داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_اول- بخش اول
هر چی مامان حرص و جوش می خورد من خونسرد بودم ..
از صبح زود مامانم دستمال می کشید و برق مینداخت ..و هر سه قدم که راه میرفت داد می زد نیلوفر ...بیا سر اینو بگیر ..
بیا برو بالا پرده رو بزن ...
بیا اینجا رو بکش ...برو به غذا سر بزن ..
دیگه داشت خفه ام می کرد ..این اولین خواستگار من بود و به محض اینکه دانشگاه قبول شدم ..مامان قبول کرد که بیان و بسلامتی منم برم خونه ی بخت ..
ولی از خدا پنهون نیست از شما پنهون؛؛ که منم کم سر و گوشم نمی جنبید ...
خیلی دلم می خواست حالا که دارم میرم دانشگاه با چند تا پسر معاشرت کنم و دوست بشم تا یکم وارد اجتماع شده باشم ...
اما افسوس یک بد بیاری بزرگی گریبون منو گرفته بود و یک برادر از خودم بزرگتر داشتم ..
انگار خدا اونو آفریده بود و بهش ماموریت داده بود که آرامش منو بهم بزنه ..
اگر بدونین سر دانشگاه رفتن من چیکار کرد ؟ ..
وقتی نتیجه ی کنکور رو دادن و من رتبه ام رو دیدم یک دیگ آب جوش ریختن سرم ..پنج رقمی ..یعنی دانشگاه بی دانشگاه با وجود این انتخاب رشته کردم و هر چی فوق دپیلم بود زدم بازم هیچ کجا قبول نشدم ...
منتظر اعلام نتیجه ی دانشگاه آزاد شدم ..خوشبختانه جز مامان که دلش می خواست من قبول بشم بقیه بدشون نیومده بود که من از خونه بیرون نرم ..
ولی اونجا هم اسمی از من نبرده بودن...
یکم ...فقط یکم افسردگی گرفتم ..
اونم برای اینکه حامد نمی ذاشت از خونه پامو بزارم بیرون ..و هر وقت هم میرفتم یک دعوای حسابی با هم می کردیم ..
ندا خواهرم دو سال از من کوچیک تر بود ولی هیچ کاری به اون نداشت ....
چند روز بود که دانشگاه ها شروع شده بودن...اما کار من شده بود شستن ظرفا و کمک به مامان ..
یکی دوبار با دوستام رفتم بیرون که خوب حامد از دماغم در آورد ......
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_اول- بخش اول هر چی مامان حرص و جوش می خورد من خونسرد بودم .. از ص
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_اول- بخش دوم
دیگه قید دانشگاه رو زده بودم و به تقدیرم راضی شدم که دوستم زنگ زد و با هیجان گفت : نیلوفر دانشگاه آزاد رزرو اعلام کرده من بیرونم تو برو تو سایت ببین قبول شدیم ؟ ...
فورا رفتم سر کامپیوتر روشنش کردم .. آخ مگه باز میشد .. ماشالله به سرعت اینترنت ..
نیم ساعت طول کشید ..ولی خدایش می ارزید ...با دیدن اسم خودم و دوستم چنان جیغ بلندی کشیدم که همه یک متر از جا شون پریدن ...
قبول شدم ...قبول شدم ..مامان جون قبول شدم .....
با خوشحالی پرسید : کجا ؟ چی ؟ قربونت برم آفرین به دخترم ..کجا ؟ چی قبول شدی ؟ در حالیکه بالا و پایین می پریدم گفتم : فوق دیپلم حسابداری ...
گفت : الهی شکر اینم خوبه ...
حامد با تمسخر گفت : چیش خوبه ؟ فوق دیپلم ؟ اول بگو کجا ؟
گفتم: اولا از اون صنایع غذایی بهتره تو لیسانس می گیری و بیکار میشی ..من فورا تو بانک استخدام میشم ..
خیلی زودم میشم رئیس بانک و تا می تونم برای همتون وام می گیرم و پشت هفت جد و آبادمون رو می بندیم ....؛؛ قزوین ؛؛...
همه بهت زده به من نگاه کردن ...
حامد گفت : زرشک ..خواب دیدی خیر باشه کی می زاره تو بری قزوین؟
بابا گفت : نه خیر لازم نکرده ..تو پشت هفت جد وآباد ما رو ببندی ... من اصلا پول دانشگاه آزاد ندارم ..مگه پول علف خرسه ؟
بخون سال دیگه همین جا تهران قبول شو ...اووووو اونم قزوین..ابدا ..نمیشه ؛؛
گفتم : ای بابا چی میگین شما ها ؟من با این زحمت درس خوندم حالا بشینم دوباره از اول ؟ اصلا از کجا معلوم پشتم باد نخوره و سال دیگه قبول بشم ؟
بابا تو رو خدا من می دونم شما داری به حرف حامد گوش می کنی .. ..
حامدگفت : چی میگی بچه پررو؛؛ قزوین بی قزوین ؛؛بابا هم بزاره من نمی زارم حق نداری از این شهر پاتو بزاری بیرون ...
زر زیادی بزنی همچین می زنم تو دهنت که نتونی از جات بلند شی ...
گفتم : به تو چه مربوط به کار من دخالت می کنی ؟ من پدر و مادر دارم ..اونا برای من تصمیم می گیرن تو چیکاره حسنی ؟
دستشو برد بالا که بزنه تو دهنم که مامان داد زد حامد خجالت بکش .. خواهرت قبول شده عوض اینکه ازش حمایت کنی دست روش بلند می کنی ؟
مردم از خدا می خوان حسابداری قبول بشن ..فردا خودت بهش افتخار می کنی ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_اول- بخش دوم دیگه قید دانشگاه رو زده بودم و به تقدیرم راضی شدم که
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_اول- بخش سوم
در حالیکه غیرتش جوش اومده بود و رگ گردنش ورم کرده بود داد زد : دارم به همتون میگم حق نداره بره من نمی خوام بهش افتخار کنم ... مگه از روی جنازه ی من رد بشه قزوین بره دانشگاه ...
بابا گفت : حرص نخور بابا جان من بمیرم هم نمی زارم دخترم این راه دور رو بره و برگرده ....معلوم نیست تو راه یک بلایی سرش بیاد یا تو شهر غریب گیر چه آدمایی بیفته .. نه؛؛نه محاله ...اونم فوق دیپلم ...حرفشم نزنین ...
گفتم بابا ناپیوسته میرم لیسانس می گیرم ...ولی خوب اول باید برم دانشگاه که بعد ...
دستشو گرفت جلوی منو به مسخره تو هوا حرکت داد و گفت : نا..پیوسته ..هم که باشه نمیشه بری یک کلام ، همین که گفتم .
و چهار روز بعد با مامان و بابا رفتیم قزوین و اسم منو نوشتن..
چون حرف اول و آخر رو تو خونه ی ما مامان می زد ..اون نه سر و صدا می کرد نه داد و قال,, ولی با سیاست مخصوص به خودش هر کاری رو اراده می کرد انجام می داد ...
اما این دلیل نمی شد که حامد با این مسئله کنار بیاد مثل هند جگر خوار جگر منو می خورد ..
من یکشنبه و دوشنبه و سه شنبه کلاس داشتم و بقیه هفته خونه بودم .. و با چند تااز بچه های دانشگاه هم خونه شده بودیم ..... و حامد در هر فرصتی برای اینکه مچ منو بگیره یواشکی میومد قزوین و زاغ سیاه منو چوب می زد ...
تازه اونقدر ها هم زرنگ نبود که من نبینمش ..
ولی به روی خودم نمیاوردم می گفتم اونقدر بیا تا خسته بشی ....اما خیلی حرص می خوردم دلم می خواست کله شو بکنم ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_اول- بخش چهارم
و اون روز اولین خواستگار من می خواست بیاد ..
میوه و شیرینی ها رو گذاشتیم رو میز و همه چیز حاضر بود که حامد از دانشگاه اومد ..یک ژست مردونه به خودش گرفت و گفت : چه خبرمامان ؟ ..
مامان گفت: علیک سلام ..خبر خوشی ، می خواد برای نیلوفر خواستگار بیاد ...
گفت : ای بابا ..نیلوفر داره درس می خونه برای چی می خوای شوهرش بدی ؟
مامان گفت : تو به این کارا دخالت نکن پسرم دختره دیگه نمی تونم ترشی بندازمش که ...
گفت : نه خیر لازم نکرده ..الان زوده به موقعش شوهر می کنه ..
مامان گفت : چیه ؟ می خوای بره سر کوچه و خیابون شوهر پیدا کنه ؟ اونوقت تو راضی میشی ؟
گفت : غلط می کنه ..هر وقت من گفتم حالا زوده ...
با تندی گفتم : تو مشکلت با من چیه حامد ؟ دانشگاه نرم ..شوهر نکنم ..نفس نکشم که آقا خوشش نمیاد ..برو بابا .. از لج توام شده زن همین اولی میشم و از دست تو یکی خلاص ....مُردم اینقدر تو کار من دخالت کردی ....
الهی یک دختر بشینه زیر پات و زنت بشه ما هم یک نفس راحت بکشیم ...
گفت : خیلی پر رو شدی ..چیه شوهر می خوای بی حیا ؟ ..
گفتم : آره ...آره حامد جان حالا چی میگی ؟ بزن منو ..بازم بزن ..دستت که مثل دم سگ تکون می خوره ...
گفت : مامانننن بگو دهنشو ببنده و گرنه بد می ببینه ها.....
مامان گفت : نیلوفر برو حاضر شو مادر الان پیداشون میشه ...
بابا رفته بودخرید .... از راه که رسید و داشت کفشش رو در میاورد گفت : چه خبرتونه صداتون تا اون سر شهر میاد ...
حامد نگاهی به من کرد و با حرص گفت : برو گمشو لیاقت نداری ..بیعشور تو الان شوهر می خوای چیکار ؟
و...رفت تو اتاقشو در رو زد بهم ..
مامان گفت: ندا غذای داداشت رو ببرتو اتاقش بخوره ..الهی بگردمش پسرمو , برای خواهرش غیرتی شده ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_اول- بخش سوم در حالیکه غیرتش جوش اومده بود و رگ گردنش ورم کرده بو
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_اول- بخش پنجم
گفتم : واقعا که مامان خانم ؛؛ شما بهش رو میدی ...
خونه ی ما جنوبی بود .. از در که وارد می شدیم چهار پله سمت راست میرفت بالا و سمت چپ چهار پله میرفت تو زیر زمین .. ما اونجا رو به یک خانم و آقای پیر اجاره داده بودیم ..و بابا می خواست درستش کنه تا وقتی حامد زن گرفت بیاد اونجا زندگی کنه ....
ندا پشت پنجره سرک می کشید که کی خواستگارا از راه می رسن به ما خبر بده ...
که با صدای بلند گفت : مثل اینکه اومدن .. یک ماشین نگه داشت ..
من فورا دویدم که یک نگاهی به خودم بندازم ...
ندا گفت : وای ..چه ماشینی ؟ مامان آخرین مدل ..وای..چه دسته گلی ....اصلا چه دامادی ؛؛ نیلوفر ..بدو بیا نگاه کن ..خیلی خوبه ..
مامان گفت : بیا کنار می بینن تو رو بد میشه ....ندا تو برو تو اتاق جلو نیا ....
از اینکه اولین خواستگارم درست و حسابی بود به خودم مغرور شدم ...
خوب بایدم اینطوری باشه عیبی ندارم که دانشگاه هم میرم تازه ...
منم با مامان بابا ازشون استقبال کردم ..
در اولین نگاه فهمیدم این همونی هست که من می خواستم ..قد بلند چهار شونه و خوش قیافه .. حتی مادر و خواهرشم خیلی شیک و آنچنانی بودن ..همه که نشستن تازه عذاب شروع شد ..
کسی نمی دونست چی بگه ..اونا هم انگار ماست خوردن بودن ..
یکم با دستم بازی کردم ..کنار شالم رو لوله کردم و باز کردم لوله کردم و باز کردم ...
مامان گفت : خوش اومدین ..چیزه ، نیلوفر جان بی زحمت چایی بیار دختر م ...
بلند شدم و رفتم ...تا رسیدم تو آشپز خونه که خوشبختانه اوپن نبود
گفتم : اوووف چه کار سختی ..خدایا ده تا شمع نذر امام زاده صالح می کنم ...باشه,, باشه ده تام نمک همین بشه و من از دست حامد خلاص بشم ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_اول- بخش ششم
چایی رو جلوی مامانش گرفتم ..
با ناز گفت : نه مرسی میل ندارم ..
جلوی خواهرش گرفتم ..با ناز و ادا گفت : ممنون منم میل ندارم ما اهل چایی نیستیم ..
گفتم نسکافه میل دارین ؟ بیارم ؟
گفت : نه چیزی نمی خوایم ...
پسر مربوطه گفت : من چایی می خورم ..سینی رو گرفتم جلوش ..
بر داشت و نگاهی خریداران به من کرد و گفت : دست شما درد نکنه ...تو دلم گفتم وای چه ادوکلنی ..چه تیپی ...چه نگاهی ... جای حامد خالی ....
مادرش از من پرسید : شما دانشگاه میرین ؟
گفتم بله ...
گفت : چی می خونین ؟ ..
گفتم حسابداری ...
گفت : واقعا ؟ کسی که شما رو معرفی کرد گفت یک رشته ی خوب قبول شدین ...
من و مامان سکوت کردیم ..نمی دونم چرا ؟ بابا پرسید آقا به چه کاری مشغولن ؟
خودش گفت : تجارت قربان ...با پدر کار می کنم ....و بعد سر حرف باز شد کلی با بابا حرف زدن ...
مامان پذیرایی کرد و مجلس گرم شد ..من می دیدم که مادر و خواهرش منو زیر چشمی نگاه می کنن .. و موقع رفتن وقتی با مامان دست می داد گفت انشالله دوباره خدمت می رسیم ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_اول- بخش پنجم گفتم : واقعا که مامان خانم ؛؛ شما بهش رو میدی ... خ
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_اول- بخش هفتم
مدام تو دلم می گفتم همین خوبه ..خیلی هم خوبه ..از سرمم زیاده ..
برای همین تا درو بستن و رفتن گفتم : مامان خیلی خوب بودن ..
مامان گفت والله منم پسندیدم ..
بابا گفت : اینطوری که نمیشه باید ببینم کی هستن ..اصلا آدمای خوبی هستن یا نه ..خانم زود جواب نده باید تحقیق کنیم ....
ندا اومد و گفت : وای نیلو خیلی خوب بودن خری اگر بگی نه ..
گفتم غصه نخور تو رو می گیرم برای دوستش ....
مامان یک تشر زد و گفت : خجالت بکشین ؛ حیا کنین ..هر چی هیچی نمیگم پر رو تر میشن ...
من بی تابانه منتظر بودم که اونا دوباره زنگ بزنن ..
حالا اونشب به هر چی دوست و آشنا داشتم جریان رو با آب و تاب تعریف کردم ..
مامانم هم راستش همین کارو کرد .... ولی هر چی منتظر شدیم هیچ خبری نشد ...هر بار که تلفن زنگ می خورد من گوشم رو تیز می کردم ببینم اونا هستن یا نه ...
ولی زنگ نزدن که نزدن ....و من برگشتم قزوین در حالیکه حسابی کنف شده بودم ..و حامد مدام متلک می گفت و تحقیرم می کرد ....
از خواستگاری بدم اومده بود یعنی چی بیان خونه ی آدم و بخورن و برن منم مثل کالا بزارن جلوشون که آیا بپسندن یا نه ..
دیگه تن به این حقارت نمیدم ....اما یکماه بعد که عمه ام یکی رو معرفی کرده بود چاره ای نداشتیم که قبولش کنیم ...
این بار از ذوق و شوق بچه گونه ای که بار اول داشتم خبری نبود ...
ادامه دارد
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دوم - بخش اول
چون این خواستگار رو عمه پیدا کرده بود ..از صبح خودش و خانم جانم ..
یعنی مادرِ پدرم اومده بودن خونه ی ما ....
خانم جان زن مهربونی بود ولی خرافاتی ..وای نمی دونین حرفایی می زد که تو دکان هیچ بقالی پیدا نمی شد و تازه این خرافات رو می خواست به زور به خورد ما هم بده ..
ما که زیر بار نمی رفتیم ولی در مورد عمه و بابام که زیر دست اون بزرگ شده بودن کاملا موفق شده بود ...
حالا فکرشو بکنین سه تایی بالای سر من و مامان و ندا نشسته بودن و مدام ایراد می گرفتن ...
خدا رو شکر حامد اون هند جگر خور من خونه نبود ....بابام هم ماشا الله وقتی چشمش به مامانش میفتاد یک جورایی خودشو لوس می کرد که آدم باورش نمی شد این همون باباست ...
مثلا هر وقت از در میومد تو صدا می زد عفت جان؟ ... خانمم ؟...
و ما ندیده بودیم غیر از این باشه ولی اینم می دونستیم وقتی خانم جان اونجاست از در که میاد تو صداشو کلفت می کنه و با اخم میگه ...
خانم اینا رو از دستم بگیر ...خیلی خسته شدم ......
و من از صبوری مامان در عجب بودم و اون همه چیز رو با خوشرویی بدون اینکه به کسی بر خوره منتفی می کرد ......
من داشتم انگور ها رو با قیچی تیکه می کردم که خانم جان دستپاچه گفت : نه مادر .. نه ..نه قیچی رو سر بالا نگیر ؛ خبر بد میرسه ...
خندیدم و قیچی رو سر پایین کردم و یک بار زدم بهم ..
داد زد مادر نکن تو رو خدا ...دعوا میشه ...
گفتم : آخه خانم جان قیچی بیچاره چه ربطی به خبر و دعوا داره ؟ قربونتون برم ..ولی بازم ..چشم ...
و موقعی که ندا یک عطسه کرد یکساعت همه ی ما رو نشوند و گفت هیچکار نکنین که اومد نداره ....
حالا دل مامان مثل سیر و سرکه می جوشید که نکنه کاراش تا اومدن خواستگارا تموم نشه .. ولی رو حرف خانم جان حرف نزد و نشست به صحبت کردن ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_اول- بخش هفتم مدام تو دلم می گفتم همین خوبه ..خیلی هم خوبه ..از سر
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دوم - بخش دوم
نزدیک ساعت مقرر که شد ..خانم جان و عمه اومدن تو آشپز خونه و به مامان گفتن ..نمک و شکر حاضر کردی ؟
مامان بهت زده پرسید برای چی می خواین ؟
گفت :برای کفش مادر داماد نمک و برای خود داماد شکر آماده کن .. تا داماد ؛ جَلد خونه ی شما بشه و مادرش فراری ....
گفتم : خانم جان ؟ این کارو نکنین می فهمن آبرومون میره ..تازه مگه شما خودت مادر شوهر نیستی ؟مگه کسی فراریتون داد ؟
گفت : مادر تو نمی دونی زمونه خیلی خراب شده ..همه که مثل ما آدم های خوبی نیستن ...نمی خوایم که بکُشیمش .. تو کفشش نمک میریزم ...
اگر آدم خوبی بود همون دور باشه بهتره اگر بد بود تو رو اذیت نمی کنه ..
مامانم گفت : خانم جان اون زمون ها گذشت که مادرشوهر می تونست عروس رو اذیت کنه ..دخترا حالا زیر بار این حرفا نمیرن ..
گفت : شما کاریت نباشه عفت خانم ضرر که نداره کار سختی نیست شما تو یک دستت شکر تو یکی نمک باشه .. به هوای جفت کردن کفش اونا بزیر و به روی خودت نیار ...
مامان گفت : وا ؟ خدا مرگم بده من دولا شم کفش اونا رو جفت کنم ؟..نه خانم جان کار من نیست ..
ندا با شیطنت گفت : خوب بزارین منم تو خواستگاری باشم کفش اونا رو هم جفت می کنم ... نمک و شکر رو هم خودم می ریزم ..
یواش یک نیشگون ازش گرفتم و گفتم بشین سر جات تو حرف نزن ...
نزدیک اومدن خواستگارا که شد ندا باز رفت پشت پنجره ..
تا اولین نفری باشه که اونا رو می ببینه ...که باز صداش بلند شد؛؛ مثل اینکه اومدن,, ..عه ؛ یک رنو داره ..وای گلا شون رو ببین ..
نیلوفر این به درد نمی خوره ..
عمه اخمشو کشید تو هم وگفت : وا ؟ مگه رنو چشه ؟ ندیده قضاوت نکن خیلی هم خوبن ....
مامان گفت : ندا بیا برو تو اتاقت ...
ندا گفت : به خدا عمه اینا رو نیلوفر نمی پسنده از کجا گیرشون آوردین ؟گل گلایل سفید فقط برای مراسم ختم می برن ...
مامان سرش داد زد ندا ببر صداتو؛؛ برو تو اتاقت ...
همینطور که داشت میرفت به من گفت سیبیلش قیتونیه ...و قاه قاه خندید
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دوم - بخش سوم
وقتی وارد شدن ....قبل از اینکه خانم جان موفق بشه به مامان در مورد شکر و نمک تذکر بده ..همه با کفش رفتن اون بالای اتاق نشستن ....
ولی من اصلا از پسر مربوطه خوشم نیومد از مادر و پدرشم همینطور ..
بابا کنار پدر اون نشست و مامان دستور چایی داد ...
رفتم تو آشپزخونه ولی خیالم جمع بود که این اون کسی نیست که من می خوام ....
با بی میلی چایی ریختم و گفتم خدا به خیر بگذرونه اینا کین دیگه عمه برای من تیکه گرفته ؟ ..
اما وقتی چایی ها رو تعارف می کردم دیدم اونقدر ها هم که اولش فکر می کردم بد نیست ..با این حال ازش خوشم نیومده بود ....
این بار به لحاظ اینکه عمه با اونا آشنا بود همه با هم حرف می زدن و سکوتی در کار نبود ..
و طوری به من نگاه می کردن که معلوم می شد از اینکه من عروس اونا بشم ذوق زده شدن ...
مامانش مرتب تعریف می کرد ....و می گفت : جعفر من خیلی مشکل پسنده ...زیادم دوست نداره بره خواستگاری .. ولی خوب من می ترسم یکی سر راهش بیاد که در شان خانواده ی ما نباشه ...
من کنار شالم رو لوله می کردم و با بی تفاوتی باز می کردم ..و دوباره ..
تو فکر دانشگاه و کارای خودم بودم و انگار تو اون جلسه حضور نداشتم ...
یک مرتبه مامان صدام کرد ..نیلوفر؟
مامان جون حواست کجاست؟ چرا جواب نمیدی ؟
گفتم : ببخشید چی پرسیدین ؟
گفت : ..می خوای با آقا جعفر یکم صحبت کنین ؟ دوتایی ؛؛
گفتم : نمی دونم ..یعنی همین الان ؟ ..
یک چشم غره به من رفت و گفت : آره مامان جان ..می خوای تو اتاق حامد حرف بزنین ؟ ..
گفتم : باشه ...
بعد مامان خودش اومد و به جعفر تعارف کرد روی صندلی نشست و منم رو تخت حامد ....درو بست و رفت ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دوم - بخش دوم نزدیک ساعت مقرر که شد ..خانم جان و عمه اومدن تو آشپ
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دوم - بخش چهارم
یکم سکوت ..و بعد جعفر گفت : رشته تون رو دوست دارین ...
گفتم : رشته ام منو دوست داشت ..خودش اومد سراغم ...
خندید و گفت : امروز هوا خیلی سرد شده بود ...
گفتم : واقعا ؟ ...چند تا دستمال از رو میز کشید و عرق هاشو پاک کرد و گفت : بله سرد بود ....
گفتم : باشه ...
گفت : ببخشید بازم باید دستمال بردارم من وقتی هیجان دارم خیلی عرق می کنم ...
گفتم : بر دارین اشکالی نداره ...و جعبه رو گرفتم جلوش ..
همین اینکه که داشت دستمال می کشید بیرون .. حامد درو باز کرد و اومد تو ...
هر دوی ما درست مثل اینکه گناه کبیره کرده بودیم از جا پریدیم ..
مامان پشت سرش بود و گفت ..پسرم دارن صحبت می کنن ..شما بیا ...
حامد یک نگاه غضبناک به من کرد و درو زد بهم و رفت و از پنجره ی اتاقش دیدم که رفت تو حیاط ...
جعفر گفت: برادرتون بود ؟ اینجا اتاق ایشونه ؟
گفتم : بله ایشون که هند جگر خوار منه ...
با یک لبخند گفت : برادرا رو خواهراشون حساسیت دارن ..منم همینطور بودم می فهمم ...
گفتم : بد کاری کردین ..برای چی حساسیت دارین ؟
مگه خواهر شما آدم نیست؟ چرا شما باید کنترلش کنین ؟ خوب اونم به اندازه ی شما می فهمه ..خوب و بد رو تشخیص میده ...
گفت : نه ..منظورم این بود که خیلی دوستش دارم ..برادر شما هم به همین علت این کارو می کنه چون دوستتون داره ......
باز سکوت کردیم من اولین تجربه ام بود و اصلا نمی دونستم چی باید بگم و اونم مونده بود انگار حرفی برای گفتن نداشتیم .... و اون فقط عرق هاشو خشک می کرد ...
گفتم : اینجا گرم شده بریم بیرون ؟
گفت : هر طور میل شماست ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دوم - بخش پنجم
اما احساس کردم جعفر یک طوری با من رفتار می کنه که به نظرم خیلی از من خوشش اومده ...
مدتی بعد خدا حافظی کردن و رفتن ...
تا درو بستن دلم شور افتاد که الان با حامد چیکار کنم که ندا یک آهنگ قر دار با صدای بلند گذاشت و خودشم همینطور که می رقصید اومد تو هال.. بشکن می زد و می گفت : عروسیه؛؛ عروسیه ..
مامان گفت : کمش کن هنوز پشت درن ... و اون در حالیکه می رقصید گفت : مامان تو رو خدا بیا یک قر بده ..نیلوفر بیا ..بیا وسط ..
منم با اون شروع کردیم به رقصیدن و بعد دوتایی به زور عمه رو بلند کردیم اونم مثل اینکه بدش نمی اومد قر می داد و می خندیدیم ... که ...
حامد با اخم های در هم کشیده اومد و گفت : مامان..این چه بساطیه هر روز راه انداختی خوشتون اومده ؟
خانجان گفت : بیا اینجا بوست کنم پدر سوخته ... دلم برات تنگ شده گردن کلفت ..بیا ببینم قربونت برم مرد شدی ... بد اخلاق ...
من و ندا و عمه همچنان با اون آهنگ می رقصیدیم و سه تایی دست حامد رو گرفتیم ..
حالا اون بکش ما بکش بالاخره یخش باز شد و اومد وسط ..و بزن و بکوب راه افتاد ....
خانم جان می گفت : این نشونه ی اینه که این وصلت حتما میشه و خیر م هست ..
تو این خونه شادی راه میفته ..پا قدمشون خوب بود ...
اما من که اصلا قصد نداشتم این جعفر آقا رو به عنوان شوهر قبول کنم بازم منتظر بودم زنگ بزنن و این من باشم که جواب رد بدم ..
البته پای حیثیت من و مامانم هم در بین بود ..
چون دیگه جلوی دهن عمه رو نمی تونستیم بگیریم و همه خبر دار می شدن ...
و در نهایت خوشحالی؛؛ همون شب مادر جعفر زنگ زد و پرسید نظرتون چیه ؟
با دست اشاره کردم بگو نه ....
ولی مامان گفت : ما هنوز فکرامون رو نکردیم چند روز فرصت بدین چشم ...
اونم گفته بود پس من شنبه مزاحم میشم اشکالی نداره ؟
مامانم گفت : نه خواهش می کنم چه اشکالی لطف می کنین ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دوم - بخش چهارم یکم سکوت ..و بعد جعفر گفت : رشته تون رو دوست داری
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دوم - بخش ششم
گفتم : مامان چرا اینطوری گفتی اینا حالا ول کن ما نمیشن .... گفت : بزار حالا شنبه زنگ بزنه یک کاریش می کنیم ..شایدم قسمتت باشه ...
ولی شنبه که هیچی یکماه گذشت و خبری نشد و بعدا به عمه گفته بودن رفتن یک جای دیگه خواستگاری و سر گرفته .....
خانم جان نظر می داد به خاطر اینکه نمک نریختیم تو کفشش اینطوری شد .....منو میگی .. سوسک شده بودم ..
گاهی میرفتم جلوی آیینه تا ببینم عیب و ایرادی دارم ...
ولی نه ....خدایش شکلم بد نبود .. ظاهرا هم همه چیز رو براه بود ..
از ندا پرسیدم ..ندا تو عیبی تو صورتم می بینی ؟
گفت : برای چی می خوای؟ خیلی زشتی ..زشت ..
گفتم : راست میگی یا داری اذیت می کنی؟
گفت : بزار ببینم جای یک جوش اینجا کنار لپت مونده ..وای وای اینم عیب بزرگیه به خدا برای همین کسی تو رو نمی پسنده ..
و بلند خندید و گفت : دیوونه شدی شوخی کردم ....
دیگه تصمیم گرفتم خواستگار قبول نکنم واین بار که رفتم دانشگاه از همون جا برای خودم دوست پسر پیدا کنم .... و توجه ام به پسرای اطرافم جلب شد ...
این یکی ..نه بابا هنوز سیبلش در نیومده ..
اون؟ آب دماغش رو نمی تونست بکشه بالا .....
تازه متوجه شدم که اینا همه تازه از دبیرستان در اومدن وارد دانشگاه شدن به درد من نمی خورن .....
با خودم گفتم ... بی خیال نیلوفر ..تو باید با تنهایی و بدبختی های خودت بسازی ..تو این دنیا هیچکس تو رو دوست نداره ...
بی یار و یاور موندی و باید برای عشق آه بکشی ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دوم - بخش هفتم
والله فکر نمی کردم یک روز به همچین چیزایی فکر کنم ..
شاید اگر اون دوتا مراسم خواستگاری که رفتن و پشت سرشون رو هم نگاه نکردن، نبود من حتما به ذهنم هم نمی رسید که دنبال کسی بگردم که منو دوست داشته باشه ..
حالا می خواستم حتی به خودمم شده ثابت کنم که میشه یک مرد عاشق من بشه ..و مثل اینکه گمشده ای داشته باشم تو دانشجو های مرد می گشتم و باز کسی تحویلم نمی گرفت ..
آخه من اونطوریم نمی خواستم که خودم برم جلو و باب دوستی رو باز کنم خوب غرورم اجازه نمی داد فکر می کردم اونا باید خودشون بیان سراغم ...
ولی هیچی نشد ....
این موضوع برای من شد در درجه ی اول اهمیت ..در حالیکه خودمم نمی دونستم ته قلبم چی می خوام ........
تا دوسه ماه بعد یکبار که برگشتم تهران مامان گفت: یکی زنگ زده برای تو ،، شب جمعه میان ..
گفتم : نه دیگه مامان خواهش می کنم بسه دیگه ..اگر اینا هم منو نخوان من بیماری روحی روانی می گیرم ... دارم از خودم ناامید میشم ...
نه تو رو خدا دیگه حاضر نیستم تن به این کار بدم ....
مامان گفت : این حرفا چیه برای یک دختر صد تا خواستگار میاد زن یکی میشه ..حتما قسمت نبوده ...
ندا گفت : خره کاش من جای تو بودم بزار بیان بخندیم ....
گفتم : برای تو آسونه و خنده داره من عذاب می کشم ...
تا شب جمعه شد اتفاقا حامد از همون اول خونه بود و دیگه مخالفتی نداشت و یک جورایی هم سر بسر من میذاشت ...
وقتی مامان پسر جونشو خوشحال دید وسوسه شد و گفت : الهی مادر دور سرت بگرده ...قربون اون قد و بالات برم .. توام به عنوان برادرِ بزرگ نیلوفر بیا جلو بزار ببینن تو پشت پناه خواهرتی ...
بی یار و یاور نیست ...
حامدم بادی به غبغب انداخت و قبول کرد ...
و من می دونستم اونشب به همون راحتی تموم نمیشه ...
اعتراض کردم وگفتم : تو رو خدا نیازی به حامد نیست من احتیاجی به پشت و پناه ندارم .....میاد اخم می کنه حال همه رو می گیره ...
بابا گفت : چه حرفا حامد بعد از من رئیس این خونه است باید باشه ....
دندون هامو بهم ساییدم و زیر لب گفتم : خودتون هم رئیس نیستین ..چه برسه به حامد ....
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دوم - بخش ششم گفتم : مامان چرا اینطوری گفتی اینا حالا ول کن ما نمی
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش اول
.شاید باور نکنین من قبل از اینکه خواستگارا بیان یواشکی یکم شکربرداشتم وتومشتم گرفتم ..
با خودم گفتم : حالا بزار جَلد ما بشه بعد یک فکری براش می کنم ....
تا سر ساعت رسید ..و باز ندا از پشت پنجره تکون نخورد تا خواستگارا رسیدن ..
از این کار چه لذتی می برد خدا می دونه ..
همینطور که به طرف پنجره خم بود دسشو بلند کرد و ذوق زده گفت : یک ماشین وایساد ...صبر کنین ..؛؛؛.مثل اینکه اومدن ؛؛
وای ..وای نیلوفر بیا ببین کی اومده خواستگاریت ؟
خدای من ..مامان دادزد ..به خدا صبرم رو تموم کردی ندا بیا برو تا اون گیسوت رو نکشیدم ... ندا ؟ چرا حرف گوش نمی کنی ؟ بیا از پشت اون پنجره کنار ؛؛ خوبیت نداره تو رو ببینن .... ولی ندا ول نکن نبود و هنوز داشت یواشکی نگاه می کرد با خنده گفت بیا بکش موهامو مامان جان؛؛ ولی دیدن این منظره رو از دست نمیدم .. ..
حامد رفت و دستشو گرفت و به زور آوردش و گفت : آبرو ریزی نکن .... برو تا نزدمت ...
ندا اومد و یواش به من گفت : نیلوفر یک هیکل داره بی نظیر ..می تونه با یک دست بلندت کنه ...
ماشینش هم فکر کنم خارجی بود ..اینا هم خیلی شیک و خوبن ...خیالت راحت ...
اما خیال من راحت نبود خوب حق داشتم می ترسیدم اینا هم منو نخوان دیگه آبرویی برام نمی موند ...
این بار به دستور آقا حامد من باید تو آشپز خونه منتظر می شدم ...تا مامان صدام کنه ..
هر چی گفتم من از این کار بدم میاد بزار از همون اول باشم بعداً خجالت می کشم بیام جلو ..
گفت نمیشه که نمیشه و زیر بار نرفت ....
تا جایی که نزدیک بود دم اومدن مهمون ها دعوا راه بیفته و طبق معمول با طرفداری بابا و مامان حامد پیروز شد ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش دوم
خونه ی ما طوری بود که وقتی از در وارد می شدیم روبرو یک هال بزرگ بود و سمت راست پذیرایی متصل به هال ..که سه تا پنجره به خیابون داشت و ندا از اونجا منتظر اومدن خواستگارا می شد ...
و سمت چپِ در آشپز خونه بودکه از پذیرایی دید نداشت ..
یک راهرو هم روبرو بود که سه تا خواب و سرویس اونجا بود که اتاق من و ندا با هم روبروی اتاق حامد قرار داشت ....
با پنجره هایی رو به حیاط .....
صدای زنگ بلند شد من و ندا بدو رفتیم تو آشپز خونه و درو بستیم ....
گفتم: ای بابا این چه دردسری شده برای ما .. چقدر کار زجر آوریه دارم از استرس میمیرم ...
ندا گفت : چاره نداریم که شوهر گیر نمیاد ..
گفتم تو دهنت رو ببند که بوی شیر میده ...
گفت نیلوفر برم تو کفشش شکر بزیرم ...
گفتم : نه بابا ..اگر بفهمن خیلی کوچیک میشیم .. اصلا در شان ما نیست ..ولش کن ..
گفت : به خدا می ارزه ..پسره خوشگل؛؛ خوش هیکل ..با ابهت ..بیا امتحان کنیم ...
گفتم : نمی دونم ..اگر کفشش رو در نیاورد چی ؟..
خندید و گفت : خوب نمی ریزیم ....احمق جون ..
تو وقتی سینی چایی رو می بری به من اشاره کن تا سرشون گرم تو بشه ریختم و برگشتم ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش سوم
که مامان اومد و به من گفت چایی رو بیار ..
ندا پرسید : با کفش اومدن ؟
مامان آروم گفت : نه برای چی؟ .....
ای وای نکنین یک وقت ؟ بد میشه ها ..اینا خرافاته قبول نداشته باشین ..
ندا گفت : نه بابا برای فرش ها میگم کثیف نشه ....
من فورا چایی ریختم ..و با مامان رفتیم تو اتاق ....
جلوی پام بلند شدن گفتم : سلام؛؛؛ و چایی رو تعارف کردم ...
این طور مواقع نگاه سنگین و خریدارانه اونا بیشتر آدم رو ناراحت می کرد ....
سه تا خانم بودن و پسر مربوطه ...که مثل بادکنک بادش کرده بودن ..احساس می کردم بالا تنه اش داره می ترکه ..و از اینکه بازوش رو هوا ایستاده و به تنش نمی چسبه معذبه ...
شکلش خوب بود ولی نمی فهمیدم برای چی این هیکل رو می خواد ؟که خودش گفت ورزشکار و تو رشته ی وزنه بر داری تا حالا سه تا مدل جهانی داره .... خوب منم فهمیدم ..
ساکت بودم و به حرفای اونا گوش می کردم آدم های ساده و صادقی به نظر می رسیدن ...و چقدر هم از من خوششون اومده بود ..
حتی مادرش گفت : دختر به این خوشگلی رو چطوری تا حالا نبردن؟ ..
مثل اینکه قسمت ما بود ....
و در حالیکه هر دو ثانیه یکبار پسر مربوطه چشمهاشو خمار می کرد طرف من و خودش قرمز می شد ...و انگار دل ازمن نمی کند و معلوم بود حسابی دلشو بردم خدا حافظی کردن و رفتن ....
ندا فورا اومد و در گوش من گفت : شکر رو ریختم ... الان جورابش تو کفش می چسبه ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_سوم - بخش اول .شاید باور نکنین من قبل از اینکه خواستگارا بیان یواشک
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش چهارم
اونشب با هم کلی خندیدیم ..اما این باعث نمی شد که من دلشوره نداشته باشم ....
فردا صبح اول وقت مادرش زنگ زد و گفت : وای که ما عاشق دختر شما شدیم ...اجازه بدین یک بار دیگه بیایم که با هم حرف بزنن ..
مامان فورا گفت : باشه ما هم از شما خوشمون اومده ..و قرار فردا شب رو گذاشتن ..
ندا خوشحال بود و می گفت : اگر زنش شدی من بهش میگم که چیکار کردم ....
والله خودمم نمی دونستم این مرد زندگی من هست یا نه؟ ..
یک طورایی خودم از خودم حق انتخاب رو گرفته بودم فقط به خاطر اینکه دیگران فکر نکنن کسی منو نمی خواد ...
داشتم به هر کاری تن در می دادم ....ولی فردا صبح دوباره مادرش زنگ زد و گفت : متاسفانه تیم وزنه برداری باید بره بلغارستان و انشاالله وقتی برگشت زنگ می زنه .....
دو هفته ای گذشت ..و خانم جانم فهمید که این خواستگار هم دیگه نمیاد ..
این بار خودش دست بکار شد .. و اومد خونه ی ما ..منو به زور کرد تو حمام تا آب چله سرم بریزه ..دعا خوند ... دعا گرفت ....به جن و پری التماس کردن که بخت منه ؛؛ بخت برگشته رو باز کنن ....
ولی این کابوس تموم نشد .. معلم .. راننده ..دکتر؛؛ مهندس ..صاف کار خلبان ..لاغر و چاق و کچل اومدن و رفتن و هر بار صدای ندا مثل یک خنجر تو قلبم فرو می رفت که با شادی می گفت مثل اینکه اومدن ....
و جالب اینجا بود این خواستگارا برای اومدن به خونه ی ما اصرارم داشتن ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش پنجم
و من هر چی التماس می کردم بسه دیگه نمی خوام اصلا شوهر نمی کنم ... ولی باز وقتی یکی زنگ می زد و پافشاری می کرد مامان می گفت : مادر شاید بختت همین باشه؛بزار این یکی رو هم امتحان کنیم .... و من فریاد می زدم
ای لعنت به من؛؛ ای لعنت به زن بودنم ؛؛و ای لعنت به این خواستگاری ،،
حالا خرافات خانم جان؛؛ رو ما هم اثر گذشته بود ..این بلوز رو نپوشم بد آورد ..
این شال اون دفعه انداختم سر نگرفت ......و شکر ریختیم تو کفش پسر مربوطه ..و هر کاری خانم جان و عمه گفتن انجام دادیم ...ولی نشد که نشد ......
دیگه داشت باورم میشد که بخت منو بستن ..
خوب آخه چه دلیلی داشت هیچکس منو نخواد ؟
تا بالاخره مامان خودشم دیگه خسته شد و تا یکی دیگه زنگ زد گفت : ببخشید جواب دادیم ...
و گوشی رو گذاشت و یک نفس عمیق کشید و ادامه داد : آخیش راحت شدم ..چقدر این بابای بیچارت میوه و شیرینی بخره ...پدر مون در اومد ..
از کار و زندگی افتادیم بی خود و بی جهت ....
نمی دونم شما خاطرتون هست سال های هفتاد تا هشتاد ..این طور مراسم چطوری انجام می شد ..
یک شماره تلفن میفتاد دست مردم که اینجا دختر دارن ..و شماره بین کسانی که می خواستن برای پسرشون زن بگیرن دست به دست می شد ...
حتی یکی از اون خواستگارا خودش گفت که از یکی از همین خواستگارا گرفته ...و به همین ترتیب ماجرا با ازدواج اون دختر خاتمه پیدا می کرد ....
و اینطوری شد که ؛؛ تا سه سال کسی در خونه ی ما رو نزد ..
ندا بزرگ شد ، دانشگاه تهران سراسری قبول شد ..
حامد لیسانس گرفت و رفت سربازی ...و من هنوز هیچکس تو زندگیم نبود که حتی یکبار قلبم برای اون به تپش بیفته ...
من داشتم نا پیوسته تو همون قزوین درس می خوندم
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش ششم
و ماجرا سوزناکتر شد وقتی ندا عاشق شد و اومد جریان رو برای من تعریف کرد ..
پسری بود به نام آرتا دانشجوی پزشکی ..می گفت اهل گنبد کاووس هست و در تهران زندگی می کنن ..و خانواداش چند سالی بیشتر نیست که مهاجرت کردن......و گاهی هم یواشکی با هم بیرون می رفتن ..
و این چیزی بود بین ما دوتا خواهر بروز نمی دادیم خدا رو شکر حامد هم نبود که دخالت کنه ...
تا که یک روز در حالیکه دیگه امیدم رو از دست داده بودم .تویک هوای سرد زمستون داشتم از دانشگاه میرفتم طرف خوابگاه ...
احساس کردم یک ماشین داره تعقیبم می کنه ..
اون روز برعکس همیشه تنها بودم مرضیه دوستم تب داشت و نیومده بود ....
یکم دنبالم اومد ..و من یه طوری که عادی به نظر بیاد بر می گشتم ، می دیدمش ... خوب بود ... یعنی بد نبود ....ماشین خوبی هم داشت ....
حالا از هیچی که بهتر بود .....تا یک تاکسی اومد جلوی پام نگه داشت ...ولی مگه من می تونستم این موقعیت رو از دست بدم؟ ...
سوار نشدم ..والله ترسیدم اگر برم همینم از دست بدم ...
حالا شما در مورد چی فکر می کنین حتما میگین چه دختر تهی مغزی ؛؛ حیف اون درس و دانشگاه برای تو ...
ولی من این حرف رو قبول ندارم هر کدوم از شما هم جای من بودین به خدا همین کارو می کردین ...
بابا پای غرور و حیثیتم در کار بود ..اون ندا بزرگ شد و عاشق شد من هنوز بی یار و یاور مونده بودم .....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_سوم - بخش چهارم اونشب با هم کلی خندیدیم ..اما این باعث نمی شد که م
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش هفتم
یکم پیاده رفتم بطرف خوابگاه ...
ماشین از من جلو افتاد و یکم پایین تر ایستاد ...
راستش من که تا اون موقع از این کارا نکرده بودم یکم استرس گرفتم ..
ولی با خودم گفتم : طاقت بیار ..بزار ببینیم چی میشه ... شاید اون بخت کوفتی تو همین باشه ...
تا دیدم از ماشین پیاده شد ..بی اختیار گفتم : وای نیاد جلو ؛ ..ولی اومد و نزدیک و نزدیک تر ..و گفت : ببخشید میشه چند دقیقه وقت شما رو بگیرم ؟ ..
در حالیکه دندون هام داشت می خورد بهم و با چشم خریدارانه نگاهش می کردم ..
گفتم : بله بفرمایید ..
گفت : واقعا مزاحم شدم ..من معمولا از این کارا نمی کنم ..ولی خوب ..می دونین یک خواهش از شما داشتم ... ممکنه ..به حرفم گوش کنین ...
چون من قصد مزاحمت ندارم و ..اهل اینکه ... ببخشید میرم سر اصل مطلب ...
تو دلم گفتم : برو ...برو سر اصل مطلب ...در حالیکه من به اون نگاه می کردم و اونم داشت جون می کند ..و سرش پایین بود ..ادامه داد ...
من چند وقته از دور شما و دوستتون رو می ببینم ..شما متوجه ی من نشدین ؟
گفتم : نه خیر ...
گفت : خوب بله ...البته با نظر پاک و شرافتمندانه دنبال شما بودم ..
گفتم : خوب ؟ دست کرد تو جیبشو یک نامه در آورد و طرف من دراز کرد فورا گرفتم ولی پرسیدم : این چیه ؟ ..
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_سوم - بخش هفتم یکم پیاده رفتم بطرف خوابگاه ... ماشین از من جلو اف
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_چهارم- بخش اول
خیلی با ادب گفت : منو ببخشید نتونستم با
دوستتون حرف بزنم میشه این نامه رو به ایشون بدین ..
اگر مایل باشن من مادرم رو بفرستم منزل ایشون .... برای امر خیر ...
دیگه طاقتم تموم شد مغزم داغ شده بود و تمام دق و دلیمو سر اون بیچاره خالی کردم ؛؛ کاغذ رو زدم تو سینه اش و گفتم : احمق بیشعور تو با خودت چی فکر کردی ؟ لات بی سر و پا ،، تو غلط کردی مزاحم من شدی ..و با صدای خیلی بلند داد زدم .. پدرت رو در میارم ....میندازمت زندان ....
و دیگه نمی فهمیدم چی از دهنم در میاد ...و چنان گریه ای سر دادم که مرد بدبخت دستپاچه شده بود و در حالیکه مونده بود من برای چی این کارو می کنم پا گذاشت به فرار ....
تنها فکری که می تونست کرده باشه این بود که من دیوونه هستم .
با همون چشم گریون رفتم خوابگاه اونقدر عصبی بودم که دلم می خواست همه چیز رو بزنم و بشکم ....
مرضیه با دیدن من فکر کرد اتفاق بدی برام افتاده ...
پرسید : چی شده ؟بطرفش حمله کردم و داد زدم و گفتم به تو چه ؟ هان به تو چه ؟ به هیچ کس مربوط نیست .... غلط زیادی نکن ..اصلاً برو بمیر ولم کن ....
و هر چی دم دستم اومد یک لگد بهش زدم ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_چهارم- بخش دوم
بعد نشستم رو تخت و در مقابل چشم حیرت زده ی مرضیه که تا اون موقع از این کارا از من ندیده بود و دلیل این کارم رو نمی دونست..شروع کردم به گریه کردن ..
با ترس پرسید : نیلو جان چیزی شده به من بگو تو رو خدا ...
گفتم :از اینجا برو ...جلو نیا وگرنه اونقدر می زنمت تا بمیری ..
گفت : نیلوفر چت شده مگه من چیکارت کردم ؟ گفتم : بهت میگم دهنت رو ببند ..حرف نزن اعصاب ندارم ....
اونم ساکت یک گوشه نشست و گاهی زیر چشمی منو برانداز می کرد .... ..
یواش یواش به خودم اومدم و کمی آروم شدم و ..با خودم فکر کردم این چه کاری بود کردی دختر ..
یاد خواستگار مرضیه افتادم و قیافه اش وقتی داشت فرار می کرد ...و زدم زیر خنده.....
وای خندیدم ..خندیدم تا ریسه رفتم ..ولی نمی دونستم به مرضیه چه توضیحی بدم ...
اون فکر کرده بود دیوونه شدم ..اومده بود التماس می کرد نیلو جان نخند..تو رو خدا نخند می ترسم ؛؛ آخه چت شده ؟
گفتم : برات خواستگار پیدا شده ...و باز خندیدم ....
و مرضیه دور از چشم من زنگ زد به خونه ی ما و گفته بود حال نیلوفر خوب نیست بیاین ببرینش ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_چهارم- بخش سوم
فردا دیر از خواب بیدار شدم حوصله ی دانشگاه رفتن رو هم نداشتم ...که مامان و بابا سراسیمه از راه رسیدن ..
گفتم : خوبم به خدا مرضیه بزرگش کرده بود یکم خسته بودم عصبی شدم ....
خلاصه وسایلم رو جمع کردم و با اونا برگشتم تهران ..و موقعی که از در میرفتم بیرون جریان رو برای مرضیه بطور خلاصه تعریف کردم تا گوشی دستش باشه .. و تا رسیدم خونه رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم و هیچ توضیحی به کسی ندادم ...
ندا اومد کنار تختم نشست و گفت : به من میگی چی شده ؟مامان و بابا خیلی برات نگرانن ..
من نیستم ها فقط می پرسم که به اونا بگم ..چون خواهر جون خودمو می شناسم ..با هر چی که باشه خودش کنار میاد ..
گفتم : تو رو خدا بگو عیب من چیه ؟
گفت : راستشو بگم ؟
گفتم :آره به خدا خیلی دلم می خواد یکی بهم بگه تا بدونم ...
گفت : تو خشکی ..صورتت یک طوریه که انگار داری خودت رو می گیری ..انگار کسی رو آدم حساب نمی کنی ....
تا اونجا که من می دونم و تجربه دارم مردا زن لوند و با ناز و ادا دوست دارن .....
هر خواستگاری برات اومد با بی تفاوتی نشستی و با شالت بازی کردی ...نه حرفی زدی نه وجودی داشتی ..
یخ و سرد ..من اگر مرد بودم تو رو نمی گرفتم .. راستشو میگم ..نمی گرفتم والله .... احساس تو وجودت نبود ..یعنی بود بروز نمی دادی ....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ناهید_گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_چهارم- بخش اول خیلی با ادب گفت : منو ببخشید نتونستم با دوستتون حر
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_چهارم- بخش چهارم
گفتم : راست میگی؟ من اینطوریم ؟ آخه ..چون احساسی هم نداشتم ..
برام فرق نمی کرد ...دلی به هیچ کدوم نداشتم ... حالا که فکرشو می کنم می ببینم خوب شد هیچ کدوم نشدن ...من واقعا داشتم برای یک لجبازی بی خودی حرص و جوش می خوردم ..
حالا مگه باید همه ازدواج کنن ؟ ...نه دیگه بی خیالش میشم ..
مامان از راه رسید و پرسید : بی خیال چی میشی ؟
گفتم : مامان شما بابا رو دوست داری ؟
گفت : وا ؟ این چه حرفیه ؟ برای چی می پرسی معلومه که دوستش دارم ...
گفتم : آخه شنیدم که اومده بودن خواستگاری شما ..چطوری فهمیدی دوستش داری ؟ چیکار می کنی که اینقدر رئیسی ؟
گفت : خوب بابات اومد خواستگاری من ولی اون زمان ما آزاد تر بودیم از حالای شما اوضاع برامون بهتر بود .. چند بار اومد و رفت ..با هم بیرون رفتیم؛؛ تا مهرش که به دلم افتاد قبول کردم ....
اما اینو دیگه جایی نگو بابات رئیس این خونه است ..
گفتم : ولی همه ی حرفای شما رو انجام میده
ندا گفت : واقعا گوش به فرمان شماست ...
مامان گفت : .....با هر مردی صبر و ادب به خرج بدی تو دستت مثل موم نرم میشه ..تحقیرش کنی و صداتو از اون بالاتر ببری باید تقاصشو پس بدی ..
خودشون هم نمی دونن چه اخلاقی دارن ...به نظر من مردا چه خوب و چه بد خصلت یکسانی دارن و اونم مردانگی اوناست ..
خوب خدا اینطوری آفریده ..زنی تو زندگیش موفق میشه که همیشه مراقب این خصلت مرد باشه ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_چهارم- بخش پنجم
گفتم : ای بابا برای چی ؟کی می خواد مراقب خصلت های ما باشه ؟ عمرمون رو بزاریم که مردونگی اونا رو نگه داریم غلط کردن ...
مامان نشست لب تخت و دست منو گرفت و گفت : خوب گوش کنین ..زندگی برای یک زن در شوهر و بچه هاش خلاصه میشه اینا گنج واقعی زن هستن .. و باید ازش مراقبت کنه برای سعادت و خوشبختی خودشه که نباید اونا رو از دست بده ... و برای نگهداری این گنج راهی جز مراقبت مردش نداره ...
و گرنه هم خودش آسیب می ببینه هم شوهر و بچه هاش ...اما گنج مرد ها در درجه اول آرامش خودشونه ..و اینکه مدام از طرف زنشون تایید بشن .....
سخته ..می دونم آسون نیست که تمام عمر عیب های یک نفر رو حتی گاهی رفتار ناشایست اونو تحمل کنی ..و گاهی بد تر از این هم هست که مورد تحقیر و توهین اونم قرار بگیری ...
گفتم برو بابا حوصله داری آدم یک نفر رو می خواد مکملش بشه و با هم زندگی کنن هوای همدیگر رو داشته باشن ..
اینطوری میشه یک رابطه ظالمانه ...من نیستم ..
ندا گفت : من که می خوام شوهر کنم تا نازم رو بکشه هر چی خواستم بخره ..حالا بیام ناز و ادای اونو تحمل کنم ؟ ..
مامان گفت : فدات بشم دختر اگر می خوای یک شوهر مهربون و حرف گوش کن داشته باشی من راهشو بهت گفتم خواه پند گیر و خواه ملال ...
اما من با این ضربه ی آخری تو قزوین خورده بودم دیگه تصمیم گرفتم دور شوهر رو قلم بگیرم ..
راستش از هر چی شوهر و ازدواج و خواستگار بود بدم اومده بود نسبت بهش حساسیت پیدا کرده بودم ...
تا یک روز یک خانمی زنگ زد و گفت برای امر خیر مزاحم شدم ..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ناهید_گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_چهارم- بخش چهارم گفتم : راست میگی؟ من اینطوریم ؟ آخه ..چون احساسی
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_چهارم- بخش ششم
مامان گفت : ولی دختر من دیگه خواستگار قبول نمی کنه ...
(.انگار خودشم یک طورایی از من نا امید شده بود )..
گفت : من برای دختر دومتون ندا جون تماس گرفتم خدمت برسم ...
مامان گفت : نمیشه خواهر بزرگش هنوز ازدواج نکرده ...
اون خانم گفت : ..چه اشکالی داره دور زمونه عوض شده ..فرقی نمی کنه کی زود تر عروسI بشه ..
پسر من دانشجوی پزشکیه اجازه بدین یکبار خدمت شما برسیم ...
مامان که نمی تونست از داماد دکتر صرف نظر کنه من و منی کرد و نگاهی به من انداخت که یعنی چیکار کنم ..
یک طوری بهش اشاره کردم که خاطرش از من جمع باشه ..اونم فورا قبول کرد و قرار مدار گذاشتن ..
اما نمی دونست که منو ندا از قبل خبر داشتیم که می خواد مادر آرتا زنگ بزنه ..
من واقعا از ته قلبم برای ندا خوشحال بودم اون خواهر من بود و خیلی هم رابطه ی خوب صمیمی با هم داشتیم و بی اندازه دوستش داشتم ..
ولی چون قرار گذاشته بودم اظهار بی اطلاعی کنیم من حرفی نزدم ....
حالا زمزمه های یواشی مامان و بابا که این خواستگاری چقدر برای روحیه من بد میشه و ...
اگر ندا رو شوهر بدیم دیگه نیلوفر ترشیده میشه ..و دلسوزی هایی که برای من می کردن و مخالفت خانم جان که سر سختانه می گفت : اول باید نیلوفر شوهر کنه .. و بابا در جواب می گفت : حالا برای اون از کجا شوهر پیدا کنیم ؟ باز اعصاب منو بهم ریخت ....
ولی به روی خودم نمیاوردم ...حتی عمه هم مدام زنگ می زد که عفت خانم این کار نکن تو سر دختر اولت نزن .....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_چهارم- بخش هفتم
مامان خیلی از دست بابا که تا چیزی میشد به خانم جان و عمه خبر می داد عصبانی بود ...
و رفت نشست کنارش و گفت : احمد جانم ؛؛آقای من؛؛ ببین بهت گفتم نگو حالا من باید یکسر جواب اینا رو بدم ..
عزیز دل من آخه صبر می کردی ببینیم چی میشه ..
البته که خانم جان بزرگتر ما هست و باید بدونن ولی جون عفت دیگه این خواستگارا اومدن حرفی نزن تا تکلیف معلوم بشه ....
بابا فکری کرد و گفت : چشم عفت جان نمیگم ...
والله خودشون می پرسن منم ناچار میشم به خانم جانم که نمی تونم دروغ بگم ...
تا روز خواستگاری که برای اولین باربود برای ندا می اومدن ...
دلم می خواست برم پشت پنجره و همون کاری رو بکنم که ندا با من می کرد ..ولی اصلا حال و حوصله نداشتم ..
اون روزا خیلی یاد حامد می افتادم ..دلم بشدت براش تنگ شده بود ..
اصلا فکرشم نمی کردم وقتی ازم دور بشه اینقدر دلتنگش بشم ..
هر وقت در اتاقم رو باز می کردم و چشمم به اتاق خالی اون میفتاد حالم گرفته می شد ...
حتی گاهی میرفتم تو تختش و گریه ام می گرفت .
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_چهارم- بخش هشتم
اون روز ندا خودش رفت پشت پنجره و بالاخره اعلام کرد ؛؛مثل اینکه اومدن ....
آرتا قد بلندی داشت و چشمانی سیاه و ابرو های بهم پیوسته .. خوشرو و مادب ..و کاملا معلوم بود که ترکمن هستن ....
و من تا دیدمش به ندا حق دادم عاشقش بشه ...
خانواده ای بسیار مهربون و متواضعی داشت و خیلی زود با ما جوشیدن و همون شب قرار و مدار دفعه ی بعد رو گذاشتیم ..و دوماه بعد وقتی حامد برگشت یک مراسم عقد ساده و نامزدی بر گزار کردیم تا درس هر دوشون تموم بشه ...و خونه ی ما دارای یک پسر دیگه شد که تقریبا هر روز آرتا اونجا بود ..و همه خیلی دوستش داشتیم ...
اما نمی خوام دروغ بگم دلم خیلی برای خودم می سوخت ..
راستش رو بخواین جِز و جِز می کرد ...در حالیکه همه می گفتن شکلم هم از ندا بهتره اون به همین راحتی بدون درد سر شوهر کرد ....
حامد که بقیه ی سربازی رو دیگه تو تهران می گذروند حالا با من مهربون تر شده بود ...
یک طورایی تو خونه همه یک حس ترحم به من پیدا کرده بودن و برای همین میرفتم قزوین و دو هفته یک بار برمی گشتم تهران ....
دو دلیل داشت یکی اینکه اتاقم با ندا یکی بود و می خواستم اونو آرتا راحت باشن و دوم اینکه از حرف های نیش دار خانم جان و عمه و بابا که تا چشمش میفتاد به اونا همون رفتار نا شایست رو با من داشت در امان بمونم ....
سر تون رو درد نیارم ..ایام عید بود و مادر آرتا ما رو دعوت کرد بریم گنبد کاووس ..
حامد که نمی تونست بیاد منم گفتم تو خونه می مونم و به کارام میرسم ولی ندا و آرتا اونقدر اصرار کردن که بالاخره منم با اونا راهی شدم .....
ادامه دارد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ناهید_گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_چهارم- بخش ششم مامان گفت : ولی دختر من دیگه خواستگار قبول نمی کنه
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_پنجم- بخش اول
پدر و مادر و خواهر و برادرای آرتا با یک ماشین خواهر بزرگش با شوهر و بچه هاش با یک ماشین و منو و ندا و آرتا عقب ماشین بابا نشستیم رفتیم بطرف گنبد ...
وقتی وارد منطقه ی مازندران شدیم ..من از زیبایی اونجا به وجد اومده بودم ..
بهار بود همه چیز طروات تازگی خاصی داشت ..
تا اون زمان ما همیشه فکر کرده بودیم شمال ؛؛ یعنی رفتن کنار دریا ..باور کردنی نبود این همه زیبایی ..
مدام این جمله رو تکرار می کردم اینجا ایرانه ؟... .ما از میون بهشتی پهناور عبور می کردیم ..
دشت های سر سبز و پر گل ...دریا دریا گل قرمز ..بنفش و زرد ...سفید ...نهر های پر آب ..
اونقدر همه چیز زیبا بود که نفسم داشت بند میومد ..
گاهی پیاده می شدیم و من از شادی دیدن اون مناظر نمی دونستم باید چطور ازش لذت ببرم ...
روحم تازه شده بود و نشاط خاصی پیدا کرده بودم ...
تازه وقتی به دشت گنبد رسیدیم زیبایی واقعی رو دیدم ...
آرتا تعجب می کرد و از اینکه اینقدر سرزمین مادری اونو دوست داشتم ذوق زده بود و برای من از همه جای گنبد کاووس می گفت ...
اون گفت : خونه ی پدر بزرگم که ما داریم میریم نزدیک باشگاه سوار کاریه ..اجدا د من از قدیم کارشون پرورش اسب بوده ..و حالا فقط عموی کوچیکم تو این کاره ...
پرسیدم : پرورش برای چی ؟
گفت : برای سواری کردن و مسابقه ..ما خودمون هم اسب داریم ..
تو مسابقات هم شرکت می کنیم ...فکر کنم عمو الان باید هجده ؛ نوزده تا اسب داشته باشه ...که سه تاشون برای مسابقه هستن ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_پنجم- بخش دوم
و یک چیزایی در مورد سوار کاری و خانواده ی خودش گفت که توجه منو کاملا جلب کرده بود .. ندا که وسط ما نشسته بود حوصله اش سر رفته بود و می گفت : بسه دیگه از یک چیز دیگه بگین ..
ولی برای من خیلی جالب بود که تا اون زمان با وجود درسی که خونده بودم و دانشگاهی بودم هیچی در مورد مردم کشورم نمی دونستم ..و این به نظرم نکته ی بسیار مهمی بود ...
چقدر مردم ما پول خرج می کنن و میرن کشور های دیگه رو می گردن ولی از این بهشت و فرهنگ غنی مردم خودشون خبر ندارن ...
بیشتر ذوق داشتم برم و باشگاه سوار کاری رو ببینم ...
دیگه شب شده بود که رسیدیم گنبد کاووس ...
ولی ما باید مقداری دیگه از شهر دور می شدیم و نزدیک یک روستا به خونه ی پدر بزرگ آرتا که نزدیک اصطبل سوار کاری بود می رسیدیم .... البته می گفت خونه عمو و فامیل هاشون تو شهر هست و الان همه اونجا منتظر رسیدن ما هستن ..
این سفر برای این بود که فامیل آرتا ندا رو ببینن ..
خوب حتما کسی با من کاری نداشت و می تونستم به راحتی برم و همه جا رو بگردم ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_پنجم- بخش سوم
در چوبی کوچکی که سر در بلندی داشت به روی ما باز شد ...
اهالی خونه همه با هم به استقبال ما اومدن و دود اسپند و بوی کباب از همون جا بهو مشام می رسید ...
شادی می کردن دست می زدن تا از عروس شون استقبال کنن ....
دوتا خانم ترکمن و چند تا مرد اومدن بیرون و بقیه تو خونه موندن ...ما رو تعارف کردن باید با یکی یکی رو بوسی می کردیم ...
داشتیم با مردمی آشنا می شدیم که از هر لحاظ با هم فرق داشتیم ...
ترکمن یعنی یک دنیای دیگه ...وارد که شدیم پدر آرتا ..ما رو برد جلوی ساختمونی که وسط یک زمین سبز و خرم و پر دار و درخت ساخته شده بود ..
یک جوی آب از کنارش رد می شد و زمزمه ی دل انگیزی داشت ...
پدر بزرگ و مادر بزرگ اونجا کنار تخت های چوبی و فرش کرده با پشتی های ترکمن سمارو و استکان های کمر باریک ..منتظر ما ایستاده بودن ..
پدر بزرگش پیر مردی بود با ریش سفیدی که فقط از پایین چونه اش بلند شده بود و نه سیبل داشت و نه بقیه ی صورتش مو ..
ردایی نارنجی رنگ به تن داشت و کلاه پوستی سرش گذاشته بود که پشم های اون تا پایین ابرو تو صورتش آویزان بودن ..
نمونه کامل یک مرد ترکمن ..و مادر بزرگش با چثه ای کوچک و چشم هایی که در میون چین و چروک صورتش بسته به نظر میومد با خوشرویی از ما استقبال کردن ... ..
عموی آرتا معرفی کرد ...آتا و آنه ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d