eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
هر روز سال نو ... - هر روز سال نو ....mp3
4.61M
"خدا" روزی رسان ماست دیروز ، امروز ، فردا و همیشه او ما را دوست دارد...🌸 همه دلواپسی هایمان را به او بسپاریم و ایمان داشته باشیم در پناه او که باشیم آرامش سهم قلب های ماست❤️ سال نو میلادی مبارک انرژی😊🍃 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_5929187220958219348.mp3
8.15M
🎵 آریا 🎙 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زمانی که وارد جمعی می شوی، لباس هایت معرف تو هستند... و زمانی که خارج می شوی، افکار و سخنانت ... 👤 لئو تولستویhttps://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صبح مامان با یه سینی پر از چیزای مقوی اومد خونمون وقتی از اوضاع پرسید یکم خجالت کشیدم و گفتم خوبم.. مامان زودی رفت و به قول خودش مزاحم اولین صبح مشترکمون نشد شکمم از گرسنگی مالش میرفت اما آرمین همچنان خواب بود و هر چی منتظرش موندم بیدار شه باهم صبحونه بخوریم نشد منم یکم کاچی برای خودم ریختم تو ظرف و شروع کردم خوردن اولین لقمه رو هنوز قورت نداده بودم که با صدای آرمین از جا پریدم گفت خانم بی احساس بد نیست منتظر شوهرت بشینی باهم صبحونه بخوریما گفتم بخدا خیلی گشنم بود... خندید و گفت بس که شکمویی یه نگاه به ظرف صبحونه انداخت و سوتی کشید و گفت چه کرده مادر زن جان، چرا نموند پس؟ گفتم هرچی اصرار کردم نموند و رفت. آرمین که دید من تحمل ندارم حموم نرفت و شروع کردیم صبحونه خوردن، آرمین پشت سر هم واسم لقمه میگرفت و میذاشت دهنم منم از این رفتارش خیلی خوشم میومد و احساس میکردم بیش از حد بهم اهمیت میداد و بهم عشق میورزید تمام رفتاراش خاص بود و منو مجذوب خودش کرده بود. بعد صبحونه آرمین رفت حموم، صدای آیفون اومد زودی رفتم ببینم کیه.... دیدم خواهرای آرمین هستن تو دلم گفتم اینا دیگه اول صبحی اینجا چی میخوان..؟ آیفونو زدم و رفتم تند تند لباسمو عوض کردم، در واحد و که باز کردم اونا کل کشون اومدن داخل خواهر بزرگ آرمین همون زن داییم یه جعبه بزرگی دستش بود که داد دستم و گفت اینو مامان فرستاده برات برای جشن امروز. با تعجب گفتم جشن چی؟ گفت دختر هنوز خوابیا... خب معلومه جشن پاتختی دیگه آهانی گفتم و جعبه رو از دستش گرفتم، داخل جعبه یه لباس سبز رنگ بود دخترا اصرار داشتن زودتر بپوشمش، رفتم تو اتاق و لباسو پوشیدم، جلوی آینه خودمو برانداز کردم... واقعا بهم میومد و سلیقه مامان آرمینو تحسین کردم به محض این که رفتم بیرون دخترا هورا کشیدن و گفتن حسابی بهت میاد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
آرمین که از حموم اومد بیرون خواهراشو که دید خوشحال شد و بهشون خوش آمد گفت نگاش که به من افتاد گفت یا خدا این حور و پری از کجا پیداش شده؟ چه لباس نازی از کجا آوردی؟ گفتم خواهرات زحمت کشیدن واسه جشن امروز برام آوردن. آرمین ازشون تشکری کرد و رفت لباسشو بپوشه. جشن امروز قرار بود خونه پدر آرمین برگزار بشه زن داییم گفت اگه بخوای من موهاتو یکم مدل میدم دخترا هم آرایشت میکنن منم قبول کردم، واسه نهار آرمین زنگ زد پیتزا آوردن، بعد از اینکه خوردیم رفتیم تو اتاق که آماده شیم موهامو فر ریز کردن و دخترا یه آرایش لایت کردن برام که حسابی به لباس سبزم میومد وقتی کارمون تموم شد راه افتادیم سمت خونه پدر آرمین دخترا با ماشین زن داییم رفتن منم با آرمین. وقتی رسیدیم مادرشوهرم دم در سالن برام اسفند دود میکرد و میگفت عروس خوشگلمو چشم نزنن یه موقع.. آرمینم از حرف مادرش ذوق میکرد مهمونا فقط اقوام درجه یکشون بودن که کم کم میومدن مامان اینا هم بالاخره اومدن بعد از اینکه همه مهمونا اومدن پذیرایی شروع شد و من صدر مجلس کنار مادرشوهرم و مادرم نشسته بودم و همه بهم تبریک میگفتن مردونه هم نداشتن، آرمین و پدرش و داداششم طبقه بالا بودن که مزاحم مجلس زنونه ما نشن مادرشوهرم مدام ازم تعریف میکرد و منو به خودش میچسبوند احساس میکردم جاریم از این حرکت مادرشوهرم خوشش نمیاد و یه جوری بهم حسادت میکنه رفتاراش یجوری بود، زیاد باهام دمخور نمیشد و همیشه باهام کوتاه حرف میزد، مدل نگاه کردنش بهم از بالا به پایین بود یه جوری مغرور بود که هرکی ندونه فکر میکنه حالا از چه خانواده خفنی به دنیا اومده..! تو یه خانواده روستایی بزرگ شده بود و من از همه لحاظ ازش سر تر بودم جز تحصیلاتش با داداش آرمین تو دانشگاه آشنا شده بودن و اینکه اوایل خانواده آرمین به ازدواجشون رضایت نداشتن و قبول نمیکردن این عروسشون بشه ولی انقدر آرین داداش آرمین به خانوادش اصرار میکنه تا بالاخره قبول میکنن و میرن روستا خواستگاریش.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
+چه زیباست حکایت زندگی؛ ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از خطاهای بزرگ ما : لحظه های دلخوشی را سرسری طی می‌کنیم اما غم و اندوه را با تمام وجود زندگی می‌کنیم ! ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر در زندگی چیزی برای شکرگزاری پیدا نکردید، دستتان را روی قلبتان بگذارید آیا این تپش ارزش شکر کردن ندارد؟! ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
گاهی نصف غصه هامون ، بخاطر اینکه باور نداریم اگه خدا بخواد یه چیزی بشه عالمم نخوان ، میشه...! و اگه خدا نخواد محاله بشه.... پس غصه چی رو میخوریم...؟ ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌀جول_اوستین: یکی از دوستانم از دوران نوجوانی سیگار می کشید. او چندین بار تلاش خود را کرد که آن را کنار بگذارد، اما موفق نشد. او با خود می گفت: من هرگز نمی توانم این اعتیاد را کنار بگذارم، کار بسیار مشکلی است. یک روز یک متخصص همان چیزی را به او گفت که من به شما توصیه کرده ام. باید کلام خود را تغییر دهید، باید پیروزی را پیشگویی کنید. او شروع کرد به گفتن: من سیگار را دوست ندارم، دیگر نمی توانم بوی نیکوتین را تحمل کنم، هرطور شده است آن را ترک می کنم. او این عبارات را برای روزهای متمادی با خود تکرار کرد. حتی اگر هنوز به کشیدن سیگار تمایل داشت. او شرایط فعلی اش را توصیف نمی کرد. بلکه شرایط دلخواهش را توصیف می کرد. بعد از گذشت ۳ ماه، یک روز صبح هنگامی که قصد داشت یک نخ سیگار بکشد، احساس کرد که سیگار بو و مزه نامطبوعی می دهد. با خود فکر کرد شاید سیگار تقلبی و فاسد خریداری کرده است. از این رو بسته جدیدی خریداری کرد، اما حس او هر لحظه نسبت به سیگار بدتر و بدتر می شد. پس از گذشت چند ماه، به معنای واقعی دیگر نمی توانست بو و مزه سیگار را تحمل کند. او سیگار را برای همیشه کنار گذاشت. امروز او کاملا از اعتیادش نسبت به سیگار آزاد است. بله، قدرت کلام همواره در حال کار کردن است. کلام او بعد از گذشت چند ماه به واقعیت او تبدیل شد. در حقیقت، او از طریق کلامش آینده خود راپیشگویی کرد 🌟جول اوستین🌟 🇮🇷: https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d