقل اندر سفيه نگاهش كنم. شوك اوليه از شنيدن حرفش از بين رفته بود و حالا نوبت خنديدن من بود. پر تمسخر. اما جاي خنديدن غضبناك گفتم: _ تو منو چي فرض كردي؟ خر؟ هدفت از گفتن اين خزعبلات چيه واقعا؟ نيمچه لبخندي زد! واقعا موقعيت شناس نبود! هيچ مناسبتي براي لبخندش وجود نداشت. اين اعتماد و اطمينان لحنش روي اعصابم بود. _ مدارك پزشكيتو دارم. بعدشم من وظيفه ي خودم دونستم فقط بهت بگم. وگرنه در قبال باور كردن يا نكردنت هيچ مسئوليتي ندارم. آب دهانم را قورت دادم. بيش از حد مطمئن بود و من فقط مي خواستم با همان لحن مطمئنش بگويد كه دارد سر به سرم مي گذارد و قصد مسخره كردنم را داشته است، اما برخلاف خواسته ي قلبي ام گفت: _ متاسفم واقعا، اما اين عين حقيقته مانيا. تو موقع تصادفت باردار بودي و يه جنين چند هفته اي تو شكمت بوده. جنيني كه همراه پدرش كشته شد. جرقه اي در ذهنم زده شد. خواب لعنتي ديشب...كابوس هاي اين چند سال... نكند؟ نه غير ممكن بود. آن دخترك هيچ ربطي به مزخرفاتي كه بابك مي گفت نداشت. من باردار نبودم. مگر مي شد موجود زنده اي در درون آدم رشد كند و آدم از وجودش بي خبر بماند؟ آن دختر بچه هم يك خواب بود مثل هزاران خواب ديگر... واكنش مامان پس از شنيدن آن خواب را مرور كردم. امكان نداشت مادرم در ذهنش آن دخترك را به جنيني كه بابك مدعي بود در بطنم در حال رشد بوده است ربط دهد. نه چنين چيزي غير ممكن بود. من فقط قاتل رامين بودم! من جز سوق دادن رامين به كام مرگ كار ديگري نكرده بودم. اين ديگر مجازات زياد از حدي بود. تحمل چنين چيزي خارج از توانم بود. نمي خواستم يك ثانيه هم به اين فكر كنم كه حماقت هايم جان يك موجود بي گناه را هم گرفته است. نمي دانم چهره ام چگونه بود، اما بابك شفيع را نگرانم كرده بود كه گفت: _ حالت خوبه؟ نمي خواستم ناراحتت كنم، اما نمي تونستمم همچين چيزي رو ازت مخفي كنم. حالم؟ مگر اهميتي داشت؟ بلند شدم. هنوز هم ته دلم اميد به دروغ بودن حرف هاي بابك داشتم. براي همين هم انگشت تهديدم را جلوي صورتش تكان دادم. _ بابك شفيع اميدوارم حرفات راست باشه. چون در غير اينصورت نفر بعدي كه ميفرستم اون دنيا تويي! منتها فرقش با مرگ رامين اينه كه مرگ اون غيرعمد بود، اما مطمئنا كشتن تو كاملا عمدي خواهد بود. از كنارش عبور كردم و بي حواس تنه ي محكمي هم به پيشخدمت كه سيني كوچكي را در دست داشت زدم. تعادلش بهم خورد و رها شدن سيني از دستش و برخورد آن با كف سالن صداي بدي ايجاد كرد. طوريكه ريتم موزيك آرامي كه در حال پخش بود بهم خورد و حواس بقيه افراد حاضر در رستوران، جمع اين قسمت از سالن شد. توجهي نكردم و با قدم هايي بلند از رستوران خارج شدم. دروغ گفته بودم. اصلا براي درست از آب در آمدن حرف هاي بابك شفيع دعا نمي كردم. چون درست بودنشان مساوي با نابودي خودم بود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٣ #زينب_عامل رامين مرد شرعي و رسمي زندگي من بود. رابطه مان هم كاملا جدي و رسمي بود.
٣٤ سوار يك ماشين شدم. اصلا نمي دانم تاكسي بود يا ماشين شخصي. البته فرقي هم نداشت. براي حال الانم هيچ چيز فرقي نداشت. تمام وجودم خواستار دروغ بودن سخنان بابك شفيع بود. چند باز خواستم با مانجون تماس بگيرم. دليل اينكه مانجون را انتخاب كرده بودم اين بود كه مانجون رو راست بود. مطمئن بودم كه او راستش را مي گويد. مامان اما حاشا مي كرد. براي آرامشم دروغ مي بافت. پشيمان شدم! من حتي از راست گويي هاي مانجون هم مي ترسيدم. هراس داشتم كه اين اتفاق شوم را تاييد كند. حال عجيبي داشتم. گوشه ي ناچيزي از وجودم تاييد مي كرد. جايي در گوشه كنار بطنم نبض مي زد و انگار مهر تاييدي بود بر حرف هاي بابك... اگر من در آن تصادف واقعا باردار بودم...خداي من...آه از نهادم برخاست. بي اختيار دستم را از بند كيفم رها كرد و سمت شكمم سوق دادم...پنج سال پيش اينجا موجودي قد يك لپه شايد هم كوچكتر قرار داشت. موجودي كه زنده نام مي گرفت! موجود بود. مثل اسمش. حالا نبود. چون من حماقت كرده بودم. حس مي كردم تمام تنم درد مي كند. حتي مسكن بابك هم كار ساز نبود. سر درد تمام وجودم را درگير كرده بود. تصور زندگي با رامين در كنار بچه اي كه هميشه در روياهايش از آن حرف مي زد داشت نابودم مي كرد. من حق زندگي كردن را از دو نفر گرفته بودم. من مستحق آرامش نبودم. گريه كردن را سالها بود كه فراموش كرده بودم، اما حالا چيزي در گلويم گير كرده بود و انگار قصد خفه كردنم را داشت. بغضي كه در گلويم جا خوش كرده بود را نه مي توانستم قورت دهم و نه مي توانستم اشك بريزم تا رهايم كند. نمي شكست كه نمي شكست. راننده با اخم و در حاليكه به مقابلش خيره بود پرسيد: _ كجا ميري خانوم؟ كجا مي خواستم بروم؟ هيچ جا جز كنار رامين سراغ نداشتم. بايد ملاقاتش مي كردم. بايد مي پرسيدم تا مطمئن شوم. حرف زدن با يك مرده اگر ديوانگي بود من ديوانه ترين آدم دنيا بودم. قطعا راننده صداي ضعيفم را شنيده بود كه اخمش جايش را به تعجب داده بود. _ قبرستون. شوخي در كار نبود كه مجدد سؤال كند. نگاه موشكافانه اش از آيينه متوجه‌ش کرد كه حالم خوب نيست. مقصدي كه گفته بودم را طي كرد و وقتي ايستاد منتظر نماند تا سؤال كنم خودش هزينه اي كه بايد پرداخت مي كردم را گفت و من بعد از بيرون آوردن اسكانس مچاله اي از كيفم و گرفتن آن سمت راننده راهي قبرستان شدم. كيفم را از دوشم روي زمين پرت كردم و خودم هم كنارش نشستم. سكوت كردم و به چهره ي خندان رامين خيره شدم. كم پيش مي آمد خاطرات گذشته را مرور كنم. معتقد بودم پرسه در گذشته جز حسرت و پشيماني چيزي ندارد، اما حالا دلم پرسه زدن مي خواست. كم آورده بودم. من يك زن بودم. غير قابل انكار بود. زير پوسته ي سر سختم دختري رنجور بود كه گاهي شديدا دلش ناز كردن مي خواست. دلم هواي دوران نامزدي ام را كرده بود. هواي شيطنت هايم با رامين. هواي هوا داشتن هايم را. با انگشت اشاره چشمان روي سنگ قبر را نوازش كردم. لب زدم خارج از كنترلم بود. _ رامين كاش وقتي الان صدات مي كردم جواب مي دادي جونم؟ پسر دلم برات تنگ شده... قاعدتا بايد چشمانم خيس مي شد، اما فقط صدايم خش برداشته بود. مي لرزيد. هميشه از هواي گرم تابستان ناله مي كردم، اما حالا سردم شده بود. از درون يخ زده بودم. كاش جريان آن بچه فقط يك شوخي بود. آب دهانم را قورت دادم. _ رامين اون شب فقط من و تو توي ماشين بوديم مگه نه؟ هيچ بچه اي در كار نبود. درسته ديگه؟ سكوت وهم انگيزي جريان داشت. صداي پاي آشناي هميشگي گوشم را پر كرد. عباس مقابلم روي دو زانو نشست و چشمان خاموش هميشگي اش را به صورتم دوخت. منتظر بودم بپرسد چه مرگم شده، اما فاتحه خواند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٤ #زينب_عامل سوار يك ماشين شدم. اصلا نمي دانم تاكسي بود يا ماشين شخصي. البته فرقي ه
٣٥ فاتحه اش كه تمام شد بجاي سؤال كردن او من گفتم: _ اگه مي فهميدي كه يه بچه داشتي كه باعث مرگش شدي چه حالي پيدا مي كردي؟ سرش را بالا آورد. روي دو زانو نشسته بود، تنش را رها كرد و او هم مثل من بي توجه روي زمين نشست. _ نمي دونم. خوب بود. جوابش بهتر از همدردي هاي تو خالي و تظاهر به فهميدن بود. مهم نبود حالم را مي فهمد يا نه مهم اين بود كه خالي شوم. دلم حرف زدن مي خواست. حرف زدن از ترس هايم. _ اگه حقيقت داشته باشه... به چشمان خاموشش خيره شدم. _ اين يكي خيلي سخت تر از تحمل مرگ رامينه. پوزخندي زد. _ چيزي نميشه! تحمل مي كني. چون چاره اي نداري. غم به چشمانش دويد. _ وقتي عاليه مُرد منم مثل تو فكر مي كردم. فكر مي كردم آخر دنياست...نبود...آخر دنيا نمي رسه... گوشي ام زنگ خورد. حرف در دهان عباس ماسيد. حتي به صفحه اش نگاه نكردم كه ببينم كيست. خاموشش كردم. از حالم بي خبر مي ماندند بهتر بود تا اينكه با اين وضع جواب تلفن را بدهم. نمي دانستم ممكن است با فرد پشت خط چگونه صحبت كنم. بخصوص اگر مامان يا مانجون پشت خط بود. حتي از بابا مرتضي هم ناراحت بودم. اگر چنين چيزي را مي دانست و تا به حال مخفي كرده بود چه؟ واقعيت عريان مقابل چشمانم اين بود كه از شدت ترسم ماندن در اين قبرستان را ترجيح مي دادم. صحبت هايم با عباس هم ته كشيده بود. به همين زودي، زيرا نه او اهل حرف زدن بيش از حد بود و نه من اهل درد و دل كردن زياد... حضورم در كنار رامين داشت طولاني مي شد. هوا هم رو به تاريكي مي رفت. تا كي ميخواستم اينجا بنشينم و فرار كنم؟ بالاخره كه همه چيز معلوم مي شد. از جايم كه بلند شدم عباس هم همراهم بلند شد وقتي نگاه سؤالي ام را ديد گفت: _ تاريكه هوا. ميام تا ماشينت... اسم ماشينم كه آمد تازه يادم افتاد كه آن را جلوي آموزشگاه جا گذاشته ام. دستم را به نشانه ي منع كردن بالا آوردم. _ ماشين نياوردم. نمي خواد بياي. جوابم را نداد و اينبار بي هيچ حرفي كنارم راه افتاد. تا پيدا شدن يك ماشين كه مرا به جلوي آموزشگاه برساند كنارم ماند. مرد ديوانه ي قبرستان حامي ام شده بود. كاش تمام آدم هاي دنيا مثل او ديوانه بودند! قبل از اينكه سوار ماشين شوم يك اسكناس ده هزارتوماني كف دستش گذاشتم. خواست رد كند كه گفتم: _ بعدا فاتحه مي خوني! دوست دارم اين پولو بگيري. سرش را به نشانه ي تاييد تكان داد و اينبار اسكناس را قبول كرد. سوار ماشين شدم و به آموزشگاه رفتم تا ماشينم را بردارم. وقتي رسيدم هوا كاملا تاريك شده بود و ساعت از ده شب گذشته بود. معلوم بود بقيه نگرانم شده اند، چون امكان نداشت من ديرتر از ساعت هشت شب به خانه برسم. هميشه ترجيح مي دادم بعد از كار سريع به خانه بازگردم. ماشينم در همان جايي كه رهايش كرده بودم مانده بود و آموزشگاه تعطيل شده بود. كنار ماشينم رفتم و بي حوصله و با حرص از پيدا نشدن سوييچ ماشين كيفم را زير و رو كردم كه پيدا شدن كليد همزمان شد با صداي آشنايي كه در گوشم پيچيد. _ هيچ معلوم هست كجايي تو؟ از عصر همه دارن دنبالت مي گردن. به عقب چرخيدم. هوا تاريك بود اما او صورتم را ديده بود چون بلافاصله بعد از ديدن چهره ام انگار كه چيز بدي ديده باشد سريع بازوهايم را گرفت و ناباور زمزمه كرد: _ مانيا...تو چت شده؟ حالت خوبه؟ نگاهم را روي صورتش گرداندم. نفسم را بيرون دادم و اعتراف كردم. حتي با اينكه مي دانستم او نامناسب ترين آدم براي حرف زدن است. _ خوب نيستم! اصلا خوب نيستم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٥ #زينب_عامل فاتحه اش كه تمام شد بجاي سؤال كردن او من گفتم: _ اگه مي فهميدي كه يه ب
٣٦ نگاهش نگراني بيشتري به خود گرفت. پشت دستش را روي پيشاني ام چسباند و بعد دستش را دور شانه ام حلقه كرد و گفت: _ بيا بريم. چيزي نيست. يكم فشارت افتاده. تا جايي كه يادم مي آمد براي سنجيدن ميزان تب دست روي پيشاني مي گذاشتند! احتمالا خودش هم فهميده بود اوضاع خراب تر از چيزي است كه بنظر مي رسد و قصد روحيه دادن داشت! به ماشينم اشاره كردم كه گفت: _ شب ميام برش مي دارم. حالت خوب نيست. بيا. خوب نبودم كه اگر بودم امكان نداشت كنار ارسلان بنشينم. نبايد احساساتش بيش از اين درگير مي شد. بلافاصله بعد از نشستن پرسيد: _ تا اين ساعت كجا بودي؟ چشمانم را بستم. سرم را به پنجره تكيه دادم. لعنت به بايك شفيع كه مرا در اين موقعيت قرار داده بود. _ سر خاك رامين... راستش را گفتم. بهتر هم بود. اينگونه شايد مي فهميد كه رامين برايم تمام نشده است و دست مي كشيد. با چشمانم بسته هم فك منقبض شده اش را ديدم. صدايش هم حرص داشت و كمي حسرت! _ چرا تمومش نمي كني مانيا؟ تا كي مي خواي ادامه بدي؟ جمله ي بعدي اش با حسرت بيشتري بود و من داشتم از اين بابت اذيت مي شدم. _ حس بديه به يه آدم مرده حسادت كني. زانوهايم را بالا آوردم تا به داشبورد بچسبانم. عادتم بود، اما مدل ماشينش اين اجازه را نداد، مجبورا پاهايم را پايين آوردم. پرايد خودم بهتر از اين بود! _ نكن... بوقي زد و با حرص برو كناري زمزمه كرد. با چشمان بسته تصوير اتفاقي كه افتاده بود را ترسيم كردم. ارسلان كم پيش مي آمد پشت فرمان بي ادب شود. حرصش از جاي ديگري بود. جايي كه رامين خوابيده بود! تك خنده اي كرد. _ فكر مي كني راحته؟ مانيا كاش مي تونستم آرزو كنم دل به كسي ببندي كه دوستت نداشته باشه، اما لعنت بهم كه نمي تونم. نمي تونم دعا كنم دل به يه مرد ديگه ببندي. دلم برايش سوخت. براي يك لحظه ناراحت شدم. براي يك ثانيه از رفتار هاي تندم پشيمان شدم. احساسم بخاطر حال خرابم بود. خوش نبودم. احساساتم را بابك به بدترين شكل ممكن به بازي گرفته بود. كاش مي شد ارسلان را قانع كرد. چشمانم را باز كردم و به نيم رخش نگاه كردم. استايل خوبي داشت. روي هم رفته خوب بود. سؤالي كه در ذهنم نقش بست دلداري دادنم را به باد فراموشي سپرد. ممكن بود ارسلان بداند؟ بي هوا پرسيدم: _ ارسلان تو از قضيه ي تصادف من كامل خبر داري؟ از تمام پرونده هاي پزشكيم؟ مشكوك نيم نگاهي به سمتم انداخت. متعجب و مشكوك پرسيد: _ چطور مگه؟ كمي روي صندلي ام جا به جا شدم. _ جواب سؤالم يك كلمه‌ست. آره یا نه؟ سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. مقدمه چیدن بلد نبودم. حوصله‌اش را هم نداشتم. _ می‌دونستی من موقع تصادف باردار بودم؟ شوکه شدنش آنقدر پیدا بود که جای هیچ انکاری نمی گذاشت. سريع راهنما زد و ماشين را نگه داشت. ارسلان بازي كردن بلد نبود و در اين لحظه آرزو مي كردم كه اي كاش بلد بود. ضمير پرسشي كه بكار برد طوري بيان شد كه مرا مطمئن كرد كه حرف هاي بابك دروغ نبوده و حالم بدتر شد. _ چي؟ فضاي خفه كننده ي ماشين را نمي توانستم تحمل كنم. دستم را به دستيگره بند كردم و خودم را از ماشين پايين انداختم. ارسلان هم در حاليكه صدايم مي كرد بلافاصله پشت سرم پياده شد. صدايش را شنيدم. _ صبر كن مانيا. با چند قدم بلند خودش را به من رساند. از من جلو زد و چرخيد و مقابلم ايستاد. _ اين مزخرفاتو كي بهت گفته؟ احمقانه سعي در انكار موضوعي داشت كه جاي هيچ انكاري در آن نمانده بود. او مي خواست انكار كند و من فقط مي خواستم بدانم به چه حقي اين موضوع را پنهان كرده اند. _ چرا بهم نگفتين؟ سكوتش را با داد زدن تلافي كردم. _ با توأم. فهميده بود ديگر انكار كردن فايده ندارد. _ تصميم من نبوده كه سرم هوار مي كشي. دستم را گرفت و سمت ماشين كشيد. _ بيا بريم خونه ي مانجون احتمالا عمه هم اونجاست خودشون بهت ميگن. تو راهم زنگ بزنم تا قبل سكته كردنشون بگم كه پيدات كردم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٦ #زينب_عامل نگاهش نگراني بيشتري به خود گرفت. پشت دستش را روي پيشاني ام چسباند و بع
٣٧ فكر حال خراب عمه و مانجونش بود و فكر نمي‌كرد با يك جمله‌اش که حرف‌های بابک را تایید کرده بود چه بلایی بر سرم آورده بود. همان اندك روزنه‌ي اميدي هم كه برايم باقي مانده بود از بين رفته بود و انگار من هم مثل دخترک كوچك كابوس‌هايم ته درّه‌ای عميق سقوط كرده بودم. ثابت شده بود. وقتي ارسلان گفته بود كه تصميم من نبوده است يعني حقيقت داشت. توان هر مخالفتي از وجودم سلب شده بود. بي‌رمق دنبالش كشيده شدم. حالم وخيمم متوجهش كرد كه براي سوار شدن به ماشين به كمكش نيازمندم. مخالفتي نكردم. گذاشتم تا با فشار دستش روي كمرم كمكم كند تا روي صندلي ماشين جاگير شوم. خودش هم سوار شد و قبل از حركت با تماس كوتاهي به خانواده‌ام اطلاع داد كه پيدايم كرده است. چشمانم مي‌سوخت. مي‌دانستم خبري از گريه و زاري نخواهد بود، اما ديگر كنترل سوزش دل و چشم‌هايم خارج از توانم بود. ناراحتي از دست دادن جنين چند هفته اي‌ام كه پنج سال پيش از دست داده بودمش يك طرف قضيه بود و طرف ديگر حسرتي بود كه مي‌خوردم. حسرت زندگي خوبي كه مي‌توانستم داشته باشم و حالا نداشتم. اين حرف كه نبايد حسرت گذشته را خورد به ظاهر ساده مي‌آمد. همه‌ی آدم ها يك جايي حسرت چيزي را در گذشته مي‌خوردند. حسرت روز‌ها، خوشي‌ها و فرصت‌هايي كه از دست داده بودند. اين غول بي شاخ و دم حسرت بالاخره يك جايي خِر آدم را مي‌چسبيد و او را تا مرز خفگي و مرگ مي‌برد. ارسلان بعد از قطع كردن گوشي نگران گفت: _ مانيا خوبي؟ اون جنين حتي قلبشم تشكيل نشده بود. نبايد خودتو بخاطرش ناراحت كني. حرفش سلول هاي عصبي ام را تحريك كرد. دندان هايم را با حرص روي هم فشار دادم و از بين دندان هاي كليد شده ام غريدم: _ خفه‌ شو ارسلان. نيازي به دلداري تو ندارم. فهميد كه شوخي ندارم. سكوت كرد. وسط راه مقابل يك داروخانه ايستاد و بي هيچ حرفي پياده شد. حدس اينكه براي خريد دارو رفته بود سخت نبود. چند دقيقه بعد با كيسه اي در دستش بازگشت و اولين چيزي كه به چشمم خورد چند سرنگ و سرم بود. بقيه ي مسير هم در سكوت طي شد و وقتي ماشينش جلوي خانه‌ی مانجون پارك كرد اين سؤال در ذهنم نقش بست كه من اينجا چه مي‌کنم؟ ديگر چه فرقي مي‌كرد؟ همه چيز در همان پنج سال قبل تمام شده بود. فهميدن جواب سؤالم هم كار سختي نبود. از من مخفي كرده بودند تا كمتر درد بكشم. حتي نمي‌دانستم بايد به آن‌ها حق بدهم يا نه. اصلا حوصله‌ی دعوا و بحث را نداشتم. دلم هم نمي‌خواست به كسي بي حرمتی كنم، اما با توجه به حالم اين امكان وجود داشت، چون همين چند دقيقه پيش بايد قاطعيت از ارسلان خواسته بودم تا خفه شود. كاش مي‌توانستم پياده نشوم و تا صبح در ماشين بمانم، اما شدني نبود. ناچار با حالي خراب پياده شدم. اينبار اجازه ندادم ارسلان كمكم كند و دستش را پس زدم. نمي‌خواستم كسي را نگران كنم. بخصوص مامان هما كه از كاه كوه مي‌ساخت. البته حال الانم شباهت بيشتري با كوه داشت تا كاه! باز شدن در ورودي خانه همزمان شد با هجوم مامان هما و بقيه به سمتم. دستم را بالا آوردم. دلم نمي‌خواست كسي در آغوشم بكشد. مانجون و ماكان تنها كسي بودند كه عقب ايستاده بودند و ماكان تقريبا با بي‌خیالی و مانجون با اخم و نگراني كه سعي در مخفي كردنش داشت نگاهم مي كردند. مانجون بجاي اينكه با ديدنم جلو بيايد، عقب گرد كرد و به سمت مبل رنگ و رو رفته ي نزديكش رفت و روي آن نشست و من غر زدن زير لبي‌اش را شنيدم. _دختره‌ی خيره سر يه ايل رو اسير و نگران خودش كرده. مامان و بابا را كنار زدم و بي‌توجه به نگاه‌هاي مضطرب ماندانا و آقاجوني كه اخم كرده و نگاهش به تسبيح دستش بود سمت مانجون رفتم. مقابلش ايستادم. تمام تلاشم را كردم تا يك ذره هم صدايم نلرزد. قاطع گفتم: _ مي‌دونم الان مي‌گي بخاطر خودم بوده، اما من بايد مي‌دونستم. مانجون الان دردش خيلي بيشتره. اونموقع شايد غصه ي مرگ رامين نمي‌ذاشت زياد غصه‌شو بخورم. قضيه آنقدر گنگ نبود كه بقيه متوجه‌ش نشوند. البته آن هايي كه از اين ماجرا خبر داشتند. صداي ناباور مامان هما گواه اين امر بود. _مانيا... مانجون دستم را كه كنارم آويزان بود در دست گرفت. _ چند هفته طول عمرش بود و اينطوري سنگش رو به سينه مي‌زني. سي ساله داريم بزرگت مي‌كنيم. حق نداشتيم نگران حال خرابت باشيم؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٧ #زينب_عامل فكر حال خراب عمه و مانجونش بود و فكر نمي‌كرد با يك جمله‌اش که حرف‌های
٣٨ سؤال پرترديد ماندانا اين را مي رساند كه آن ها از قضيه باخبر نبوده اند. _ دارين راجع به چي حرف مي زنين؟ ماكان ادامه ي حرفش را گرفت و من دست بابا مرتضي را دور شانه‌ام احساس كردم و صداي الله اكبر بلند آقاجون را شنيدم. _ سؤال منم هست. چشمانم حالا بيشتر مي‌سوختند و جايي ميان سينه ام بيشتر نبض مي زد. نفسم را آه مانند بيرون دادم و سكوت كردم. منطقي بود. جوابي نداشتم. داشتم هم باز تغييري در وضعيت موجود ايجاد نمي‌كرد. دستم را از دست مانجون بيرون آوردم و با تك قدمي كه به جلو برداشتم از آغوش بابا جدا شدم. سرم را سمتش گرداندم و نگاه اطمينان بخشم را به صورتش دوختم. البته كه حالم خوب نبود، اما نمي‌خواستم بابا را هم درگير حال خرابم كنم. هرچند مي‌دانستم كه او از بدو تولدم درگير حالم بوده است. سمت مامان هما چرخيدم و با نگاه كوتاهي به چشمان خيسش زمزمه كردم: _خوبم مامان. فقط مي‌خوام بخوابم. شما برين. من امشب‌ رو اينجا مي‌مونم. راه اتاق مخصوص خودم كه شب‌هايي كه قرار بود كنار مانجون و آقاجون بخوابم آنجا مي خوابيدم را در پيش گرفتم و صداي بابا مرتضي كه به بقيه مي‌گفت تا براي برگشتن به خانه حاضر شوند را در حين مورچه اي قدم برداشتنم شنيدم. سر دردم طوري بود كه ديگر حتي نمي توانستم به پايين نگاه كنم. اگر به مامان بود دنبالم مي‌آمد. خوشحال بودم كه پدرم به خواسته‌ام احترام گذاشته بود و با دستورش مامان را از افتادن به دنبالم منصرف كرده بود. طفلك مامان انگار بدنيا آمده بود تا غصه ي مرا بخورد. در اتاق را باز كردم. حالا با اين حال چه كسي حوصله داشت لحاف و تشك پهن كند؟ خب خدا در اين مورد به دادم رسيد و شايد براي دفعات معدودي در زندگي‌ام از حضور ارسلان پس از چند دقيقه در اتاق خوشحال شدم. كيسه ي داروهاي دستش را كنار در گذاشت و لحاف و تشك را از كمد بيرون آورد و بي حرف گوشه‌ی اتاق، روي فرش لاكي رنگ پهن كرد. در سكوت مقنعه ام را از سرم بيرون آوردم و دكمه‌هاي مانتوام را باز كردم و بعد از در آوردنش هر دو را به گوشه اي پرت كردم و سمت جاي خوابي كه ارسلان برايم پهن كرده بود رفتم. از دراز كشيدنم كه مطمئن شد بيرون رفت. خيره به سقف اتاق بودم و خواب از چشمانم فراري بود. تمام سعي‌ام را مي‌كردم تا سر دردم را ناديده بگيرم و عين ديوانه‌ها داشتم تصوير آن دخترك را در ذهنم مرور مي‌كردم و تلاش مي‌كردم كه بفهمم بيشتر شبيه كداممان بوده است! من يا رامين؟ سرم داشت نبض مي‌زد و دلم مي‌خواست ارسلان بود تا با حرص بپرسم كه پس آن داروهاي كوفتي را براي چه خريده است؟ چون بنظر نمي‌آمد جز من مريض ديگري هم اينجا باشد. جديدا مستجاب الدعاء هم شده بودم. چون بلافاصله در كوتاه به صدا در آمد و قبل از آنكه فرصت لب باز كردن پيدا كنم سر و كله‌ي ارسلان پيدا شد. يك صندلي فلزي با يك نخ بلند در دستش بود. حالا فهميدم. رفته بود تا تجهيزات لازم براي وصل كردن سرم را پيدا كند. خوب بود! كاش يك آرام بخش هم تزريق مي كرد. كيسه ي داروها را از روي زمين برداشت و كنارم نشست. در سكوت مشغول وصل كردن سرم بود و من بر خلاف هميشه اينبار از سكوتش عصبي بودم كه بي حال گفتم: _ چرا حرف نمي زني؟ اخمات واسه چيه؟ سوزن سرم كه در دستم فرو رفت بي اختيار آخي از ميان لب هايم بيرون آمد. لحنش دلخوري و نمي‌دانم شايد هم ناراحتي داشت. _خودت گفتي خفه شم و حرف نزنم. پوفي كشيدم و چشمانم را بستم. معذرت خواهي سخت ترين كار دنيا بود، اما او بخاطر من از كار و زندگي افتاده بود. _ معذرت مي‌خوام. حالم خوب نبود. گوشي‌اش زنگ خورد. نگاه نكرده رد تماس داد و در جوابم گفت: _ يادت ننداختم كه عذرخواهي كني. به اخلاق گندت در برابر خودم عادت دارم. مسير صحبت را عمدا تغيير دادم. _ تو از كجا مي‌دونستي؟ حتي ماندانا و ماكانم خبر نداشتن. مانجون بهت گفته بود؟ به چشمانم خيره نگاه كرد. تك خنده اي كرد. _ جنبه‌ی مثبت پزشكي خوندن پسرداييت حتي به زور، اين بود كه مي‌تونست تا وقتي دختر عمه‌ش تو كما بود پرونده‌هاشو چك كنه و متوجه وضعيتش بشه تا بلكه يكم از نگرانيش كم بشه. سقط بچه چيزي نبود كه اونجا ننويسنش! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٨ #زينب_عامل سؤال پرترديد ماندانا اين را مي رساند كه آن ها از قضيه باخبر نبوده اند.
٣٩ كاش مي فهميد حال الانم خراب تر از آن است كه طعنه و كنايه بزند. كاش مي فهميد اين لحظه، زمان خوبي براي تلافي نبود. چشمانم را بستم و زمزمه كردم. _ ممنونم. اگه ميشه برو. مي‌خوام بخوابم. صداي نفس عميقش را شنيدم و پشت بندش صداي پايش و باز و بسته شدن در را. واقعا دلم مي‌خواست چشمانم را ببندم و در خواب عميقي فرو روم. دلم گذشتن و فراموش كردن مي‌خواست. بي‌رحمانه بود، اما دلم مي‌خواست تمام خاطرات پنج سال پيش و سال‌هاي قبل ترش فراموشم شود. حتي ديگر نمي‌خواستم چهره‌ي رامين را بخاطر بياورم. فراموشي نعمت بزرگي بود. كاش مي‌خوابيدم و وقتي بلند مي‌شدم ديگر چهره‌ي هيچ كس را به ياد نمي‌آوردم. خسته شده بودم. از تمام اين زندگي خسته بودم. لطف ارسلان بار ديگر شامل حالم شد. داروهايش خواب آور بودند و چقدر بابت اين قضيه خوشحال بودم. طوريكه عين ديوانه ها قبل از خوابم لبخندي بي‌رمق روي لب هايم نقش بست. **** مهشيد دستش را دور مچم حلقه كرد و كمي آن را بالا آورد. _ اينطوري ضربه بزني حرصت بيشتر خالي مي‌شه. قبل از آنكه من حركت كنم ضربه ي محكمي به كيسه بوكس هم قد من كه آويزان بود، زد. كنار رفت تا اينبار من ضربه بزنم. تمام زورم را در بازويم جمع كردم و همزمان با فرياد بلند اما كوتاهي كه از ميان لب هايم خارج شد ضربه ي محكمي هم به كيسه زدم. خوب بود، اما با اين حال گفتم: _ نچ! لگد زدن رو يادم بده. مي‌خوام طوري اين كيسه رو له و لورده كنم كه انگار بابك هيز جلو چشامه. با دست اشاره داد تا عقب بروم. اطاعت كردم كه به ثانيه نكشيده يك پايش را بالا آورد و با يك چرخش ٣٦٠ درجه ضربه ي محكمي به كيسه زد. ياد فيلم هاي اكشن افتادم. مدل ضربه اش در ظاهر ساده بنظر مي‌آمد، اما هر كاري كردم نتوانستم با چرخش ضربه بزنم. بيشتر لگد مي پراندم! مهشيد دستكش‌هاي بوکسش را درآورد و در حاليكه نفس نفس مي‌زد گفت: _ اين بابك چيكار كرده مگه؟ خبري هم كه ازش نيست. يعني واقعا راست گفته و نمي‌خواسته با گفتن اينكه تو اون تصادف باردار بودي بكشونتت تو اون مسابقه... پايم را بلند كردم و محكم به كيسه كوباندم. تا روي زانويم با كيسه برخورد كرد و واقعا دردم گرفت. زانويم را ماساژ دادم و در همان حال جواب مهشيد را دادم. _ هيچ گربه‌اي محض رضاي خدا موش نمي‌گيره. مي‌گيره؟ روي تختش نشست و بطري آب كنار دستش را برداشت و نزديك لب‌هايش برد. _ يعني مي‌گي هدف داره پشت كارش؟ من هم دستكش‌هايم را در آوردم و كنار دستكش‌هاي مهشيد پرت كردم. _ صد در صد! سؤالي نگاهم كرد و پرسيد: _ چه هدفي داشته كه بعد گفتنش گم و گور شده؟ روي فرش اتاق پهن شدم. پاهايم را به ديوار تكيه دادم. _ نمي‌دونم. شايد مسابقه شايدم يه چيز ديگه كه ازش خبر ندارم. سؤال بعدي‌اش بي ربط به بابك بود. _ ناراحتي از اينكه بچه‌تو از دست دادي؟ نمي‌شد كه ناراحت نباشم. من نه آن بچه را ديده بودم، نه حسش كرده بودم و نه حتي از وجودش خبر داشتم، اما هيچ كدام از آن ها باعث نمي‌شد كه بابت از بين رفتنش ناراحت نباشم. دست خودم نبود. به محض شنيدن اين خبر بهم ريخته بودم. درست بود كه به ظاهر خودم را جمع و جور كرده بودم، اما در باطن باز هم غصه‌اش را مي‌خوردم. آهي كشيدم. _ اوهوم. بنظر مسخره مياد، اما ناراحتم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٩ #زينب_عامل كاش مي فهميد حال الانم خراب تر از آن است كه طعنه و كنايه بزند. كاش مي
٤٠ مهشيد هم روي تختش دراز كشيد. _ مسخره نيست. همه از حس مادري و اين عشق حرف مي‌زنن. كمي سرم را به عقب متمايل كردم تا او را ببينم. گردنم درد كرد، اما محل ندادم و با حسرت محسوسي كه در لحن بود گفتم: _ مهشيد مي‌دونی چي بيشتر ناراحتم مي كنه؟ سرش را به نشانه ي منفي به چپ و راست تكان داد. _ اگه اون تصادف لعنتي نبود، من الان يه خانواده داشتم. رامين و بچه‌م. با انگشت دايره اي فرضي رو هوا كشيد. _ مطمئني اون موقع خوشبخت مي‌شدي؟ همه‌ی آدماي دنيا دنبال خوشبختي ميرن، در حاليكه همچين چيزي وجود نداره. مي‌تونم شرط ببندم اگه رامين و بچه‌ت هم زنده بودند دنيا يه جور ديگه حالتو مي‌گرفت. خنده‌ام گرفت. مهشيد ميانه‌ای با دلداري دادن نداشت. دستانم را به زمين تكيه دادم و كمي از زمين فاصله گرفتم. چرخيدم و رو به مهشيد گفتم: _ مرسي كه گوني گوني اميد مي‌دي بهم. چشمكي زد. _ مخلصيم. زانويم را كه كمي درد داشت ماساژ دادم و پرسيدم: _ اين ناله‌هات مي‌گه اوضات با محمد جالب نيست درسته؟ او هم از حالت درازكش بلند شد. _ مانيا بعضي وقتا مي‌دوني يه چي غلطه اما باز ادامه‌ش مي‌دي. همش اميد داري كه درست مي‌شه. محمدم واسه من اينطوريه. بر خلاف ظاهرش اصلا آدم قوي و مستقلي نيست. شده دندون لقي كه بايد بكنم و بندازمش دور. ابروهايم بالا رفتند. _ پس اين يعني هنوزم از حرف زدن با خانواده‌ش طفره مي‌ره. چشمانش ناراحتي را فرياد مي‌زدند. مي‌دانستم محمد را واقعا دوست دارد، اما اين را هم مي‌دانستم كه دوست داشتن براي شروع يك زندگي كافي نبود. معلوم بود كه تصميمات عقلش با دلش در دو قطب مخالف‌ بودند، اما او دختر عاقلي بود و بنظرم اگر همين حالا از پسري كه استقلال نداشت جدا مي‌شد خيلي بهتر بود تا بعد از رفتن به زير يك سقف از او جدا شود. پوزخندي زد. _ بيشتر از كوپنش بهش فرصت دادم. فردا همه چي‌رو تموم مي‌كنم. مصمم گفتم: _ كاري رو بكن كه عقلت مي‌گه درسته. اگه هميشه افسارو بدي دست دل از ناكجا آباد سر در مياري. چشمانش را به نشانه ي تاييد باز و بسته كرد و من با خنده گفتم: _ مي‌گم چرا با كيسه بوكس كشتي گرفتي، نگو وضعيت تو وخيم تر از منه! بالاخره لبخندي گوشه‌ی لبش جاخوش كرد. من هم به حالمان خنديدم. خوشي به ما نيامده بود. گوشي‌ام زنگ خورد. با اكراه از جايم بلند شدم و آن را از كيفم بيرون آوردم. ماندانا پشت خط بود. احتمالا هوس بستني يا خوراكي كرده بود، چون در حالت عادي زنگ نمي‌زد. تماس را وصل كردم و گوشي را دم گوشم گذاشتم كه صداي گريانش باعث شد تا با هول و تن صدايي كه تقريبا بلند بود بگويم: _ ماندانا؟ چي شده؟ صداي بلندم طوري بود كه حتي مهشيد هم بلند شد و كنار آمد و با نگراني نگاهم كرد. تمام وجودم گوش شده بود تا صداي ماندانا را بشنوم. استرس و ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود و ذهنم پر شده بود از حدس هاي مسموم. با صدايي كه از شدت گريه مدام قطع مي‌شد گفت: _ مانيا...هر جا...هستي...بيا.بابارو...بردن. آب دهانم را قورت دادم. _ كجا بردنش؟ درست حرف بزن ببينم. شدت گريه‌اش بيشتر شد. _ چكش...برگشت خورده. حكم جلبش... رو گرفته بودن. بردنش كلانتري... وايي كه از ميان لب هايم خارج شد بي‌اختيار بود. چرا فراموش كرده بودم؟ چرا يادم رفته بود كه بابا بدهكار است و بايد دنبال پول باشم؟ لعنتي به حواس پرتم فرستادم و گفتم: _ الان ميام. گريه نكن. درستش مي‌كنم. چرت گفته بودم. چگونه بايد درستش مي‌كردم؟ از كجا هشتاد ميليون پول جور مي‌كردم؟ بابا را چگونه بيرون مي‌آوردم؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٤٠ #زينب_عامل مهشيد هم روي تختش دراز كشيد. _ مسخره نيست. همه از حس مادري و اين عشق
٤١ الان وقت فكر‌هاي احمقانه نبود. مامان احساسي بود و از پس اين قضيه برنمي‌آمد و مطمئن بودم پدرم هم اجازه نمي‌داد مامان به كسي زنگ بزند و جريان را بگويد. تلفن را قطع كردم و با عجله لباس‌هايم را پوشيدم. حين لباس پوشيدن هم به مهشيد توضيح دادم كه قضيه از چه قرار است و در برابر اصرارش براي همراهي‌ام مخالفت كردم. وجود مهشيد كه چيزي را درست نمي كرد. بجاي رفتن به خانه مستقيم به كلانتري كه آدرسش را ماندانا برايم فرستاده بود و گفته بود بابا را به آنجا برده‌اند رفتم. موبايلم را تحويل نگهبان ورودي دادم و با دو وارد كلانتري شدم. مامان در حاليكه گريه مي‌كرد و چشمانش كاملا سرخ بود همراه ماكان روي نيمكت هاي سالن نشسته بودند. سمتشان رفتم و گفتم: _ بابا كو؟ ماكان با اخم به در مقابلمان اشاره كرد. _ اون توئه. نگذاشتم حرفي از دهان مامان خارج شود و سريع سمت در رفتم تا داخل شوم كه سربازي مقابلم را گرفت و با تشر گفت: _ كجا؟ پر حرص غريدم: _ خونه ي آقاي شجاع! كوري؟ عصبي شد. _ كسي حق نداره وارد شه. با پا از فضاي آزاد لگد آرامي به در زدم و جواب دادم: _ حق منو تو تعيين نمي‌كني اينجا. بزن كنار بيينم جوجه. مامان سمتم آمد و دستم را از پشت كشيد و با لحني پر التماس گفت: _ مانيا تورو خدا بيا بشين. اين بنده خدا كه كاره‌اي نيست. باز شدن در از داخل باعث شد تا مامان سكوت كند و سرباز كنار دستمان بعد از كنار رفتن، به نشانه ي احترام پايش را محكم بر زمين بكوبد. مردي با لباس نظامي مقابلمان ظاهر شد به قيافه‌اش مي‌خورد كه چهل و اندي سال سن داشته باشد. چهره‌اش پر بود از ابهت. ابروهاي پر پشتش در هم گره خورده بودند و اخمش ناخودگاه باعث اضطراب در وجود آدم مي شد. با ديدن من رو به سرباز با جديت گفت: _ چخبره اينجا؟ جواب سرباز باعث شد تا به صورتم خيره شود. _ جناب سرگرد اين خانوم قشقرق راه انداخته كه بايد برم تو. انگار در مقابل جناب سرگرد نمي توانستم عصبي باشم. برعكس پر بودم از ناراحتي. انگار اين ناراحتي در چشمانم پيدا بود چون بلافاصله با گفتن جمله‌ام گره اخم‌هايش كور تر شد و كنار رفت تا داخل شوم. _مي‌خوام بابامو ببينم. ديدن پدرم در حاليكه دستنبد به دست داشت زننده ترين تصويري بود كه در طول عمرم ديده بودم. بدتر از همه اين بود كه با ديدنم حس كردم عرق شرم روي پيشاني اش نشست و يك لحظه دلم خواست بميرم. تصور من از فرد نزول خوار يك آدم زشت و بدتركيب بود و مردي كه بعنوان شاكي مقابل پدرم نشسته بود با آن كت و شلوار طوسي رنگش بيشتر شبيه مدير يك مجموعه‌ي فرهنگي بود تا نزول خوار! بابا ناباور صدايم كرد كه رفتم و كنارش نشستم و زمزمه كردم. _ درستش مي كنم دورت بگردم. لبخند محزوني زد. _ من خوبم باباجان. نگرانم نباش. ديدن دستبند دست پدرم باعث شد تا به كل ابهت جناب سرگرد را فراموش كنم. مگر با يك جاني طرف بودند كه حتي در اين اتاق هم دستانش را بسته بودند. رو به سرگرد كه حالا پشت ميزش نشسته بود و با همان اخم پيشاني‌اش به پرونده‌ي زير دستش نگاه مي‌كرد گفتم: _ مگه با قاتل زنجيره‌اي طرفين كه اينجا هم دستبندشو باز نكردين؟ به صداي پدرم توجهي نكردم. زياده روي بود يا نه برايم مهم نبود. حتي اگر خودم را هم بازداشت مي‌کردند اهميتي نداشت. از نظرم به پدرم بي‌حرمتي شده بود و من براي دفاع از او از مجادله و دعوا با كسي هراس نداشتم. صداي مرد شاكي كه روبه روي ما نشسته بود باعث شد تا نگاه از سرگرد بگيرم. _ جرم جرمه. پدر جنابعالي هم فعلا دزد تشريف دارند. نگاه بُراقم چشمانش را نشانه گرفت. _ دزد تويي نزول خور شارلاتان. پوزخند و جمله‌اش طوري بود كه سرگرد مداخله كرد. _ تو هم دوست داري انگار شب رو پيش بابات باشي. صداي محكم سرگرد ساكتش كرد. _ مراقب رفتارت باش آقا. با اشاره به من ادامه داد. _ شما هم ساكت باشين تا نگفتم بيرونتون كنند. بعد با صداي بلند اسمي را صدا كرد كه همان سربازي كه بيرون بود داخل آمد و به او دستور داد تا دستبند بابا را باز كند و در برابر اعتراض شاكي تاكيد كرد كه ساكت شود. جو كه كمي آرام شد سرگرد رو به من و بابا گفت: _ خب مي تونين هشتاد ميليون رو جور كنين؟ مطمئن بجاي پدرم گفتم: _من جورش مي كنم. فقط بذارين بابام بره. مداخله ي شاكي پدرم باعث شد تا اينبار سرگرد او را از داخل اتاق بيرون كند. وقتي او رفت گفت: _ تا پولشو پرداخت نكنين نميتونم كاري كنم. حكم جلب ايشونو گرفتن. امشب تو بازداشت مي‌مونن بعدشم پرونده ميره دادسرا تا تكليف معلوم شه. نمي گذاشتم. پدرم نبايد شب را در اين خرابه مي گذراند. بابا مدام زمزمه مي كرد كه نگرانش نباشم. با نگراني رو به سرگرد گفتم: _ با سندي چيزي هم نميشه امشب رو بريم خونه؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٤١ #زينب_عامل الان وقت فكر‌هاي احمقانه نبود. مامان احساسي بود و از پس اين قضيه برنمي
٤٢ نااميدي كه در ته چشمان پدرم موج مي‌زد دنيا را روي سرم آوار كرد. در طول زندگي با شرافتش همين يك قلم را كم داشت. چكار بايد مي‌كردم؟ مسئله فقط امشب نبود اگر هشتاد ميليون جور نمي‌شد بابا بايد به زندان مي‌رفت. تصور چنين چيزي راه تنفسي‌ام را بست. دستم را سمت گلويم بردم و گرفته زمزمه كردم: _ جورش مي‌‌كنم هر طور شده. بابا دستم را گرفت. _ مانيا فقط مراقب مامان و خواهر برادرت باش. باور كن من خوبم. جملات بابا را نمي‌شنيدم فقط داشتم در ذهنم مرور مي‌كردم كه چه كسي مي‌تواند همين امشب هشتاد ميليون پول به من بدهد؟ تصوير دو فرد داشت در ذهنم خودنمايي مي‌كرد. دو چهره‌اي كه از هر دو به نوعي بيزار بودم، اما تحت هر شرايطي يكي‌شان را بر ديگري ترجيح مي‌دادم. بايد براي پيدا كردن پول از كلانتري بيرون مي‌رفتم. از جايم مصمم بلند شدم و رو به سرگرد جدي گفتم: _ قول مي‌دم تا چند ساعت ديگه با پول برگردم. مراقب پدرم باشين. بابا با ناراحتي صدايم كرد و سرگرد نامحسوس سرش را برايم تكان داد. از اتاق بيرون آمدم و به محض اينكه پايم بيرون رسيد همان مردك نزول خوار با تمسخر و چندش وار گفت: _ چيه؟ نتونستي پاپاجونت رو آزاد كني. سرگرد خرت نشد؟ فاصله ي ميانمان را از بين بردم. همين كارم كافي بود تا صداي نگران مامان بلند شود. توجهي نكردم و يقه‌ي مرد را در دست گرفتم و ميان انگشتانم فشار دادم و زير لب غريدم: _ مانيا نيستم اگه امشب اون پول كثيفتو جور نكنم. پوزخندش حرصم را در آورد. _ البته كه كار شما پدر و دختري تيغ زدنه اما فكر نكنم يه شبه بتوني يكي رو ٨٠ ميليون بتيغي. همين جمله‌ي نامربوطش كافي بود تا ماكان با عصبانيت از سر جايش بلند شده و سمتش حمله ور شود. قبل از اينكه اوضاع بيشتر از اين خراب شود يقه‌ي مرد را ول كردم و چرخيدم و با گذاشتن دستم روي سينه‌ي ماكان جلويش را گرفتم. همانطور كه دستم روي سينه‌ي ماكان بود سرم طرف شاكي پدرم چرخيد. با لبخندي پيروزمند تماشايمان مي كرد. همين را می‌خواست. اينكه مارا عصبي كند و جنجالي ديگر راه بياندازد تا يادمان برود بايد به فكر يافتن پول باشيم. مثل خودش لبخند زدم. پر تمسخر! _ آخه تو در سطحي نيستي كه من بخوام تيغت بزنم نزول خور احمق! وقتي تا نيم ساعته ديگه پول رو پرت كردم تو صورتت اونوقت مي فهمي طرف حسابت كيه! لبخند از صورتش محو شد و همين كافي بود. دستم را از سينه‌ي ماكان كه همچنان عصبي بود برداشتم و زير لب طوريكه فقط خودش بشنود گفتم: _ شر درست نكن. مخاطب جمله ي بعدي‌ام مامان بود. _ اينجا بشينين برم پول بيارم بيام. مامان با شك داشت نگاهم مي كرد اما من فرصت توضيح دادن نداشتم. از كلانتري بيرون زدم و گوشي‌ام را تحويل گرفتم. در ماشينم نشستم و داخل پيام هايم دنبال شماره‌ي رندش كه سيو نشده بود گشتم. چاره‌اي نداشتم. اشتباه بود يا نه در حال حاضر چاره‌‌ی دیگری نداشتم. امشب كه مي‌گذشت حتما فكري به حال اين جريان مي‌كردم. ترديد را كنار گذاشتم و با او تماس گرفتم. بابك شفيع دومين تصوير ذهنم بود كه بر تصوير ارسلان و دايي همايون كه كنار هم چسبيده بودند چيره شده بود. وقتي بوق‌هاي منظم و پشت سر هم تمام شدند و تماس قطع شد اضطراب بر وجودم چيره گشت. بار دوم و سوم هم همين جريان پيش آمد و نا اميد گوشي را روي صندلي شاگرد پرت كردم. سرم را به فرمان تكيه دادم. اين چه بلايي بود كه سراغمان آمده بود؟ جرقه اي در ذهنم زده شد. ديوانگي بود، اما من قطعا انجامش مي‌دادم. آدرس خانه‌ي بابك شفيع را هنوز بياد داشتم! آدرسي كه فرستاده بود تا براي ديدنش به آنجا بروم. رفتنم به آنجا حماقت محسوب مي شد، اما پاي بابا مرتضي در ميان بود و من اين حماقت و خطراتش را به جان مي‌خريدم. استارت زدم و قاطع و مطمئن به سمت آن سر شهر راندم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٤٢ #زينب_عامل نااميدي كه در ته چشمان پدرم موج مي‌زد دنيا را روي سرم آوار كرد. در طول
٤٣ هر چه كه به خانه‌ي بابك نزديك تر مي‌شدم پايم را هم بيشتر روي پدال گاز فشار مي‌دادم. براي اينكه نمي‌خواستم براي يك ثانيه هم از كرده‌ام پشيمان شوم. طي كردن فاصله‌ي طولاني بين مسير كلانتري تا خانه‌ي او چهل و پنج دقيقه از وقتم را گرفت و من در هر ثانيه از اين زمان به فكر پدرم بودم و اينكه به احتمال زياد او را به بازداشتگاه برده بودند. مي‌دانستم اينكه براي گرفتن هشتاد ميليون پول سراغ كسي مي‌روم كه فقط چند بار او را ديده‌ام حماقت محض است، اما انتخاب ديگري نداشتم. ترجيح مي‌دادم بميرم تا اينكه سراغ ارسلان يا دايي بروم. جز بابك هم كسي را سراغ نداشتم كه بتواند همين امشب اين مقدار پول را جور كند. در كوچك سياهي كه به آدرس ارسالي بابك ختم شده بود مرا به شك و شبهه انداخت كه نكند آدرس را اشتباه آمده باشم. گوشي ام را در دست گرفته و ميان پيام هاي بابك به دنبال آدرسش گشتم. پلاك خانه را با آدرسي كه فرستاده بود تطابق دادم. درست بود. ماشين را در كوچه‌ي خلوت اما پر دار و درخت پارك كردم. حس مي‌كردم ماشين درب و داغان من مثل يك وصله‌ي ناجور در اين مكان است. پوزخندي گوشه ي لبم نقش بست. حس كردن نمي خواست. واقعا هم، هم من و هم ماشينم در اين مكان وصله‌ي ناجور بوديم. از ماشين پياده شدم و در هايش را قفل كردم! با در مشكي مقابلم فقط چند قدم فاصله داشتم، اما بي اختيار چرخيدم و به اطرافم نگاه كردم. يك در طوسي بزرگ و طويل هم آن سر كوچه بود كه بيشتر به تيپ و ظاهر بابك مي‌خورد! ذهنم به تكاپو افتاد. " اومدي پول بگيري باباتو آزاد كني يا به فكر در و ديوار خونه‌ي بابك باشي؟" دلم هم با عقلم همراه شد و چند قدم باقي مانده تا در را طي كردم و بدون يك ثانيه وقفه دستم را روي زنگ فشار دادم. فكر مي‌كردم بابك در خانه هم نباشد اما صداي تيك باز شدن در باعث شد تا فكر غلطم خط بخورد. ريسك بود. رفتن به خانه‌ي او ريسك بزرگي بود. بخصوص كه در شناخت سطحي كه از او داشتم به نتايج خوب و قابل اعتمادي نرسيده بودم، اما ديگر براي عقب كشيدن و پشيمان شدن دير بود. نفسي كشيدم. آب دهانم را قورت داده و در سياه را با دستم هل دادم. به محض باز شدن در و ديدن تصوير مقابلم يك جمله از ذهنم به سرعت عبور كرد. " هرگز سريع قضاوت نكن!" در كوچك و سياه با تصوير عمارتي كه در برابر چشمانم بود تناقض زيادي داشت. هرقدر كه آن در به تيپ و ظاهر بابك نمي‌خورد. اين خانه و شايد درست ترش اين امپراطوري كاملا با ظاهر او متناسب بود. فاصله‌ام تا عمارت دو طبقه‌ي مقابلم زياد بود. احتمالا خودشان اين مسير را با ماشين طي مي‌كردند. درخت هاي سر به فلك كشيده‌ي اطرافم روی سنگ فرش های مسير طویل در تا خانه سايه انداخته بودند و بلندايشان نشان قدمت طولاني آن ها بود. من بايد اين مسير را تا آخر طي مي‌كردم. بنابراين دو دلي را كنار گذاشتم و مصمم به سمت ساختمان مقابلم قدم برداشتم. سكوت مطلق اطراف را فرا گرفته بود. اگر در را خود بابك باز كرده بود بيرون مي‌آمد تا به داخل راهنمايي‌ام كند. احتمالا فرد ديگري در را باز كرده بود. مثلا زنش! چرا هيچ وقت فكر نكرده بودم كه مي‌تواند زن و بچه داشته باشد. سن كمي كه نداشت. دقت نكرده بودم كه ببينم در دستش حلقه دارد يا نه. البته كه حلقه نداشتن دليل خوبي بر مجرد بودن نبود. وقتي ديدم كسي به استقبالم نيامد قدم هايم را تندتر كردم, تا همين جا هم دير كرده بودم. كاش مي‌شد با بلند صدايش كنم تا خودش بيرون بيايد. پله هاي عريض ورودي را بالا رفتم و همين كه خواستم در ورودي را باز كنم زني تقريبا هم سن بابك از داخل در را زود تر از من باز كرد و با ديدنم كاملا خشك و رسمي گفت: _ بفرمايين داخل. آقا منتظرتون بودن. ابروهايم بالا رفتند. مگر بابك مي‌دانست كه من به اينجا خواهم آمد كه منتظرم بود؟ احتمالا زن مقابلم مرا با كس ديگري اشتباه گرفته بود. شايد بابك انتظار كس ديگري را مي‌كشيد. در برابر زن سكوت كردم و پشت سرش وارد خانه شدم. عظمت سالن مقابل چشمانم باعث شد تا چند ثانيه مات شوم. تا به امروز چنين چيزي نديده بودم. سالن تم طلايي رنگ داشت. تابلو هاي بزرگ و فاخر كه گران بودنشان از چند فرسخي هم معلوم بود با مبلمان طلايي و شيكي كه چندين قسمت از فضای سالن را اشغال كرده بودند و در بدو ورود نمي دانستي كجا را براي نشستن انتخاب كني. مجسمه‌هاي گران و دو فرش بزرگ و دايره شكل دست بافت كه تخمين مي زدم قيمتشان به اندازه‌ي كل دارايي خانواده‌ام باشد در دو سمت سالن پهن شده بودند. فضاي داخل سرد و خنك بود. سردي كه انگار ربط چنداني به كولر نداشت! با تمام تجملات، خانه بيش از حد بي روح بنظر مي رسيد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٤٣ #زينب_عامل هر چه كه به خانه‌ي بابك نزديك تر مي‌شدم پايم را هم بيشتر روي پدال گاز
٤٤ زن كه حدس مي‌زدم خدمتكار خانه باشد با اشاره به گوشه‌اي از سالن از من خواست تا منتظر آمدن بابك باشم. اطاعت كردم و بي حرف روي يكي از مبل‌ ها نشستم. خدمتكارش به خانه‌اش مي خورد! خشك و سرد و بي روح! وقتي كامل به پشتي مبل تكيه دادم بخاطر كوتاهي قدم پاهايم از زمين فاصله گرفتند. براي همين خودم را به جلو كشيدم تا پاهايم به زمين بچسبند. مبل ها فقط قيافه داشتند. وقتي رويشان مي نشستي حس معذب بودن پيدا مي‌كردي. كاناپه‌ي ماكان خيلي بهتر بود! مشغول جابه جايي روي مبل بودم كه صداي ناباوري باعث شد تا سرم را بالا بياورم. _ مانيا اينجا چيكار مي‌كني؟ با حوله‌اي كه فقط دور كمرش بسته شده بود مقابلم ايستاده بود و موهايش كاملا خيس بودند. فهميدم كه منتظر مهمان ديگري بوده است كه يا مرد بود يا در صورت زن بودن احساس راحتي و صميميت زيادي با او مي‌كرد كه با يك حوله به ديدنش آمده بود. اخم هايم درهم شد و به اندازه‌ي كافي تيز بود كه متوجه موضوع شود. بلافاصله گفت: _ استخر بودم. فكر كردم شاهان اومده. انتظار ديدن تورو نداشتم. بي خيال توضيحاتش در رابطه با ملاقتش با مردي كه اسم عجيبي داشت شدم و با اخم گفتم: _ بهتره بري لباس بپوشي تا نرفتم. تك خنده‌اي كرد و از مقابلم عبور كرد و ديگر نتوانستم مسير رفتنش را با چشم دنبال كنم. بازگشتش دقيقا يك ربع طول كشيد. پيراهن و شلواري رنگ روشن پوشيده بود و موهايش هم خشك بودند. مقابلم نشست و با اخم پرسيد: _ ازت پذيرايي نكردن؟ لعنتي بر خودم فرستادم كه اينهمه وقت از دست داده بودم. با يادآوري حال پدرم بي مقدمه و تند گفتم: _ نيومدم اينجا تا پذيرايي بشم. پول مي‌خوام. خیلی سریع خواسته‌ام را مطرح کرده بودم. يك ابرويش را بالا داد و با لودگي گفت: _ يادم نمياد بهت بدهكار باشم. از خرد كردن ديگران لذت مي‌برد. لبخند ژكوندش برايم مفهوم ديگري جز اين نداشت. دستم را مشت كردم. ادامه دادن سخت شده بود، اما حالا وقت لجبازي و حفظ غرور و اين خزعبلات نبود. _ قرض مي‌خوام. مستقيم چشمانم را نشانه گرفت. _ چه تضميني هست كه بعدا پولمو برگردوني؟ آنقدر عصبي شدم كه از جايم برخاستم. _ هيچي! تقصير تو نيست. من اشتباه اومدم. بلافاصله بلند شد و با ايستادن مقابلم مانع رفتنم شد. با اخم دستور داد: _ بشين سرجات و بگو چي شده. بدون نشستن حقيقت را گفتم. _ حكم جلب پدرم رو گرفتن. هشتاد ميليون پول لازم دارم. همين الان. حروم خورم نيستم. بهت بر مي گردونم. لازم باشه سفته مي دم بهت. جدي تر شد. _ پدرت كجاست؟ پوزخندم تلخ بود. عين زهر. _ بازداشتگاه. _ چرا اومدی سراغ من؟ حق داشت اين سؤال را بپرسد. من هفت پشت غريبه بودم. لرزش صدايم را كنترل كردم. _ كسي رو نداشتم كه بتونه يه جا اينهمه پول بهم بده. اخم كرد و گفت: _ منتظر باش لباس بپوشم بريم كلانتري. درستش مي‌كنم. فكر نمي‌كردم تا اين اندازه سريع قبول كند. بخصوص كه مطمئن بودم آدم خيّري نيست! شايد او هم هدفي پشت كمك كردنش داشت. قبل از اينكه براي تعوض لباس هايي كه تازه پوشيده بود برود گفتم: _ نيازي به اومدنت نيست. دستش را به سمت ورودي گرفت. _ پس برو حلش كن خودت. دندان هايم را روي هم فشار دادم و بعد از چند ثانيه ادامه داد: _ بشين تا بيام. اينبار تعويض لباس هايش كمتر طول كشيد. مجبورم كرد تا در ماشين او بنشينم و با تماسي دستور داد تا ماشينم را تا دم خانه‌مان ببرند. تا نيمه‌هاي مسير از مشكل بابا و دليل بازداشتش پرسيد و با زنگ خوردن گوشي‌اش توضيحاتم نصفه و نيمه ماند. تماس را وصل كرد و با پخش شدن صداي مردي جوان داخل ماشين ناخودآگاه حواسم پرت شد. صدايش آرام بود اما از همين جا هم مي‌توانستم خشم را در تك تك كلماتش حس كنم. _ قرار بود همديگه رو ببينيم. خونه نيستي كه! بابك لب باز كرد. _ برام يه كار مهم پيش اومد. بايد مي‌رفتم. مي‌توني منتظرم باشي تا برگردم؟ پوزخند صدا دار و نه قاطع مرد پشت خط اخم هاي بابك را درهم كرد. _نه! بابك پر حرص نامش را صدا كرد اما تماس قطع شده بود. _ شاهان... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٤٤ #زينب_عامل زن كه حدس مي‌زدم خدمتكار خانه باشد با اشاره به گوشه‌اي از سالن از من خ
٤٥ صداي بوق اشغال با جمله‌ی پر خشم بابک مخلوط شد. _پسره‌ی کله شق. قرارش را بهم زده بودم. سخت بود، اما گفتم: _ متاسفم كه قرارت رو بهم زدم. انتظار داشتم تعارف كند! يا مثلا بگويد مهم نيست، اما رك گفت: _ به زور راضيش كرده بودم. معلوم نيست كي دوباره زير بار حرفم بره. چيزي نگفتم. مي‌توانست همراهي‌ام نكند. اصلا نمي‌توانستم خير خواهي‌اش را باور كنم. خير خواهي كه قيد قرار مهمش را بزند. يك لحظه از خواب هايي كه اين مرد مي‌توانست برايم ببيند بر خود لرزيدم. آدم گاهي در شرايط سخت تصميماتي مي‌گرفت كه شايد شرايط بدتري را هم برايش رقم مي‌زد. حس بدي داشتم. قرار كسي را بهم زده بودم تا پدرم را نجات دهم، آن هم كسي كه غريبه تر از هر غريبه‌ای بود. از اينكه زير دين كسي باشم بدم مي آمد. نگاهم را به خيابان دوختم. لب هايم را با اكراه فاصله دادم. _ جبران مي‌کنم لطفتو! جواب هاي بابك شفيع مختص خودش بودند. پر از غرور و كبر! _ مي‌دونم كه جبران مي‌کنی! منظورش چيز ديگري بود. فهميده بودم. جمله اش دقيقا اين معني را داشت. " بايد جبران كني برام" وقتي به كلانتري رسيديم اضطرابم چند برابر شد. اگر تنها با پول مي‌آمدم مي‌توانستم طوري قضيه را ماست مالي كنم و بعدا خودم با بابك تسويه كنم، اما الان با حضور بابك چنين كاري ممكن نبود. داخل سالن كلانتري شديم با چشم دنبال مامان گشتم، اما ديدن ارسلان بجاي مادرم حالم را خراب تر كرد. او را چه کسی خبر کرده بود؟ نمي‌دانستم بايد چه كنم؟ مي‌گفتم بابك كيست؟ از كجا او را مي‌شناسم؟ نه مي‌توانستم به جلو بروم و نه مي‌توانستم عقب گرد كرده و از كلانتري خارج شوم. بابك متوجه شد كه قدم هايم خشك شده‌اند. يك دستش را داخل جيب شلوارش برد و نامحسوس سرش را كنارم خم كرد. آرام طوري كه فقط من بشنوم گفت: _ فكر مي‌كردم محكم تر از اين حرفايي! نترس عزيزم! من درستش مي‌كنم. فقط هر چي من گفتم تاييد كن! كلماتش به سرعت از يك گوشم وارد شده و از گوش ديگرم عبور كردند. فقط يك كلمه‌اش به پرده‌ي گوشم چسبيد و من بجاي آرام شدن نا آرام تر شدم. عزيزمش مفهوم داشت. ترسيده بودم ولي ديگر براي هر كاري دير بود. حالا دلم مي‌خواست ارسلان نگران سمتم می‌آمد. دلم مي خواست بابك دچار سوء تفاهم مي شد. دعايم مستجاب شد. اول ارسلان متوجه‌م شد. نگرانم شد. قدم هايش را تند كرد. سمتم آمد. سرش را كمي به طرف بابك متمايل كرد و در يك لحظه نگراني چشمانش جايش را به اخم داد. مقابلم ايستاد. دستانش را بند شانه هايم كرد. _ خوبي؟ حتي منتظر نشد جوابش را بدهم. _ ايشون كين؟ اشاره‌اش به بابك بود. بابك لعنتي! اعتماد كردنم به او حماقت بود. اصلا توجهي به ارسلان نكرد، انگار كه اصلا وجود خارجي نداشت. با لحني كه بيش از حد صميمي بود گفت: _ مانيا جان بشين حالت بياد سرجاش. من مي‌رم داخل با سرگرد پرونده صحبت كنم. با قدم‌هايي مصمم از كنارمان عبور كرد و سوال ارسلان در دهانش ماسيد. وقتي بابك از ديدم محو شد ارسلان با خشم غريد: _ اين مرتيكه كيه مانيا؟ چخبره؟ رفته چي رو حل كنه؟ با مصيبت جوابش را دادم. _ ازش پول قرض گرفتم. صدايش اينبار بلند تر بود. _ مگه من مرده بودم؟ حالم واقعا بد بود. دستم را بالا آوردم و روي بازويش گذاشتم. فقط مي خواستم از آزاد شدن بابا خيالم راحت شود و به خانه برگردم. تمام تلاشم را كردم تا آرامش كنم. _ ارسلان الان وقتش نيست. خواهش مي كنم. بعدا حرف مي‌زنيم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناف ناف نقطه جادویی بدن چند دقیقه مطالعه این متن، ارزش خوندن داره شاید دیده باشید که خیلی از پدر مادرها بند ناف فرزندشون را به بانک بند ناف میسپارن و سلول بنیادی ازش استخراج میشه تا در مواقع حساس (که امیدوارم هرگز پیش نیاد) استفاده بشه. ناف_نقطه_آغاز زندگیه و باورنکردیه که روی سلامتی، احساسات و روان ما تاثیر گذاره. حتی فرم به ما میگه که ما مستعد چه بیماری هایی هستیم. مالیدن روغن های مختلف اطراف ناف باعث جذب اثر اون روغن بر بدن میشه! اکثر پزشکان تاکید دارند که موقع حمام حتما ناف شسته بشه شاید بشه گفت بسیاری از بیماری ها (و شاید همه ی بیماریها) جوابش به ناف برمیگرده. تعدادی از بیماریهای کودکان و بزرگسالان که به راحتی و با ریختن دو یا چند قطره از روغنهای مختلف باعث اثرات شگفت انگیز میشه را با هم ببینیم: مالیدن روغن بادام روی ناف باعث درخشندگی و شادابی پوست میشه. موقع سرما خوردگی و آنفولانزا کافیه یک پنیه را الکلی کنید و روی ناف قرار بدهید و اثر معجزه آساش رو ببینیند. مالیدن روغن کرچک روی ناف قبل از خواب اگر چند روز متوالی اتفاق بیوفتد باعث بهبود پادرد و زانودرد میشود اگر فرزندتون در فصل پاییز دچار ترک خوردگی لب و پوست دست شده و یا خودتون با شستن ظرفها دستتون زود خشک میشه، اگر دچار اگزما هستید، مالیدن روغن های سالم روی ناف اثر معجزه آسا دارد. شاید تعجب کنید اگر بشنوید مالیدن روغن نارگیل روی سطح ناف رحم_زنان رو گرم میکند و نه تنها مشکلات ناباروری را رفع میکند عفونت بانوان را هم از بین میبرد. اگر فرزندتان یبوست دارد، مالیدن روغن زیتون داخل ناف و ماساژ دادن اطراف ناف در جهت عقربه های ساعت باعث رفع مشکل یبوست کودک میشود. ضمنا انجام این کار مشکلات کم وزنی کودکان را به طرز عجیبی رفع میکند. مشکل کبد چرب دارید؟ کک و مک روی پوست صورتتان هست؟ روغن لیمو را روزی دو بار روی نافتان بمالید، هم مشکل کبد چرب تا حد زیادی رفع میشود و هم کک و مکها کمرنگ میشوند. چکاندن روغن سیاهدانه داخل ناف، گوش درد را رفع میکند و جالب اینه که این روش بی نهایت معجزه آساست. دچار گرفتگی عضلات شدید؟ سردردهای عصبی و میگرن سراغ شما می آید؟ باور نکردنی است ولی چکاندن روغن گردو روی ناف و اطراف آن نه تنها این مشکلات را از بین میبرد بلکه برای رفع چربی خون هم معجزه آساست. زدن روغن بنفشه داخل ناف باعث رفع خشکی بینی میشود. این پست صدقه جاریه است هر کس دوست داشت به قصد قربت الی الله پخش کنه که ان شاءالله دردی و مشکلی از همدیگر کم کنیم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
تنها با مصرف یک لیوان آب هویج در روز می توانید سیستم ایمنی بدن خود را تقویت کنید حفظ سطوح مناسب کلسترول و قند خون درخشش پوست تقویت استخوان ها حفظ سلامت دهان و دندان پیشگیری از سرطان ⊱-----👽-----⊰ 🌎 🌍 🤓 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*چرا زنها همزمان نمی توانند چند همسر داشته باشند ؟* *بسیاری از بانوان این سوال را می پرسند واقعاً چرا...* *اسلام چرا برای زنان اجازه نداده که مثل مردها، چند همسر داشته باشند آیا این تبعیض علیه زنان است؟* *اگر جواب علمی می خواهید حتما بخوانید.* *حکمت و فلسفه علمی و ساینسی نشان‌داده است که برای تعدد زوجات در اسلام اسراری نهفته است ، که در این تحقیق برملا می‌شود!* *چرا يک مرد مى‌تواند و یا در اسلام جایز است که همزمان چند زن داشته باشد؟ ولى يک زن نمى تواند همزمان چند شوهر داشته باشد؟* *1- دانشمندی یهودی متخصص در علوم ژنتیک و بارداری می گوید : زن مسلمان پاکیزه ترین زن روی کره زمین می‌باشد.* *2- پروفیسور رابرت گیلهم رئیس دانشکده البرت انیشتن متعلق به یهودیان و متخصص در علوم ژنتیک، مسلمان شدنش را رسماً اعلام کرد آن‌هم فقط به یک دلیل* *شناختن و کشف یک حقیقت علمی و معجزه ي بی نظیر بودن قرآن پاک ، به دلیل محدود کردن دوره طلاق برای زنان که به مدت سه ماه می‌باشد* *به طوری‌که او جهان مدرن و همه علوم پیشرفته را شگفت زده کرد.* *یک سورپرایز و نظریه علمی به اثبات رسیده بانام* *(اثر مرد)* *👈شرح بیشتر:* *اسپرم مرد دارای 62 نوع پروتئین است و این پروتئین‌ها از هر فرد به فرد دیگر متغیر است همانطوری‌که اثر انگشت هر فرد متغیر است و هر کس اثر انگشت خودش فقط مختص به خودش می‌باشد.* *این مانند یک تراشه الکترونیکی می‌باشد که هر فرد تراشه خاص خودش را حمل می‌کند.* *همچنان بدن زن در درون خود یک رایانه به تمام معنا حمل می‌کند و این رایانه اطلاعات تراشه مردی‌که با او ارتباط برقرار می‌کند را در خود ثبت می‌کند!* *این زن اگر در آن واحد بلافاصله بعد از طلاق از همسر خودش با مردی دیگر ازدواج کند و یا اینکه در یک برهه تراشه‌های متعددی به رایانه‌ای او متصل شوند* *این مانند ویروسی بزرگ است که وارد این رایانه شده است و لذا این زن دچار اختلالات هورمونی و روانی و بیماری‌های گوناگون می‌شود.* *پروفسور رابرت به صورت علمی ثابت کرد که اولین حیض (عادت ماهانه) بعد از طلاق باعث ریزش 32% الی 35% و حیض دوم 67% الی72% و حیض سوم 99.9% از أثر اسپرم و اطلاعات مرد می‌شود و در واقع رحم زن بعد از سه حیض از هر اثری که در گذشته بوده پاک و طاهر می‌شود و آماده استقبال از تراشه و أثر اطلاعات جدید می‌گردد، و آن وقت بدون هیچ‌گونه ضرری برای زن می‌باشد.* *لذا می‌بینیم* *زنانی_که_زناکار_و_بدکاره هستند دچار بیماری‌های سخت و گوناگونی می‌شوند، که آنهم به دلیل اختلاط أثر اسپرم های مختلف در آن واحد می‌باشد.* *و اما دوره زنان بیوه شده مثلا شوهرش فوت شده باشد، برای از بین بردن اثر اسپرم می‌بایست مدت زیاد و بلندتر باشد ، آنهم به دلیل این است که غم و اندوه باعث تثبیت بیشتر اثر مرد آن هم به شکل قوی تری می‌شود، و به همین دلیل نیازمند دوره‌ای است که خداوند متعال در قرآن مجید می‌فرماید (أربعه أشهر و عشرا) تا ریزش اثر به صورت کامل انجام شود.* *بناءً این نظریه باعث شد تا این دانشمند بزرگ به تحقیق بیشتر و بیشتر روی آورد.* *این دانشمند تصمیم گرفت یک آزمایش انجام دهد به همین خاطر او به منطقه‌ای در آمریکا سفر کرد که غالبا جمعیت آن را مسلمانان تشکیل می‌دهند و آزمایش نشان داد که آن‌ها فقط أثر اطلاعات مردان خود را حمل می‌کنند.* *و این در حالی است که در منطقه‌ای دیگر از آمریکا که غالبا افراد آن را آمریکایی‌های با اصطلاح روشنفکر، آزاد اندیش و پیرو آزادی جنسی تشکیل می‌دهند، این آزمایش نشان‌داد که آن‌ها أثرات متعددی با خود حمل می‌کنند، از دو الی سه اثر* *و این حقیقت به شدت تلخ بود آن‌وقت که خود این دانشمند بر روی همسر خود این آزمایش را انجام داد و کشف کرد که او سه اثر با خود حمل می‌کند ( یعنی رابطه با سه شخص به صورت همزمان)* *با همه‌ای این تفاسیر قانع شد که اسلام تنها دینی می‌باشد که عفت و پاکی،حضانت زن و ارتباطات سالم او را با جامعه تضمین می‌کند. واین‌که زن مسلمان پاکیزه‌ترین زن روی کره زمین می‌باشد.* *عزیزان بزرگوار این تحقیق علمی بخش کوچکی از علوم بی‌انتهای قرآن پاک می‌باشد و هر روز که می‌گذرد پرده‌های جدیدی از علوم بی‌نظیر قرآن برداشته می‌شود.* *گسترده به اشتراک بگذارید.* *تا آن‌های که اسلام را مانع پیشرفت و مسلمانان را متحجر و عقب‌گرا می‌خوانند و یا اسلام را محدود کننده‌ي زن می‌دانند و یا می‌گوید اسلام حق زن‌ها را در نظر نگرفته، پی ببرند و بدانند که اسلام کامل است و زن مسلمان کاملترین* *لطفا این حکم الهی را مکررا بخوانید و به دیگران انتقال دهید تا این شبه روشن و هویدا شود* https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آیاتابحال به این فکرکردین که در زیر تخت جمشید چیست ؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d