eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📔بدون تو هرگز 🍄قسمت دوم🍄 🌱ترک تحصیل🌱 بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور
🍄قسمت سوم🍄 🌱آتش زدن سوابق🌱 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام... می رفتم و سریع برمی گشتم... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت... با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد... بهم زل زده بود... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو... اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم... هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود... بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت... وسط حیاط آتیشش زد... هر چقدر التماس کردم... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم... خیلی داغون بودم... بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود... و بعدش باز یه کتک مفصل... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم... تا اینکه مادر علی زنگ زد... 🍄قسمت چهارم🍄 🌱نقشه بزرگ🌱 به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ... هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه... تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ... مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ... علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ... - ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ... این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو... پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده... این داستان ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍄قسمت سوم🍄 🌱آتش زدن سوابق🌱 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا م
🍄قسمت پنجم🍄 📔بدون تو هرگز 📔 🌱می خواهم درس بخوانم🌱 اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم... بی حال افتاده بودم کف خونه... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت... نعره می کشید و من رو می زد... اصلا یادم نمیاد چی می گفت... چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود... شرمنده، نظر دخترم عوض شده... چند روز بعد دوباره زنگ زد... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره... بالاخره مادرم کم آورد... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت... اون هم عین همیشه عصبانی شد... - بیخود کردن... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟... بعد هم بلند داد زد... هانیه... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی... ادب؟ احترام؟... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال... - یه شرط دارم... باید بزاری برگردم مدرسه... 🍄قسمت ششم🍄 🌱داماد طلبه🌱 با شنیدن این جمله چشماش پرید... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود... اون شب وقتی به حال اومدم... تمام شب خوابم نبرد... هم درد، هم فکرهای مختلف... روی همه چیز فکر کردم... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم... برای اولین بار کم آورده بودم... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم... بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه... از طرفی این جمله اش درست بود... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره... اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت... - وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟... ما اون شب شیرینی خوردیم... بله، داماد طلبه است... خیلی پسر خوبیه... کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد... البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد... این داستان ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍄قسمت پنجم🍄 📔بدون تو هرگز 📔 🌱می خواهم درس بخوانم🌱 اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم... بی حال افتاده ب
📔بدون تو هرگز 📔 🍄قسمت هفتم🍄 🌱احمقی به نام هانیه🌱 پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر... بعد هم که یه عصرانه مختصر... منحصر به چای و شیرینی... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی... هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد... همه بهم می گفتن... هانیه تو یه احمقی... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی... گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید... گاهی هم پشیمون می شدم... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی... حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی... باید همون جا می مردی... واقعا همین طور بود... اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره... اونم با عصبانیت داد زده بود... از شوهرش بپرس... و قطع کرده بود... به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه... صداش بدجور می لرزید... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون... 🍄قسمت هشتم🍄 🌱خرید عروسی🌱 با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون... امکان داره تشریف بیارید؟... - شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه... اگر کمک هم خواستید بگید... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم... فقط لطفا طلبگی باشه... اشرافیش نکنید... مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد... اشاره کردم چی میگه ؟... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای... دوباره خودش رو کنترل کرد... این بار با شجاعت بیشتری گفت... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن... تا عروسی هم وقت کمه و... بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد... هنگ کرده بود... چند بار تکانش دادم... مامان چی شد؟... چی گفت؟... بالاخره به خودش اومد... گفت خودتون برید... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن... و... برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم... فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت... شما باید راحت باشی... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه... یه مراسم ساده... یه جهیزیه ساده... یه شام ساده... حدود 60 نفر مهمون... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت... برای عروسی نموند... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود... این داستان ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📔بدون تو هرگز 📔 🍄قسمت هفتم🍄 🌱احمقی به نام هانیه🌱 پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود... بر خلاف دام
📔بدون تو هرگز 📔 🍄قسمت نهم🍄 🌱غذای مشترک🌱 اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم... بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت... غذا تقریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید... - به به، دستت درد نکنه... عجب بویی راه انداختی... با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم... انگار فتح الفتوح کرده بودم... رفتم سر خورشت... درش رو برداشتم... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود... قاشق رو کردم توش بچشم که... نفسم بند اومد... نه به اون ژست گرفتن هام... نه به این مزه... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود... گریه ام گرفت... خاک بر سرت هانیه... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت... - کمک می خوای هانیه خانم؟... با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم... قاشق توی یه دست... در قابلمه توی دست دیگه... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود... با بغض گفتم... نه علی آقا... برو بشین الان سفره رو می اندازم... یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون... - کاری داری علی جان؟... چیزی می خوای برات بیارم؟... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت... - حالت خوبه؟... - آره، چطور مگه؟... - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه... به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم... نه اصلا... من و گریه؟... تازه متوجه حالت من شد... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد... چیزی شده؟... به زحمت بغضم رو قورت دادم... قاشق رو از دستم گرفت... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید... مردی هانیه... کارت تمومه... 🍄قسمت دهم🍄 🌱دستپخت معرکه🌱 چند لحظه مکث کرد... زل زد توی چشم هام... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه... آره... افتضاح شده... با صدای بلند زد زیر خنده... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت... غذا کشید و مشغول خوردن شد... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه... یه کم چپ چپ... زیرچشمی بهش نگاه کردم... - می تونی بخوریش؟... خیلی شوره... چطوری داری قورتش میدی؟... از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت... - خیلی عادی... همین طور که می بینی... تازه خیلی هم عالی شده... دستت درد نکنه... - مسخره ام می کنی؟... - نه به خدا... چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم... جدی جدی داشت می خورد... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم... غذا از دهنم پاشید بیرون... سریع خودم رو کنترل کردم... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم... نه تنها برنجش بی نمک نبود که... اصلا درست دم نکشیده بود... مغزش خام بود... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... حتی سرش رو بالا نیاورد... - مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی... سرش رو آورد بالا... با محبت بهم نگاه می کرد... برای بار اول، کارت عالی بود... اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود... اما بعد خیلی خجالت کشیدم... شاید بشه گفت... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد... این داستان ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🌸 دوشنبه 👈 1 آذر / قوس 1400 👈16ربیع الثانی 1443👈22 نوامبر2021 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ امور دینی و اسلامی. 📛 صدقه اول صبح رفع اثر نحوست کند. 📛 امروز برای امور زیر مناسب نیست : 📛 جابجایی و نقل و انتقال . 📛 دیدارها و ملاقات ها. 📛 و سفر خوب نیست. 🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریض شود) ✈️ مسافرت : مسافرت خوف حادثه دارد و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج سرطان و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است : ✳️ امور زراعی و کشاورزی. ✳️ بذر افشانی و کاشت. ✳️ درختکاری. ✳️ کندن چاه و کانال. ✳️وخرید و فروش خانه و ملک و کالا خوب است. 👩‍❤️‍👨 مباشرت و مجامعت امشب :شب سه شنبه، شهادت در راه خدا نصیب فرزند امشب گردد و مومن از دنیا برود.ان شاءالله 💇‍♂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث حزن و اندوه می شود. 🔴 یا در این روز از ماه قمری ، موجب فرج و نشاط میشود. 🔵 دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد. 👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود. ✴️️ وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد. 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴تعبیر خواب شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند تعبیرش از آیه ی 17 سوره مبارکه " بنی اسرائیل " است. و کم اهلکنا من القرون من بعد نوح.... و از مفهوم آن استفاده می شود که چیزی باعث حزن و اندوه خواب بیننده شود پدیدار گردد. صدقه بدهد تا برطرف گردد.و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خدایا شکرت تو رو یافتم…و میدانم هنوز باید خیلی بیشتر روی ذهنم کار کنم ،تو نامحدودی و من هیچ وقت به درک کامل نمیرسم. خدایا ! با تمام بند بند وجودم اعتراف میکنم که تو برای من کافی هستی... میدانم که تو فقط با ایمان و باور است که در من موجود میشوی. گاهی خواسته ام اجابت میشود و گاهی نه... من به زمان بندی تو ایمان دارم ، شکرت روز به روز ایمانم به تو بیشتر میشود و عاشق تر میشوم ... تو رسالت‌ مرا از هزاران راه به من الهام کردی ... خودت کمک کن قدمی در جهتش بردارم و موانع را بردارم... دلم میخواهد گوهر وجودم شکوفا شود و حال دلم خدایی شود، تو مرا کفایت‌میکنی... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🍃 کریما به رزق تو پرورده ایم به انعام و لطف تو خو کرده ایم خدایا به عزّت که خوارم مکن به ذُلّ گنه شرمسارم مکن مرا شرمساری ز روی تو بس دگر شرمساری مکن پیش کس به لطفم بخوان و مران از درم ندارد بجز آستانت سرم معبودا ای نام زیبایت آرام همه جانها *الهی به امید تو...* 🌹🙏🏻 🍃🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❣خدایا شکرت که در پرتو عشق و لطف تو نیروی کائنات، از طریق افکار مثبت من سرگرم کارهاست، تا عالیترین خیر و صلاحم را به انجام برساند. همه امور به پنجره ذهن من بستگی دارد. ای خدای مهربانم، مرا یاری ده، تحملم را افزون، قولم را صدق ، قلبم را پاک گردان، الهی تو یگانه منی، پناهم باش. *من امروز سرشار از وقار و آرامشِ درون هستم، و ﻋﺸﻖ ﺍﻟﻬﯽ ﻫﻢ ﺍﮐﻨﻮﻥ پیشاپیشِ من حرکت می‌کند و راهم را هموار میسازد.خدارا سپاس🥰🙏🏻* ‌‌‌‌‌‌‌‌💦💦💦💦💦💦🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌿☘🌿 باشیم کلمه ی بیماری از دو قسمت تشکیل شده : "بیم " "آری " به این مفهوم که هر بیمی در انسان تولید بیماری میکنه! و هر بیم نتیجه ی وجود اندیشه هایی در درون ماست! و بزرگترین بیم در انسان : ترس از این است که آنقدر که لازم است، خوب نباشم! ✳️به همین دلیل است که بهترین راه درمان هر بیماری انجام تمرینات دوست داشتن خود می باشد! بدن ما با بیماری می خواد به ما بگه : به من توجه کن! اندیشه ای در تو باعث ترسِ من، شده است. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💢 منوخدا، شما همه! 🦋خدا بخواد میشه، خدا نخواد نمیشه! دسیسه ڪردن تا یوسف(ع) توے چاه بمیره اما نخواست، از ته چاه یوسف رو ڪشوند و به عزیزے مصر رسوند. هیزم جمع ڪردن تا ابراهیم(ع) رو آتیش بزنن، ڪوهے از هیزم بحدے ڪه نمیشد به آتیش نزدیک شد، اما نخواست. و آتش بر ابراهیم گلستان و سرد شد. نوح رو 900 سال مسخره کردند، اما خدا خواست و نوح رو با همان کشتی که مسخره میشد نجات داد. سربازان فرعون تلاش کردند تا موسی را وقتی که نوزاد است بکشند و مانع بزرگ شدن او شوند، اما خدا خواست و خود فرعون مامور بزرگ کردن، موسی شد. خدا بخواد میشه خدا نخواد نمیشه مهم اینه ما با خداییم یا روبروے خدا. 🌺🌿 وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ 🦋 ﻭ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻦ ، ﻛﻪ ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺍﻭ ﺷﻨﻮﺍ ﻭ ﺩﺍﻧﺎﺳﺖ . انفال (٦١) 🌿 با قرآن ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍃🌷امروز را با یک صلوات🌷🍃 آرامش خیال حال خوب 🌷🍃 💞و قلبی سرشار از قدردانی از خدا آغاز کنید🌷🍃 صبحتون متبرک به نگاه مهربان خدا💖 🌼🍃 🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️‍ نیایش صبحگاهی ای منتهای مهربانی... متواضع و متوازنم کن ، همانند درختی مهربان و پربار که هر آنکس که سنگی بسویش زند با میوه هایش پاسخ نیشش را دهد. مرا هدایت کن تا با بخشیدن دیگران و نادیده گرفتن زخم زبانشان با متانت رفتارشان را پاسخ گویم ، تا با نور مهرت از درون متبرک گردم و متوازن و آرام سرود زندگی را بسرایم..... "آمین"🙏 ای خدای مهربانم❤️🙏 در آخرین دوشنبه اردیبهشت ماه برای همه عزیزانم لطف بیشمارت 🌹 رزق و روزی فراوان شادي بی حساب و آرامش توام با آسایش را تمنا دارم 🙏 آمیـــن یا قاضِیَ الْحاجات 🙏 ای برآورنده ی حاجت ها 🙏 🌼🍃 سلام😊✋ صبحتون پُر انرژی و نشاط ☕ 😊 🌷 به آخرین دوشنبه اردیبهشت ماه 🌷 خوش آمدید🌷 امروز یک دشت خوشبختی🌷🍃 یک جهان سلامتے😇 یک آسمان عشق پاک💕 و یک دریابرکت🍞 ازخداوند براتون خواهانم🙏 🌼🍃 دوشنبه و روز حاجات ای روزی دهنده بی منت امروز ما را به سمت درهای گشوده از رحمتت هدایت کن... تا بهترینها نصیب تک تکمان گردد. الهی آرزوهاتون برآورده و مشکلاتتون حل بشه 🌼🍃 ســــــــلام🌸🍃 صبح زیبای شما به خیـرو نیکی☕️🌼 خانه دلتون گرم دستانتون پر روزی🌼🍃 نگاهتون قشنگ روزتان سرشار از عشق و مهر وشادمانی💖 روز تون به یادماندنی🌼🍃 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
اگه تخمه شکستن سنجاب رو فقط تو کارتون‌ها دیدین این گیف رو حتما ببینید 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️این یک دنیای انتقالی است – ما فقط برای لحظه ای اینجا هستیم و بعد می رویم. چرا اینقدر نگرانش باشیم ؟ اگر این یک دنیای انتقالی است، چرا باید اینقدر به آن اهمیت بدهیم ؟ چند میلیون انسان روی زمین زیسته اند ؟ آنها نیز مثل تو نگران بوده اند – کسی به آنها توهین کرده ، کسی چیزی گفته یا ... و آنها رنجیده اند . اکنون این مردم کجا هستند ؟ چه اتفاقی برای این دوستان و آن دشمنان افتاده است ؟ و تا زمانی که اینجا بودند چقدر هیاهو ساخته بودند ! اگر درک کنی ، هیاهوی زیاد راه نمی اندازی ، همین. بدون هیاهوی زیاد از دنیا گذر خواهی کرد. این رستاخیز واقعی است ، گذر از دنیا بدون هیاهوی زیاد ، بدون جدی گرفتن زیاد ، بدون اهمیت قائل شدن زیاد. این دنیا یک داستان است پر از سر و صدای بیخود و بی اهمیت. از داستان لذت ببر اما فکر نکن که چیزی جدی است. 🌷اشو 🌼🍃 خداوندا💞 در آخرین دوشنبه اردیبهشت ماه به فرشتگانت بسپار سبدی پر از لبخند و شادی سلامتی و تندرستی برکت و روزی فراوان برای دوستان و عزیزانم به ارمغان بیاورند. دوشنبه تون زیبا در پناه خدا💖 امروزتون پراز خبرهای خوب 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
♥ سلام بر تو ای مولایی که هرکس تو را یافت به تمام خیر و خوبی ها رسیده. سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد. 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 به فدای رخ چون ماه و چنین سروری ات جان به قربان تو و عکس تو و دلبری ات همه عالم شده مبهوت تو ای آقا جان مات مردی تو و رسم ِ خوش ِ رهبری ات ❤ 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 ⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ مولاےمهربانم کاش به اندازه‌ے گ‌لهاے آفتابگردان معرفت داشتم و همواره رو به سوئے که شما هستید مے‌گرداندم و گردش عمر و زندگیم را به دستان پدرانه‌ے شما مے‌سپردم اما افسوس از این دنیاے فانے و بازیچه‌هایش که سخت سرم را گرم کرده و حواسم را پرت سلامے عرضه مے‌دارم به محضرتان شاید بیشتر رو به سویتان آورم السلام علیک یا قطب العالم✋ در افق آرزوهایم تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم... 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 🔅امام صادق علیه السلام ؛ ♦️خوشا به حال شیعیان قائم ما،آنها که در دوران غیبت او، ظهورش را انتظار دارند و در ایام ظهورش سر به فرمان او در می آورند. آنها دوستان خدایند که هیچ ترس و اندوهی برای ایشان نخواهد بود. و چرا باید گرفتار غم و اندوه شوند و حال آنکه زندگی و مرگ آنها ارزشی گران پیدا کرده است. 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 🔶 يمْحَقُ اللَّهُ الرِّبا وَ يُرْبِي الصَّدَقاتِ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ کُلَّ کَفَّارٍ أَثيمٍ 📎 ترجمه: خداوند، ربا را نابود می کند و صدقات را افزایش می دهد! و خداوند، هیچ انسانِ ناسپاسِ گنهکاری را دوست نمی دارد. 📖 آیه 276 سوره بقره https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔵 مناجات با امام زمان . 🔴 در انتظار آمدنم ایستاده ای 🎙 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔅امام صادق علیه السلام ؛ ♦️خوشا به حال شیعیان قائم ما،آنها که در دوران غیبت او، ظهورش را انتظار دارند و در ایام ظهورش سر به فرمان او در می آورند. آنها دوستان خدایند که هیچ ترس و اندوهی برای ایشان نخواهد بود. و چرا باید گرفتار غم و اندوه شوند و حال آنکه زندگی و مرگ آنها ارزشی گران پیدا کرده است. @Emamkhobiha🌹 🔶 يمْحَقُ اللَّهُ الرِّبا وَ يُرْبِي الصَّدَقاتِ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ کُلَّ کَفَّارٍ أَثيمٍ 📎 ترجمه: خداوند، ربا را نابود می کند و صدقات را افزایش می دهد! و خداوند، هیچ انسانِ ناسپاسِ گنهکاری را دوست نمی دارد. 📖 آیه 276 سوره بقره 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 💌 براے کسایے که قلبشون کبوتر 🕊 کسایے که دلشون با اسم امام مهربون آروم مے‌گیره 💚💜 🔆 امروز هم، عاشقانه و با شوق، زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️ اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 (عج)💚 ای که در ظلمت دنیای دلم مهتابی تو تسلی دل غمزده و بی تابی سالها فکر من اینست و همه شب سخنم مهدی فاطمه پس کی به جهان میتابی ✨صبحت بخیر واژه ی نجات✨ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔊 📝 «انتظارات امام زمان از ما» 👤 حجت الاسلام دکتر 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d