فهمه مطمئن باش یک ساعت با تو زندگی نمی کنه ...
من خواهرمو بهتر از تو می شناسم ...
این بار براش مردی پیدا می کنم که مثل مرتضی باشه ...
شرفش رو به پول نفروشه , یعنی تن فروشی نکنه ...
فقط یک چیز بهت میگم , پاتو توی خونه ی ما به هیچ عنوان نمی ذاری ...
جلوی چشمم سبز بشی , کارت تمومه ...
و راه افتادم دنبالم اومد و گفت : نگار ... نگار , گوش کن ...
این صدا مثل کابوسی بود که کنار رود خونه دیده بودم ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
ار ببینم حق با اونه یا نه ؟ ...
گفت : غلط کرده , اگر یک بار من زنگ می زدم اون صد بار می زد ... دائم به من تلفن می کرد که تو رو راضی کنم ... اون روزم خودش زنگ زد و پرسید چه خبر ؟
گفتم ... یعنی ... راستش ... ببین نگار , نمی خواستم بگم ولی از دهنم در رفت ...
به خدا زود پشیمون شدم ...
دیدم تو با اون پسره دیروقت اومدی , نگرانت شدم و بهش گفتم ...
اونم گفت بیایم خواستگاری , شاید قبول کرد ... خیال شما هم راحت میشه ...
منم راضی شدم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و دوم
بخش ششم
گفتم : مامان , همین بود ؟ خاطرم جمع باشه ؟ ...
اگر چیز دیگه ای هم هست , بگو تموم بشه بره ...
گفت : نه والله نیست , ولی خوب وقتی مامانش زنگ زد به اون گفتم تو خودت راضی شدی ...
ولی امیر می دونست , به جون هر پنچ تاتون می دونست ... ولی مادر و پدرش نمی دونستن ...
گفتم : باید به بابا هم بگیم ... همه باید آماده باشیم , این آدم مریضه ... آخه چه کاریه به زور آدم زن بگیره ؟ ... عصر حجر که نیست ...
گفت : نگار تو رو خدا بابات رو به جون من ننداز ... ولش کن , خودم حلش می کنم ...
گفتم : مامان جون من به بابا میگم , اون باید از ما حمایت کنه ... نمی ذارم با شما دعوا کنه ...
فردا صبح زود داشتم حاضر می شدم , پیام امان اومد که رسیدم و منتظرت هستم ...
از خونه رفتم بیرون ...
سوار ماشینش که می شدم , یک نگاه به پنجره ی خونه ی امیر انداختم ... خبری نبود ...
امان گفت : نگار ؟
میگن زن ها صبح ها زشت میشن , تو هم شدی یا به چشم من خوشگل میای ؟
گفتم : تو فکر می کنی ... من الان حوصله ی این حرفا رو دارم ؟
گفت : چه می دونم , مثلا شوخی کردم ؟ می خواستم استرس تو رو کم کنم ...
گفتم : امان ؟ اگر تو هم استرس داری نیا , خودم می رم ...
گفت : نه نه , فقط از این کارا خوشم نمیاد ... ولی نمی تونم تنهات بذارم ...
گفتم : ولی فکر می کنم اصلا صلاح نیست تو باشی ... فکر کن تازه می خوای وارد خانواده ی ما بشی , اگر یکی بفهمه برات بد میشه ...
کار درستی نیست ...
گفت : اینطوری فکر کن فردا من و صادق با هم با جناق می شیم , وای ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و دوم
بخش هفتم
گفتم : آره , منو کنار یک آژانس پیاده کن و برو ... مرتب باهات تماس می گیرم ...
گفت : نمی شه یا تو هم نمی ری , یا با هم می ریم ...
گفتم : اگر امروز نرفت سراغ اون زن چی ؟
گفت : بهتر , هر روز میایم ... دوباره مرخصی می گیرم ...
گفتم : خدا کنه صادق دیگه اون زن رو نبینه و منم راحت بشم ... می دونی تو این مدت اصلا با شیما حرف نزدم ؟ نمی تونم تظاهر کنم ...
سر کوچه ایستادیم و با هم حرف زدیم تا نزدیک ساعت هشت , صادق سر و کله اش پیدا شد ...
پیاده میومد ... پیچید سمت راست و یکم رفت ... انگار قصد ماشین گرفتن نداشت ...
امان آهسته پشت سرش می رفت جلو ... قلبم از همون جا شروع کرده بود به تند زدن ...
هر دو سکوت کرده بودیم ...
صد متر جلوتر اومد تو خیابون ... من سرمو بردم پایین ...
پرسیدم : چیکار می کنه ؟ ... داره تاکسی می گیره ؟
گفت : یک ماشین سفید مدل بالا منتظرش بود ... بلند شو , سوار شد ...
گفتم ؟ برو جلو ببینم راننده اش کیه ؟ ... آخ , این همون ماشینه ...
زنه اومده دنبالش ... وای امان , کار از کار گذشته ...
اصلا فکر نمی کردم همین اول صبح با هم باشن ... چیکار کنم حالا ؟
گفت : مگه این شازده پسر سر کار نمی ره ؟
گفتم : کار درستی که نداره , شغلش آزاده ... یک چیزی بگم نخندی , ما درست نمی دونیم کارش چیه ؟ ... ولی پول خوبی در میاره ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
شما یک چیزی گفتین که منو وادار می کنه جوابی برای شما داشته باشم ... ببخشید که اینو می گم ... از این
بی جواب بذارم ...
با اون زنیکه , مادرت , نقشه کشیدین من و خانواده ام رو ضایع کنین ...
ولی منو نشناختی , یک سگ پدری هستم که می تونم روزگارت رو سیاه کنم ... اگر حساب شما غربتی ها رو نرسم , بچه ی بابام نیستم ... اسمم رو عوض می کنم ...
همین طور که آبروی منو بردین , آبروتونو می برم ... کاری می کنم نتونی سرتو بلند کنی ...
تا شماها باشین با شخصیت مردم اینطوری بازی نکنین ...
و در حالی که به شدت هلم داد به عقب , بازومو ول کرد ...
افتادم رو زمین ... و اون با سرعت سوار ماشین شد و دو تا گاز محکم داد و رفت ...
همین طور که دست و پام می لرزید , از زمین بلند شدم ...
لباسم رو تکوندم ... اونقدر می لرزیدم که نمی تونستم ورقه های پخش شده روی زمین رو جمع کنم ...
تلفنم زنگ خورد ... با دستی لرزون از کیفم در آوردم ... امان بود ...
فورا جواب دادم و نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم و گفتم : بله ؟ ...
گفت : چی شده نگار ؟ حالت خوبه ؟ گریه کردی ؟ کجایی ؟ خونه ؟
گفتم : نه داشتم می رفتم مدرسه ... تو راهم ...
گفت : چرا ناراحتی ؟ بگو کجایی ؟ من الان میام ...
گفتم : نه دیرم می شه , بچه ها امتحان دارن ... خودم بهت زنگ می زنم ...
گفت : نگار تو بگو کجایی ؟ زود خودمو می رسونم ...
گفتم : نه دیگه , تاکسی می گیرم می رم لطفا ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و یکم
بخش چهارم
همین طور که اشک می ریختم , ورقه ها رو جمع کردم و رفتم سر خیابون و تاکسی گرفتم ...
تو راه فکر می کردم ...
حق با امیره , اگر صبر می کرد حتی ازش عذرخواهی می کردم ...
آخ مامان چی بهت بگم وقتی نمی فهمی ؟ ... حتی دیشب حاضر نشد قبول کنه که کار خیلی بدی کرده ... هنوز از خودش حق به جانب دفاع می کرد ...
تمام این ماجرا به خاطر ندونم کاری اون بود و اگر منم مثل ثریا و سه تا خواهرام از همون اول خودمو داده بودم دست اون , الان با یک آدم غیرنرمال و غیرمنطقی داشتم عذاب می کشیدم ...
ولی اینکه مامان اونو بازیچه ی دست خودش کرده بود , حق با امیر بود ...
اما نمی دونم چرا فکر کرده بود منم تو این کار دست داشتم ؟ ...
آخرین امتحان بچه ها رو گرفتم و همون جا تومدرسه نشستم و ورقه ها رو صحیح کردم ...
دلم نمی خواست برم خونه ...
اونقدر دلم از مامان پر بود که می ترسیدم بازم با هم دعوامون بشه ... حوصله ی امان رو هم نداشتم ...
داشتم فکر می کردم قبل از اینکه بیشتر بهش علاقمند بشم , اونو از زندگیم بیرون کنم ...
تا کار ورقه ها تموم شد و نمره ها رو وارد کردم , ساعت نزدیک یک بود ...
خداحافظی کردم از در مدرسه اومدم بیرون ...
یاد خوابم افتادم ... وحشت کردم , ترسیدم امیر بیاد و آبروی منو ببره ...
با احتیاط سرمو انداختم پایین و از در مدرسه رفتم بیرون و با عجله از کنار پیاده رو راه افتادم ...
به محض اینکه یکی نزدیکم بوق زد , مثل صاعقه زده ها از جام پریدم و لرزه به اندامم افتاد ...
امان صدام کرد : نگار ...
با اینکه صدای اونو شناختم , بازم شک کردم نکنه امیر باشه ...
چشمم رو بستم و همین طور ایستادم ...
امان اومد نزدیک و گفت : نگار جان خوبی ؟
گفتم : واقعا تو بودی ؟ نه , خوب نیستم ...
گفت : بیا بریم ... بیا سوار شو ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و یکم
بخش پنجم
منو برد به یک رستوران و چلوکباب سفارش داد ...
بدون اینکه از من سوالی بکنه و یا انتظار جواب داشته باشه , از چیزای مختلف حرف می زد و سعی می کرد آرومم کنه ...
آخر گفت : خوب دیگه چی بگم که نگار خانم حالش بهتر بشه ؟ ...
راستش دیشب من دلم خیلی برات شور می زد ... حتما تو با اون حس برترت متوجه شدی ...
ده بار دستم رفت رو تلفن که شماره ی تو رو بگیرم ... برای همین صبح زنگ زدم ...
من نگاهش کردم و سرمو انداختم پایین ...اصلا حوصله ی جواب دادن رو هم نداشتم ...
خودش ادامه داد : نگار من و تو برای چی باید صبر کنیم ؟ چیزی که بین ما به وجود اومده احتیاجی به زمان نداره ... با من ازدواج کن ...
خیلی زود , همین امشب , با مادرم میام خونه ی شما ...
گفتم : امان الان وقتش نیست ... بعدم من هنوز سردرگمم ... از وقتی با تو تصادف کردم ..
نذاشت حرفم تموم بشه و گفت : خوب منم همینو می گم , از وقتی با هم تصادف کردیم عاشق هم شدیم ... یک عشق خدادادی ... من مامورم تو رو خوشحال کنم ...
تو که فکرم رو می خونی ... فکر کن ببین من چقدر دوستت دارم ؟ ...
همون موقع غذا رو آوردن ...
با خنده ی شیرینی گفت : نه , نه , وایستا الان فکر نکن ... چون گرسنه ام و چلوکباب خیلی دوست دارم , می ترسم درجه ی عشقم رو کم ببینی ...
صبر کن شکمون سیر بشه , بعد قند خون تو بیاد بالا و برام تعریف کنی چی شده ...
و همین طور که کره رو باز می کرد و سماق می زد روی غذای من , ادامه داد : و شب ما میام خواستگاری ... فردا نامزد می کنیم ... دو روز بعد عقد و عروسی , و من تو رو می برم خونه ی خودم ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161
و بلند شدم و راه افتادیم ...
دیگه حرفی نزدیم , چون استرسی که تو وجود بود به اونم سرایت کرده بود ...
تو پارگینگ پارک که نگه داشت ...
به صادق زنگ زدم ... فورا گوشی رو برداشت و گفت : نزدیکم , تو کجایی ؟
گفتم : از در شرقی بیا تو ... بعد از پست بازرسی , منو می بینی ...
پیاده شدیم و با هم رفتیم تو پارک ... امان یک آلاچیق بالای تپه پیدا کرد که مشرف یک جایی بود که من می خواستم با صادق حرف بزنم ...
اون رفت بالا و من منتظر شدم ...
ولی حدود بیست دقیقه طول کشید تا اومد ...
و تو این مدت خدا می دونه به من چی گذشت ...
روی یک نیمکت نشسته بودم ... منو دید و کنارم نشست و گفت : سلام ...
جوابشو ندادم ... رغبتی به این کار نداشتم ...
هیچی نپرسیدم , صبر کردم تا خودش هر چی می خواد بگه ...
یکم به زمین و یکم به آسمون نگاه کرد ... دست هاشو به هم مالید ... صورتشو گرفت ...
من بازم صبر کردم ...
بالاخره گفت : یادته وقتی نازگل به دنیا اومد , من زیاد نمی تونستم بیام خونه و خیلی داغون بودم ؟ ... شیما فکر می کرد من بچه مون دوست ندارم ...
ولی واقعیتش این بود که مدتی قبل یکی از دوستام رو دیدم که وضع مالیش خیلی خوب شده بود ... ماشین آخرین مدل ... خونه ی اونچنانی تو بالای شهر ... و برو بیا ...
به شوخی پرسیدم : چی شده گنج پیدا کردی ؟
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش پنجم
گفت : اگر باور می کنی , آره ...
خندیدم و گفتم : خوب به من نشون بده ...
گفت : باشه , اگر دلت می خواد حرفی نیست ...
من واقعا شوخی کردم ولی اون خیلی جدی گفت : بیا با اربابم آشنات کنم ... اگر نظرشو جلب کنی نونت تو روغنه ...
گفتم : راست میگی ؟ اگر اینطوره , این کارو بکن ...
گفت : امشب خونه اش مهمونیه , تو هم بیا ... اگر تو رو بپسنده , دیگه راهت باز شده ...
پرسیدم : خوب کارش چیه ؟
گفت : حالا اول تو بیا ... اینم بدون که این اونه که باید تو رو قبول کنه ... اگر بکنه , دیگه پولدار شدی ... روش حساب کن ...
اون موقع شیما هفت ماهه بود ... فکر می کردم هر کاری بکنم تا رفاه زن و بچه ام رو فراهم کنم ...
این بود که رفتم به اون مهمونی لعنتی که کاش قلم پام می شکست ...
وقتی وارد شدم , دیدم جای بدیه ... خاک بر سرم که همون موقع نیومدم بیرون ...
با خودم گفتم : به من چه ؟ من دنبال پولم ...
تا دوستم منو به صاحبخونه که همون زن بود , معرفی کرد ...
ببین نگار الان که دارم میگم سرم داغ شده ، بدنم گُر گرفته ... خجالت می کشم ...
یکم سکوت کرد و دماغشو مرتب می کشید بالا و ادامه داد : وقتی منو بهش معرفی کرد , با من دست داد ولی دستم رو ول نکرد ... همین طور که به من نگاه می کرد و گفت : تو چه جیگری هستی ... تا حالا کجا بودی ؟
قاه قاه خندید که : همه جا رو دنبالت گشتم ... بیا ببینم ... خوش اومدی ...
راستش قند تو دلم آب کردن ... احمق بودم ... غرور وجودم رو گرفت که این منم که زنی مثل اون در نگاه اول از من خوشش میاد ...
مهمون هاش همه از اون کله گنده ها بودن ... همه با معشوقه هاشون اومده بودن و واهمه ای هم از گفتش نداشتن ... اون خودش هم معشوقه ی یک مرد شکم گنده و کثیف و سن بالا بود که پولش حد و حسابی نداشت ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش ششم
با افسوس گفت : خلاصه اش اینکه , اون زن دیگه اومد تو زندگیم ...
همون شب بهم پیشنهاد داد که : اگر بری و از بندر جنس های منو بیاری , پول خوبی بهت می دم ...
فورا قبول کردم و رفت و برگشتم ... دو روز بیشتر طول نکشید ... در مقابلش بهم ده میلیون داد ...
خوب بود برای همین کار بعدی رو قبول کردم و کار بعدی ...
همین طور کارای کوچیک و پول های زیاد , زیر دندونم مزه داد ...
دیدی که ظرف یک مدت کوتاه اون خونه رو خریدم ...
کم کم ازم خواست تو کارایی که هرگز فکرشم نمی کردم , قاطی بشم ...
تشکیلات عریض و طویلی دارن از کارای خلاف ... یکیش مشروبات الکلی تقلبی با شیشه و مارک های خارجی که به قیمت های گزاف می فروخت ...
منم خودمو قانع می کردم که : به من مربوط نیست , من فقط دارم کار می کنم ...
بعد با دوز و کلک ازم سفته گرفتن که چون جنس هاشون رو من رد و بدل می کردم , ضمانت باشه ...
منم به طمع جمع کردن پول و بستن بارم قبول کردم ...
ولی اون حالا دیگه خودمم می خواست ...
دیگه یا باید قید همه چیز رو می زدم یا دلشو به دست میاوردم ...
این موضوع وقتی اتفاق افتاد که شیما بیمارستان بود و نازگل به دنیا اومد ...
عذاب وجدان نمی ذاشت تو روی شیما نگاه کنم ...
اونقدر ازش شرمنده بودم که بهش دست نمی زدم , حتی به نازگل ...
و بعد هق هق گریه کرد ... طوری که شونه هاش می لرزید و منم به گریه انداخت ...
با همون حال ادامه داد : اینا رو میگم که تو بدونی من نمی خواستم اینطوری بشه ...
باور کن از خجالت و غصه داشتم آب می شدم ...
ولی اون بازم حسابم رو پر کرد ...
برای اینکه کسی شک نکنه یک ویلا تو شمال خریدم ..
.
یواش یواش به مرور زمان برام عادی شد ولی حالا شده بودم پادوی بی چون و چرای اون ...
خوب که منو تو لجن غرق کرد , دیگه مثل سابق بهم پول نمی داد ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش هفتم
نمی تونم حرفی بزنم چون پیشش سفته دارم ... تا خرخره رفتم تو لجن , و نمی دونم چطوریه که نمی تونم بهش بگم نه ...
میگه بیا , می رم ... میگه برو , گوش می کنم ...
ولی ازش متنفرم , کثیف ترین و لجن ترین آدمیه که تا حالا دیدم ...
چنگالشو تو گردن من یکی فرو نکرده ... اصلا مریضه , نه از پول سیر میشه نه از مرد ...
دارم سعی می کنم یک فکری بکنم که خلاص بشم ...
بهت قول می دم نگار ... یکم بهم زمان بده ...
مات مونده بودم , نمی دونستم چی بگم ؟ حتی قدرت تکون دادن دستم رو هم نداشتم ...
با درموندگی گفت : نگار یک حرفی بزن ... بهم بگو که زندگی منو بهم نمی زنی ... شیما رو از من نگیر , التماست می کنم ... قول می دم درستش کنم ...
گفتم : وای صادق , می دونی الان چی فکر می کنم ؟ کاش تو با یک زن رابطه داشتی و اینقدر کثیف نمی شدی ...
تو خودفروشی می کنی , تو هم مثل اون زنی ... فرقی نداری , خودتو قانع نکن ...
لجن برای چیزی که تو رفتی توش کمه , تو توی کثافت توالت افتادی و اگرم بیای بیرون دیگه پاک نمی شی و همیشه این بوی گند همراهت می مونه ...
گفت : نگار به خدا نمی خوام , اصلا نمی خواستم ...
گفتم : گناه همینطوره صادق ... برای قدم اول از خودت متنفر میشی ...
قدم دوم تصمیم می گیری دیگه نکنی ...
به سوم و چهارم برسه دیگه برات عادی میشه و راحت از کنارش می گذری ...
تو از مرز پاکی گذشتی و به نقطه ای رسیدی که بدی کارات به چشمم نمیاد ...
برای گناه نکردن نباید قدم اول رو برداشت ...
من فقط می تونم برات دعا کنم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش هشتم
گریه اش شدیدتر شد و با حال نزاری گفت : نگار اینطوری نگو , تو رو خدا نمک به زخمم نپاش ...
ای لعنت به من ... لعنت به این مملکت ..و.
تو بگو با کدوم کار درست و صادقانه میشه پول در آورد ؟ ... می خواستی بشم یکی مثل مرتضی و حسام ؟ ...
نمی خواستم از منم مثل اونا یاد کنین ... چون پول داشتم مامان و بابات بهم بیشتر از اونا عزت می ذاشتن ...
پدر و مادر خودم از وقتی پولدار شدم به چشمشون یک پسر خوب و خلف میام ...
کسی از من پدرسگ پرسید از کجا میاری ؟
حتی شیما کنجکاوی نمی کنه بدونه من این پول های بی حساب رو از کجا میارم ؟
تو نگاه مردم رو به پول ببین ... وقتی جایی زندگی می کنیم که همه شخصیت آدم ها رو با پول می سنجن , همین میشه ...
دیگه نه تحصیل مهمه نه کسی برای انسانیت ارزشی قائل می شه ...
وضع این مملکت رو ببین , بعد از من ایراد بگیر ...
نگار تو کجای کاری ؟ می ری مدرسه و میای ...نمی دونی چه کثافتی دور و بر ما رو گرفته ...
نگاهش کردم و گفتم : فقط می تونم بگم برات متاسفم ...
مرتضی شاید پول نداشته باشه ولی هیچ وقت در نظر من اینقدر که تو حقیر شدی , نشد ... می دونستی من همیشه مرتضی رو از تو بیشتر دوست داشتم و براش بیشتر احترام قائل بودم ...
بی پوله ولی حمالی کرد , حتی تو اتوبوس دست فروشی کرد اما دزدی نکرد ...
همین طور که صورتش خیس از اشک بود و نمی تونست جلوی خودشو نگه داره , با بغض گفت : آخه دنیا رو که با مرتضی مقایسه نمی کنن ... کجای کاری نگار ؟ جایی که ما زندگی می کنیم این همه پول دزدی میشه و جابجا میشه , من چرا بارم رو نبندم ؟ کی درست رفتار کرد که من نکردم ؟ دارم با چشم خودم می ببینم که چه کارایی انجام میشه ...
نباید فکر کنم سهم من چیه ؟ تا مثل اونا نباشیم به هیچ کجا نمی رسیم ...
ببین تو این مدت کوتاه تونستم هم خونه بخرم هم ماشین خوب هم ویلا ... هم پول نقد دارم ...
بعد که بارم رو بستم , می کشم کنار ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش نهم
گفتم : آفرین ... مرحبا به تو ... پس با این استدلال , تو دیگه غرق شدی ...
حتی امیدی به نجاتت ندارم ...
با این حرفت فهمیدم که اگر الانم قولی بدی , عمل نمی کنی ... پول زیر دندونت مزه کرده ... اما به چه قیمتی ؟ زندگیت رو در مقابلش دادی ...
متاسفم که تو در مقابل این پول روح و جسمت رو فروختی ...
به زودی اعتماد زن و بچه رو از دست می دی ...
حالا برو ببین ارزششو داشت ؟ یک روز متوجه میشی که دیگه فایده ای نداره ...
گفت : نگار , نگار ... تو رو خدا به شیما چیزی نگو , فقط دو ماه بهم فرصت بده ...
داد زدم : اینقدر نگو نگار ... نگو ... اسم منو به زبونت نیار , چندشم میشه ...
کجای کاری آقا ؟ شیما مدت هاست که به من میگه تو زیر سرت بلند شده ... مدت هاست نگرانه تو این پول ها رو از کجا میاری ...
همون شیمایی که فکر می کردی هیچی حالیش نیست , روز و شب نداره از دست تو ... مدام پیش من گریه می کنه ... وگرنه من چرا تو رو با یک زن دیدم تعقیبت کردم ؟
اون خودش به زودی متوجه میشه و روزی که ب
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و سوم
بخش اول
امان گفت : شاید با این خانم داره کار می کنه ؟
گفتم : منم همین فکر رو می کردم , ولی اون چیزی که من دیدم خیلی ناراحتم می کنه ...
گفت : آهان یادم نبود , تو یک چیزایی دیدی ... درسته , فهمیدم ... نمی تونی بگی ؟ حالا فکر می کنی کجا می رن ؟ ...
گفتم : نمی دونم , خدا کنه اشتباه کرده باشم ...
ما به دنبال اونا می رفتیم ولی حال من اصلا خوب نبود ... دیگه تحمل این همه استرس رو نداشتم , واقعا یک درد شدید تو سینه ام پیچیده بود ولی صدام در نیومد ...
همش قیافه ی شیما جلوی نظرم بود ... اگر من خطایی می کردم در مقابل اون شرمنده می شدم ...
گفتم : امان یکم تندتر برو , مثل اینکه دارن مسیر خونه ی اون زن رو می رن ... خونه اش همین طرفا بود ...
گفت : واقعا ؟ سر صبح ؟ نمی دونم به خدا چی بگم ؟ اینطوریشو ندیده بودم ...
کنار یک سوپر بزرگ نگه داشتن و با هم پیاده شدن ... اون زن یک مانتوی زردِ خردلی جلو باز پوشیده بود و یک شال توری سبز و خردلی هم سرش بود ...
یک کفش بندی با پاشنه ای حدود بیست سانت پوشیده بود که به زحمت راه می رفت و آرایش غلیظی که از همون دور پیدا بود , داشت ...
بعد از مدتی طولانی , خرید زیادی کرده بودن که با چرخ تا دم ماشین آوردن ...
صادق نشست پشت ماشین و راه افتادن ...
امان پرسید : نگار جان خوبی ؟ می خوای برگردیم ؟ تو حالت خوب نیست ...
من دارم از استرس می میرم ... حالا ببین تو چه حالی داری ؟ به نظرم ولش کن ...
با خودت اینکارو نکن ... برو به مامان و بابات بگو و خلاص ... خودشون می دونن ...
گفتم : تو که نمی دونی ... امان نمی شه ... کاش می شد , ولی اگر بگم قیامتی به پا میشه که دیگه جبرانش غیرممکنه ...
یک دفعه امان با سرعت زد کنار و نگه داشت و گفت : وای متوجه نشدم ایستادن , نزدیک بود برم جلو ... اون وقت ما رو می دیدن ...
اونا کنار یک میوه فروشی نگه داشته بودن ... دوباره مقدار زیادی خرید کردن و خوشحال و خندون راه افتادن ...
بعد رفتن تو پارگینگ همون خونه ای که اون روز دیده بودم ...
و در بسته شد ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و سوم
بخش دوم
امان گفت : خوب حالا می خوای چیکار کنی ؟
گفتم : صبر می کنم تا بیاد بیرون , خوب نیست اون زن منو ببینه ... اولا روش باز میشه و ممکنه به گوش شیما برسه ...
دوما نمی خوام جار و جنجال راه بیندازم , یواشکی بهتره ..
همین امروز باید تمومش کنم , دیگه نمی تونم این بار رو شونه هام بکشم ...
امان میشه خواهش کنم تو بری ؟ من این طوری معذبم ...
گفت : نه بابا , چه حرفیه ! ... اصلا من مرخصی گرفتم برای همین کار که بهت کمک کنم ...
هیچ کاری ندارم ... نیست که ما با هم تصادف کردیم , از این به بعد باید همه کارامون رو با هم انجام بدیم ...
گفتم : بهت که گفتم من خود دردسرم ... جای تو بودم فرار رو بر قرار ترجیح می دادم ...
گفت : تو نمی دونی کنار تو بودن برای چقدر با ارزشه ... نگار چه شب ها که به یاد تو خوابیدم و آرزو می کردم فقط یک ساعت باهات حرف بزنم ... باور می کنی ؟ ...
حالا فکر می کنی اگر به من میگی برو , می رم ؟
گفتم : امان لطفا هر وقت گفتم برو تو گوش نکن , از ته دلم نمی گم ... می خوام باشی , ولی ملاحظه ی تو رو می کنم ...
گفت : نکن ... نگار خانم , منو از خودتون بدونین ... دیگه نمی تونی ازم جدا بشی , چون من اجازه نمی دم ... ببینم صبحانه که نخوردی ؟
گفتم : نه , ولی میل ندارم ...
گفت : رانندگی بلدی ؟ گواهینامه داری ؟
گفتم : آره دارم , گاهی ماشین بابا رو می گیرم ... برای چی ؟
پیاده شد و گفت : سوئیچ رو ماشینه , اگر یک وقت من نبودم خواستی تعقیبش کنی فکر منو نکن و برو ...
گفتم : تو کجا می ری ؟
گفت : می رم یکم خوراکی بخرم ... زود میام , احتیاطا گفتم ... فقط یک زنگ به من بزن ...
ولی اینطور که معلومه ناهارم اینجایم ...
اینا تازه رفتن تو خونه , اونم با سور و سات ... فکر نمی کنم به این زودی بیان بیرون ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و سوم
بخش سوم
امان رفت و مدت زیادی طول کشید تا برگرده .. چشمم به در پارگینگ و خونه بود ...
امان هر چند دقیقه یک بار زنگ می زد و گزارش می داد و گزارش می خواست ...
و بالاخره با نون تازه و عسل و خامه برگشت و دو تا شیر کاکائو ...
یک کیسه ی پلاستکی پهن کرد رو پاش و مشغول لقمه درست کردن شد , ولی چشم من همین طور به در بود ...
اونقدر با اشتها و بامزه می خورد که نتونستم دست رد به لقمه های اون بزنم ...
تند تند یکی برای خودش درست می کرد , یکی برای من ...
چند تا از لقمه ها رو گرفتم و خوردم و گفتم : مثل اینکه خیلی شکمو هستی ها ...
گفت : آره , خیلی ... این یکی از عیب های منه ... دائم باید به فکر شکم من باشی ...
عاشق پلوم ... هر چی می خواد باشه ... آبکش یا دمی برام فرق نمی کنه ... پاستا , پیتزا و همبرگر ... وای , عاشقشم ...
اصلا فکر نکنم چیزی خوراکی تو این
دنیا باشه که من دوست نداشته باشم ... امیدوارم پشیمونت نکرده باشم ...
گفتم : محاله ... من که تو رو پیدا نکردم حالا پشیمون بشم , خدا تو رو به من داده ... دست خدا رو که نمی تونم رد کنم ...
ولی می ترسم چاقم کنی ...
گفت : نه بابا ما هر دو هیکلمون خوبه , فکر نکنم استعداد چاقی داشته باشیم ... می دونی علتش تحرک زیاد ماست ... من که از صبح تا شب راه می رم ...
اصلا بیخودی ها ... می رم میام ... می رم میام ... باورت میشه الان دارم فکر می کنم ناهار چی بخوریم ؟
و یک لقمه دیگه طرف من دراز کرد ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و سوم
بخش چهارم
درِ پارگینگ باز شد ...
بلند گفتم : امان روشن کن , همون ماشینه ...
وقتی وارد خیابون شد , دیدم صادق تنهاست ...
امان با عجله پلاستیک روی پاشو جمع کرد و داد دست من و ماشین روشن کرد و دنبالش راه افتاد ...
حالا حدود یک ساعت گذشته بود ...
پرسید : می خوای چیکار کنی نگار ؟ ...
گفتم : بذار یک جا نگه داره , تو بمون من می رم جلو باهاش حرف می زنم ... دیگه خسته شدم , بذار قال قضیه رو بکنم ...
صادق خیلی تند می رفت و چند بار نزدیک بود گمش کنیم ...
برای همین تا یک جا پشت چراغ قرمز موندیم , در حالی که پیاده می شدم گفتم : من می رم سوار ماشینش میشم , تو دنبالمون بیا ...
امان می خواست اعتراض کنه , ولی من با عجله پیاده شدم و خودمو رسوندم به ماشین صادق و سوار شدم ...
چنان جا خورد که اول نتونست حرف بزنه ...
رنگ از صورتش پریده بود ... کاملا معلوم بود که دستپاچه شده ... به لکنت افتاده بود ...
پرسید : نگار ؟ ... تو اینجا چیکار می کنی ؟ ...
( چراغ سبز شد )
گفتم : حالا برو , بهت میگم ...
راه افتاد ...
ولی حالم خیلی بد بود ... دست و پام می لرزید و قدرت حرف زدن نداشتم ...
پرسید : چی شده نگار ؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟ اینجا چیکار می کنی ؟ ...
گفتم : صادق بزن یک کنار ... یک جایی نگه دار , می خوام باهات حرف بزنم ...
گفت : چیزی شده ؟ خوب بهم بگو چرا اینقدر عصبانی هستی ؟ چرا با من اینطوری حرف می زنی ؟ ...
قاطع و بلند گفتم : بهت میگم بزن کنار ... موقع رانندگی نمی شه ...
گفت : صبر کن , الان ... چشم , خواهرزنِ بداخلاق ... اقلا بگو چی شده ؟ اینجا چیکار می کردی ؟
گفتم : آقا صادق دو روزه تعقیبت می کردم ,می خواستم مطمئن بشم ... حالا برات کافیه ؟ پس نگه دار ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و سوم
بخش پنجم
فورا زد کنار و ایستاد و گفت : برای چی تعقیبم می کردی ؟
گفتم : خودتو نزن به اون راه ... اصلا ازت همچین توقعی نداشتم ... تو به ما گفتی برادرتون هستم ...
گفتی از این به بعد پشت و پناهتون می مونم ... پس چی شد ؟
تو حتی پشت و پناه زنت هم نشدی ...
من تو رو اتفاقی با اون زن دیدم و تعقیبت کردم و خیلی چیزا فهمیدم ... خیلی بیشتر از اونی که بتونی تصور کنی ...
در حالی که دهنش خشک شده بود , سعی کرد حق به جانب باشه و پرسید : تو منو تعقیب کردی ؟
گفتم : اگر شوهرخواهر خودت رو با یک زن می دیدی چیکار می کردی ؟ ...
گفت : نگار به تمام مقدسات عالم اون طوری که تو فکر می کنی , نیست ...
گفتم : صبر کن حرفم تموم بشه ... بهت فرصت می دم توضیح بدی ...
امروز از صبح هم دنبالت بودم ... کار بدی نکردم , چون پای زندگی شیما و نازگل در میونه ...
نمی تونم در مقابل اونا بی تفاوت بمونم ...
حالا تو بگو جای من بودی چیکار می کردی ؟ ... و برام بگو برای چی داری به شیما خیانت می کنی ؟
با دو دست سرشو گرفت و گذاشت رو فرمون ماشین ...
مدتی نوچ نوچ کرد ... و سرشو بلند کرد و عاجز و درمونده گفت : وای ... خدا منو لعنت کنه اگر همچین قصدی داشتم ... مجبور شدم ... به خدا گیر افتادم نگار ... تا خِرخِره رفتم تو لجن فرو , راه نجات ندارم ...
گفتم : منظورت چیه ؟من از حرفات چیزی سر در نمیارم ... درست بگو ببینم چیکار کردی ؟ برای چی ؟ این زن کیه ؟
گفت : نپرس ... تو رو خدا نپرس , شرمنده ام ...
( تلفنش زنگ خورد )
گفت : ببخشید باید جواب بدم ... بله ؟ ...
صدای زنی رو شنیدم که گفت : کجایی عشقم ؟ کریم منتظره , می خواد بره جایی عجله داره ... هنوز نرسیدی ؟
گفت : نه تو ترافیکم , وقتی رسیدم بهت زنگ می زنم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و سوم
بخش ششم
گوشی رو قطع کرد و گفت : ببین نگار , اینطوری نمی شه حرف بزنیم ...
من یک جایی باید برم , منتظرم هستن ... باید یک چیزی بگیرم ببرم برای اون ...
گفتم : نوکرشی ؟
گفت : خاک بر سرم کنن ... خاکم برای من زیادیه ...
گفتم : خوب برو بگیر , منم باهات میام ...
گفت : نمی شه ... این کاری نیست که صلاح باشه تو بیای ...
پیاده شو , خودم میام پیشت ... بذار برات تاکسی بگیرم ...
در ماشین رو باز کرد و پیاده شد ...
گفتم : تو منو چطور آدمی دیدی ؟ تا حالا منو نشناختی ؟ کسی هستم که الان تو رو ول کنم ؟ ...
تا سر در نیارم داری چیکار می کنی , پیاده نمی شم ..
خدا رو شکر می کنم که انتخاب پسرم درست بوده و همسر مناسبی برای خودش پیدا کرده ...
ما هم رسم بزرگتری رو به جا میاریم ...
دست کرد تو کیفش و یک جعبه در آورد و گفت : با اینکه رسم نیست تو جلسه ی اول انگشتر دست کنیم , ولی از اونجایی که همه چیز فرق کرده اگر اجازه بدین تا روز بله برون این انگشتر را به عنوان هدیه دست نگار جان کنم ...
بابا گفت : بله , درست می فرمایید ... ریش و قیچی دست شما ...
مبارکه ان شالله ...
امان سری خم کرد طرف بابا و مامان و گفت : خیلی لطف کردین اجازه دادین ...
فروغ خانم اومد طرف من و منم زود بلند شدم .. .
انگشتر رو دستم کرد و همدیگر رو بوسیدیم ...
امان گفت : میشه بله برون هم انجام بدیم ؟
اون چیه ؟ خیلی سخته ؟
فروغ خانم گفت : آره پسرم , خیلی سخته ... باید صبر کنی رسم و رسوم به جا بیاد ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
مه رفته بودیم تو فکر ... نمی دونستیم چیکار کنیم ؟ ...
چند دقیقه بعد دوباره زنگ به صدا در اومد ...
دیگه مطمئن بودیم اومدن ...
ثریا درو باز کرد ... کنارش مامان و خندان و بعد من و شیما ایستاده بودیم که ازشون استقبال کنیم ..
بابا با مرتضی رفته بودن تو ایوون و سیگار می کشیدن ...
در باز شد و مادر امان در حالی که یک کیک تو دستش بود , با لبخند سلام کرد و گفت : ببخشید ... ببخشید دیر کردیم ...
ولی دلیل داشتیم , ان شالله عذر ما رو بپذیرین ...
و امان پشت سرش با سبد بزرگ گل وارد شدن ...
مامان باهاش دست داد و گفت : خوش اومدین , بفرمایید ... اشکالی نداره ...
مادر امان که زن مهربونی به نظرم اومد , گفت : من فروغ هستم ...
فورا نگاهی به ما کرد و گفت : وای این همه دختر خوشگل اینجاست , نگار خانم کدومه ؟ ...
صبر کنین ... اجازه بدین خودم حدس بزنم ...
ما همه با یک لبخند قبول کردیم ...
ثریا گفت : دخترا به صف ...
مادر امان نگاهی به شوخی و خنده به همه ی ما کرد و گفت : با تعریف هایی که شنیدم , نگار خانم صورتی مهربون و چشم های عسلی برجسته داره و خیلی ساده است ...
و به من خیره شد و گفت : خدا کنه درست حدس زده باشم ... نگار ؟
باهاش دست دادم و گفتم : خوش اومدین ... بله , نگار هستم ... خیلی خوشحالم که درست حدس زدین ...
منو بوسید تعارف کردیم و نشستن ...
ولی امان برخلاف همیشه که می خندید و از چیزی ناراحت نمی شد , صورتش در هم بود ...
رفتم چایی بریزم ... از دور نگاهش کردم ... به محض اینکه چشمش به من افتاد , با اشاره پرسیدم : چی شده ؟
اما امان آبروی منو برد و بلند گفت : بعدا میگم ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
گفتم : امیر جان شما برای چی به فکر منی ؟
گفت : برای اینکه مرد خوبی هستی , دلم برات می سوزه ...
گفتم : وقتی سعی می کردی منو بندازی زندان , اون موقع مرد خوبی بودم ها ... ولی دلت برام نسوخت ...
تا اینو گفتم زد تو سینه ام و خوردم به ماشین ... گفت : برو مرتیکه هر غلطی دلت می خواد بکن , منو بگو که می خواستم زندگی تو رو نجات بدم ...
و رفت ...
حالا من آماده ی خواستگاری و نمی خواستم پُزم خراب بشه ...
فکر کردم تموم شد دیگه و بی خیالش شدم ... آخه اصلا اهل کتک کاری نیستم ...
ولی قبل از اینکه بشینم تو ماشین , دوباره برگشت و این بار بهم حمله کرد و دوباره زد تو سینه ام و گفت : من نمی ذارم ...
و یک سری مزخرف از دهنش در اومد ...
دیگه منم از کوره در رفتم و یک مشت زدم تو چونه اش ... خلاصه جلوی در خونه ی شما بزن بزنی شد تماشایی ...
همش می ترسیدم یکی بیاد بیرون و ما رو ببینه ...
خوب , همین دیگه ...
هان , راستی آخرم یک اتمام حجت باهاش کردم و رفت ...
ولی می بینین که من خوبم ...
اونو نمی دونم ... چون امیر نمی دونست من فن بلدم و ورزشکارم ...
به هیکل خودشو و من نگاه کرد و اومد جلو ...
مثل اینکه بدجور خراب شد ...
همین بود ...
بعد ما رفتیم یک دور زدیم و برگشتیم ...
جلوی خونه ایستادیم تا حالت عادی داشته باشیم ...
چون مامان خیلی هُل کرده بود ... یکمی هم سر امیر داد و بیداد کرد و اعصابشون بهم ریخت ...
باید آروم می شدن ...
ولی نمی دونم چطور شما متوجه سر و صدا نشدین ؟
ثریا گفت : متاسفانه آهنگ گذاشته بودیم و از دیدن این نمایش محروم شدیم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هفتم
بخش پنجم
من واقعا فشارم افتاده بود پایین , چون اتاق دور سرم می چرخید ...
ای خدا چرا من هر چی از این جور چیزا دوری می کنم بازم سرم میاد ؟ ...
همه ناراحت شده بودیم و به هم نگاه می کردیم و نمی دونستیم چی بگیم که جلوی فروغ خانم بد نباشه ...
با شعوری که امان داشت و همه ی حرفای امیر رو سانسور کرده بود , ولی من می دونستم چیزای خوبی جلوی مادر امان نگفته ...
ای خدا چه حالی داشتم ...
نمی تونستم بفهمم امیر از جون من چی می خواد و چرا این کارا رو می کنه ؟
فروغ خانم گفت : امان برای من تعریف کرد جریان چی بوده , ولی خوب من بازم نگران شدم نکنه مشکلی درست کنه ...
به هر حال آدم بی عقلی که این کارِ زشت رو انجام بده , هر کاری از دستش بر میاد ... به امان گفتم زنگ بزن یک روز دیگه مزاحم بشیم , ولی می دونین چی گفت ؟
گفت : نزدیک یک ساله دلم می خواد برم تو این خونه , حالا که بهم اجازه دادن بگم نمیام ؟
همین امشب باید بریم ...
خوب اینطوری شد که دیگه دیر رسیدیم ...
بابا گفت : نه خانم , به این الکی هام نیست ... م یدمش دست پلیس , پدرشو در بیارن ...
فروغ خانم گفت : به نظرم سر به سر این جور آدما نذارین بهتره ... دردسر بیشتری درست میشه ...
اونا داشتن در این مورد حرف می زدن و من احساس می کردم دارم از حال می رم ... صداها تو گوشم می پیچید ...
ثریا و امان متوجه شده بودن که حال خوبی ندارم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هفتم
بخش ششم
ثریا رفت برام یک تیکه نبات انداخت تو لیوان چایی و آورد داد دستم ...
از ترس اینکه بیهوش نشم , تند تند سر کشیدم ...
و امان مرتب با نگاه منو به آرامش دعوت می کرد ...
که زنگ درو زدن و حمید و احسان با هم از راه رسیدن ...
اونا هم فکر می کردن خواستگاری تموم شده ...
خوب حالا همه بودن جز صادق ...
خنده و شوخی امان و پسرا باعث شد خیلی زود همه موضوع امیر رو فراموش کنن یا دیگه به روی خودشون نیاوردن ...
ولی من نمی تونستم دلواپس این نباشم که حالا فروغ خانم در مورد من چی فکر می کنه ...
اما فروغ خانم اونقدر از جمع خانوادگی ما خوشش اومده بود که با بقیه می گفت و می خندید ...
ولی امان همش حواسش به من بود ... نگاه های عاشقانه ی اون باعث می شد دلشوره ام کم بشه ...
ساعت نزدیک نه بود ولی انگار نه انگار که این یک مراسم خواستگاریه ...
طوری که داشتم فکر می کردم اونا فقط برای آشنایی اومدن و مادرش به اصرار امان فقط می خواد امشب رو بگذرونه و بره ...
حالا چرا نمی رفتن ؟ معلوم نبود ...
همه با هم میوه می خوردن ... زیردستی ها پر می شد و شیما خالی می کرد ...
بابا برای بار چهارم بلند شد که بره تو ایوون و سیگار بکشه که فروغ خانم گفت : ببخشید میشه یک دقیقه تشریف داشته باشین ؟
بابا دوباره نشست سر جاش و گفت : بله حتما , امر بفرمایید ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هفتم
بخش هفتم
گفت : اگر اجازه بدین می خوام دخترتون برای پسرم خواستگاری کنم ...
بابا گفت : اختیار دارین ...
فروغ خانم گفت : با اینکه می دونیم این روزا پسر و دختر خودشون همدیگر رو می پسندن و حرفاشون رو می زنن که خوب حق هم همینه , چون بزرگ شدن و ما نمی تونیم براشون انتخابی داشته باشیم ... اما به عنوان بزرگتر وظیفه داریم و
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و پنجم
بخش اول
گفتم : دنبال من نیا , نمی خوام ریختت رو ببینم ...
گفت : نگار تو رو خدا صبر کن , تو همیشه برای من مثل خواهر بودی ... فکر کن باهات درددل کردم ... اصلا خودت بگو چیکار کنم ؟ و هر کاری تو گفتی , می کنم ...
فقط تو رو خدا به گوش کسی نرسه ...
ایستادم و انگشتم رو گرفتم طرفش و گفتم : تو از خدا نمی ترسی , اون وقت از آدما می ترسی ؟
بیچاره , خدا ناظر اعمال توست ... اونه که می دونه و اگر بخواد در یک چشم بر هم زدن آبروتو می بره ...
برو فکر کن چرا من تو رو دیدم ؟ ... شاید هنوز خدا نظر لطفی بهت داشته , شاید می خواسته بیشتر آلوده نشی ...
و دوباره با سرعت و قدم های بلند راه افتادم ...
با عصبانیت می رفتم و اون دنبالم میومد ... تو پارگینگ امان رو دیدم که با نگرانی کنار ماشینش ایستاده بود ....
فکر کردم برم و سوار بشم و هر چه زودتر از اونجا دور بشم ولی با خودم گفتم شاید امان اینو نخواد , این بود که به راهم ادامه دادم ...
صادق بازم داشت دنبالم میومد ... گفت : به خدا فقط به فکر زن و بچه ام و آینده ی اونا بودم ...
به جون نازگل قسم می خورم اگر واقعا می دونستم اینطوری میشه وارد این کار نمی شدم ...
سرمو برگردوندم و گفتم : باز داری خودتو توجیه می کنی ... الان تو می خوای چیکار کنی ؟ ...
من باید چیکار کنم ؟ آره , تو بگو من باید با خواهرم که داره بهش خیانت میشه و هر روز چشم تو چشم میشم چیکار کنم ؟ حالا پشت سر هم دلیل بیار ...
فلانی دزدی کرد ... فلان کس بدکاره بود ... همه قاچاق می کنن ... می خواستم پولدار باشم ...
بله آقا صادق , فهمیدم ... اینا رو فهمیدم ...
ولی اینم می دونم که خیلی ها مثل تو فکر کردن و حالا این شد مملکت ما ... همه با هم کورس چپاول برداشتن و به قول تو می خوان بارشون رو ببندن ...
حالا هفتاد میلیون رو زیر پاهاتون له کنین و قربونی خواسته های خودتون بکنین ... چرا ؟ چون همه دارن می کنن , اشکالی نداره ؟
پس شرف و انسانیت چی میشه ؟
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و پنجم
بخش دوم
- نه , من قبول ندارم ... نمی تونم بفهمم ...
ولی اینو بدون چوب خدا صدا نداره , تو باید یک روز تقاص کارات رو پس بدی ... اون روزم دور نیست ...
صادق خوب گوشِت رو باز کن ... تو اگر آب توبه هم سرت بریزی , من ازت به عنوان یکی از اون هفتاد میلیون نمی بخشمت ... تازه شیما و نازگل رو هم بیچاره کردی ...
گفت : نگار هر چی تو بگی راست میگی , قبول دارم ... ولی کمکم کن , خواهش می کنم مثل همیشه خواهرم بمون ... به خدا قسم اگر الان همینطوری ولش کنم ازم نمی گذره , حتما زندگیمو نابود می کنه .. یکم بهم فرصت بده , قول می دم ... به خاطر نازگل این کارو بکن ...
به خیابون رسیدم ...
صادق درمونده یکم ایستاد و گفت : صبر کن ماشین رو بیارم , خودم می رسونمت ...
تا اون برگشت تو پارگینگ , امان جلوی پام نگه داشت ...
فورا سوار شدم و راه افتاد ... نه اون حرفی زد نه من ...
از شدت عصبانیت داشتم منفجر می شدم ...
نزدیک خونه گفت : می خوای یک آبی بصورتت بزنی ؟ اینطوری بری خونه همه ناراحتت میشن ...
گفتم : امان خیلی ازت ممنونم , نمی دونم چطوری از خجالت این کارِت در بیام ؟ ...
ولی لطفا یکم بی خیال من شو , بذار دوباره خودمو پیدا کنم ...
اول یک فکری برای این وضعیت بکنم و زندگیمو سر و سامون بدم , خودم بهت زنگ می زنم ...
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت : چشم , باشه عزیزم ... نگران هیچی نباش ... من اذیتت نمی کنم ...
در خونه نگه داشت ...
یک آه عمیق کشیدم و گفتم : بازم ممنونم ... منو ببخش که اون چیزی که فکر می کردی , نبودم ...
گفت : نگران نباش نازنینم , تو همونی هستی که فکر می کردم ... یادت نره من همیشه اینجا , با توام ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و پنجم
بخش سوم
اینو که گفت , بغض گلومو به شدت فشار داد ... طوری که داشتم خفه می شدم ...
با سرعت دویدم طرف پله ها و رفتم بالا ... زنگ زدم ...
ثریا با صورتی خندون درو باز کرد و گفت : چه عجب خانم خانما ... چی شده نگار ؟ ... خوبی ؟
و چشمم به شیما که افتاد , دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
بغضم ترکید و کنترلم از دستم خارج شد ...
با همون حال گفتم : نترسین , چیزی نشده ... فقط ازم سوال نکنین , بذارین یکم بخوابم ... خودم خوب میشم میام پیشتون ...
مامان گفت : الان می رم یقه ی این مرتیکه رو می گیرم و حسابشو می رسم ...
گفتم : یقه ی کی رو مامان ؟
گفت : امیر باهات کاری کرده ؟ دوباره تو رو زد ؟
گفتم : نه عزیزم , کسی به من کاری نداشت ... برای یکی از شاگردام ناراحتم ...
ظاهرا اونا حرفم رو باور کردن , چون قبلا هم سابقه داشتم ... یک آرامبخش قوی خوردم و دراز کشیدم ...
اما دخترا ولم نمی کردن ... دورم رو گرفته بودن و به هیچ عنوان از دستشون خلاصی نداشتم ...
مرتب سوال پیچم می کردن و می خواستن بهم محبت کنن ...
ثریا و شادی سعی م
ی کردن با شوخی و خنده از زیر زبونم حرف بکشن ...
خندان گفت : خواهر جونی برات خبر خوب آورده بودم ...
نگاهش کردم ... خودش ادامه داد : مژده بده ... مرتضی رفت سر کار ...
گفتم : عزیزم خوشحال شدم ...
گفت : قیافت که اینو نشون نمی ده ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و پنجم
بخش چهارم
شیما در حالی که نازگل تو بغلش بود , اومد و بچه رو گرفت جلوی صورتم و گفت : ببین خاله جونش , چقدر بزرگ شدم ...
بای بای یاد گرفتم ... با خاله بای بای کن ... بای بای خاله ...
دیگه ما رو دوست نداری که نمیای خونه ی ما ؟ ...
یک لبخند تلخ روی لبم نشست ... حرف اون مثل خنجر تو قلبم فرو رفت ...
اومدم چیزی بگم , ولی حسی نداشتم ...
همین طور که اونا حرف می زدن , چشمم سنگین شد ... دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد ...
یک خواب عمیق ...
گاهی به زور و سر و صدای مامان بیدار می شدم و یک چیزی می خوردم و دوباره از حال می رفتم ...
وقتی یکم هوشیار شدم , بیست و چهار ساعت بود که خوابیده بودم ...
عادت به خوردن قرص اعصاب نداشتم و برای همین حسابی منو از خود بیخود کرده بود ...
چشمم رو که باز کردم , بابا تو اتاقم بود ...
دو تا خمیازه کشیدم و گفتم : سلام ...
گفت : سلام بابا جون , خوب خوابیدی ها ...
گفتم : مثل اینکه ... ساعت چنده ؟
درِ اتاق رو بست و نشست کنارم و گفت : بهم بگو بابا کی اذیتت کرده ؟ چی شد که به اون حال و روز در اومدی ؟ ...
من و مامانت و خواهرات داریم دیوونه می شیم از بس فکر و خیال کردیم ...
مامانت بیچاره تا صبح بالای سرت بود و گریه می کرد ...
گفتم : نه بابا جون نگران نباشین , چیز مهمی نبود ...
گفت : من تو رو می شناسم , می دونم که بیخودی این کارو نمی کنی ... حالا حرف بزن ... تا نگی چی شده , ولت نمی کنم ...
گفتم : می خواین بهتون دروغ بگم ؟ چرا به من فشار میارین ؟ اگر چیزی بود , می گفتم ... فقط یک فشار عصبی بود و برطرف شد ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و پنجم
بخش پنجم
گفت : پای امیر در میونه ؟
گفتم : نه بابا , اون کیه که من به خاطرش این همه خودمو ناراحت کنم ...
گفت : پس حتما با امان مشکلی پیدا کردین ؟ ...
گفتم : نه بابا جونم , اصلا ...
گفت : پس حرف بزن ببینم چه اتفاقی برات افتاده ؟ تو که بیخودی این کارو نمی کنی ... مامان می گفت مثل لبو قرمز بودی از بس گریه کرده بودی و چشمت ورم داشت ... خوب برای چی ؟
گفتم : به خاطر یکی از شاگردام ... قول دادم به کسی نگم ولی حال و روز خوبی نداره ... اون برام از مشکلاتش تعریف کرد , منم تحت تاثیر قرار گرفتم ... راستش منحرف شده بابا ...
خدا شاهده برای من هیچ اتفاقی نیفتاده ...
گفت : خوب پس بالاخره دروغ رو گفتی ... من که باور نمی کنم ...
آخه آدم برای مردم اینقدر خودشو عذاب می ده ؟ ...
راستی بعد از ظهری که میومدم خونه , یکی اومد جلوم وایستاد سلام کرد ... نگاه کردم , شناختمش ... همونی بود که باهاش تصادف کردی ...
گفتم : چیزی که بهش نگفتین ؟ ...
جواب داد : می خواستم , راستش فکر می کردم اون اذیتت کرده ولی خیلی مودب و آقا به نظرم رسید ... دست داد و خودشو معرفی کرد و گفت : من بازم می خوام مزاحم شما بشم , اگر اجازه بدین مادرمو بیارم خدمتتون ...
بعدم خندید و گفت : خلاصه منو به غلامی قبول کنین ... حالا تو بودی چی می گفتی نگار ؟
تو واقعا می خوای زن این امان بشی ؟ ما که اونا رو نمی شناسیم ...
گفتم : بابا ؟؟؟ واقعا که ... نیست که اون چهار تا دیگه رو تحقیق کردیم و ازشون شناخت پیدا کردیم و همین طوری رو هوا ندادیم , حالا برخلاف اصول رفتار نمی کنیم ...
ول کنین بابا جون , موضوع اینا نیست ... اون مرد خوبیه , من مطمئنم ...
ولی حالا نمی شه , باید یکم صبر کنم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و پنجم
بخش ششم
گفت : تو از کجا می دونی مرد خوبیه ؟
گفتم : دیگه اگر این خوب در نیومد , فکر نمی کنم هیچ مرد خوب دیگه ای تو این دنیا وجود داشته باشه ... خوب شما چی بهش گفتین ؟
جواب داد : گفتم باید با تو و مامانش مشورت کنم , خبر می دم ...
اونم نگران تو بود , از حالت پرسید ... پس هر چی هست , اونم می دونه ...
گفتم : نه نمی دونه ... فقط حال و روزم رو دیده بود , همین ... ببخشید بابا جونم , من یک چیزی باید بهتون بگم ...
دیروز با امان بودم , کاری داشتم کمکم کرد ... راستش دربند هم رفتیم ناهار خوردیم ...
گفت : پس می خوای زنش بشی وگرنه تو این کارو نمی کردی ...
صدای زنگ در اومد و بعدم صدای ثریا مثل برق خودشو رسوند به اتاق من و در و باز کرد و اومد تو و گفت : الهی قربونت برم , نبینم تو رو به این حال و روز ...
پاشو اومدم با حمید ببرمت بیرون ...
مامان با یک لیوان آب میوه اومد و گفت : نمی شه , دخترا با شوهراشون دارن میان اینجا ... شام درست کردم ... تو هم بمون , برو بگو حمید بیاد بالا ... دور هم باشیم ...
گفت : توران جون منو که دعوت نکرده بودی ...
گفت : به
فهمه مطمئن باش یک ساعت با تو زندگی نمی کنه ...
من خواهرمو بهتر از تو می شناسم ...
این بار براش مردی پیدا می کنم که مثل مرتضی باشه ...
شرفش رو به پول نفروشه , یعنی تن فروشی نکنه ...
فقط یک چیز بهت میگم , پاتو توی خونه ی ما به هیچ عنوان نمی ذاری ...
جلوی چشمم سبز بشی , کارت تمومه ...
و راه افتادم دنبالم اومد و گفت : نگار ... نگار , گوش کن ...
این صدا مثل کابوسی بود که کنار رود خونه دیده بودم ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
.
یواش یواش به مرور زمان برام عادی شد ولی حالا شده بودم پادوی بی چون و چرای اون ...
خوب که منو تو لجن غرق کرد , دیگه مثل سابق بهم پول نمی داد ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش هفتم
نمی تونم حرفی بزنم چون پیشش سفته دارم ... تا خرخره رفتم تو لجن , و نمی دونم چطوریه که نمی تونم بهش بگم نه ...
میگه بیا , می رم ... میگه برو , گوش می کنم ...
ولی ازش متنفرم , کثیف ترین و لجن ترین آدمیه که تا حالا دیدم ...
چنگالشو تو گردن من یکی فرو نکرده ... اصلا مریضه , نه از پول سیر میشه نه از مرد ...
دارم سعی می کنم یک فکری بکنم که خلاص بشم ...
بهت قول می دم نگار ... یکم بهم زمان بده ...
مات مونده بودم , نمی دونستم چی بگم ؟ حتی قدرت تکون دادن دستم رو هم نداشتم ...
با درموندگی گفت : نگار یک حرفی بزن ... بهم بگو که زندگی منو بهم نمی زنی ... شیما رو از من نگیر , التماست می کنم ... قول می دم درستش کنم ...
گفتم : وای صادق , می دونی الان چی فکر می کنم ؟ کاش تو با یک زن رابطه داشتی و اینقدر کثیف نمی شدی ...
تو خودفروشی می کنی , تو هم مثل اون زنی ... فرقی نداری , خودتو قانع نکن ...
لجن برای چیزی که تو رفتی توش کمه , تو توی کثافت توالت افتادی و اگرم بیای بیرون دیگه پاک نمی شی و همیشه این بوی گند همراهت می مونه ...
گفت : نگار به خدا نمی خوام , اصلا نمی خواستم ...
گفتم : گناه همینطوره صادق ... برای قدم اول از خودت متنفر میشی ...
قدم دوم تصمیم می گیری دیگه نکنی ...
به سوم و چهارم برسه دیگه برات عادی میشه و راحت از کنارش می گذری ...
تو از مرز پاکی گذشتی و به نقطه ای رسیدی که بدی کارات به چشمم نمیاد ...
برای گناه نکردن نباید قدم اول رو برداشت ...
من فقط می تونم برات دعا کنم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش هشتم
گریه اش شدیدتر شد و با حال نزاری گفت : نگار اینطوری نگو , تو رو خدا نمک به زخمم نپاش ...
ای لعنت به من ... لعنت به این مملکت ..و.
تو بگو با کدوم کار درست و صادقانه میشه پول در آورد ؟ ... می خواستی بشم یکی مثل مرتضی و حسام ؟ ...
نمی خواستم از منم مثل اونا یاد کنین ... چون پول داشتم مامان و بابات بهم بیشتر از اونا عزت می ذاشتن ...
پدر و مادر خودم از وقتی پولدار شدم به چشمشون یک پسر خوب و خلف میام ...
کسی از من پدرسگ پرسید از کجا میاری ؟
حتی شیما کنجکاوی نمی کنه بدونه من این پول های بی حساب رو از کجا میارم ؟
تو نگاه مردم رو به پول ببین ... وقتی جایی زندگی می کنیم که همه شخصیت آدم ها رو با پول می سنجن , همین میشه ...
دیگه نه تحصیل مهمه نه کسی برای انسانیت ارزشی قائل می شه ...
وضع این مملکت رو ببین , بعد از من ایراد بگیر ...
نگار تو کجای کاری ؟ می ری مدرسه و میای ...نمی دونی چه کثافتی دور و بر ما رو گرفته ...
نگاهش کردم و گفتم : فقط می تونم بگم برات متاسفم ...
مرتضی شاید پول نداشته باشه ولی هیچ وقت در نظر من اینقدر که تو حقیر شدی , نشد ... می دونستی من همیشه مرتضی رو از تو بیشتر دوست داشتم و براش بیشتر احترام قائل بودم ...
بی پوله ولی حمالی کرد , حتی تو اتوبوس دست فروشی کرد اما دزدی نکرد ...
همین طور که صورتش خیس از اشک بود و نمی تونست جلوی خودشو نگه داره , با بغض گفت : آخه دنیا رو که با مرتضی مقایسه نمی کنن ... کجای کاری نگار ؟ جایی که ما زندگی می کنیم این همه پول دزدی میشه و جابجا میشه , من چرا بارم رو نبندم ؟ کی درست رفتار کرد که من نکردم ؟ دارم با چشم خودم می ببینم که چه کارایی انجام میشه ...
نباید فکر کنم سهم من چیه ؟ تا مثل اونا نباشیم به هیچ کجا نمی رسیم ...
ببین تو این مدت کوتاه تونستم هم خونه بخرم هم ماشین خوب هم ویلا ... هم پول نقد دارم ...
بعد که بارم رو بستم , می کشم کنار ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش نهم
گفتم : آفرین ... مرحبا به تو ... پس با این استدلال , تو دیگه غرق شدی ...
حتی امیدی به نجاتت ندارم ...
با این حرفت فهمیدم که اگر الانم قولی بدی , عمل نمی کنی ... پول زیر دندونت مزه کرده ... اما به چه قیمتی ؟ زندگیت رو در مقابلش دادی ...
متاسفم که تو در مقابل این پول روح و جسمت رو فروختی ...
به زودی اعتماد زن و بچه رو از دست می دی ...
حالا برو ببین ارزششو داشت ؟ یک روز متوجه میشی که دیگه فایده ای نداره ...
گفت : نگار , نگار ... تو رو خدا به شیما چیزی نگو , فقط دو ماه بهم فرصت بده ...
داد زدم : اینقدر نگو نگار ... نگو ... اسم منو به زبونت نیار , چندشم میشه ...
کجای کاری آقا ؟ شیما مدت هاست که به من میگه تو زیر سرت بلند شده ... مدت هاست نگرانه تو این پول ها رو از کجا میاری ...
همون شیمایی که فکر می کردی هیچی حالیش نیست , روز و شب نداره از دست تو ... مدام پیش من گریه می کنه ... وگرنه من چرا تو رو با یک زن دیدم تعقیبت کردم ؟
اون خودش به زودی متوجه میشه و روزی که ب
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش اول
به امان حق می دادم که حال منو نفهمه ...
اون نمی دونست که تو قلب من چی می گذره ...
من عاشق خواهرام بودم ...
شیما فقط بیست و سه سال داشت و هنوز سرد و گرم روزگار رو نچشیده بود ... خیلی زیاد شببه مامانم بود ...
البته جز خندان و شایان که به بابا رفته بودن و چشم و ابرو مشکی بودن , من و شادی و شیما چشم های عسلی درشت داشتیم و سفیدپوست و ظریف بودیم ولی شیما از همه ی ما زیباتر بود و خیلی هم روحیه ی حساس و شکننده ای داشت ...
ما فکر می کردیم صادق همون مرد قوی و قدرتمندیه که می تونه ازش مراقبت کنه ...
تو فکر بودم ... اصلا دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم ...
امان رانندگی می کرد و حرف می زد ... و من وانمود می کردم دارم گوش می کنم که مامان زنگ زد و گفت : کجایی چرا نمیای خونه ؟ ثریا و شیما اینجان , خندانم تو راهه , زود بیا منتظرت هستیم ...
ثریا از اون دور داد زد : زود بیا نگار , دلم برات خیلی تنگ شده ...
گفتم : مامان جون نمی تونم الان بیام , ساعت چهار نیم ، پنج خونه ام ... به ثریا بگین سعی می کنم زود بیام ...
اون روز امان منو برد دربند ... یک جای خوب کنار رودخونه ...
احساس می کردم خوشحاله و نمی تونه اونو پنهون کنه ...
روی تخت نشستیم و غذای مفصلی سفارش داد ...
منم مثل هر دختری که رویاهایی برای مرد آینده اش و روزهای اول آشنایش داره , داشتم ...
ولی همیشه یک چیزی تو وجودم منو از این کار منع می کرد , تا امان اومد تو رویای من ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش دوم
انگار این سال ها رو منتظر اون بودم ... صورتش , لبخندش و رفتارش برای من آشنا بود ...
مهم تر از اون حس خوبی که نسبت بهش داشتم ... وقتی از خودش و گذشته اش حرف می زد , مثل این بود که من قبلا اینا رو شنیدم ...
اصلا تعجب نکردم که اون پدرش مرده , برای همین در مقابل حرفای اون فقط سکوت کرده بودم ...
ولی چیزی که ناراحتم می کرد این بود که این روزها رو که باید خوش می بودیم , با شریک کردن اون تو غم های خودم سپری می کردم ... و به شدت اینو نمی خواستم ...
درست مثل خیلی چیزایی که نمی خواستم و نمی تونستم عوضشون کنم ...
من غذامو خوردم و سیر شدم ولی اون با یک اشتهای خاصی هنوز مشغول بود ...
به رودخونه نگاه کردم ... کلا یکی از چیزایی که خیلی دوست داشتم , آب بود ... به خصوص اینکه رودخونه باشه ...
مدتی همون طور خیره به رد شدن آب موندم و امان ساکت غذا می خورد ...
گاهی سنگینی نگاهشو حس می کردم ... اون با چنان محبتی این کارو می کرد که هر بار قلبم رو به تپش مینداخت و وجودم رو لبریز از عشقی می کرد که برای من مقدس بود ...
امان به نظرم عاقل تر و فهمیده تر از اونی بود که شناخته بودم ...
کم کم چشمم گرم شد و سرمو گذاشتم رو پشتی و خوابیدم ...
یک حالت عجیب برام پیش اومد ... من خواب بودم ولی تو یک عالم مبهم دست و پا می زدم ...
امان رو می دیدم ... حتی لحظاتی , خودمم می دیدم ...
دیدم که بلند شد ... آهسته و با ملاحظه ...
پشتی رو زیر سر من یکم جابجا کرد تا راحت تر بخوابم ...
رفت ... دور شد ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش سوم
بعد همون رودخونه رو دیدم ولی با ماهی های بزرگ ...
امان با یک نفر اومد ...
می دونستم یکی دیگه اونجاست , ولی صورتش رو نمی دیدم ...
بعد ازم دور شد ...
دوباره دیدم با تلفن حرف می زنه ...
دیگه چیزی یادم نیست تا دوباره رودخونه رو دیدم ... پر آب تر و پر جوش و خروش تر ...
خوشحال بودم که یک مرتبه یکی با صدای کش دار و بدی گفت : نگار ... نگار ...
این صدا تو دلم وحشت انداخت ...
چنان ترسیدم که با یک فریاد کوتاه بیدار شدم و نشستم ... امان روبروم بود ...
با هراس پرسید : خواب بد دیدی ؟
گفتم : نه ...
گفت : پس برای چی ترسیدی ؟
گفتم : یکی منو صدا می کرد ... نمی دونم چرا ترسیدم ؟ ...
یک چایی برام ریخت و گفت : چیزی نیست ... نگران روبرو شدن با صادق هستی , طبیعیه ... دل من مثل سیر و سرکه می جوشه , وای به روز تو ...
باور کن نگار می خوام آرومت کنم ولی نمی دونم بهت چی بگم ...
بخور , زودتر بریم ... بیست دقیقه به سه شد , راه هم طولانیه ...
چایی رو برداشتم با لبخند گفتم : داری با محبت هات برای من دون می پاشی ؟ ...
ابرو هاشو برد بالا و تو صورتم نگاه کرد و خیلی جدی گفت : تابلو بود ؟
گفتم : آره ... این کارو می کنی ولی توقع من می ره بالا , فردا هم همین انتظار رو ازت دارم ...
گفت : والله من سعی خودمو می کنم تا تو راضی باشی ... تا اینقدر غصه نخوری ...
من الان مرد عنکبوتی هم بودم نمی تونستم تو رو از این تاری که دور خودت بستی بکشم بیرون , مگر خودت بخوای ... یک ربع خوابیدی همش ناله کردی ...
بهت بگم من طاقتشو ندارم ... نگار , خیلی دوستت دارم ... باید زندگیتو عوض کنی ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش چهارم
چایی رو سر کشیدم
وی ما اثر نمی کرد ...
اون یک مرد خوش قلب , مهربون , بذله گو و منطقی بود ...
با من و خواهر و برادرم دوست و یار بود ... گاهی به شوخی دوست هاش بهش می گفتن زن ذلیل ...
می گفت این نشون می ده که من مرد خوبیم ...
امان سکوت کوتاهی کرد و گفت : سخت بود ... ولی گذشت ...
با اینکه مرگش خیلی ما رو سوزوند ولی حالا خاطرات خوبی ازش دارم ...
نگار جان , مرگ ، گرفتاری ، تصادف و حادثه ، فقط مال مردم نیست , ممکنه برای ما هم پیش بیاد ... چطوری باهاش روبرو بشیم مهمه ...
تو می تونی قول بدی ما حالا حالا ها زنده ایم ؟ ...
پس سعی نکن همه ی آدم های دور و برت رو درست کنی ... نمی شه , محاله ... دنیا به دست تو درست نمی شه ...
تا زنده ای , زندگی کن ... ازش لذت ببر ...
حتی گاهی غصه بخور , ولی فکر نکن دنیا تموم شده ... و فورا منو قربونی کنی و بگی از هم جدا بشیم ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش اول
به امان حق می دادم که حال منو نفهمه ...
اون نمی دونست که تو قلب من چی می گذره ...
من عاشق خواهرام بودم ...
شیما فقط بیست و سه سال داشت و هنوز سرد و گرم روزگار رو نچشیده بود ... خیلی زیاد شببه مامانم بود ...
البته جز خندان و شایان که به بابا رفته بودن و چشم و ابرو مشکی بودن , من و شادی و شیما چشم های عسلی درشت داشتیم و سفیدپوست و ظریف بودیم ولی شیما از همه ی ما زیباتر بود و خیلی هم روحیه ی حساس و شکننده ای داشت ...
ما فکر می کردیم صادق همون مرد قوی و قدرتمندیه که می تونه ازش مراقبت کنه ...
تو فکر بودم ... اصلا دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم ...
امان رانندگی می کرد و حرف می زد ... و من وانمود می کردم دارم گوش می کنم که مامان زنگ زد و گفت : کجایی چرا نمیای خونه ؟ ثریا و شیما اینجان , خندانم تو راهه , زود بیا منتظرت هستیم ...
ثریا از اون دور داد زد : زود بیا نگار , دلم برات خیلی تنگ شده ...
گفتم : مامان جون نمی تونم الان بیام , ساعت چهار نیم ، پنج خونه ام ... به ثریا بگین سعی می کنم زود بیام ...
اون روز امان منو برد دربند ... یک جای خوب کنار رودخونه ...
احساس می کردم خوشحاله و نمی تونه اونو پنهون کنه ...
روی تخت نشستیم و غذای مفصلی سفارش داد ...
منم مثل هر دختری که رویاهایی برای مرد آینده اش و روزهای اول آشنایش داره , داشتم ...
ولی همیشه یک چیزی تو وجودم منو از این کار منع می کرد , تا امان اومد تو رویای من ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش دوم
انگار این سال ها رو منتظر اون بودم ... صورتش , لبخندش و رفتارش برای من آشنا بود ...
مهم تر از اون حس خوبی که نسبت بهش داشتم ... وقتی از خودش و گذشته اش حرف می زد , مثل این بود که من قبلا اینا رو شنیدم ...
اصلا تعجب نکردم که اون پدرش مرده , برای همین در مقابل حرفای اون فقط سکوت کرده بودم ...
ولی چیزی که ناراحتم می کرد این بود که این روزها رو که باید خوش می بودیم , با شریک کردن اون تو غم های خودم سپری می کردم ... و به شدت اینو نمی خواستم ...
درست مثل خیلی چیزایی که نمی خواستم و نمی تونستم عوضشون کنم ...
من غذامو خوردم و سیر شدم ولی اون با یک اشتهای خاصی هنوز مشغول بود ...
به رودخونه نگاه کردم ... کلا یکی از چیزایی که خیلی دوست داشتم , آب بود ... به خصوص اینکه رودخونه باشه ...
مدتی همون طور خیره به رد شدن آب موندم و امان ساکت غذا می خورد ...
گاهی سنگینی نگاهشو حس می کردم ... اون با چنان محبتی این کارو می کرد که هر بار قلبم رو به تپش مینداخت و وجودم رو لبریز از عشقی می کرد که برای من مقدس بود ...
امان به نظرم عاقل تر و فهمیده تر از اونی بود که شناخته بودم ...
کم کم چشمم گرم شد و سرمو گذاشتم رو پشتی و خوابیدم ...
یک حالت عجیب برام پیش اومد ... من خواب بودم ولی تو یک عالم مبهم دست و پا می زدم ...
امان رو می دیدم ... حتی لحظاتی , خودمم می دیدم ...
دیدم که بلند شد ... آهسته و با ملاحظه ...
پشتی رو زیر سر من یکم جابجا کرد تا راحت تر بخوابم ...
رفت ... دور شد ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش سوم
بعد همون رودخونه رو دیدم ولی با ماهی های بزرگ ...
امان با یک نفر اومد ...
می دونستم یکی دیگه اونجاست , ولی صورتش رو نمی دیدم ...
بعد ازم دور شد ...
دوباره دیدم با تلفن حرف می زنه ...
دیگه چیزی یادم نیست تا دوباره رودخونه رو دیدم ... پر آب تر و پر جوش و خروش تر ...
خوشحال بودم که یک مرتبه یکی با صدای کش دار و بدی گفت : نگار ... نگار ...
این صدا تو دلم وحشت انداخت ...
چنان ترسیدم که با یک فریاد کوتاه بیدار شدم و نشستم ... امان روبروم بود ...
با هراس پرسید : خواب بد دیدی ؟
گفتم : نه ...
گفت : پس برای چی ترسیدی ؟
گفتم : یکی منو صدا می کرد ... نمی دونم چرا ترسیدم ؟ ...
یک چایی برام ریخت و گفت : چیزی نیست ... نگران روبرو شدن با صادق هستی , طبیعیه ... دل من مثل سیر و سرکه می جوشه , وای به روز تو ...
باور کن نگار می خوام آرومت کنم ولی نمی دونم بهت چی بگم ...
بخور , زودتر بریم ... بیست دقیقه به سه شد , راه هم طولانیه ...
چایی رو برداشتم با لبخند گفتم : داری با محبت هات برای من دون می پاشی ؟ ...
ابرو هاشو برد بالا و تو صورتم نگاه کرد و خیلی جدی گفت : تابلو بود ؟
گفتم : آره ... این کارو می کنی ولی توقع من می ره بالا , فردا هم همین انتظار رو ازت دارم ...
گفت : والله من سعی خودمو می کنم تا تو راضی باشی ... تا اینقدر غصه نخوری ...
من الان مرد عنکبوتی هم بودم نمی تونستم تو رو از این تاری که دور خودت بستی بکشم بیرون , مگر خودت بخوای ... یک ربع خوابیدی همش ناله کردی ...
بهت بگم من طاقتشو ندارم ... نگار , خیلی دوستت دارم ... باید زندگیتو عوض کنی ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش چهارم
چایی رو سر کشیدم
و بلند شدم و راه افتادیم ...
دیگه حرفی نزدیم , چون استرسی که تو وجود بود به اونم سرایت کرده بود ...
تو پارگینگ پارک که نگه داشت ...
به صادق زنگ زدم ... فورا گوشی رو برداشت و گفت : نزدیکم , تو کجایی ؟
گفتم : از در شرقی بیا تو ... بعد از پست بازرسی , منو می بینی ...
پیاده شدیم و با هم رفتیم تو پارک ... امان یک آلاچیق بالای تپه پیدا کرد که مشرف یک جایی بود که من می خواستم با صادق حرف بزنم ...
اون رفت بالا و من منتظر شدم ...
ولی حدود بیست دقیقه طول کشید تا اومد ...
و تو این مدت خدا می دونه به من چی گذشت ...
روی یک نیمکت نشسته بودم ... منو دید و کنارم نشست و گفت : سلام ...
جوابشو ندادم ... رغبتی به این کار نداشتم ...
هیچی نپرسیدم , صبر کردم تا خودش هر چی می خواد بگه ...
یکم به زمین و یکم به آسمون نگاه کرد ... دست هاشو به هم مالید ... صورتشو گرفت ...
من بازم صبر کردم ...
بالاخره گفت : یادته وقتی نازگل به دنیا اومد , من زیاد نمی تونستم بیام خونه و خیلی داغون بودم ؟ ... شیما فکر می کرد من بچه مون دوست ندارم ...
ولی واقعیتش این بود که مدتی قبل یکی از دوستام رو دیدم که وضع مالیش خیلی خوب شده بود ... ماشین آخرین مدل ... خونه ی اونچنانی تو بالای شهر ... و برو بیا ...
به شوخی پرسیدم : چی شده گنج پیدا کردی ؟
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش پنجم
گفت : اگر باور می کنی , آره ...
خندیدم و گفتم : خوب به من نشون بده ...
گفت : باشه , اگر دلت می خواد حرفی نیست ...
من واقعا شوخی کردم ولی اون خیلی جدی گفت : بیا با اربابم آشنات کنم ... اگر نظرشو جلب کنی نونت تو روغنه ...
گفتم : راست میگی ؟ اگر اینطوره , این کارو بکن ...
گفت : امشب خونه اش مهمونیه , تو هم بیا ... اگر تو رو بپسنده , دیگه راهت باز شده ...
پرسیدم : خوب کارش چیه ؟
گفت : حالا اول تو بیا ... اینم بدون که این اونه که باید تو رو قبول کنه ... اگر بکنه , دیگه پولدار شدی ... روش حساب کن ...
اون موقع شیما هفت ماهه بود ... فکر می کردم هر کاری بکنم تا رفاه زن و بچه ام رو فراهم کنم ...
این بود که رفتم به اون مهمونی لعنتی که کاش قلم پام می شکست ...
وقتی وارد شدم , دیدم جای بدیه ... خاک بر سرم که همون موقع نیومدم بیرون ...
با خودم گفتم : به من چه ؟ من دنبال پولم ...
تا دوستم منو به صاحبخونه که همون زن بود , معرفی کرد ...
ببین نگار الان که دارم میگم سرم داغ شده ، بدنم گُر گرفته ... خجالت می کشم ...
یکم سکوت کرد و دماغشو مرتب می کشید بالا و ادامه داد : وقتی منو بهش معرفی کرد , با من دست داد ولی دستم رو ول نکرد ... همین طور که به من نگاه می کرد و گفت : تو چه جیگری هستی ... تا حالا کجا بودی ؟
قاه قاه خندید که : همه جا رو دنبالت گشتم ... بیا ببینم ... خوش اومدی ...
راستش قند تو دلم آب کردن ... احمق بودم ... غرور وجودم رو گرفت که این منم که زنی مثل اون در نگاه اول از من خوشش میاد ...
مهمون هاش همه از اون کله گنده ها بودن ... همه با معشوقه هاشون اومده بودن و واهمه ای هم از گفتش نداشتن ... اون خودش هم معشوقه ی یک مرد شکم گنده و کثیف و سن بالا بود که پولش حد و حسابی نداشت ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش ششم
با افسوس گفت : خلاصه اش اینکه , اون زن دیگه اومد تو زندگیم ...
همون شب بهم پیشنهاد داد که : اگر بری و از بندر جنس های منو بیاری , پول خوبی بهت می دم ...
فورا قبول کردم و رفت و برگشتم ... دو روز بیشتر طول نکشید ... در مقابلش بهم ده میلیون داد ...
خوب بود برای همین کار بعدی رو قبول کردم و کار بعدی ...
همین طور کارای کوچیک و پول های زیاد , زیر دندونم مزه داد ...
دیدی که ظرف یک مدت کوتاه اون خونه رو خریدم ...
کم کم ازم خواست تو کارایی که هرگز فکرشم نمی کردم , قاطی بشم ...
تشکیلات عریض و طویلی دارن از کارای خلاف ... یکیش مشروبات الکلی تقلبی با شیشه و مارک های خارجی که به قیمت های گزاف می فروخت ...
منم خودمو قانع می کردم که : به من مربوط نیست , من فقط دارم کار می کنم ...
بعد با دوز و کلک ازم سفته گرفتن که چون جنس هاشون رو من رد و بدل می کردم , ضمانت باشه ...
منم به طمع جمع کردن پول و بستن بارم قبول کردم ...
ولی اون حالا دیگه خودمم می خواست ...
دیگه یا باید قید همه چیز رو می زدم یا دلشو به دست میاوردم ...
این موضوع وقتی اتفاق افتاد که شیما بیمارستان بود و نازگل به دنیا اومد ...
عذاب وجدان نمی ذاشت تو روی شیما نگاه کنم ...
اونقدر ازش شرمنده بودم که بهش دست نمی زدم , حتی به نازگل ...
و بعد هق هق گریه کرد ... طوری که شونه هاش می لرزید و منم به گریه انداخت ...
با همون حال ادامه داد : اینا رو میگم که تو بدونی من نمی خواستم اینطوری بشه ...
باور کن از خجالت و غصه داشتم آب می شدم ...
ولی اون بازم حسابم رو پر کرد ...
برای اینکه کسی شک نکنه یک ویلا تو شمال خریدم ..
.
می خوای برم دست شیما رو بگیرم و ببرم در خونه ی اون زن ؟
دست هاشو گذاشت رو گوشش و فریاد زد : نگار نکن .... شر درست نکن ... خواهش می کنم ...
التماست می کنم به شیما کار نداشته باش , فکر اونو به هم نریز ... بهت گفتم که منِ پدرسگ گیر افتادم ...
بیخودی زندگی منو خراب نکن ... خودم همه چیز رو میگم , یکم بهم فرصت بده ...
یک جا قرار بذار میام می بینمت ...
گفتم : محاله پیاده بشم , تا نفهمم جریان چیه ولت نمی کنم ... چون دوباره نمی تونم دنبال تو راه بیفتم ...
گفت : پای خودت ... دارم می رم مشروب بگیرم ... مهمونی داره خبر مرگش , مقدارشم زیاده ... حالا میای ؟ گفتم که صلاح نیست تو با من بیای ...
دوباره سوار شد و ادامه داد : به جون نازگل میام , هر جا تو بگی میام ...
گفتم : یا قمر بنی هاشم ... صادق تو داری چیکار می کنی ؟ چرا فکر زن و بچه ات نیستی ؟ ...
عصبانی شد و فریاد می زد : تو که از چیزی خبر نداری , قضاوت نکن ... تو رو خدا برو ...
ساعت چهار میام , هر جا تو بگی ...
در ماشین رو باز کردم و گفتم : بیا پارک فدک ... اونجا منتظرتم ...
پیاده شدم و درو زدم به هم ...
و گاز داد و رفت ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و سوم
بخش هفتم
این دیگه چیزی نبود که بتونم هضمش کنم یا حتی به امان بگم ... واقعا مثل کابوس بود .. .
معلوم میشد صادق تو بد دردسری افتاده ...
ای وای خدای من , زندگی شیما ... نازگل ...
خدایا کمکم کن , به دادم برس ...
همه چیز جلوی چشمم سیاه شده بود ...
امان جلوی پام نگه داشت ... فورا سوار شدم ...
گفت : نگار داره می ره , چیکار کنم ؟ ... از دور دیدم عصبانیه ... انکار کرد ؟ حرف بدی بهت زد ؟ ...
گفتم : کاش اینطور بود ... انکار نکرد که هیچی , درد بزرگتری رو دلم گذاشت و رفت ..
پرسید : خوب چی شد ؟
گفتم : ساعت چهار تو پارک فدک قرار داریم ... امان , از زندگی من برو بیرون ... اینطور که معلومه من حقی برای زندگی کردن ندارم ...
گفت : خانم من , عزیز من , تو چرا منو سپر بلا می کنی ؟ نیم ساعت یک بار منو از زندگیت بیرون می کنی , دوباره من وارد می شم ...
منو ول کن , یک کلام من و تو دیگه با هم تصادف کردیم و نمی شه جدا بشیم ... حالا بگو صادق چی گفت ؟
گفتم : می ترسم اذیتت کنم آخه ...
گفت : اول بگو کجا برم ؟
گفتم : ساعت چهار تو پارک فدک قرار گذاشتیم , میاد اونجا توضیح بده ... نمی خوام تعارف کنم , باور کن حالم خیلی بده , اگر میشه منو بذار خونه ... بعد از ظهر خودم می رم و باهاش حرف می زنم ...
گفت : خودم ... خودم ... خودم ... بسه دیگه , خودم تموم شد ... حالا من تو زندگیت هستم , نگار اینو بفهم ...
به نظرم خونه نرو , مامانت می فهمه ... فرصت داریم یک ناهار مشتی با هم بخوریم ... حرف می زنیم , حالت بهتر می شه ...
و با فکر باز با صادق صحبت می کنی ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و سوم
بخش هشتم
ولی یک قول بهم بده ... تا ساعت چهار اصلا به این موضوع فکر نکنی , حرفشم نمی زنیم ...
از خودمون و آینده مون می گیم ... انگار تو این دنیا فقط من هستم و تو ...
گفتم : امان نمی شه ... اگر ظهر بشه و نرم خونه , مامان نگران میشه ... دروغ هم نمی تونم بگم ...
گفت : عالیه , راستشو بگو ... خواهش می کنم نگار بگو با منی ... بگو می خوای با من عروسی کنی .. .خوشحال میشه به خدا ...
با دو دست پیشونیمو گرفتم و گفتم : آخه چطوری می تونم فراموش کنم ؟ دارم دیوونه میشم ... به حرف ساده است ...
گفت : همه چیز توی این دنیا علاج داره , جز مرگ که نمی تونی کاری بکنی ... وقتی پدر من مرد , من پونزده سالم بود ...
تجربه ی تلخی بود ... بهش وابسته بودم و همه چیز من بود , ولی ناگهان رفت ...
چهل و پنج سالش بود ... رفته بودیم شمال , ده روزه یک ویلا لب دریا کرایه کرده بودیم ... ما و عمه هام و دایی هام ... سی چهل نفری می شدیم ...
خوش و خندون می گفتیم و می خندیدم و می زدیم و می رقصدیم ...
یک روز بعد از ظهر بابا همراه دو تا از شوهرعمه هام رفتن دریا شنا کنن ...
بابا شناگر خوبی بود و همیشه می رفت تا اون دور دورا و برمی گشت ...
خیال همه راحت بود ...
مدتی بعد دو تا شوهرعمه هام برگشتن ... دوش گرفتن لباس پوشیدن و به ما که با بچه های فامیل دور هم نشسته بودیم و خوش می گذرونیدم , ملحق شدن ...
اصلا دیگه حواسمون نبود که بابا نیست ... تا اینکه هوا داشت تاریک می شد ... مامان سراغشو گرفت ...
همه به هم نگاه می کردن ... کسی خبر نداشت ... اینور و اونور گشتیم ... نبود که نبود ...
از دریا برنگشته بود ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و سوم
بخش نهم
همه دیوونه شده بودن ...
خبر دادیم پلیس اومد ... گشت فرستادن تو دریا ولی پیداش نکردن ...
سه روز ما کنار اون دریا پر پر زدیم و اشک ریختیم تا خبر دادن چند کلیومتر پایین تر یک جنازه پیدا شده ...
نگار , خیلی بد بود ...
اگر یک ذره بابای بدی بود , شاید اینقدر ر
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و دوم
بخش اول
- می برمت خونه ی خودم , پیش خودم ... دیگه نمی خواد نگران تو باشم ...
گفتم : ای بابا , کاش به این آسونی بود ... این حرفای تو مثل رویا های منه ولی من نمی تونم به فکر خودم باشم ...
خواهرا و برادرم رو چیکار کنم ؟ اونا فقط منو دارن ... نمی شه ... نه ... نمی شه ...
همینطور که کره رو می ذاشت رو برنج من و سماق می زد و قاطی می کرد , گفت : اول اینکه چلوکبابت رو بخور , سرد میشه ...
دوم اینکه چرا ولشون کنی ؟ ... منم می شم برادرشون ...
سوم اینکه اصلا چرا می خوای نقش حامی اونا رو بازی کنی ؟
نگار , اونا رو به خودت متکی کردی و نمی ذاری زندگیشون رو بکنن ...
دعوا می کنن چون می دونن تو می ری و وساطت می کنی ...
به نظرم کارت اشتباهه ...
الان خندان از تو بزرگتره ... خوب تو یکی اونم یکی , چرا تو باید از اون حمایت کنی ؟ ...
بذار از عهده ی زندگی خودش بر بیاد ... اون دوتای دیگه هم همینطور ... بزرگ شدن و باید رو پای خودشون بایستن ...
بخور سرد میشه ... ببین , تا تو شروع نکنی منم نمی خورم ... زود باش ...
تازه شایان هم همینطور ... اون باید مرد بار بیاد , بده دست بابای خودش ... یک پسر احتیاج به پدرش داره نه یک خواهر ....
اینطوری اگر به تو تکیه کنه هیچ وقت نمی تونه رو پاش بایسته ...
بوی کباب و قاطی شدن برنج و کره , اشتهای منو باز کرد ...
چند قاشق خوردم و گفتم : واقعا تو اینطوری فکر می کنی ؟ من مانع درست زندگی کردن اونا شدم ؟
همینطور که دهنش پر بود و با عجله می جویید که قورت بده تا جواب منو بده , برام نوشابه ریخت و گفت : نه به این شدت , ولی فکر می کنم یکم به حال خودشون بذار ... چون تو مثل یک مسکن موقتی می مونی ...
فایده نداره , بدتر می شه که بهتر نمی شه ...
خودشون باید یک فکر اساسی بکنن ...
حتما کمک مالی هم می کنی , آره ؟
گفتم : نه زیاد , گاهی خیلی کم ...
گفت : دیگه بدتر , این از همه مضرتره ... اینکه اونا دعوا کنن سر پول و تو بری بدی , بار دوم و سوم میشه عادت ... شایدم وظیفه ...
نگار تو مسئول خواهرات نیستی ... خودتم از این زندگی سهم داری , اینو می تونی انکار کنی ؟
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و دوم
بخش دوم
گفتم : راستش تازگی مامان این حرف رو به من زد ... البته چون از روی بی عقلی بود , عصبانی شدم ... ولی حرف تو رو قبول دارم ...
خودمم بارها بهش فکر کردم ... تو درست فهمیدی , اونا به من متکی شدن ...
منم از این وضع راضی نیستم .... بارها و بارها این حرف تو ذهنم تکرار شده , تا کی ؟ آخه تا کی نگار ؟ بسه دیگه ...
بعد تصمیم می گیرم دیگه اگر دعواشون شد هر کاری کردن پامو نذارم , ولی طاقت نمیارم ...
خیلی دوستشون دارم و نمی تونم بی تفاوت بمونم ... وقتی میگن بیا , هر کاری داشته باشم می ذارم زمین و می رم ... همینطوری هیچ وقت دخالت نکردم ...
خودم می دونم , اما باور کن دست خودم نیست ... نمی دونم چرا دلم براشون می سوزه ؟ ...
گفت : خوب بگو برای صادق می خوای چیکار کنی ؟
گفتم : وای یادم نیار , این از همه بدتره ... همون کاری که با هم نقشه کشیدیم رو می کنم ... فردا صبح دیگه مدرسه ندارم , تو میای ؟
گفت : معلومه عزیزم ... دیگه تا منو داری غم نداشته باش , نیست که ما با هم تصادف کردیم ...
سرم پایین بود ...
گفت : نگار خوبی ؟ بخند دیگه ... اینو گفتم خنده رو لبت بیاد ...
گفتم : یک نصیحت بهت می کنم یادداشت کن , بعدا نگی نگفتی ... از من فاصله بگیر , من خود دردسرم ...
خم شد رو میز و سرشو آورد جلو و گفت : نیستی ... تو مهربون ترین ، عاقل ترین و با عاطفه ترین زنی هستی که من دیدم ... از دستت نمی دم ...
حتی اگر یک ذره از این محبتت رو به من بدی , تو آسمون سیر می کنم ...
گفتم : این حرفت رو یادت نره ... می دونی چیه امان ؟ خیلی مانع سر راه من هست ولی دلم می خواد بهم اصرار کنی و به زور منو بگیری و باهام عروسی کنی ...
منو از اینجا برداری و بری اون سر دنیا ...
گفت : می خوای با اسب سفید بیام ؟ می تونم به خدا ... ما که عشقمون با بقیه مردم فرق داره ...
من از این بابت خیلی خوشحالم ... فکر کن هر دومون تو رویا با هم آشنا شدیم ...
نگران چیزی نباش , من با همه ی مشکلاتت می سازم ... منم عیب هایی دارم و می دونم تو هم با من می سازی ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و دوم
بخش سوم
گفتم : تو چطوری با مادر من می خوای کنار بیای ؟ ...
گفت : همون طور که تو با مادر من کنار میای ... پدرت رو در میاره اگر از تو خوشش نیاد ...
من میفتم اون وسط , یکی تو می زنی یکی مادرم ... خوب , دیگه مشکل چیه ؟
پرسیدم : راستی مادرت چطور زنیه ؟
گفت : زن خوبیه , ولی به من خیلی وابسته است ... نمی تونه ازم جدا بشه ... این دیگه دست تو ... حالا در مورد همه چیز حرف می زنیم ...
ولی وقتشه بگی امروز چی شده که اینقدر ناراحتی ؟ ...
همه ی جریان رو براش تعریف کردم ...
عکس العم
خدا هیچ کس رو دعوت نکردم , خودشون دارن میان به خاطر نگار ... با حال و روزی که اون داشت حوصله ی هیچ کس رو نداشتم ...
بیا بخور یکم جون بگیری , سه روزه غذا نخوردی ...
گفتم : مامان باز بزرگش کردی ؟ من سه روزه غذا نخوردم ؟
وقتی با ثریا تنها شدم , با اشتیاق تو صورتم نگاه کرد و گفت : خوب بگو ... زود باش دارم از فضولی می میرم ... کی و کجا امان رو دیدی ؟ چطوری شد ؟
اونم تو رو دوست داره ؟ تو بهش گفتی که خوابشو می دیدی ؟ تو اول با اون تماس گرفتی یا اون با تو ؟ ...
گفتم : اووووو ثریا ؟ بشین , آروم باش ... اول بگو تو کجا فهمیدی ؟
ثریا محکم زد روی شونه ی من و گفت : توران همه ی شهر رو خبر کرد ...
فکر می کنی برای چی همه دارن میان اینجا ؟ ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و پنجم
بخش هفتم
گفتم : چرا هیچ چیز این زندگی دست ما نیست ؟ ... انگار داره باهامون بازی می کنه ...
من یک عمره دارم دست و پا می زنم تا راهم رو پیدا کنم و روش زندگیمون رو عوض کنم ولی اونی که باید بشه , نشد ... حالا تو مسیری افتادم که دیگه اصلا دست من نیست ...
جریان امان هم همینطوره ... انگار زندگی یک تصمیمی برای من گرفته و داره اجرا می کنه ...
باورت میشه دیگه حتی برنامه ریزی هم نمی کنم ...
شاید بهتر باشه خودمو بدم دست تقدیر ,همون کاری که بیشتر آدما می کنن ...
گفت : الهی بمیرم , تو چته نگار ؟ ... حالت خوب نیست ؟ این حرفا چیه می زنی ؟
عاشق شدی , برو دنبال عشقت ... زیاد این حرفا رو زیر رو کنی خُل میشی , باور کن ...
اون شب شیما تلفن زد و گفت : صادق حالش خوب نیست و نیومد ...
بقیه ی اعضا خانواده کلا و به طور شگفت انگیزی با ازدواج من و امان موافق بودن و خوشحال از اینکه من دارم شوهر می کنم , همین ...
و من آثار رضایت خاطر رو تو صورت پدر و مادر به خوبی می دیدم ...
بدون اینکه کوچکترین تردیدی داشته باشن , ذوق می کردن ...
در حالی که من داشتم فکر می کردم برای زندگی شیما چیکار کنم , درست تره ...
آیا بشینم و تماشا کنم ؟ یا از چیزایی که دور و بر اون می گذشت , باخبرش کنم ...
و مدام با خودم تکرار می کردم کاش نرفته بودم دنبالش ... کاش از چیزی خبر نداشتم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و پنجم
بخش هشتم
آخر شب که می خواستم بخوابم , با اینکه دیروقت بود گوشیمو گذاشتم کنار بالشتم و مدام بهش نگاه می کردم ..
تا امان زنگ زد ...
فورا گفتم : می دونستم ...
و با اولین زنگ , جواب دادم ... یک هیجان خاص بهم دست داده بود که برام تازگی داشت ...
در حالی که سعی می کردم لرزش صدام رو حس نکنه , گفتم : الو ...
گفت : وای خدا رو شکر , تو بیداری ؟
ببخشید دیروقت زنگ زدم , ولی دلم برات تنگ شده بود ... چه خبر ؟ بهتری ؟
گفتم : پوستم کلفته , بهترم ...
گفت : نگار با مامانم در مورد تو حرف زدم ...
گفتم : خوب , چی گفتن ؟
گفت : خیلی خوشحال شد ... مامان بابای تو چی ؟
گفتم : اونا از اولم خوشحال بودن ... فکر نکن با تو موافقن , اونا با هر نوع خواستگاری موافقن ...
خندید و گفت : یعنی خواستگار باشه کوفت باشه ؟
گفتم : یک چیزی مثل این ...
گفت : از شوخی گذشته , بابات به من گفت باید با تو و مامانت مشورت کنه و بعد جواب بده ... فکر می کنی کی این کارو بکنه ؟
گفتم : امان روراست بهم بگو تو مشکلی نداری ؟ بذار یکم بیشتر با هم آشنا بشیم , چرا عجله کنیم ؟
شاید من عروسی نباشم که مادرت می خواد ...
گفت : اگر خواست که ممنونش می شم , اگر نخواست دیگه مشکل خودشه ... من می خوام تو زنم باشی , فقط تو ...
برای دیدنت بیقرار می شم ... دائم گوشیم دستمه و دارم فکر می کنم زنگ بزنم ؟ زنگ نزنم ؟مدام صورتت جلوی چشممه ...
اگر اسم این عشقه ع پس من عاشق تو شدم ...
تو این طور مواقع حساب و کتاب از دست می ره ... من با تو می سازم , تو هم با من بساز به خاطر عشقمون ... قبول ؟
در حالی که از حرفاش قلبم تند می زد و احساس می کردم منم واقعا همون حسی رو دارم که اون داشت ...
گفتم : امان فکراتو بکن ببین واقعا می خوای با من ازدواج کنی ؟
گفت : با اجازه ی بزرگترها ؛ بله ... شما چی عروس خانم ؟ می خوای ؟
گفتم : عروس رفته گل بچینه ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هفتم
بخش اول
دیگه همه متوجه ی ما شدن ... نگاهش کردم و خنده ام گرفت و سری تکون دادم ...
امان تو جمع ما احساس غریبی نمی کرد چون بچه ها رو قبلا تو بیمارستان دیده بود و همه ی اونا می دونستن که امان چطور آدمیه ...
سینی چایی رو بردم ... در حالی که همه می خواستن بدونن امان چی رو بعدا می خواد به من میگه .... اونم خانواده ی من که اصلا ملاحظه سرشون نمی شد و صبرم نداشتن ...
فروغ خانم گفت : امان ؟ نتونستی جلوی خودتو بگیری ؟
امان گفت : من می تونستم مامان جان .. نگار پرسید چی شده ؟ , منم باید جواب می دادم ... خوب با اشاره که بد بود از اینجا , مجبور شدم بگم ...
مامان گفت : تو رو خدا بگین موضوع چیه ما هم بدونیم ...
البته قبل از اینکه شما برسین یک حدس هایی زدیم ...
امان برای اینکه موضوع رو عوض کنه , گفت : من دیدم آقا مرتضی اومدن تو خونه , چرا نمیان در خدمتشون باشیم ؟ ...
تا این حرف از دهن امان در اومد , مرتضی از اتاق مامان اومد بیرون و گفت : سلام ... چاکرم ... مخلصم ...
امان باهاش دست داد و به شوخی گفت : سلام ... ولی داداش , تو بیمارستان این طوری حرف نمی زدی ... چند بار می خواستی به من حمله کنی ..
مرتضی دستشو گذاشت رو پیشونیش و به علامت پاک کردن غرق شرم , گفت : ببخشید قربان , شرمنده ...
اونجا وضعیت فرق می کرد ... بستگی داره به این اینکه نگار از چه چیزی خوشحال باشه یا ناراحت باشه ..
اونجا باهاش تصادف کرده بودی , اینجا اومدی خواستگاری ... ما نون به نرخ روز می خوریم داداش ...
دو تا دیگه , نه سه تا دیگه شوهرخواهر داره , اونا هم مثل من جون فدای نگار هستن ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هفتم
بخش دوم
فروغ خانم خندید و گفت : خیلی خوبه , همچین خواهرزنی آدم داشته باشه ...
مثلا چیکار می کنه که شماها جون فداش شدین ؟
مرتضی در حالی که می خندید و معلوم بود داره شوخی می کنه , گفت : راستشو بگم ؟ چشم غره می ره بدجور ... دعوامون می کنه ناجور ...
چند بارم تا دم پس گردنی رفته ولی نزده ... حالا ما همه از همون پس گردنی می ترسیم که نخوردیم ...
گفتم : دستت درد نکنه , خوب ازم تعریف کردی ... میشه تو حرف نزنی ؟
مرتضی خنده اش رو جمع کرد و گفت : نه , شوخی کردم ... البته اینا رو که گفتم هست ... اگر نگاه چپ به زن هامون بندازیم , نگار پشت در ظاهر میشه ...
مامان اصلا مادرزن ما نبوده ...
نگار , مادرزن ، پدرزن ، عمه ی عروس ، خاله عروس و همه کس و کار عروس بوده ...
کافیه براتون سرکار خانم ؟
و خودش غش و ریسه رفت ...
همه می خندیدن و من داشت خون خونمو می خورد ... به خندان اشاره کردم : بگو دهنش رو ببنده ...
امان متوجه ی حالت صورت من شده بود ... باز برای اینکه جمعش کنه , گفت : نگار تنها دلسوز خانواده اش نیست , اون برای شاگردانشم همین طوریه ...
بابا گفت : حتما در جریان هستین تازگی یکی از شاگرداش کار بدی کرده بود و نگار یک هفته تو خونه افتاد ...
مرتضی گفت : از شوخی گذشته , اون برای ما همیشه حکم یک پشتیبان رو داشته ...
امان گفت : من اینو از تو بیمارستان فهمیدم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هفتم
بخش سوم
من رو کردم به مادر امان و گفتم : ببخشید تو رو خدا , دیگه ما اینطوریم .. .
بچه ها یکم زود خودمونی میشن ...
با خنده ی شیرین گفت : وای نگو دخترم , من خیلی دوست دارم ... اصلا ما هم تو خانواده مون همینطوریم ... این جوری احساس غربیی نمی کنم , انگار صد ساله با شماها آشنام ... چی از این بهتر ...
گفتم : حالا امان شما بگو چه اتفاقی براتون افتاد , ما نگرانیم ...
گفت : الان جاش نیست ... آخر مجلس میگم , چشم ... نگران نباشین , چیز مهمی نبود ...
فروغ خانم گفت : امان از بعد از تصادف در مورد نگار جان خیلی حرف زده و اینکه چطوری از همه ی حق خودش گذشت و رضایت داد ... و اینکه چقدر خانواده ی مهربونی و خونگرمی داره ...
من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم ...
مامان که عادت داشت بدون فکر حرف بزنه , پرسید : آقا امان فقط بگین مربوط به این امیر میشه یا نه ؟
ثریا پای منو نیشگون گرفت و من لبمو گاز گرفتم ولی بابا معترض شد و گفت : خانم اگر نمی خوان بگن لطفا اصرار نکنین ...
فروع خانم گفت : چیزی نبود که , اصلا مهم نیست ...
امان جان بگو مادر و خیال همه رو راحت کن ... حق با خانمه , منم بودم دلواپس می شدم ...
امان با خنده گفت : چشم , میگم که بحثش بسته بشه و بریم سر اصل مطلب ...
ما یکم زودتر از ساعت شش اومدیم و مامان فکر کردن نکنه خوب نباشه زودتر بیایم ... این بود که یکم تو ماشین نشستیم ...
یک مرتبه یکی زد به شیشه ... نگاه کردم دیدم امیره ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هفتم
بخش چهارم
پیاده شدم و سلام کردم ... باهاش دست دادم ...
ولی شروع کرد به چرت و پرت گفتن که : من به فکر توام ... از این خانواده دوری کن , تو رو هم مثل من بیچاره می کنن ...
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و ششم
بخش اول
صبح پنجشنبه بود ... قرار بود شب امان و مادرش برای خواستگاری بیان خونه ی ما ...
در واقع امان دست برنداشت و اونقدر اصرار کرد که قبول کردم ...
بهانه ی من شیما بود که هنوز نتونسته بودم تصمیمی براش بگیرم ...
ولی امان می گفت اصرارم برای اینه که موضوع شیما رو فراموش کنی تا یکم زمان بگذره و بتونی با فکر درست یک کاری براش بکنی ...
چهار روز بود که من مدام تو خونه بودم و امان رو ندیده بودم و فقط تلفنی با هم حرف می زدیم ...
یا به مامان کمک می کردم یا خوابیده بودم ...
در واقع سردرگمی خاصی داشتم ... راهمو پیدا نمی کردم ...
تو این مدت بچه ها میومدن خونه ی ما و می رفتن ولی شیما می گفت صادق حال و روزش خوب نیست و خودشم نمیومد ...
و من از این بابت خوشحال بودم چون روبرو شدن با اون برام خیلی سخت بود ...
اون روزا ذهنم قفل کرده بود ... نه رویایی داشتم و نه کابوسی ...
دلم می خواست فکرم راه درست رو بهم نشون بده و یا حتی خیلی دلم می خواست ذهنم به من بگه مادر امان چطوریه ؟ ... ولی هیچی تو مغزم نبود ...
گاهی چشمم رو می بستم و به زور می خواستم یک چیزی ببینم , ولی صورت های مختلف میومد جلوی نظرم ... صورت یک زن زیبا ... یک مرد ... یک مرد دیگه... یک مرد زشت ... یک بچه ... و و و ... درست مثل اسلاید عوض می شد و به تدریج سرعت می گرفت ...
اونقدر که با هراس چشمم رو باز می کردم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و ششم
بخش دوم
اون روز صبح به محض اینکه از اتاقم بیرون رفتم , مامان گفت : نگار بیدار شدی ؟ زود باش یک چیزی بخور ... دیر شده , خیلی کار داریم ...
بچه ها دارن میان ... تو یک آبگوشت بار بذار ، دور هم بخوریم تا من به کارم برسم ...
ثریا و خندان رو هم می فرستم خرید کنن ...
دستی به پیشونیم کشیدم و با خودم گفتم نگار بالاخره نوبت تو شد ...
یک چایی خوردم و رفتم سراغ درست کردن آبگوشت ...
مامان با مهربونی اومد پشت سرم ایستاد و گفت : نگار جون , بابات پول داده ولی خیلی کمه ... آبرومون می ره , چیکار کنم ؟
گفتم : نگران نباشین شما اونو بردار برای خودت , من خودم خرج می کنم ...
کارتم رو می دم به بچه ها هر چی می خوان بخرن ...
گفت : نه مادر ... اگر کم و کسر داشتیم , بِده ... بابات ناراحت میشه ...
گفتم : من به کسی نمی گم ... قول می دم , قربونت برم ...
اصلا نمی خواستم شما خرج کنی ...
گفت : ای مادر , من قربون تو برم ... چیکار کنم هیچ وقت دو زار پول تو دست و بالم نیست وگرنه که نمی ذاشتم تو بدی ...
خودمو براش لوس کردم وگفتم : جون نگار , الان بهت صد میلیون بدم بگو تا ساعت چند دو زار داری ؟
فکر کنم تو خواستگاری هم نیای و بری خرید ...
گفت : نگاه کن تو رو خدا ... داری منو مسخره می کنی ؟ می خوای امروز اوقاتمون تلخ بشه ؟ چرا نمی فهمی ؟ بابات اینقدر به من کم می ده که همیشه کسر دارم ...
تا پول دستم میاد مجبورم اونا رو جبران کنم ...
گفتم : ولی مامان جان همیشه دو زار بذار ته کیفت بمونه برای روز مبادا ...
گفت : برو بابا ... نفست از جای گرم در میاد , هنوز تو خرج خونه نیفتادی ...
ما که چهار نفر نیستیم ... با ثریا و حمید , هجده نفریم ... اینا هم که دائم اینجان ... از کجا میارم ؟ از همین پول های روزای مبادا ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و ششم
بخش سوم
گفتم : دستتون درد نکنه , راست می گین ...
که ثریا از راه رسید ...
با خوشحالی منو بغل کرد و گفت : نمی دونی چقدر دارم ذوق می کنم ... باورم نمی شه تو داری شوهر می کنی ...
مامان گفت : حرف نزن ... زود باش , دیر شد ...
بعدم شادی و خندان با هم اومدن ...
تا نزدیک ظهر شد ... هنوز شیما نیومده بود ...
خونه رو ریختن به هم ... از در و دیوار گرفته تا اتاق خواب ها رو تمیز کردن ...
گفتم : مامان جان سخت نگیر ... شما که همیشه در حال تمیز کردنی , چرا این کارو می کنی ؟ ...
گفت : باید همه چیز برق بزنه , این نشون می ده ما به اونا اهمیت دادیم و آدمای فهمیده ای هستیم ...
ثریا قاه قاه خندید و گفت : توران جون فلسفی می شود ...
خندان گفت : الان می نویسم می زنم رو دیوار تا اونا ببینن ما چقدر بهشون اهمیت دادیم ...
شادی گفت : فیلم بگیر بعدا بهشون نشون می دیم ما چقدر برای اونا کارگری کردیم ...
سر شوخی باز شده بود و اونا لودگی می کردن و می خندیدیم که صدای زنگ بلند شد و شایان دوید در و باز کرد ...
شیما بود و صادق در حالی که نازگل تو بغلش بود , پشت سرش ...
خنده رو لبم ماسید ... انگار یک دیگ آب جوش ریختن سرم ...
رفتم تو آشپزخونه تا چشمم به اون نیفته ... قلبم تند می زد و اضطراب گرفته بودم ...
مامان از دیدن صادق به وجد اومد و رفت و جلو باهاش روبوسی کرد و اصرار که : بیا تو ...
ولی اون بچه رو داد بغل مامان و خداحافظی کرد و رفت ...
شیما اومد جلوی من و در حالی که اشک تو چشم های قشنگش جمع شده بود , گفت : تو با من قهری ؟
*🔴 توجه خاص آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) به مادرشان حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها*
*🔵 حضرت بقیه الله روحی له الفداء عنایتی خاص به مادرشان دارند.*
*🌕 مثلاً یک ختم قرآن برای حضرت نرجس خاتون بخوان. به مسجد وارد می شوی، دو رکعت نماز مستحبی بخوان و ثوابش را هدیه کن برای نرجس خاتون..*
*🔹 حاج محمد که از صلحا بود می گفت: مکه رفتم و اعمال حج که تمام شد، یک روز گفتم یک عمره مفرده برای مادر امام زمان انجام بدهم و از بی بی درخواست کنم که از فرزندشان بخواهد که من، چهره ایشان را زیارت کنم.*
*🔹 طواف و نماز و سَعی بین صفا و مروه را انجام دادم. سَعی بین صفا و مروه که تمام شد، طواف نساء و نمازش را خواندم و دیگر بی حال شدم.*
*🔹 حدود یک ساعت و نیم به اذان صبح بود. دیدم پنج شش نفر پشت مقام ابراهیم نشسته و یک ظرف خرما جلویشان گذاشته اند و آقایی هم آن بالا نشسته است که نمی شود چشم از او برداشت.*
*🔹 خیلی فوق العاده است و برای بقیه صحبت می کند. وقتی این آقا را دیدم، زانوهایم شروع کرد به لرزیدن. خرماها بیشتر جلب توجه کرد؛ چون خیلی بی حال و خسته شده بودم. نشستم و تکیه دادم..*
*🔹 آقا فرمود: «این حاج محمد برای مادر من یک عمره انجام داده است و خسته شده است. چند تا از این خرماها را به او بدهید»*
*🔹 یک نفر فوراً بلند شد و بـشقاب خرما را مقابل من آورد. من هم پنج شش تا برداشتم؛شروع کردم خوردن. دیدم دارند نگاه می کنند و تبسم می کنند.*
*🔺 بعد دو مرتبـه فرمود: «بـله؛ ایشان برای مادر من یک عمره ای انجام داد و به زحمت هم افتاد. خـدا قبـول می کند؛ ان شـاء الله».*
*🔹 یک دفعه نگاه کردم، دیدم هیچ کس نیست. فوراً به خود آمدم. گفتم:*
*«اصلاً آرزویم همین بود که حضرت را ببینم و چقدر زود مستجاب شد...»*
*📚 منابع :*
*کمال الدین، ج ۲ ص ۶۷۰*
*بحارالأنوار، ج ۶۸ ص ۹۶*
*#امام_زمان*
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*💢چرا امامحسین(علیه السلام ) را دوست دارم!*
*✅امام حسين (علیه السلام ) در حال خواندن نماز بودند که فقیری به در خانه ایشان آمد و با صدای بلند، تقاضای کمک کرد.*
*امام حسين علیهالسلام نماز خود را سریع تمام کردند و سراغ #فقیر رفتند. وقتی آثار تنگدستی را در آن فقیر مشاهده نمودند از اهالی منزل پرسیدند:*
*«در خزانه ما ، چقدر باقى مانده است؟»*
*پاسخ دادند:*
*«دويست درهم باقى مانده كه فرموده بودید آن را بين #اقوامتان تقسيم كنیم.»*
*امام حسین فرمودند:*
*«همه دویست درهم را بياور، كسى كه از اقوام من #سزاوارتر است آمده»*
*دویست درهم را آوردند و امام حسين علیهالسلام آن را به فقیر دادند و فرمودند:*
*«اين سکه ها را از من بگیر. از تو عذر مىخواهم که #ناچیز است. اگر دست ما خالی نبود، تو را همواره بهره مند مىكرديم، ولى این روزها دستمان خالى است. و بدان كه من تو را دوست دارم.»*
*مرد فقیر، به #شدت گريه كرد.*
*امام حسین علیه السلام از او پرسیدند:*
*«اشک هایت به #خاطر کم بودن مبلغی است که به تو دادم؟*
*فقیر گفت:*
*«نه ! گريهام براى این است كه دستهایی با اين سخاوت، چگونه رواست كه زير #خاك رود؟»*
*📚بحارالانوار، جلد ۴۴، صفحه ۹۱*
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d