🍁درود بر تو ، به نیمه پاییز خوش آمدی🍁
15 #آبان در تقویم ایرانی
جشن پاییزانه یا میانه پاییز است.
این روز در گذشته نشان آغاز سرما بود و در
کشاورزی و دامپروری کاربرد زیادی داشت.
یکی از سنتهای پاییزانه این است که
همه مردم در هر سن و مرتبه اجتماعی
در یکجا جمع میشدند و با هم
سر یک سفره غذا میخوردند.
🍊🍁۱۵ آبان جشن میانهی پاییز مبارک🍁🍊
❤️🍁🦋😊😉تولدم مبارک😉😊🦋🍁❤️
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
لا تَدْرِي لَعَلَّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذلِكَ أَمْراً.
+تو چه می دانی، شايد خداوند بعد از اين، امر تازهاى پديد آورد. :) ☘🤍
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تندیس بهترین رفیق
تعلق میگیره به خدا
که هیچوقت تنهات نمیذاره ...
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
آرامش هربنده ای در دست اوست
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خـدایـا💚
ﺣس ﺑﻮﺩﻧﺖ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﯾـﻦ ﺣﺲ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ🌻
ﺗﻮ ڪـﮧ ﺑﺎﺷﯽ
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﻧـــــﻪ ؛
ﻫﺮ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺭﺍ ﻋﺸــﻖ ﺍﺳﺖ💛😊🌻
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
م:
آرامش آسمانی 🤍
اِتَّبِعْ ما اوحِىَ اِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ
از آنچه از سوی خدا به تو وحی شده پیروی كن.
لا اِلٰهَ اِلّا هُوَ
هیچ خدایی جز او نیست،
وَ اَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكينَ (106)
و از مشركان روی بگردان
وَ لَوْ شاءَ اللهُ ما اَشْرَكوا
البته اگر خدا می خواست شرك نمی ورزیدند،
وَ ما جَعَلْناكَ عَلَيْهِمْ حَفيظًا
و ما تو را هم نگهبان آنان قرار نداده ایم،
وَ ما اَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكيلٍ (107)
و تو مسئول کارهای آنان نیستی
وَ لاتَسُبّوا الَّذينَ يَدْعونَ مِنْ دونِ اللهِ
و به كسانی كه آنان به جای خدا می پرستند دشنام ندهید،
فَيَسُبّوا اللهَ عَدْوًا بِغَيْرِ عِلْمٍ
زیرا آنان هم جاهلانه و از روی دشمنی به خدا دشنام دهند،
كَذٰلِكَ زَيَّنّا لِكُلِّ اُمَّةٍ عَمَلَهُمْ
این چنین برای هر امّتی كردارشان را آراستیم،
ثُمَّ اِلىٰ رَبِّهِمْ مَرْجِعُهُمْ
سپس بازگشت آنان به سوی صاحب اختیارشان است.
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#شکرگزارباشیم ❤️
خدایا شکر بخاطر بودنت
بخاطر شنیدنت، بخاطر اینکه میشه بهت تکیه کرد
بخاطر گذشت های بی مثالت
خدایا شکر که هستی
چقدر خوبه که هستی
خدایا شکر بخاطر بودنت
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_پنجم- بخش چهارم من دیدم از گوشه و کنار خونه یک عالم زن و دختر و م
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_پنجم- بخش هفتم
آتا دعا خوند همه امین گفتن و بعدم بسم الله ..و وقتی قلیچ خان بلند گفت ..بسم الله نوش جان همه شروع کردن ..
به تعارف کردن به همه ..اول برای ندا و آرتا توی یک سینی بزرگ همه نوع غذا کشیدن گذاشتن جلوی اونا و دست زدن ...
قلیچ خان با ابهت خاصی اون بالا نشسته بود ...و با باباو پدر آرتا حرف می زد .....و این طوری ما شب به یاد مونی و خیلی استثایی رو گذروندیم .....
بعد مردا رفتن تو حیاط روی تخت ها نشستن و براشون قلیون و چایی و شیرینی بردن..و زن ها و دخترا دور ندا جمع شده بودن ویکی یکی بهش کادو می دادن و دست می زدن که یکی از اون دخترا به اسم آی گوزل اومد یواش در گوش من گفت : آنه با شما کار داره ....
رفتم و جلوی روی آنه نشستم و با یک لبخند پرسیدم ..آنه با من کاری دارین بله بفرمایید ؟ چون اون فارسی نمی دونست ..
آی گوزل براش ترجمه کرد ؛ و حرفای اونو برای من ...
آنه گفت :اغشام گلین ..خوش اومدین به خونه ی ما ...
با تعجب گفتم : ممنونم ما به شما زحمت دادیم خیلی خونه ی خوبی دارین ..شهر خوبی هم دارین ......
دست شو دراز کرد و خواست سر منو بگیره ..
اینو متوجه شدم و بطرفش خم شدم ..سرمو گرفت کشید جلو و پبشونی منو بوسید ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_پنجم- بخش هشتم
خواستم دستشو ببوسم ..
فکر کردم نمی زاره ..ولی راحت داد به من که واقعا بوسش کنم ..بعد یک بسته که جلوش بود برداشت و گفت : اینو برای تو کنار گذاشتم ..قابلی نداره
گفتم : ...آخه برای چی گوزل جان بگو چه لزومی داشت ؟
آنه گفت : بازش کن ....؛؛ باز کردم ..یک شال ترکمن سفید بود با گلهای درشت زرد و نارنجی و آبی و قرمز و سبز ..ترکیبی بسیار زیبا ..با علامت ترکمن اصل ...
گفتم : این برای چیه ؟
آی گوزل گفت : آنه میگه سرت کن مبارک باشه .... عروس بشی ....
دلم فرو ریخت نکنه به گوش اینا هم رسیده بخت من بسته است ؟ حالا می خوان بازش کنن ..ای خدا چطوری بفهمم ؟ ...
شال رو بر داشتم و تشکر کردم و نگاهی به بقیه انداختم هنوز زن ها دور ندا بودن و می خواستن باهاش آشنا بشن ..
شال رو بردم تا بزارم رو ساکم ولی احساس کردم دیگه خوابم میاد چون تمام طول راه چشمم به زیبایی های اون جاده بود و چشم رو هم نذاشته بودم یکی از رختخواب ها رو پهن کردم سرم به بالش نرسیده خوابم برد ..و صبح خیلی زود بیدار شدم ..
هنوز خورشید در نیومده بود ..
نماز خوندم و رفتم تو حیاط ...
آی گوزل و چند تا دختر دیگه داشتن بساط صبحانه رو مهیا می کردن ...
سلام کردم و یکم تو اون هوای عالی قدم زدم ..
تا رسیدم کنار جوی آب هنوز اون زمزمه شب قبل رو داشت ..گوش می دادم ..
یک مرتبه یکی از پشت سرم گفت : آب دوست دارین ..
برگشتم قلیچ خان بود گفتم : آب زیادی نیست ولی دوست دارم ..
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_پنجم- بخش نهم
برام جالبه که از تو حیاط خونه ی یکی آب رد بشه ..یک صدای زمزمه ی خوبی داره ..
گفت : آرق ...
با تعجب پرسیدم : چی ؟
گفت : اغشام گلین ما به جوی آبی که از تو خونه رد میشه میگیم آرق ...
گفتم : برای چی منو به این اسم صدا می کنین ؟ .....
در حالیکه میرفت بطرف اسبش گفت : اسم شما همینه ... بلند گفتم :اسم من نیلوفره ..
گفت : اغشام گلین ....
دنبالش رفتم و گفتم :وای چه اسب قشنگی ...
اون اسب شماست ؟
گفت : معلوم نیست ؟
گفتم :سئوال احمقانه ای بود ولی ما عادت نداریم یکی از خونه سوار اسب بشه و باهاش بره سر کار ....برام جالبه ..اسمش چیه ...
گفت : بیاین جلو باهاش آشنا بشین ...
باللی؛؛ باللی این خانم اغشام گلین ...و سرشو برد جلو و به اسبش گفت : دیدی گفتم ؟ ....
و دهنه ی اسب رو داد دست من ..
گفتم : آخی چه اسب قشنگی دارین ..رنگ پوستش طلاییه ...
معنی باللی چیه ؟
نگاه پر از محبتی که نمی فهمیدم برای چی به من کرد و گفت : معنی شو خودتون گفتین ..یعنی عسلی .. تا حالا سوار اسب شدین ؟
گفتم : نه هیچوقت ...
گفت : شدین من می دونم ...
خندیدم و گفتم : نه والله چرا دروغ بگم ..اصلا برای چی شما این فکر رو می کنین ؟
گفت : می خواین سوار شین ؟
گفتم : نمی دونم فکر می کنین از عهده اش بر بیام ؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
م:
🍂شب زیبای پاییزیتون
💫متبرک به
🍂گرمی نگاه خدا
💫الــهی
🍂دلخوشیهاتون افزون
💫دلاتون مملو از شادی
🍂و جمع خانوادهتون
💫پراز دلگرمی و عشق و لبخند
🍂شبتون بخیر
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
عزیزم،چرا این همه ناامیدی؟وقتی خدا تمومِ امیدت هست
وقتی که تمومِ تلاشِشُ میکنه تا بهت بگه خودم مواظبتم حواسم به دلت هست، حواسم به لحظه هایی که اذیت میشیُ تمومِ دردُدلهاتُ تو دلت میریزی هست.
اگه به خدا اعتقاد داری پس مطمئن باش اگه باهاش حرف بزنیُ ازش کمک بخوای نمیذاره دست خالی بمونی
هر چی اذیتت میکنه رو رهاکنُ بگو:
خدایا خودت درستش کن چون تو قدرتش داری و من ضعیفترینم...
شب بخیر🌠
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_پنجم- بخش هفتم آتا دعا خوند همه امین گفتن و بعدم بسم الله ..و وقتی
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_پنجم- بخش دهم
گفت : بله حتماً ؛؛چرا نه ؟
من دارم میرم اصطبل می خواین با من بیاین ؟ دیدنیه ..
گفتم بله خیلی دوست دارم ...ولی فکر نکنم درست باشه ..اینجا بد نیست من سوار اسب بشم ؟
گفت : تو این کشور تنها جایی که بد نیست اینجاست .. برای همه عادیه ..نگران نباشین اگر دوست دارین من براتون اسب بیارم .....
گفتم : نمی دونم چی بگم ؟
آی گوزل گفت : سوار شو اگر می ترسی منم همراهت میام ترس نداره ....
گفتم : توام بلدی ؟
گفت همه بلدن کاری نداره ....
قلیچ خان گفت : ..دهنه رو محکم نگه دار ولش نکنین ؛ من الان بر می گردم ...
با سرعت و قدم های بلند رفت پشت ساختمون ...
من یکم باللی رو ناز کردم باهاش حرف زدم انگار داشت به حرفم گوش می داد ..
گاهی یک شیهه می کشید و سرشو تکون می داد و منو می ترسوند ولی دهنه رو ول نکردم ...
قلیچ خان از اون پشت با یک اسب زین کرده برگشت ...
و گفت : یودوش ...اسمش اینه ..یعنی رفیق ...
گفتم : آوردین من سوار بشم ؟ نه ...نه پشیمون شدم ؛ ممکنه آبرو ریزی راه بیفته ...اگر منو بزنه زمین چیکار کنم ؟
گفت : نترسین من هستم ..یودوش پیر شده و از اولم اسب خوبی بود آرومه محاله شما رو زمین بزنه ...
گفتم : اگر شما مطمئنی باشه سوار میشم ...
اول اجازه بدین به مامانم بگم نگران نشه ...
بلند گفت :میشه خواهش کنم شالتون رو سرتون کنین؟
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش اول
....همینطور که داشتم می رفتم به ذهنم رسید نکنه منظورش شالی بود که مادرش به من داده ؟ ...
خوب برای چی اینو ازم خواست ؟ ...
مامان هنوز خواب بود بهش گفتم :مامان من دارم میرم سواری ...
خواب آلود گفت : باشه برو ..چی گفتی ؟ سواری چیه ؟ تو تا حالا سوار اسب نشدی ...
نه لازم نکرده میافتی و دست و پات می شکنه ..
همینطور که شلوارمو پام می کردم گفتم : با قلیچ خان میرم نگران نباشین ...و با عجله شالم رو بر داشتم و از اتاق زدم بیرون ..
قبل از اینکه بابا هم بیدار بشه ... اما داشتم فکر می کردم به حرف قلیچ خان گوش کنم و سرم کنم یا ,,نه ..
شایدم برای اینکه شکل محلی های اینجا باشم ازم خواسته بود ...
آره همینه؛؛؛ سرم می کنم ...و همون جا جلوی در ورودی انداختم رو سرم ..ولی هنوز تردید داشتم که ...
تا وارد حیاط شدم قلیچ خان مبهوت به من نگاه می کرد ...
همینطور بی ملاحظه چشم ازم بر نمی داشت .. خجالت کشیدم و رفتم به طرف اسب ...
به اون مرد ترکمن ؛ با قامتی بلند و صورت آفتاب سوخته و خشن نمی اومد چنین کاری بکنه ...
قلیچ خان حتی پلک هم نمی زد .... وقتی رسیدم بهش گفتم : قلیچ خان طوری شده ؟.. احساس کردم یک حال عجیبی داره ...سرشو تکون داد و گفت : آقچه گل؛ بیا به خانم کمک کن بشینه رو اسب ...
آقچه گل خواهر ناتنی اونا بود از مادر دوم ...یک چهار پایه آورد و گذاشت جلوی اسب و دستم رو گرفت و من سوار شدم ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش دوم
قلیچ خان یک تسمه ی چرمی بست پشت زین و به من گفت بگیرین دور تون ..
من دو طرف تسمه رو گرفتم آوردم جلو ازم گرفت و بست به جلوی زین ...و با دو تا تسمه چرمی دیگه پا هامو بست به رکاب ...
انگار یک طوری روی اسب بسته شده بودم ..بعد در حالیکه دهنه ی اسب من دستش بود سوار شد و راه افتاد..آقچه گل گفت : آغا (یعنی برادر ).. و یک چیزایی گفت که من نفهمیدم ...
و قلیچ خان جواب داد تو باشگاه می خوریم ... تو فکر ناهار باش .....
و راه افتادیم به طرف در ...
دهنه ی اسب من روگرفته بود و جلو می رفت ......
می ترسیدم ولی دلم می خواست جلوی اون شجاع به نظر برسم ...
وقتی اسب می خواست از در بره بیرون ..بلند گفتم : وای وای ...برنگشت نگاه کنه و به راهش ادامه داد انگار می دونست که اتفاقی نمی افته ....
من که زین رو محکم گرفته بودم ..
گفتم : قلیچ خان چرا بندشو نمی دین دست خودم ...
خندید و گفت : یکم عادت کنین بندشو میدم ... آغشام گلین اسمش تسمه ی دهنه است ...
گفتم : واقعا ..پس بقیه اش رو هم یادم بدین .. می خوام همه چیز رو بدونم خیلی تجربه ی خوبیه .. نگاهی به من و اسب انداخت و گفت : برای بار اول خیلی خوب سواری می کنین ..
گفتم : شما به این میگین سواری ؟ میشه تند تر بریم ؟...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
م:
دعای امشبم:
عزیزم،وقتی لبخند به دنبال جایی
برای نشستن میگردد
با تمام وجودم آرزو میکنم
لب هایت در آن نزدیکی باشد :)🫂❤️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_پنجم- بخش دهم گفت : بله حتماً ؛؛چرا نه ؟ من دارم میرم اصطبل می خ
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش سوم
وای اینو گفتم برای اینکه اون خوشش بیاد ولی خودم داشتم از ترس میمیرم ...
یکم تند تر رفت ولی احساس کردم دوست دارم ...یک حال خوبی داشتم که باور کردنی نبود ..
خیلی از سواری خوشم اومده بود ..وارد یک دشت وسیع شدیم ..آسمون آبی و کوه های ابر گرفته در دور دست ...و یک دشت سر سبز و پر از گل جلوی رومون بود ....
قلیچ خان ازم پرسید ..حالا می خواین تسمه دهنه رو بهتون بدم ؟
گفتم : بدین ولی مطمئن هستین منو زمین نمی زنه ؟ ....
اسبشو به من نزدیک کرد و تسمه رو داد به من و گفت همینطور شل نگه دار نکش ...و سعی کن اسب نفهمه ترسیدین ..گاهی با دو پا آهسته بزنین به پهلو هاش تا بفهمه رئیس کیه ....
با خنده گفتم : رئیس که مامان منه ...اون خودش پا پایی کرد و گفت : مادر شما رئیس خونه اس ؟
گفتم : نه شوخی کردم ما اینطوری بهش میگیم ....یو دوش ممکنه یک دفعه سرعتشو زیاد کنه ؟ ....
گفت :نه اصلا نگران نباشین اون داره دنبال من میاد ...اگر چنین احتمال می دادم شما رو نمی بستم به اسب کار خطرناکیه ...یک وقت زین شل بشه و رو شکم اسب بچرخه جون سوار کار به خطر میفته چون دیگه نمی تونه خودشو نجات بده ..ولی این اسب پیره میشناسمش ..از همون وقتی که کره بود دلش نمی خواست تند بره برای همین هیچوقت کورس نرفت ..
گذاشتیم تو خونه که بچه ها سوارش بشن ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش چهارم
گفتم : آخیش موهای یالشم سفید شده .....خم شدم و دستی کشیدم به بغل گردنش و گفتم : یودوش ببخشید من سوارت شدم ....گفت : اگر می خوای سواری یاد بگیری .. خودتون رو سفت روی زین نگه ندارین ..راحت باش و با حرکت اسب بالا و پایین برین اینطوری سواری برات راحت تر میشه ...همین کارو کردم دیگه نمی ترسیدم احساس می کردم قلیچ خان مثل کوه پشتمه ....
من و اون کنار هم داشتیم آهسته میرفتیم ...توی یک دشت زیبا و سر سبز پر از گل ِشقایق ..نفس آدم رو بند میاورد ..این همه گل اینجا بود و کسی نبود اونا رو تماشا کنه .....خدایا این دنیا چقدر عجیب و باور نکردنیه ..به خواب و رویا بیشتر شبیه بود ....داشتم کنار مردی توی یک دشت گل,, سواری می کردم که بهش بی جهت اعتماد داشتم ... قلیچ خان مغرور سینه جلو داده بود ومی تاخت ...و من احساس می کردم سالهاست اینجا رو می شناسم ..هیچ حس بیگانگی نداشتم ...
قلیچ خان میرفت و آروم آروم سرعتشو بیشتر می کرد . یودوش به دنبال اون با همون سرعت می رفت ....گاهی تعادلم بهم می خورد ولی می دونستم که اون هست و نمی زاره چیزیم بشه ....یکبار که شونه به شونه شدیم ..پرسیدم : میشه بگین چرا منو اغشام گلین صدا می کنین ...همینطور که به جلو نگاه می کرد گفت : میگم ...به زودی ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش پنجم
گفتم : پس یک جریانی داره ...حتما دلیلی هست همین طوری این اسم رو روی من نذاشتین ..شما می دونستین که مادرتون به من شال هدیه داده ؛؛ درسته ؟ گفت : این شال رو خودم خریده بودم..دوسال پیش برای شما ...صورتم داغ شد ..قلبم برای اولین بار یک طور خاصی به تپیدن افتاد و پرسیدم : برای من ؟ ...گفت: میگم به زودی ..و سرعتشو زیاد کرد ...و یودوش هم دنبالش رفت ولی این بار واقعا ترسیده بودم و محکم خودمو به زین فشار می دادم ....با دست اشاره کرد اغشام گلین رسیدیم اونجاست ..
اصطبل اسب ها اونطوری که من فکر می کردم نبود ..محوطه ی وسیعی خیابون کشی شده بوده و اسب های زیادی از هر نژاد اونجا بودن ..قلیچ خان منو برد تا اسب های خودشو نشون بده ...وقتی نزدیک شدیم صدا شیهه ی اسب ها بلند شده بود انگار می دونستن که صاحبشون داره میاد ....اتاق های آجری با دری آهنی که قسمت بالاش یک دریچه داشت ..تا باز می کرد سر یک اسب میومد بیرون ...من تازه متوجه ی این حیوان زیبا شده بودم ..یکی از یکی قشنگ تر و زیبا تر ...و اون خیلی جدی منو به اون اسب ها معرفی می کرد و ..جالب اینجا بود که به همه می گفت : اغشام گلین اومد ....بایرام ...(جشن) ..بایات( سخت کوش ) آق منگلی ( دارای خال سفید )...وقتی به بولوت ( ابر ) رسیدیم که اسب سفید ی بود با لکه های خاکستری ..من عاشقش شدم ..اونقدر دلم براش رفته بود و به هیجان اومدم ..که مدام قربون صدقه اش می رفتم ...قلیچ خان خونسرد رفت به کاراش رسیدگی کنه ...هر کس بهش می رسید احترامش می کرد و به نظرم شایسته ی احترام هم بود ....و من همینطور کنار بولوت مونده بودم و سعی می کردم باهاش دوست بشم
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش ششم
مثل اینکه اونم نسبت به من همین حس رو داشت ...وقتی برگشت ...گفت : اغشام گلین صاحب بولوت از این به بعد شمایید ...من می دونم که روزی سوار این میشین ....گفتم : نه بابا ؛ این چه کاریه من بولوت رو می خوام چیکار دو روز مهمون شما م صدسال دعا گو ..مبارک صاحبش باشه .....گفت : با من بیاین براتون سفره پهن کردن ...گفتم : مرسی اتفاقا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_پنجم- بخش دهم گفت : بله حتماً ؛؛چرا نه ؟ من دارم میرم اصطبل می خ
خیلی گرسنه شدم بعد از شام دیشب فکر می کردم تا چند روز نتونم چیزی بخورم ...با هم راه افتادیم ..طول اصطبل رو پیاده رفتیم و پشت اون ساختمون اصطبل یک اتاق بود که جلوش دوتا تخت گذاشته شده بود ..یک کارگر ترکمن داشت خدمت می کرد ...روبروی هم نشستیم ...با دست اشاره کرد اون اتاق منه ..بیشتر وقتم اینجا میگذره ...زندگیم تو ی این اسب ها و این باشگاه خلاصه میشه ...آدم ساده ای هستم و از زندگی چیز زیادی نمی خوام ..گفتم : خوب برای اینکه همه چیز دارین ....از همه مهم تر خانواده ی پر جمعیت و مهربون ...که همه دوستتون دارن ...یک لبخند زد و پرسید : از کجا می دونین منو دوست دارن ؟ گفتم : وقتی دیشب وارد خونه شدین همه چشمشون از خوشحالی برق زد ...گوش به فرمان شما بودن ..اگر این دوست داشتن نیست پس چیه ؟ ..یک چایی برای من ریخت و با مهربونی خاص خودش گذاشت جلوم و گفت : بفرما ....شما چیکار می کنی منظورم اینه که ...کار و بار چطوره ؟ گفتم : این ترم دانشگاهم تموم میشه راستش کار نمی کنم ..چون باید تا قزوین برم و بر گردم فرصتی نیست که یکجا بمونم و کاری رو انجام بدم ندارم ....گفت : از اینجا خوشتون اومده ؟ گفتم : خیلی زیاد ....دلم می خواد حالا که این راه رو اومدم همه جا رو بگردم ...آرتا می گفت خیلی جا های دیدنی داره ....ساکت شد و یک لقمه درست کرد و گذاشت دهنش ...منم همین کارو کردم ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خیلی گرسنه شدم بعد از شام دیشب فکر می کردم تا چند روز نتونم چیزی بخورم ...با هم راه افتادیم ..طول ا
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش هفتم
اون دوباره یک لقمه ی دیگه آماده کرد و گرفت طرف من ؛؛ بدون اینکه حرف بزنه ...نمی دونم احساس کردم درست نیست ..اون داشت زیاده روی می کردو من نمی دونستم چی تو سرش میگذره ....گفتم : شما بفرمایید خودم می خورم ..گفت : لطفا برای آشنایی بگیرین ...آروم در حالیکه قلبم بشدت می زد لقمه رو گرفتم چون طوری این حرف رو زد که انگار چاره ی دیگه ای نداشتم ...بعد در حالیکه به آسمون نگاه می کرد گفت : من سه سال پیش خواب عجیبی دیدم ....داشتم توی یک شب بارونی با اسب تو تاریکی میرفتم ...به انتهای یک جاده که رسیدم ..زنی رو دیدم که زیر بارون اصلا خیس نشده بود ..با چشمان درشتش به من نگاه می کرد ولی مضطرب بود به من گفت : منتظرت بودم ...از خواب پریدم ...خوب خوابی بودو گذشت ؛ اهمیتی نداشت ...ولی وقتی چند شب بعد دوباره اون زن رو دیدم ..مدتی فکر منو به خودش مشغول کرد ...وتا اومدم فراموش کنم ..باز خواب می دیدم ...بیشترتو تاریکی میومد و وقتی می رسید همه چیز روشن می شد ...دیگه می دونستم یک روز میاد ..من بی جهت خواب نمی ببینم ..از اونایی هستم که خواب هام تعبیر می شن ...سه سال و چهار ماه خواب اون زن رو دیدم ...و باهاش زندگی کردم ...گاهی که دلم می گرفت براش آواز می خوندم و گاهی درد دل می کردم ...شاید این یک قصه به نظر بیاد ولی واقعیت داره ...حتی براش اسم گذاشتم ...اغشام گلین ....زنی که در شب آمده ....و می دونستم یک شب از راه می رسه ؛؛ چطور ؟ و کی ؟ زمانش برام مهم نبود ..ولی می دونستم که میای .
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش هشتم
من مات و متحیر بهش نگاه می کردم ..نمی فهمیدم داره چه اتفاقی میفته ولی به صحت حرفش ایمان داشتم ...چون آنه هم می دونست و برای همین پیشونی منو بوسید ...قلیچ خان از همون بر خورد اول منو به این اسم صدا کرد ....با لرزشی که تو صدام افتاده بود گفتم : از کجا می دونین من همون زنم ؟ گفت : بار ها و بارها شما را دیدم شک ندارم ...گفتم : قلیچ خان می دونین چی دارین به من میگن ؟ من تازه دیشب رسیدم نمی تونم با این حرف شما کنار بیام ....گفت : با اینکه همه به من میگن صبرم زیاده ..صبورم ..ولی صبح که از اتاق اومدین بیرون فهمیدم همین امروز وقتشه ...راستش خودمم فکر نمی کردم به این زودی بهتون بگم ...ولی شاید دیگه تاب ندارم ..چون انتظاری طولانی کشیده بودم ...پرسیدم : شما گفتین چه مدت خواب منو می ببینین ؟ گفت : سه سال و چهار ماه ..گفتم : آهان ...و من فکر می کنم با خیلی چیزا ها توزندگی من تطبیق داره ..ولی فکر نکنم شدنی باشه حد اقل من آمادگی ندارم ...از جاش بلند شد و سینه شو داد جلو و گفت : ولی باید می گفتم ..اغشام گلین باید برم منتظرم هستن؛؛ اینجا میمونین یا میاین تماشا؟ ...در حالیکه تمام بدنم داغ شده بود و قدرت حرف زدن نداشتم ..گفتم : تماشای چی ؟ گفت : رام کردن اسب باید سواریش کنم امروز دهنه می زنیم .....وقت زیادی برای رام کردنش ندارم ..گفتم میام ...ببخشید دستشویی کجاست ؟ گفت : تو اتاق هست بفرما ....خیلی جدی درو باز کرد و من رفتم تو ...یک تخت فلزی ساده ..یک رادیو ..و یک میز کوچیک و دوتا صندلی و یک ساز که فکر می کنم کمونچه بود کنار تختش ...همون طور که گفته بودخیلی ساده و پاک ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش نهم
رفتم بیرون که منتظرم بود ..حالا طوری رفتار می کرد که انگار واقعا من زنشم ...جلو تر با قدم های محکم میرفت و من دنبالش می دیدم ...کنار زمینی حصار کشیده ایستادم ..قلیچ خان یک شلاق دستش بود و اسب رو دور زمین می دواند ..خوب که خسته شد دهنه رو بر داشت دنبال اسب کرد و با قدرتی باور نکردنی سر شو گرفت و دهنه رو به زورکرد تو دهن اسب و اونو بست...اون اسب تقلا می کرد تا خودشو رها کنه .. حتی چند بار به کسی که به قلیچ خان کمک می کرد لگد زد ولی نتونست به قلیچ خان صدمه ای بزنه ...این کار نزدیک سه ساعت طول کشید و اون بدون توجه به من و یا اطرافش اسب رو وادار کرد دهنه رو قبول کنه ...و در حالیکه اسب بالا و پایین می پرید ...از زمین اومد بیرون ...و گفت : معذرت می خوام معمولا اینقدر طول نمی کشید ..مثل اینکه حواسم درست جمع کارم نبود ...بریم ؟
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش دهم
در تمام مدتی که اونو نگاه می کردم تو این فکر بودم آیا می تونم دوستش داشته باشم اونم به این شکل عجیب و باور نکردنی ؟ احساسم کاملا مثبت بود بله از همون لحظه که دیدمش توجه منو جلب کرد ....ولی نمی تونستم زندگی خودمو خانواده ام رو به امید واهی رها کنم و بیام اینجا ...خدایا تو برای من چی می خواستی ..
قلیچ خان متوجه ی تغییر حال من شده بود ...اسب ها رو آورد و کمک کرد سوار بشم دوباره منو روی اسب محکم بست ...و گفت : با بولوت خدا حافظی کردین ؟ اون شما رو میشناسه ..چون من همیشه با اون در مورد شما حرف می زدم ....من بازم حرفی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خیلی گرسنه شدم بعد از شام دیشب فکر می کردم تا چند روز نتونم چیزی بخورم ...با هم راه افتادیم ..طول ا
نزدم ....تو راه برگشت دیگه نه دشت شقایق رو می دیدم ..نه از آب و هوا لذتی می بردم ...انگار بین زمین و آسمون رها شده بودم ..حتی از سواری هم ترسی نداشتم ..که وقتی قلیچ خان سرعت گرفت و یودوش هم دنبالش ..فقط سعی کردم خودمو نگه دارم ....
وقتی رسیدیم ..همه صدا می کردن ..اومدن ...اومدن ....و من متوجه شدم همه منتظر قلیچ خان بودن که سفره رو پهن کنن ...مامان با یک لبخند پر از حرص اومد جلو و بازوی منو گرفت و محکم فشار دادو گفت : تو داری چیکار می کنی ..چشمم روشن آبروی ما رو بردی از صبح همه میگن با قلیچ خان رفتی ..مگه تو صاحب نداری ؟ بابات کاردش بزنی خونش در نمیاد ....
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11