💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خدا رو شکر می کنم که انتخاب پسرم درست بوده و همسر مناسبی برای خودش پیدا کرده ... ما هم رسم بزرگتری ر
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هشتم
بخش اول
وقتی اونا رفتن , ما یکی دو ساعتی نشستیم و حرف زدیم که با امیر چیکار کنیم ؟
ولی من نظر هیچکدوم رو قبول نداشتم و گفتم : اگر خودم باهاش مستقیم و منطقی حرف بزنم , آرومش می کنم ... اصلا براش توضیح می دم که چرا اینطوری شد ... این از همه ی راه ها بهتره ...
اونم به هر حال آدمه و حتما به غرورش برخورده که اومده خواستگاری و اون رفتار باهاش شده , شایدم جلوی پدر و مادرش خجالت کشیده ...
من یک وقت هایی بهش حق می دم , نباید اینطوری می شد ...
بابا گفت : راست میگه ... همش زیر سر تو بود توران , اگر بهش رو نمی دادی امیدوار نمی شد ...
مامان باز اوقاتش تلخ شد و گفت : یا حسین , باز کاسه و کوزه ها رو تو سر من شکست ... آره بابا , همه چیز تقصیر منه ... همیشه تقصیر من بوده ...
بحث داشت بالا می گرفت و می دونستم مامان دیگه ول کن این ماجرا نیست ...
از طرفی حواسم به شیما بود ... گوشی مدام دستش بود و از اینکه صادق راضی نمی شد بیاد , ناراحت و عصبی شده بود و داشت باهاش جر و بحث می کرد ...
گفتم : نه بابا , به مامان چه مربوط ؟ امیر خودش روزی صد بار بهش زنگ می زد ...
می خواست نزنه , مگه عقل نداره ؟ بچه که نبود ... مامان طفلک هم شده بود بازیچه ی دست اون ...
به خاطر مهربونی مامان اون سوء استفاده کرد ... دیگه بحث نکنین , بذارینش به عهده ی خودم ... خوب بریم بخوابیم ...
اینطوری تونستم مامان رو آروم کنم ولی شیما عصبی بود و به من گفت : نگار , بیا زنگ بزن صادق هم بیاد ... تنها تو خونه مونده ...
گفتم : آل که نمی بردش , بیاد اینجا چیکار کنه تو این شلوغی ؟ ... برو بخواب , ولش کن ... دیگه داره صبح میشه , چرا بهش زور میگی ؟ ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هشتم
بخش دوم
پسرا و بابا وسط هال جا انداختن و دخترا تو اتاق من و شایان و اشکان ... رو تخت مامان خوابیدیم و تا سپیده صبح پنج تایی حرف زدیم ...
این بار در مورد امان نظر می دادن ...
همه دوستش داشتن و می گفتن معلومه که آدم خوبیه ...
بالاخره خوابیدیم ...
تازه چشمم گرم شده بود که سه تا مرد سیاهپوش که صورتشون پیدا نبود و دور خودشون می چرخیدن , یک مرتبه جلوی چشمم ظاهر شدن ...
همین ... ولی من در حد مرگ ترسیدم و با یک ناله بلند از جا پریدم ...
و دوبار زدم تو سینه ام که بتونم نفس بکشم ...
موهای دستم راست بود و یک لرز خفیف به جونم افتاده بود ...
هر چی فکر می کردم چه چیزی منو اینقدر ترسونده ؟ نمی فهمیدم ... خوابم ترسناک نبود ...
دست هامو بلند کردم رو آسمون و گفتم : بارالها , خودت کمکم کن ... بهم بگو چرا وقتی چیزی باید ببینم نمی بینم ؟ و چیزی رو که نباید ببینم می ببینم ؟ این چه حکمتی داره ؟
تو می خوای با من چیکار کنی ؟
پروردگارم , عشقم , امیدم , حالا که نظر لطفت با من بوده که این حس رو داشته باشم که به دیگران ندادی منو آگاه کن تا عذاب نکشم ... که تو از عذاب من بی نیازی و از شادی من خشنود ...
دستم بگیر ای کریم و رحیم ...
یکم که آروم شدم , یک پیام دادم به امان که : لطفا دیر بیا , تا صبح نخوابیدم ...
فورا پیام داد : هنوز بیداری عزیزم ؟ منم بیدارم ... از خوشحالی خوابم نمی بره , رو ابرام ... تو چی ؟ ...
باشه , هر وقت بیدار شدی پیام بده ... خیلی دوستت دارم ...
حتی این پیام هم آرومم نمی کرد ...
داشتم از دلشوره می مردم ... می ترسیدم بخوابم و دوباره اون مردا رو ببینم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هشتم
بخش سوم
فردا نزدیک یازده بیدار شدم , اما احساس خستگی می کردم و یک آن اون خواب از یادم نمی رفت ...
خدایا به خیر بگذرون ... یعنی می خواد چی بشه ؟ ...
همه دور میز داشتن صبحانه می خوردن ...
رفتم تو آشپزخونه تا یک چایی برای خودم بریزم که تلفنم زنگ خورد ...
شادی تلفنم رو آورد و گفت : بیا بگیر , امانه ... می خواد بیاد دنبالت حتما ...
احسان به شوخی گفت : کجا می خواین بری ؟ پس ما چی ؟ هر جا می رین ما هم میایم ... یک گوشه می شینیم , کاری باهاتون نداریم ...
جواب دادم : الو ...
امان گفت : سلام , حاضری ؟ دارم میام ؟
گفتم : تا تو بیای حاضر می شم ...
مرتضی سرشو آورد جلو و بلند گفت : سلام امان ... ببین داداش من تو خواستگاری بودم تا آخرشم بهت وفادار می مونم , برای همین باهاتون میام ...
مواظبم امیر اذیتتون نکنه ...
احسان گفت : منم برای احتیاط میام نیرو کم نباشه ... حمید رو هم میارم ...
با گوشی دویدم تو اتاق و درو بستم و گفتم : ببخشید شوخی می کنن ... من الان حاضر می شم ...
گفت : نگار می خوای همه با هم بریم ؟
باغ عموم هست , می ریم اونجا ... خیلی هم باصفاست ... مامانم رو هم میارم , اونم تنهاست یک حال و هوایی عوض می کنه ...
گفتم : نمی دونم , در این صورت من ... تو جدی میگی ؟
گفت : آره خیلی خوبن ... دور هم خوش می گذره , بیشترم آشنا می شیم ...
گفتم : بذار بگم ببینم مامان اینا چی میگن ؟
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خدا رو شکر می کنم که انتخاب پسرم درست بوده و همسر مناسبی برای خودش پیدا کرده ... ما هم رسم بزرگتری ر
چون داشتن شوخی می کردن ...
گفت : جوجه می گیریم و می بریم همون جا درست می کنیم ... تو بپرس , گوشی دستم هست ...
سرمو از در کردم بیرون و بدون اینکه یاد شیما باشم , گفتم : بچه ها واقعا میاین ؟ امان میگه بریم باغ ...
همه شروع کردن به هورا کشیدن و داد زدن ...
گفتم : آره , میان ... تا تو باشی دیگه به خانواده ی من تعارف نکنی ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هشتم
بخش پنجم
دخترا و مامان همه چیز رو آماده کردن ... میوه وتنقلات و غذاهایی که از شب قبل مونده بود رو برداشتن و سیخ کباب تا سر راه فیله ی آماده بگیریم و بریم ...
دیگه ساعت نزدیک یک بود که امان رسید در خونه ی ما ...
ثریا گفت : تعارف کنم مامانش بیاد تو ماشین ما ؟
گفتم : نه بابا , برای چی ؟ بد میشه اصلا ...
گفت : خوب خره تا اونجا تنها باشین ...
گفتم : اگر می خواستیم تنها باشیم برای چی دنبالم راه افتادین ؟
نه , میشه شماها هیچ کاری نکنین تو رو خدا ؟ همش دردسر میشه ...
خندید و گفت : از بس دوستت داریم می خوایم مواظبت باشیم ...
چند دقیقه بعد جلوی در خونه ی ما سر و صدایی راه افتاده بود نگفتنی که صادق هم از راه رسید ...
حالم از اومدن اون خیلی بد بود و دلم شور می زد ... سه مرد سیاهپوش ...
یعنی چی می خواد بشه ؟
نکنه امیر ببینه و فکر کنه داریم با اون لجبازی می کنیم و بیاد دعوا راه بندازه ...
همش التماس می کردم : تو رو خدا سوار شین , دیر شده ... سر و صدا نکنین ...
ولی کسی نمی فهمید درون من چی می گذره ... و احساس تنهایی کردم ...
وقتی آدم نتونه حرف دلش رو به کسی بزنه ,وقتی بغضش همیشه تو گلوش بمونه و جرات درددل کردن نداشته باشه , میشه یک تنهای واقعی ....
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هشتم
بخش چهارم
وقتی از اتاق اومدم بیرون , دیدم شیما باز داره با صادق بحث می کنه ...
تازه فهمیدم چه غلطی کردم ... نباید همچین برنامه ای می ذاشتم و دل این بچه رو اینطور غمگین می کردم ...
مرتضی و احسان با صادق حرف زدن و اصرارش کردن و بالاخره بابا گوشی رو گرفت و گفت : اگر نیای ناراحت می شم بابا ... پاشو زود بیا ...
دیشب هم که نبودی , بدون شماها که نمی شه ... زود باش منتظرتیم ...
شیما مرتب به من می گفت : نگار تو رو خدا تو بهش بگو , روی تو رو زمین نمیندازه ...
و من درمونده به صورت معصومش نگاه می کردم ...
نه دلم می خواست شیما ناراحت بشه نه می تونستم حضور صادق رو تحمل کنم و از همه مهم تر اینکه دوباره پاش به خونه ی ما باز می شد و ممکن بود قبح مسئله از بین بره ...
حتی سعی کردم برنامه رو به هم بزنم , ولی نشد ...
من اون موقع چیزی که تو خواب و بیداری دیدم رو به اومدن صادق تعبیر کردم و با خودم گفتم : عیب نداره , شاید قسمت این بوده ...
بیرون شهرِ جز من کسی نمی دونه اون چیکار کرده ولی دیگه اجازه نمی دم این وضعیت پیش بیاد ...
امروز رو بی خیال شو نگار ...
بذار بعد از مدت ها بهمون خوش بگذره ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
چون داشتن شوخی می کردن ... گفت : جوجه می گیریم و می بریم همون جا درست می کنیم ... تو بپرس , گوشی د
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و نهم
بخش اول
مجبور بودم از صادق دوری کنم ؛ در عین حال کسی متوجه نشه و این خیلی کار سختی بود ...
بالاخره ثریا کار خودشو کرد و فروغ خانم رو برد تو ماشین بابا , پیش مامانم ...
و من و امان تنها شدیم ...
اشاره های من به ثریا و اصرارم برای اینکه اون با ما بیاد , فایده ای نداشت ...
امان راه افتاد و پشت سرمون بابا و صادق و شیما با ثریا و حمید سوار یک ماشین شدن و شادی و احسان با خندان و مرتضی دنبال ما اومدن , به طرف جایی که امان می خواست ما رو ببره ...
امان به محض اینکه حرکت کرد , ازم پرسید : نگار چی شده ؟ باور کن اگر از تو مطمئن نبودم فکر می کردم داری به زور زن من میشی ... ممکنه بگی چی شده ؟
گفتم : این چه حرفی بود زدی ؟ به زور کسی نمی تونه به من یک لیوان آب بده ...
خوبم , باور کن ... شاید هنوز تو شوکم , باورم نمی شه که دارم زن تو می شم ... ولی انکار نمی کنم که یکم از دیدن صادق به هم ریختم ...
گفت : می فهمم , ولی امروز تو اصلا فکرت اینجا نیست ... گیج می خوری ... راستشو بگو ... خدا شاهده برای خودم نمی گم , دلم می خواد تو رو خوشحال ببینم ...
گفتم : چشم , چشم , حواسم هست ... منم دلم می خواد این روزا رو با فکری آسوده کنار تو باشم ... ولی یادت هست بهت گفتم یکم بهم زمان بده تا این مشکل رو حل کنم ؟ ... تو کم صبر بودی و اصرار کردی , حالا حق شکایت نداری ...
گفت : نه , نه , اشتباه نکن ... شکایتی تو کار نیست , فقط نگرانت میشم و می خوام باهام حرف بزنی ...
گفتم : خاطرت جمع باشه , خوبم ... ببینم اینجا که می ریم باغ کیه ؟ اشکالی نداره ما رو می بری ؟
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و نهم
بخش دوم
گفت : باغ مال بابای من و عموم ، شریکی بود ... از اون موقع دلمون نیومده بفروشیم ...
همه ازش استفاده می کنیم , ولی عیبش اینه که دیگه کسی بهش نمی رسه ... ساختمون قدیمی شده و استخرش داره خراب میشه ...
یه پیرمردی اونجا زندگی می کنه که به باغ و جلوی ساختمون می رسه , ولی نه اونطور که باید ...
پسرعموهام منتظر من هستن و من منتظر اونام ...
گفتم : خوب تو چرا درستش نمی کنی ؟
گفت : چند بار کردم ولی فایده ای نداشت ... باید پول دستم بیاد و سهم اونا رو بخرم بعد هر کاری خواستم بکنم ...
در واقع من و مامان خیلی کم می ریم اونجا ... ولی خانواده ی عمو مثل شماها تعدادشون زیاده , میان استفاده می کنن و می رن ... نگار ؟ یک چیزی بهت بگم ؟
واقعا این برای من خیلی عجیبه که من و تو اینطور به هم علاقه پیدا کردیم ...
من از ته دلم عاشق تو شدم ... می دونی چیه ؟ طاقت ندارم ... التماست می کنم بیا زود عروسی کنیم ...
گفتم : حالا کی گفته من نمی خوام که داری التماس می کنی ؟ من از خدا می خوام , ولی ما آدم های بزرگی هستیم و باید شرایط رو هم آماده کنیم که دچار مشکل نشیم ...
گفت : اصلا بذار دچار مشکل بشیم , هر چی باشه با هم حل می کنیم ... قول می دم کنارت باشم , می دونم که تو هم همیشه کنارم می مونی ... چرا من اینقدر به تو اعتماد دارم ؟
گفتم : من چرا اینقدر به تو اعتماد دارم ؟ ... قبولت دارم ؟ ... دوستت دارم ؟ ... و فکر می کنم از روز ازل بند ناف مارو برای هم بریدن ؟ ...
گفت : این چی بود گفتی ؟ من تا حالا نشنیده بودم ...
گفتم : قدیما وقتی یک دختر به دنیا میومد فورا بند نافش رو به اسم یک پسر می بریدن و وقتی نه سالش می شد باید می دادنش به همون پسر ... خیلی هم همه خوشحال بودن ...
خندید و گفت : چه جالب ... پس اینطور؟ ناف ما رو برای هم بریدن , یادم نمی ره ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و نهم
بخش سوم
در واقع نمی خواستم امان رو تو غم خودم شریک کنم و اون روز خوب رو به کامش تلخ بشه ... دوست داشتم حالا که من نمی تونم از ته دلم خوشحال باشم , امان باشه ...
وقتی به من می گفت روی ابرها هستم , دلم می خواست خودمم برم پیش اون ولی امان رو پایین نیارم ...
برای همین نه از خوابم گفتم , نه از نگرانیم برای امیر , و نه از تنفرم از صادق ...
و دل به دل اون دادم و تا در باغ گفتیم و خندیدم ...
درِ باغ کنار یک ساختمون کوچیک ولی دو طبقه باز می شد ... از کنار اون گذشتیم , یک استخر جلوی ساختمون بود و یک باغ نه چندان بزرگ سمت چپ ...
همه چیز کهنه و قدیمی بود ولی زیبا ...
فصل میوه بود ... درخت ها پر از هلو و شلیل و گیلاس و آلبالو و آلو زرد بودن ...
پشت استخر یک باغچه ی پر از گل فضای زیبایی رو به وجود آورده بود که باعث شد حال و هوای من عوض بشه ...
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم : امروز مال منه , نمی ذارم کسی خرابش کنه ...
و اون روز یکی از بهترین روزهای عمر من شد ...
با اینکه اصلا فرصتی برای تنها شدن با امان رو نداشتیم , اما تو جمع خانواده اونو بهتر شناختم و دلیل اینکه نسبت به اون این احساس قشنگ رو داشتم رو فهمیدم ...
اون مهربون ترین , مودب ترین و فهمیده ترین آدمی بود که می شناختم ...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
چون داشتن شوخی می کردن ... گفت : جوجه می گیریم و می بریم همون جا درست می کنیم ... تو بپرس , گوشی د
فروغ خانم هم زن بی ریا و دوست داشتنی و با ملاحظه ای بود که خیال منو از اینکه می خواستم با اون زندگی کنم رو راحت می کرد ...
فورا بساط کباب رو آماده کردن و سفره ی ناهار پهن شد ...
بعد از ناهار امان با تمام مردا رفتن تو استخر و دخترا با هم آب بازی می کردن ...
مامان و فروغ خانم تو ایوون نشسته بودن و حرف می زدن ...
منم لب ایوون پاهامو آویزان کردم و سرمو به ستون تکیه دادم و بقیه رو تماشا می کردم ...
حواسم به همه بود ...
مخصوصا نگاه های گاه و بی گاه امان که عشقش رو به من می رسوند ...
و صادق که سعی می کرد با امان بیشتر از اونی که لازمه گرم بگیره و من متوجه ی موذی گری اون بودم ...
دیگه دستش برای من رو شده بود و نمی تونست گولم بزنه ...
در حالی که از کم خوابی شب قبل اذیت بودم , کم کم چشمم گرم شد ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و نهم
بخش چهارم
بلافاصله دیدم ... عروسی منه .. در حالی که خودمو نمی دیدم , دستم تو دست امان بود ...
همه دورم بودن خوشحال , واضح و روشن , و جشن گرفته بودن ...
من و امان داشتیم رو هوا راه میر فتیم ...
اینو می فهمیدم که می تونستیم هر کجا می خوایم مثل پرنده پرواز کنیم ...
مدتی به همین حال گشت ...
حالا کیک عروسی جلومون بود ... هر دو با دست یک تیکه کیک برداشتیم و خودمون خوردیم ...
طعم شیرین اون رو حس کردم ....
یک مرتبه همون سه تا مرد سیاهپوش رو دیدم و باز مثل دفعه ی قبل وحشت کردم ...
دست امان از دستم رها شد و ازم دور شد و من تنها موندم با اون سه مرد ...
فریاد زدم : امان ... امان ...
ولی صدایی از گلوم بیرون نیومد ...
از ترس تمام قوام رو جمع کردم و فریاد زدم : امان , به دادم برس ...
و از جام پریدم ...
امان داشت با سرعت از استخر میومد بیرون ...
در حالی که خیس عرق شده بودم و دوباره لرز به بدنم افتاده بود , گفت : نترس ... نگار جان , من اینجام ...
بابا بالای سرم بود ... زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد ...
سردم بود ... خیلی سرد ...
مامان فورا یک بالش گذشت و گفت : آخه اون جا باید می خوابیدی ؟ خوب خواب بد می بینی ...
دیگه نتونستم جلوی گریه ام بگیرم و دستم رو گذاشتم رو دهنم و محکم فشار دادم ...
امان سراسیمه لباسشو عوض کرد و اومد کنارم و گفت : چیزی نشد ... یک خواب بد دیده ...
ثریا باز با لیوان آب قند اومد سراغم ...
و خندان شونه هامو می مالید ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و نهم
بخش پنجم
بقیه اون روز دیگه حالم جا نیومد ... دلم برای امان بیشتر از خودم می سوخت ...
خدایا چرا ؟ فقط بهم بگو چرا من باید یک عمر جورکش خانواده ام باشم و حالا که عشق زنیدگیم رو پیدا کردم اینطوری روزگارم سیاه باشه ؟
موقع برگشت امان ساکت بود و حرف نمی زد ... اوقاتشم خیلی تلخ بود ...
داشتم فکر می کردم پشیمون شده و بغض کرده بودم ...
اون حق داشت اگر فکر کنه من با این وضع , به درد زندگیش نمی خورم ...
امروز سه تا مرد سیاهپوش , فردا چی ؟ تا کی من باید به این حال باشم ؟ ...
وقتی رسیدیم به شهر , منو نبرد خونه ... انگار یک طوری از ماشین های دیگه فاصله گرفته بود و داشت میر فت یک طرف دیگه ...
پرسیدم : کجا می ری امان ؟
گفت : می خوام حال عزیزم رو جا بیارم ... معجون بخوریم ؟ ...
گفتم : بخوریم ...
گفت : قول می دی دختر خوبی باشی و به من بگی چه خوابی دیدی ؟
گفتم : نمی دونم ... در واقع ترسناک نبود , ولی چرا من می ترسم ؟ نمی فهمم ...
گفت : نگار امروز جمعه است , اگر بسته بود بریم دَرَکه ؟
گفتم : بریم درکه ...
گفت : پس خدا کنه بسته باشه , چون دلم نمیاد از تو جدا بشم ...
گفتم : جدا نشیم ...
گفت : عروس خانم فردا بیام بله برون ؟ ...
با همون حالت شوخی گفتم : نه نیا , زوده ...
گفت : به حرف تو نیست , به مامانت زنگ می زنم میام زود عقد می کنیم و بساط عروسی رو راه میندازیم ...
رفتم تو فکر و سکوت کردم ...
امان ماشین رو نگه داشت وگفت : بازه , بریم بخوریم حالمون جا بیاد ...
رفتیم طبقه ی بالا و سفارش دادیم ...
یکم که خوردیم , گفت : نگار برگشت ؟
گفتم : برگشت ...
پرسید : خوب حالا درست برام تعریف کن چه خوابی دیدی ؟ بهانه قبول نمی کنم ... اینقدر اینور و اونور می برمت تا راستش بگی ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و نهم
بخش ششم
گفتم : چرا فکر تو رو هم مشغول کنم ؟ کاری از دستت بر نمیاد ...
گفت : برای همین می گم زودتر باهم ازدواج کنیم ... باور کن نگار , بچه بازی از خودم در نمیارم ... من سی و چهار سالمه ...
ولی فکر می کنم هم از دست امیر راحت میشی , هم اگر اینطوری فکرت به هم ریخته باشه می تونم کمکت کنم ... اقلا همراهت باشم ...
گفتن درددل تنها برای این نیست که کسی کاری از دستش بر بیاد یا نه, برای اینه که آدما به همدلی نیاز دارن ... اینکه فقط مشکلمون رو با یکی در میون بذاریم , خودش دلمون رو آروم می کنه ...
تنهایی فقط مخصوص خداست ...
نگار بسه دیگه هر چی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
چون داشتن شوخی می کردن ... گفت : جوجه می گیریم و می بریم همون جا درست می کنیم ... تو بپرس , گوشی د
حرف هاتو تو دلت نگه داشتی , می خوام به من اعتماد کنی ...
گفتم : به تو اعتماد دارم ولی نمی خوام تو رو عذاب بدم ... دوست دارم کنارت باشم و من همدم تو باشم , نمی خوام جورکش دردهای من باشی ...
گفت : پس دروغ میگی ... بهم اعتماد نداری ... آدم وقتی به یکی اعتماد می کنه که درددلشو به اون بگه ...
تو به هیچ کس اعتماد نداری ... فکر می کنی خودت از همه بهتر می فهمی , در صورتی که اینطور نیست ... شاید یکی پیدا بشه که یک چیزی رو از تو بهتر بفهمه ...
گفتم : وای امان , خواهش می کنم این طوری حرف نزن ... من فکر نمی کنم از همه بهتر می فهمم , در این صورت آدم احمق و خودخواهی هستم ...
تو فکر می کنی مشکل امیر از کجا به وجود اومد , در حالی که من اصلا از اول نه ازش خوشم میومد نه بهش رو نشون دادم ؟
مامانم ...
امان , مادر خودم این بلا رو سرم آورده ... هر چی گفتم مادرِ من نکن ,خواهش می کنم راش نده تو خونه ی ما ... بعد دیدم اومده تولد من ...
بله , همین مامانم اونو دعوت کرده بود ...
مرتب با تلفن باهاش حرف می زد ...
امان گفت : برای همین پول قرض داده به مامانت , آره ؟ ...
گفتم : چی گفتی ؟ امیر به مامانم پول داده ؟ ای خدا ... کی به تو گفت ؟ خود امیر ؟ چقدر ؟
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و نهم
بخش هفتم
گفت : نگار , به خدا نمی دونستم تو نمی دونی ... معذرت می خوام , فراموش کن ...
گفتم : به جای اینکه منو سوال و جواب کنی , بگو امیر دیگه چی بهت گفت ؟
وای , دارم دیوونه میشم ... حالا تو میگی من برم راز دلم رو به کی بگم ؟
می خوای موضوع صادق رو بهش بگم ؟ ... ببین چه غوغایی راه میندازه ... کاری می کنه شیما خودکشی کنه ...
دست خودش نیست , آدم ساده و مهربونیه ... تازه مادرمه ... خیلی دوستش دارم , به بوی اون زنده ام ولی پذیرفتم که بار اونو به خاطر خواهر و برادرم به دوش بکشم ...
مال حالا نیست , از بچگی این کارو کردم ...
امان گفت : اونو ول کن , یک پولیه بهش می دیم می ره دنبال کارش ...
حالا بگو تو چه خوابی می بینی که اینقدر می ترسی ؟
گفتم : باز تو حرف رو عوض کردی ؟ ... خیلی خوب , باشه ... باور کن چیز به خصوصی نیست , سه تا مرد رو می ببینم که ازشون بی جهت می ترسم ... همین ...
یکم رفت تو فکر و گفت : سه تا مرد ؟ نباید تو بیخودی ترسیده باشی ... خوب تعبیرش معلومه , دو تا از اون مردا که امیر و صادق هستن ... یکی دیگه اش کی می تونه باشه ؟
گفتم : شاید تویی ...
گفت : نه , نیستم ... چون از ته دلم عاشق توام نمی تونی از من بترسی ...
گفتم : امان خواهش می کنم تا همین جا اومدی جلو , بسه دیگه ... یکم صبر کن من اوضاع دور و ورم رو درست کنم و با خیال راحت زنت بشم ...
گفت : نه , نمی شه ... تو رو باید بیارم پیش خودم , اینطوری نابود میشی ... نمی تونم , باور کن ...
اگر موضوع صادق نبود یا امیر , حتما همین کارو می کردم ... ولی الان دیگه التماسم که بکنی فایده نداره ... از طریق مامانت وارد می شم ...
گفتم : می دونی چقدر دلم می خواد فریاد بزنم و بگم امان بیا منو ببر ... کاری کن دیگه حتی خوابم نبینم ...
گفت : پس دیگه نه توش نیار ... تند تند کارامون رو بکنیم ...
اولم عقد کنیم تا امیر از سرمون باز بشه ... دوم خواب هاتو برام مو به مو بگو که اینقدر فکرت رو مشغول نکنه ... و سوم اینکه من باور نکردم خوابت همونی باشه که به من گفتی ...
ولی باشه , عیب نداره ... ما شب دوشنبه میایم و بله برون و یک عقد می کنیم ... چی میگی ؟ خوبه ؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حرف هاتو تو دلت نگه داشتی , می خوام به من اعتماد کنی ... گفتم : به تو اعتماد دارم ولی نمی خوام تو رو
سنگ خارا 🥀
قسمت سی ام
بخش اول
گفتم : نه امان , شلوغش نکن ... من خودم مراقب خودم هستم ...
خودم بهت میگم کی باشه , ولی لطفا خواهش می کنم منو تحت فشار قرار نده ...
می بینی الانم حالم خوب نیست , باید برم خونه و تکلیف این مسئله رو روشن کنم ...
گفت : وای تو رو خدا به مامانت نگی من گفتم , برای من بد میشه ... خدا شاهده اگر می دونستم نمی دونی , حرفی نمی زدم ...
گفتم : تو گفتی منو می شناسی , فکر می کنی اگر می دونستم ساکت می موندم ؟ چطوری تونستی این فکر رو در مورد من بکنی ؟
بگو امیر دیگه چی گفته که من یکجا درستش کنم ؟
گفت : نگار جان چرا از دست من عصبانی میشی ؟
درسته من بدون فکر حرف زدم ولی منظور بدی که نداشتم ... تو که می دونی نمی خوام تو رو ناراحت ببینم ...
گفتم : امان دیگه هیچی نگو , می خوام برم خونه ...
تو راه امان سعی می کرد از دل من در بیاره ... در صورتی که من از دست اون عصبانی نبودم ...
فقط از اینکه همچین فکری در مورد من کرده بود , یکم ازش دلخور شدم ... اما داشتم دق دلمو سر اون خالی می کردم ...
نمی تونستم قبول کنم مامانم همچین کاری کرده ...
من حتی یک جورایی از امان هم خجالت کشیده بودم و شاید می خواستم با این رفتارم که شبیه به مامانم بود , حق رو به جانب خودم بدم ...
ولی احساس می کردم دوباره قدرتم رو به دست آوردم ...
مدتی بود که برخلاف گذشته که همیشه با شجاعت با مشکلاتم دست و پنجه نرم می کردم , از همه چیز واهمه پیدا کرده بودم ...
ترس و ناتوانی وجودم رو گرفته بود و حالا با حرفی که امان به من زد متوجه شده بودم که خودم باید از پس مشکلاتم بر بیام ... داشتم به شونه های اون تکیه می دادم و این منو ضعیف کرده بود ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی ام
بخش دوم
دم خونه پیاده شدم ...
گفت : نگار جان , من می تونم کاری بکنم ؟
گفتم : نه , من خوبم ... خاطرت جمع باشه , درستش می کنم ... نه از امیر می ترسم نه از صادق , صد تا مرد سیاه پوشم بیان سراغم می تونم از عهده اش بر بیام ...
به خاطر همه چیز ازت ممنونم , تو خیلی خوبی ... ولی بذار خودم مشکلمو حل کنم ...
تا حالا کردم , بعد از اینم می کنم ...
دستشو دراز کرد طرف من و داشت می گفت که : خوب پس چرا اینطوری حرف می زنی ؟
ولی من گوش نکردم و از پله ها رفتم بالا و نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم به خونه ...
مامان با خنده و شوخی اومد جلو و گفت : خوب ما رو قال گذاشتین ... کجا رفته بودین دم بریده ؟
در حالی که می رفتم طرف اتاقم گفتم : مامان با من بیاین ... شایان برو بیرون ...
بابا پرسید : اتفاقی افتاده ؟ با امان حرفت شده ؟
نگار , نگار جواب بده ...
گفتم : نه بابا جون , چیزی نیست ... با مامان کار دارم ...
درِ اتاق رو بستم و خیلی آهسته که صدام بیرون نره , گفتم : بشینین ...
خواهش می کنم داد و قال راه ننداز ... اگر می تونستم تا فردا صبر کنم می کردم , ولی متاسفانه الان مثل دیوونه ها شدم و نمی تونم جلوی خودمو بگیرم ...
ولی اگر شما آروم باشی می تونیم با هم این مشکل رو حل کنیم ...
مامان یکم ترسیده بود ... رنگ از روش پرید و گفت : حرف بزن دیگه , جون به سر شدم ...
باز می خوای منو به چی متهم کنی ؟ به مامانش حرفی زدم که به مذاقش خوش نیومده ؟ به خدا اون از من پرسید نگار قبلا نامزد داشته یا نه ؟
به امام رضا من فقط توضیح دادم که نداشتی , همین ... دیگه در مورد تو حرفی نزدیم ...
منِ بدبخت که جز عزت و احترام کاری نکردم ...
گفتم : مامان بگو چقدر و چرا از امیر پول گرفتی ؟ ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی ام
بخش سوم
یک مرتبه حالش عوض شد و آب دهنشو قورت داد و دستپاچه شد و گفت : اومد به تو گفت ؟
با حرص زدم روی پام و چنگ زدم و گوشت تنم رو گرفتم و همینطور نگه داشتم که بتونم خودمو کنترل کنم , گفتم : بگین چرا و چقدر؟
زود باشین دارم می میرم ... مامان می فهمی دارم دق می کنم از دست شما ؟
می فهمی داری با آبروی خانوادت و عزیزات بازی می کنی ؟
می فهمی داری همه ی ما رو بدبخت می کنی ؟
گفت : اوووو , ولم کن ... اصلا به تو چه ؟ قرض کردم , خودم پس می دم ... تو دخالت نکن , مگه من بچه ام ؟ ...
گفتم : بده ... زود باش همین الان بده , می خوام ببرم بهش بدم ...
گفت : خودم می دم , چرا بدم به تو ؟
گفتم : برای اینکه به امان و مادرش گفته ... حالا خوب شد ؟ حالا راحت شدین ؟ ...
در حالی که صورتم خیس اشک بود , با التماس گفتم : تو رو خدا دیگه کشش نده , فقط بگو چقدر و چرا این کارو کردی ؟
گفت : بابات خونه نبود , صابخونه اومده بود و کرایه اش رو می خواست ... مثل اینکه یکی دو روز عقب افتاده بود ... گفتم صبر کن تا شوهرم بیاد ...
قسم خورد که الان لازم داره وگرنه مزاحم من نمی شد ... هر چی گفتم الان ندارم , به خرجش نرفت ...
امیر رد می شد و دید , خودش گفت من بهتون می دم ... همین قدِ کرایه خونه داد ...
گفتم : بابا کرایه رو نداد ؟
با مِن مِن گفت : چ
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حرف هاتو تو دلت نگه داشتی , می خوام به من اعتماد کنی ... گفتم : به تو اعتماد دارم ولی نمی خوام تو رو
را داد ... تو این دعوا مرافعه ها بود , کاهلی کردم و خرج شد ... منتظر بودم پول دستم بیاد و بهش پس بدم ... به خدا نگار جون تقصیر من نبود ...
یکم دادم به شایان خرید کرد ... دیگه چون کم بود ندادم تا بذارم روش , ولی یک مرتبه دیدم تموم شده ... تو این خونه ی وامونده که پول نمی مونه ...
گفتم : مامان خودتم می دونی که بیشتر حرفات دروغ بود ... اگر پول می خواستی به من می گفتی یا زنگ می زدی به بابا و می گفتی براش کارت به کارت کنه , غیر از اینه ؟ باید حتما کاری کنی که آبروی ما رو ببری ؟
باید دستت رو جلوی مردم دراز کنی ؟ آخه چطوری روت میشه ؟
بابای بدبخت من از صبح تا شب کار می کنه ... هنوز تو این سن داری کاشی می چسبونه ، گچ کاری می کنه که ما دستمون جلوی کسی دراز نشه , اون وقت شما چطوری راضی شدی همچین کاری با ما بکنی ؟ ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی ام
بخش چهارم
گفت : الهی قربونت برم , بابات نفهمه که دیگه ولم نمی کنه ... دندهش نرم می خواست بیشتر بهم پول بده ... تقصیر اونه ...
حالا هم طوری نشده که اینقدر بزرگش کردی , من این دو سه روزه جورش می کنم و می رم پرت می کنم جلوش و می گم بگیر گدا ...
گفتم : خواهش می کنم مامان شما هیچ کاری نکن , هیچ کار ... متوجه شدین ؟ بشین سر جات ... تو رو خدا اینقدر آبروریزی نکن ....
کیفم رو برداشتم و از در خونه رفتم بیرون ...
در حالی که بابا متعجب می پرسید : چی شده ؟ خوب به منِ پدرسگم بگین ... باید حتما یک کاری کنین امروز که بهمون خوش گذشت از دماغمون بیاد بیرون ؟
نگار , وایستا ... بگو چی شده ؟ ...
درو بستم و رفتم بالا ... در خونه ی امیر رو زدم و منتظر شدم ...
خودش درو باز کرد و با همون شلوارک و تی شرت آستین حلقه ... ولی این بار بی پروا جلوی من ایستاد ...
گفتم : آقای عطاری , اومدم باهاتون حرف بزنم ...
در ضمن شماره ی کارتتون رو بگیرم و پولی که به مامان دادین رو با تشکر براتون واریز کنم ...
گفت : خوب بفرمایید تو , دم در که بده ...
گفتم : نه ممنون , خیلی وقت شما رو نمی گیرم ... فقط می خواستم بگم تو این ماجرا با اینکه بعضی کارای شما قابل توجیه و بخشش نیست , ولی من حق رو به شما می دم و از چیزایی که پیش اومد عذر می خوام ... لطفا بذارین همین جا تموم بشه ...
گفت : مثلا چه کاری کردم که قابل بخشش نیست ؟
معلومه که حق با منه , پس می خواستین با کی باشه ؟ ... با تو که این همه مدت منو سر کار گذاشتی ؟
گفتم : آقای عطاری , لطفا با انصاف باشین و بگین من کاری کردم که شما امیدوار بشین ؟
یک نمونه اش رو بگین , من قبول می کنم ...
گفت : من برای تولدت که اومدم دستبند برای چی بهت دادم ؟ و تو چرا قبول کردی ؟ منِ همسایه چرا باید به تو دستبند طلا بدم ؟ ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی ام
بخش پنجم
گفتم : وای باور کنین هنوز از تو جعبه اش در نیاوردم ...
اگر قبول نمی کردم بی ادبی نبود ؟ شما به عنوان یک مهمون آمدین , خودتون هم شاهد بودین من از اون تولد خبر نداشتم ... حتی از اومدن شما هم بی خبر بودم ... حالا شما کادو آوردین , می شد نگیرم ؟ مگه من ازتون خواستم ؟ ... الانم میرم میارم ...
و درحالی که بدنم گُر گرفته و از شدت عصبانیت سرعتم زیاد شده بود , دویدم پایین و رفتم تو اتاقم و جعبه رو برداشتم ...
بابا گفت : صبر کن ... تنها نرو , منم میام ... بذار بببنیم این مرتیکه چی میگه ؟ ...
گفتم : بابا تو رو خدا , مثل همیشه بهم اعتماد کن و بذار قال قضیه رو بکنم ... شما دخالت نکن , بدتر میشه ...
و دوباره دویدم بالا ...
امیر رفته بود تو خونه ولی در باز بود ...
زنگ زدم ... با بی حوصلگی اومد و شماره ی کارتش رو که رو یک کاغذ نوشته بود , داد دست من و
گفت : تو فکر کردی من مشکلم این دستبنده ؟ یا این پول ؟ برای چی دارین با اعصاب من بازی می کنین ؟
گفتم : تو رو خدا ببخشین , بذارین تموم بشه بره ... همین الان واریز می کنم ...
اینم دستبند ... اگر چیز دیگه ای هم هست , همین الان بگین ...
جعبه رو گرفت و گفت : امیدی که مادرتون به من داد رو چطوری می خواین جبران کنین ؟
گفتم : آقای عطاری , از صبر من سوءاستفاده نکنین ...
اصلا گیرم که خود من به شما امید دادم و نامزد شما هم بودم , حالا نمی خوام ... مگه زوره ؟
مردم چهل سال با هم زندگی می کنن و طلاق می گیرن ... مگه شما زنتون رو طلاق ندادین ؟ وقتی کسی نمی خواد , نمی خواد دیگه ...
این چه فکریه شما دارین ؟ مگه ما با شما چیکار کردیم ؟می خواستی نرین دنبال مامانم ...
مگه من بهتون نگفتم به طناب پوسیده ی اون تو چاه نرین ... این عین حرفم بود , چرا رفتین ؟ ...
حالا من مقصرم ؟ ... اگر یکم انصاف داشته باشین متوجه میشین که خودتون کردین , تاوانشم خودتون پس بدین ...
مادر من آدم ساده ایه , فکر کرده بود همسر مناسبی برای من هستین ... ولی من نمی خواستم , از اولم همین بود ...
اینو می فهمین ؟ در واقع این شما هستی که ب
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حرف هاتو تو دلت نگه داشتی , می خوام به من اعتماد کنی ... گفتم : به تو اعتماد دارم ولی نمی خوام تو رو
اید از من معذرت بخوای ...
مزاحمم شدی و فکرم رو درگیر کردین و کلی صدمه ی روحی به من زدین ...
ولی دارم انسانیت می کنم که تو همسایگی مشکلی پیش نیاد و اومدم ازتون معذرت خواستم ...
چون می دونم هیچ کس دنبال دردسر نمی گرده , فکر کردم اگر ازتون دلجویی کنم تموم میشه دیگه ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی ام
بخش ششم
با بی تابی سرشو برگردوند و فریاد زد و با لحن بدی گفت : فرهاد , برو تو اتاقت ... درو هم ببند ...
ببین نگار , مشکل من با تو اینطوری حل نمی شه ...
من عاشق تو شدم , تو عمرم کسی رو اینطوری نخواسته بودم ...
امیدوار شدم ، نقشه کشیدم و خیال بافی کردم ... حاضر بودم دنیا رو به پات بریزم ... ولی تو چیکاری کردی ؟
به خاطر کار برادرم همه چیز رو گذاشتی زیر پات ... هم آبروم رفت هم غرورم شکست ... حالا بیاین اینو جمع کنین ...
گفتم : واقعا که چقدر شانس آوردم زن تو نشدم , هیچی حالیت نیست ... اصلا نمی دونم چی باید بهت بگم ؟ اصلا چرا پای برادرت رو می کشی وسط ؟
به خدا این نبود ... فقط نمی تونستم قبول کنم زن تو باشم , همین ...
به مادرتون هم گفتم ...
گفت : برو بابا , تا وقتی نمی دونستی ما فامیل سحر هستیم با من خوب بودی ... فکر می کنی من خرم ؟ ...
در حالیک ه دیگه داشتم از کوره در می رفتم , گفتم : نه بابا ... تو اصلا حالت خوب نیست , خودتم نمی فهمی چی می خوای ...
خوب حالا اینطوری شده , من از شما خوشم نمیاد ... شما بگو باید چیکار کنیم ؟ راهش چیه ؟
گفت : شما هیچی کاری نمی خواد بکنین , من خودم می دونم باید چیکار کنم ...
و درو زد به هم ...
یکم همون جا موندم ... نمی دونستم چیکار کنم ؟ ...
دوباره برگشتیم سر جای اولمون ...
از پله ها رفتم پایین ...
مامان و بابا دم در ایستاده بودن ...
از کنارشون رد شدم ... خودمو رسوندم به خیابون و با قدم های تند و بلند ، بی مقصد و بی اختیار تا اونجایی که پاهام قدرت داشت رفتم و فکر کردم ...
باید آروم می شدم و باید راه درست رو پیدا می کردم ...
با خودم حرف می زدم ... مثلا می خواد چیکار کنه ؟ غلط کرده , اون یک نفره ما این همه ... مگه شهرِ هرته ؟
اصلا زودتر زن امان میشم تا خیالم راحت بشه ... پیشنهادشو قبول می کنم ...
واقعا خدا بهم رحم کرد که تقدیر منو با امیر نساخته بود ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی ام
بخش هفتم
دیروقت رسیدم خونه ...
با مامان که قهر کرده بودم و اصلا دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم , ولی از بابا عذرخواهی کردم و رفتم بخوابم ...
تلفنم رو چک کردم ... نُه بار بابا زنگ زده بود و سه بار امان ... ثریا و خندان و شیما ...
خاموشش کردم و دراز کشیدم ... دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم ....
دوباره خواب دیدم دارم پرواز می کنم ...
آسمونی رو دیدم که پر از ستاره بود ... همه می درخشیدن ... آزاد و سبک بال تو هوا می چرخیدم ... امان رو دیدم با نگاهی نافذ و عاشق ... طوری که وجودم رو گرم کرده بود ...
دستم رو دراز کردم , چنان محکم گرفت که توی خواب تصورم این بود که هرگز منو رها نمی کنه ...
قلبم لبریز از عشق اون شده بود ... حس خوبی داشتم ... انگار ذوق می کردم ...
که یک مرتبه همین طور که دستم تو دست امان بود و گرمای اونو کاملا حس می کردم , یکی منو تکون داد و از خواب پریدم ...
کمی جا به جا شدم ... هنوز امان رو کنارم حس می کردم ... دلم نمی خواست بیدار بشم ...
فردا تا نزدیک ظهر از رختخواب بیرون نیومدم ...
دلم نمی خواست با مامان روبرو بشم ...
همین طور دراز کشیده گوشیمو روشن کردم ... دو تا پیام از امان داشتم ... سلام نگار جان , یک خبر از خودت به من بده ... زنگ زدم جواب ندادی , نگرانم ...
دوباره سلام , چرا جواب نمی دی ؟ از دستم دلخور شدی ؟ معذرت می خوام , بی فکری از من بود ... قول می دم دیگه تکرار نکنم ...
من دارم می رم اداره ... ساعت دو تعطیل می شم ...
بهت زنگ زدم جواب بده , چون خیلی دوستت دارم ...
همینطور که تو تخت نشسته بودم و گوشی دستم بود , فکر می کردم ... باید امروز با صادق هم حرف بزنم ...
نباید اون بیشتر از این به کارش ادامه بده وگرنه بعدا شیما از من دلگیر می شه ...
مامان اومد سراغم و گفت : چی شد ؟ دیشب به امیر چی گفتی ؟
گفتم : وای خدای من , یادم رفت پول به حسابش بریزم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی ام
بخش هشتم
و سرمو گرم کردم به این کار و دیگه باهاش حرف نزدم ...
ولی اون سعی می کرد دل منو به دست بیاره ...
تا راس ساعت دو امان زنگ زد ...
فورا جواب دادم و گفتم : جانم ؟ ...
گفت : فدای شما نگار خانم , برای اولین بار بود با مهربونی جواب منو دادی ...
گفتم : چون دیشب حقت نبود ... من دق دلمو سر تو خالی کردم , ببخشید ...
گفت : وای خدا رو شکر , فکر می کردم از دستم ناراحتی ... حالا برنامه ات چیه ؟ بیام دنبالت ؟
گفتم : نه بابا , چی میگی ؟ هر شب هر شب که نمی شه ...
گفت : نگار بیا عقد کنیم ... بعدا عروسی می گیری
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حرف هاتو تو دلت نگه داشتی , می خوام به من اعتماد کنی ... گفتم : به تو اعتماد دارم ولی نمی خوام تو رو
م ...
گفتم : شب دوشنبه که نه , شب جمعه ...
هیجان زده گفت : راست میگی ؟ عاقد هم بیاریم ؟ ...
گفتم : بیاریم ...
گفت : بریم حلقه بخریم ؟
گفتم : بریم ...
گفت : همون شب نامزدی بگیریم ؟
گفتم : بگیریم ...
گفت : وای نگار , دارم از خوشحالی بال در میارم ... یعنی چی ؟ تو چرا اینطوری شدی ؟ دارم ذوق مرگ میشم ... دیگه روز جمعه تو زن منی ؟
گفتم : نه , همون شب جمعه زن تو می شم ...
و اینطوری شد که فروغ خانم به مامان زنگ زد و قرار و مدار شب جمعه رو گذاشتن ...
ما از این طرف تدارک می دیدیم و فروغ خانم و امان از اون طرف ...
شور و حالی افتاده بود تو خونه ی ما ؛ نگفتنی ... که همه چیز رو فراموش کرده بودیم ...
حتی من صادق رو هم از یاد بردم و بی خیالش شدم ...
من و امان که از هیجان یک جا بند نمی شدیم ...
اغلب گوشی دستمون بود و با هم حرف می زدیم و برای شب جمعه برنامه ریزی می کردیم ...
حالا منم رو ابرا بودم ... از اینکه مدام خواب خوب می دیدم , دلم آروم شده بود ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش اول
تا چهارشنبه نزدیک غروب بود که امان زنگ زد و گفت : سلام نگار جان , اگر کاری نداری با هم بریم بیرون ...
گفتم : کار که نگو , خیلی دارم ... تازه این چند شبه همش با هم بودیم , امشب به کارمون برسیم بهتره ...
گفت : برای اینکه احساس می کنم خسته شدی ... می خوام برای شام ببرمت بیرون تا خستگیت در بیاد ...
گفتم : آخه الان دیگه داریم با خندان و ثریا میز نامزدی رو آماده می کنیم ...
ثریا گفت : تو برو , ما هستیم ... تازه هنوز خیلی وقت داریم ...
گفتم : پس قول بدین تا من میام حاضر باشه ...
گفت : چشم نگار خانم , سعی خودمون رو می کنیم ...
گفتم : امان جان میام , چون منم باید با تو حرف بزنم ...
گفت : حرف بزنیم ... پس حاضر شو دارم میام ...
وقتی سوار ماشین شدم , گفتم : امان , میشه بریم یک غذا ساده بخوریم ؟ آخه گرسنه نیستم !
گفت : نه می خوام ببرمت یک جای قشنگ و یک شام رومانتیک ... گرسنه نیستم و نمی خورم , نداریم ...
راستی فردا خواهرم آزیتا میاد , من باید سه و نیم فرودگاه باشم ... تو رو خدا ببین , داماد دم عقد چه کارایی باید بکنه ؟
گفتم : داماد جان , میشه خودمون دو تا بله برون بکنیم ؟ ...
من دوست ندارم جلوی جمع برای چیز , چه می دونم مهر , خرید و از این جور چیزا حرف بزنیم ...
گفت : بله برون یعنی این ؟ خوب هر کاری تو بگی می کنم , برای من مهم نیست ... زیاد از این چیزا سر در نمیارم ...
بگو چی می خوای ؟ من انجامش می دم ...
یکم جا به جا شدم و برگشتم طرف امان و همینطور که اون رانندگی می کرد , گفتم : پس اگر موافقی بله برون من و آقا امان شروع شد ...
اول اینکه من یک زن مستقل هستم و نمی خوام کسی استقلالم رو ازم بگیره ... این یعنی عدالت ...
هر چی داریم چه من چه تو باید مال هر دومون باشه , نصف نصف ...
چیزی از هم پنهون نداشته باشیم و به هم دروغ نگیم ... این یعنی صداقت ...
سوم اینکه در هیچ شرایطی به هم توهین نکنیم ...
صدامون رو برای هم بالا نبریم ... هر وقت از هم ناراحت شدیم سکوت کنیم تا آروم بشیم و بعد حرف بزنیم ...
من واقعا تحمل جر و بحث و توهین رو ندارم ... این یعنی احترام متقابل ...
اگر اینا رو قبول داری , شرط ازدواج من ایناست ... پس می تونین فردا بیاین و من و تو با هم یک دل و یک زبون بشیم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش دوم
گفت : اینایی که تو گفتی یعنی خوشبختی ... همش عالی بود ... موافقم , ولی مهرت چقدر باشه ؟
گفتم : مهر خواهرهای من هر کدوم پانصد سکه بود ... ثریا هم سیصد و سیزده تا ...مامان من و مامان تو هم مهریه داشتن ...
این یک عرف جامعه ی ماست ... ولی من طور دیگه ای فکر می کنم ... نمی خوام مهر پشتوانه ی زندگیم باشه , می خوام قول و قرار و محبت رشته ی عقد ما رو محکم کنه ...
من چیزی که تو نداری رو ازت نمی خوام ... اگر روزی منو نخواستی خودم می تونم از عهده ی خودم بربیام ... پول تو رو نمی خوام ...
همین که شرط اولم رو قبول کنی , میشه مهر من ... اگر من تو رو نخواستم , میشه مهر تو ...
برای چیزای دیگه هم مشکلی ندارم , هر طوری خودتون صلاح می دونین ...
حالا بگو ما باید کجا زندگی می کنیم ؟
گفت : بیا خونه ی ما رو ببین ... اگر دوست داشتی همون جا , اگر نداشتی خونه می گیرم و مستقل زندگی می کنیم ...
گفتم : فکر می کنم مستقل باشیم بهتره ...
گفت : چشم , ولی اول تو خونه رو ببین بعد نظرت رو بده ... خوب دیگه تموم شد ؟ حالا من بگم ؟ چون منم شرط دارم ...
گفتم : این حق توئه که شرط داشته باشی ...
گفت : اول من ازت می خوام که همیشه دوستم داشته باشی و در هر شرایطی اینو بدونی که من عاشق توام و هیچ وقت ازت دست نمی کشم ...
این یعنی عشق ... بقیه اش حرفه ...
گفتم : قبول ... خوب ؟؟
گفت : چی خوب ؟
گفتم : دو و سه چی شد ؟
خنده اش گرفت و گفت : دوم اینکه اگر من زدمت صدات در ن
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حرف هاتو تو دلت نگه داشتی , می خوام به من اعتماد کنی ... گفتم : به تو اعتماد دارم ولی نمی خوام تو رو
میاد , البته بدون فحش و بی احترامی ... چون زدن تو شرط های تو نبود ...
سوم اینکه من مرد شکمویی هستم و یک وقت اگر خواستم بخورمت , خودت می ری تو دیگ و حرفم نمی زنی ... بازم بدون فحش و بی احترامی ...
خندیدم و گفتم : امان , از دست تو امان ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش سوم
بالاخره روز پنجشنبه رسید ...
در خونه ی ما مرتب باز و بسته می شد و این می رفت و اون میومد ... صندلی ها ی کرایه ای رسیده بود و پسرا اونا رو میاوردن بالا ...
مبل ها رو جمع کرده بودیم تو اتاق من تا مهمون ها جا بشن ...
فروغ خانم گفته بود ما بیست و پنج نفر هستیم و ما هم که با پدربزرگم و خانمش و عمه و شوهرعمه ام همین تعداد می شدیم ...
بچه ها همه در تلاش بودن ... اما صادق برخلاف همیشه که از زیر کار در می رفت , خودشو به آب و آتیش می زد و هر کس هر کاری می خواست بکنه اون می گفت : بذارین من انجامش می دم ...
حتی با اصرار نذاشت مامان ناهار درست کنه و گفت : من از بیرون می گیرم تا شما راحت باشین ...
و بازم با اصرار شام رو هم اون سفارش داد و نمی خواست پولشو بگیره که وقتی دید من ناراحت شدم , قبول کرد ...
اما این وسط فقط حرص می خوردم ... نمی تونستم از ترس اینکه شیما بویی ببره حرفی بزنم , ولی تصمیم داشتم بعد از عقد کار رو با او یکسره کنم ...
خندان و شادی تو آشپزخونه مشغول درست کردن دسرهای مختلف بودن ... من و ثریا هم میز نامزدی رو می چیدیم ...
شیما از همون سر صبح آهنگ های مبارک باد گذاشته بود و هر جا که منو گیر میاوردن دست می زدن و با هم می خوندن : یار مبارک بادا ... ان شالله مبارک بادا ...
ذوق و شوقی که تو دلم افتاده بود , برام لذت بخش بود ولی ته دلم شور۸ می زد ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش چهارم
نکنه امیر کاری بکنه که باعث ناراحتی بشه ...
در عین حال دلمم براش می سوخت ...
اینو می دونستم که اونم نمی خواست اینطوری بشه ...
که شایان سراسیمه از بیرون اومد و گفت : نگار جون ... نگار جون ... آقا امیر گفت بهت بگم مبارک باشه ...
گفتم : خوب این که بد نیست , تو چرا اینطوری شدی ؟
گفت : آخه چون عصبانی بود ... رفت بالا و با حرص دست فرهاد رو گرفت و با خودش برد ...
مامان بزرگ فرهادم باهاش بود ...
بابا فورا از جاش بلند شد و گفت : بذارین من برم با این مرتیکه حرف بزنم و حسابشو بذارم کف دستش ...
گفتم : تو رو خدا بابا شر به پا نکنین ... می خواد چیکار کنه ؟ لجش گرفته یک چیزی گفته , ولش کنین ...
ولی صادق به مرتضی اشاره کرد و با هم از در رفتن بیرون ...
بلند گفتم : مرتضی , تو رو خدا دردسر درست نکنین ... نرین سراغ امیر ...
چونه شو داد جلو و گفت : شوخی می کنی ... فکر کردی ما روز عقد تو دردسر درست می کنیم خواهرزن ؟ خاطرت جمع , الان میایم ...
دلم شور افتاد و سرمو به کار گرم کردم ...
سه چهار دقیقه بیشتر طول نکشید که برگشتن ...
هر چی پرسیدیم : چی شد ؟ چیکار کردین ؟ ...
گفتن : به ماشین سر زدیم و اومدیم , همین ...
گفتم : با امیر کاری نداشتین ؟ ...
گفت : نه بابا , بریم چی بگیم ؟چرا گفتی مبارک باشه ؟ ولی اگر دست از پا خطا کنه , ما هستیم ...
ولی فکر نکنم اینقدر بی عقل باشه که بخواد کاری بکنه ... شایدم بیچاره قصد بدی نداشته ... به نظرم که مرد بدی نیست ...
اونقدر کار داشتیم که زمان تند می گذشت ... امان ساعت سه و نیم رفته بود فرودگاه تا خواهر و شوهرخواهر و بچه ها رو بیاره ... همون جا به من زنگ زد و دیگه ازش خبر نداشتم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش پنجم
لباس پوشیدم و آماده شدم ...
قرارمون ساعت هفت شب بود و نزدیک اومدن اونا ...
همه چیز آماده شده بود و من روی صندلی نشستم تا خستگیم در بره ...
که در یک لحظه نفهمیدم چی شد ... ارتباطم با دنیا قطع شد و اون سه مرد سیاه پوش رو دیدم ...
فورا یک پلک زدم ...
ولی دوباره دیدم ...
انگار نفس کم آوردم و با صدای بلند یک آه از گلوم در اومد ...
بازم اون ترس لعنتی و بی دلیل اومد سراغم ...
حالم مثل کسی بود که خبر بدی رو شنیده و یا دیده باشه ...
صورتم خیس شده بود و دستم از شدت لرزش در اختیارم نبود ...
هر چی ازم می پرسیدن چی شده ؟ جوابی نداشتم بدم ... برای اینکه خودمم نمی دونستم از چی و چرا من اینطور ناراحت می شم ...
مثل کابوسی بود که آدم نمی تونه تعریفش کنه ...
حالا فقط می ترسیدم برای امشب مشکلی پیش بیاد .. .
در همین لحظه شایان اومد و گفت : نگار جون , اومدن ... همه با هم اومدن ...
ثریا فورا دستم رو گرفت و کشید طرف اتاق مامان ...
مامان اسپند رو ریخت رو آتیش ...
بابا رفت جلو تا ازشون استقبال کنه ...
ثریا درو بست و بازوهای منو گرفت و نشوند روی لبه ی تخت ...
ولی من حالم خوب نبود ...
ثریا شونه هامو می مالید و دلداریم می داد : نگار , تو که همیشه خودت همه رو نصیحت می کردی ...
لطفا الان خودتو آروم کن ... احمق جون , الا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حرف هاتو تو دلت نگه داشتی , می خوام به من اعتماد کنی ... گفتم : به تو اعتماد دارم ولی نمی خوام تو رو
یشتر صدای بابام بود که نا فهموم به گوش ما می رسید ...
چراغ خونه ی همسایه ها یکی یکی روشن می شد ...
من هنوز نمی دونستم امان رفته یا نه ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حرف هاتو تو دلت نگه داشتی , می خوام به من اعتماد کنی ... گفتم : به تو اعتماد دارم ولی نمی خوام تو رو
ن میگن عروس مون غشیه ... خودتو جمع و جور کن ...
گفتم : آخه چرا درست الان اینو دیدم ؟ من که خواب نبودم ... چشمم باز بود ...
گفت : دیگه بهش فکر نکن , آروم باش ... آروم ...
خندان اومد تو و گفت : وای نگار بیا ببین برات چیکار کردن ؟ همه چی عالیهه ... تو کی میای ؟ حالت خوبه ؟
گفتم : خوبم عزیزم , الان میام ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش ششم
یکم طول کشید تا حالم جا اومد ... از اتاق رفتیم بیرون ...
همه دست زدن ...
فکر کرده بودن این یک رسم ماست که عروس دیرتر بیاد بیرون ...
امان اول خواهر و شوهرخواهرش رو معرفی کرد ...
آزیتا , خانمی بود حدود چهل و پنج شش ساله ... قدی بلند و صورتی دلنشین داشت با گونه های برجسته ...
و بعد هم منو با یکی یکی مهمون هاشون آشنا کرد ...
بله برون زیاد طول کشید ... با اینکه همه چیز مورد توافق من و امان قرار گرفته و قبلا حرف هامون رو با هم زده بودیم , ولی شوهرعمه ی امان اصرار داشت که مکتوب بشه ...
و یک ساعتی با حرفای اضافه که از حوصله ی من خارج بود , طولش داد ...
و بالاخره عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد ...
سرم پایین بود و دل تو دلم نبود ... خدایا میشه تموم بشه ؟
صد تومن نذر محک می کنم که امشب به خیر و خوشی بگذره ... خدایا کمک کن ...
که شنیدم : عروس خانم وکیلم ؟
ثریا گفت : عروس رفته گل بچینه ...
بار دوم میگم : عروس خانم وکیلم ؟
- عروس رفته گلاب بیاره ...
برای بار سوم می پرسم : وکیلم بنده ؟ ...
فورا گفتم : با اجازه ی پدر و مادرم و پدربزرگم بله ...
خندان گلبرگ هایی رو که آماده کرده بود , ریخت سرمون ...
عاقد از امان پرسید : شما چی آقای داماد ؟ وکیلم عروس خانم رو با مهریه ی معلوم به عقد دائم شما در بیارم ؟ ...
امان گفت : بله ... بله ... بله ...
همه خندیدن و خطبه شروع شد ...
امضاها رو که کردیم , دیگه خیالم راحت شد ...
من زن امان شدم و کسی نمی تونست اذیتم کنه ...
خدایا صد هزار مرتبه شکر ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش هفتم
دیگه دلم قرار گرفت و خوشحال شدم ... و امان از من خوشحال تر ...
البته مجلس به خاطر احترام بزرگترها اونطوری که بچه های ما دلشون می خواست , نشد ...
تا بعد از شام که مهمون ها رفتن ... ما موندیم و فروغ خانم و خانواده ی آزیتا ... اون یک دختر و پسر جوون داشت ...
تازه مجلس گرم شد و ما تونستیم خوشحالی کنیم ...
ساعت حدود دو بود که فروغ خانم بلند شد که خدا حافظی کنه ...
تعارفات معمولی انجام شد و بالاخره وقتی می خواست از در بره بیرون , گفت : توران خانم اگر اجازه بدین نگار جون فردا ناهار بیاد خونه ی ما , چون آزیتا چند روز بیشتر اینجا نیست همدیگر رو بیشتر ببینن ...
مامان بدون اینکه از من بپرسه , زود قبول کرد ...
و امان دست منو گرفته بود و سرشو آورد دم گوش من و گفت : تعارف کن من امشب بمونم ...
نگاهی بهش کردم و گفتم : نه بابا ؟ تو هم کم رو نداری ... دیگه چی ؟
گفت : پیش مرتضی می خوابم ...
گفتم : مرتضی پیش نداره ... برو پررو ...
انگشتش رو گرفت طرف من و به شوخی گفت : با احترام با شوهرت حرف بزن ...
هر دو خندیدیم .. .
باز پرسید : فردا چه ساعتی بیام دنبالت ؟
گفتم : هر وقت راه افتادی یک زنگ به من بزن ...
آهسته گفت : چشم خانم من ...
بابا و مرتضی رفتن بدرقه اونا ...
خیلی خسته بودم و فورا لباس عوض کردم و برگشتم دیدم بچه ها دارن صندلی ها رو تو هم می کنن ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش هشتم
گفتم : تو رو خدا دست به هیچی نزنیم , فردا رو که خدا ازمون نگرفته ...
شیما گفت : پس ما می ریم خونه , فردا میام کمک ...
شادی هم که ماشین نداشت , گفت : ما رو هم می رسونین ؟
صادق گفت : البته که می رسونیم ... زود باشین بریم , من همین الان خوابم ...
احسان نیما رو که خواب بود , بغل کرد و در باز کرد و رفت بیرون ولی با سرعت برگشت و گفت : شادی , نیما رو بگیر ...
مامان پرسید : چی شده ؟
گفت : تو خیابون دعوا شده ... آقا جون داره داد می زنه ... مثل اینکه با امیر دعواشون شده ...
شادی فورا با هراس بچه رو گرفت ...
صادق و احسان دویدن پایین ...
رنگ از صورتم پرید ... به ثریا گفتم : اگر فروغ خانم و آزیتا نرفته باشن و جلوی اونا این دعوا شده باشه , دیگه نمی خوام زنده بمونم ...
حمید داشت لباس می پوشید بره ببینه چی شده ...
گفتم : حمید , تو رو خدا جلوشون رو بگیر ... حتی شده معذرت خواهی کن , نذار دعوا کنن ...
خطرناکه ... تو رو خدا عجله کن , بدو ...
ثریا گفت : آره زود باش , نگار خواب بد دیده ...
حمید با سرعت کفششو پاش کرد ... اونم رفت ...
مامان حاضر شده بود و همین طور که به امیر فحش می داد , می خواست بره پایین که جلوشو گرفتیم ...
گفتم : مامان جان بشین ... الان مردای ما پنج نفرن , اون یک نفره ... طوری نمی شه ...
شما نرو کار بالا می گیره ...
در باز بود و صدای داد و بیداد اونا میومد ...
البته ب
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
یشتر صدای بابام بود که نا فهموم به گوش ما می رسید ... چراغ خونه ی همسایه ها یکی یکی روشن می شد ... م
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش دوم
گفت : اینایی که تو گفتی یعنی خوشبختی ... همش عالی بود ... موافقم , ولی مهرت چقدر باشه ؟
گفتم : مهر خواهرهای من هر کدوم پانصد سکه بود ... ثریا هم سیصد و سیزده تا ...مامان من و مامان تو هم مهریه داشتن ...
این یک عرف جامعه ی ماست ... ولی من طور دیگه ای فکر می کنم ... نمی خوام مهر پشتوانه ی زندگیم باشه , می خوام قول و قرار و محبت رشته ی عقد ما رو محکم کنه ...
من چیزی که تو نداری رو ازت نمی خوام ... اگر روزی منو نخواستی خودم می تونم از عهده ی خودم بربیام ... پول تو رو نمی خوام ...
همین که شرط اولم رو قبول کنی , میشه مهر من ... اگر من تو رو نخواستم , میشه مهر تو ...
برای چیزای دیگه هم مشکلی ندارم , هر طوری خودتون صلاح می دونین ...
حالا بگو ما باید کجا زندگی می کنیم ؟
گفت : بیا خونه ی ما رو ببین ... اگر دوست داشتی همون جا , اگر نداشتی خونه می گیرم و مستقل زندگی می کنیم ...
گفتم : فکر می کنم مستقل باشیم بهتره ...
گفت : چشم , ولی اول تو خونه رو ببین بعد نظرت رو بده ... خوب دیگه تموم شد ؟ حالا من بگم ؟ چون منم شرط دارم ...
گفتم : این حق توئه که شرط داشته باشی ...
گفت : اول من ازت می خوام که همیشه دوستم داشته باشی و در هر شرایطی اینو بدونی که من عاشق توام و هیچ وقت ازت دست نمی کشم ...
این یعنی عشق ... بقیه اش حرفه ...
گفتم : قبول ... خوب ؟؟
گفت : چی خوب ؟
گفتم : دو و سه چی شد ؟
خنده اش گرفت و گفت : دوم اینکه اگر من زدمت صدات در نمیاد , البته بدون فحش و بی احترامی ... چون زدن تو شرط های تو نبود ...
سوم اینکه من مرد شکمویی هستم و یک وقت اگر خواستم بخورمت , خودت می ری تو دیگ و حرفم نمی زنی ... بازم بدون فحش و بی احترامی ...
خندیدم و گفتم : امان , از دست تو امان ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش سوم
بالاخره روز پنجشنبه رسید ...
در خونه ی ما مرتب باز و بسته می شد و این می رفت و اون میومد ... صندلی ها ی کرایه ای رسیده بود و پسرا اونا رو میاوردن بالا ...
مبل ها رو جمع کرده بودیم تو اتاق من تا مهمون ها جا بشن ...
فروغ خانم گفته بود ما بیست و پنج نفر هستیم و ما هم که با پدربزرگم و خانمش و عمه و شوهرعمه ام همین تعداد می شدیم ...
بچه ها همه در تلاش بودن ... اما صادق برخلاف همیشه که از زیر کار در می رفت , خودشو به آب و آتیش می زد و هر کس هر کاری می خواست بکنه اون می گفت : بذارین من انجامش می دم ...
حتی با اصرار نذاشت مامان ناهار درست کنه و گفت : من از بیرون می گیرم تا شما راحت باشین ...
و بازم با اصرار شام رو هم اون سفارش داد و نمی خواست پولشو بگیره که وقتی دید من ناراحت شدم , قبول کرد ...
اما این وسط فقط حرص می خوردم ... نمی تونستم از ترس اینکه شیما بویی ببره حرفی بزنم , ولی تصمیم داشتم بعد از عقد کار رو با او یکسره کنم ...
خندان و شادی تو آشپزخونه مشغول درست کردن دسرهای مختلف بودن ... من و ثریا هم میز نامزدی رو می چیدیم ...
شیما از همون سر صبح آهنگ های مبارک باد گذاشته بود و هر جا که منو گیر میاوردن دست می زدن و با هم می خوندن : یار مبارک بادا ... ان شالله مبارک بادا ...
ذوق و شوقی که تو دلم افتاده بود , برام لذت بخش بود ولی ته دلم شور می زد ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش چهارم
نکنه امیر کاری بکنه که باعث ناراحتی بشه ...
در عین حال دلمم براش می سوخت ...
اینو می دونستم که اونم نمی خواست اینطوری بشه ...
که شایان سراسیمه از بیرون اومد و گفت : نگار جون ... نگار جون ... آقا امیر گفت بهت بگم مبارک باشه ...
گفتم : خوب این که بد نیست , تو چرا اینطوری شدی ؟
گفت : آخه چون عصبانی بود ... رفت بالا و با حرص دست فرهاد رو گرفت و با خودش برد ...
مامان بزرگ فرهادم باهاش بود ...
بابا فورا از جاش بلند شد و گفت : بذارین من برم با این مرتیکه حرف بزنم و حسابشو بذارم کف دستش ...
گفتم : تو رو خدا بابا شر به پا نکنین ... می خواد چیکار کنه ؟ لجش گرفته یک چیزی گفته , ولش کنین ...
ولی صادق به مرتضی اشاره کرد و با هم از در رفتن بیرون ...
بلند گفتم : مرتضی , تو رو خدا دردسر درست نکنین ... نرین سراغ امیر ...
چونه شو داد جلو و گفت : شوخی می کنی ... فکر کردی ما روز عقد تو دردسر درست می کنیم خواهرزن ؟ خاطرت جمع , الان میایم ...
دلم شور افتاد و سرمو به کار گرم کردم ...
سه چهار دقیقه بیشتر طول نکشید که برگشتن ...
هر چی پرسیدیم : چی شد ؟ چیکار کردین ؟ ...
گفتن : به ماشین سر زدیم و اومدیم , همین ...
گفتم : با امیر کاری نداشتین ؟ ...
گفت : نه بابا , بریم چی بگیم ؟چرا گفتی مبارک باشه ؟ ولی اگر دست از پا خطا کنه , ما هستیم ...
ولی فکر نکنم اینقدر بی عقل باشه که بخواد کاری بکنه ... شایدم بیچاره قصد بدی نداشته ... به نظرم که مرد بدی نیست ...
اونقدر کار داشتیم که زمان تند می گذشت ... امان ساعت
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
یشتر صدای بابام بود که نا فهموم به گوش ما می رسید ... چراغ خونه ی همسایه ها یکی یکی روشن می شد ... م
بچه ها دارن صندلی ها رو تو هم می کنن ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش هشتم
گفتم : تو رو خدا دست به هیچی نزنیم , فردا رو که خدا ازمون نگرفته ...
شیما گفت : پس ما می ریم خونه , فردا میام کمک ...
شادی هم که ماشین نداشت , گفت : ما رو هم می رسونین ؟
صادق گفت : البته که می رسونیم ... زود باشین بریم , من همین الان خوابم ...
احسان نیما رو که خواب بود , بغل کرد و در باز کرد و رفت بیرون ولی با سرعت برگشت و گفت : شادی , نیما رو بگیر ...
مامان پرسید : چی شده ؟
گفت : تو خیابون دعوا شده ... آقا جون داره داد می زنه ... مثل اینکه با امیر دعواشون شده ...
شادی فورا با هراس بچه رو گرفت ...
صادق و احسان دویدن پایین ...
رنگ از صورتم پرید ... به ثریا گفتم : اگر فروغ خانم و آزیتا نرفته باشن و جلوی اونا این دعوا شده باشه , دیگه نمی خوام زنده بمونم ...
حمید داشت لباس می پوشید بره ببینه چی شده ...
گفتم : حمید , تو رو خدا جلوشون رو بگیر ... حتی شده معذرت خواهی کن , نذار دعوا کنن ...
خطرناکه ... تو رو خدا عجله کن , بدو ...
ثریا گفت : آره زود باش , نگار خواب بد دیده ...
حمید با سرعت کفششو پاش کرد ... اونم رفت ...
مامان حاضر شده بود و همین طور که به امیر فحش می داد , می خواست بره پایین که جلوشو گرفتیم ...
گفتم : مامان جان بشین ... الان مردای ما پنج نفرن , اون یک نفره ... طوری نمی شه ...
شما نرو کار بالا می گیره ...
در باز بود و صدای داد و بیداد اونا میومد ...
البته بیشتر صدای بابام بود که نا فهموم به گوش ما می رسید ...
چراغ خونه ی همسایه ها یکی یکی روشن می شد ...
من هنوز نمی دونستم امان رفته یا نه ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
یشتر صدای بابام بود که نا فهموم به گوش ما می رسید ... چراغ خونه ی همسایه ها یکی یکی روشن می شد ... م
سه و نیم رفته بود فرودگاه تا خواهر و شوهرخواهر و بچه ها رو بیاره ... همون جا به من زنگ زد و دیگه ازش خبر نداشتم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش پنجم
لباس پوشیدم و آماده شدم ...
قرارمون ساعت هفت شب بود و نزدیک اومدن اونا ...
همه چیز آماده شده بود و من روی صندلی نشستم تا خستگیم در بره ...
که در یک لحظه نفهمیدم چی شد ... ارتباطم با دنیا قطع شد و اون سه مرد سیاه پوش رو دیدم ...
فورا یک پلک زدم ...
ولی دوباره دیدم ...
انگار نفس کم آوردم و با صدای بلند یک آه از گلوم در اومد ...
بازم اون ترس لعنتی و بی دلیل اومد سراغم ...
حالم مثل کسی بود که خبر بدی رو شنیده و یا دیده باشه ...
صورتم خیس شده بود و دستم از شدت لرزش در اختیارم نبود ...
هر چی ازم می پرسیدن چی شده ؟ جوابی نداشتم بدم ... برای اینکه خودمم نمی دونستم از چی و چرا من اینطور ناراحت می شم ...
مثل کابوسی بود که آدم نمی تونه تعریفش کنه ...
حالا فقط می ترسیدم برای امشب مشکلی پیش بیاد .. .
در همین لحظه شایان اومد و گفت : نگار جون , اومدن ... همه با هم اومدن ...
ثریا فورا دستم رو گرفت و کشید طرف اتاق مامان ...
مامان اسپند رو ریخت رو آتیش ...
بابا رفت جلو تا ازشون استقبال کنه ...
ثریا درو بست و بازوهای منو گرفت و نشوند روی لبه ی تخت ...
ولی من حالم خوب نبود ...
ثریا شونه هامو می مالید و دلداریم می داد : نگار , تو که همیشه خودت همه رو نصیحت می کردی ...
لطفا الان خودتو آروم کن ... احمق جون , الان میگن عروس مون غشیه ... خودتو جمع و جور کن ...
گفتم : آخه چرا درست الان اینو دیدم ؟ من که خواب نبودم ... چشمم باز بود ...
گفت : دیگه بهش فکر نکن , آروم باش ... آروم ...
خندان اومد تو و گفت : وای نگار بیا ببین برات چیکار کردن ؟ همه چی عالیهه ... تو کی میای ؟ حالت خوبه ؟
گفتم : خوبم عزیزم , الان میام ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش ششم
یکم طول کشید تا حالم جا اومد ... از اتاق رفتیم بیرون ...
همه دست زدن ...
فکر کرده بودن این یک رسم ماست که عروس دیرتر بیاد بیرون ...
امان اول خواهر و شوهرخواهرش رو معرفی کرد ...
آزیتا , خانمی بود حدود چهل و پنج شش ساله ... قدی بلند و صورتی دلنشین داشت با گونه های برجسته ...
و بعد هم منو با یکی یکی مهمون هاشون آشنا کرد ...
بله برون زیاد طول کشید ... با اینکه همه چیز مورد توافق من و امان قرار گرفته و قبلا حرف هامون رو با هم زده بودیم , ولی شوهرعمه ی امان اصرار داشت که مکتوب بشه ...
و یک ساعتی با حرفای اضافه که از حوصله ی من خارج بود , طولش داد ...
و بالاخره عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد ...
سرم پایین بود و دل تو دلم نبود ... خدایا میشه تموم بشه ؟
صد تومن نذر محک می کنم که امشب به خیر و خوشی بگذره ... خدایا کمک کن ...
که شنیدم : عروس خانم وکیلم ؟
ثریا گفت : عروس رفته گل بچینه ...
بار دوم میگم : عروس خانم وکیلم ؟
- عروس رفته گلاب بیاره ...
برای بار سوم می پرسم : وکیلم بنده ؟ ...
فورا گفتم : با اجازه ی پدر و مادرم و پدربزرگم بله ...
خندان گلبرگ هایی رو که آماده کرده بود , ریخت سرمون ...
عاقد از امان پرسید : شما چی آقای داماد ؟ وکیلم عروس خانم رو با مهریه ی معلوم به عقد دائم شما در بیارم ؟ ...
امان گفت : بله ... بله ... بله ...
همه خندیدن و خطبه شروع شد ...
امضاها رو که کردیم , دیگه خیالم راحت شد ...
من زن امان شدم و کسی نمی تونست اذیتم کنه ...
خدایا صد هزار مرتبه شکر ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش هفتم
دیگه دلم قرار گرفت و خوشحال شدم ... و امان از من خوشحال تر ...
البته مجلس به خاطر احترام بزرگترها اونطوری که بچه های ما دلشون می خواست , نشد ...
تا بعد از شام که مهمون ها رفتن ... ما موندیم و فروغ خانم و خانواده ی آزیتا ... اون یک دختر و پسر جوون داشت ...
تازه مجلس گرم شد و ما تونستیم خوشحالی کنیم ...
ساعت حدود دو بود که فروغ خانم بلند شد که خدا حافظی کنه ...
تعارفات معمولی انجام شد و بالاخره وقتی می خواست از در بره بیرون , گفت : توران خانم اگر اجازه بدین نگار جون فردا ناهار بیاد خونه ی ما , چون آزیتا چند روز بیشتر اینجا نیست همدیگر رو بیشتر ببینن ...
مامان بدون اینکه از من بپرسه , زود قبول کرد ...
و امان دست منو گرفته بود و سرشو آورد دم گوش من و گفت : تعارف کن من امشب بمونم ...
نگاهی بهش کردم و گفتم : نه بابا ؟ تو هم کم رو نداری ... دیگه چی ؟
گفت : پیش مرتضی می خوابم ...
گفتم : مرتضی پیش نداره ... برو پررو ...
انگشتش رو گرفت طرف من و به شوخی گفت : با احترام با شوهرت حرف بزن ...
هر دو خندیدیم .. .
باز پرسید : فردا چه ساعتی بیام دنبالت ؟
گفتم : هر وقت راه افتادی یک زنگ به من بزن ...
آهسته گفت : چشم خانم من ...
بابا و مرتضی رفتن بدرقه اونا ...
خیلی خسته بودم و فورا لباس عوض کردم و برگشتم دیدم
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بچه ها دارن صندلی ها رو تو هم می کنن ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش هشتم گفتم
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و دوم
بخش اول
شاید اگر من اون سه مرد سیاهپوش رو نمی دیدم اون دعوا برام اونقدرها هم مهم نبود , ولی من از چیز دیگه ای وحشت داشتم که خودمم نمی دونستم چیه ...
به محض اینکه سر و صدا از پشت در شنیدم , پریدم در چو باز کردم ...
همشون اومده بودن ... جلوتر از همه بابا بود که هنوز عصبانی به نظر می رسید ...
پرسیدم : چی شد؟ چرا دعوا کردین ؟ ...
مرتضی گفت : هیچی بابا , تموم شد ...
مامان گفت : ای بابا ما رو جون به سر کردین , تعریف کنین ببینم چی شده بود ؟
بابا با قیافه ی حق به جانب گفت : مرتیکه بی ادب بی شعور نمی دونه با کی داره حرف می زنه ...
گفتم : یکی توضیح بده ببینم چی شده ؟
مرتضی گفت : وقتی امان رفت , اومدیم بیایم بالا که آقا جون امیر رو دید که داره تو کوچه راه می ره ... ببخشیدا آقا جون , نباید باهاش حرف می زدین ...
بابا گفت : فکر کردم اومده دردسر درست کنه ...
گفتم : خوب بگو چی شد ؟
گفت : راستش من و صادق قبلا رفته بودیم یک طوری تهدید مانند باهاش حرف زده بودیم یک وقت مشکلی پیش نیاره و آرومش کرده بودیم ...
ولی مثل اینکه آقا جون نمی دونست ... بهش گفت : این وقت شب تو خیابون چیکار می کنی ؟
اونم با لحن بدی گفت : باید از شما اجازه می گرفتم ؟ با این سر و صداها مگه می ذارین آدم بخوابه ؟ ...
آقا جون عصبانی شد و با هم درگیر شدن ...
چیزی نشد , آقا جون از دستش عصبانی بود و داد و هوار راه انداخت ...
بابا گفت : آخه دلم از دستش پر بود , دلم می خواست یک جایی حالشو جا بیارم ...
شماها نذاشتین وگرنه زبونش رو از پس گردنش در میاوردم , تا اون باشه بچه ی منو تو خیابون نزنه ...
اون خر کی باشه که ما رو تهدید کنه ؟ ...
مرتضی گفت : آقا جون , من و صادق با هاش حرف زده بودیم ... جرات نمی کرد دیگه دست از پا خطا کنه ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و دوم
بخش دوم
خوب حالا من داشتم فکر می کردم ؛ خوب الان که چیزی نشد , پس چرا من اون کابوس رو دیدم ؟ ...
شایدم این فقط یک اضطراب بیخودی و بی دلیله ...
اون شب جز شیما و صادق که رفتن خونه شون , بقیه موندن تا فردا تو جمع کردن خونه کمک کنن ...
من زودتر از همه خوابیدم ... اونقدر اون روز اضطراب داشتم که روح و روانم خسته شده بود ...
به محض اینکه چشمم گرم شد , خودمو تو یک جای باصفا و پر از گل و نور دیدم ...
همه جا نور بارون شده بود ...
گاهی می دویدم و گاهی به اطراف نگاه می کردم ...
انگار انتها نداشت ... همین طور می رفتم و زیبایی های اونو می دیدم ...
بعد امان رو دیدم وسط گل ها ... با نگاهی که تا اعماق وجودم نفوذ می کرد , به من خیره شده بود ...
به طرفش رفتم ... دستم رو گرفت ... احساس کردم سبک شدم و خیلی خوشحال توی اون نورهای جادویی سرمو گذاشتم روی سینه اش ... و خوابم برد ...
صبح با یک حس عالی از خواب بیدار شدم ...
چنین صبحی رو تا اون موقع تجربه نکرده بودم ... چقدر خوبه که آدم برای زندگی کردن انگیزه داشته باشه ...
چقدر دوست داشتن و دوست داشته شدن لذت بخشه ...
و این نعمتی بود که خدا به من داده بود ...
دو تا خمیازه کشیدم و بلند شدم ...
از اتاق که اومدم بیرون , هنوز همه خواب بودن ... رفتم زیر کتری رو روشن کنم که صدای زنگ در اومد ...
با عجله درو باز کردم که بقیه بیدار نشن ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و دوم
بخش سوم
شیما بود , در حالی که نازگل تو بغلش بود و یک ساک دستش ...
پرسیدم : تنها اومدی ؟
نازگل رو داد بغل من و آهسته گفت : نگار , ببین چیکار می کنه ... صبح جمعه , کله ی سحر , منو برداشته آورده اینجا و میگه کار دارم ...
حتی نازگل رو نیاورد بالا ...
انگار آتیش گرفته بود ... منو گذاشت و رفت ... الان فکر می کنه این دو سه روزه شاخ غول رو واسه من شکسته ... میگه به کارم نرسیدم ...
به خدا نگار می دونم یک کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست , ببین حالا کی بهت گفتم ..
دائم داره پیام می ده و پیام می گیره ... حالا با کی ؟ خدا می دونه ...
جوابی نداشتم که به اون بدم , جز شرمندگی ای که از خودم داشتم ...
من نتونسته بودم تا اون موقع تصمیم درستی براش بگیرم ... از برداشتن هر قدمی در این راه می ترسیدم که کارم درست نباشه و زندگی اونو نابود کنم ...
ولی دیدن صورت غمگین و پر از تردید اون , دلمو می سوزوند ...
همین طور که نازگل تو بغلم بود , دست انداختم گردنش و سرشو محکم گرفتم و بوسیدم ...
گفتم : عاقل باش ... همه چیز روشن میشه ...
نزدیک ظهر , امان اومد دنبالم ...
به ثریا گفتم : امروز حواست به شیما باشه , نذار فکر و خیال کنه ...
از پله ها رفتم پایین ... امان جلوی ماشین ایستاده بود ...
این بار وقتی اونو دیدم , قلبم چنان براش تپید که باورم نمی شد ... چقدر اونو دوست داشتم ...
واقعا از ته دلم عاشقش شده بودم ...
با اشتیاق اومد جلو و گفت : باور می کنی دلم برات تنگ شده بود ؟ آخه تو چرا اینطوری مثل آهنربا منو جذب م
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بچه ها دارن صندلی ها رو تو هم می کنن ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش هشتم گفتم
رو گرفت و سرشو خم کرد و لب هاشو گذاشت روی دستم و گفت : به زندگی من خوش اومدی ...
قلبم تند می زد و دچار هیجان شده بودم ...
خجالت کشیدم ... دستم رو کشیدم ولی اون محکم نگه داشت و ول نکرد ...
گفتم : آخه الان باید این کارو بکنی که داریم می ریم تو خونه ؟ ...
خندید و گفت : خوب بریم تو خونه که دیگه نمی شه ...
گفتم : امان یکم هیجان دارم ... خیلی با عجله این کارو کردیم , هنوز من ازت خجالت می کشم ...
گفت : خوب منم هیجان دارم , ولی تو دیگه زن منی ...
در خونه که باز شد , یک لحظه احساس کردم وارد بهشت شدم ...
وای , بوی گل , بوی نم خاک و بوی چمن فضا رو پر کرده بود ...
با چشمانی خیره شده , بلند گفتم : خواب دیشب من حقیقت پیدا کرد ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بچه ها دارن صندلی ها رو تو هم می کنن ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش هشتم گفتم
ی کنی ؟ ...
تمام مدت که تو خونه ام , دلم می خواد بیام اینجا ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و دوم
بخش چهارم
گفتم : حالا سوار بشیم , یا می خوای همین جا بمونیم و حرف بزنیم ؟
دیر میشه , باید گل و کیک هم سر راه بگیریم ...
گفت : بله ... بله ... بفرمایید بریم ...
سوار شدیم و روشن کرد و گفت : نگار , دیشب که ما داشتیم می رفتیم امیر رو دیدم پیاده میومد طرف خونه ... خیلی تعجب کردم اون وقت شب تو خیابون بود ...
گفتم : آره , می دونم ...
گفت : نگار دارم غیرتی می شم , نوک دماغم تیر کشید ... تو از کجا می دونی ؟ ...
گفتم: خیلی ساده , با بابام درگیر شد ... خانواده ی من اگر موقعیتش نباشه با هم دعوا کنن , با مردم دعوا می کنن ... کاری که من ازش متنفرم ...
خدا رو شکر یک شوهر خوب و فهمیده خدا بهم داد و اهل این کارا نیست ... ولی تا آخر عمر تو رو هم وارد این ماجرا ها کردم ...
گفت : نگار , نمی دونم تو چرا قدر خانوادت رو نمی دونی ؟ ...
به خدا خیلی خوبن ... گرم , مهربون و دوست داشتنی ... تنها من نمی گم , اون شب همه ی فامیل ما همینو می گفتن ...
کم پیدا میشه این همه همبستگی بین افراد یک خانواده ...
من تو این مدت دیدم که حتی اون صادق چقدر با محبت و دلسوزه ...
باور کن هر کس شماها رو می بینه حسودیش میشه ... حالا خدا همه چیز رو که به آدم نمی ده , هر کس یک عیب و ایرادی داره ... به نظرم تو نقاط منفی اونا رو بیشتر می بینی ...
گفتم : نه بابا , خوبی هاشو هم می بینم ... برای همین اینقدر دوستشون دارم و اینو می دونم که دورنمای خوبی داریم ...
ولی خوب دوست دارم با عزت زندگی کنم ...
خیلی چیزا هست که منو آزار می ده ...
گفت : می دونم چی میگی , ولی مخالفم ... تو یک چیزی کم داری نگار و اونم حس پذیرش اونچه که غیرقابل تغییره و خدا داده ...
نگار جان تو زندگی اصلا نمی شه گفت من اینو می خوام و اونو دوست ندارم ...
زندگی کار خودشو می کنه ...
تنها راه نجات اینه که اونی رو که نمی تونی ازش خلاص بشی رو بپذیری ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و دوم
بخش پنجم
- شرایط تو خیلی خوبه ... من آدم های زیادی رو می شناسم که وضعیت نامناسب غیرقابل تغییری داشتن و با قبول کردن اون , راحت تر زندگی کردن ...
گفتم : تو بگو اگر مادرت کاری رو که مامان من کرد ؛ یعنی از کسی که تو دوست نداشتی بیخودی پول می گرفت ؛ دقت کن لازمم نداشت و گرفت , تو چیکار می کردی ؟
گفت : نمی دونم ... شاید باهاش حرف می زدم ... شایدم دعوا می کردم ولی خودمو آزار نمی دادم ...
من اینجوریم ... اصلا زندگی رو سخت نمی گیرم ...
همین خونه ای که توش زندگی می کنم همه به من میگن عوض کنین اینجا قدیمه ... ولی من دوستش دارم , تو این خونه خوشم , چرا عوض کنم ؟ ...
حتی دلم نمی خواد خرابش کنیم و از اول بسازیم ...
من دیگه سکوت کردم ... احساس کردم امان می خواد اینطوری منو راضی کنه که تو اون خونه زندگی کنم ...
پس بعد از اینکه گل و کیک رو خریدیم , گفتم : راستی امان جان , تا نرسیدیم باید یک چیزی بهت بگم ... خیلی مهمه ...
گفت : بگو عزیزم , سراپا گوشم ...
گفتم : دیروز درست لحظه ای که شماها رسیدین خونه ی ما , من تو بیداری دوباره کابوس او سه مرد سیاهپوش رو دیدم ... حالم بد شد , برای همین دیر اومدم تو مجلس ... خیلی نگران بودم که نکنه اتفاقی برای ما بیفته ولی خدا رو شکر نیفتاد ...
نمی دونم چون نذر کرده بودم , یا این موضوع اصلا به من ربطی نداره , یا اینکه بعدا می خواد اتفاق بیفته ...
گفت : ای داد بیداد ... معذرت می خوام , من نفهمیدم ... نگار جان , اون دکتره کی بود رفتی پیشش ؟ به نظرم دوباره برو براش این کابوس رو بگو , شاید یک رازی توش باشه و اون بفهمه ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و دوم
بخش ششم
گفتم : باشه ... راست میگی , باید برم ...
اما یک چیز دیگه ام هست باید بهت بگم ...
امان گفت : رسیدیم ... خونه ی ما تو این خیابونه ... تو چی می خواستی بگی ؟ ...
گفتم : یک چیزی که ذهنم رو مشغول کرده ... من هر چی فکر می کنم می بینم دلم می خواد مستقل باشم ...
گفت : چشم عزیزم , می ریم دنبال خونه ... مشکلی نیست ...
من حرفی ندارم , هر جا که تو باشی برای من همون جا خوبه ... فقط اون خونه ی پدری منه و خیلی هم دوستش دارم ...
نمی دونم یک دلبستگی عجیبی بهش احساس می کنم ... ولی حق با توست , چون اونجا قدیمی شده و به درد عروس خانمی مثل تو نمی خوره ...
به هر حال مادرم که اونجاست و می ریم بهش سر می زنیم ...
پرسیدم : فروغ خانم نظرشون چیه ؟
گفت : کاری نداره , خودمون باید تصمیم بگیریم ...
امان پیچید جلوی یک در آهنی بزرگ که یک در کوچیک هم کنارش بود و ایستاد ...
یک دیوار آجری کنار در بود که یاس رونده ی پر از گل های سفید چهار پر روی اونو پوشونده بود ...
بیشتر خونه های اطراف تازه ساز بودن ...
به من نگاه کرد و گفت : بنده منزل ... خوش اومدی ...
و دستم
🔴 زیارتنامهای از زبان مبارک حضرت مهدی (عج)
🔹#زیارت_ناحیه مقدسه یکی از زیارتهای امام حسین (ع) در روز عاشورا است. این زیارت از زبان مبارک حضرت حجت بن حسن (ع)، امام دوازدهم شیعیان و وصف حادثه کربلا و عاشورا صادر شده است.
🔹زیارت مطلقه ناحیه مقدسه با درود بر پیامبران و اهل بیت، محمد و حسین و یارانش در کربلا آغاز میشود. پس از آن، به شرح کامل اوصاف و کردار حسین پیش از جنگ، زمینههای جنگ او، شرح کشته شدن و سختیهای او، و عزادار شدن تمام عالم و موجودات زمینی و آسمانی میپردازد. در پایان، با توسل به اهل بیت و دعا پایان میپذیرد.
التماس دعا
#محرم
#عاشورا
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
قسم به عصمت زهرا که تا زمان ظهور
عزای غربتِ مهـدی کم از محرم نیست
▪️سلام داغ دارترین
▫️امام عصر علیه السلام
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
درظلمت این دنیا، هر لحظه بتاب ای ماه
تا گم نشود مقصد ، تا گم نشوم در راه
هستیم بر آن عهد که بستیم✌️
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
اگر چادر زینب
لباس یاری امام زمانش بود
پس چادر من نذر زینب است
ما در این راه پشت سر زینب میرویم
🌺🌺🌹🌹🌺🌹
سلام حضرت صاحب عزا!
دلم پریشانِ پریشان حالیِ شماست!
بی قراری ِ این شب های دل تان، بی قرار کرده عالمی را !
این شب ها اختیار اشک چشمان مان دست خودمان نیست؛
تا که میگویند "حسین" ،
سدِّ بغض می شِکَنَد و سیل اشک روان می شود!
به گمانم این بی اختیاریِ بارش چشم
و این بی تابی دل
از نوحه ی "بُنَیَّ" مادرتان است
که نه تنها دل زمینیان را بی تاب کرده،
که عرش خدا را به لرزه انداخته و آسمانیان را بی قرار ساخته!
و آن هنگام که شما شال عزا به دوش می اندازید،
آسمان ها و زمین سیاه پوش می شوند؛
و ارض و سما گوش می سپارند به نوایِ به غم نشسته ی شما و لطمه زنان اشک می ریزند؛
که با خونِ دیده می فرمایید:
"یا أهل العالم إن جدّی الحسین علیه السلام قتلوه عطشانا
یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام طرحوه عریانا؛ "
بمیرم برای چشمانِ داغدیده
و قلب مصیبت زده ی تان، صاحب عزا!
یادم باشد این دوماه
برای تسکین قلب داغدارتان
هر صبح صدقه بدهم!
فی امان الله
#سلام آقا جان
سرتان سلامت
داغدار روضه های کربلا.
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
💬امام رضا علیه السلام فرمودند:
ومن ذكر بمصابنا فبكى وأبكى لم تبك عينه يوم تبكي العيون
▪️هرکس یاد مصیبت ما کند، بگرید و بگریاند
دیده اش گریان نشود، روزی که همه ی دیده ها گریان شود
📚 بحارالانوار جلد ۴۴ صفحه ۲۷۸
#حدیث_گرافی
#بحرمة_الحسین_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
⚫️ اعمالی ویژه برای سلامتی امام زمان ارواحنا فداه در مصیبت ثارالله
◾️ ایام محرم هر چه به روز عاشورا نزدیکتر میشود بر قلب مبارک حضرت قائم عج غم و اندوه مصیبت و انتظار برای انتقام فشار زیادی وارد میشود. بهجاست محبان و منتظران امام زمان عج برای سلامتی ایشان اعمالی از قبیل موارد ذیل را انجام دهند:
▪️دعای سلامتی: اللهم کن لولیک....
▪️صدقه برای سلامتی ایشان
▪️گریه برای امام حسین و یاران او که مرحم بخش قلب حضرت است.
▪️تصمیم برای کنار گذاشتن یک عمل که حضرت را ناراحت میکند.
▪️و...
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
📌نجاتیافتهٔ کِشتی امام حسین
◽️ هیچوقت دیر نیست. آغوش امام زمان همیشه برای تو بازه… نشونی میخوای؟ حُر!
◾️ مگه گناهی بالاتر از بستن راه بهروی امام حسین و لرزوندن دل اهلبیتش هست؟ ولی امام حر رو پذیرفت. حر لحظهٔ آخر خودشو نجات داد. فقط کافیه درست تصمیم بگیری.
🔘 چهارم #محرم ؛ #حر
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📆 تقویم اسلامی نجومی چهارشنبه💐🍃🦋
۱۲ مرداد ۱۴۰۱ هجری شمسی
۵ محرم ۱۴۴۴ هجری قمری
۳ اوت ۲۰۲۲ میلادی
🧿 تقارن نحسین، صدقه صبحگاهی نحوست را رفع کند.
🗓 روزشمار:
▪️5 روز تا عاشورای حسینی
▪️20 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️29 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️44 روز تا اربعین حسینی
💐 اذکار چهارشنبه :
- یا حَیّ یا قَیّوم ( 100مرتبه )
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
💐امروز برای امور زیر نیک است:
🔹آغاز درمان
🔹فروش جواهرات
🔹خوردن معجون های نوشیدنی
👶 نوزاد حالش خوب است.
🚙 سفر اصلا خوب نیست.
👩❤️👨 مباشرت
امشب: فرزند یا دانشمند شود یا حاکم.
💇♂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) سرور و شادیست.
💉 #خون_دادن یا #حجامت#فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری سبب زردی رنگ است.
✂️ چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز بد است، موجب بداخلاقی می گردد.
👕 بریدن دوختن و خریدن لباس خوب و بدون سختی (وسیله سواری) یا چارپایان بزرگ نصیب او خواهد شد.
🚫 #نوره_کشیدن (رفع موهای بدن با نوره) به طور کلی از اول تا نیمه ماه که جرم ماه در حال بزرگ شدن است مضر است.
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر (وقت خوابیدن)
🏴─┅═ೋ❅🍃🦋🍃❅ೋ═┅─🖤
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📌 منتقم حسین نمیآیی؟
- باورم نمیشه شجاعترین مرد کوفه دچار رعشه شده باشه!
حُر گفت: بین بهشت و جهنم ماندهام!
- کدام سو را انتخاب خواهی کرد؟
حُر اسب را تاخت زد. گویی آغوش بهشت او را فرا میخواند…
▫️ #بفرمایید_روضه ۵ ؛ #محرم
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
بارها توبه شکستَم ، تو ولی بخشیدی
کِی شَوَد حُر شَوَم و توبهی مردانه کنم ...
▪️عزاداریم نذر ظهور مهدیست
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
🌺🌹🌹🌺🌹🌺🌹
💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره 💚💜
🔆 امروز هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
بايد عبدالله باشی
تا بفهمی بدون دست هم
میتوانی دامان مولايت را چنگ بزنی
میتوانی نزدیک ترین به مولایت باشی!!
مولای غریبم
ببخشيد كه سالهاست
حتی نتوانستيم منتظرتان باشيم...
به هنگامهی اشتیاق عبدالله
برای یاری امامش حسین علیهالسلام
ملتمسانه امشب
اشک میریزیم به یاری امام غریبمان
به التماس دعای فرج...
عزاداریم نذر ظهور مهدیست
اللهم عجل لولیک الفرج
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
صاحب عزاے ماتم کربوبلا بيا
تنها اميدخلق جهان يابن فاطمه
بيش از هزارسال تو خون گريه ڪردهاے
اے خـون جـگر ز قامـت زينـب بيـا بيـا
اللهم عجل لوليک الفرج
بحق سيدتنا الزينب علیها السلام
#اجرك_الله_يا_صاحب_الزمان
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d