💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_پنجم- بخش اول پدر و مادر و خواهر و برادرای آرتا با یک ماشین خواهر
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_پنجم- بخش چهارم
من دیدم از گوشه و کنار خونه یک عالم زن و دختر و مرد جوون با خجالت یواش یواش میان بیرون .... و به هر طرف نگاه می کردی چند تا بچه ترکمن می دیدی که با کنجکاوی ما رو تماشا می کردن ...
دخترا و زن ها با لباس های گلدار و شال های زیبا ..همه سرحال و سفید و با طراوت؛؛ دور ما حلقه زدن ...
چنان به ندا نگاه می کردن که انگارلذت تمام دنیا رو می بردن ....
دو تا مرد گوسفند کشتن و خونش رو به پیشونی ندا مالیدن ......
یک مرتبه در باز شد و عموی کوچیک آرتا در حالیکه دهنه ی یک اسب دستش بود اومد تو ....
پدرش گفت برادر کوچیکم قلیچ خان هم اومد ...
منم مثل بقیه برگشتم ...مرد ترکمن قوی هیکل و با ابهتی بود ...نمی دونم چی شد که همینطور که سلام و احوال پرسی می کرد به صورت من خیره موند ...
انگار از دیدن من تعجب کرده بود .....با مردا دست داد و با زن ها احوال پرسی تا رسید به من و بی پروا و با هیجان تو صورتم نگاه کرد وکلاهشو از سر بر داشت و محکم گفت : اغشام گلین ... خوش اومدین ...
یک لحظه احساس کردم حالم دگرگون شد ..
معلوم بود که خوش اومد گفتن اون خیلی عادی نیست ...
برای همین نتونستم چیزی بگم اون فورا رفت کنار مادرش و خم شد چیزی در گوشش گفت و اونم به من نگاه کرد ..و با یک لبخند گفت آی جیک ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_پنجم- بخش پنجم
زن عموی آرتا ..می خواست بقیه رو به ما معرفی کنه ..
یک چیزایی گفت که ما نفهمیدیم بعدم شروع کرد با یک خنده شیرین ..گفت : آغا ...آنا که ..اوغول ..آغتیق ...قیز دوغان ..
آرتا گفت : زن عمو زحمت نکشین بزارین من بگم ..آغا یعنی برادر زاده ...
اوغول یعنی پسر ...آنا که ؛؛ دایه عمو هام بودن ..
بقیه رو هم بعدا چون زیادن یواش یواش یاد می گیرین ....
گفتم : پس حتما آرتا هم معنی داره ..گفت : بله یعنی مقدس و با صفا ...
پرسیدم قلیچ یعنی چی اسم عموت منظورمه ...
گفت :شمشیر همون عموم که تو راه براتون تعریف کردم ..بهترین رام کننده ی اسب تو این منطقه ....
بعد ما رو بردن تو ساختمون تا وسایلمون رو بزاریم ؛؛؛
بیرون سرد بود ولی تخت و پشتی گذاشته بودن و خودشون سردشون نبود ...
وارد یک هال خیلی بزرگ شدیم شاید 60 متر بود و چندین اتاق دیگه هم داشت همه بزرگ با فرش های دستباف ترکمن و پشتی ....
یک اتاق به ما دادن ..رختخواب های تمیز و دست دوزی شده کنار اتاق آماده بود ...
بوی کباب میومد و دلم داشت ضعف میرفت ...
منو و مامان ندا کت پوشیدیم و برگشتیم تو حیاط دیدیم با ظرف های خیلی زیبا و سنتی برامون میوه و شیرینی و تنقلات مخصوص به خودشون رو بطور زیبایی چیدن ..
یک کلوچه هایی بود که من وقتی یکی خوردم فکر کردم این خوشمزه ترین شیرینی دنیاست ....
دور و اطراف رو نگاه کردم بی اختیار دنبال قلیچ خان می گشتم ادم جالبی به نظرم رسیده بود..ولی ندیدمش ..
منو و مامان کنار هم رو لبه ی تخت نشستیم و تو استکان های کمر باریک چایی خوردیم که نظیر نداشت واقعا مزه ی شوکولات می داد ....
به جز مادر بزرگش و چند تا از خانما که ما بالاخره نفهمیدیم چه نسبتی با خانواده دارن بقیه فارس بلد بودن ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_پنجم- بخش ششم
و وقتی توی اون اتاق بزرگ سر تا سر سفره پهن کردن تازه فهمیدیم که واقعا تعدادشون خیلی زیاده ..
آرتا گفت : سه تا عمو دارم که یکی شون دوتا زن داره و نه تا بچه ..
سه تا از خانم ها عمه های من هستن که دوتا شون نا تنی یعنی از زن دوم پدر بزرگم هستن ... و اون خانم رو ما نشون داد زن بسیار جوونی بود که من فکر کرده بودم دختر اون خانواده است ..
آرتا گفت : .این زن ها هم عروس ها و دخترای همین عمه ها و عمو ها هستن ..
پرسیدم زن عمو قلیچت کدومه ؟
گفت : عمو قلیچ زن نداره ..با اینکه رسم اینجا نیست اون نمی خواد زن بگیره ...
یک دلیلی داره که خودشو و آنه می دونن برای همین آنه اصرار نمی کنه ..خیلی دخترای اینجا عاشقش بودن حتی به خاطرش خودکشی کردن ولی عمو زن نگرفته ...
تو فکر رفتم ممکنه چه دلیلی داشته باشه ؛؛ و این مدتی ذهن منو مشغول کرد ..
من از سفره ای که پهن شده بود نمی تونم تعریف کنم ....
فقط این سفره و با اون غذاها می شد تو فیلم ها دید ..گوسفند کباب شده و دیس های بزرگ پر از پلو که روش زرشک داده بودن ..و پلویی که رنگین بود ..
و چند نوع خورش مخصوص به خودشون و یک غذایی که بهش باسترمه می گفتن که با ماهی و انار درست شده بود ...
و یک پلوی دیگه مثل لوبیا پلوی ما بود که بهش پاکدرمه می گفتن که اون سفره بشکل چشم گیری رنگ و وارنگ کرده بود قلیچ خان و پدر آرتا اومدن تو ..
همه از قلیچ خان تشکر کردن انگار بانی سفره اون بوده ..بعد دست آنه و آتا رو گرفتن و بردن بالای سفره ...
ایستادن که اونا نشستن ...من دست مامان رو تو دستم گرفته بودم و از هیجان فشار می دادم انگار اونم مثل من بود ...بابا هم کنار قلیچ خان و پ
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_پنجم- بخش چهارم من دیدم از گوشه و کنار خونه یک عالم زن و دختر و م
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_پنجم- بخش هفتم
آتا دعا خوند همه امین گفتن و بعدم بسم الله ..و وقتی قلیچ خان بلند گفت ..بسم الله نوش جان همه شروع کردن ..
به تعارف کردن به همه ..اول برای ندا و آرتا توی یک سینی بزرگ همه نوع غذا کشیدن گذاشتن جلوی اونا و دست زدن ...
قلیچ خان با ابهت خاصی اون بالا نشسته بود ...و با باباو پدر آرتا حرف می زد .....و این طوری ما شب به یاد مونی و خیلی استثایی رو گذروندیم .....
بعد مردا رفتن تو حیاط روی تخت ها نشستن و براشون قلیون و چایی و شیرینی بردن..و زن ها و دخترا دور ندا جمع شده بودن ویکی یکی بهش کادو می دادن و دست می زدن که یکی از اون دخترا به اسم آی گوزل اومد یواش در گوش من گفت : آنه با شما کار داره ....
رفتم و جلوی روی آنه نشستم و با یک لبخند پرسیدم ..آنه با من کاری دارین بله بفرمایید ؟ چون اون فارسی نمی دونست ..
آی گوزل براش ترجمه کرد ؛ و حرفای اونو برای من ...
آنه گفت :اغشام گلین ..خوش اومدین به خونه ی ما ...
با تعجب گفتم : ممنونم ما به شما زحمت دادیم خیلی خونه ی خوبی دارین ..شهر خوبی هم دارین ......
دست شو دراز کرد و خواست سر منو بگیره ..
اینو متوجه شدم و بطرفش خم شدم ..سرمو گرفت کشید جلو و پبشونی منو بوسید ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_پنجم- بخش هشتم
خواستم دستشو ببوسم ..
فکر کردم نمی زاره ..ولی راحت داد به من که واقعا بوسش کنم ..بعد یک بسته که جلوش بود برداشت و گفت : اینو برای تو کنار گذاشتم ..قابلی نداره
گفتم : ...آخه برای چی گوزل جان بگو چه لزومی داشت ؟
آنه گفت : بازش کن ....؛؛ باز کردم ..یک شال ترکمن سفید بود با گلهای درشت زرد و نارنجی و آبی و قرمز و سبز ..ترکیبی بسیار زیبا ..با علامت ترکمن اصل ...
گفتم : این برای چیه ؟
آی گوزل گفت : آنه میگه سرت کن مبارک باشه .... عروس بشی ....
دلم فرو ریخت نکنه به گوش اینا هم رسیده بخت من بسته است ؟ حالا می خوان بازش کنن ..ای خدا چطوری بفهمم ؟ ...
شال رو بر داشتم و تشکر کردم و نگاهی به بقیه انداختم هنوز زن ها دور ندا بودن و می خواستن باهاش آشنا بشن ..
شال رو بردم تا بزارم رو ساکم ولی احساس کردم دیگه خوابم میاد چون تمام طول راه چشمم به زیبایی های اون جاده بود و چشم رو هم نذاشته بودم یکی از رختخواب ها رو پهن کردم سرم به بالش نرسیده خوابم برد ..و صبح خیلی زود بیدار شدم ..
هنوز خورشید در نیومده بود ..
نماز خوندم و رفتم تو حیاط ...
آی گوزل و چند تا دختر دیگه داشتن بساط صبحانه رو مهیا می کردن ...
سلام کردم و یکم تو اون هوای عالی قدم زدم ..
تا رسیدم کنار جوی آب هنوز اون زمزمه شب قبل رو داشت ..گوش می دادم ..
یک مرتبه یکی از پشت سرم گفت : آب دوست دارین ..
برگشتم قلیچ خان بود گفتم : آب زیادی نیست ولی دوست دارم ..
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_پنجم- بخش نهم
برام جالبه که از تو حیاط خونه ی یکی آب رد بشه ..یک صدای زمزمه ی خوبی داره ..
گفت : آرق ...
با تعجب پرسیدم : چی ؟
گفت : اغشام گلین ما به جوی آبی که از تو خونه رد میشه میگیم آرق ...
گفتم : برای چی منو به این اسم صدا می کنین ؟ .....
در حالیکه میرفت بطرف اسبش گفت : اسم شما همینه ... بلند گفتم :اسم من نیلوفره ..
گفت : اغشام گلین ....
دنبالش رفتم و گفتم :وای چه اسب قشنگی ...
اون اسب شماست ؟
گفت : معلوم نیست ؟
گفتم :سئوال احمقانه ای بود ولی ما عادت نداریم یکی از خونه سوار اسب بشه و باهاش بره سر کار ....برام جالبه ..اسمش چیه ...
گفت : بیاین جلو باهاش آشنا بشین ...
باللی؛؛ باللی این خانم اغشام گلین ...و سرشو برد جلو و به اسبش گفت : دیدی گفتم ؟ ....
و دهنه ی اسب رو داد دست من ..
گفتم : آخی چه اسب قشنگی دارین ..رنگ پوستش طلاییه ...
معنی باللی چیه ؟
نگاه پر از محبتی که نمی فهمیدم برای چی به من کرد و گفت : معنی شو خودتون گفتین ..یعنی عسلی .. تا حالا سوار اسب شدین ؟
گفتم : نه هیچوقت ...
گفت : شدین من می دونم ...
خندیدم و گفتم : نه والله چرا دروغ بگم ..اصلا برای چی شما این فکر رو می کنین ؟
گفت : می خواین سوار شین ؟
گفتم : نمی دونم فکر می کنین از عهده اش بر بیام ؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_پنجم- بخش هفتم آتا دعا خوند همه امین گفتن و بعدم بسم الله ..و وقتی
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_پنجم- بخش دهم
گفت : بله حتماً ؛؛چرا نه ؟
من دارم میرم اصطبل می خواین با من بیاین ؟ دیدنیه ..
گفتم بله خیلی دوست دارم ...ولی فکر نکنم درست باشه ..اینجا بد نیست من سوار اسب بشم ؟
گفت : تو این کشور تنها جایی که بد نیست اینجاست .. برای همه عادیه ..نگران نباشین اگر دوست دارین من براتون اسب بیارم .....
گفتم : نمی دونم چی بگم ؟
آی گوزل گفت : سوار شو اگر می ترسی منم همراهت میام ترس نداره ....
گفتم : توام بلدی ؟
گفت همه بلدن کاری نداره ....
قلیچ خان گفت : ..دهنه رو محکم نگه دار ولش نکنین ؛ من الان بر می گردم ...
با سرعت و قدم های بلند رفت پشت ساختمون ...
من یکم باللی رو ناز کردم باهاش حرف زدم انگار داشت به حرفم گوش می داد ..
گاهی یک شیهه می کشید و سرشو تکون می داد و منو می ترسوند ولی دهنه رو ول نکردم ...
قلیچ خان از اون پشت با یک اسب زین کرده برگشت ...
و گفت : یودوش ...اسمش اینه ..یعنی رفیق ...
گفتم : آوردین من سوار بشم ؟ نه ...نه پشیمون شدم ؛ ممکنه آبرو ریزی راه بیفته ...اگر منو بزنه زمین چیکار کنم ؟
گفت : نترسین من هستم ..یودوش پیر شده و از اولم اسب خوبی بود آرومه محاله شما رو زمین بزنه ...
گفتم : اگر شما مطمئنی باشه سوار میشم ...
اول اجازه بدین به مامانم بگم نگران نشه ...
بلند گفت :میشه خواهش کنم شالتون رو سرتون کنین؟
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش اول
....همینطور که داشتم می رفتم به ذهنم رسید نکنه منظورش شالی بود که مادرش به من داده ؟ ...
خوب برای چی اینو ازم خواست ؟ ...
مامان هنوز خواب بود بهش گفتم :مامان من دارم میرم سواری ...
خواب آلود گفت : باشه برو ..چی گفتی ؟ سواری چیه ؟ تو تا حالا سوار اسب نشدی ...
نه لازم نکرده میافتی و دست و پات می شکنه ..
همینطور که شلوارمو پام می کردم گفتم : با قلیچ خان میرم نگران نباشین ...و با عجله شالم رو بر داشتم و از اتاق زدم بیرون ..
قبل از اینکه بابا هم بیدار بشه ... اما داشتم فکر می کردم به حرف قلیچ خان گوش کنم و سرم کنم یا ,,نه ..
شایدم برای اینکه شکل محلی های اینجا باشم ازم خواسته بود ...
آره همینه؛؛؛ سرم می کنم ...و همون جا جلوی در ورودی انداختم رو سرم ..ولی هنوز تردید داشتم که ...
تا وارد حیاط شدم قلیچ خان مبهوت به من نگاه می کرد ...
همینطور بی ملاحظه چشم ازم بر نمی داشت .. خجالت کشیدم و رفتم به طرف اسب ...
به اون مرد ترکمن ؛ با قامتی بلند و صورت آفتاب سوخته و خشن نمی اومد چنین کاری بکنه ...
قلیچ خان حتی پلک هم نمی زد .... وقتی رسیدم بهش گفتم : قلیچ خان طوری شده ؟.. احساس کردم یک حال عجیبی داره ...سرشو تکون داد و گفت : آقچه گل؛ بیا به خانم کمک کن بشینه رو اسب ...
آقچه گل خواهر ناتنی اونا بود از مادر دوم ...یک چهار پایه آورد و گذاشت جلوی اسب و دستم رو گرفت و من سوار شدم ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش دوم
قلیچ خان یک تسمه ی چرمی بست پشت زین و به من گفت بگیرین دور تون ..
من دو طرف تسمه رو گرفتم آوردم جلو ازم گرفت و بست به جلوی زین ...و با دو تا تسمه چرمی دیگه پا هامو بست به رکاب ...
انگار یک طوری روی اسب بسته شده بودم ..بعد در حالیکه دهنه ی اسب من دستش بود سوار شد و راه افتاد..آقچه گل گفت : آغا (یعنی برادر ).. و یک چیزایی گفت که من نفهمیدم ...
و قلیچ خان جواب داد تو باشگاه می خوریم ... تو فکر ناهار باش .....
و راه افتادیم به طرف در ...
دهنه ی اسب من روگرفته بود و جلو می رفت ......
می ترسیدم ولی دلم می خواست جلوی اون شجاع به نظر برسم ...
وقتی اسب می خواست از در بره بیرون ..بلند گفتم : وای وای ...برنگشت نگاه کنه و به راهش ادامه داد انگار می دونست که اتفاقی نمی افته ....
من که زین رو محکم گرفته بودم ..
گفتم : قلیچ خان چرا بندشو نمی دین دست خودم ...
خندید و گفت : یکم عادت کنین بندشو میدم ... آغشام گلین اسمش تسمه ی دهنه است ...
گفتم : واقعا ..پس بقیه اش رو هم یادم بدین .. می خوام همه چیز رو بدونم خیلی تجربه ی خوبیه .. نگاهی به من و اسب انداخت و گفت : برای بار اول خیلی خوب سواری می کنین ..
گفتم : شما به این میگین سواری ؟ میشه تند تر بریم ؟...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_پنجم- بخش دهم گفت : بله حتماً ؛؛چرا نه ؟ من دارم میرم اصطبل می خ
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش سوم
وای اینو گفتم برای اینکه اون خوشش بیاد ولی خودم داشتم از ترس میمیرم ...
یکم تند تر رفت ولی احساس کردم دوست دارم ...یک حال خوبی داشتم که باور کردنی نبود ..
خیلی از سواری خوشم اومده بود ..وارد یک دشت وسیع شدیم ..آسمون آبی و کوه های ابر گرفته در دور دست ...و یک دشت سر سبز و پر از گل جلوی رومون بود ....
قلیچ خان ازم پرسید ..حالا می خواین تسمه دهنه رو بهتون بدم ؟
گفتم : بدین ولی مطمئن هستین منو زمین نمی زنه ؟ ....
اسبشو به من نزدیک کرد و تسمه رو داد به من و گفت همینطور شل نگه دار نکش ...و سعی کن اسب نفهمه ترسیدین ..گاهی با دو پا آهسته بزنین به پهلو هاش تا بفهمه رئیس کیه ....
با خنده گفتم : رئیس که مامان منه ...اون خودش پا پایی کرد و گفت : مادر شما رئیس خونه اس ؟
گفتم : نه شوخی کردم ما اینطوری بهش میگیم ....یو دوش ممکنه یک دفعه سرعتشو زیاد کنه ؟ ....
گفت :نه اصلا نگران نباشین اون داره دنبال من میاد ...اگر چنین احتمال می دادم شما رو نمی بستم به اسب کار خطرناکیه ...یک وقت زین شل بشه و رو شکم اسب بچرخه جون سوار کار به خطر میفته چون دیگه نمی تونه خودشو نجات بده ..ولی این اسب پیره میشناسمش ..از همون وقتی که کره بود دلش نمی خواست تند بره برای همین هیچوقت کورس نرفت ..
گذاشتیم تو خونه که بچه ها سوارش بشن ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش چهارم
گفتم : آخیش موهای یالشم سفید شده .....خم شدم و دستی کشیدم به بغل گردنش و گفتم : یودوش ببخشید من سوارت شدم ....گفت : اگر می خوای سواری یاد بگیری .. خودتون رو سفت روی زین نگه ندارین ..راحت باش و با حرکت اسب بالا و پایین برین اینطوری سواری برات راحت تر میشه ...همین کارو کردم دیگه نمی ترسیدم احساس می کردم قلیچ خان مثل کوه پشتمه ....
من و اون کنار هم داشتیم آهسته میرفتیم ...توی یک دشت زیبا و سر سبز پر از گل ِشقایق ..نفس آدم رو بند میاورد ..این همه گل اینجا بود و کسی نبود اونا رو تماشا کنه .....خدایا این دنیا چقدر عجیب و باور نکردنیه ..به خواب و رویا بیشتر شبیه بود ....داشتم کنار مردی توی یک دشت گل,, سواری می کردم که بهش بی جهت اعتماد داشتم ... قلیچ خان مغرور سینه جلو داده بود ومی تاخت ...و من احساس می کردم سالهاست اینجا رو می شناسم ..هیچ حس بیگانگی نداشتم ...
قلیچ خان میرفت و آروم آروم سرعتشو بیشتر می کرد . یودوش به دنبال اون با همون سرعت می رفت ....گاهی تعادلم بهم می خورد ولی می دونستم که اون هست و نمی زاره چیزیم بشه ....یکبار که شونه به شونه شدیم ..پرسیدم : میشه بگین چرا منو اغشام گلین صدا می کنین ...همینطور که به جلو نگاه می کرد گفت : میگم ...به زودی ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش پنجم
گفتم : پس یک جریانی داره ...حتما دلیلی هست همین طوری این اسم رو روی من نذاشتین ..شما می دونستین که مادرتون به من شال هدیه داده ؛؛ درسته ؟ گفت : این شال رو خودم خریده بودم..دوسال پیش برای شما ...صورتم داغ شد ..قلبم برای اولین بار یک طور خاصی به تپیدن افتاد و پرسیدم : برای من ؟ ...گفت: میگم به زودی ..و سرعتشو زیاد کرد ...و یودوش هم دنبالش رفت ولی این بار واقعا ترسیده بودم و محکم خودمو به زین فشار می دادم ....با دست اشاره کرد اغشام گلین رسیدیم اونجاست ..
اصطبل اسب ها اونطوری که من فکر می کردم نبود ..محوطه ی وسیعی خیابون کشی شده بوده و اسب های زیادی از هر نژاد اونجا بودن ..قلیچ خان منو برد تا اسب های خودشو نشون بده ...وقتی نزدیک شدیم صدا شیهه ی اسب ها بلند شده بود انگار می دونستن که صاحبشون داره میاد ....اتاق های آجری با دری آهنی که قسمت بالاش یک دریچه داشت ..تا باز می کرد سر یک اسب میومد بیرون ...من تازه متوجه ی این حیوان زیبا شده بودم ..یکی از یکی قشنگ تر و زیبا تر ...و اون خیلی جدی منو به اون اسب ها معرفی می کرد و ..جالب اینجا بود که به همه می گفت : اغشام گلین اومد ....بایرام ...(جشن) ..بایات( سخت کوش ) آق منگلی ( دارای خال سفید )...وقتی به بولوت ( ابر ) رسیدیم که اسب سفید ی بود با لکه های خاکستری ..من عاشقش شدم ..اونقدر دلم براش رفته بود و به هیجان اومدم ..که مدام قربون صدقه اش می رفتم ...قلیچ خان خونسرد رفت به کاراش رسیدگی کنه ...هر کس بهش می رسید احترامش می کرد و به نظرم شایسته ی احترام هم بود ....و من همینطور کنار بولوت مونده بودم و سعی می کردم باهاش دوست بشم
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش ششم
مثل اینکه اونم نسبت به من همین حس رو داشت ...وقتی برگشت ...گفت : اغشام گلین صاحب بولوت از این به بعد شمایید ...من می دونم که روزی سوار این میشین ....گفتم : نه بابا ؛ این چه کاریه من بولوت رو می خوام چیکار دو روز مهمون شما م صدسال دعا گو ..مبارک صاحبش باشه .....گفت : با من بیاین براتون سفره پهن کردن ...گفتم : مرسی اتفاقا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خیلی گرسنه شدم بعد از شام دیشب فکر می کردم تا چند روز نتونم چیزی بخورم ...با هم راه افتادیم ..طول ا
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش هفتم
اون دوباره یک لقمه ی دیگه آماده کرد و گرفت طرف من ؛؛ بدون اینکه حرف بزنه ...نمی دونم احساس کردم درست نیست ..اون داشت زیاده روی می کردو من نمی دونستم چی تو سرش میگذره ....گفتم : شما بفرمایید خودم می خورم ..گفت : لطفا برای آشنایی بگیرین ...آروم در حالیکه قلبم بشدت می زد لقمه رو گرفتم چون طوری این حرف رو زد که انگار چاره ی دیگه ای نداشتم ...بعد در حالیکه به آسمون نگاه می کرد گفت : من سه سال پیش خواب عجیبی دیدم ....داشتم توی یک شب بارونی با اسب تو تاریکی میرفتم ...به انتهای یک جاده که رسیدم ..زنی رو دیدم که زیر بارون اصلا خیس نشده بود ..با چشمان درشتش به من نگاه می کرد ولی مضطرب بود به من گفت : منتظرت بودم ...از خواب پریدم ...خوب خوابی بودو گذشت ؛ اهمیتی نداشت ...ولی وقتی چند شب بعد دوباره اون زن رو دیدم ..مدتی فکر منو به خودش مشغول کرد ...وتا اومدم فراموش کنم ..باز خواب می دیدم ...بیشترتو تاریکی میومد و وقتی می رسید همه چیز روشن می شد ...دیگه می دونستم یک روز میاد ..من بی جهت خواب نمی ببینم ..از اونایی هستم که خواب هام تعبیر می شن ...سه سال و چهار ماه خواب اون زن رو دیدم ...و باهاش زندگی کردم ...گاهی که دلم می گرفت براش آواز می خوندم و گاهی درد دل می کردم ...شاید این یک قصه به نظر بیاد ولی واقعیت داره ...حتی براش اسم گذاشتم ...اغشام گلین ....زنی که در شب آمده ....و می دونستم یک شب از راه می رسه ؛؛ چطور ؟ و کی ؟ زمانش برام مهم نبود ..ولی می دونستم که میای .
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش هشتم
من مات و متحیر بهش نگاه می کردم ..نمی فهمیدم داره چه اتفاقی میفته ولی به صحت حرفش ایمان داشتم ...چون آنه هم می دونست و برای همین پیشونی منو بوسید ...قلیچ خان از همون بر خورد اول منو به این اسم صدا کرد ....با لرزشی که تو صدام افتاده بود گفتم : از کجا می دونین من همون زنم ؟ گفت : بار ها و بارها شما را دیدم شک ندارم ...گفتم : قلیچ خان می دونین چی دارین به من میگن ؟ من تازه دیشب رسیدم نمی تونم با این حرف شما کنار بیام ....گفت : با اینکه همه به من میگن صبرم زیاده ..صبورم ..ولی صبح که از اتاق اومدین بیرون فهمیدم همین امروز وقتشه ...راستش خودمم فکر نمی کردم به این زودی بهتون بگم ...ولی شاید دیگه تاب ندارم ..چون انتظاری طولانی کشیده بودم ...پرسیدم : شما گفتین چه مدت خواب منو می ببینین ؟ گفت : سه سال و چهار ماه ..گفتم : آهان ...و من فکر می کنم با خیلی چیزا ها توزندگی من تطبیق داره ..ولی فکر نکنم شدنی باشه حد اقل من آمادگی ندارم ...از جاش بلند شد و سینه شو داد جلو و گفت : ولی باید می گفتم ..اغشام گلین باید برم منتظرم هستن؛؛ اینجا میمونین یا میاین تماشا؟ ...در حالیکه تمام بدنم داغ شده بود و قدرت حرف زدن نداشتم ..گفتم : تماشای چی ؟ گفت : رام کردن اسب باید سواریش کنم امروز دهنه می زنیم .....وقت زیادی برای رام کردنش ندارم ..گفتم میام ...ببخشید دستشویی کجاست ؟ گفت : تو اتاق هست بفرما ....خیلی جدی درو باز کرد و من رفتم تو ...یک تخت فلزی ساده ..یک رادیو ..و یک میز کوچیک و دوتا صندلی و یک ساز که فکر می کنم کمونچه بود کنار تختش ...همون طور که گفته بودخیلی ساده و پاک ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش نهم
رفتم بیرون که منتظرم بود ..حالا طوری رفتار می کرد که انگار واقعا من زنشم ...جلو تر با قدم های محکم میرفت و من دنبالش می دیدم ...کنار زمینی حصار کشیده ایستادم ..قلیچ خان یک شلاق دستش بود و اسب رو دور زمین می دواند ..خوب که خسته شد دهنه رو بر داشت دنبال اسب کرد و با قدرتی باور نکردنی سر شو گرفت و دهنه رو به زورکرد تو دهن اسب و اونو بست...اون اسب تقلا می کرد تا خودشو رها کنه .. حتی چند بار به کسی که به قلیچ خان کمک می کرد لگد زد ولی نتونست به قلیچ خان صدمه ای بزنه ...این کار نزدیک سه ساعت طول کشید و اون بدون توجه به من و یا اطرافش اسب رو وادار کرد دهنه رو قبول کنه ...و در حالیکه اسب بالا و پایین می پرید ...از زمین اومد بیرون ...و گفت : معذرت می خوام معمولا اینقدر طول نمی کشید ..مثل اینکه حواسم درست جمع کارم نبود ...بریم ؟
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش دهم
در تمام مدتی که اونو نگاه می کردم تو این فکر بودم آیا می تونم دوستش داشته باشم اونم به این شکل عجیب و باور نکردنی ؟ احساسم کاملا مثبت بود بله از همون لحظه که دیدمش توجه منو جلب کرد ....ولی نمی تونستم زندگی خودمو خانواده ام رو به امید واهی رها کنم و بیام اینجا ...خدایا تو برای من چی می خواستی ..
قلیچ خان متوجه ی تغییر حال من شده بود ...اسب ها رو آورد و کمک کرد سوار بشم دوباره منو روی اسب محکم بست ...و گفت : با بولوت خدا حافظی کردین ؟ اون شما رو میشناسه ..چون من همیشه با اون در مورد شما حرف می زدم ....من بازم حرفی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_ششم- بخش هفتم اون دوباره یک لقمه ی دیگه آماده کرد و گرفت طرف من ؛؛
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش اول
و همینطور بازوی من تو دستش بود منو با خودش برد به اتاق ..ولی من تو فکر حرفای قلیچ خان بودم که لحظه ی آخر به من زد ..در حالیکه به خونه نزدیک می شدیم ..بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : مرد ترکمن دوست نداره نُقل مجلس زن ها و مرد ها باشه ..من راز گفتم نگه دار ....
وقتی رسیدیم به اتاق درو بست ولی ندا درو هل داد و اومدتو ...
پرسید; کجا رفته بودی همه رو بهم ریختی به منم چپ ;چپ نگاه می کردن ..مادر آرتا هم ناراحت شده ....مامان گفت : پدر بزرگشم عصبانیه از این کار شما ها همه رو ناراحت کردین اینا از این رسم ها ندارن ..اینجا تهران نیست بلند شدی دنبال قلیچ خان رفتی ؟
گفتم : منو اسیری آوردین ؟به من چه می خواستن ناراحت نشن ...خوب اومدیم بگردیم من که نمی خواستم بیام؛؛ منو به زور آوردین ..
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش دوم
خوب رفتم اسب ها رو ببینم چه کار بدی کردم ؟..
گفت : چرا نمی فهمی ؟ اینجا این کارا رسم نیست ..صبر می کردی با هم میرفتیم ...
گفتم : خوبه که اومدم بهتون گفتم دارم میرم ...با تندی گفت : خوبه که منم گفتم نرو توام چقدر گوش دادی ..حالا جواب بابات رو خودت بده ...
اونا نمی دونستن من چه حالی دارم ؛؛ روانم بهم ریخته بود و خودمم نمی دونستم چرا حالم اینقدر بده ..از کسی نمی ترسیدم ..چون ندا و مامان نگران آبروی خودشون جلوی خانواده ی آرتا بودن ...بابا رو هم می دونستم خود مامان می تونه آروم کنه..
سفره رنگین دیگه ای برای ما پر از مرغ و گوشت غذا های مخصوص ترکمن ها پهن شده بود ..ولی من دلم نمی خواست برم ؛ اما به صلاح دید مامان که می گفت شورش رو در نیاریم و به قول اون عسس بیا منو بگیر نکنیم ...رفتم و نشستیم سر سفره ... قلیچ خان اون بالا با همون سینه ی جلو داده و مغرور نشسته بود ..آتا دعا خوند همه امین گفتن و قلیچ خان که صاحب سفره بود بسم الله گفت و دستی به صورتش کشید و همه شروع کردن ..ولی اول برای عروس و داماد توی یک سینی غذا کشیدن گذاشتن جلوشون و دست زدن ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش سوم
من بر خلاف شب قبل چند لقمه به زور بیشتر نتونستم بخورم ...رفتم به اتاقم و یک پتو بر داشتم و دراز کشیدم ...باید فکر می کردم ..امکان نداشت بتونم قبول کنم که زن قلیچ خان بشم ..تازه مادر آرتا می گفت : چقدر طول کشیده تا آنه و آتا با ازدواج پسرشون با ندا موافقت کردن چون ترکمن ها فقط از خودشون دختر می گرفتن ..ولی بازم یادم اومد که آنه خودش پیشونی منو بوسید و شال بهم داد ...
آخه مگه میشه ؟ من ؟ نیلوفر بیایم اینجا زندگی کنم ؟ بالاخره به این نتیجه رسیدم که همه چیز رو فراموش کنم و خودمو مثل احمق ها دست اون مرد ترکمن ندم ...تا غروب خوابیدم چون نمی خواستم با کسی روبرو بشم ..مامانم از دستم عصبانی بود و ظاهرا قهر کرده بود ..و بابا هم مدام تو مردونه بود ..وقتی بیدار شدم ..سر و صدای زیادی نبود ...از اتاق اومدم بیرون که آی گوزل رو دیدم ...پرسیدم : چرا اینقدر خونه خلوت شده ؟ گفت : آرتا و ندا خانم با مادر و پدر شما رفتن برای گردش ..خیلی ها هم برگشتن گنبد ..شما خواب بودین خدا حافظی نکردن ..دیگه ببخشید ...
بی اختیار دنبال قلیچ خان می گشتم ....
آنه و آتا تو حیاط کنار سماور نشسته بودن هنوز یک عده دیگه بودن که من نفهمیدم چه نسبتی با هم دارن ...آی گوزل و آقچه گل ..منو بردن تو حیاط تا ازم پذیرایی کنن...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_هفتم- بخش اول و همینطور بازوی من تو دستش بود منو با خودش برد به ات
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش چهارم
آنه تا چشمش به من افتاد دستشو برد بالا و خواست که برم پیشش بشینم ...و خیلی با محبت با من رفتار کرد ولی بقیه زن ها
و مخصوصا زن دوم آتا معلوم بود که زیاد از من خوششون نیومده ..آنه با من حرف می زد ولی متوجه نمی شدم چی میگه ...سرمو تکون می دادم و لبخند می زدم ...ولی معلوم بود که داره تعارف می کنه ...مدتی بعد با آی گوزل راه افتادیم تو حیاط ..ازش پرسیدم ..چند سال داری ؟ گفت : هفده سال ..پرسیدم با قلیچ خان چه نسبتی دارین ؟ گفت : ایشون دایی من میشن ..خیلی دوستش دارم ..یعنی من تنها نه ...همه دوستش دارن ..گفتم : این خونه مال کیه ؟ گفت : مال آتا ..ولی الان دایی قلیچ بزرگ اینجاست همه خرج با اونه ...گفتم : با اینکه برادر کوچکتره ؟ گفت : آنه چهار تا پسر داره سه تا رفتن ..و آتا از زن دوم هفت تا بچه داره که سه تا شون اینجا زندگی می کنن بقیه یا گنبد رفتن یا گرگان و شهر های دیگه برای کار فقط یک پسر اینجا به دایی قلیچ کمک می کنه ..خوب وقتی خرج این همه آدم رو میدی میشی بزرگتر دیگه ....
پرسیدم : قلیچ خان این همه پول رو از کجا میاره ؟
گفت : خوب پرورش اسب؛؛ رام کردن؛ ومسابقه ..تربیت سوار کار ..خیلی کارا همون کاری که آتا می کرد ....
با چیزایی که شنیدم احساس می کردم هرگز نمی تونم قبول کنم که چنین زندگی داشته باشم ..با خودم گفتم دیوانه مگه مغز خر خوردی ؟ از بس هیچکس تو رو نخواست زود تحت تاثیر قرار گرفتی ..باید هر چی زود تر از اینجا برم ...
اینو می گفتم ولی بازم منتظر بودم قلیچ خان از در بیاد تو ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش پنجم
ولی اون نیومد ..اونشب سفره بدون اون پهن شد ...فردا صبح زود بیدار شدم و تو حیاط دنبال باللی گشتم ..ولی نبود معلوم بود قلیچ خان شب رو هم نیومده ... منم با بقیه در حالیکه سعی می کردم همه چیز رو فراموش کنم رفتم تا جا های دیدنی اونجا رو ببینیم ولی به هر طرف نگاه می کردم قلیچ خان رو می دیدم ...و غم عالم میومد به دلم ..واقعا نمی خواستم؛؛ با تمام قوا ذهنم رو دور می کردم ....گیج و منگ دنبال مامان میرفتم و اصلا حواسم به هیچ چیز نبود ...خدایا چرا اینطوری شده بودم ؟ با خودم فکر می کردم نیلوفر فراموش می کنی شایدم عقده ی شوهر کردن داشتی نباید به خاطر این موضوع زندگی خودتو به باد فنا بدی ...محاله ,, نه , نه ؛؛ ولش کن قلیچ خان کیه ؟ من ؟ یعنی اینقدر بدبخت شدم که بیام اینجا زندگی کنم ؟ محال ممکنه ..بعدم مرتیکه اینقدر مغروره که گذاشت و رفت .خوب آخه برای چی اینا رو به من گفت ؟ به خدا می خواست منو دست بندازه ..انگار تقدیر منم اینه ..یادم نمیره خواستگار مرضیه رو ..اینم مثل اون حتما با خودش گفته بزار یک دختر تهرونی رو مچل کنم ...و توام که به هر بادی سر خم می کنی ..احمق ِ بیشعور ....ولی وقتی دو روز گذشت و از قلیچ خان خبری نشد ..دلم مثل پرنده ای تو قفس براش بال بال می زد ..می خواستم ببینمش در حالیکه خودمم نمی دونستم چم شده ....هر کس سراغشو می گرفت ؛ می گفتن ببخشید کورس داره شروع میشه سرش شلوغ شده کارش زیاده ...میاد خدمتتون ..
.و شبی رسید که باید صبح زود ما برمی گشتیم تهران ..در حالیکه قلب من پیش قلیچ خان مونده بود
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش ششم
خودم می فهمیدم که با تمام حرفایی که به خودم می زدم نمی تونستم به یادش نباشه ..دلم می خواست ببینمش و ازش خدا حافظی کنم ...اگر امشب هم نیاد ؟نه ؛دیگه طاقت نداشتم ..نزدیک غروب بود تو حیاط روی تخت نشسته بودم و بی اختیار چشمم به در بود ...آی گوزل اومد پیشم و به من گفت : آنه باهات کار داره ..خوشحال شدم ..فکر کردم می خواد در مورد قلیچ خان با من حرف بزنه ..فورا رفتم پیشش و با اشتیاق دستشو گرفتم ..اونم با دو دست پر چروک و نرمش دستم رو فشار داد وبا چشمانی که از پشت اون پف معلوم می شد تو چشمم نگاه کرد ..حس خوبی بهم دست داده بود ...بعد یک چیزی به آی گوزل گفت که اون از اتاق بیرون رفت .. همینطور که دستم رو گرفته بود و رها نمی کرد یک چیزایی گفت : من که ترکی بلد نبودم ..گفتم : آنه نمی فهمم چی میگن ...یکم فکر کرد و گفت : قلیچ خان ..تو ..اغشام گلین ..و باز به ترکی چیزایی گفت ...سری تکون دادم و گفتم چشم ..ولی نمی دونستم منظورش چیه ..معلوم بود که این رازی بود بین آنه و قلیچ خان که اجازه نمی دادن کس دیگه ای بدونه ...خوب چیکار باید می کردم ؟...قلیچ خان منو رو زمین آسمون رها کرده بود ؛؛ چرا نمی اومد؟ نمی فهمیدم ؛؛ ..شاید اگر بهم اصرار می کرد ..یا از عشقش به من می گفت دلم قرار می گرفت ولی این کار دور از مردانگی که همه می گفتن قلیچ خان داره بود ....داشت شب میشد و نزدیک شام ولی بازم نیومد ....اونقدر غمگین بودم که دلم می خواست زار و زار گریه کنم ..مثل این بود که نه راه پس داشتم نه راه پیش ..اگر می رفتم نمی دونستم چطور باید با دلم ک
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_هفتم- بخش چهارم آنه تا چشمش به من افتاد دستشو برد بالا و خواست که ب
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش هفتم
دیگه از دستش عصبانی بودم ..نه ,, حق با من بود قلیچ خان نباید چنین کاری با من می کرد ...اینطوری بدون اینکه حرفم رو بهش بزنم نمی تونم بزارم برم ..اگر این کارو می کردم یک عمر برای خودم عقده درست کرده بودم ... باید حرفم رو بهش بزنم فکر نکنه من احمق بودم ...با حرص رفتم آرتا رو صدا کردم و گفتم :ببین یک چیزی ازت می خوام بین منو تو بمونه به هوای یک جایی که خودت می دونی منو ببر پیش قلیچ خان ...حیرت زده پرسید : عمو قلیچ ؟ چیکار داری باهاش ؟ گفتم نپرس باید یک چیزی بهش بگم ..خواهش می کنم کسی نفهمه ...گفت : نیلوفر خانم اتفاقی افتاده ؟ به منم بگو ...گفتم : تو منو ببر می فهمی ....
آرتا به نداگفت : نیلوفر خانم می خواد بره تا جایی میریم و بر می گردیم ...اون اصرار داشت با ما بیاد به زحمت راضیش کرد و در حالیکه بازم توجه همه به ما جلب شده بود ..از خونه زدیم بیرون ..و سوار ماشین بابای آرتا شدیم و رفتیم بطرف باشگاه سوارکاری ....تو ماشین که نشستم تردید افتاد به جونم طوری که می خواستم بگم برگرد پشیمون شدم ولی دلم چیز دیگه ای می گفت ...آرتا پرسید : نیلوفرخانم تو رو خدا به من بگو چی شده چرا می خوای عمو قلیچ رو ببینی ؟خیلی کنجکاوم ..... که من بغضم ترکید و های و های گریه کردم ..مگه دختری از من بدبخت تر هم وجود داشت ؟ اون مال خواستگارام ..اون طعنه ها و دلسوزی های اطرافیانم که گاهی فکر می کردم مرضی غیر قابل علاج گرفتم که همه دلشون برای من می سوزه ..و اینم از مردی که مثلا خیر سرم عاشقم شده بود ..چرا من مثل بقیه ی دخترا نبودم؟
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش هشتم
این همه استرس برای چیزی که حتی خودمم زیاد بهش مشتاق نبودم ..و فقط به خاطر اینکه نگن شوهر گیرم نیومده کشیده
بودم ... و حالا اینم از کسی که به من گفته بود دوسال چهارماهه منتظرت هستم ...
آرتا از گریه من ناراحت شده بود و اصرار می کرد بهش بگم چی شده ولی می دونستم قلیچ خان دلش نمی خواد کسی بفهمه ....وقتی به اصطبل رسیدیم از آرتا خواستم تو ماشین منتظرم بمونه ؛؛و اونقدر ناراحت عصبی بودم که اعتراضی نکرد و چیزی نپرسید ..
اتاق قلیچ خان رو بلد بودم ...تو ذهنم حرفایی رو که باید بهش می زدم رو مرور کردم ...آخه به تو میگن قلیچ خان بزرگ؛؛اینه اون همه ی مردونگی تو؟؛ همین بود ؟ من نفهمیدم چرا اون حرفا رو به من زدی و با نا مردی مهمون خونه ت رو که سر سفره ی تو می نشست رو ول کردی و نیومدی..مگه تو نباید بسم الله می گفتی تا همه شروع کنن ...من اومدم بهت بگم ..نیستی اون چیزی که وانمود می کنی ..مهمون خونه ات رو با ناراحتی فرستادی رفت ..من اومدم ازت خدا حافظی کنم و بگم اصلا به خونه ی تو خوش نیومدم .اغشام گلین هم نیستم ...بعدم درو می زنم بهم و بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم بر می گردم اینطوری دلم خنک میشه ......چراغ های محوطه روشن بود ولی اتاقها که پشت محوطه قرار داشت جای تاریکی بود و به جز یکی دوتا چراغ نوری نبود ..از دور دیدم که چراغ اتاق قلیچ خان روشنه ...یک بار دیگه حرف هامو مرور کردم و با عزمی راسخ رفتم جلوتر ...نزدیک تر که شدم صدای ساز دلنواز و غم انگیزی به گوشم رسید ...جلو تر رفتم تا پشت در...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش نهم
از لای پرده نگاه کردم ..قلیچ خان ساز به دست داشت و می نواخت ...و می خوند ..چنان سوزی توی صداش بود که قلبم رو آتیش زد ..معصوم و بی گناه به نظرم اومد ..از اون صدا بوی عشق به مشامم رسید من اینو با تمام وجودم حس کردم قلیچ خان برای من می خوند ...دلش گرفته بود و غمشو با صداش بیرون می داد ... ....قلبم تند می زد و نمی دونستم چیکار کنم ...همون جا ایستادم و اشکم مثل بارون روان شد ..نمی خواستم منو اونطوری ببینه ..برگشتم تا از اونجا برم چون حس می کردم اگر اون در رو باز کنم برای همیشه پیشش می مونم ...ولی قلبم جلوی قدم هامو گرفت و ایستادم ....باید تصمیم می گرفتم ..کمی فکر کردم ...ولی تپش قلبم چنان بود که قدرت هر کاری رو ازم گرفته بود ..انگار چیزی زیر پوستم راه میرفت ....دوتا نفس عمیق کشیدم و گفتم : نیلوفر شجاع باش ..هر چی باداباد ..قلیچ خان ارزش هر کاری رو داره ..دوستش دارم چرا باید ازش جدا بشم .....و دوباره برگشتم ..هنوز اون داشت می خوند .....انگشتم رو خم کردم و دو ضربه زدم به شیشه ؛؛
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_هفتم- بخش هفتم دیگه از دستش عصبانی بودم ..نه ,, حق با من بود قلیچ خ
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هشتم- بخش اول
کمی صبر کردم مثل اینکه متوجه نشده بود چون به خوندن ادامه داد ..
دوباره محکم تر زدم ..صداش قطع شد ..
کمی صبر کرد و بلند پرسید کیم دی ؟
درو باز کردم و آهسته رفتم تو ...
همینطور که ساز دستش بود حیرون و بهت زده بلند شد و ایستاد ..و هیجان زده به من نگاه کرد ...
احساس می کردم نفس کم آوردم قفسه ی سینه ام بالا و پایین میرفت ..
قلیچ خان آهسته ساز رو گذاشت زمین و اومد جلو ..اونم مثل من بود تو نور کم اتاق می شد دیدکه چقدر دگرگون شده ...
ولی آروم مثل یک عاشق بی قرار به من نگاه می کرد ..
صدای نفسش رو می شنیدم ..گفت : اومدی ؟ این وقت شب چطوری خودتو رسوندی اینجا ؟
گفتم : با آرتا اومدم ..اومدم خدا حافظی کنم صبح زود ما میریم ...
گفت : بیا بشین ..چایی می خوری ؟
گفتم نه باید برم ...
گفت : تا اینجا اومدی که بری ؟ دل خون می کنی ؟ بشین اینجا ....
چنان قاطع گفت که روی لبه تخت نشستم و اونم کنارم نشست ...
گفتم : میزبان خوبی نبودی قلیچ خان کسی نبود سر سفره ای که تو پهن کردی به مهمونت بسم الله بگه..
گفتی اغشام گلین تو هستم ولی فقط گفتی و رفتی ... می دونم مردی؛؛ ..می دونم مرام داری ؛؛ ولی با من چیکار کردی ؟ ...
همینطور به من نگاه می کرد ..سکوت کرده بود ..
بلند شد و یک چایی برای من ریخت و گذاشت روی میز و گفت : از دلم خبر نداری گلین من ..
پای اومدن نداشتم که تو رو ببینم و بازم آه بکشم؛؛ برای مرد روا نیست که گفتی با مرامم ..
من نباید خود خواه باشم اونشب بعد از اینکه به خونه رسیدیم فکر کردم توقع بی جایی از تو داشتم ...کاش تو دلم می موند نمی گفتم ...
ولی طاقتم تموم شده بود و ذوق زده از اینکه تو اومدی راز دل گفتم ...
نخواستم تو رو تحت فشار بزارم ..نخواستم اسمت رو لکه دار کنم و خودمم سر زبون بندازم که برای من شایسته نیست ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هشتم- بخش دوم
فردا بچه ها هم منو دست میندازن ..چون شاید به عقل جور در نیاد که مردی مثل من عاشق و حیرون و دیوانه ی دختری باشه؛ که تو خواب اونو دیده ..
اگر دست رد به سینه ی من بزنی و بری؛؛؛؛ قلیچ خان باید از اینجا بره چون رو نداره سر بلند کنه .... با خودم گفتم :...حق با نیلوفره ..ولی من در تو آغشام گلین رو دیدم ...
نمی دونم چرا حکمت خدا در این بود ..ولی اگر رفتی اینو بدون که قلیچ خان هرگز جز تو زنی رو اختیار نمی کنه ...
برای تو ساز می زنم می خونم و با اسبت بولوت که همزمان با خواب من به دنیا اومد و از همون موقع به نام تو کردمش , درد و دل می کنم ... که اسب راز نگهداره و عشق منو می فهمه ...
گفتم : اگر من بخوام آغشام گلین تو باشم باید چیکار کنم؟ ..
به تو چی بگم که بفهمی ..وقتی از این در اومدم تو باید می فهمیدی ؛؛ حالا چی بگم ؟ ..
لبشو گاز گرفت و چشمش رو بست مشت هاشو گره کرده بود .. بلند شد در حالیکه می فهمیدیم کاملا دگرگون شده .. وضو گرفت و به نماز ایستاد ...
من تماشا می کردم و معنای اون نماز رو می دونستم ..از هزاران حرف عاشقانه بیشتر به دلم نشست ..
سلام داد. و گفت : می دونی ؟چون خدا تو رو به من داد ..هر دو باید در مقابل بزرگتر ها بایستیم ..
گفتم : بله به امید خدا فکر کنم تو اون خونه فقط آنه با ما موافقه ..
من از بابام نمی ترسم از مادرم می ترسم ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_هشتم- بخش اول کمی صبر کردم مثل اینکه متوجه نشده بود چون به خوندن
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هشتم- بخش سوم
گفت : اغشام گلین من ..خدایی که عشق تو رو تو دل من انداخت به پاکی و زلالی آب و تو رو تا اینجا آورد اونا رو هم راضی می کنه ..
شاید از همه سخت تر آتا باشه .ولی اونم رضا میده چون ما می خوایم ...تو مطمئنی که از نظرت بر نمی گردی ؟ من باید از تو قول بگیرم ؛؛؛..هنوز می ترسم ...
تو دختر شهر تهران اینجا می تونی زندگی کنی ؟ ..
سرمو انداختم پایین ...
گفت : بگو آره من نمی زارم تو سختی بکشی به حرفت گوش میدم ..
آزادی که بگردی و سواری کنی ....
گفتم : اگر خدا منو به خواب تو آورده خودشم منو نگه می داره ..باکی ندارم ....
که آرتا کنجکاوانه زد به درو اومد تو ..حیرت زده به من نگاه می کرد و گفت : سلام عمو چیزی شده ..ببخشید نگران شدم اومدم دنبالتون .....
قلیچ خان خوشحال بود ..دستشو برد جلو و با آرتا دست داد و اونو کشید تو بغلش و محکم گرفت و چند بار زد تو پشتش و سمارو شو خاموش کرد ..
وسایلشو جمع کرد و گفت : بریم خیلی کار داریم آرتا تو و اغشام گلین جلو برین من دارم میام ...از اتاق اومدیم بیرون ...
هنوز نمی دونستم می خواد چیکار کنه ...
ولی وجودم سر شار از عشق اون مرد ترکمن شده بود . من و آرتا راه افتادیم قلیچ خان رفت به اصطبل ....
وقتی افتادیم تو جاده ...و یکم رفتیم ..یک چیزی مثل برق از کنار ما رد شد ..
قلیچ خان چنان می تاخت که از ما جلو افتاد و تو نور چراغ گم شد ....
آرتا پرسید : تو رو خدا جون ندا به من بگین چی شده که عمو اینقدر خوشحاله ؟
گفتم : به کسی نمیگی ؟ من می خوام زن عمو قلیچ تو بشم اومدم امشب ازش خواستگاری کردم ..
گفت : شوخی نکنین تو رو خدا راست بگین چی شده ؟
گفتم : چرا فکر می کنی دروغ میگم ؟
گفت : آخه عمو قصد نداره ازدواج کنه ...
گفته می خوام خودمو وقف کارم بکنه زن بگیرم اذیت میشه ...
گفتم : پس سئوال نکن به زودی روشن میشه چه اتفاقی افتاده ..
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هشتم- بخش چهارم
وقتی ما رسیدیم سفره رو به همون زیبایی شب اول پهن کرده بودن باز مامان و ندا معترض من شدن که تو کجا رفته بودی ... و از حرفای ضد و نقیض من و آرتا بهمون شک کردن ..
و اوقات ندا سخت تلخ شده بود ...
همه دور سفره نشستن ...
آتا دعا خوند و امین گفتیم و قلیچ خان با حالتی که معلوم بود کاملا فرق کرده بلند رو به بابا گفت : همه بسم الله بفرمایید ....
وقتی غذا خوردن شروع شد ادامه داد :منو ببخشید که چند روز نتونستم بیام ..
حالا از شما دعوت می کنم به خاطر من دو روز دیگه اینجا بمونین ...
فردا کورس بهاره شروع میشه و اسب ما مسابقه میده دلم می خواد شما هم باشین و به پدر آرتا بایرام خان گفت: نگه داشتن مهمون ها با شما قار داش ..
بایرام خان گفت : راستش من خودم باید برم سرکار؛؛
احمد آقا رو نمی دونم ولی اگر ایشون بمونن منم یک کاری می کنم ...
بابا گفت:به اندازه کافی زحمت دادیم ..چند روزه اینجایم و خیلی خوش گذشت مهمون نوازی کردین ..
دیگه زحمت رو کم می کنیم ...با اجازه میریم ..
قلیچ خان گفت : حالا این راه دراز رو اومدین اقلا مسابقه رو هم ببنین که صفای خاص خودشو داره ..
واقعا حیف میشه چون الان همه دارن برای مسابقه میان گنبد ...بمونین لطفا ....
بابا نگاهی به مامان کرد ..
اون مردد بود و ندا مخالف ولی مادر شوهرش دلش می خواست بمونه و کورس رو تماشا کنه ..
می گفت : واقعا جالبه حیفه که از دست بدین ..... و بالاخره تا پایان شام قرار شد دو روز دیگه بمونیم .....
دلم می خواست بدونم قلیچ خان چی تو فکرش میگذره ....
حالا نمی دونستم به مامان بگم یا نه ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_هشتم- بخش سوم گفت : اغشام گلین من ..خدایی که عشق تو رو تو دل من ا
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هشتم- بخش پنجم
بعد از شام مردا رفتن تو حیاط به قلیون کشیدن و چایی خوردن ...از در اتاق که اومدم بیرون قلیچ خان رو دیدم ..نگاهمون برای اولین بار با هم تلاقی کرد و آتیشی به جون هر دو مون انداخت ..
انگار سست شدم و می دیدم که قلیچ خان هم حالش بهتر از من نیست ...
گونه هام سرخ شده بود ..با همون حال سریع پرسیدم به مامانم بگم ؟
گفت : نه به من اجازه بده ...؛؛شما خبر ندارین ...آنه درستش می کنه ...
چند تا زن ما رو دیدن که با هم حرف می زنیم داشتن پچ ؛پچ می کردن ...
فورا بلند گفتم ..پس فردا تو مسابقه خودم می ببینم دیگه ..
و برگشتم تو اتاقم ... مامان نگاهی به من کرد و و یک طوری که انگار برام خط و نشون می کشید پرسید : چی شده نیلوفر ؟ حرف بزن؛؛ ببینم این نرفتن ما ربطی به تو نداره که ؟
گفتم : چی میگی مامان به من چه ..
گفت : دروغ هم بلد نیستی بگی ..حرف بزن به خدا اگر پای تو در میون باشه من نمی زارم ...
گفتم چی رو نمی زاری ؟
گفت : یک مادر اگر نفهمه تو دل بچه اش چی می گذره مادر نیست ..
بگو ببینم داری چه خاکی تو سرم می ریزی ؟
گفتم : اگر بگم قول میدی نزاری کسی بفهمه که می دونین ... تو رو خدا اول باید قول بدین چون دلم می خواد به شما بگم .....
ندا درِ اتاق رو باز کرد و گفت بیاین دیگه مادر آرتا سراغ تون رو می گیره ..
مامان گفت : باشه تو برو ما هم الان میایم ندا یک جوری به بابات بگو قلیون نکشه ..
چند روزه افراط کرده .. عادت نداره سینه اش خراب شده ...
همش سرش درد می گیره ...
تا ندا درو بست مامان نشست رو زمین و گفت : همه رو بگو زود باش فکر کنم ما باید صبح زود بریم کورس رو هم نمی خوایم ببینیم ...بوی های بدی به مشامم می رسه ..
گفتم : تو رو خدا مامان شلوغ نکن بزار از اول بگم .....ولی دستت رو بزار رو سر من و قسم بخور
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هشتم- بخش ششم
و همه چیز رو براش تعریف کردم .....
خیلی جالب بود مامان اول تحت تاثیر قرار گرفت و سرش کج شده بود و مدام می گفت : آخیش بمیرم الهی ...وا ؟ مگه چنین چیزی ممکنه ؟ نکنه دروغ میگه ؟ ..
بعد یک فکر کرد و گفت : نه قلیچ خان با اون برو بیاش چرا باید دروغ بگه ؟ ... آخیش طفلک ...وای نه نیلوفر نکنی مادر این کارو من میمیرم ..
به خدا نمیشه تو اینجا وسط این همه آدم با این فرهنگ نمی تونی زندگی کنی ..
مثل این میمونه که یک دختر از اینجا ببریم و بخواد تو تهران زندگی کنه ...
گفتم : این حرفا چیه مامان ؟ مردم میرن چین و ژاپن ترکیه ..آمریکا زندگی می کنن چرا من نتونم اینجا زندگی کنم در حالیکه خیلی هم دوست دارم ...
گفت : تو اینجا رو دوست نداری قلیچ خان چشمت رو گرفته ...
گفتم : براتون که تعریف کردم دست خودم نبود ..
می خوام این کارو بکنم مامان جونم ..راضی کردن بابا با شما ...
گفت : یا علی کمکم کن ؛؛ نمی تونم قبول کنم ..نیلوفر این کارو نکن یک مدت که از ما دور شدی .. دل تنگی هات شروع میشه همش احساس می کنی غربیی ...
قلیچ خان هم که سرش شلوغه .. نکن مادر این مرد هم یک مدت بگذره فراموش می کنه ...نیلوفر جان دخترم تو هنوز جوونی به خدا برات شوهر پیدا میشه ...
گفتم : وای ..وای مامان ... از دست شما فکر کردی از بی شوهری دارم این کارو می کنم ؟ به خدا دوستش دارم ...
گفت : ده آخه احمق تو چطوری فهمیدی تو چند روز عاشق شدی ؟ فردا یک مرتبه چشم باز می کنی و می ببینی گیر افتادی و با خودت می گی این چه غلطی بود کردم ...
گفتم : قلیچ خان نمی زاره من ناراحت بشم می دونم ...
گفت : اصلا اون برای تو خیلی بزرگه ..می دونی چند سالشه ؟
گفتم : نه نپرسیدم ...ولی برام مهم نیست ...اگر مخالفت کنین یکم طول می کشه ولی من این کارو می کنم ...
مامان گفت : نیلوفر به خدا لهجه گرفتی ...
گفتم : آره وقتی با قلیچ خان حرف می زدن جملاتم مثل اون شده بود ..عجب آدم تاثیر بپذیری هستم من ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هشتم- بخش هفتم
که در باز شد ندا دوباره ما رو صدا کرد ..میوه و آجیل گذاشته بودن ومنتظر ما ؛؛؛ این بود که رفتیم حیاط ..آرتا اومد در گوش من گفت : نیلوفر خانم نکنه راست گفته باشی کبک عمو خروس می خونه ....
گفتم : حالا تو باور نکن ...راستی تو می دونی عموت چند سال داره ؟
گفت: فکر کنم چهل سال داشته باشه ..نمی دونم ..می خوای از آنه بپرسم ؟
گفتم بپرس ...
و اینطوری من فهمیدم قلیچ خان سی و هشت سال داره ولی خیلی بیشتر معلوم می شد ...
شاید به خاطر زحمت زیاد بود ولی خیلی خوش تیپ و قوی و مردی بود که هر زنی آرزوش رو داشت .... تا وارد حیاط شدیم ..
باز آنه صدا کرد من برم پیشش بشینم .. این بار دست انداخت دور گردن منو صورت و پیشونی منو بوسید ..
منم دستش رو بوسیدم ..و بلند به ترکی چیزی گفت ...
آتا و بقیه به من نگاه کردن ...آنه باز چند جمله دیگه به اونا گفت و دوباره منو بوسید ..(من بعدا فهمیدم که اول گفته بود من عروسم رو پیدا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
کردم ...و بعد وقتی دید همه نگاه می کنن گفته بود ...سه عروس آتا پسندیده .. حق داره برای پسر کوچیکش خو
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_نهم- بخش اول
داشتم لحظه ای رو که آنه می خواست منو عروس خودش اعلام بکنه را مجسم می کردم ...
قلیچ خان مرد خیلی عاقلی بود و بهترین راه رو برای آگاهی همه پیدا کرده بود آنه رو جلو انداخته بود و خودش آروم بود ...
و وقتی آنه با قاطعیت به پشتیبانی قلیچ خان گفته بود برای پسر کوچکم خودم انتخاب می کنم .... درست مثل آبی که یک مرتبه به جوش بیاد همه به جوش و خروش افتادن ...
قلیچ خان خونسرد بود و داشت چایی می خورد ..
ما هم وانمود می کردیم نفهمیدیم موضوع چیه .....
اما حواسمون بود که همه با هم به ترکی در این مورد حرف می زدن و خدا می دونه چی می گفتن ..مخصوصا زن دوم آتا....
ای جیک ,, علنا چشم و ابرو میومد ؛ اون بیشتر تو آشپز خونه بود و زیاد دور و بر ما نیومده بود....
مامان و بابا هنوز داشتن بحث می کردن و معلوم بود بیرون از این اتاق هم همینطوره ..
چون راضی کردن آتا ظاهرا خیلی کار آسونی نبود ...
ولی نمی دونستم در مقابل خواست قلیچ خان چقدر مقاومت می کنه .....ندا خوشحال بود و با همون حالت شیطنت خودش ذوق می کرد اومد کنار منو دستشو انداخت دور کمرم و گفت : ای موذی ..می دونستم داری یک کارایی می کنی ..
دختر تو دیگه کی هستی فکر می کردم بی دست وپا یی ..ولی ببین تو رو خدا ؛؛ قلیچ خان رو تور کرده ...
فکر کن تو زن عموی شوهر من میشی ..نیلو ؛؛ مثل اینکه اومدن ؛؛
گفتم : تو که منو میشناسی ؛؛ به خدا من اونو تور نکردم ... جریان چیز دیگه ای ...
گفت : هر چی هست خیلی خوبه اگر من زن آرتا نشده بودم قلیچ خان رو تور می کردم مگه چیه ؟
گفتم خفه شو پسر به اون خوبی از سرت هم زیاده ...
زد تو پهلوی منو گفت شوخی می کنم می دونم یک وقت به آرتا نگی طلاقم میده ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_نهم- بخش دوم
ولی بابا عصبانی بود و می گفت پس به خاطر همین ما رو نگه داشتن اگر زود تر به من گفته بودین قبول نمی کردم و صبح راه میفتادیم ... من دختر به اینا نمیدم ..
ندا گفت : بابا منو که دادی چه فرقی می کنه ؟
گفت : چرا فرق نمی کنه ؟ آرتا تو تهران بزرگ شده فردا دکتر میشه ...
نیلوفر می خواد اینجا چطوری زندگی کنه؟ من که باباشم باید بفهمم ؛؛ بهش اجازه ندم ..اون الان خام این صلابت قلیچ خان شده .....
گفتم : بابا جون خودتون هم گفتین که مرد خوبیه ؛؛ من اینطوری می پسندم ..فکر می کنم باهاش خوشبخت میشم ...تو رو خدا سنگ نندازین ...
گفت : بی صدا باش مگه از روی جنازه ی من رد بشین ..عفت بهت گفته باشم من دختر بده به اینا نیستم ....
مامان گفت : حالا بحث نکنین آنه یک حرفی زده مگه ندیدن آتا مخالف بود میگن با ازدواج آرتا و ندا هم موافق نبوده ..
تازه چند وقت پیش پسر ای جیک عاشق یک دختر تو دانشگاه میشه نمی زارن وصلت سر بگیره ...شاید آتا اصلا جلوشون رو بگیره ....این طور که من فهمیدم زیاد به حرف آنه گوش نمی کنه ..اینجا حرف حرف آتاست ..ما که نمی دونیم شاید خواست خود قلیچ خان هم نباشه اصلا بگه نه من این دختر رو نمی خوام ...ندیدی مادرش که گفت هیچ عکس العملی نشون نداد ؟ ...بابا یک نگاه بدی بهش کرد و گفت : عفت خانم؛؛ تو مثل اینکه با بچه طرفی ...داری منو گول می زنی ؟ یا خودتو ؟ این دخترت اگر خاطرش جمع نبود که نمی گفت من زنش میشم ...بهت گفته باشم نیلوفر اگر پیشنهاد کنن من از اون در میرم و پشت سرمم نگاه نمی کنم ..معنی نداره ...آدم ناموس شو بر داره بره جایی بهش نظر داشته باشن ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_نهم- بخش اول داشتم لحظه ای رو که آنه می خواست منو عروس خودش اعلام
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_نهم- بخش سوم
مامان با لحن بدی گفت : بس کن احمد ..بیچاره همش سر کار بود روز اول اومد و امروز؛ کجا بود که به ناموس تو چشم داشته باشه ؟
شما هم که شورش رو در میاری ...بیچاره ها چند روز شیر مرغ و جون آمیزاد رو به خورد ما دادن ..حالا این عوض تشکرته ؟ فوقش دختر مون رو خواسته باشن میگیم نمیدیم زور که نمی تونن بهمون بگن ...
آرتا ساکت نگاه می کرد یکی دوبار رفت بیرون و بر گشت ..
می گفت : همه دارن از این موضوع حرف می زنن ..صدای آتا و عمو قلیچ از تو اتاق میاد ..بحث می کنن ...تا حالا رو حرف عمو کسی حرف نزده نمی دونم این بار چی میشه ...
مامانم میگه آنه پاشو کرده تو یک کفش که از نیلوفر خانم قبل از رفتن خواستگاری کنه ...
بابا یک مرتبه شورش گرفت و گفت : خانم جمع کن بریم زود باش همین شبونه راه میفتیم ..قبل از اینکه کسی به ما حرف بزنه ..
مامان گفت : چشم هر طوری شما صلاح می دونی ...
منو و ندا با هم گفتیم ..مامان ؟
یک چشمک یواشکی به ما زد و گفت : زهر مار و مامان ؛؛ هر چی بابات صلاح بدونه ..
آرتا جان برو مادر از مامانت بپرس شما ها هم با ما میاین یا نه ...
و یک چشمک هم به اون زد ...
آرتا نگاه با تردیدی کرد و رفت ولی انگار حواسش جمع بود برگشت و گفت : مامان میگه ما بمونیم ولی ماشین اونا جا نداره ...که باهاش برگردیم ...
مامان با مهربونی گفت :احمد جان آقای من تو درست میگی ولی فکر کنم جلوی بایرام خان خوب نباشه ما هم به این شکل از اینجا بریم فردا برای ندا بد میشه میگن ما آدم های بی عقلی هستیم ..نمی دونن که شما برای دخترت ناراحتی ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_نهم- بخش چهارم
بابا عصبانی گوشه ی اتاق نشست و زانوی غم بغل گرفت ..و گفت : نیلوفر بابا بیا اینجا ببینم ..تو می خوای زن این قلیچ خان بشی ؟
گفتم : بابا جون اگر شما اجازه بدین فکر می کنم مرد خوبی باشه ...
گفت : نکن عزیزم این کارو با خودت نکن ..اینا فرهنگ و آداب رسوم دیگه ای دارن ..مثل ما نیستن ...ببین همه کارشون با قاعده و از روی عقایدشون انجام میشه .. تو برات مشکل پیش میاد اینطوری بزرگ نشدی بابا به حرفم گوش کن ..
خودت می دونی من با هیچ کار شما دخترا مخالفت نکردم ..ولی این فرق می کنه ...این بار منو ببخش نمی تونم بزارم تو اینجا زندگی کنی .. حامد هم اگر بفهمه قیامت به پا می کنه ...حساب اونو کردی که جون وعمرش تویی ؟ می دونی چقدر دوستت داره ؟
گفتم : آره جون خودش ..کی و کجا حامد منو دوست داشت ؟
بابا ول کنین یک عمر منو عذاب داده اونوقت شما میگی منو دوست داشته ؟ حالا من اصلا به اون چیکار دارم ؟فردا زن می گیره میره سر خونه و زندگی خودش ..
می خوام با این فرهنگ آشنا بشم ..خوشم اومده ...اینجا همه چیز شفاف و روشنه ....آدما مهربون و ساده هستن ...
بابا گفت: دخترم ما الان مهمون بودیم همیشه اینطور نمی مونه ..زندگی چیز دیگه ای اونم با یک مرد ترکمن مثل قلیچ خان ...
مردای اینجا مغرور و فرمان بده هستن ...یک وقت چشم باز می کنی می ببینی داری از هفت ؛ هشت نفر پذایرایی می کنی که شوهرت توش نیست ... من اجازه نمیدم ..گفته باشم بهت بی خودی اصرار نکنین که محال ممکنه ...
کم کم سر و صدا های بیرون کم شد ..و همه خوابیدن ولی مامان و بابا تا نیمه های شب حرف می زدن و خوابشون نمی برد ..
مثل من که تو رویای قلیچ خان از این دنده به اون دنده می شدم .....
به فکر حرفای بابا بودم و اینکه ممکن بود همینطور بشه ..در این صورت با دست خودم زندگیم رو خراب کرده بودم ..ولی محبتی که از قلیچ خان به دلم افتاده بود چیزی نبود که بتونم جلوی خودمو بگیرم ....
من راه برگشتی نداشتم .هنوز بیدار بودم و انگار داشت صبح میشد که از توی حیاط صداهایی شنیدم ..بعد از صدای پای اسب و شیهه ی باللی ؛ فهمیدم قلیچ خان داره میره ... و بعد خوابم برد ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_نهم- بخش پنجم
خیلی زود بیدار شدیم که ناشتایی بخوریم بریم باشگاه سوار کاری ..
از اتاق که اومدم بیرون همه به یک چشم دیگه نگاهم می کردن توجه اونا به من جلب شده بود ...دخترا با هم پچ ,پچ می کردن و می خندیدن ....
به آرتا گفتم میشه زود تر بریم ..نمی تونم نگاه های اینا رو تحمل کنم ...
ولی بابا سر سختانه اصرار داشت که خدا حافظی کنیم و بریم طرف تهران ..و بیچاره مامان داشت با روش خودش اونو مجبور می کرد که بایرام خان به دادمون رسید و اونو با خودش برد ...
وقتی آماده شدم از اتاق اومدم بیرون آی گوزل صدام کرد و گفت آنه باهاتون کار داره ..
مامان فورا آهسته در گوشم گفت : اگر ازت پرسید نظرت چیه بگو نه ..خودتو کوچیک نکن ..
گفتم چشم ...و رفتم پیش آنه که تو اتاق خودش نشسته بود دستشو با محبت دراز کرد طرف من ...
فورا گرفتم و جلوی پاش نشستم ...یک چیزی گفت و سرشو به علامت سئوال تکون داد ..
آی گوزل گفت : نیلوفر خانم آنه می پرسه تو دلت با پسرش هست یا نه ...
تو ص
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ورتش نگاه کردم ..در حالیکه خجالت هم می کشیدم ..گفتم : به آنه بگو دلم با پسرشه .... آنه متوجه شد من چ
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_نهم- بخش ششم
و فقط ما سه ماشینی که از تهران اومده بودیم رفتیم بطرف باشگاه سوار کاری ...
وقتی تو جاده افتادیم باز دشتی پر شقایق جلوی چشمون بود ..
آسمون روشن و آبی با ابر های تکه ؛تکه ی سفید ...و سبزی خاصی که علف های اون دشت داشت چشم رو خیره می کرد ..
خدایا چقدر این سرزمین زیباست ....دریا دریا شقایقِ سرخ داشت منو بیهوش می کرد ..دلم می خواست پیاده بشم و بین اون گلها گم بشم ....
از آرتا پرسیدم : قلیچ خان خودش مسابقه میده ؟
خندید و گفت : نه بابا؛ عمو با اون قد و هیکل ؟ سوار کار باید چثه اش سبک باشه تا اسب بتونه سریع تر بره ...
اون امروز صاحب دو اسب تو مسابقه است ..تا اونجا که می دونم .. تو این دور دواسب داره و تو دوره ی دوم که بیست و چهارم فروردین هست سه اسب آماده داره ....
جاده بر خلاف چند روز قبل بشدت شلوغ بود همه میرفتن بطرف باشگاه .
...به اونجا که رسیدیم قلیچ خان رو ندیدیم ولی یک نفر رو فرستاده بود تا ما رو ببره به جایگاه جایی که برامون نگه داشته بود ..
جمعیت زیادی اومده بودن ..برای من واقعا دیدنی بود هرگز تصور چنین چیزی رو تو ایران نداشتم .....
همه روی صندلی نشستن و چهار نفرمون بی جا موندیم ..من به آرتا گفتم می خوام برم جلو,
اونجا که میله کشیدن ....ندا هم گفت منم میام ..
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_نهم- بخش هفتم
پس با خواهر آرتا چهار نفری رفتیم پایین ..و به زور یک جا برای خودمون باز کردیم ..و از اونجا به تماشای مسابقه ایستادیم ...
دور اول رو که اعلام کردن 68 سوار کار با اسب های دو خون مسافت هزار متری رو کورس می ذاشتن ...
همه حواسمون به مسابقه بود ..
که احساس کردم یکی پشت سرم ایستاده ..من وجود قلیچ خان رو از پشت سرم حس کردم و این خیلی برام عجیب بود ...
با هیجان برگشتم ..خودش بود ...دستشو فرو کرده بود تو شال کمرش ..
گفت : با من بیا ...یکم جلوتر ایستاد ..تپش قلبم چنان بود که انگار تو مغز سرم می کوبید ...
دستم رو گرفتم روی پیشونیم تا آفتاب به صورتم نتابه و بتونم اونو ببینم ..
گفت :خوش اومدی خیلی کار دارم ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و نیام بهت خوش آمد بگم ... نمی دونی برای من چقدر ارزش داره این لحظه که تو به دیدن مسابقه ی اسب من اومدی این آرزوی قلبی من بود شکر پروردگار ...
دور پنج ؛ اسب من تامارا و دور هفتم اسب تو بولوت شرکت می کنه ..
امروز من می دونم شانس میارم ..چون تو اینجایی .. برای شب هم خودتو آماده کن ..دیگه کسی نمی تونه مانع ما بشه ...( و نگاهی به من کرد که تار پود وجودم رو به آتیش کشید )
اغشام گلین ..و بدون اینکه منتظر باشه من حرفی بزنم رفت ...
به قدم های بلند و استوارش نگاه می کردم ...این قدم ها به من می گفت این مرد هر کاری اراده کنه انجامش میده .... و احساس می کردم خیلی دوستش دارم ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_نهم- بخش هشتم
برای من مثل خواب و رویا بود ....و باور نکردنی ..
برگشتم دیدم ندا و آرتا و خواهرش به جای مسابقه دارن منو نگاه می کنن ...
با دستپاچگی گفتم : آرتا عموت داشت اسم اسب هاشو و دور مسابقه رو به من می گفت ..همین به خدا ؛؛
ندا بازوی منو گرفت و در گوشم گفت : الهی خدا کمرت بزنه ...از دور معلوم بود دارین چطوری بهم نگاه می کنین ...
به خدا نیلوفر دو روز دیگه بمونیم تو آبرو ریزی راه میندازی .. الان خواهرش به گوش مامان و باباش می رسونه اونام به همه میگن ..یکم آروم بگیر ...
گفتم : شما ها حواستون نبود اومد صدام کرد به خدا ,, نمی شد که نرم ...
گفت : خوبه خودت همیشه از من ایراد می گرفتی ...کامل خودتو دادی دست قلیچ خان ...
گفتم : ندا آخه تو نمی دونی چی شده یک روز که برات تعریف کنم بهم حق میدی ....
دوره پنجم نفرات اول و تا سوم رو اعلان کردن همه سراپا گوش بودیم ..
نفر اول سوار کار مهرداد آق آتابای .. با اسب رونیکای ..
نفر دوم سوار کار آلب ارسلان آق منگل با اسب تامارا ....
و نفر سوم ..
من از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و برای قلیچ خان خوشحال بودم ...ولی یک مرتبه یادم افتاد بولوت تو دور هفتم به شانس من می خواد کورس بده ...
یا لا اقل قلیچ خان اینطوری فکر می کرد ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_نهم- بخش ششم و فقط ما سه ماشینی که از تهران اومده بودیم رفتیم بطرف
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_نهم- بخش نهم
وقتی اسم بولوت رو آوردن واقعا فکر کردم اون اسب مال منه ..چنان هیجانی داشتم که اون زمان تجربه نکرده بودم ....
کورس شروع شد منو ندا دست همدیگر گرفته بودیم دعا می کردیم ...
بلند گو مدام اعلان می کرد کدوم اسب جلو افتاده ولی اسمی از بولوت نمیاورد..
زمان تند می گذشت ..و در لحظات آخر اسم بولوت رو شنیدم ..
ولی کورس تموم شده بود و نمی دونستیم کی اول شده ..
وقتی بولوت رو به عنوان اسب اول ترکمن اعلام کردن همه از خوشحالی فریاد می زدیم و بالا و پایین می پریدیم ....
اون روز بعداز اهدای جوایز .. من فهیمدم از همین دو مسابقه قلیچ خان سی و دو میلیون تومن برنده شده ...
دیگه ما نتونستیم قلیچ خان رو ببینیم ..
برگشتیم خونه ..و اون تا عصر نیومد ولی برو بیای زیادی تو خونه بود و بیشتر کسانی که رفته بودن گنبد دوباره برگشته بودن ..
دخترا ی چشم بادومی با اون لباس های گلدار و رنگارنگ این بار به جای ندا به من نگاه می کردن ...و برای اینکه از نگاه کنجکاو بقیه و اخم آتا و آی جیک دور باشم از اتاق بیرون نرفتم تا غروب ...
بابا با قاطعیت به ما گفت فردا صبح اول وقت راه میفتیم اگر کسی یک کلمه حرف بزنه تنهایی میرم و اوقات همه رو تلخ می کنم ....
در حالیکه خودشم اصلا به نظر خوب نمی رسید ...
صدای پای اسب قلیچ خان رو از دور شنیدم که به خونه نزدیک می شد ....
در حالیکه دلم براش پر می کشید از اتاق بیرون نرفتم .
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دهم- بخش اول
مامان و بابا هم درست مثل اینکه تو منگنه قرار گرفته بودن تو اتاق بست نشسته بودن ...
هیچ کدوم حرفی نمی زدن و اینطوری من بیشتر معذب میشدم ....
از اینکه می فهمیدم هر دوشون دل به این وصلت ندارن؛؛ ...
بابا که از وقتی فهمیده بود نطقش کور شده بود صورتش در هم بود و غم از سر تا پاش می ریخت ...و من که خیلی به اونا وابسته بودم دلم نمی خواست بر خلاف میلشون کاری بکنم ..
ولی گذشتن از قلیچ خان هم برای من کاری محال بود .....
مدتی بعد ندا اومد وگفت : آتا رضایت داده ، نیلوفر ؛ می خوان با مراسم از تو خواستگاری کنن باورت میشه ؟
آتا رضایت داده به خدا ..آنه لباس مخصوص پوشیده ..
مامان آرتا داره سینی درست می کنه ...
بیا ببین چه خبره ؟ دارن تدارک می ببین قلیچ خان دستور داده اگر تو جواب بدی شب دوتا گوسفند قربونی کنن و تو روستا پخش کنن ...
آی گوزل میگه تا حالا قلیچ خان رو اینطوری ندیده ...
بابا با عصبانیت گفت : قلیچ خان غلط کرده با هفت جد و آبادش که فکر کرده من قبول می کنم دخترم زن اون بشه ..
آتا کیه که رضایت بده این منم که اجازه نمیدم ..
عفت جمع کن همین شبی میریم من زیر بار نمیرم ...
گفتم بابا تو رو خدا چرا سر سختی می کنی .. بزار حرفشون رو بزنن بعد شما مخالفت کن ..
من دوست دارم اینجا زندگی کنم ...خواهش می کنم ..الان چیزی نگو بابا تو رو خدا التماس می کنم آروم باش ...
مامان گفت : راست میگه اونا می خوان خواستگاری کنن تو قبول نکن ..چیزی نمیشه که ....
گفت : نمی خوام رو در رو بشم ..بهتون میگم جمع کنین بریم ...
زود باشین اگر نیان خودم تنها میرم ...دیگه موندمون اینجا و سر سفره ی اونا نشستن برای ما جایزنیست ..
همین که گفتم شنیدین ؟ با همه ی شما هستم خدا رو شاهد می گیرم رو حرفم حرف بزنین بد می بینین ....
اما ندا گفت : بابا نمیشه که فقط به فکر نیلوفر باشی حساب آبروی منم بکن ...
مثل اینکه یادتون رفته من عروس این خانواده ام ..حالا نیلوفرم مثل من چه فرقی می کنه ؟
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دهم- بخش دوم
حال بابا طوری بود که منم ترسیدم تا اون موقع
هیچوقت اونقدر ناراحت ندیده بودمش ...که یکی زد به در؛؛
ندا که نزدیک بود درو باز کرد ..
مادر آرتا بود و پشت سرشم بایرام خان ...
اومدن تو ....و به دادمون رسیدن ...
مامان گفت : بفرمایید ..ما داشتیم وسایلمون رو جمع می کردیم تا زحمت رو کم کنیم ؛مثل اینکه رفیق نیمه راه شدیم ....
بایرام خان گفت : احمد آقا اجازه بده امشب یک دور همی داشته باشیم ..حتما تا حالا متوجه شدین که قلیچ خان می خواد از نیلوفر خانم خواستگاری کنه ..البته که نظر شما مهمه ؛؛ پدرش هستین و اختیار دار ..
فکر کنین اینجا خونه ی شماست بزارین طبق سنت ما این خواستگاری انجام بشه ...
بعد شما حق دارین نظرتون رو بگین ....بابا که همیشه زود قانع می شد نتونست رو حرف بایرام خان نه بگه ...
گفت : چشم تو مراسم شما حاضر میشم ولی امشب باید بریم ..
اگر شما هم میاین که بسم الله وگرنه ما میریم ....
در حالیکه از شدت استرس بدنم یخ کرده بود و رنگ به صورت نداشتم ..همراه بایرام خان و مادر آرتا که اونم عروس این خانواده می شد راه افتادیم ..
از در که اومدم بیرون قلیچ خان رو دیدم ...اومد جلو و به بابا و مامان سلام و احوال پرسی کرد ...
مامان برای اینکه حرفی زده باشه گفت : تبریک میگم اسب تون امروز برنده شد ..به ما ه
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
م خیلی خوش گذشت ... مبارک باشه .. قلیچ خان که حالا برای دیدنش دلم پر می زد ..و به چیزی جز اون فکر نم
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دهم- بخش سوم
بعد ما رو بردن تو یک اتاق که هیچکس اونجا نبود و از قبل آماده کرده بودن ..
سماور کنار اتاق می جوشید و بوی چای دم کشیده میومد ..
دو تا سینی بزرگ پر بود از پیش کش های خانواده ی داماد ...کله قند و نان روغنی ..که بهش می گفتن قاتلاما و بشمه ..
روسری گلدار و چارقدهای زیبای ترکمن ...و پارچه ...
ما رو جای مخصوص نشوندن و بعد درست مثل اینکه اونا دارن میان خونه ی ما در زدن و آتا و آنه و برادر بزرگ و دوتا از خواهرا ؛؛؛ و پشت سرشون هم قلیچ خان وارد اتاق شدن ما همه بلند شدیم ..
سلام و احوال پرسی کردیم ....
از قیافه ی قلیچ خان نمی تونستم بفهمم چه حسی داره ..
ولی لرزش بدن منو همه می دیدن ...وروبروی هم نشستیم ...
قلیچ خان آخر از همه دو زانو نزدیک بایرام خان نشست سینه عقب داد و دستشو کرد تو شال کمرش ...آتا اول سوره ی حمد رو خوند و بعد دعا کرد..
دستهاشون رو به صورتشون کشیدن بعد همه امین گفتن ..
مامان و بابا هم همین کارو کردن ....
مادر آرتا چایی ریخت و به من گفت : نیلوفر جان شما تعارف کن ....
بعد آتا سینه ای صاف کرد و گفت : پدر و مادر اختیار دار دختر هستن ..
پسر ما دختر شما رو دیده و پسندیده ..من پدر ؛؛ شما پدر؛؛ ..هر دو خیر خواه فرزند ..
ما آمدیم به خواستگاری هنوز نمک شما نخوریم نمک ما چشم شما رو نگیره و بدون رو دروایسی نظر بدین ..که پسر ما رو دیدین ,, پس گفتی تمام است ..و دختر شما رو دیدیم و خواستیم عروس پسر ما بشه ...؛؛ گلمه دیکدن خبر آل دییپ دیرلار ؛؛( به معنی خوب چه خبر بفرمایید ... و جواب خواستن هست )
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دهم- بخش چهارم
بابا گفت :والله آتا ؛ اینجا در این مدت خیلی به شما زحمت دادیم و نون و نمک خوردیم ..البته که چشم مارو می گیره ..
این همه پذیرایی و احترام و محبت چیزی نیست که جلوی چشم ما نباشه ..ولی خودتون می دونین دختر شوهر دادن به این سادگی نیست ...
من قصد ندارم دختر به راه دور بدم ..نمی تونم از بچه ام جدا بشم ...
قلیچ خان دستپاچه شد و فورا گفت : من جدا نمی کنم ..می دونم سخته ..ولی راه زیاد نیست یکساعت با هواپیما ..
هر وقت دلتنگ بودین کافیه به من بگین این مشکلی نیست ...
بابا گفت : بله خوب من تازه این موضوع رو فهمیدم باید یکم فکر کنم بهتون خبر میدیم ما که دیگه فامیل هستیم هم جای همدیگر رو بلدیم هم شماره ی تلفن داریم ...
پس اجازه بدین ما به شما خبر میدیم هر چی خواست خدا باشه همون بشه ...
آتا گفت : احمد خان برای ما هم مثل شما سنت شکنی کار ساده ای نیست ..ولی همون طور که گفتین اگر خواست خدا در میون باشه ..ما کاره ای نیستیم ....و باید قبول کنیم دور وزمانه عوض شده ...
بابا گفت : بله درست می فرمایید ..ما به شما خبر میدیم با اجازه دیگه باید زحمت رو کم کنیم ..
خیلی خوش گذشت و عالی بود خدا به سفره های شما برکت بده و انشاالله شما هم تشریف بیارین تهران تا ما پذیرای شما باشیم ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دهم- بخش پنجم
قلیچ خان گفت : احمد خان بزارین خاطرتون رو جمع کنم ..دلواپس دختر تون شدید ..
ولی من مردانه وبا شرف یک ترکمن قول میدم هرگز دختر تون رو ناراحت نکنم ...
گنبد خونه ای دارم اگر پسند کردین همون جا و اگر نه می فروشم و خونه ای مطابق میل شما می خرم ...و قول میدم حتی یکشب تنها نزارم ..
بایرام خان گفت : احمد خان به رسم خودتون از نیلوفر خانم هم نظر بخواین ...
آخه نه قلیچ خان بچه است نه نیلوفر خانم این مراسم برای زمانی بود که دختر نه سال و پسر هفده ساله رو عقد می کردن ..
خوب عقل رس نبودن ..ولی در این مورد صدق نمی کنه ..اجازه می فرمایید ؟ ...
بابا که ، ما همیشه بهش می گفتیم سریع الرضا ..خیلی نرم شده بود ..
گفت : بله من تا الان خلاف میل بچه هام کاری نکردم ..به عنوان یک پدر نمی تونم قبول کنم بچه ام ازم دور باشه .... ولی خوب این زندگی اونه ...
حرفی نیست بگو بابا نظرت رو هر چی که هست بگو ......
حالا گلوی من اونقدر خشک شده بودکه نمی تونستم حرف بزنم تازه خجالت هم می کشیدم ....
با زحمت همین طور که سرم پایین بود گفتم : منو ببخشید که می خوام صادق باشم ..آنه قبلا از من جواب گرفتن ...اگر بابا و مامانم اجازه بدن ..من قبول می کنم ....
آتا گفت :احمد خان و خانم شما هم موافقت کنین و بزارین دو جوون بهم برسن ...
به امید خدا ..شاید تا اینجا برای همین خدا شما رو فرستاد ...
آنه متوجه بود و مادر آرتا تند و تند براش می گفت که چی شده ..شروع کرد به خندیدن و دست زدن ....و به من گفت بیا ...و دستش رو داد به من که ببوسم ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دهم- بخش سوم بعد ما رو بردن تو یک اتاق که هیچکس اونجا نبود و از قبل
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دهم- بخش ششم
بابا در مقابل کار انجام شده قرار گرفت ....
همه دست زدن ..به محض اینکه صدای دست بلند شد ...
بیرونِ اتاق شلوغ شدو صدای دست و هلهله به ما فهموند که همه با خبر شدن ..انگار همه پشت در ایستاده بودن ....
صدای یک موسیقی شاد ترکی و پایکوبی از بیرون میومد ...تا مادر آرتا نون روغنی رو تعارف می کرد و باید همه می خوردن ..
گوسفند ها رو سر بریدن و خواهر بزرگ قلیچ خان آی جمال گلین ..سر من روسری انداخت و پارچه های رنگارنگ رو باز می کرد و دور من می پیچید ..
بعد در اتاق رو باز کردن..مرد ها از اتاق رفتن و دخترا دورم رو گرفتن ..دست می زدن به ترکی چیزی می خوندن ....
بعد سینی های پر از گوشت رو آوردن و دور سرم گردوندن و همینطور که هر سینی روی سر یکی بود دور خونه راه می رفتن ....و بعد بردن برای پخش کردن و تا اون زمان به من اجازه ی بلند شدن ندادن .....
اونقدر هیجان داشتم و اتفاقات پست سر و هم میفتاد که هنوز فکر می کردم نکنه خواب باشه و بیدار بشم ...
راستی من زن قلیچ خان می شدم ؟ منو با اون روسری سفید گلدار و پارچه هایی که دورم بود از اتاق آوردن بیرون ..
اول دنبال بابا گشتم ببینم چه حالی داره ..
وقتی دیدم می خنده و خوشحاله خیالم راحت شد ..
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دهم- بخش هفتم
ندا از منم بیشتر ذوق می کرد ..
دست می زد و خودشو با اون آهنگ تکون می داد ..و گاهی سرشو میاورد دم گوش منو می گفت : کوفتت بشه قلیچ خان ..خیلی نامردی شوهر نکردی نکردی ببین چی گیرش اومد عنتر .....
و بلند می خندید وبا تمام محبت بغلم می کرد...
حالا من باید کاری رو که ندا کرده بود یعنی با یکی یکی اون زن ها رو بوسی می کردم و آشنا می شدم ....
مردها رفته بودن به حیاط بساط قلیون و چای و شیرینی بر قرار بود ....و قرار مدار مهر و بقیه چیزا ها رو می ذاشتن و اینطور که من فهمیدم حالا اونا باید نون و نمک ما رو می خوردن ..پس رفتن منتفی شده بود ...
بعد منو بردن به همون اتاق و قرار شد قلیچ خان بیاد و با هم حرف بزنیم .. و چقدر من از این قسمش خوشم اومده بود ...
تنها نشسته بودم و قلبم تلاپ تلاپ تو سینه ام می کوبید ...
نمی دونستم وقتی اون بیاد با اون همه غرورش چی می خواد به من بگه ...که در باز شد و قلیچ خان با اون قد بلند و سینه ای ستبر وارد شد ...
اومد جلو و همونطور دو زانو جلوی من نشست ...
و گفت : ممنونم که دنیای منو روشن کردی ..می دونستم میای ..
ولی نمی دونستم به این شیرینی هستی ...نرم با صفا ساده و مهربون ؛ دلم بد جور برای تو رفته .. عاشقی دیوانه شدم ...
کاش می شد امشب تو رو با خودم می بردم ... چون برای من خیلی عزیزی ..مثل یک گل سفید ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دهم- بخش هشتم
آقا منو میگی اصلا انتظار چنین حرفایی رو نداشتم که از دهن قلیچ خان در بیاد یعنی اون می تونست این طور ابراز علاقه کنه ؟ ..
سرم پایین بود خیس عرق شده بودم ..
می ترسیدم بهش نگاه کنم و ببینم به جای قلیچ خان کس دیگه ای نشسته ...ادامه داد ...
اغشام گلین..رسم اینو که به دختر و پسر وقت کمی میدن که از شرط هاشون با هم بگن ..الان زن ها میان ..
شرط بگو ...اینجا برای همین هستیم ..منم شرط دارم ...
خودمو جمع و جور کردم و گفتم : بیشتر شرط منو شما به بابا قول دادین می خوام مستقل باشم با جمع زندگی کردن برای من سخته ...
گفت منت ..
گفتم رفتارت با من عوض نشه قول بده همیشه برات عزیز بمونم ....
با صدای آهسته و مهربون و نجوا کنان سرشو به طرف من خم کرد و گفت : در این مورد شک نکن ..آسون به دستت نیاوردم؛؛ اینو بدون تا آخر عمرم همینطور می مونم ..
قلیچ خان حرفی بزنه پاش می ایسته ....در حالیکه مثل کوره ی آتیش داغ بودم و همینطور عرق می ریختم یاد اون خواستگارم افتادم که به همین حال و روز من افتاده بود ...
پرسیدم شرط شما چیه ؟
گفت : قول بده تا لحظه ی آخر عمر یک نفس از هم جدا نشیم .....
هر دو می دونیم که تو دختر تهرانی و من یک اسب سوار بیابونم ...باید گذشت داشته باشیم که بتونیم همدیگر رو خوشحال نگه داریم ...
احساس می کردم هر لحظه و هر ثانیه بیشتر عاشقش می شدم ....
خدایا من به درگاه تو چه کرده بودم که قلیچ خان رو نصبیم کردی ؟
که یکی زد به درو اومدن تو انگار وقت ما تموم شده بود قلیچ خان بلند شد و رفت ...
سفره ی اونشب از همیشه رنگین تر بود ..و حالا دو عروس سر اون سفره نشسته بودن ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دهم- بخش ششم بابا در مقابل کار انجام شده قرار گرفت .... همه دست زدن
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دهم- بخش نهم
فردا بابا با بایرام خان رفتن گنبد و برای ناهار چلو کباب و شیشلیک گرفتن ...
و ماست و زیتون و خیار شور و کره ی تازه ....
چون حتما باید اونا هم نون و نمک ما رو می خوردن ...
قلیچ خان ...مدام دستور می داد و من می دیدم که کل اون دخترا و زن ها گوش بفرمانش هستن ...
قرار شده بود ماه بعد قلیچ خان بیاد تهران عقد کنیم با یک مراسم ساده و همه با هم برگردیم اینجا و عروسی بگیریم ...و این خواست خودم بود ...
تازه نمی تونستیم از این همه آدم تهران پذیرایی کنیم ..و برای آتا و آنه محال بود دوست نداشتن به سفر برن .....
آنه یکی دیگه از عشق های من شده بود ..
هر کجا منو می دید دستشو دراز می کرد و من فورا خودمو مینداختم تو بغلش و صورت نرمش رو می بوسیدم ...
و با خودم می گفتم باید خیلی زود ترکی یاد بگیرم تا بتونم به راحتی با آنه حرف بزنم ....
نزدیک غروب همه ی ما عازم شدیم ...
بدون اینکه من دیگه بتونم با قلیچ خان تنها بشم و حرف بزنم ...
راستش خودمم زیاد سعی نمی کردم با حرفایی که تو جلسه ی اول به من زده بود هنوز عرق شرم به پیشونیم می نشست ..
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دهم- بخش دهم
ولی موقعی که همه داشتن ساک ها را می بردن تو ماشین .. قلیچ خان بلند و بی ملاحظه گفت : اغشام گلین از یودوش خدا حافظی نمی کنین ؟ من به مامان نگاه کردم ...
سرشو به علامت رضایت تکون داد ...
گفتم باشه بریم ...
قلیچ خان راه افتاد و من پشت سرش بودم انتهای حیاط یک اصطبل کوچک بود ..و باللی و یو دوش اونجا بودن ...
همینطور که میرفت ..
گفت : من چه کنم با دوری تو ؟که دل از من بردی ؛ و بی دل سخت میشه زندگی کرد ...
گفتم : اگر دل بردم دلمو سپردم به قلیچ خان ... با دل من زندگی کن منم با دل تو ....
دستی به صورت یودوش کشیدم و گفتم : تو پیری و رفیقی ..مراقب دل من باش ....و دستی هم به گردن باللی کشیدم و با هم برگشتیم ...
احساس می کردم برای اولین بار صدای قلیچ خان می لرزه .....
گفت : روزی که تو رو بیارم گلین من باشی دیگه ازت جدا نمیشیم بعدا گله نکنی که طاقت ندارم .. قلیچ خان اسیر تو شده ...
ماشین راه افتاد و من برای آخرین بار به اون نگاه کردم ولی همون طور که سینه جلو داده بود و دست در شال کمر داشت به آسمون نگاه می کرد ، انگار می ترسید بغضش باز بشه من اینو تو صورتش دیدم .....
و تا ماشین دور شد به همون حالت موند .
ادامه دارد
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_یازدهم- بخش اول
هر چی از قلیچ خان دور میشدیم دلم بیشتر می گرفت ....
سرمو گذاشته بودم به شیشه ی ماشین و اشکم بی اختیار میومد پایین ...
می ترسیدم دیگه نبینمش .....کمی بعد آرتا خوابش برد و ندا هم سرشو گذاشت رو شونه ی من...و آهسته گفت : توام بخواب خیلی خسته شدی ..چرا غمگینی دم بریده ؟دلت تنگ شد ؟ بهت قول میدم زود این مدت تموم بشه و اونا بیان تو رو ببرن ...
خیلی یواش طوری که فقط خودمون می شنیدیم گفتم : ندا تو چقدر آرتا رو دوست داری ؟
گفت : چطور مگه ؟ ده تا ..
گفتم شوخی نکن ..
گفت : خوب بیست تا ؛؛
گفتم : ولی من یک عالمه قد تموم آسمون .. از همین الان دلم براش تنگ شده ...
گفت : وای چه قشنگ؛؛ چه رویایی ..آدم باورش نمیشه .... تو چطور فهمیدی که قلیچ خان تو رو دوست داره ؟ اون که روش نمیشه با یک زن حرف بزنه ...
گفتم : نه بابا اینطورم نیست ..تو اتاق یک حرفایی به من زد که دلم می خواست آب بشم برم تو زمین فرو ...
ولی خدایش یک جوری با من حرف می زنه که منم مجبور میشم مثل خودش جواب بدم ...انگار داره شعر میگه ..روحم رو با خودش می بره ...
اگر دو روز دیگه دیدی شاعر شدم تعجب نکن .....
گفت : خوب تو کی فهمیدی دوستش داری ؟
گفتم : نمی دونم ..شایدم چون بهار بود ..شقایق بود آسمون آبی با کوه های برف گرفته از دور بود ... و مردی که می دونستی از دل و جون دوستت داره ... نمی دونم ..الان که ازش دور میشم احساس می کنم هیچ کدوم اینا نبود فقط تقدیرم بود من این همه سال سعی کردم همه چیز رو به زور مطابق اون چیزی که فکر می کردم بخوام ..
و اصرار هم داشتم دنیا به خواست من بگذره .. در حالیکه نمی دونستم ...چی در انتظارمه ....و اینجا ارزش امید رو تو زندگی می فهمه ..اگر من یکم ..
فقط یکم به خدا ایمان واقعی داشتم و بهش توکل می کردم اون همه خودمو عذاب نمی دادم ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دهم- بخش نهم فردا بابا با بایرام خان رفتن گنبد و برای ناهار چلو کب
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_یازدهم- بخش دوم
ندا گفت : خواهر جان حالا تو مطمئنی با قلیچ خان خوشبخت میشی ؟
گفتم : نمی دونم ولی این اتفاق به من یاد داد که هر چی برام پیش بیاد چه خوب و چه بد اونو بپذیرم و باهاش کنار بیام ..
شاید خیر و شاید شر ولی زندگی همینه ..مدام در حال تغییره و این ما هستیم که باید با جنبه های مثبت و منفی باهاش تا اونجایی که می تونیم بسازیم ...
حالا که مردی رو تا این حد دوست دارم چرا این کارو نکنم ؟ ..
ولی اینو می دونم که کسی اون بالا دستش روی سر منه ..دیگه به این ایمان دارم ......
الان نمی تونم بهت بگم ولی بعد از عروسی حتما میگم چون بیشتر از هر کس دلم می خواد تو بدونی ..و دستم رو گذاشتم رو صورتش ..و نوازشش کردم ..
با خنده گفت : مهربون شدی خواهری ؟ کاش زود تر عاشق می شدی ...
بابا از اون جلو گفت : نیلوفر همیشه تو رو دوست داشت خواهر خوبی برای تو بود ...منو ندا با هم زدیم به پهلوی هم ؛؛ بابا داشت حرفای ما رو گوش می داد .
تمام شب رو بابا رانندگی کرد و فردا نزدیک ساعت نه صبح رسیدیم تهران اول آرتا رو رسوندیم و بعد رفتیم خونه ...
تا ماشین رفت تو پارگینک اومدیم پیاده بشیم حامد رو جلوی رومون دیدیم ... مامان در حالیکه ذوق زده شده بود به ما گفت : به حامد چیزی نگین تا خودم بهش بگم ... اینطوری بهتره ....
خوشحالی دیدن اون رخوت راه رو از تنمون برد ..
من زود تر از همه خودمو به آغوشش انداختم که خیلی زیاد دلم براش تنگ شده بود ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_یازدهم- بخش سوم
اون روز مامان با شوق دیدن پسرش تند و تند غذا های مورد علاقه ی اونو درست می کرد و من و ندا و بابا به حرفای حامد با اشتیاق گوش می دادیم ..
حامد گفت : یک بار باید بریم بیرجند شهر خیلی جالبیه با مردمی مهربون و غریب نواز ...
باورتون نمیشه ولی کافیه بفهمن یک نفر غریبه هر کاری از دستش بر میاد برای آدم می کنن ...
گاهی منو شرمنده می کردن ...حتی اگر ازشون بخوای بری تو خونه شون و بمونی یک کارییش می کنن و روی آدم رو زمین نمیدازن ....
ندا گفت : گنبدی ها هم خیلی مهمون نوازن ..ما هم که از این به بعد باید مرتب بریم اونجا به دیدن نیلوفر .....
حامد پرسید برای چی بریم گنبد به دیدن نیلوفر ؟
بابا گفت : میگم بهت بابا جان ..ندا ؟ ..
مامان دستپاچه چشم غره ای به ندا رفت و گفت : خوب اونجا رو خیلی دوست داره .. خوشش اومده ... میگه ..اسب سواری دوست داره ... می خواد بره اونجا زندگی کنه ....ولی حامد از قیافه ی های ما فهمیده بود که یک موضوعی در کار هست ...
از من پرسید: خودت بگو چی شده ؟..
گفتم : خوب چیز شد ..یک چیزی اونجا پیش اومد ..که من چیز کردم .. حامد ..بزار از اول برات بگم ..ما وقتی چیز کردیم ..
داد زد زود باش بگو چه غلطی کردی اونجا ؟ گفتم: غلط نکردم؛؛ صداتو بیار پایین ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_یازدهم- بخش چهارم
مامان گفت : حامد جان یک نفر ..نه عموی آرتا یک مرد ثروتمند و پولدار نمی دونی چه برو و بیایی داره .. یک عالمه اسب داره و خونه و زمین .....
خوب عموی آرتا هم بود؛ شناس هم که بود ..از نیلوفر خواستگاری کرد ..خوب اونم قبول کرد .....
حامد صورتش قرمز شد و رگ غیرتش حسابی جوش اومد..بلند شده بود و پاشو کوبید به زمین و با حرص گفت : شما هم به همین آسونی اونو دادی به یک ترکمن آره؟
دست شما و بابا درد نکنه ....ای بابا شما ها دیگه هستین ؟ چقدر ساده و زود باورین ...
ولی کور خوندین من بزارم نیلوفر این کارو بکنه .......
آخه مگه دختر تون چغندره همینطوری قبول کردین بدینش بره گنبد ..
نکنه از سرراه آورده بودین ؟
و رو کرد به منو و گفت : تو می خوای با زندگیت چیکار کنی ؟اَبله بری گنبد ؟ زن یک اسب سوار بشی .. بدبخت چهار روزم دوام نمیاری ....
گفتم : مثل آدم بشین حرف بزنیم یک بارم داد نزن و گوش کن ...تو که نمی دونی چه اتفاقی افتاد و اون مرد کیه ؟
گفت : هر کس می خواد باشه من نمی زارم ... بگو تا کجا پیش رفتین؟ ...
مامان گفت : هیچی بابا فقط خواستگاری کردن ..هنوز جواب ندادیم ...
گفتم : چرا دروغ میگین مامان ؟ من چرا باید از حامد بترسم ؟ جواب دادم ...
آقا حامد خودم می خوام؛؛ بابا و مامان مخالفت کردن ولی بعدا که دیدن من می خوام راضی شدن ...باز تو به کار من دخالت کردی ؟ .....
طرف من خم شد و دستشو گرفت تو صورت منو بالا و پایین برد و با غیظ طوری که یعنی می زنمت گفت : ده تو غلط زیادی کردی..(...) می خوری می کشمت ولی نمی زارم بری گنبد ...
شوهر می خوای من خودم برات پیدا می کنم ..لازم نیست بری اون سر دنیا و زن یک ترکمن بشی ....
گفتم : دستت رو بکش منو تهدید نکن حامد .. بهت میگم حرفم رو گوش کن اول ببین کیه و چیه بعد حرف بزن ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_یازدهم- بخش دوم ندا گفت : خواهر جان حالا تو مطمئنی با قلیچ خان خوش
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_یازدهم- بخش پنجم
دستشو کوبید به دیوار و فریاد زد ..
نمی زارم از این شهر بری ..تو حق نداری از ما دور بشی ..و کفشش رو پاش کرد و درو زد بهم و رفت ....
مامان میز رو چیده بود و می خواست غذا رو بکشه ..
حالا همه مونده بودیم که چیکار کنیم ...
بعد از ظهر خانم جان و عمه از راه رسیدن ..حالا باید اونا رو راضی می کردیم ...و من اصلا حوصله نداشتم ..
حامد هنوز برنگشته بود و هیچکدوم ناهار نخورده بودیم ...
بابا نمی دونم چه فرصتی گیر آورده بود که همه چیز رو کف دست اونا گذاشته بود ... ..داشتن منو سئوال و جواب می کردن که حامد برگشت ..
یک نفس راحت کشیدم دلم نمی خواست ناراحت ببینمش ..از در که اومد تو یک سلام کرد و با حرص به من گفت : با من بیا ....
با هم رفتیم به اتاقش ...نشست رو لبه ی تخت و لبشو گاز گرفت تا آروم بشه ...
رفتم جلو و برای اولین بار دلم براش سوخت ...
گفتم: داداش جونم ..عزیز دلم بزار بهت بگم چه جور آدمیه ..
بعد تو هر چی بگی گوش می کنم قربونت برم ...
با بغض گفت : موضوع این نیست ..اون بهترین آدم دنیا ؛؛ من نمی خوام تو بری شهرستان .....
سرشو گرفتم تو بغلم و بغض کردم ..اونم بغضش ترکید و مرد به اون گندگی اشکش ریخت ..
منو بغل کرد ..محکم ..طوری که انگار دلش نمی خواست هرگز ولم کنه ....
بعد موهامو نوازش کرد و گفت : نرو ..نیلوفر نرو خواهر ..من نمی تونم دوری تو رو تحمل کنم ...
گفتم : منم نمی تونم ؛؛ این مدت که سربازی بودی فهمیدم چقدر دوستت دارم ..
ولی بزار یک داستان برات بگم ...بعد خودت قضاوت کن ...اینو فقط منو و مامان می دونیم ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_یازدهم- بخش ششم
و براش از قلیچ خان گفتم از خواب های اون و از انتظارش برای رفتن من ... و از خودم که چطور در گیر عشق اون شدم ...و آخرم گفتم من حاضرم برای اینکه تو ناراحت نشی ازش بگذرم ..
ولی توام اینو بدون فردا زن می گیری میری سر زندگی خودت ..اون زمان ممکنه پشیمون بشم و از تو دلگیر ؛؛ که چرا نزاشتی برم دنبال سر نوشت خودم و کاری که دلم می خواست بکنم ....
حامد کمی کوتاه اومد ولی می فهمیدم که نسبت به من یک طوری دیگه ای رفتار می کنه ...
همش مراقبم بود و انگار می خواستن چند روز دیگه اعدامم کنن دلش برام می سوخت ...و بشدت باهام مهربون شده بود .
وقتی از اتاق اومدیم بیرون مامان بسته ها و بقچه های ترمه ای که برای من گذاشته بودن آورد تا به خانم جان و عمه نشون بده در حالیکه خودمون هم هنوز ندیده بودیم ...
تا درشو باز کردیم روی یکی از بقچه ها زنجیر طلایی بود حدود یک متر و یک انگشتر طلای بزرگ که اصلا من همچین چیزی دستم نمی کردم ...
اونا رسم داشتن که این چیز ها رو تو پیشکش ها میذاشتن و ما باید اونا رو باز می کردیم و برای داماد پیشکش می گرفتیم و تشکر می کردیم ...
ولی ما همینطوری سرمون رو انداختیم پایین و برگشته بودیم ...
با دیدن این همه طلا دهن عمه و خانم جان بسته شد و در بست موافق این وصلت شدن .....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_یازدهم- بخش هفتم
از اون روز به بعد همه با هم افتادیم به دنبال تدارک استقبال از قلیچ خان و خانواده اش ...
جهازم تقریبا حاضر بود ..و بابای من اونقدر پول نداشت که بتونه با دست و دلبازی بقیه چیزایی رو که نداشتم رو هم به اون زودی تهیه کنه ...
تازه با پذیرایی که اونجا از ما کرده بودن نمی دونستیم چیکار کنیم که در شان اونا باشه ...
خیلی به همه ی ما سخت می گذشت ..ولی چیزی که فکرشو نمی کردم این بود که قلیچ خان اصلا بهم تلفن نکنه ...
راوی ما مادر آرتا بود و مرتب خبر میاورد و من نمی فهمیدم برای چی؟ چرا زنگ نمی زنه ..
گاهی شک می کردم نکنه حرفاش دورغ باشه ... نکنه این بارم قلیچ خان نیاد سراغم ....و با یاد آوردی حرفایی که بهم زده بود جلوی اشکی رو که از روی دلتنگی برای اون؛ همش تو حلقه ی چشمم داشتم می گرفتم ...
و هر روز که به اومدن قلیچ خان نزدیک می شدیم استرس همه ی ما بیشتر می شد ....
عمه تند و تند مربا های مختلف درست می کرد زن داییم لباس می دوخت ..
خاله به مامان کمک می کرد ...و تدارک غذا هایی رو می دیدن که فکر می کردن باب میل اوناست .....
من و ندا هم سفره ی عقد رو درست می کردیم .. و همه با هم از صبح زود تا آخر شب تلاش می کردیم ...
ولی هنوز نمی دونستم برای جهازم چیکار باید بکنم ..همه می گفتن وسایل چوبی رو از همون گنبد بخریم ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_یازدهم- بخش پنجم دستشو کوبید به دیوار و فریاد زد .. نمی زارم از این
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_یازدهم- بخش هشتم
به هر زحمتی بود خودمون رو آماده کردیم ...
هنوز دو روز مونده بود به موقع مقرر مادر آرتا زنگ زد و گفت :امروز قلیچ خان با یک عده از فامیلشون ساعت یازده پرواز دارن و میان تهران .. و امشب میان خونه ی شما برای گفتگو ..
قلیچ خان پیغام داده این عقد به سنت شما برگزار بشه و هیچی تغییر نکنه .....
با شنیدن این خبر صورتم داغ شد انگار از گوش هام شعله بیرون می زد ...واقعا وجودم آتیش گرفته بود ..
دویدم تو دستشویی و سرمو گرفتم زیر آب سرد و بعد بدون اینکه حوله ای بر دارم بلند کردم , آب موهام ریخت تو تنم و خیسم کرد ..یکم آروم شدم ...
خدای من چرا اینقدر من بی تاب اونم ..خواهش می کنم جلوی منو بگیر نزار بفهمه چقدر دوستش دارم ... برای دیدینش بی قرار شده بودم ...
باورم نمی شد امشب قلیچ خان رو می دیدم ....
مامان دستپاچه شده بود با اینکه سعی کرده بود همه چیز رو از قبل مهیا کنه ولی برای اون شب آمادگی نداشت ...
خلاصه زنگ زد و همه اومدن به کمک حتی حامد و بابا از بس تلاش کرده بودن داشتن از پا میفتادن ...
ندا و آرتا با هم در تماس بودن و آرتا به ندا می گفت . اونم به ما ...هواپیماشون نشست تهران ...
الان رسیدن خونه ی آرتا اینا ؛؛ بیست و دونفر اومدن ؛؛
برات بازم پیشکش آوردن ؛؛
آنه و آتا هم اومدن ...و هر لحظه بر شدت اضطراب ما افزوده تر می شد ....
تا ساعت شش بعد از ظهر که قرارمون بود رسید ...
حالا مامانِ بیچاره چطوری اون شام رو آماده کرده بود فقط خدا می دونه و یک مادر که از جونش برای بچه اش مایه می زاره ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_یازدهم- بخش نهم
من که دیگه طاقت نداشتم یک قرص مسکن خوردم تا یکم آروم بگیرم ...
ندا باز پشت پنجره بود ...
ولی این بار دلم می خواست با تمام وجود صداشو بشنوم ...و بالاخره داد زد مثل اینکه اومدن ... اومدن ...
قلیچ خان اومد ...
نیلو بیا ببین چقدر خوب شده ..ای خدا چقدر خوش تیپه خدایش ....
الهی زهر مارت نشه دختر ....
زنگ زدن ..حامد درو باز کرد ....
اول از همه آتا و آنه وارد شدن من فورا رفتم جلو و دستشون رو بوسیدم ...
بعد مرد ها که همه برادرها و شوهر خواهرا هاش بودن و بعد زن ها که جعبه های شیرینی که از گنبد آورده بودن دستشون بود ..
می دونستم به رسم اونا باید با همه رو بوسی کنم ...و آخر از همه قلیچ خان ..
با یک سبد گل تو دستش وارد شد ..باورمون نمی شد ..اون سعی کرده بود رسم ما رو به جا بیاره ....
به محض اینکه چشمش افتاد به من ..بدون اختیار یک نفس بلند کشید ..و نگاه مشتاقمون در هم گره خورد ..
من تو چشمش دیدم که چقدر دل تنگ من شده ..
قلیچ خان می تونست با نگاه و صورتش به من راز دل بگه ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش اول
من نتونستم از شدت هیجان اونجا بمونم ..رفتم تو آشپز خونه تا یکم آروم بشم ..
اما عمه همینطور که چایی می ریخت۰ داشت حرص و جوش می خورد که چرا مامان سه دست استکان کمر باریک خریده و ... می گفت : چرا به من نگفتین تعدادشون این همه زیاده من تو خونه داشتم میاوردم ..
گفتم :آخ عمه تو رو خدا ول کنین ؛ مهم نیست دو دست استکان کوچک داریم میارم قرآن خدا که غلط نمیشه ..
ما تو لیوان چایی می خوریم اونا به ما تو این استکان ها دادن ..چی شد مُردیم مگه ؟یا بدمون اومد ؟
عمه همینطور که غر میزد چایی ها رو ریخت و سینی که آماده کرده بود داد دست من و گفت : اول بگیر جلوی بزرگترها ..
آخر از همه هم بگیر جلوی اون قلیچ خانت .... جای پسرم باشه بد چیزیم نیست ......
ولی دست منِ بیچاره مثل بید می لرزید ..
حتی تعادل پاهام هم دست خودم نبود ...چند تا نفس بلند کشیدم تا تونستم از اتاق برم بیرون و دوباره بتونم با قلیچ خان روبرو بشم ....
چایی رو دور دادم تا رسیدم به اون خم شدم گرفتم جلوش ...
خیلی آهسته گفت : خوبی ؟ و چایی رو بر داشت و من بدون اینکه جوابی بدم برگشتم تو آشپز خونه ..
و با خودم گفتم این مرد عاقبت منو سکته میده ..
واقعا نمی تونستم خودمو کنترل کنم ...سرمو گذاشتم رو دیوار و چشمم رو بستم بلکه این قلبم آروم بگیره ...
ندا یک مرتبه دستم رو گرفت و گفت : بیا دیگه چرا اینجا موندی ؟ منتظر تو هستن ...
گفتم : ندا دارم سکته می کنم چرا اینطوری شدم ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_یازدهم- بخش هشتم به هر زحمتی بود خودمون رو آماده کردیم ... هنوز دو
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش دوم
گفت : به جون آرتا اگر من جای تو بودم تا الان سکته رو زده بودم ...
فکر کنم خانم جانم عاشقش شد ... دل داده و باهاش قلوه گرفته همش ازش سئوال می کنه .. مامان داره خون خونشو می خوره ....
قلیچ خان رو که می شناسی درست حرف نمی زنه با جمله ی کوتاه جواب میده ولی خانم جان دست بردار نیست .....بیا بریم تا شاید ولش کنه بیچاره رو .....
خواهربزرگِ قلیچ خان که بعد از آنه همه کاره بود شروع به حرف زدن کرد تا برنامه ای برای کارا بریزن ....
اونا با هم بحث و گفتگو می کردن ..و من حواسم به این بود که ای جیک و دختراش نیومدن ؛و با رفتاری که اونجا با ما می کرد معلوم بود که یک حساب و کتابی بین شون هست ....
یا آنه اجازه نداده بیان یا اونا خودشون کینه ای دارن...
ولی نمی دونستم که موضوع خیلی مهمتر از این حرفا بوده ...
به هر حال هر کس اونجا اومده بود از بچه ها و نوه های آنه بودن ...و نتیجه این شد که شب جمعه یعنی پس فردا شب مراسم عقد رو برگزار کنیم و صبح فرداش من با حامد همراه اونا بریم گنبد تا خونه رو ببینم و کارای لازم رو برای عروسی انجام بدیم و مامان و بابا چند روز بعد با جهیزیه ی من بیان گنبد ...و اونجا عروسی بگیریم ....
اونشب دو ردیف سفره از این سر اتاق تا اون سر اتاق انداختیم ...و آنه که قلیچ خان طرف راستش نشسته بود از من خواست که برم و پیش اون بشینم و منم سمت چپ اون نشستم ..
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش سوم
اول دست منو با همون مهربونی خاص خودش گرفت و یک چیزی به ترکی گفت گفتم چشم ...
قلیچ خان نتونست جلوی خنده اش رو بگیره و من برای اولین بار دیدم که می خنده سرشو آورد تو سینه ی آنه و به من گفت : آنه میگه خیلی زحمت دادیم من به خاطر تو اومدم ....
هنوز دست من تو دستش بود گفتم : شما باید ترکی یادم بدین ...
باز آهسته گفت : منت ... این اولین باری بود که نزدیک قلیچ خان غذا می خورم ...و تمام حواسم به اون بود..
زیر چشمی به دستش نگاه می کردم و به غذا خوردنش گاهی آنه یک چیزی به من می گفت و من باز سرمو تکون می دادم ...
بعد از شام قلیچ خان بلند گفت : خیلی زحمت کشیدن و غذا های خیلی لذیذی بود ..
برای شب جمعه هم شما کار دارین هم ما پس اگر اجازه بدین ما زحمت رو کم کنیم ..
فقط احمد خان لطفا شام نباشه که ما رسم داریم اونشب باید نون و نمک خانواده ی ما سر سفره باشه که این با عروسی تو گنبد انجام میشه ....
بابا گفت : آخه نمیشه که بدون شام ...قرار بود تهران از رسم ما استفاده کنین یک چیزی مختصر می خوریم ...
بایرام خان گفت : نه احمد آقا امشب خوردیم دیگه فردا مهمون زیاده و حتما عفت خانم اذیت میشه ..ما هم رسم نداریم ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش چهارم
اینو گفتن و رفتن ..
مامان خودشو انداخت رو زمین و پا هاشو دراز کرد و یک نفس بلند کشید و گفت : وای ..خدا رو شکرت دستشون درد نکنه دیگه نمی تونم ؛؛ توان ندارم ...
اگر می خواستیم شام هم بدیم .واویلا بود ؛ هم خیلی خرجش زیاد می شد هم من دیگه جنازه ام آخر شب میفتاد رو دستتون ..... و این خوشحالی شام ندادن تنها برای مامان نبود ...
هنوز نه لباس من آماده بود و نه سفره ی عقد ...
تا پس فردا با اینکه اونا تهران بودن نتونستم قلیچ خان رو ببینم هم اونا کار داشتن هم ما ..
خونه رو خلوت کردیم دور تا دور صندلی کرایه ای چیدیم ....
مامان مدام مهمون ها رو می شمرد با صندلی ها تطبیق می داد .....
آخه مجبور شده بود هر کس از فامیل و دوست که می دونستیم اگر بهشون نگیم ناراحت میشن دعوت کنیم...
و اینطوری شد که پنجشنبه بیست و سوم اردبیهشت برای آخرین بار دوباره در خونه ی ما رو زدن ... و این بار همه با هم گفتیم ..؛؛مثل اینکه اومدن ؛؛ ...
من تو اتاق موندم چون آرایش کرده و لباس سفید پوشیده بودم ..
زن دایی برام یک شال سفید درست کرده بود که بشکل قشنگی بسته می شد و روی اون به رسم ترکمن ها گلهای قرمز کار کرده بود ....
من جلوی آیینه ایستاده بودم داشتم مجسم می کردم اگر قلیچ خان منو اینطوری ببینه چه احساسی داره ؟ ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_آخر - فصل اول - بخش دوم گفت : به جون آرتا اگر من جای تو بودم تا الا
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش پنجم
سر و صدا ها رو می شنیدم ولی بین اون همه صدا گوش می داد ببینم صدای اونو میشنوم ..
ندا اومد و گفت :وای نیلوفر دست همشون کادو بود سه تا سبد گل آوردن ...
کیک چهار طبقه آوردن ..از همه مهمتر ...بگم ؟ یا خودت می خوای ببینی ؟
گفتم بگو چی شده ؟ گفت : قلیچ خان کت و شلوار پوشیده .. اصلا یک چیز دیگه شده ...والله به خدا خیلی شانس داری آرتا میگه تو گنبد و روستا شون هزار تا کشته و مرده داره ...
گفتم : نگو حسودیم میشه ....
بعد خاله اومد دنبالم و گفت : بیا بریم عاقد منتظر توست و فریاد زد به افتخارعروس یک کف مرتب ..
حامد یک آهنگ عروسی گذشت تا من سر سفره ی عقد نشستم ..
تازه اون موقع قلیچ خان رو دیدم داشت میومد کنارم بشینه ...
ای خدا دوباره داغ شده بودم ..این دیگه چه آفتیه افتاده به جونم .. چرا من داغ میشم ..
اما وقتی نشست کنارم گرمای بدنش رو حس می کردم اونم مثل من داغ شده بود ...
آهسته سرشو آورد جلو و از من پرسید : خوبی ؟ گفتم : خیلی ... فقط داغم ..تو چی خوبی ؟ گفت : من دارم تو آسمون پرواز می کنم ..ولی داغ .. نمی دونی چقدر خوشحالم اغشام گلین .....
دلم می خواست همون جا قبل از عقد بغلش کنم ...
عمه قران رو گذاشت رو پای منو وگفت شروع کن به خوندن ..به امید خدا و این قرآن ؛خوشبخت بشی ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش ششم
وقتی عاقد ازم پرسید وکیلم بنده ...اصلا یادم نبود که باید سه بار بخونه فوراً بلند گفتم با اجازه ی پدر و مادرم بله ..
همه به خنده افتادن و عاقد هم گفت : اشکالی نداره عقدرو جاری می کنم ...و خطبه رو خوند .و همه دست زدن از خجالت داشتم آب میشدم ..
هی می گفتم به خدا یادم نبود چرا بهم نگفتین .. ولی باعث خنده و شوخی شد و همه فراموش کردن جز خودم که دسته گل به آب داده بودم ..
حالا همه فهمیدن چقدر مشتاق قلیچ خان هستم ...
وقتی من ایستاده بودم تا کادو ها رو بهم بدن .. قلیچ خان پشت سرم بود اونقدر نزدیک که هوش و حواسم رو برده بود ..
من داشتم کادو می گرفتم اون در گوشم چیزایی می گفت ..
دیگه تو برای همیشه آغشام گلین من شدی ..اگر یک مرد دیوانه می خواستی ! اومد تو رو ببره ....
تو دلم گفتم آخ نگو ..دیگه نگو؛؛ بیشتر از این نمی تونم عاشقت باشم ...
اونشب مجلس زیاد گرم نشد ..
فامیل های ما اغلب مومن بودن و چون بزرگتر ها رو گفته بودیم اهل رقصیدن نبودن ..و من باز از ترس اینکه قلیچ خان حرفی بهم بزنه که نتونم تحمل کنم ازش فرار می کردم ...و بالاخره رفتن تا فردا صبح ساعت نه بطرف گنبد پرواز کنیم ..
و من دلم آروم گرفته بود که دیگه زن اون شدم ...
صبح که داشتیم حاضر می شدیم بریم مادر آرتا زنگ زد و گفت : قلیچ خان خودش میاد دنبال نیلوفر .. و یک ربع بعد با آرتا دم خونه ی ما بودن ..
مامان مثل ابر بهار اشک میریخت ندا گریه می کرد , حال و روزِ بابا هم نگفتی بود و حتی حامد هم که داشت با من میومد بغض کرده بود ...
ولی در کمال شرمندگی من زیاد ناراحت نبودم ..
نمی دونم جوونی بود و خامی یا عشق قلیچ خان که نمی ذاشت عمق ناراحتی اونا رو بفهمم ....
مامان همینطور گریون منو از زیر قران رد کرد و همون دم در سپرد به قلیچ خان و با حامد عقب ماشین نشستیم و رفتیم ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش هفتم
تو هواپیما حامد فکر می کرد اومده که مراقب من باشه برای همین سعی داشت کنار من بشینه که قلیچ خان خیلی محکم به برادر کوچیکش آلا بای که مادرش آی جیک و بود گفت : تو با حامد خان اینجا بشینین ...
و آتا و آنه رو هم سر و سامون داد و آخرین صندلی رو برای من و خودش بر داشت و با هم نشستیم ..
خم شد کمر بند منو بست ..
گفتم : خودم می بندم ..
نگاهم کرد دستشو گذاشت رو دست منو ...
گفت : من مرد توام ؛ و تو گل سفیدمن ؛ مراقبت از تو دل منو خوشحال می کنه ...
گفتم : تو شاعری ؟ می تونی شعر بگی ؟...
همینطور که کمر بند خودشو می بست گفت : مگه میشه کسی تو رو داشته باشه شعر نگه ... می دونی هنوز باور نمی کنم ...
گفتم : می خوام بهت غر بزنم همین اول کاری .. چرا پس تو این مدت بهم زنگ نزدی ؟
گفت : کار قلیچ خان نبود ؛؛ نپرس که جواب ندارم ؛ اگر چراش بهت بگم مردت به نظرت کوچک میشه ؛ دقیقه ای سکوت کرد و آروم گفت : توان شنیدن صدات رو نداشتم ,, همین بود ....
می دونی تو این مدت هزاران رکعت نماز خوندم تا آروم بگیرم؟ ...فقط فکر اینکه اگر تو به من جواب نمیدادی ..پشتم رو می لرزوند ..کمرم می شکست ...و به این نتیجه رسیدم که خداوند تو رو سر راه من قرار داد که بدونم کسی هست که من در مقابلش ضعیف میشم ..
من سرکش ترین اسب ها رو رام کردم و تو سخت ترین شرایط زندگی کردم ولی خم به ابروم نیومد ...
اصلا برام سخت نبود ..ولی دوری تو خیلی سخت بود و اینم تجربه کردم ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_آخر - فصل اول - بخش پنجم سر و صدا ها رو می شنیدم ولی بین اون همه صد
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش هشتم
بهش نگاه کردم صورتش همون طور خشن و با صلابت بود و پشت این صورت دلی مهربون و با احساس و لطیف وجود داشت که باور کردنی نبود ...
شاید من اولین نفری بودم که اینو در پس اون چهره ی آفتاب سوخته می دیدم ...
پرسیدم : قلیچ خان تو اصلا وجود خارجی داری ؟ من خواب نمی ببینم ؟ یعنی ممکنه تا آخر عمر همینطور بمونی ؟ ..
گفت : این سئوالی بود که من می خواستم از گلین خودم بپرسم و یک لبخند گوشه ی لبش نشست و ادامه داد ..تو از رو دستم تقلب کردی فکرم رو خوندی ...
پس جواب تو جواب منه ....
گفتم : ما الان کجا میریم ؟
گفت : خونه ی خودمون ..سعی کردم یکم شکل تهرانی ها درستش کنم که احساس غریبی نکنی ... موقتا باشه اگر دوست نداشتی بعدا با هم یک فکری می کنیم ...
ما همینطور حرف می زدیم که اعلام کردن هواپیما نشست ..
هر دو تعجب کرده بودیم ..انگار برای ما چند لحظه بود . نه بلند شدن هواپیما رو فهمیدیم نه نشستن اونو هر دو محو همدیگه شده بودیم ...
حتی فراموش کرده بودم که حامد هم با ماست ...
وقتی خواستیم پیاده بشیم خودشو به من رسوند بازوی منو گرفت و با هراس پرسید خوبی حالت بد نشد ؟
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش نهم
اون روز ما از بقیه همون جا خدا حافظی کردیم و سه تایی رفتیم به خونه ای که قلیچ خان برای عشق ما ساخته بود ....
از یک میدون رد شدیم ؛ خیابون بلوار مانندی رو تا انتها طی کردیم ..واقعا هیچ فرقی با بقیه شهر ها نداشت ...
وارد یک کوچه ی ماشین رو باریک شدیم ..یک در آهنی سبز رنگ که کاملا معلوم بود تازه رنگ شده ...
حتی روی دیوار های آجری اون رنگ سفید خورده بود و می شد تشخیص داد که اونو برای اینکه تمیز به نظر برسه به خاطر من رنگ زده بودن...
وارد یک حیاط کوچیک شدیم و یک ساختمون همکف بدون پله ...
یک ماشین تویوتا دو کابین توی حیاط پارک بود و سر تا سر پنجره ...
در به یک هال باز می شد که طولش اقلا ده متر بود ...
سمت چپ سه تا اتاق خواب بود و سرویس و حمام و سمت راست آشپز خونه ی اوپن که کاملا معلوم بود خونه باز سازی شده و همه چیز نو به نظر می رسید ...
همه جا سفید بود و فرش ها و پشتی ها قرمز ترکمن بین اون سفیدی برق می زد ...
روبرو سر تا سر پنجره بود که به حیاط پراز دار و درخت و می رسید ...و ایوونی که پر از گلدون بود ...
دوتا خانم یکی پیر یکی جوون اومدن به استقبال ما .. قلیچ خان همینطور که دو تا چمدون دستش بود و میاورد تو به من گفت : خوش اومدی این خانم ها برای خدمت به تو اینجا هستن فرخنده و سونا ...
فارسی بلد نیستن ولی باید یک فکری برای این کار بکنیم ..الان چاره نداشتم ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش دهم
گفتم : خوشبختم خانم ها ؛؛
سرشون رو با لبخند محبت آمیزی تکون دادن و با قلیچ خان یکم ترکی حرف زدن ......
گفتم : قلیچ خان اینجا چقدر قشنگه خیلی زیاد ..
گفت : من درویشم و مرد بیابون ساده زندگی می کنم باب میل تو رو نمی دونستم ..این زندگی؛؛ این تو؛؛ اختیار دار خونه زن خونه است ..
گفتم : من اونی رو دوست دارم که تو دوست داشته باشی ..
حامد با کلی وسیله اومد و حرفمون قطع شد ...
اون روز فرخنده , خانم پیری که اونجا بود برای ما سفره پهن کرد و سه تایی با هم غذا خوردیم ..
من داشتم قلیچ خان واقعی رو می دیدم ...
یک مرد رئوف و با فکرو بسیار مقتدر ..اون زمان من بیست و سه سالم تموم شده بود و قلیچ خان پانزده سال از من بزرگ تر بود و این به من احساس امنیت می داد ....
بعد از ناهار زنگ زدم به خونه تا خاطر مامان و بابا رو جمع کنم ..
بهش گفتم : همون چیزایی که دارم کافیه اینجا همه چیز هست من مبل و میز ناهار خوری نمی خوام ... قلیچ دوست نداره و روی پشتی راحت تره ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_آخر - فصل اول - بخش هشتم بهش نگاه کردم صورتش همون طور خشن و با صلاب
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش یازدهم
تو یکی از اتاق خواب ها سرویس خوابی سفید رنگ موقتی گذاشته بود و چیز دیگه ای توش نبود و توی یکی دیگه وسایل قلیچ خان بود دلم می خواست اونا رو بگردم ولی احساس کردم برای این کار زوده ولی سازش رو دیدم که کنار تختش بود ..
بعد از ظهر قلیچ خان از حامد پرسید : من باید برم تا اصطبل با من میای ؟
حامد گفت : بدم نمیاد بریم.....
ولی به من گفت : آغشام گلین شما آماده شین با ما بیاین ..
سوار ماشین شدیم ....
اونقدر برای حامد از اونجا تعریف کرده بودم که اونم مشتاق دیدن دشت شقایق بود ..
ولی حالا شقایق ها کم شده بودن و گلهای زرد و سفید و بنفش لابلای علف های بلند نمایی می کردن ..
قلیچ خان نزدیک خونه نگه داشت و به حامد گفت : شما رانندگی کن من میرم با باللی میام .....
همین جاده رو مستقیم برین من میرسم ....
کمی بعد قلیچ خان سوار بر اسب از ما جلو افتاد و منو حامد به دنبال اون ...
داشتم فکر می کردم درست چهل روز پیش همین جا بودم ولی چنین چیزی رو تصور نمی کردم
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش دوازدهم
وقتی رسیدیم قلیچ خان از حامد پرسید : دوست دارین اینجا رو بگردین ..
حامد گفت : بله خیلی برام جالبه ...
فورا برادرش آلا بای رو صدا کرد و گفت : حامد خان رو ببر همه جا رو نشون بده تا باشگاه هم با ماشین برین .. و خودش راه افتاد طرف پشت ساختمون که اتاقش اونجا بود ...
منم پشت سرش می دویدم تا به قدم های بلند اون برسم ...
کلید انداخت درو باز کرد و مچ دستم رو گرفت کشید تو اتاق و بالافاصله با تمام اشتیاق بغلم کرد و محکم به سینه اش فشار داد و سرشو تو گردنم فرو برد و آه عمیقی کشید ...
بی اختیار دستم رو دور گردنش حلقه کردم .....
قلیچ خان یک دریا عشق بود ...
سه روز بعد جشن عروسی من برگزار شد لباس قرمز ی که با نوار های طلایی دست دوزی شده بود تنم کردن زنجیر های طلا و النگو و چندین انگشتر به دستم گردنم انداختن ..
شاید اون زمان توی دوتا مراسمی که داشتم یک کیلو طلا گرفتم ...
من که در عشق قلیچ خان محو شده بودم و چشمم چیزی جز اونو نمی دید ..
بعدها فهمیدم که همه ی اونا رو خودش خریده .....
چقدر دخترها به من حسادت کردن و چقدر چشم ها دنبال زندگی من بود..
نزدیک ها می دیدن و حسرت می خورن و دور ها آوازه ی خوشبختی منو می شنیدن ...
اما اونا فقط از عشق منو و قلیچ خان خبر داشتن و نمی دونستن من چه زندگی پر ماجرایی رو شروع کرده بودم ...
پایان فصل اول
فصل دوم آغشام گلین ...
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_اول- بخش اول
دو روزی بود که مامان و ندا اومده بودن ..و جهیزیه ام رو که روز قبل رسیده بود به کمک فرخنده و سونا که بعدا من فهمیدم آنه برای کمک به من فرستاده ، چیدیم و مرتب کردیم ....
فرخنده یک کلمه فارسی بلد نبود ولی سونا جوون تر بود کمی فارسی بلد بود و تو این مدت من فهمیدم که این منم که باید ترکی یاد بگیرم و فرخنده تمایلی نداشت فارسی حرف بزنه ......
مامان همش غصه می خورد تو چطوری می تونی با اینا زندگی کنی و مدام اشک می ریخت و من هنوز شور حال رسیدن به قلیچ خان رو داشتم ....
حامدم تو این مدت اونقدر با من مهربون شده بود که باورم نمی شد این همون برادر بد اخلاق منه ولی قلیچ خان رو هم خیلی دوست داشت و یک لحظه ازاون جدا نمی شد؛؛
با هم میرفتن و با هم برمی گشتن ...که هم کار اصطبل و اسب ها روی شونه ی قلیچ خان بود هم تدارک بساط عروسی بودن ....
با این حال از ما هم غافل نبود و هر آنچه که لازم داشتیم رو برامون تهیه می کرد .....و برای من عجیب بود که اون مرد با همه ی گرفتاریهاش حواسش به همه چیز بود ..
تا شبی که فرداش عروسی بود ....
بابا و خانم جان و عمه و خاله ام و چند نفر از فامیل های نزدیک ما همراه بابا اومدن گنبد از اونطرفم فامیل های قلیچ خان رفته بودن روستا خونه ی آتا و من یک طورایی استرس گرفته بودم ..
اونقدر همه چیز تند و سریع انجام می شد که می ترسیدم یک چیزی مانع کار ما بشه ....
ترکمن ها زیاد به جهیزیه اهمیتی نمی دادن و کسی به کارم کار نداشت نمی دونم شاید قلیچ خان اینطور خواسته بود ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d