eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_چهارم- بخش سوم گفت : تو فکرت رو با این چیزای بد مشغول نکن ..من تا حالا ا
داستان 💕💕 - بخش ششم تا شب فکر می کردم چطوری و چه وقت بهش بگم که مخالفت نکنه ... موقعی که شام می خوردیم ...یک مرتبه هر دو با هم گفتیم یک چیزی می خواستم بگم .... و کلی خندیدیم .. اون می گفت تو اول بگو من اصرار داشتم اون اول بگه ..و ظاهرا من پیروز شدم؛؛ اون گفت : می خواستم بگم یودوش رو بردم اصطبل تیمارش کردم خوب تمیز و قشو شده آماده است که فردا با هم بریم سواری ؛؛خوشحال شدی ؟ ... فکرشو بکن میریم تو دشت اونقدر میریم تا تو یاد بگیری .. من می دونم یک روز بیشتر لازم نداری .. بقیه اش تمرین باید بکنی ...چی شد ؟ رفتی تو فکر ؟ گفتم : نه خوشحال شدم چیزی نیست .. گفت : اگر چشم آغشام گلین من غمگین بشه من بد شوهری هستم .... بگو چی می خواستی بگی ؟ از ذهنم گذشت اشکالی نداره چند روز دیگه میرم الانم بهش نمیگم فکر و خیال می کنه ... گفتم : راستش می خواستم ازت بپرسم کی خواهرت ما رو پاگشا می کنه که من تنها نباشم .... اینطوری عاطل و باطل موندم تو خونه ..... گفت : هنوز اول راهیم من نمی زارم تو کسل بشی؛؛ قول میدم ؛ حواسم فقط پیش توست .... چی میگی فردا بریم ؟ گفتم بریم خیلی هم عالی .... فورا از جاش بلند شد و از اتاقش یک کوله پشتی آورد که همه چیز توش بود ... فرخنده یک جور کتلت درست کرد که از گوشت چرخ کرده و ماش درست شده بود برامون میوه و تنقلات و آب رو به کمک قلیچ خان درست کرد ...و من تماشا می کردم ... همین طور که اون مثل بچه ها ذوق می کرد و وسایل رو جمع و جور می کرد .. من تو دلم قربون صدقه اش می رفتم ....و به ندا که اون حرفا رو به من زده بود فحش می دادم ... داستان 💕💕 - بخش هفتم صبح اول وقت با ماشین رفتیم اصطبل و قلیچ خان اسب ها رو آورد و به کمک آلا بای زین کردن و این بار وقتی منو سوار کرد به اسب نبست ... فقط بهم گفت : پاتو تو رکاب محکم نگه دار و اجازه نده رکاب در بره ... دهنه رو نکش و با کنار پات گاهی بزن به پهلوی یودوش ...و خودتو روی زین سبک نگه دار تا بدنت کوفت نره ... کمی بعد قلیچ خان جلو و من پشت سرش راه افتادیم .. به اندازه ی یک کیلو متر که رفتیم ..وارد اون دشتی که اعجازی از قدرت خدا بود شدیم ... هنوز گلهای نزدیک کوه تازه در اومده بودن ..محوطه ای از گلهای بنفش و شیپوری لا بلای گلهای قرمز لاله ..و کوههای پر از برفی که ما بطرفش می رفتیم .... یودوش واقعا رفیق بود .. وقتی تند میرفتم انگار مراقب بود من نیفتم .. قلیچ خان مدام سرعتشو کم و زیاد می کرد و به من می گفت : سینه عقب ... پا تو توی رکاب شل نکن ...بدنت رو رها کن ..بزار اسب بره .. دهنه رو نکش ...باورم نمی شد ...داشتم یاد می گرفتم و این خیلی قشنگ بود .... تا به یک آبشار که از دل کوه بیرون میومد رسیدیم ..خیلی بزرگ نبود ولی بی اندازه زیبا و دلنشین بود... آبی زلال از روی سنگ ها سرازیر میشد و با صدای دلنوازی توی یک گودال میریخت ... اونجا پیاده شدیم و زیر انداز رو پهن کردیم ..تا من غذا رو آماده می کردم .. قلیچ خان وسط برکه شنا می کرد و داد می زد توام بیا .. گفتم سردمه اینجا خیلی هوا سرده سرما می خوری ....کمی بعد اومد بیرون و حتی حاضر نشد پیراهنش رو بپوشه ... و در مقابل اعتراض من فقط می خندید .... داستان 💕💕 - بخش هشتم کمی بعد ناهار خوردیم ...کنار هم دراز کشیدیم ... قلیچ خان سر منو گرفت تو بغلشو خوابش برد ... من به صورت اون نگاه می کردم واقعا مرد خوش قیافه ای بود . از اینکه شوهر منه خیلی خوشحال بودم .... دوباره سوار اسب شدیم و اون راه رو برگشتیم .. در حالیکه من تقریبا می تونستم از عهده ی سواری بر بیام .. می گفت حالا باید خودت تمرین کنی .... ساعت حدود هشت شب بود که با ماشین رسیدیم خونه ... من جلوتر رفتم تو تا قلیچ خان ماشین رو پارک کنه ... تا وارد شدم آتا رو دیدم اون روبرو نشسته .. اول معلوم نمی شد که چقدر عصبانیه .. سلام کردم رفتم جلو و دستش رو بوسیدم ... گفت : زنده باشی دختر ...و همین طور عصا به دست نشست و به در نگاه کرد ... گفتم : خوش اومدین چرا آنه رو نیاوردین ؟ جواب نداد ..و تا قلیچ خان وارد شد .. با خشم عصاشو کوبید زمین و داد زد و شروع کرد به ترکی با قلیچ خان دعوا کردن ...و من حالا می تونستم کلمات رو کنار هم بزارم و تقریبا بفهمم در مورد چی حرف می زنن و قلیچ خان اینو نمی دونست ...ادامه دارد داستان 💕💕 - بخش اول من فورا رفتم تو آشپزخونه پیش فرخنده ..اون دست منو که استرس گرفته بودم و فکر می کردم الان دعوای مفصلی اینجا راه میفته گرفت و با اشاره منو به آرامش دعوت کرد ... ولی قلبم تند می زد و دستم می لرزید .. می ترسیدم ؛؛چون نمی دونستم بر خورد قلیچ خان چی می تونه باشه ....و از اونجا صداشون رو می شنیدم و قلیچ خان رو می دیدم .. هیچ عکس العملی نشون نداد و به ترکی گفت : خوش اومدین ... آتا همینطور
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_چهارم- بخش سوم گفت : تو فکرت رو با این چیزای بد مشغول نکن ..من تا حالا ا
با عصبانیت به ترکی با اون دعوا می کرد و من از گذاشتن کلماتی که بلد بودم کنار هم و حدس هایی که می زدم می فهمیدم بطور کلی تقریبا چی گفته .... با خشم گفت : تو چه حقی داشتی آی جیک رو ناراحت کنی چرا بهش تهمت زدی ؟ به اون چه مربوط که اسب تو مرده ؟ زن بیچاره کور شد از بس گریه کرد ... قلیچ خان خونسرد رفت جلو و گفت : خوش اومدین کاش برای دیدن بود .... آتا داد زد حرف بزن ببینم چرا بهش این تهمت رو زدی ؟ گفت : به شما نمیگم چون نه فایده ای داره نه شما قبول می کنین پس خودم حساب رسی می کنم ... شما مهمون خونه ی منی و پدرم؛؛ هر چی می خواین به من بگین جواب نمیدم .. ولی شما هم دارین جلوی زن من آبرو می برین ... گفت : تو آبروی ما رو می بری خوبه ؟ منم کار تو رو کردم ...بگو چه دلیلی داشتی که گفتی آی جیک اسب تو رو کشته ؟ حرف بزن تا بیشتر عصبانی نشدم ... اون زن از صبح تا شب تو اون خونه زحمت می کشه اون همه برای عروسی تو کار کرده حالا این دستمزدشه ؟ قلیچ خان سکوت کرد .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_چهارم- بخش ششم تا شب فکر می کردم چطوری و چه وقت بهش بگم که مخالفت نکنه ..
داستان 💕💕 - بخش دوم آتا باز داد زد بگو اگر حرفی داری الان بزن که منم بدونم ... قلیچ خان گفت : حرفی ندارم ..؛؛به شما ندارم ؛؛..چون بارها شنیدین و اثری ندادین .. حالا نمی خوام چیزی بگم ..خودم سر از قضیه در میارم ..شما دخالت نکن . آتا از جاش بلند شد و با خشم چیزایی گفت که من چند کلمه شو بیشتر نفهمیدم .. زنت ..آبروی ترکمن ؛ و سواری تو دشت رو شنیدم و اینطوری حدس زدم که به قلیچ خان می گفت زنت رو برای سواری بردی تو دشت و آبروی هر چی ترکمن بوده بردی ... چون قلیچ خان سینه جلو داد و گردنشو راست کرد و ؛ جواب داد .من با زنم هر کجا بخوام میرم و هر کاری خواستم می کنم .. آغشام گلین سوار اسب میشه؛؛ همه بدونین من اینو می خوام .... آتا عصاشو دو بار کوبید زمین و چیزی گفت که من اصلا سر در نیاوردم ... و رفت به طرف در .. فورا اومدم بیرون وگفتم : آتا خواهش می کنم بمونین ... اینطوری از اینجا نرین گفت : کار دارم بابا؛؛ شما کمی قلیچ خان رو نصیحت کن که اینقدر مغرور نباشه .. بهش بگو توام روزی پیر میشی و پسرت برات گردن راست می کنه ... و از در رفت بیرون من به قلیچ خان نگاه کردم انگار اتفاقی نیفتاده دنبالش رفت و به من گفت : آتا رو برسونم و برگردم ... گفتم : باشه عزیزم ..برو ... داستان 💕💕 - بخش سوم یکساعت طول کشید تا برگشت و منو فرخنده همینطور با اشاره و شکسته بسته همدیگر رو دلداری می دادیم اونم مثل من نگران بود و برای اولین بار فهمیدم دل پر خونی از دست آی جیک داره .. قلیچ خان وقتی برگشت تازه عصبانی بود و خونسردی خودشو از دست داده بود بدون شام و بی اینکه یک کلام حرف بزنه رفت خوابید ... منم خسته بودم .. فورا کنارش دراز کشیدم ...ولی جرات هیچ حرکتی رو نداشتم می ترسیدم دق و دلشو سر من خالی کنه ..... اون دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد ... منم دستم رو تا کردم و گذاشتم زیر سرم و بهش خیره شدم ... ولی متوجه من بود؛چون کمی بعد یک لبخند زد و برگشت طرف من ؛ دستشو باز کرد و منو گرفت تو آغوشش .. همینطور که سرم رو سینه اش بود .. گفتم : می خوام برم تهران ..انگار شوک بهش داده بودم ..پرسید چرا ؟ گفتم : من برای تو غریبه ام ..برم تا مشکلت رو حل کنی جلوی من بد میشه آبروت میره ... زن نباید راز دل مرد رو بدونه .... محکم تر منو گرفت و گفت : نزن گلین ..این حرفا رو نزن ...تو غریبه نیستی جون منی .. من ازت مراقبت می کنم که فکرت خراب نشه تو ی این شهر جز من کسی رو نداری .. نمی خوام فکرت رو در گیر کنم ..اگر بهت بگم خیلی روحت آزار می ببینه ....بد بین میشی ؛؛ وسواس می گیری؛؛ گفتم : قبول داری که الان بیشتر دارم فکر و خیال می کنم ؟هر چیزی هست مال هر دوی ماست ..یا می تونم کمکت کنم یا همدلت میشم ... واقعا دیگه دلم می خواد بدونم آی جیک با تو چیکار کرده ؟ که اینقدر ازش دلتنگی ... داستان 💕💕 - بخش چهارم گفت : یک روز بهت میگم ..شایدم مجبور نباشم ولی دردی تو سینه ی منه که درمون نداره ... نباید از این لب بیرون بیاد ..وگرنه خون به پا میشه ..... گفتم : بمیرم برای دلت ..کاش می دونستم ...ولی قلیچ خان؛؛ عزیزم کی امروز به آتا خبر داده که ما رفتیم دشت .... گفت : هر کس بوده منظور بدی نداشته تو به آلا بای شک کردی ؟ ولی من ندارم اون از دل و جون برای من کار می کنه و حقوق زیادی هم نمی گیره .. فقط به عشق من میاد سر کار .. اگر اون نبود من نمی تونستم به کارام برسم امینِ منه .... گفتم : پس فقط یک چیزی بهم بگو خواهش می کنم ممکنه آی جیک به من صدمه ای بزنه ؟ گفت : نه جان دلم ..من به تو حساس شدم احتیاط می کنم ..مرگ بولوت منو ترسونده .. فردا با من میای ؟ گفتم : میام کار یاد می گیرم خودم کمکت می کنم ... میشم یار و یاورت ..تو دیگه منو داری .. گفت : روز جمعه خونه ی خواهرم دعوت شدیم خودش بهت زنگ می زنه ..آنه دلش برات تنگ شده می خواد تو رو ببینه امشب ازم می خواست تو رو ببرم پیشش .. ولی من نمی زارم تنها بری اونجا ... گفتم : من هنوز گیجم نمی دونم کی به کیه ..بیشتر خانم ها شکل هم بودن ... زبونم که نمی دونم درست بگو چند تا خواهر و برادر داری و کجان ؟..تو گنبد چند تا فامیل داری ؟اینا رو که باید بدونم گفت : سه تا برادر دارم که تو دیدی یکی تهرانه یکی بندر ترکمن و یکی گرگان با دوتا خواهرم اونجا زندگی می کنن یک خواهرم گنبد ولی برادر زاده ها و خواهر زاده ی زیادی اینجا ازدواج کردن و هستن ولی خیلی ها هم تو روستا زندگی می کنن ... آی جیک هم دو تا پسر داره و پنج تا دختر ... که پسر بزرگش آلای بای هست و دخترش آقچه گل بقیه همه کوچیک هستن و مدرسه میرن ..... خلاصه ما از دو مادر شش تا برادر هستیم و هشت تا خواهر ...خوب شد ، فهمیدی ؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_پنجم- بخش دوم آتا باز داد زد بگو اگر حرفی داری الان بزن که منم بدونم ...
داستان 💕💕 - بخش پنجم پرسیدم : اون پسر آی جیک که می خواست از غیر ترکمن زن بگیره و آتا اجازه نداد همین آلا بای بوده ؟ گفت : آره ؛؛ولی آی جیک این حرف رو درست کرده که من زن نگیرم .. اون می خواست با یک زن که پنج سال از خودش بزرگتر بود و تو باشگاه دیده بود ازدواج کنه ..اونم تو سن نوزده سالگی ..خوب معلومه که صلاحش نبود ... قلیچ خان بر خلاف همیشه که دلش نمی خواست حرف بزنه .. اونشب تا ساعتها منو تو بغلش گرفته بود و از خودش می گفت .. پیدا بود که آشوبی تو دلش به پا شده و تو قلبش شعله می کشه ومی خواست به این ترتیب خاموشش کنه برای همین در حالیکه منو همینطور محکم گرفته بود خوابش برد ... و من فکر می کردم چرا آی جیک نمی خواسته قلیچ خان ازدواج کنه ... فردا نتونستم از جام بلند بشم ... بدنم از سواری روز قبل کاملا بسته بود و نمی تونستم باهاش برم ... سفارش های لازم رو به فرخنده کرد و رفت ... و من دوباره خوابم برد ..و با صدای فرخنده بیدار شدم که می گفت : گلین خانیم تلفن .... فورا گوشی رو بر داشتم ...مامان با نگرانی گفت : خوب مادرمن یک نفر رو بیار که زبون ما رو بلد باشه مُردم از نگرانی تو دیروز کجا بودی ؟ فکر کردم اومدی تهران ؟ بهت نگفت من چند بار زنگ زدم ؟ گفتم : نه مامان جون چی شده ؟دیشب پدر قلیچ خان اومده بود شلوغ شد یادش رفت .. گفت هیچی رفتیم خواستگاری ..چه دختر خوبی بود,, ما که پسندیدم ..حالا کی قرار بزارم تو اینجا باشی ؟ شب همین جمعه خوبه ؟ داستان 💕💕 - بخش ششم گفتم : نمی دونم والله ..من که هر وقت از تهران اومدن حرف می زنم قلیچ خان حرف رو عوض می کنه ... گفت یعنی چی ؟ تو مگه بی کس و کار بودی ؟ یک دونه برادر داری باید باشی وگرنه حامد خیلی ناراحت میشه ... دیشب همش می گفت جای نیلوفر خالی ... ندا هم به شوخی می گفت آغشام گلین قلیچ خان رو ول نمی کنه ... راستی قلیچ خان تو رو چی صدا می کنه ؟... گفتم : مامان میشه خودت به قلیچ خان بگی بزاره من بیام ؟ گفت باشه وقتی خونه بود یک تک زنگ بزن .. من خودم باهاش حرف می زنم ..جرات داره بگه نه .... ولی وقتی گوشی رو قطع کردم با خودم گفتم چرا خودم نگم ؟ من باید تو مراسم برادرم باشم .. همین امشب این کارو می کنم ... و همین کارو کردم ..و بعد از شام وقتی داشت اخبار گوش می داد نشستم کنارش و دستشو گرفتم و گفتم خبر خوش دارم برات ..حامد می خواد زن بگیره .. دختر رو دیدن و خوششون اومده ..حالا من باید برم تا بله برون و نامزدی رو برگزار کنن .. انشاالله که توام میای ..... اخمش چنان رفت تو هم که فکر کردم الان یک حرف بد بهم می زنه .. پرسید : کی باید بریم ؟ گفتم : اونا برنامه شون رو با ما تنظیم می کنن شما بگو کی بریم ... گفت :دو شب دیگه که خونه ی خواهرم هستیم ... تا دوشنبه من گرفتارم ..برای آخر اون هفته قول بده .... داستان 💕💕 - بخش هفتم من همینشم فکر نمی کردم ، با اینکه تا اون موقع خیلی مونده بود بازم خوشحال شدم و بوسیدمش و رفتم به مامان زنگ زدم و گفتم : برای شب جمعه ی دیگه قرار بزارین ... گفت : وای از دست تو نیلوفر وقتی ندا بهت یک حرفی می زنه بدت میاد .. تو عرضه نداشتی بگی شب همین جمعه قرار گذاشته بودن ؟ پاشو بیا دختر ..اینقدر خودتو نده دست شوهرت .. اگر می تونه بیاد وگرنه تو بیا ما دیگه نمی تونیم قرار مون رو بهم بزنیم .... گفتم: ولی شما چیز دیگه ای به من گفتین ...مگه قرار نبود با برنامه های من هماهنگ کنین ؟ حالا باشه ببینم چی میشه ..فکر نکنم بتونم بیام ... ولی چشم یک کاریش می کنم..... وقتی گوشی رو قطع کردم نمی خواستم قلیچ خان بفهمه مامان داره به من چی میگه .... ولی اون از حالت صورت من فهمید و پرسید : چی شد بهم بگو ..گفتم شب جمعه قرار گذاشتن و نمی تونن بهم بزنن ... می خوام برم قلیچ خان اجازه بده یک دونه برادر دارم .. گفت : البته ..حق باتوست فردا برات بلیط می گیرم و به خواهرم هم میگم چی شده هنوز که به تو زنگ نزده ... و از جاش بلند شد و با اینکه قبلا نمازش رو خونده بود وضو گرفت و به نماز ایستاد اون هر وقت از خدا صبر می خواست نماز می خوند ... بعد در حالیکه اخمش تو هم بود رفت به اتاقش و شروع کرد به ساز زدن .... ولی خودش نخوند ...من به فرخنده کمک می کردم که اومد بیرون و رفت تو رختخواب و دراز کشید .. پشت سرش رفتم و گفتم ببین اگر می خوای اخم و تخم کنی از الان بدونم نمیرم ؛؛ طاقت اخم تو رو ندارم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_پنجم- بخش پنجم پرسیدم : اون پسر آی جیک که می خواست از غیر ترکمن زن بگیره
داستان 💕💕 - بخش هشتم گفت : بیا اینجا جانم ...اخم می کنم نه برای تو برای دل خودم ..از الان دلم برات تنگ شده ... ولی این روز رو پیش بینی می کردم دختر تهرانی ... گفتم : می دونستی تو بهترین مرد روی زمینی ؟ گفت بله می دونستم و به زور خندید .... صبح قلیچ خان نرفت سر کارش و اول رفت برای بعد از ظهر برای من بلیط گرفت .. از خوشحالی روی پام بند نبودم ...بلیط رو دادبه منو رفت ... من به مامان زنگ زدم و قرار شد بیان دنبالم ... بعد ساکم رو بستم و آماده شدم . نزدیک ساعت دو بود که اومد تا منو ببره فرود گاه .. یک بسته بزرگ عقب ماشین بود که سوغاتی خریده بود . ولی یک کلمه حرف نمی زد ... احساس می کردم گناه بزرگی دارم انجام میدم ..هر چی می گفتم با یک کلمه و یا با سر جواب میداد ... انگار بغض کرده بود ..از صورتش غمی می ریخت که نمی تونستم تحمل کنم .. شادی رفتن رو از دست داده بودم و یک حس بدی داشتم و فکر می کردم بار آخره اونو می بینم ... خودش برام کارت پرواز گرفت ولی تو صورتم نگاه نمی کرد .. تا لحظه ی آخر گفتم : قلیچ خان اگر دلت نمی خواد برم بگو؛؛ واقعا نمی رم ... سکوت کرد ... گفتم؛ پس خدا حافظ ... سرشو دوبار تکون داد گفتم : دلمو خون نکن؛؛ بزار با دل درست برم ... گفت : خدا نکنه دل تو خون بشه برو دیگه ....با همون حال رفتم برای سوار شدن ... یکبار برگشتم دیدم با یک حسرت منو نگاه می کنه ؛؛که دلم فرو ریخت ... تا نزدیک درِ خروجی رسیدم .. داستان 💕💕 - بخش نهم حال خودم بدتر اون بود..فکر می کردم ؛؛نکنه برم و دیگه نبینمش ؛؛نکنه تا برگشتن من غصه بخوره ... نمی خواستم ازش جدا بشم ...مثل دیوونه ها با سرعت برگشتم ...دیدم هنوز ایستاده .... دیگه نمی تونم بگم چیکار کرد انگار خدا دنیا رو به هر دومون داده بود ..اصلا یادمون رفت که ساک منو و کارتون سوغاتی ها تو بارهواپیما بوده .. وقتی سوار ماشین شدیم که برگردیم ...تازه یادمون اومد و قلیچ خان همینطور که از شادی رو پاش بند نبود رفت و گزارش داد تا سوغاتی ها رو بدن به بابام و ساک رو بر گردوندن ... و منو قلیچ خان مثل اینکه تازه بهم رسیده باشیم برگشتیم خونه ... و من تو بله برون حامد شرکت نداشتم و لی شب جمعه همه رفتیم خونه ی خواهر قلیچ خان .... یک خونه ی بزرگ و اعیونی بود قدیمی ولی زیبا ... ترکمن ها برای پاگشایی هم مراسمی داشتن جالب ولی به محض اینکه پا تو اتاق گذاشتم در میون هلهله و دست زدن بقیه ..آی جیک رو دیدم که وانمود کرد منو ندیده و رو ازم برگردوند .. ادامه دارد داستان 💕💕 - بخش اول ولی آنه وسط اتاق ایستاده بود و مشتاقانه دستشو برای به آغوش کشیدن من باز کرده بود ... فورا رفتم جلو و دستش رو بوسیدم و بغلش کردم و اون چند بار پیشونی منو بوسید ... حالا باید دور اتاق راه میرفتم و با همه رو بوسی می کردم .. ترکمن ها رسم داشتن در پاگشایی همه ی اقوام نزدیک رو دعوت می کردن و خوب من فهمیدم برای اختلافی که با آی جیک داشتن این کارو عقب انداخته بودن ... خواهر قلیچ خان که تازه فهمیده بودم اسمش آلماز هست یعنی الماس زن مهربونی بود و چقدر به قلیچ خان شباهت داشت .. اون روزای نامزدی و عروسی اونقدر دور برم شلوغ بود و زن ها همه شبیه هم بودن که نمی فهمیدم کی به کیه ..و حالا کم کم داشتم اونا رو میشناختم ... خونه ی آلماز یک حیاط بزرگ داشت که دور تا دورش ساختمون بود .. با طاقه های گنبدی شکل ...جایی که ما وارد اون شدیم دوتا اتاق تو در تو بود که هر کدوم اقلا پنجاه متر بود؛؛ پنجره ها همه با شیشه های مستطیلِ رنگی کوچک پوشیده شده بود ... اتاق ها پر بود از قالیچه های گرونقیمت و اشیاء ترئینی زیبا ...و دور تا دور پشتی گذاشته بودن ..... اتاق سمت چپ مردونه بود سمت راست زنونه ؛؛ طوری که همه همدیگر رو می دیدن ولی جدا نشسته بودن ... وقتی دور اتاق گشتم با همه رو بوسی کردم .. کنار آنه جایی رو برای من درست کرده بودن ... اونجا نشستم و یک پارچه ی دست دوزدی شده ی سفید انداختن جلوم ..و هر کدوم هدیه ای خودشون رو آوردن و روی اون گذاشتن ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_پنجم- بخش هشتم گفت : بیا اینجا جانم ...اخم می کنم نه برای تو برای دل خود
داستان 💕💕 - بخش دوم چیزایی مثل پارچه روسری ..بلوز ..پیرهن ترکمنی ... شال هایی که دست دوزی شده بود و مخصوص بستن کمر بود ..و حتی ظرفهایی مثل لیوان و گلدون .. این مراسم مثل پاتختی ما تهرانی ها بود ... وقتی قلیچ خان اومد و کنار من نشست کادو ها رو دخترا بردن تا بزارن تو ماشین ما ...و سفره انداختن و حالا باید من و قلیچ خان توی یک سینی بزرگ با هم ؛ جلوی همه غذا می خوردیم ..... و این یعنی از این به بعد همه جا عروس و داماد می تونن با هم دیده بشن ...و معمولا این مراسم رو یکی دو روز بعد از عروسی می گرفتن .... قلیچ خان همون طور با صلابت خودش کنار من نشسته بود ..و در حالیکه اخمش تو هم بود .. یواش دستشو از پشت گذاشت تو کمر من و زیر لب و آهسته گفت : تو این همه زن می درخشی .. و من احساس غرور می کنم که زن منی ... گفتم : نکن یک مرتبه ازجام می پرم و همه متوجه میشن آبروت میره ؛؛ قلیچ خان ،،گفت : جایی که پای تو در میون باشه هیچی برام مهم نیست ....و باز دستشو توکمرم فشار داد ... داشتم سرخ می شدم ..گفتم : به خدا بلند میشم میرم ها .. در حالیکه با همون اخم سینه اش رو جلو داده بود گفت : کجا گلین ؟ منم میام .... خنده ام گرفت ..شاید هیچکدوم از اونا نمی دونستن پشت اون چهره ی خشن؛؛ یک مرد مهرون و با احساس وجود داره ... داستان 💕💕 - بخش سوم اما من تمام حواسم به آی جیک و آقچه گل بود که اونا هم ازم دوری می کردن .. گوزل دختر آلماز و چند تا زن جوون دیگه که دخترای برادر قلیچ خان بودن بعد از ناهار دور من جمع شده بودن با هم حرف می زدیم .. در حالیکه آنه مدام ازم می خواست ازش جدا نشم ... نمی دونم چطور ی بود که اون زن منو اونقدر دوست داشت من فقط می تونم بگم همه ی اینا کار خدا بود و دستی منو تا اینجا کشونده بود . حالا اونا نمی دونستن که من بعضی حرفای اونا رو می فهمم ... خیلی هاشون به ترکی ازم تعریف می کردن ..و نگاه اغلبشون مهربون بود دقت کردم آی جیک زن جوونی بود که فکر می کنم بیشتر از سی و پنج شش سال نداشت؛؛ با اینکه ظرف مدت کوتاهی هفت تا بچه آورده بود ؛ قد بلند و باریک بود و زیبایی خاص خودشو داشت با طراوت و سفید بود با چشمانی پف کرده و ابرو های باریک که مدام یک لنگه ی اونو به علامت افاده بالا نگه داشته بود ... اون روز بلوز دامن صورتی به تن کرده بود و یک روسری ساتن صورتی سرش ؛؛...حتی جوراب های صورتی پاش بود ...و آرایش غلیظی هم داشت .. با موهایی که معلوم بود آرایشگر براش درست کرده و برای این مهمونی حسابی به خودش رسیده .... با خودم فکر می کردم من از این مهمونی باید یک چیزایی سر در بیارم ..برای همین با دخترا ی برادر قلیچ خان گرم گرفته بودم .. داستان 💕💕 - بخش چهارم که گوزل از راه رسید و کنار ما نشست .. بهش گفتم : تو قرار بود بیای من بهت ریاضی یاد بدم چی شد پس ؟ گفت : پلنگ صورتی رو داری ؟ برو تو نخش ... گفتم : کی رو میگی .... همه دخترا خندیدن و من تازه متوجه شدم ... خندم گرفت .. یکی از دخترا به ترکی که من متوجه نشم گفت : بدم میاد ازش ... یکی دیگه به فارسی گفت : از دماغ فیل افتاده خوبه که هنوز پدر و مادرش رو می ببینه وگرنه از ما ادعای پاداشی می کرد ... اون یکی گفت : دیدی مامانم محل سگ بهش نذاشت ؟ .. و من فهمیدم که اون زن اصلا طرفداری نداره ... گفتم : بچه ها آی جیک خانم چقدر جوونه؛؛ چند ساله ازدواج کرده ؟..خوب آتا خیلی پیره .... یکی گفت : آره بابا ی من الان شصت و پنج سالشه ...آتا باید نود سال داشته باشه ... گوزل گفت : اون شانزده سالش بود که اومد برای کمک به آنه ... بعد آتا اونو گرفت ....و کم کم شد سوگلی .. تازه پدر مادرش خیلی فقیرن .. آتا به اونا هم می رسه ... گفتم آلا بای الان بیست و یک سال داره و بچه ی اولش هست پس باید سی و نه سالش باشه درسته ؟ گفت : فکر کنم ..اونقدر برامون مهم نیست که به سن اون فکر کنیم ..... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
●∞🌸∞●🌸∞●🌸∞●🌸∞●🌸∞● شب ✨نماز شب. رو جدی بگیرید 🔻 بزرگواران ! تاکید و یاداوری میکنم که شرط موفقیبت و پیشرفت شما در و ، در استمرار و مداومت نمودن در خواندن هست. ✴️از خداوند طلب   «نماز شب»  داشته باشید و در انجامش نهایت تلاش و پشتکار رو داشته باش. ⚛تو دل خیلی چیزها رو نصیب  میکنن! قدر این فرصتها رو ان شاءلله بیشتر بدونیم واهل و تلاش باشیم. 🌻محاله! واقعا محاله کسی بخواد و آرزو داشته باشه که تو و پیشرفت کنه اما در حالیکه خودش اهل « خوندن نباشه .!! ‼️نمیشه! حقیقتا هم نمیشه! 🖇♻️تا اهل و بیداری سحرگاهی نشی، تو موفق نخواهی بود… 💫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💕🖤💕🖤 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀 🔸چرابرای امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) بایدصدقه داد؟! وقتی حضرت صاحب (عج الله تعالی فرجه الشریف) بدنیا آمدند ، ابلیس (ل) فریاد بلندی به آسمان کشید ، که تا آن زمان اینطور فریاد نزده بود. همهء فرماندهان ابلیس جمع شدند و جویای علت شدند؛ ابلیس گفت: آخرین حجت خدا بدنیا آمد. با ظهور او ، مرگ ما فرا می‌رسد.! هرکدام ازشیاطین پیشنهادی دادند. یکی گفت؛ در کودکی او را بکشیم. ابلیس گفت: اگر او را بکشیم ، خودمان هم نابود می‌شویم (اشاره به حدیث لو لا الحجه لساخت الارض باهلها) شیاطین در آن جلسه به نتیجه نرسیدند لذا تصمیم گرفتند که سلامتی حضرت را بخطر بیندازند. هر روزه ، نه تنها من ، بنوعی باعث آزردگی قلب نازنین آن حضرت می‌گردم ؛ بلکه شیاطین هم دست بدست هم داده‌اند تا سلامتی آن مهر عالم آرا را بخطر بیندازند. ………………💠💠💠………………  https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
یک حاجت مستجاب از امام زمان حجت السلام والمسلمین رفیعی 🌹 ………………💠💠💠……………… https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❌ هتک حرمت‌ها به کلیسا ادامه دارد.. کلیسای شیطان‌پرستی کم‌شان بود، کلیسای مخصوص همجنسگراها هم راه انداختن...!؟ کلیسای سنت دیوید در تگزاس برای برگزاری جلسات همجنسگرایان و حمایت از آن‌ها اختصاص داده شد! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎥 اهتزاز پرچم عزای حضرت زهرا(سلام الله علیه) در آستانه فاطمیه در نجف https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍀 ✍ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﯾﻮﺳﻒ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﻩ ﺑﯿﻔﮕﻨﻨﺪ، ﯾﻮﺳﻒ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ! ﯾﻬﻮﺩﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ؟! ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ...! ﯾﻮﺳﻒ ﮔﻔﺖ: ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ با ﻣﻦ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﮐﻨﺪ، ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ...! ﺍﯾﻨﮏ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻂ ﮐﺮﺩ، ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ "ﻧﺒﺎﯾﺪ جز خدا ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺑﻨﺪﻩﺍﯼ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﺮﺩ..." 🦋اَلَیْسَ اللهُ بِکافٍ عَبْدِه 🌿🌺ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟ 📚ﺳﻮﺭﻩ ﺯﻣﺮ، ﺁﯾﻪ۳۶ ………………💠💠💠………………  https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍀 ♨️پیش‌بینی دقیق آیت‌الله میرباقری در سال ۱۳۹۹ از نظم نوین جهانی و حکمرانی مجازی در دوران پساکرونا 📍آندلس سازی و سیاهچال مجازی 📍انقطاع جامعه از محافل معنوی ➕راهکارهای خنثی‌سازی توطئه‌ها ✍این کلیپ را چندبار نگاه کنید؛ تا قدر علمای فرهیخته‌ و دلسوزی مثل ایشان را بیشتر بدانیم و با بهره‌مندی از چراغ رهنمودهایشان، در برابر حربه‌های بعدی دشمن غافلگیر نشویم... ⭐️«اللهم عجل لولیک الفرج»⭐️ ………………💠💠💠………………  https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍀 🔮 موضوع :حضرت موسی علیه السلام از خدا خواست تا شیطان را ببخشد. حقیقت توبه را بفهمیم 🌸 حجت الاسلام عالی ………………💠💠💠………………  https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍀 🏴 سلام لطمه دیده ▪️ فاطمیه خط مقدم ماست 🔸شروع ایام عزاداری شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را به قلب داغدار امام جهان حضرت بقية الله الاعظم (عج) تسليت عرض ميكنيم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✦‍ امام حسن مجتبی (علیه السلام) :  خداوند در آخرالزمان مردی را برمی انگیزد ... و او را به وسیله فرشتگان خود پشتیبانی می کند و یارانش را حفظ می کند... و او را بر تمامی ساکنان زمین چیره می سازد ... او زمین را از عدالت و روشنایی و دلیل آشکار پر می سازد... خوشا به حال آن که روزگار او را ببیند و سخن او را بشنود.  منبع:احتجاج ج2 ص 70 و بحارالانوار ج 52 ص 280 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌼🍃🌼🍃 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃 🌼🍃 🍃 🎇 بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ ‌🎇 🌟دعاے عهـــــد🌟🤝 🤲اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْڪُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ،🌟 💚وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیم🌟 💚 وَ رَبَّ الْمَلائِڪَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُڪَ بوَجْهِڪَ الْڪَریمِ، 💚 وَ بِنُورِ وَجْهِڪَ الْمُنیرِ، وَ مُلْڪِڪَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُڪَ بِاسْمِڪَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، 🌟 💚وَ بِاسْمِڪَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ ڪُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ ڪُلِّ حَىٍّ، 🌟 💚وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.🌟 🤲💚اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِڪَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ،🌟 💚عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، 🌟 💚وَ مِدادَ ڪَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ ڪِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا،🌟 💚وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.🌟 🤲💚 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ،🌟 💚 وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.🌟 🤲💚اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِڪَ حَتْماً مَقْضِیّاً،🌟 💚فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً ڪَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.🌟 🤲💚اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاڪْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ،🌟 💚وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُڪْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَڪَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَڪَ، فَإِنَّڪَ قُلْتَ وَ قَوْلُڪَ الْحَقُّ:🌟 💚ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما ڪَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّڪَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّڪَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِڪَ حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ🌟 💚وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِڪَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَڪَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْڪامِ ڪِتابِڪَ،🌟 💚وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِڪَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّڪَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ،🌟 🤲💚اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّڪَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ،وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِڪانَتَنا بَعْدَهُ ،🌟 🤲💚اللّهُمَّ اڪْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِڪَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.🌟 🌅اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولاے یا صاحِبَ الزَّمانِ🌅 🌅اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولاے یا صاحِبَ الزَّمانِ🌅 🌅اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولاے یا صاحِبَ الزَّمان🌅 ِ 💚اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّڪَ الْفَرج💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌼🍃 🍃🌼🍃 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃