درختی عجیب با رنگ رنگین کمان!! اکالیپتوس رنگین کمانی ، درختی زیباست که در قسمت جنوبی اقیانوس آرام و استرالیا رشد میکند ، تنه ی درخت رگه هایی به شکل رنگین کمان دارد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
👈💯
فقط یه دهه شصتی میدونه این عکس
چی هست و کی هست و ...
#نوستالژی
💯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
اثر هنرى شگفت انگيز !👌
ترمه و قالى نيست بلكه با پيچ و مهره و سنگ توسط دكتر افشين خدا شناس هنرمند گيلانى خلق شده 👌
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
👈💯
قدیمیترین خانه مسکونی جهان در آویرون فرانسه است.
این خانه در قرن سیزدهم میلادی ساخته
شده است.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💯
اسم این میوه جک فروته که بزرگترین میوهی دنیاست که رسیده ی آن تقریبا ۳۵ کیلو وزن دارد و تا ۹۰ سانتی متر طول و ۵۰ سانتی متر قطر دارد، طعم این میوه شیرین و خوش مزه و ترکیبی از موز، آناناس و سیب است😋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💯
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دوم - بخش دوم نزدیک ساعت مقرر که شد ..خانم جان و عمه اومدن تو آشپ
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دوم - بخش چهارم
یکم سکوت ..و بعد جعفر گفت : رشته تون رو دوست دارین ...
گفتم : رشته ام منو دوست داشت ..خودش اومد سراغم ...
خندید و گفت : امروز هوا خیلی سرد شده بود ...
گفتم : واقعا ؟ ...چند تا دستمال از رو میز کشید و عرق هاشو پاک کرد و گفت : بله سرد بود ....
گفتم : باشه ...
گفت : ببخشید بازم باید دستمال بردارم من وقتی هیجان دارم خیلی عرق می کنم ...
گفتم : بر دارین اشکالی نداره ...و جعبه رو گرفتم جلوش ..
همین اینکه که داشت دستمال می کشید بیرون .. حامد درو باز کرد و اومد تو ...
هر دوی ما درست مثل اینکه گناه کبیره کرده بودیم از جا پریدیم ..
مامان پشت سرش بود و گفت ..پسرم دارن صحبت می کنن ..شما بیا ...
حامد یک نگاه غضبناک به من کرد و درو زد بهم و رفت و از پنجره ی اتاقش دیدم که رفت تو حیاط ...
جعفر گفت: برادرتون بود ؟ اینجا اتاق ایشونه ؟
گفتم : بله ایشون که هند جگر خوار منه ...
با یک لبخند گفت : برادرا رو خواهراشون حساسیت دارن ..منم همینطور بودم می فهمم ...
گفتم : بد کاری کردین ..برای چی حساسیت دارین ؟
مگه خواهر شما آدم نیست؟ چرا شما باید کنترلش کنین ؟ خوب اونم به اندازه ی شما می فهمه ..خوب و بد رو تشخیص میده ...
گفت : نه ..منظورم این بود که خیلی دوستش دارم ..برادر شما هم به همین علت این کارو می کنه چون دوستتون داره ......
باز سکوت کردیم من اولین تجربه ام بود و اصلا نمی دونستم چی باید بگم و اونم مونده بود انگار حرفی برای گفتن نداشتیم .... و اون فقط عرق هاشو خشک می کرد ...
گفتم : اینجا گرم شده بریم بیرون ؟
گفت : هر طور میل شماست ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دوم - بخش پنجم
اما احساس کردم جعفر یک طوری با من رفتار می کنه که به نظرم خیلی از من خوشش اومده ...
مدتی بعد خدا حافظی کردن و رفتن ...
تا درو بستن دلم شور افتاد که الان با حامد چیکار کنم که ندا یک آهنگ قر دار با صدای بلند گذاشت و خودشم همینطور که می رقصید اومد تو هال.. بشکن می زد و می گفت : عروسیه؛؛ عروسیه ..
مامان گفت : کمش کن هنوز پشت درن ... و اون در حالیکه می رقصید گفت : مامان تو رو خدا بیا یک قر بده ..نیلوفر بیا ..بیا وسط ..
منم با اون شروع کردیم به رقصیدن و بعد دوتایی به زور عمه رو بلند کردیم اونم مثل اینکه بدش نمی اومد قر می داد و می خندیدیم ... که ...
حامد با اخم های در هم کشیده اومد و گفت : مامان..این چه بساطیه هر روز راه انداختی خوشتون اومده ؟
خانجان گفت : بیا اینجا بوست کنم پدر سوخته ... دلم برات تنگ شده گردن کلفت ..بیا ببینم قربونت برم مرد شدی ... بد اخلاق ...
من و ندا و عمه همچنان با اون آهنگ می رقصیدیم و سه تایی دست حامد رو گرفتیم ..
حالا اون بکش ما بکش بالاخره یخش باز شد و اومد وسط ..و بزن و بکوب راه افتاد ....
خانم جان می گفت : این نشونه ی اینه که این وصلت حتما میشه و خیر م هست ..
تو این خونه شادی راه میفته ..پا قدمشون خوب بود ...
اما من که اصلا قصد نداشتم این جعفر آقا رو به عنوان شوهر قبول کنم بازم منتظر بودم زنگ بزنن و این من باشم که جواب رد بدم ..
البته پای حیثیت من و مامانم هم در بین بود ..
چون دیگه جلوی دهن عمه رو نمی تونستیم بگیریم و همه خبر دار می شدن ...
و در نهایت خوشحالی؛؛ همون شب مادر جعفر زنگ زد و پرسید نظرتون چیه ؟
با دست اشاره کردم بگو نه ....
ولی مامان گفت : ما هنوز فکرامون رو نکردیم چند روز فرصت بدین چشم ...
اونم گفته بود پس من شنبه مزاحم میشم اشکالی نداره ؟
مامانم گفت : نه خواهش می کنم چه اشکالی لطف می کنین ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دوم - بخش چهارم یکم سکوت ..و بعد جعفر گفت : رشته تون رو دوست داری
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دوم - بخش ششم
گفتم : مامان چرا اینطوری گفتی اینا حالا ول کن ما نمیشن .... گفت : بزار حالا شنبه زنگ بزنه یک کاریش می کنیم ..شایدم قسمتت باشه ...
ولی شنبه که هیچی یکماه گذشت و خبری نشد و بعدا به عمه گفته بودن رفتن یک جای دیگه خواستگاری و سر گرفته .....
خانم جان نظر می داد به خاطر اینکه نمک نریختیم تو کفشش اینطوری شد .....منو میگی .. سوسک شده بودم ..
گاهی میرفتم جلوی آیینه تا ببینم عیب و ایرادی دارم ...
ولی نه ....خدایش شکلم بد نبود .. ظاهرا هم همه چیز رو براه بود ..
از ندا پرسیدم ..ندا تو عیبی تو صورتم می بینی ؟
گفت : برای چی می خوای؟ خیلی زشتی ..زشت ..
گفتم : راست میگی یا داری اذیت می کنی؟
گفت : بزار ببینم جای یک جوش اینجا کنار لپت مونده ..وای وای اینم عیب بزرگیه به خدا برای همین کسی تو رو نمی پسنده ..
و بلند خندید و گفت : دیوونه شدی شوخی کردم ....
دیگه تصمیم گرفتم خواستگار قبول نکنم واین بار که رفتم دانشگاه از همون جا برای خودم دوست پسر پیدا کنم .... و توجه ام به پسرای اطرافم جلب شد ...
این یکی ..نه بابا هنوز سیبلش در نیومده ..
اون؟ آب دماغش رو نمی تونست بکشه بالا .....
تازه متوجه شدم که اینا همه تازه از دبیرستان در اومدن وارد دانشگاه شدن به درد من نمی خورن .....
با خودم گفتم ... بی خیال نیلوفر ..تو باید با تنهایی و بدبختی های خودت بسازی ..تو این دنیا هیچکس تو رو دوست نداره ...
بی یار و یاور موندی و باید برای عشق آه بکشی ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دوم - بخش هفتم
والله فکر نمی کردم یک روز به همچین چیزایی فکر کنم ..
شاید اگر اون دوتا مراسم خواستگاری که رفتن و پشت سرشون رو هم نگاه نکردن، نبود من حتما به ذهنم هم نمی رسید که دنبال کسی بگردم که منو دوست داشته باشه ..
حالا می خواستم حتی به خودمم شده ثابت کنم که میشه یک مرد عاشق من بشه ..و مثل اینکه گمشده ای داشته باشم تو دانشجو های مرد می گشتم و باز کسی تحویلم نمی گرفت ..
آخه من اونطوریم نمی خواستم که خودم برم جلو و باب دوستی رو باز کنم خوب غرورم اجازه نمی داد فکر می کردم اونا باید خودشون بیان سراغم ...
ولی هیچی نشد ....
این موضوع برای من شد در درجه ی اول اهمیت ..در حالیکه خودمم نمی دونستم ته قلبم چی می خوام ........
تا دوسه ماه بعد یکبار که برگشتم تهران مامان گفت: یکی زنگ زده برای تو ،، شب جمعه میان ..
گفتم : نه دیگه مامان خواهش می کنم بسه دیگه ..اگر اینا هم منو نخوان من بیماری روحی روانی می گیرم ... دارم از خودم ناامید میشم ...
نه تو رو خدا دیگه حاضر نیستم تن به این کار بدم ....
مامان گفت : این حرفا چیه برای یک دختر صد تا خواستگار میاد زن یکی میشه ..حتما قسمت نبوده ...
ندا گفت : خره کاش من جای تو بودم بزار بیان بخندیم ....
گفتم : برای تو آسونه و خنده داره من عذاب می کشم ...
تا شب جمعه شد اتفاقا حامد از همون اول خونه بود و دیگه مخالفتی نداشت و یک جورایی هم سر بسر من میذاشت ...
وقتی مامان پسر جونشو خوشحال دید وسوسه شد و گفت : الهی مادر دور سرت بگرده ...قربون اون قد و بالات برم .. توام به عنوان برادرِ بزرگ نیلوفر بیا جلو بزار ببینن تو پشت پناه خواهرتی ...
بی یار و یاور نیست ...
حامدم بادی به غبغب انداخت و قبول کرد ...
و من می دونستم اونشب به همون راحتی تموم نمیشه ...
اعتراض کردم وگفتم : تو رو خدا نیازی به حامد نیست من احتیاجی به پشت و پناه ندارم .....میاد اخم می کنه حال همه رو می گیره ...
بابا گفت : چه حرفا حامد بعد از من رئیس این خونه است باید باشه ....
دندون هامو بهم ساییدم و زیر لب گفتم : خودتون هم رئیس نیستین ..چه برسه به حامد ....
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دوم - بخش ششم گفتم : مامان چرا اینطوری گفتی اینا حالا ول کن ما نمی
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش اول
.شاید باور نکنین من قبل از اینکه خواستگارا بیان یواشکی یکم شکربرداشتم وتومشتم گرفتم ..
با خودم گفتم : حالا بزار جَلد ما بشه بعد یک فکری براش می کنم ....
تا سر ساعت رسید ..و باز ندا از پشت پنجره تکون نخورد تا خواستگارا رسیدن ..
از این کار چه لذتی می برد خدا می دونه ..
همینطور که به طرف پنجره خم بود دسشو بلند کرد و ذوق زده گفت : یک ماشین وایساد ...صبر کنین ..؛؛؛.مثل اینکه اومدن ؛؛
وای ..وای نیلوفر بیا ببین کی اومده خواستگاریت ؟
خدای من ..مامان دادزد ..به خدا صبرم رو تموم کردی ندا بیا برو تا اون گیسوت رو نکشیدم ... ندا ؟ چرا حرف گوش نمی کنی ؟ بیا از پشت اون پنجره کنار ؛؛ خوبیت نداره تو رو ببینن .... ولی ندا ول نکن نبود و هنوز داشت یواشکی نگاه می کرد با خنده گفت بیا بکش موهامو مامان جان؛؛ ولی دیدن این منظره رو از دست نمیدم .. ..
حامد رفت و دستشو گرفت و به زور آوردش و گفت : آبرو ریزی نکن .... برو تا نزدمت ...
ندا اومد و یواش به من گفت : نیلوفر یک هیکل داره بی نظیر ..می تونه با یک دست بلندت کنه ...
ماشینش هم فکر کنم خارجی بود ..اینا هم خیلی شیک و خوبن ...خیالت راحت ...
اما خیال من راحت نبود خوب حق داشتم می ترسیدم اینا هم منو نخوان دیگه آبرویی برام نمی موند ...
این بار به دستور آقا حامد من باید تو آشپز خونه منتظر می شدم ...تا مامان صدام کنه ..
هر چی گفتم من از این کار بدم میاد بزار از همون اول باشم بعداً خجالت می کشم بیام جلو ..
گفت نمیشه که نمیشه و زیر بار نرفت ....
تا جایی که نزدیک بود دم اومدن مهمون ها دعوا راه بیفته و طبق معمول با طرفداری بابا و مامان حامد پیروز شد ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش دوم
خونه ی ما طوری بود که وقتی از در وارد می شدیم روبرو یک هال بزرگ بود و سمت راست پذیرایی متصل به هال ..که سه تا پنجره به خیابون داشت و ندا از اونجا منتظر اومدن خواستگارا می شد ...
و سمت چپِ در آشپز خونه بودکه از پذیرایی دید نداشت ..
یک راهرو هم روبرو بود که سه تا خواب و سرویس اونجا بود که اتاق من و ندا با هم روبروی اتاق حامد قرار داشت ....
با پنجره هایی رو به حیاط .....
صدای زنگ بلند شد من و ندا بدو رفتیم تو آشپز خونه و درو بستیم ....
گفتم: ای بابا این چه دردسری شده برای ما .. چقدر کار زجر آوریه دارم از استرس میمیرم ...
ندا گفت : چاره نداریم که شوهر گیر نمیاد ..
گفتم تو دهنت رو ببند که بوی شیر میده ...
گفت نیلوفر برم تو کفشش شکر بزیرم ...
گفتم : نه بابا ..اگر بفهمن خیلی کوچیک میشیم .. اصلا در شان ما نیست ..ولش کن ..
گفت : به خدا می ارزه ..پسره خوشگل؛؛ خوش هیکل ..با ابهت ..بیا امتحان کنیم ...
گفتم : نمی دونم ..اگر کفشش رو در نیاورد چی ؟..
خندید و گفت : خوب نمی ریزیم ....احمق جون ..
تو وقتی سینی چایی رو می بری به من اشاره کن تا سرشون گرم تو بشه ریختم و برگشتم ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش سوم
که مامان اومد و به من گفت چایی رو بیار ..
ندا پرسید : با کفش اومدن ؟
مامان آروم گفت : نه برای چی؟ .....
ای وای نکنین یک وقت ؟ بد میشه ها ..اینا خرافاته قبول نداشته باشین ..
ندا گفت : نه بابا برای فرش ها میگم کثیف نشه ....
من فورا چایی ریختم ..و با مامان رفتیم تو اتاق ....
جلوی پام بلند شدن گفتم : سلام؛؛؛ و چایی رو تعارف کردم ...
این طور مواقع نگاه سنگین و خریدارانه اونا بیشتر آدم رو ناراحت می کرد ....
سه تا خانم بودن و پسر مربوطه ...که مثل بادکنک بادش کرده بودن ..احساس می کردم بالا تنه اش داره می ترکه ..و از اینکه بازوش رو هوا ایستاده و به تنش نمی چسبه معذبه ...
شکلش خوب بود ولی نمی فهمیدم برای چی این هیکل رو می خواد ؟که خودش گفت ورزشکار و تو رشته ی وزنه بر داری تا حالا سه تا مدل جهانی داره .... خوب منم فهمیدم ..
ساکت بودم و به حرفای اونا گوش می کردم آدم های ساده و صادقی به نظر می رسیدن ...و چقدر هم از من خوششون اومده بود ..
حتی مادرش گفت : دختر به این خوشگلی رو چطوری تا حالا نبردن؟ ..
مثل اینکه قسمت ما بود ....
و در حالیکه هر دو ثانیه یکبار پسر مربوطه چشمهاشو خمار می کرد طرف من و خودش قرمز می شد ...و انگار دل ازمن نمی کند و معلوم بود حسابی دلشو بردم خدا حافظی کردن و رفتن ....
ندا فورا اومد و در گوش من گفت : شکر رو ریختم ... الان جورابش تو کفش می چسبه ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_سوم - بخش اول .شاید باور نکنین من قبل از اینکه خواستگارا بیان یواشک
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش چهارم
اونشب با هم کلی خندیدیم ..اما این باعث نمی شد که من دلشوره نداشته باشم ....
فردا صبح اول وقت مادرش زنگ زد و گفت : وای که ما عاشق دختر شما شدیم ...اجازه بدین یک بار دیگه بیایم که با هم حرف بزنن ..
مامان فورا گفت : باشه ما هم از شما خوشمون اومده ..و قرار فردا شب رو گذاشتن ..
ندا خوشحال بود و می گفت : اگر زنش شدی من بهش میگم که چیکار کردم ....
والله خودمم نمی دونستم این مرد زندگی من هست یا نه؟ ..
یک طورایی خودم از خودم حق انتخاب رو گرفته بودم فقط به خاطر اینکه دیگران فکر نکنن کسی منو نمی خواد ...
داشتم به هر کاری تن در می دادم ....ولی فردا صبح دوباره مادرش زنگ زد و گفت : متاسفانه تیم وزنه برداری باید بره بلغارستان و انشاالله وقتی برگشت زنگ می زنه .....
دو هفته ای گذشت ..و خانم جانم فهمید که این خواستگار هم دیگه نمیاد ..
این بار خودش دست بکار شد .. و اومد خونه ی ما ..منو به زور کرد تو حمام تا آب چله سرم بریزه ..دعا خوند ... دعا گرفت ....به جن و پری التماس کردن که بخت منه ؛؛ بخت برگشته رو باز کنن ....
ولی این کابوس تموم نشد .. معلم .. راننده ..دکتر؛؛ مهندس ..صاف کار خلبان ..لاغر و چاق و کچل اومدن و رفتن و هر بار صدای ندا مثل یک خنجر تو قلبم فرو می رفت که با شادی می گفت مثل اینکه اومدن ....
و جالب اینجا بود این خواستگارا برای اومدن به خونه ی ما اصرارم داشتن ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش پنجم
و من هر چی التماس می کردم بسه دیگه نمی خوام اصلا شوهر نمی کنم ... ولی باز وقتی یکی زنگ می زد و پافشاری می کرد مامان می گفت : مادر شاید بختت همین باشه؛بزار این یکی رو هم امتحان کنیم .... و من فریاد می زدم
ای لعنت به من؛؛ ای لعنت به زن بودنم ؛؛و ای لعنت به این خواستگاری ،،
حالا خرافات خانم جان؛؛ رو ما هم اثر گذشته بود ..این بلوز رو نپوشم بد آورد ..
این شال اون دفعه انداختم سر نگرفت ......و شکر ریختیم تو کفش پسر مربوطه ..و هر کاری خانم جان و عمه گفتن انجام دادیم ...ولی نشد که نشد ......
دیگه داشت باورم میشد که بخت منو بستن ..
خوب آخه چه دلیلی داشت هیچکس منو نخواد ؟
تا بالاخره مامان خودشم دیگه خسته شد و تا یکی دیگه زنگ زد گفت : ببخشید جواب دادیم ...
و گوشی رو گذاشت و یک نفس عمیق کشید و ادامه داد : آخیش راحت شدم ..چقدر این بابای بیچارت میوه و شیرینی بخره ...پدر مون در اومد ..
از کار و زندگی افتادیم بی خود و بی جهت ....
نمی دونم شما خاطرتون هست سال های هفتاد تا هشتاد ..این طور مراسم چطوری انجام می شد ..
یک شماره تلفن میفتاد دست مردم که اینجا دختر دارن ..و شماره بین کسانی که می خواستن برای پسرشون زن بگیرن دست به دست می شد ...
حتی یکی از اون خواستگارا خودش گفت که از یکی از همین خواستگارا گرفته ...و به همین ترتیب ماجرا با ازدواج اون دختر خاتمه پیدا می کرد ....
و اینطوری شد که ؛؛ تا سه سال کسی در خونه ی ما رو نزد ..
ندا بزرگ شد ، دانشگاه تهران سراسری قبول شد ..
حامد لیسانس گرفت و رفت سربازی ...و من هنوز هیچکس تو زندگیم نبود که حتی یکبار قلبم برای اون به تپش بیفته ...
من داشتم نا پیوسته تو همون قزوین درس می خوندم
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش ششم
و ماجرا سوزناکتر شد وقتی ندا عاشق شد و اومد جریان رو برای من تعریف کرد ..
پسری بود به نام آرتا دانشجوی پزشکی ..می گفت اهل گنبد کاووس هست و در تهران زندگی می کنن ..و خانواداش چند سالی بیشتر نیست که مهاجرت کردن......و گاهی هم یواشکی با هم بیرون می رفتن ..
و این چیزی بود بین ما دوتا خواهر بروز نمی دادیم خدا رو شکر حامد هم نبود که دخالت کنه ...
تا که یک روز در حالیکه دیگه امیدم رو از دست داده بودم .تویک هوای سرد زمستون داشتم از دانشگاه میرفتم طرف خوابگاه ...
احساس کردم یک ماشین داره تعقیبم می کنه ..
اون روز برعکس همیشه تنها بودم مرضیه دوستم تب داشت و نیومده بود ....
یکم دنبالم اومد ..و من یه طوری که عادی به نظر بیاد بر می گشتم ، می دیدمش ... خوب بود ... یعنی بد نبود ....ماشین خوبی هم داشت ....
حالا از هیچی که بهتر بود .....تا یک تاکسی اومد جلوی پام نگه داشت ...ولی مگه من می تونستم این موقعیت رو از دست بدم؟ ...
سوار نشدم ..والله ترسیدم اگر برم همینم از دست بدم ...
حالا شما در مورد چی فکر می کنین حتما میگین چه دختر تهی مغزی ؛؛ حیف اون درس و دانشگاه برای تو ...
ولی من این حرف رو قبول ندارم هر کدوم از شما هم جای من بودین به خدا همین کارو می کردین ...
بابا پای غرور و حیثیتم در کار بود ..اون ندا بزرگ شد و عاشق شد من هنوز بی یار و یاور مونده بودم .....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_سوم - بخش چهارم اونشب با هم کلی خندیدیم ..اما این باعث نمی شد که م
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش هفتم
یکم پیاده رفتم بطرف خوابگاه ...
ماشین از من جلو افتاد و یکم پایین تر ایستاد ...
راستش من که تا اون موقع از این کارا نکرده بودم یکم استرس گرفتم ..
ولی با خودم گفتم : طاقت بیار ..بزار ببینیم چی میشه ... شاید اون بخت کوفتی تو همین باشه ...
تا دیدم از ماشین پیاده شد ..بی اختیار گفتم : وای نیاد جلو ؛ ..ولی اومد و نزدیک و نزدیک تر ..و گفت : ببخشید میشه چند دقیقه وقت شما رو بگیرم ؟ ..
در حالیکه دندون هام داشت می خورد بهم و با چشم خریدارانه نگاهش می کردم ..
گفتم : بله بفرمایید ..
گفت : واقعا مزاحم شدم ..من معمولا از این کارا نمی کنم ..ولی خوب ..می دونین یک خواهش از شما داشتم ... ممکنه ..به حرفم گوش کنین ...
چون من قصد مزاحمت ندارم و ..اهل اینکه ... ببخشید میرم سر اصل مطلب ...
تو دلم گفتم : برو ...برو سر اصل مطلب ...در حالیکه من به اون نگاه می کردم و اونم داشت جون می کند ..و سرش پایین بود ..ادامه داد ...
من چند وقته از دور شما و دوستتون رو می ببینم ..شما متوجه ی من نشدین ؟
گفتم : نه خیر ...
گفت : خوب بله ...البته با نظر پاک و شرافتمندانه دنبال شما بودم ..
گفتم : خوب ؟ دست کرد تو جیبشو یک نامه در آورد و طرف من دراز کرد فورا گرفتم ولی پرسیدم : این چیه ؟ ..
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
#زیبایی
پر پشت شدن ابرو
خمیری از پودر آسیاب شده ی دانه ی شنبلیله تهیه کنید و صبح ها یا شب ها قبل از خواب به ابروهای خود بمالید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#زیبایی
تکنیک درمان افتادگی پوست تا پوست شاداب و جوان بشه؟🤔
👈 1ق ﻋﺴﻞ +ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺑﻠﯿﻤﻮ + چند قطره ﺭﻭﻏﻦ ﺯﯾﺘﻮﻥ مخلوط ﻭﺑﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻤﺎﻟﯿﺪ
ﺑﻌﺪﺍﺯ ۱۵ﺩﻗﯿﻘﻪ ﭘﻮﺳﺘﺘﺎﻥ ﺭﺍﺑﺸﻮﯾﺪ
(ﻫﻔﺘﻪ اﯼ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ)
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#زیبایی
فایده های درمانی روغن سیر برای مو
▪️اگر می خواهید موهایی پرپشت و بدون موخوره یا شوره سر داشته باشید بهتر است از روغن سیر کمک بگیرید.
▫️باعث افزایش استجکام و رشد تارهای مو خواهد شد
▪️با ماساژ روغن سیر روی موها و کفسر میتوانید علاوه بر انعطافپذیری به موها استحکام بخشیده و آنها را تقویت کنید.
▫️سیر، کلسیم لازم برای اجزای اصلی تشکیلدهنده موها را تامین میکند و بدین شکل موها تقویت شده و استحکام لازم را به دست میآورند.
▪️سیر موهای شما را مانند یک اَبر نرم میکند
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#زیبایی
بهترین راه جلوگیری از چرب شدن پوست
🔸 کرم ضد آفتاب بزنید
🔸 به صورت خود دست نزنید
🔸 از ماسک صورت استفاده کنید
🔸 شست و شوی متعادل صورت
🔸 پوست خود را مرطوب نگه دارید
🔸 قبل از خواب آرایش خود را پاک کنید
🔸 مراقب محصولات آرایشی روغنی یا الکلی باشید
✍️ نشانه های پوست چرب : آکنه و جوش - نماندن آرایش روی صورت - براق بودن غیرطبیعی پوست -
✍️علت چرب شدن پوست : محیط - اختلال دارویی - تغذیه نامناسب - شست و شوی بیش از اندازه - استفاده نکردن از مرطوب کنندهها - لوازم آرایشی مسدود کننده پوست
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#زیبایی_بانو
تکنیک شفافیت و لطافت پوست با بخور بابونه
👈🏻 ۱۰ گرم بابونه رو داخل آبجوش بریزید و روی بخارش نفس بکشید.
▫️ این بخور باعث درمان سینوزیت نیز میشود.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#زیبایی
جلوگیری از بیشتر سفید شدن مو با آبلیمو
آب پیاز یا لیمو را حدود ۱۰ دقیقه برروی پوست سر مالش دهید. میتوانید درعرض یک ماه موهای جدید راجایگزین موهای سفید کنید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#زیبایی
ماسک ضد لک زردچوبه و آبلیمو
نوک قاشق چایخوری زردچوبه را با آب لیمو ترش تازه مخلوط کنید تا خمیری شود بعد ترکیب را روی لکها بزنید و بعد از 15 تا 20 دقیقه بشویید.
این کار را اگر هر روز انجام دهید مطمئن باشید که نتیجه بسیار خوبی می گیرید وبعد از یک هفته خودتان حس می کنید که لکه ها کم شده اند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#زیبایی_بانو
اگر موهای قهوهای روشن دارید، هایلایت طلایی تیره میتواند گزینه مناسبی برای شما باشد. برای افرادی که رنگ موی قهوهای ملایم دارند، رنگ موی امبره گزینه مناسبی است.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#زببایی_بانو
درمان ریزش مو
با این معجون خانگی ریزش موهایتان و طاسی را فراموش خواهید کرد
روغن زیتون
عسل
دارچین
ابتدا روغن زیتون را گرم کرده و سپس در روغن داغ یک قاشق غذاخوری عسل و یک قاشق غذاخوری دارچین را ترکیب کنید، این مخلوط را به ریشه موهای خود ماساژ داده واجازه دهید 15 دقیقه بر روی سرتان باقی بماند.
با مصرف این ترکیب به مدت چند روز، ریشه موهای شما تقویت شده و ریزش موهایتان متوقف می شود.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#زیبایی
راههای سفید شدن پوست تمام نقاط بدن
✅ آب لیمو:
لیمو دارای خواص سفید کنندگی طبیعی است. میتوانید آنرا مستقیما به پوستتان بمالید، البته از نواحی حساس دور نگاهش دارید.
همچنین میتوانید آنرا با چیزهای دیگر همچون عسل، شیر خشک، و روغن بادام نیز مخلوط کنید، تا ترکیبی برای روشن کردن پوستتان بسازید.
✅عصاره خیار:
همچنین میتوانید از عصارهی خیار، یا برشهای خیار استفاده کنید و آنها را مستقیما به نواحی مورد نظرتان بمالید. خیار به روشن شدن، التیام سوختگی، و سفت کردن پوست کمک میکند.
✅ پودر زردچوبه:
میتوانید به منظور سفید کردن پوست تیره، پودر زردچوبه را به آب خیار یا آب لیمو بیفزایید.
✅ ماست و آرد نخودچی:
ماست، آرد نخودچی، زردچوبه، و شیر را با هم مخلوط کرده و آنرا روی نواحی تیرهی پوستتان بمالید.
✅ پوست پرتقال:
مقداری پوست پرتقال خشک شده را جمع کرده و آسیابشان کنید. سپس آنرا با آب لیمو مخلوط کنید تا خمیری بدست بیاید، خمیری که پوست را روشن میکند!https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d