eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
25.7هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 عجیب ترین گل ها: دختر رقصان 🌸 این گل بی نهایت زیبا و دل فریب گونه ای از ارکیده محسوب می شود و در آفریقای شرقی رشد می کند و کاملا شبیه به دختر بچه ای است که دامن سفید به تن دارد و در حال حرکت دادن دست های خود است. 🌼 البته این بانوی رقصان با لباس یک دست زرد رنگ هم وجود دارد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ... این_شایدنجات_دهنده_باشد خسته وکوفته درحالیکه چیزهایی که ازتو خواسته شده را با خودت حمل میکنی به خانه برگشته ای.. مادرت از تو میپرسد: شیرهم برایم آورده ای؟ بالبخند بهش بگو چشم الان میرم میارم... شایددعایش درحق تو.. نجات دهنده ات باشد مشغول خواندن نمازت هستی.. کودکت درکنارت مشغول بازی کردن هست.. ناگهان درحال سجده ات بر پشت تو سوار میشود.. عصبانی نشو.. اوباخودش کودکی اش را حمل میکند.. سجده ات را کمی طولانی تر بکن.. شایداین نجات دهنده ات باشد کارگری درگرمای طاقت فرسای تابستان، زیرتابش نور آفتاب خسته وکوفته مشغول کاراست آب سردی را به اوتعارف میکنی.. شایداین نجات دهنده ات باشد برای پرندگان دانه هایی از برنج ویا جو وگندم ویاارزن می ریزی..تا ازآن بخورند.. شایداین نجات دهنده ات باشد آشغالهایی درمسیر راهت را برمیداری.. یا در مسجد از روی فرش جمع میکنی و در سطل آشغال میریزی... شایداین نجات دهنده ات باشد باقیمانده غذاهایت را برای گربه ای میزاری... شایداین نجات دهنده ات باشد یکی تو را دشنام میدهد.. میگویی خدا تو را ببخشد.. شایداین نجات دهنده ات باشد آیه ای ازقرآن رابا خشوع و تدبر میخوانی و اشک ازچشمانت جاری میشود.. شایداین نجات دهنده ات باشد ازکنار جوانهایی که به گناهانی مبتلا شده اند میگذری...بانرمی ومحبت وحکمت آنهاراپندمیدهی.. شایداین نجات دهنده ات باشد کسی درحق تو بدی میکند.. عصبانی میشوی میخواهی دشنام بدهی.. بیاد این فرمایش الله متعال میافتی: "کسانیکه خشم خودشان رافرومیخورند ومردم را معاف میکنند...وخدا نیکوکاران رادوست میدارد.." خشم خودت رافرومیخوری. ..و او را میبخشی.. شایداین نجات دهنده ات باشد خبر رسوایی کسی به تو میرسد.. اما پیش خودت نگه میداری وآن را پخش نمیکنی.. شایداین نجات دهنده ات باشد چه بسا اعمالی که تو اصلا براش ارزشی قائل نمیشوی و آنرا چیزی حساب نمیکنی باعث نجات تو شود.. ومیزان اعمالت را سنگین کند.. هیچ کار نیکی رادست کم نگیر.. همیشه قبل از هرکار به ظاهرکوچک ، این راباخودت تکرارکن: شایداین نجات دهنده ات باشد خواهی دید چگونه زندگی تو به یک مسابقه پی درپی برای بذل وبخشش تبدیل میشود ونتیجه آنرا درزندگی خودت مشاهده خواهی کرد.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_یازدهم- بخش دوم ندا گفت : خواهر جان حالا تو مطمئنی با قلیچ خان خوش
داستان ☺️🍁 - بخش پنجم دستشو کوبید به دیوار و فریاد زد .. نمی زارم از این شهر بری ..تو حق نداری از ما دور بشی ..و کفشش رو پاش کرد و درو زد بهم و رفت .... مامان میز رو چیده بود و می خواست غذا رو بکشه .. حالا همه مونده بودیم که چیکار کنیم ... بعد از ظهر خانم جان و عمه از راه رسیدن ..حالا باید اونا رو راضی می کردیم ...و من اصلا حوصله نداشتم .. حامد هنوز برنگشته بود و هیچکدوم ناهار نخورده بودیم ... بابا نمی دونم چه فرصتی گیر آورده بود که همه چیز رو کف دست اونا گذاشته بود ... ..داشتن منو سئوال و جواب می کردن که حامد برگشت .. یک نفس راحت کشیدم دلم نمی خواست ناراحت ببینمش ..از در که اومد تو یک سلام کرد و با حرص به من گفت : با من بیا .... با هم رفتیم به اتاقش ...نشست رو لبه ی تخت و لبشو گاز گرفت تا آروم بشه ... رفتم جلو و برای اولین بار دلم براش سوخت ... گفتم: داداش جونم ..عزیز دلم بزار بهت بگم چه جور آدمیه .. بعد تو هر چی بگی گوش می کنم قربونت برم ... با بغض گفت : موضوع این نیست ..اون بهترین آدم دنیا ؛؛ من نمی خوام تو بری شهرستان ..... سرشو گرفتم تو بغلم و بغض کردم ..اونم بغضش ترکید و مرد به اون گندگی اشکش ریخت .. منو بغل کرد ..محکم ..طوری که انگار دلش نمی خواست هرگز ولم کنه .... بعد موهامو نوازش کرد و گفت : نرو ..نیلوفر نرو خواهر ..من نمی تونم دوری تو رو تحمل کنم ... گفتم : منم نمی تونم ؛؛ این مدت که سربازی بودی فهمیدم چقدر دوستت دارم .. ولی بزار یک داستان برات بگم ...بعد خودت قضاوت کن ...اینو فقط منو و مامان می دونیم .... داستان ☺️🍁 - بخش ششم و براش از قلیچ خان گفتم از خواب های اون و از انتظارش برای رفتن من ... و از خودم که چطور در گیر عشق اون شدم ...و آخرم گفتم من حاضرم برای اینکه تو ناراحت نشی ازش بگذرم .. ولی توام اینو بدون فردا زن می گیری میری سر زندگی خودت ..اون زمان ممکنه پشیمون بشم و از تو دلگیر ؛؛ که چرا نزاشتی برم دنبال سر نوشت خودم و کاری که دلم می خواست بکنم .... حامد کمی کوتاه اومد ولی می فهمیدم که نسبت به من یک طوری دیگه ای رفتار می کنه ... همش مراقبم بود و انگار می خواستن چند روز دیگه اعدامم کنن دلش برام می سوخت ...و بشدت باهام مهربون شده بود . وقتی از اتاق اومدیم بیرون مامان بسته ها و بقچه های ترمه ای که برای من گذاشته بودن آورد تا به خانم جان و عمه نشون بده در حالیکه خودمون هم هنوز ندیده بودیم ... تا درشو باز کردیم روی یکی از بقچه ها زنجیر طلایی بود حدود یک متر و یک انگشتر طلای بزرگ که اصلا من همچین چیزی دستم نمی کردم ... اونا رسم داشتن که این چیز ها رو تو پیشکش ها میذاشتن و ما باید اونا رو باز می کردیم و برای داماد پیشکش می گرفتیم و تشکر می کردیم ... ولی ما همینطوری سرمون رو انداختیم پایین و برگشته بودیم ... با دیدن این همه طلا دهن عمه و خانم جان بسته شد و در بست موافق این وصلت شدن ..... داستان ☺️🍁 - بخش هفتم از اون روز به بعد همه با هم افتادیم به دنبال تدارک استقبال از قلیچ خان و خانواده اش ... جهازم تقریبا حاضر بود ..و بابای من اونقدر پول نداشت که بتونه با دست و دلبازی بقیه چیزایی رو که نداشتم رو هم به اون زودی تهیه کنه ... تازه با پذیرایی که اونجا از ما کرده بودن نمی دونستیم چیکار کنیم که در شان اونا باشه ... خیلی به همه ی ما سخت می گذشت ..ولی چیزی که فکرشو نمی کردم این بود که قلیچ خان اصلا بهم تلفن نکنه ... راوی ما مادر آرتا بود و مرتب خبر میاورد و من نمی فهمیدم برای چی؟ چرا زنگ نمی زنه .. گاهی شک می کردم نکنه حرفاش دورغ باشه ... نکنه این بارم قلیچ خان نیاد سراغم ....و با یاد آوردی حرفایی که بهم زده بود جلوی اشکی رو که از روی دلتنگی برای اون؛ همش تو حلقه ی چشمم داشتم می گرفتم ... و هر روز که به اومدن قلیچ خان نزدیک می شدیم استرس همه ی ما بیشتر می شد .... عمه تند و تند مربا های مختلف درست می کرد زن داییم لباس می دوخت .. خاله به مامان کمک می کرد ...و تدارک غذا هایی رو می دیدن که فکر می کردن باب میل اوناست ..... من و ندا هم سفره ی عقد رو درست می کردیم .. و همه با هم از صبح زود تا آخر شب تلاش می کردیم ... ولی هنوز نمی دونستم برای جهازم چیکار باید بکنم ..همه می گفتن وسایل چوبی رو از همون گنبد بخریم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_یازدهم- بخش پنجم دستشو کوبید به دیوار و فریاد زد .. نمی زارم از این
داستان ☺️🍁 - بخش هشتم به هر زحمتی بود خودمون رو آماده کردیم ... هنوز دو روز مونده بود به موقع مقرر مادر آرتا زنگ زد و گفت :امروز قلیچ خان با یک عده از فامیلشون ساعت یازده پرواز دارن و میان تهران .. و امشب میان خونه ی شما برای گفتگو .. قلیچ خان پیغام داده این عقد به سنت شما برگزار بشه و هیچی تغییر نکنه ..... با شنیدن این خبر صورتم داغ شد انگار از گوش هام شعله بیرون می زد ...واقعا وجودم آتیش گرفته بود .. دویدم تو دستشویی و سرمو گرفتم زیر آب سرد و بعد بدون اینکه حوله ای بر دارم بلند کردم , آب موهام ریخت تو تنم و خیسم کرد ..یکم آروم شدم ... خدای من چرا اینقدر من بی تاب اونم ..خواهش می کنم جلوی منو بگیر نزار بفهمه چقدر دوستش دارم ... برای دیدینش بی قرار شده بودم ... باورم نمی شد امشب قلیچ خان رو می دیدم .... مامان دستپاچه شده بود با اینکه سعی کرده بود همه چیز رو از قبل مهیا کنه ولی برای اون شب آمادگی نداشت ... خلاصه زنگ زد و همه اومدن به کمک حتی حامد و بابا از بس تلاش کرده بودن داشتن از پا میفتادن ... ندا و آرتا با هم در تماس بودن و آرتا به ندا می گفت . اونم به ما ...هواپیماشون نشست تهران ... الان رسیدن خونه ی آرتا اینا ؛؛ بیست و دونفر اومدن ؛؛ برات بازم پیشکش آوردن ؛؛ آنه و آتا هم اومدن ...و هر لحظه بر شدت اضطراب ما افزوده تر می شد .... تا ساعت شش بعد از ظهر که قرارمون بود رسید ... حالا مامانِ بیچاره چطوری اون شام رو آماده کرده بود فقط خدا می دونه و یک مادر که از جونش برای بچه اش مایه می زاره ... داستان ☺️🍁 - بخش نهم من که دیگه طاقت نداشتم یک قرص مسکن خوردم تا یکم آروم بگیرم ... ندا باز پشت پنجره بود ... ولی این بار دلم می خواست با تمام وجود صداشو بشنوم ...و بالاخره داد زد مثل اینکه اومدن ... اومدن ... قلیچ خان اومد ... نیلو بیا ببین چقدر خوب شده ..ای خدا چقدر خوش تیپه خدایش .... الهی زهر مارت نشه دختر .... زنگ زدن ..حامد درو باز کرد .... اول از همه آتا و آنه وارد شدن من فورا رفتم جلو و دستشون رو بوسیدم ... بعد مرد ها که همه برادرها و شوهر خواهرا هاش بودن و بعد زن ها که جعبه های شیرینی که از گنبد آورده بودن دستشون بود .. می دونستم به رسم اونا باید با همه رو بوسی کنم ...و آخر از همه قلیچ خان .. با یک سبد گل تو دستش وارد شد ..باورمون نمی شد ..اون سعی کرده بود رسم ما رو به جا بیاره .... به محض اینکه چشمش افتاد به من ..بدون اختیار یک نفس بلند کشید ..و نگاه مشتاقمون در هم گره خورد .. من تو چشمش دیدم که چقدر دل تنگ من شده .. قلیچ خان می تونست با نگاه و صورتش به من راز دل بگه .... داستان ☺️🍁 - فصل اول - بخش اول من نتونستم از شدت هیجان اونجا بمونم ..رفتم تو آشپز خونه تا یکم آروم بشم .. اما عمه همینطور که چایی می ریخت۰ داشت حرص و جوش می خورد که چرا مامان سه دست استکان کمر باریک خریده و ... می گفت : چرا به من نگفتین تعدادشون این همه زیاده من تو خونه داشتم میاوردم .. گفتم :آخ عمه تو رو خدا ول کنین ؛ مهم نیست دو دست استکان کوچک داریم میارم قرآن خدا که غلط نمیشه .. ما تو لیوان چایی می خوریم اونا به ما تو این استکان ها دادن ..چی شد مُردیم مگه ؟یا بدمون اومد ؟ عمه همینطور که غر میزد چایی ها رو ریخت و سینی که آماده کرده بود داد دست من و گفت : اول بگیر جلوی بزرگترها .. آخر از همه هم بگیر جلوی اون قلیچ خانت .... جای پسرم باشه بد چیزیم نیست ...... ولی دست منِ بیچاره مثل بید می لرزید .. حتی تعادل پاهام هم دست خودم نبود ...چند تا نفس بلند کشیدم تا تونستم از اتاق برم بیرون و دوباره بتونم با قلیچ خان روبرو بشم .... چایی رو دور دادم تا رسیدم به اون خم شدم گرفتم جلوش ... خیلی آهسته گفت : خوبی ؟ و چایی رو بر داشت و من بدون اینکه جوابی بدم برگشتم تو آشپز خونه .. و با خودم گفتم این مرد عاقبت منو سکته میده .. واقعا نمی تونستم خودمو کنترل کنم ...سرمو گذاشتم رو دیوار و چشمم رو بستم بلکه این قلبم آروم بگیره ... ندا یک مرتبه دستم رو گرفت و گفت : بیا دیگه چرا اینجا موندی ؟ منتظر تو هستن ... گفتم : ندا دارم سکته می کنم چرا اینطوری شدم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_یازدهم- بخش هشتم به هر زحمتی بود خودمون رو آماده کردیم ... هنوز دو
داستان ☺️🍁 - فصل اول - بخش دوم گفت : به جون آرتا اگر من جای تو بودم تا الان سکته رو زده بودم ... فکر کنم خانم جانم عاشقش شد ... دل داده و باهاش قلوه گرفته همش ازش سئوال می کنه .. مامان داره خون خونشو می خوره .... قلیچ خان رو که می شناسی درست حرف نمی زنه با جمله ی کوتاه جواب میده ولی خانم جان دست بردار نیست .....بیا بریم تا شاید ولش کنه بیچاره رو ..... خواهربزرگِ قلیچ خان که بعد از آنه همه کاره بود شروع به حرف زدن کرد تا برنامه ای برای کارا بریزن .... اونا با هم بحث و گفتگو می کردن ..و من حواسم به این بود که ای جیک و دختراش نیومدن ؛و با رفتاری که اونجا با ما می کرد معلوم بود که یک حساب و کتابی بین شون هست .... یا آنه اجازه نداده بیان یا اونا خودشون کینه ای دارن... ولی نمی دونستم که موضوع خیلی مهمتر از این حرفا بوده ... به هر حال هر کس اونجا اومده بود از بچه ها و نوه های آنه بودن ...و نتیجه این شد که شب جمعه یعنی پس فردا شب مراسم عقد رو برگزار کنیم و صبح فرداش من با حامد همراه اونا بریم گنبد تا خونه رو ببینم و کارای لازم رو برای عروسی انجام بدیم و مامان و بابا چند روز بعد با جهیزیه ی من بیان گنبد ...و اونجا عروسی بگیریم .... اونشب دو ردیف سفره از این سر اتاق تا اون سر اتاق انداختیم ...و آنه که قلیچ خان طرف راستش نشسته بود از من خواست که برم و پیش اون بشینم و منم سمت چپ اون نشستم .. داستان ☺️🍁 - فصل اول - بخش سوم اول دست منو با همون مهربونی خاص خودش گرفت و یک چیزی به ترکی گفت گفتم چشم ... قلیچ خان نتونست جلوی خنده اش رو بگیره و من برای اولین بار دیدم که می خنده سرشو آورد تو سینه ی آنه و به من گفت : آنه میگه خیلی زحمت دادیم من به خاطر تو اومدم .... هنوز دست من تو دستش بود گفتم : شما باید ترکی یادم بدین ... باز آهسته گفت : منت ... این اولین باری بود که نزدیک قلیچ خان غذا می خورم ...و تمام حواسم به اون بود.. زیر چشمی به دستش نگاه می کردم و به غذا خوردنش گاهی آنه یک چیزی به من می گفت و من باز سرمو تکون می دادم ... بعد از شام قلیچ خان بلند گفت : خیلی زحمت کشیدن و غذا های خیلی لذیذی بود .. برای شب جمعه هم شما کار دارین هم ما پس اگر اجازه بدین ما زحمت رو کم کنیم .. فقط احمد خان لطفا شام نباشه که ما رسم داریم اونشب باید نون و نمک خانواده ی ما سر سفره باشه که این با عروسی تو گنبد انجام میشه .... بابا گفت : آخه نمیشه که بدون شام ...قرار بود تهران از رسم ما استفاده کنین یک چیزی مختصر می خوریم ... بایرام خان گفت : نه احمد آقا امشب خوردیم دیگه فردا مهمون زیاده و حتما عفت خانم اذیت میشه ..ما هم رسم نداریم .... داستان ☺️🍁 - فصل اول - بخش چهارم اینو گفتن و رفتن .. مامان خودشو انداخت رو زمین و پا هاشو دراز کرد و یک نفس بلند کشید و گفت : وای ..خدا رو شکرت دستشون درد نکنه دیگه نمی تونم ؛؛ توان ندارم ... اگر می خواستیم شام هم بدیم .واویلا بود ؛ هم خیلی خرجش زیاد می شد هم من دیگه جنازه ام آخر شب میفتاد رو دستتون ..... و این خوشحالی شام ندادن تنها برای مامان نبود ... هنوز نه لباس من آماده بود و نه سفره ی عقد ... تا پس فردا با اینکه اونا تهران بودن نتونستم قلیچ خان رو ببینم هم اونا کار داشتن هم ما .. خونه رو خلوت کردیم دور تا دور صندلی کرایه ای چیدیم .... مامان مدام مهمون ها رو می شمرد با صندلی ها تطبیق می داد ..... آخه مجبور شده بود هر کس از فامیل و دوست که می دونستیم اگر بهشون نگیم ناراحت میشن دعوت کنیم... و اینطوری شد که پنجشنبه بیست و سوم اردبیهشت برای آخرین بار دوباره در خونه ی ما رو زدن ... و این بار همه با هم گفتیم ..؛؛مثل اینکه اومدن ؛؛ ... من تو اتاق موندم چون آرایش کرده و لباس سفید پوشیده بودم .. زن دایی برام یک شال سفید درست کرده بود که بشکل قشنگی بسته می شد و روی اون به رسم ترکمن ها گلهای قرمز کار کرده بود .... من جلوی آیینه ایستاده بودم داشتم مجسم می کردم اگر قلیچ خان منو اینطوری ببینه چه احساسی داره ؟ .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_آخر - فصل اول - بخش دوم گفت : به جون آرتا اگر من جای تو بودم تا الا
داستان ☺️🍁 - فصل اول - بخش پنجم سر و صدا ها رو می شنیدم ولی بین اون همه صدا گوش می داد ببینم صدای اونو میشنوم .. ندا اومد و گفت :وای نیلوفر دست همشون کادو بود سه تا سبد گل آوردن ... کیک چهار طبقه آوردن ..از همه مهمتر ...بگم ؟ یا خودت می خوای ببینی ؟ گفتم بگو چی شده ؟ گفت : قلیچ خان کت و شلوار پوشیده .. اصلا یک چیز دیگه شده ...والله به خدا خیلی شانس داری آرتا میگه تو گنبد و روستا شون هزار تا کشته و مرده داره ... گفتم : نگو حسودیم میشه .... بعد خاله اومد دنبالم و گفت : بیا بریم عاقد منتظر توست و فریاد زد به افتخارعروس یک کف مرتب .. حامد یک آهنگ عروسی گذشت تا من سر سفره ی عقد نشستم .. تازه اون موقع قلیچ خان رو دیدم داشت میومد کنارم بشینه ... ای خدا دوباره داغ شده بودم ..این دیگه چه آفتیه افتاده به جونم .. چرا من داغ میشم .. اما وقتی نشست کنارم گرمای بدنش رو حس می کردم اونم مثل من داغ شده بود ... آهسته سرشو آورد جلو و از من پرسید : خوبی ؟ گفتم : خیلی ... فقط داغم ..تو چی خوبی ؟ گفت : من دارم تو آسمون پرواز می کنم ..ولی داغ .. نمی دونی چقدر خوشحالم اغشام گلین ..... دلم می خواست همون جا قبل از عقد بغلش کنم ... عمه قران رو گذاشت رو پای منو وگفت شروع کن به خوندن ..به امید خدا و این قرآن ؛خوشبخت بشی .... داستان ☺️🍁 - فصل اول - بخش ششم وقتی عاقد ازم پرسید وکیلم بنده ...اصلا یادم نبود که باید سه بار بخونه فوراً بلند گفتم با اجازه ی پدر و مادرم بله .. همه به خنده افتادن و عاقد هم گفت : اشکالی نداره عقدرو جاری می کنم ...و خطبه رو خوند .و همه دست زدن از خجالت داشتم آب میشدم .. هی می گفتم به خدا یادم نبود چرا بهم نگفتین .. ولی باعث خنده و شوخی شد و همه فراموش کردن جز خودم که دسته گل به آب داده بودم .. حالا همه فهمیدن چقدر مشتاق قلیچ خان هستم ... وقتی من ایستاده بودم تا کادو ها رو بهم بدن .. قلیچ خان پشت سرم بود اونقدر نزدیک که هوش و حواسم رو برده بود .. من داشتم کادو می گرفتم اون در گوشم چیزایی می گفت .. دیگه تو برای همیشه آغشام گلین من شدی ..اگر یک مرد دیوانه می خواستی ! اومد تو رو ببره .... تو دلم گفتم آخ نگو ..دیگه نگو؛؛ بیشتر از این نمی تونم عاشقت باشم ... اونشب مجلس زیاد گرم نشد .. فامیل های ما اغلب مومن بودن و چون بزرگتر ها رو گفته بودیم اهل رقصیدن نبودن ..و من باز از ترس اینکه قلیچ خان حرفی بهم بزنه که نتونم تحمل کنم ازش فرار می کردم ...و بالاخره رفتن تا فردا صبح ساعت نه بطرف گنبد پرواز کنیم .. و من دلم آروم گرفته بود که دیگه زن اون شدم ... صبح که داشتیم حاضر می شدیم بریم مادر آرتا زنگ زد و گفت : قلیچ خان خودش میاد دنبال نیلوفر .. و یک ربع بعد با آرتا دم خونه ی ما بودن .. مامان مثل ابر بهار اشک میریخت ندا گریه می کرد , حال و روزِ بابا هم نگفتی بود و حتی حامد هم که داشت با من میومد بغض کرده بود ... ولی در کمال شرمندگی من زیاد ناراحت نبودم .. نمی دونم جوونی بود و خامی یا عشق قلیچ خان که نمی ذاشت عمق ناراحتی اونا رو بفهمم .... مامان همینطور گریون منو از زیر قران رد کرد و همون دم در سپرد به قلیچ خان و با حامد عقب ماشین نشستیم و رفتیم .... داستان ☺️🍁 - فصل اول - بخش هفتم تو هواپیما حامد فکر می کرد اومده که مراقب من باشه برای همین سعی داشت کنار من بشینه که قلیچ خان خیلی محکم به برادر کوچیکش آلا بای که مادرش آی جیک و بود گفت : تو با حامد خان اینجا بشینین ... و آتا و آنه رو هم سر و سامون داد و آخرین صندلی رو برای من و خودش بر داشت و با هم نشستیم .. خم شد کمر بند منو بست .. گفتم : خودم می بندم .. نگاهم کرد دستشو گذاشت رو دست منو ... گفت : من مرد توام ؛ و تو گل سفیدمن ؛ مراقبت از تو دل منو خوشحال می کنه ... گفتم : تو شاعری ؟ می تونی شعر بگی ؟... همینطور که کمر بند خودشو می بست گفت : مگه میشه کسی تو رو داشته باشه شعر نگه ... می دونی هنوز باور نمی کنم ... گفتم : می خوام بهت غر بزنم همین اول کاری .. چرا پس تو این مدت بهم زنگ نزدی ؟ گفت : کار قلیچ خان نبود ؛؛ نپرس که جواب ندارم ؛ اگر چراش بهت بگم مردت به نظرت کوچک میشه ؛ دقیقه ای سکوت کرد و آروم گفت : توان شنیدن صدات رو نداشتم ,, همین بود .... می دونی تو این مدت هزاران رکعت نماز خوندم تا آروم بگیرم؟ ...فقط فکر اینکه اگر تو به من جواب نمیدادی ..پشتم رو می لرزوند ..کمرم می شکست ...و به این نتیجه رسیدم که خداوند تو رو سر راه من قرار داد که بدونم کسی هست که من در مقابلش ضعیف میشم .. من سرکش ترین اسب ها رو رام کردم و تو سخت ترین شرایط زندگی کردم ولی خم به ابروم نیومد ... اصلا برام سخت نبود ..ولی دوری تو خیلی سخت بود و اینم تجربه کردم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd