eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر از حقوق انسانیِ خودت دفاع می‌کنی و حقوق انسانیِ کسی را نادیده نمی‌گیری، اگر نخواسته‌ای که به هر قیمتی به آسایش و رفاه برسی، تو یک مردی و روز مرد، مبارکت باشد. اگر از کوچه یا خیابان خلوتی رد می‌شدی و دختر یا زنی تنها دیدی و سرت را پایین انداختی و با فاصله از کنارش جوری گذشتی که احساس امنیت کند و نترسد، روز مرد مبارکت باشد. اگر حواست به نگرانی‌ها و اضطراب‌های مادرت هست، به چشم‌های کم‌سو یا پاهای دردمندش، اگر کمک‌حال پدرت هستی، اگر برای خواهرت امنیت و آزادی‌عمل فراهم می‌کنی، اگر در زمان خشم یا سرخوشی، فحش‌های ناموسی ورد زبانت نیست؛ روز مرد مبارکت باشد. اگر هرکجا نشستی و در هر صنف و جایگاهی زنی را هم ردیف خودت یا بالاتر دیدی و سعی نکردی تحقیرش کنی، اگر نگاهت به دختران و زنان، انسانی‌ست، نه جنسی، اگر در همه‌حال آماده‌ای که تکیه‌گاه کسی از خودت ضعیف‌تر باشی و بدون چشم‌داشت خوب باشی و کسی را حمایت کنی، اگر شانه‌هات آماده‌اند برای دلگرمی دادن و آغوشت آماده است برای تعهد، تبریک می‌گویم، تو یک مرد هستی و امروز و تمام روزهای دیگر، تا زمانی که -فارغ از جنسیت- انسان خوبی باشی، روز توست. لطفا خوب بمان، دنیا نیاز دارد که تو خوب باشی. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_دوازدهم #بخش_اول ❀✿ یڪ قدم بہ سمتم مے آید و چشمانش را ریز می
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ چقدر خوش لباس است! اوباهمہ فرق دارد هم ریشش را نگہ میدارد و هم تیپ خوبش را! چہ ڪسے گفتہ هرڪس ڪہ مذهبے است نباید رنگهاے شاد بپوشد؟! بہ سمت مبل سہ نفره اے مے رودڪہ ڪنارش میز تلفن ڪوچڪ گردویے گذاشتہ شده. خودش را روے مبل میندازد و یڪ آه بلند میگوید و بہ بدنش ڪش و قوس مے دهد. پناهے_ چقدر سختہ از هفت صبح سرپا باشے! وبعد بہ مبل مقابلش اشاره مے ڪند: بشین چرا وایسادے!؟ جلو مے روم و مقابلش مے نشینم. تلفن را برمیدارد و مے پرسد: غذاچے میخورے؟! ملایم لبخند مے زنم _ نمیدونم!! هرچے شما میخورید! _ نچ! دختر خوب چرا اینقد تعارف میڪنے؟ _ آخه حس خوبے ندارم! اصلا نباید مزاحم شما مے شدم اخم ساختگے میڪند و تلفن را روے گوش چپش مے گذارد. _ جوجہ دوس دارے؟! باخجالت تایید میڪنم. بہ رستوران زنگ مے زند و دو پرس جوجہ بابرنج با تمام مخلفاتش سفارش مے دهد. تلفن را قطع مے ڪند و یڪ دفعه بہ صورتم زل مے زند! گر میگیرم و صورتم رااز نگاهش مے دزدم. بلند مے خندد، ازجا بلند مے شود و بہ طرف آشپزخانہ مے رود. بانگاه دنبالش مے ڪنم. پشت اپن مے ایستد و مے پرسد: آخہ تو چرا اینقدر خجالتے هستے؟! چیزے نمیگویم. ادامہ میدهد:خب نسکافہ یا قهوه؟! _ نہ ممنون! _ دوست ندارے؟! _ نہ نمیخوام زحمت شہ! _ تاغذا بیارن طول میڪشه، الانم یہ چیز گرم میچسبہ...خب پس نسکافہ یاقهوه؟ _ هیچ ڪدوم! _ نچ! لجبازے! _ نہ آخہ دوست ندارم! _ از اول بگو!... هات چاڪلت خوبہ؟ _ بلہ! ده دقیقہ بعد با دو فنجان و دو برش ڪیڪ وانیلے ڪہ درسینے گذاشت بہ سمتم آمد و این بار با ڪمے فاصلہ ڪنارم نشست. حسابے گرسنہ بودم اما بہ آرامے یڪ تڪہ از سهم ڪیڪم رابا چاقو بریدم و با چنگال در دهانم گذاشتم. چقدر دوست داشتم خانہ خودمان بودم و تمام ڪیڪ را یڪباره در دهانم میڪردم! از فڪرم خنده ام گرفت. محمدمهدے از چند روزے ڪہ مریض بودم پرسید و خودش هم توضیحاتے ڪوتاه راجب درسها داد. آخرش هم اضافہ ڪرد ڪہ بعد از ناهار باتمرین بیشترڪار میڪنیم! جوجہ با سالاد و زیتون ڪلے چسبید. بعد براے درس بہ اتاق مطالعہ رفتیم ڪہ بہ گفتہ ے خودش قرار بود زمانے اتاق بچہ اش باشد! پشت میز ڪوچڪے نشستیم و تمرین را شروع ڪردیم. توضیحاتش را بہ دقت گوش میدادم و گاها بدون منظور بہ چشمان و لبش خیره مے شدم. بعداز یڪ ساعت خودڪارش را بین صفحات ڪتاب ریاضے گذاشت و مستقیم بہ چشمانم زل زد! جاخوردم و ڪمے نگاهم را دزدیدم اما ول ڪن نبود! آخر سر باخجالت مقنعہ ام را روے سرم مرتب ڪردم و پرسیدم: چے شده؟! خودش را جلو ڪشید و بہ طرفم خم شد. بااسترس صندلے ام را چند سانت عقب دادم. لبخند عجیبش میان تہ ریش مرتبش گم شد پناهے_ واقعا چشمات فوق العاده اس!!! هول ڪردم و جای تڪر سریع گفتم: مال شما هم!!!! و خودم متعجب از حرف مزخرفے ڪہ زده بودم، سرم راپایین انداختم و دستهایم را باحرص مشت ڪردم... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_دوازدهم #بخش_دوم ❀✿ چقدر خوش لباس است! اوباهمہ فرق دارد هم ریشش را
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ محمدمهدی لبهایش را با زبان ترمےڪند و لبخند دندان نمایی مے زند. _ محیا چرا اینقد بھ در و دیوار نگاه میڪنے؟ ازاسترس پوست دستم را نیشگون های ریز میگیرم و جوابےنمیدهم.ادامھ میدهد: _ میشھ وقتے باهات حرف میزنم مستقیم نگام ڪنے؟ بازهم سڪوت میڪنم!ضربان قلبم شدت میگیرد _ خیلےبده دخترجون! یھ اداب احترام اینڪھ وقتے یڪے داره باهات حرف میزنھ بهش توجه ڪنے. حرفش منطقے به نظر مےرسد.سرم را به حالت تایید تڪانے مےدهم و نگاهم را بھ سختے روی مردڪ چشمانش متمرڪز میڪنم. لبخندی ازسررضایت مے زند و میگوید: خوبھ.حالا شد! میدونے اگر خوب نگام نڪنے نصف چیزایے ڪھ میگم رونمیفهمے؟ آرام میگویم: بلھ!حق باشماست. جملھ هایش قانع ڪننده بود. البتھ برای من! یڪدفعھ مے پرسد: مامان چشماش این رنگیھ یا بابا؟ _ مامان. _ پس مامانتم قشنگھ. ازتمجید غیرمستقیمش ذوق و تشڪرمیڪنم. چیزی نمیگوید و دوباره درس رااز سر مےگیرد. ❀✿ گذراندن زمان درڪنار محمدمهدی برایم جز بهترین لحظات حساب مےشد. به او اعتماد داشتم و بھ راحتے بھ منزلش مے رفتم. بهانھ های مختلفے هم هربار پیش مےآمد. احساس مےڪردم ڪھ خود او هم بے میل نیست. مادرم اوایلش مےپرسید: چے شده باز بعضے روزا دیر میای؟! من هم با پناهے هماهنگ ڪردم ڪھ بھ مادرم میگویم: ڪلاس فوق العاده و خصوصے برایم گذاشتھ اید.او هم با خوشحالے پذیرفت و زیرلب گفت: خیلے بلایے ها. پای من بھ حریم خصوصےو درواقع مرڪز اشتباهاتم باز شد. رفتھ رفتھ دیگر توجیهے برایم بوجود نمےآمد دیگر خجالت نمیڪشیدم از تصور دوست داشتنش.با دلےقرص و محڪم بھ تفڪراتم دامن مےزدم.دیگر او برایم فقط یڪ استاد نبود.صحبتهایم بااو رنگ و روی دیگری بھ خود گرفتھ بود. خودم را غرق در آزادی و شادی میدیدم.نام دختری ڪھ خبر جدایے محمدمهدی را بھ گوشم رساند میترا بود. قابل اعتماد بنظر مے رسید. پوست تیره و چشمای درشتش برام جالب بود. شبیه سیاه پوستا بود اما ازهمان خوشگلها!هرباراز خانھ ی محمدمهدی برمیگشتم به او زنگ مے زدم و ارحرفهایمان مےگفتم. اوهم غش غش میخندید و گاها میگفت: دروغ؟ برو!باورش نمے شد ڪھ مااینقدر سریع باهم راحت شده باشیم.از سخت گیری های خانواده ام هم خبر داشت.میگفت : پس چرا این توکلاس اینقد گند دماغه؟ من هم میخندیدم و با حماقت میگفتم: خب محیا باهمھ فرق داره! تمام دنیای من لبخندهای محمدمهدی بود.دنیایی ڪھ خودم برای خودم ساختھ بودم. دنیایے ڪھ هرلحظه مرا بیشتر درخود میڪشید و فرو میخورد. ❀✿ بھ سقف خیره مےشوم و با دهانم صدا در مے آورم. از عصرجمعھ متنفرم.ازبچگےعادت داشتم باصدای دهانم مغزهمھ را تیلیت ڪنم.اینبارهم نوبت مادرم بود ڪھ صدایش سریع درآمد: نمیری دختر!چرااینقد بااعصاب بازی میڪنے؟! سرجایم میشینم و بھ چهره ی ڪلافھ اش با پررویی زل مھ زنم. _ خا حوصلم سررفتھ! و باز صدا در میاورم! روبھ روی تلویزیون نشستھ و سالاد درست میڪند. من هم ڪھ تاچند دقیقھ ی پیش روی مبل لم داده بودم، ارجا بلند مےشوم و ڪنارش میشینم. پیازدستش میگیرد و بااولین برش زیر گریھ میزند.باتعجب نگاهش میڪنم _ وا!چے شد؟ چاقوی ڪوچڪ با دستھ زرد را بالا مے آورد و بابغض جواب میدهد: _ دیدی چجوری گذاشت رفت!؟ بااسترس میپرسم: ڪےڪیوگذاشت؟ با سرچاقو به صفحھ ی تلویزیون اشاره میڪند و ادامھ میدهد: _ این پسره متین!! گذاشت رفت! دوزاری ام مے افتدمنظورش سریال مزخرفی است ڪھ هرشب پایش میشیند. هوفے میڪنم و بلند میگویم: مادرمن دلت خوشھ ها!نشستی واسھ یھ تخیل فانتزی اشڪ میریزی!! اخم میڪند _ نگفتم ڪھ توام گریھ ڪنے! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سیزدهم #بخش_اول ❀✿ محمدمهدی لبهایش را با زبان ترمےڪند و لبخند دندا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ میخندم و یڪ خیار نصفھ ڪھ درظرف سالاد بود برمیدارم و به طرف اشپزخانه میروم. بلند مے پرسد: ببینم بچھ تو امتحان نداری؟ درس و مشق نداری؟! _ وای مامان ڪارامو ڪردم. _ ببینم این استاده مرد خوبیھ؟!بابات خیلے نگرانتھ. میگھ این استاده میشنگھ. _ نھ مادرمن.بابا بیخود نگرانھ اون زن داره. _ اخھ خیلے جوونه. باذوق زیر لب میگویم: خیلیم خوبھ! مامان_خلاصھ مراقب باش دختر!... بھ غریبھ هااعتمادی نیست. _ استادمھ ها. دریخچال را باز میڪنم و بطری ڪوچڪ آبمیوه ام رابرمیدارم مامان_ میدونم .میدونم! ولے ...حق بده دلش شور بیفتھ!بلاخره خوشگلے..سرزبون داری. _ خب خب؟! دربطری را باز میڪنم و سرمیڪشم مامان_ الحمدالله یھ چادر سرت نمیڪنے ڪھ خیالمون یخورده راحت شھ. ابمیوه بھ گلویم میپرد. عصبے میگویم: ینھ هنوز زندگے ما لنگ یھ چادرمنه؟! ازجا بلند مےشود و بالبخند جواب میدهد:نھ عزیزم!خداروشڪرعصاب نداری دوڪلمھ بهت حرف بزنم! _ اخه همش حرفای ڪهنھ و قدیمے !بزرگ شدم بخدا.اونم مرد خوبیھ. بنده خدا خیلے مراقب درسمھ. نمره هامم عالیھ. شانھ بالا میندازد _ خب خداروشڪر ڪھ مرد خوبیھ. خدابرا زنش نگهش داره. دردلم میگویم: اتفاقا خوب شد ڪھ نگھ نداش. اما بلند حواب میدهم: خدابرا شاگرداش نگهش داره! و با حالتے مسخره میخندم ❀✿ روی میز میشینم و با شڪلڪ ادای معلم زیست را درمے آورم و همھ غش غش میخندند! همیشھ دراین کارها مهارت خاصے داشتم. میترا که ازخنده قرمز شده روی صندلی ولو می شود. همان لحظھ چندتقھ بھ درمیخورد معاون آموزشی وارد ڪلاس مے شود. سریع ازروی میز پایین مےپرم و سرجایم مثل بچھ تخس ها آرام میشینم. موهایم راڪھ بخاطر تحرڪ بیرون ریختھ زیر مقنعه ام میدهم و بھ دهان خانوم اسماعیلی خیره مے شود. یڪ برگھ نشانمان میدهد ڪھ زمان برگزاری ازمون های مختلف و تست زنےاست. هربخش را با هایلایت یڪ رنگ ڪرده. چھ حوصله ای.برگھ را بھ مسئول ڪلاس میدهد تا بھ برد بزند. درسم خوب بود، اماهنوز انگیزه ی ڪافی برای ڪنڪور نداشتم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سیزدهم #بخش_دوم ❀✿ میخندم و یڪ خیار نصفھ ڪھ درظرف سالاد بود برمیدا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ خانوم اسماعیلے بعداز توصیحاتش ازڪلاس بیرون میرود و دوباره بچھ ها مثل زندانےهای به بندڪشیده ازجا مےپرند و مشغول مسخره بازی مے شوند.میترا ڪھ بابرگھ های امتحانے خودش راباد مے زند با لب و لوچھ آویزان میگوید: وای ڪنڪور ! درسش خوب نبود و همیشھ سرامتحان باسرخودڪارش پایم را سوراخ میڪرد.یا مدام باپیس پیس ڪردن ندا میداد ڪھ حسابی تو گل گیر ڪرده لبخند میزنم _ خب نده. _ خلیا!! پس چراتاالان اومدم مدرسه؟! _ چه میدونم! خب بده! _ برو بابا توام بااین راهنماییت! _ خب خودمم نمیدونم میخوام چی بخونم تودانشگاه!اصن انگیزه ندارم!! _ واقعا؟! من همش فڪر میڪردم ،میخوای بری دانشگاه تااز دست خانوادت خلاص شے! مثل گیج ها مےپرسم: یعنے چے؟ _ بابا خیلیا میرن دانشگاه تا یڪوچولو ازاد شن. خیلیام درس میخونن برن یه شهر دیگھ ڪلا مامان باباها نباشن! هاج و واج نگاهش میڪنم.یڪدفعه ازجا مے پرم و میگویم: ببین یھ بار دیگھ بگو! چشمهای درشتش گردتر مے شود: چیو بگم؟! _ همین ...این این...این چیز... _ اینڪھ خیلیا میرن تاخلاص شن؟ چیزی درذهنم جرقه مےزند!دستهایم را دوطرف صورتش میگذارم و لپهایش را بھ طرف داخل فشار میدهم: وای میترا تو فوق العاده ای فوق العاده! دستهایم را عقب میزند و صورتش را میمالد _ چتھ تو!؟ دیوونھ .درستھ!حرفش کاملا درست است!!! نجات واقعے یعنے رفتن به جایے ڪھ خانواده ات نیستند!! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سیزدهم #بخش_سوم ❀✿ خانوم اسماعیلے بعداز توصیحاتش ازڪلاس بیرون میرو
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پاڪت چیپس را باز و بہ مادرم تعارف میڪنم. دهنش را ڪج و ڪولہ میڪند و میگوید: اینا همش سرطانہ! بازبان نمڪ دورلبم را پاڪ میڪنم _ اوممم! یہ سرطان خوشمزه! _ اگہ جواب ندے نمیگن لالے مادر! میخندم و به درون پاکت نگاه میڪنم. نصفش فقط با هوا پر بود! ڪلاهبردارا! مادرم عینڪش را روے بینے جا بہ جا میڪند و ڪتاب آشپزے مقابلش را ورق مے زند، حوصلہ اش ڪہ سرمے رود ڪتاب مے خواند! باهر موضوعي! اما پدرم بیشتر بہ اخبار دیدن و جدول حل ڪردن، علاقہ دارد... ومن عنصر مشترڪ میان این دو نازنین خداروشڪر فقط بہ خوردن و خوابیدن انس دارم! نمیدانم شاید سر راهے بودم! عینڪش را روے ڪتاب میگذارد و بے هوا مے پرسد: محیا؟! _ بعلہ!؟ _ این پسرخالت بود... چیپسے ڪہ بہ طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاڪت میندازم... من_ ڪدوم پسرخالہ؟! _ همین پسر خالہ فریبا ... _ خو؟ _ پسره خوبیہ نہ؟ _ بسم الله! چطو؟ _ هیچے هیچے! دوباره عینڪش را مے زند و سرش داخل ڪتاب مے رود! براے فرار از سوالات بودارش بہ طرف اتاقم مے روم. "مامان هم دلش خوشہ ها! معلوم نیست چے تو سرش! پوف...!!" روے تخت ولو مے شوم و پاڪت را روے سینہ ام میگذارم. فڪرم حسابے مشغول حرفهاے میتراست! " اون عقب مونده هم خوب حرفے زدا! اگر...اگر بتونم خوب درس بخونم... خوب ڪنڪور بدم!.... اگر...اگر ...واے ینے میشہ؟!" غلت مے زنم و مشغول بازے با پرزهاے پتوے گلبافت روے تختم مے شوم. پاڪت چپہ مے شود و محتویاتش روے پتو مے ریزد. اهمیتے نمیدم و سعے میڪنم تمرڪز ڪنم! مشڪل اساسے من حاج رضاست! " عمرا بزاره برے محیا! زهے خیال باطل خنگول! امم..شایدم اگر رتبه ے خوبے بیارم، دیگہ نتونہ چیزے بگہ! چراباید مانع موفقیتاے من بشه؟!" این انصافہ؟!" پلڪ هایم راروے هم فشار میدهم و اخم غلیظے بین ابروهایم گره مے زنم. " پس محمد مهدے چے؟! من بهش عادت ڪردم!" روے تخت مینشینم و بہ موهاے بلندم چنگ میزنم و سرم را بین دستانم میگیرم." اون سن باباتو داره! میفهمی؟! درضمن! این تویے ڪہ دارے بهش فڪر میڪنے وگرنہ براے اون یہ جوجہ تخس لجبازے! " ازتخت پایین مے آیم و مقابل آینہ روے در ڪمدم مے ایستم. انگشت اشاره ام را براے تصویرم بالا مے آورم و محڪم میگویم: ڪلہ پوڪ! خوب مختو ڪار بنداز! یامحمدمهدے یا آزادے! فهمیدے؟!" بہ چشمان ڪشیده و مردمڪ براقم خیره مے شوم! شاید هم نہ! چرا یا...شاید هردو باهم بشود! پوزخندے مے زنم و جواب خودم رامیدهم: خل شدے؟! یعنے توقع دارے باهاش ازدواج کنے؟! خداشفات بده!" انگشتم را پایین مے آورم: خب چیه مگہ! تحصیل ڪرده نیست ڪہ هست! خوش تیپ نیست ڪہ هست! خوش اخلاق و مذهبے ام هست! حالا یڪوچولو زیادے بزرگ تر ازمنہ!" و...و..." زنم داشتہ!" " شاید بتونم باازدواج بااون هم بہ مرد مورد علاقم برسم هم بہ آزادے...بہ درس و دانشگاه و هرچے دلم میخواد!" پشتم رابہ آینہ میڪنم" این چہ فڪریه!؟ خدایاڪمڪ! اون بیچاره فقط بہ دید یہ شاگرد بهم نگاه میڪنہ، اون وقت من!"...خیلے پررو شدے دختر! " گیج و گنگ بہ طرف ڪیفم مے روم و تلفن همراهم رااز داخلش بیرون مے آورم. شاید یڪم صحبت ڪردن بامیتراحالم رابهتر ڪند. ❀✿ با اشتها چنگالم را در ظرف سالاد فرو میبرم و مقدار زیادے ڪاهو وسس داخل دهانم میچپانم. پدرم زیرچشمے نگاهم میڪند و خنده اش میگیرد. مادرم هم هرزگاهے لبخند معنادار تقدیمم میڪند. بے تفاوت تڪہ ے آخرمرغم را دردهانم میگذارم و میگویم: عالے بود شام! بازم هست؟! حاج رضا_ بسہ دختر میترڪے! _ یڪوچولو! قد نخود! خواهش! مامان ظرفم را میگیرد و جلوے خودش میگذارد. بااعتراض میگویم: خب چرا گذاشتے جلوت؟! پدرم باخونسردے لبخند میزند و جواب میدهد: باباجون دودیقہ بادقت بہ حرفاے مادرت گوش ڪن! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهاردهم #بخش_اول ❀✿ پاڪت چیپس را باز و بہ مادرم تعارف میڪنم. دهنش
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ دودستم رازیر چانہ ام میگذارم و میگویم: بعلہ! بفرما! مادرم دور لبش را بادستمال تمیز میڪند و بے مقدمہ میگوید: حسام باخالہ فریبا حرف زده گفتہ بریم خواستگارے محیا! دهانم باز مے شود. _ چیڪا ڪرده؟! _ هیچے! سرش خورده بہ یجا گفتہ میخوام بریم خواستگارے! بہ پشتیےصندلے تڪیہ میدهم _ اون وقت خالہ فریبام خوشال شده زنگ زده بہ شما؛ آره؟ _ باهوش شدے دخترم! _ بعد ببخشید شما چے گفتید؟! _ گفتم با باباش حرف میزنم! نگاهم سریع روے چهره ے شڪفتہ از لبخند ڪج پدرم مے چرخد... _ بابا شما چے گفتید؟؟؟! پدرم یڪ لیوان دوغ براے خودش میریزد و شمرده شمرده جواب میدهد: _ حسام جوون بدے نیس! پسرخالتہ! ازبچگے میشناسیمش...لیسانس گرفتہ و سرڪار مشغولہ! سربہ زیره...بہ مام میخوره! چے باید میگفتم بنظرت دختر؟! حرصم میگیرد.دندانهایم راروے هم فشار میدهم و ازجا بلند مے شوم. _ یعنے این وسط نظر من مهم نیست؟! چشمان گیرا و جذاب پدرم میخندد _ چرا عزیزم هست! براے همین داریم برات میگیم...ما موافقت ڪردیم توچرا میگے نہ؟! محڪم و بلند میگویم: نہ نہ نہ نہ! همین! مادرم باتعجب مے پرسد: وا خب یبار بگے ام میفهمیم! بعدم این پسره چشہ؟! _ چش نے دماغہ! خوشم نمیاد ازش! مامان_ خوشت نمیاد؟! چطو تا دیروز داداش حسامت بود!!! فڪرے بہ دهنم مے زند! خودش جواب دستم داد! قیافہ اے حق بہ جانب بہ خودم میگیرم و آرام میگویم: بلہ! ...هنوزم میگم! چطورے بہ ڪسے ڪہ بهش میگفتم داداش و هم بازیم بوده، الان بہ دید خواستگار نگاه ڪنم؟! مادرم خودش را لوس میڪند و چندبار پشت هم پلڪ میزند و میگوید: اینجورے نگاش ڪن! واقعا خانواده ے سرخوشے دارم ها! صندلے ام را سر جایش هل میدهم و دوباره تاڪید میڪنم: نہ نہ نہ! همین ڪہ گفتم! بگید محیا رد ڪرد! ❀✿ دراتاق را پشت سرم مے بندم و ڪولہ پشتے ام راروے تختش میگذارم. بوے ادڪلن تلخ درڪل فضا پیچیده. یڪ عڪس بزرگ سیاه و سفید بالاے تختش دیوار ڪوب شده! ازداخل ڪولہ پشتے ام یڪ تونیڪ با روسرے بیرون مے آورم .تونیڪ را تن و روسرے را با سلیقہ سرم میڪنم. مقدارے از موهاے عسلے ام را هم یڪ طرف روے یڪے از چشمانم مے ریزم. ڪمے بہ لبهایم ماتیڪ مے زنم و از اتاق بیرون مے روم. پشت درمنتظر ایستاده. بادیدنش میترسم و دستم راروے قلبم مے گذارم. با خنده میگوید: دختر اینقد لفتش دادے ڪم مونده بود بیام تو! حالت خوبہ؟! _ بلہ ببخشید! پشتش رابہ من میڪند و بہ سمت اتاق مطالعہ مے رود. امروز دل را بہ دریا زده ام! میخواهم از همسر سابقش بپرسم. فوقش عصبے مے شود و یڪ چیز سنگین بارم میڪند... لبهایم راروے هم فشار میدهم و وارد اتاق مے شوم. اما خبرے از او نیست. گنگ وسط اتاق مے ایستم ڪہ یڪ دفعہ پرده ے بلند و شیرے رنگ پنجره ے سرتاسرے اتاق تڪانے مے خورد و صداے محمدمهدے شنیده مے شود: بیا تو ایوون! پس ایوان هم دارد! لبخند مے زنم و بہ ایوان مے روم. میز ڪوچڪ و دوصندلے و دوفنجان قهوه! تشڪر میڪنم و ڪنارش مینشینم." اوایل مقابلش مے نشستم ولے الان..." فنجان را ڪنار دستم میگذارد و میگوید: بخور سرد نشہ! لبخند مے زنم و ڪمے قهوه را مزه مزه مے ڪنم. شاید الان بهترین فرصت است تا گپ بزنیم! مستقیم و خیره نگاهش میڪنم. متوجه مے شد و میپرسد: جان؟ چے شده؟ _ یہ سوال بپرسم؟! _ دوتا بپرس! _ محمدمهدے توخیلے راجب خانواده ے من پرسیدے ولے خودت... بین حرفم میپرد: وایسا وایسا...فهمیدم میخواے چے بگے...راجب زنمہ؟ چشمانم را مظلوم میڪنم _ اوهوم! صاف مینشیند و بہ روبہ رو خیره مے شود _ خب راستش...راستش شیدا خیلے شڪاڪ بود!...خیلے اذیتم میڪرد.... زندگے ما فقط سہ سال دووم اورد!...بہ رفت و آمدهام....شاگردام...بہ همہ چیز گیر میداد! حتے یمدت نمیذاشت ادڪلن بزنم! میگفت ڪجا میخواے برے ڪہ دارے عطر مے زنے! شاخ درمے آورم! زن دیوانہ! مرد بہ این خوبے! باچشمهاے گرد بہ لبهایش چشم مےدوزم ڪہ حرفش راقطع میڪند. _ شاید بعدا بیشتر راجبش صحبت ڪنم! حق بده ڪہ اذیت شم بایاد آوریش! بہ خوبے بہ او حق مے دهم و دیگر اصرارے نمے ڪنم. ❀✿ ازتاڪسے پیاده مے شوم و سمت ڪوچہ مان مے روم ڪہ همان موقع پدرم سرمے رسد و موهاے آشفتہ و آرایش نہ چندان زیادم را مے بیند. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهاردهم #بخش_دوم ❀✿ دودستم رازیر چانہ ام میگذارم و میگویم: بعلہ! ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ اخم مے ڪند و ماشین را نگہ میدارد تاسوار شوم. لب پایینم رابہ دندان میگیرم و سریع موهایم را زیر مقنعہ میدهم. سوار ماشین مے شوم. بدون سلام و احوال پرسے مے گوید: قرار نبود باچادر حیاتم بره! بود؟ جوابے نمیدهم! _ تو همیشہ این موقع میاے خونہ؟! با من و من و استرس جواب میدهم: من...من...بعضے روزا ڪلاس فوق العاده دارم! _آها! حرفے نمے زند و بہ خانہ مے رسیم. از ماشین پیاده مے شوم و داخل ساختمان مے روم. خیلے بد شد! نباید مرا مے دید! مادرم بہ گرمے بہ استقبالم مے آید و قبل از اینڪہ ازپلہ ها بالا بروم میگوید: محیا مامان من روم نشد خالہ فریبارو رد ڪنم! گفتم بیان شاید تو بادیدن حسام نظرت عوض شد! باناباورے برمیگردم و بہ چشمان خندانش زل مے زنم! _ ینے چے! من تو این خونہ آدمم مامان خانوم! و بہ طرف اتاقم مے دوم.... ❀✿ باز هم خاطرات را مثل یڪ فیلم تراژدے جلو میزنم... بگذار صفحات زندگے ام سریع ورق بخورند! دل دل میڪنم تا زودتر تو باشے در هر سطر از دفتر من! اینڪہ حسام پسر خالہ فریبا را رد ڪردم مهم نیست! اینڪه بامادرم بحث ڪردم سر علایق و تصمیمات خودم هم مهم نیست! ڪمے جلوتر بلاخرہ محمدمهدے یڪ روز عصر ڪہ مهمانش بودم، عڪس ڪوچڪے از زنش را نشانم داد و فلسفہ بافت! راجب مشکلاتش و بدبینے شیدا! بماند ڪہ من از آن زن متنفر شدم! بماند ڪہ دلم را آب ڪردم ڪہ همسر فوق العاده اے برایش مے شوم! بماند ڪہ چقدر خودم راشیرین ڪردم و هر روز برایش گل خریدم! یڪماه و نیم بہ عید مانده بود ڪہ محمدمهدے ازمن خواست تاباهم برویم و خرید ڪنیم! آنقدر هیجان زده شده بودم ڪہ بے معطلے پذیرفتم. لباسهایش را بہ سلیقہ من مے خرید و مدام نظرم را مے پرسید! همانجا از او پرسیدم ڪہ چرا دوباره ازدواج نمیڪند؟! اوهم گفت: سخت میشہ اعتماد ڪرد! ڪسے نیست ڪہ واقعا دوسم داشته باشہ! همانجا قسم خوردم ڪہ قبل ازعید بہ علاقہ ام اعتراف میڪنم! فڪر همہ جا را ڪردم! حتے پدرم! چہ لزومے داشت در خواستگارے از زن اولش بگوید؟! فڪر احمقانہ ے من بہ شناسنامہ ے دوم هم ڪشیده شد! درخیال ڪودڪانہ ام او مرد رویاهایم بود! ❀✿ اواخر بهمن ماه و باریدن برف لطیف، حال وهواے شهر را عوض ڪرده! پوتین هایم را پا و ازمادرم خداحافظے میڪنم. یڪ روز تعطیل و شیطنت گل ڪرده ے من! بہ قنادے می روم و یڪ جعبہ شیرینے میخرم با چندشاخہ گل رز! من او رادوست دارم و اعتراف این مسئله چہ گناهے میتواند داشتہ باشد!؟ تصمیم دارم خیلے هم خودم را بے ارزش نڪنم! باپاپیش بڪشم و بادست پس بزنم! حسابے غافل گیر مے شود اگر مرا ببیند! اولین باراست ڪہ سرزده بہ خانہ اش مے روم! خنده ام میگیرد! یعنے میخوام بہ خواستگارے بروم؟! سرم راتڪان مے دهم _ نہ احمق جون! فقط...فقط...میرے و... خیلے غیرمستقیم میگے ڪہ بعنوان یہ شاگرد دوسش دارے و قدردان زحماتش هستے همین! لبخند موزیانه اے مے زنم و ادامہ میدهم: بعدم صبرمیڪنے ڪہ ببینی اون تو جواب دوست دارم چے میگه! بعدم دوباره سوالاے چرا خوب دورتونو نگاه نمیڪنید براے ازدواج و این چیزا... بلاخره میفهمه! دوزاریش ڪہ ڪج نیس! هس؟! ابروبالا میندازم و دردلم میخندم. آرایشم ڪمے بیشتر از دفعات قبل است! نمے خواهم براے دلبرے بروم ... فقط... یڪم بیشتر بہ خودم رسیده ام! یڪ ساعت تا منزلش راه است و بلاخره باڪلافگے مے رسم. سے چهل متر مانده بہ در ساختمان بادیدن صحنہ ے مقابلم سرجا خشڪ مے شوم. بہ سختے چندقدم جلو مے روم و پشت یڪ درخت پنهان مے شوم. محمدمهدے درماشینش را براے یڪ دختر باز میڪند تا او پیاده شود! حتما اشتباه میڪنم! جلوتر پشت یڪ درخت دیگر مے روم...خودش است! دختر باخنده پیاده مے شود و دستش را روے شانہ ے محمد مهدے میگذارد. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 💟 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_پونزدهم #بخش_اول ❀✿ اخم مے ڪند و ماشین را نگہ میدارد تاسوار شوم. لب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ قلبم مے ایستد و تمام وجودم یخ مےزند! ازشدت لرز نگهداشتن جعبہ ے شیرینے و گلها ڪارے غیرممڪن مے شود! محمدمهدے ڪتش را روے شانہ ے آن دختر میندازد...دخترے ڪہ چیزے تاعریان شدنش نمانده! مانتوے جلوباز، جوراب شلوارے مشڪے ولے نازڪ، شالے ڪوتاه روے قسمتے ازسرش و یقه ے بشدت باز! نمیتواند زنش باشد! من عڪسش رادیدم! اصلا...اصلا اگر زنش باشد... مگرجدا نشده اند!.. محمدمهدے... با...این؟! ڪجاے تیپ این بہ ریش اون میاد؟! ڪاملا گیج شده ام!.. نمے خواهم جلو بروم... شاید اشتباه میڪنم...شاید هم...هرچہ ڪہ باشد فعلا باید ازدور تماشا ڪنم... تصویر مقابلم تار مے شود...هیچ چیز نمے شنوم...دختر باقهقهہ بہ محمدمهدے تڪیہ مے دهد و باهم داخل ساختمان مے روند. همانجا روے برف ڪمے ڪہ زمین را پوشانده، مے نشینم وبغضم را رها میڪنم. گلها ازدستم مےافتند و جعبہ شیرینے هم دربرف خیس مے شود... نمے فهمم!.. خودش گفت ڪہ تنهاست....خواهرهم ڪہ ندارد! پس این....این... پیشانے ام راروے زانوهایم میگذارم و بہ هق هق مے افتم... _ خیلے احمقے محیا!.. گول ریشش رو خوردے!؟ اره؟ _ وا دیوونہ! هنوز ڪہ مطمئن نیستے! شاید فامیلشونہ! اصن شاید شاگردشہ! اونڪہ فقط مدرسہ ے شما تدریس نداره! زیر پلڪم را پاڪ میڪنم... _ هہ! اره شاگرد ول میشه تو بغل آدم؟ _ خب چرا جلو نرفتے؟! _ نمیخوام بروم بیارم...باید یجور دیگہ بفهمم! _ پس نق نقت چیہ!؟ _ دوسش دارم میفهمے؟ ببند دهنتو ببند! _ ڪیو دوس دارے؟! چیشو؟ _ خودشو! اخلاقشو! _ اون ڪجاش شبیہ توعہ؟ _ همہ چیش! _ خب بگو یڪے یڪے... _ اخلاقش...ویژگے هاش...آرماناش... مذهبیہ ولے امل نیست! مث عقب مونده ها رفتار نمیڪنه! _ واقعا؟ مث الان ڪہ یہ دختر از ماشینش پیاده شد!؟ سرم را محڪم بین دودستم فشار میدهم: خفہ شو خفہ! هنوز هیچے معلوم نیست! ❀✿ قرص را روے زبانم میگذارم و با یڪ لیوان آب ولرم قورتش مے دهم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 💟 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_پونزدهم #بخش_دوم ❀✿ قلبم مے ایستد و تمام وجودم یخ مےزند! ازشدت لرز ن
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ حال خرابم راهیچ ڪس درڪ نمیڪند. ڪف دستهایم ازاسترس مدام عرق میڪند.سھ روز پیش من مرگ را زیر بارش برف دیدم.مرگ قهقهه مے زد ڪنار مردی ڪھ ...باز هم بغض...باز هم سوزش قلبم.ناخن هایم راانقدر در دستم فشار داده ام ڪھ جایشان زخم شده. باید اورا ببینم و راجب ان دختر بپرسم.اسمش چیست و چھ نقشے در زندگی لعنتے اش دارد. زیرچشمانم گود شده و صورتم حسابے پف ڪرده.مادرم بانگرانے سوال پیچم میڪند و من بادعوا جوابش رامیدهم. چقدر بھ پروپایم میپیچد.دیوانھ شدم. ❀✿ مقنعھ ام راسرم میڪنم و بھ طرف مدرسھ مے روم. امروز بااو ڪلاس دارم ولے چرا دیگر خوشحال نیستم.آسمان دور سرم مے چرخد و بھ خیالاتم پوزخند مےزند. دنیا تمام شده...؟ نه! هنوز چیزی معلوم نیست! ❀✿ پررنگ لبخند مے زند و مےپرسد: چھ دختر خوب و ساڪتے! چتھ نگران شدم. من بازهم سوار ماشینش شدم.بازهم قراراست بھ خانه اش بروم،اما اینبار با دفعات قبل فرق دارد.میخواهم ازڪارش سردربیاورم.میخواهم بفهمم زیر پوست مذهبے اش چھ شخصیتے خوابیده!! دنده را عوض میڪند و آستینم را میگیرد و چندباردستم را تڪان میدهد. دستم راعصبے عقب مےڪشم و نفسم را پرصدا بیرون مے دهم. لحنش جدی مے شود: چی شده؟ حالت خوبھ؟ باید طبیعے رفتار ڪنم: اره!خوبم!...یڪم مریض شدم! سردرد دارم. _ چقد تو مریض میشے. عب نداره الان میریم خونه ی من استراحت مےڪنے. حالم از حرفش بهم میریزد.چراحس میڪنم هرڪلمھ اش را بامنظور میگوید.طاقت ندارم ڪھ بھ منزلش برسیم و بعد سراغ نقشه ام بروم. بھ زور لبخند مے زنم و صدای ناله مانندی ازگلویم بھ سختے بیرون مے اید: محمدمهدی؟ _ جان دلم؟ دوست دارم داد بزنم حالم ازت بهم میخوره عوضے. اما آرام نگاهش میکنم و میگویم: _ خیلے دوست دارم... سرعتش راڪم میڪند و بانگاه خاصے بھ صورتم خیره مے شود.اب دهانم را فرو مے برم و درحالیڪھ صدایم مے لرزد ادامھ میدهم: این ازطرف شاگردت بود!تواستاد فوق العاده ای هستے. ماشین را بہ طرف ڪنار خیابان هدایت میڪند و با تبسم جواب میدهد: توام فوق العاده اے محیا! خشم بہ وجودم دویده...اما ...اماالان وقت فوران نیست! وحشت دارم از مابقے صحبتم، حرفم را قورت میدهم، نمیتوانم! یڪدفعہ میگوید: میدونے؟!...حالاڪہ...حالاڪہ خودت گفتے باید یہ چیزم من بگم! مشتاق ولے باتنفر نگاهش میڪنم محمدمهدے_ ڪاش زنم مثل تو بود! چشمات... صدات...شیطنت و روحیت...اعتمادت... دردلم میگویم" خربودنم" میگذارم حرفش را تمام ڪند... _ شاید مسخره باشھ دخترجون! ولے چندبار بہ ذهنم اومد ازت درخواست ازدواج ڪنم! استاد از شاگردش... حرفش رازد! تیرم بہ هدف خورد....پس آن دختر....خیلے مهم نیست! ❀✿ دوستان ڪمے صبور باشید و فڪر نڪنید من میخوام چهره مذهبـےهارو خراب ڪنم این داستان یڪ سری واقعیات رو میگھ ... و اشخاص متفاوت رو معرفے مے ڪنھ ✋ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 💟 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍃مایه ارامش همه 🌴🥀🌴ما در میان آماج حمله‌ها که قرار می‌گیریم، دندان‌های به هم فشردۀ دشمنان را که می‌بینیم، کینۀ دل‌های مریض که عیان می‌شود، جز فکر کردن به این که تو را داریم، چه چیزی آراممان می‌کند؟ و چگونه می‌شود خدا را به خاطر داشتن تو شکر کرد؟ خدا را شکر که تو را به ما داد! خدا را شکر که ما را از نور نگاهت محروم نمی‌کنی! 🌴🥀🌴خدا را شکر که به ما مهربان‌‌تر از همه‌ای! با همۀ بدی‌هایمان به خوبی‌های تو ایمان داریم. شاید به مو برسد ولی تو نمی‌گذاری رشتۀ آرامشمان پاره شود! شبت بخیر مایۀ آرامش همه! 🌴🥀🔷🥀🌴 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
مولای غریبم ما چشم براهان بیقرار دیرگاهی است که همچون زورقی شکسته اسیر امواج پُرتلاطم اندوهیم ... عمری‌ است که حسرت داشتن یک ساحل امن و یک جان پناهی آرام بر دوشِ دل‌هایمان سنگینی می‌کند ... ... و تنها تویی که می توانی این امواج بلاخیز را فرو بنشانی و زنگار اندوه را از قلب‌هایمان بزدایی ... صحبت بخیر مولای غریبم ▫️اللهم عجل لولیک الفرج 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 ❤️ ازفراقت چشم ها غرق باران میشود عاشق هجران کشیده زودگریان میشود کوری چشم حسودانی که طعنه میزنند عاقبت می آیی ودنیا گلستان میشود 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 ❤️رهبر انقلاب‌: در شبڪه های اجتماعـی؛ فقط به فڪر خوشگذرانی نباشید! شما افسرانِ جنگ نرم هستید و عرصه جنگ نَرم ، بصیرتی عمارگونه و استقامتی مالڪ‌ اشتر وار میطلبد 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌹 از تو یک عمر شنیدیم و ندیدیم تو را به وصالت نرسیدیم و ندیدیم تو را روزی ما فقرا شربت وصل تو نبود زهر هجر تو چشیدیم و ندیدیم تو را مگر ایام کهنسالی ما جلوه کنی در جوانی که دویدیم و ندیدیم تو را چقدر نذر تو کردیم و خبر از تو نشد چقدر شمع خریدیم و ندیدیم تو را فکر کردیم که مشکل سر دلبستگی است از همه جز تو بریدیم و ندیدیم تو را لااقل کاش دم خیمه ی تو جان بدهیم تا بگوییم رسیدیم و ندیدیم تو را... (سلام الله علیه) https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خود را آماده کنید، و فقط منافقان (دو رو ها) نابود می‌شوند حضرت امام جواد(علیه السلام) می فرمایند: خوشا به حال کسی که دين خود را بردارد و فرار کند. آنگاه حوادثی روی می‌دهد که جوانان پير می‌شوند و موها سفيد می‌گردد. فتنه ها به قدری سخت و کمرشکن خواهد بود که سنگ‌های سخت و صخره‌های فولادين از وحشت آن شکسته می‌شوند» 📚 اثباة الهداة/ ج3/ ص536 پیامبر خدا(صلی‌الله علیه و آله) فرمودند : نگران فتنه و آزمایش در آخرالزمان نباشید، چرا که موجب نابودی منافقان خواهد شد 📚 میزان الحکم، ح 15748 ▪️اللهم عجل لولیک الفرج 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 ✍ پیامبر اکرم (ص): هرکس دوست دارد خداوند هنگام سختی ها و گرفتاری ها، دعای او را اجابت کند، در هنگام آسایش زیاد دعا کند. ‌ 📚 نهج الفصاحه، ح ۳۰۲۳ ‌ ای که در خانه خود غربت پنهان داری ای غریبی که به حق شکوه ز یاران داری آنقدر سخت گذشت بر تو در آن کوچه تنگ بعد آن تا به ابد دیده گریان داری 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 ▪️حسن جان! برخیز و ببین که تنها زائر مزارت، با چراغ اشکهایش بقیع را روشن کرده! امشب خدا را به نام تو می خوانیم برای پایان تنهایی های او : یا محسن بحق الحسن عجل لولیک الفرج 🤲 🏴 شهادت غریبِ مدینه بر غریب زمانه و شیعیانشان تسلیت باد. 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 ▪️یک کوچه بود که موی حسن را سفید کرد.... هرچی شد از اونروز توی کوچه شروع شد تمام آرزوی امام حسن علیه السلام انتقام اون لحظه های سخت و سنگینِ تا دوباره لبخند مادر رو ببینه💔 تمام دعای امام مجتبی برای آمدن توست تمام آرزوی امام حسن بیا... رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و شهادت امام مجتبی علیه السلام رو محضر مولایمان امام زمان روحی فداه تسلیت عرض میکنیم💔 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🏴 اگر غریب ندیدی 🎤 سید مجید بنی فاطمه شهادت امام_حسن علیه السلام https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❤️ ازفراقت چشم ها غرق باران میشود عاشق هجران کشیده زودگریان میشود کوری چشم حسودانی که طعنه میزنند عاقبت می آیی ودنیا گلستان میشود 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 ❤️رهبر انقلاب‌: در شبڪه های اجتماعـی؛ فقط به فڪر خوشگذرانی نباشید! شما افسرانِ جنگ نرم هستید و عرصه جنگ نَرم ، بصیرتی عمارگونه و استقامتی مالڪ‌ اشتر وار میطلبد 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 از تو یک عمر شنیدیم و ندیدیم تو را به وصالت نرسیدیم و ندیدیم تو را روزی ما فقرا شربت وصل تو نبود زهر هجر تو چشیدیم و ندیدیم تو را مگر ایام کهنسالی ما جلوه کنی در جوانی که دویدیم و ندیدیم تو را چقدر نذر تو کردیم و خبر از تو نشد چقدر شمع خریدیم و ندیدیم تو را فکر کردیم که مشکل سر دلبستگی است از همه جز تو بریدیم و ندیدیم تو را لااقل کاش دم خیمه ی تو جان بدهیم تا بگوییم رسیدیم و ندیدیم تو را... (سلام الله علیه) 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 امام علی علیه السلام: صبر و شکیبایی زیباست ولی نه درباره تو، و جزع و بی تابی زشت است اما نه بر فراق تو، مصیبت وفات توبسیار سنگین و هرمصیبتی پیش از تو و بعد از تو در برابر آن کوچک و است. 📜نهج البلاغه، حکمت ۲۹۲ 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 ✍ پیامبر اکرم (ص): هرکس دوست دارد خداوند هنگام سختی ها و گرفتاری ها، دعای او را اجابت کند، در هنگام آسایش زیاد دعا کند. ‌ 📚 نهج الفصاحه، ح ۳۰۲۳ ‌ ای که در خانه خود غربت پنهان داری ای غریبی که به حق شکوه ز یاران داری آنقدر سخت گذشت بر تو در آن کوچه تنگ بعد آن تا به ابد دیده گریان داری https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔸من کیم تا تو بیایی ب سر بالینم ببین حرف دلت هست یا نه... چی میخوای به آقات بگی... 🔸من کیم تا تو بیایی به سر بالینم 🔸چه کنم راه نجاتی نبود جز اینم چه کار کنم... کجا برم... جز در خونه ی شما جایی رو ندارم... 🔸بر من آنقدر توان بخش که در بستر مرگ امام زمان آقا جانم... 🔸بر من آنقدر توان بخش که در بستر مرگ اون لحظه ای که ميخوام دیگه نفسهای آخر رو بکشم دم جان دادنم.... 🔸خیزم از جا و به پیش قدمت بنشینم دست بگذارم روی سینه بگم السلام علیک یا بقیه الله.... 🔸نیست انصاف کز این مهلکه بیرون بروم آقا نکنه من از این دنیا برم... شما رو نبینم... 🔸نیست انصاف کز این مهلکه بیرون بروم 🔸من که یک عمر تولای تو باشد دینم یه عمری محبت شما رو درسینه نگه داشتم... آقا جانم امام زمان... یه عمری آرزوی دیدن جمال دلربای شما رو در سینه نگه داشتیم... آقا عاشقان شما امشبم به امیدی سر میگذارند... ان شاء الله به همین زودی ها صدای دلنشین شما از مکه، کنار خانه ی خدا بلند بشه... انا بقیه الله... آی شیعیانم... آی اونهایی ک امام زمان رو صدا میزدید... انا المهدی... خدایا ما زنده باشیم... به امیدی که یک روز... صدای آقامون رو بشنویم... هر چقدر با امام زمانت کار داری... در این شب دوازدهم آقات رو صدا بزن... یابن الحسن ... حالا ک امام زمانت رو دعوت کردی توی مجلس با امام زمان هم ناله شو از همین جا دل ها رو روانه کنیم کربلای معلی... نمیدونم کربلا رفتی یا نه.... همچین که داری نزدیک کربلا میشی هی نگاه میکنی... ببینی گنبد ابی عبدالله معلوم میشه یا نه... دیگه دلت طاقت نداره... دلت برا حرم حسین پر میزنه... هی این طرف و اون طرف سوال میکنی... چقدر مونده تا حرم آقام حسین... وقتی بلاخره رسیدی حرم باصفاش... تصور کن ورودی حرم ایستادی... در مقابلت قبر شش گوشه‌ی حسین دستات رو روی سینه میگذاری. .. همش میگی آی حسین... اصلا باورم نميشد منو دعوتم کنی... من کجا... کربلا کجا... حالا میخواهم احترام کنی... از همین جا با پای دل بریم جرم باصفاش... دستات رو روی سینه بگذار... میخای ب اقات حسین سلام بدی... همه باهم... السلام علی الحسین وعلی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
امام هشتم عليهم السلام از زائران در راه مانده : امام رضا علیه السلام ✨✨🌿✨✨🌿✨✨ محدث نوري رضوان الله عليه نقل مي‌كند : يكي از خدمتگزاران حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام گفت : در شبي كه نوبت خدمت من بود، در رواقي كه به دارالحفاظ معروف است، خوابيده بودم . ناگاه در خواب ديدم كه در حرم مطهر باز شد خود حضرت امام رضا عليه السلام از حرم بيرون آمدند و به من فرمودند :« برخيز و بگو مشعلي فروزان بالاي گلدسته ببرند، زيرا جماعتي از اعراب بحرين به زيارت من مي‌آيند و اكنون در اطراف « طرق » ( هشت كيلومتري مشهد ) بر اثر بارش برف راه را گم كرده‌اند برو به ميرزا شاه نقي متولي بگو مشعلها را روشن كند و با گروهي از خادمان جهت نجات و راهنمايي آنان حركت كنند .» آن خادم مي‌گويد : از خواب پريدم و فوري از جا برخاستم و مسؤول خدام را از خواب بيدار كرده و ماجرا را برايش گفتم او نيز با شگفتي برخاست و با يكديگر بيرون آمديم در حالي كه برف به شدت مي باريد مشعلدار را خبر كرديم و او به سرعت مشعلي روي گلدسته روشن كرد آنگاه با عده‌اي از خدام حرم به خانه‌ي متولي رفتيم و ماجرا را برايش شرح داديم سپس با گروهي مشعلدار به طرف طرق حركت كرديم نزديك طرق به زوار رسيديم . آنان در هواي سرد و برفي ميان بيابان گويي منتظر ما بودند . از چگونگي حالشان جويا شديم گفتند : ما به قصد زيارت حضرت رضا عليه السلام از بحرين بيرون آمديم امشب گرفتار برف و سرما شده و از راه خارج گشتيم و ديگر نمي‌توانستيم مسير حركت را تشخيص دهيم تا اينكه از شدت سرما دست و پاي ما از كار افتاد و خود را آماده‌ي مرگ نموديم . از مركب‌ها فرود آمديم و همه يك جا جمع شديم . فرش‌هايمان را روي خود انداختم و شروع به گريستن كرديم و به حضرت رضا عليه السلام متوسل شديم . در ميان مسافران مردي صالح و اهل علم بود . همين كه چشمش به خواب رفت، حضرت رضا عليه السلام را در خواب زيارت نمود ،كه به او فرمود : « برخيز ! كه دستور داده‌ام چراغ‌ها را بالاي مناره‌ها روشن كنند. شما به طرف چراغ‌ها حركت كنيد .» همه برخاستيم و به طرف چراغ‌ها حركت كرديم كه ناگاه شما را ديديم .» •-----🖤═✾🌺✾═🖤-----• ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
به آقا علی اکبر بسم الله الرحمن الرحیم یا رحمن و یا رحیم ای غریبی که ز جد و پدر خویش جدایی ای امام‌ رضا آقا جانم... خفته در خاک خراسان تو غریب الغربایی قربون غریبیت برم‌ امام رضا... اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو آیند جان به قربان تو شاها که تو حج فقرایی شب شهادت امام رضاست... آی اونایی که آرزوی حرم با صفاش رو دارید اما چند ساله نرفتید... ( بعد منزل نبود در سفر روحانی) امشب کبوتر دلتون رو با من همراه کنید... بریم کنار پنجره فولاد امام رضا... جان به قربان تو شاها که تو حج فقرایی فرمود اباصلت من میرم مجلس مامون... ساعتی بعد برمیگردم اگه دیدی عبا رو سرم کشیدم دیگه با من حرف نزن... بدان کارم تمامه... یا صاحب الزمان... اباصلت میگه دیدم امام رضا از مجلس مامون بیرون اومدن... عبا روی سر کشیدن... حالشون منقلبه... هی روی زمین میشینه... هی بلند میشه... وارد حجره شد... صدا زد اباصلت... درها رو ببند... میخام تنها باشم... یه گوشه ای داخل حجره... این فرش ها رو کنار زد... روی زمین نشست... مثل مار گزیده ای از شدت درد به خودش میپیچه و‌ناله میزنه... خدایا یدفعه دید یه جوانی اومده... یه گوشه ای ایستاده... اباصلت میگه اومدم نزدیکتر... عرضه داشتم... من تمام درها رو بسته بودم شما از کجا وارد شدید... فرمود اباصلت... اون خدایی که منو از مدینه تا طوس آورده... از در های بسته هم عبور میده... میگه دیدم تا این‌ آقازاده وارد حجره امام رضا شد... حضرت خوشحال شدند... از جاشون بلند شدند ... هی صدا میزدند... پسرم خوش آمدی بابا... جوانم جواد... خوش آمدی بابا... فهمیدم میوه‌ی دل امام رضا... آقام جوادالائمه است... سر بابا رو در آغوش گرفت... دارن با هم نجوا میکنن ... عجب لحظات سختیه... امام رضا داره وصیت میکنه... اما طولی نکشید... یه دفعه دیدن حضرت آرام آرام چشمانشون رو از این دنیا بستند... صدای اقا جوادالائمه به ناله بلند شد... اما خود امام رضا فرمودند... یَا ابْنَ شَبِیبٍ إِنْ کُنْتَ بَاکِیاً لِشَیْ ءٍ فَابْکِ لِلْحُسَیْنِ همه روضه ها به کربلا ختم میشه... اگر اینجا پسر سر بابا رو در آغوش گرفت... کربلا قضیه برعکس بود... ابی عبدالله سر پسر رو در آغوش گرفت... آماده ای بگم یا نه... سپه کوفه و شام استاده به تماشای شه و شهزاده شه به روی پسرش افتاده همه گفتن حسین جان داده اومد کنار جوانش نشست... سر علی اکبرش رو به دامن گرفت... دلش طاقت نیاورد... سر جوانش رو به سینه چسباند... دید دلش طاقت نمیاره... لحظات آخره... خدایا... ابی عبدالله چکار کنه... علی اکبرش داره جلو چشماش جان میده...😭 یدفعه دیدند حسین صورت به صورت علی چسباند... هی صدا میزنه... عَلَى الدُّنْیا بَعْدَکَ الْعَفا علی جان... بابا... اُف بر این دنیا بعد از تو علی... تسلای دل ابی عبدالله... ناله بزن یاحسین...🌴💐🌴💐🌴 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d