فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗڪﺮﺍﺭ ﻧڪﻨﯿﻢ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ڪﻨﯿﻢ
ﺑﯽ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﻮﯾﻢ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺷﻮﯾﻢ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ
ﺩﻭﺭﻩ ﺑﺒﻮﯾﯿﻢ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻟﻤﺲ ﮐﻨﯿﻢ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ
ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ
ﺍﺣﺴﺎﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻭ ﺧﻮﺩِ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ
سلام صبح زیبایتان بخیر☕️
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
آدینه بخیر... - آدینه بخیر....mp3
5.44M
صبح آدینه تون بخیر❄️☃️🌧🤍
#رادیو انرژی😇😊🌱
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️ارامش نسیم عشقی است
که هر لحظه
در هوا جاریست
,کافیست پنجره دلت را
کمی بگشایی,
سلام صبح زمستانی تون بخیر ☕️❄️
روزتون مملو از ارامش 😇
در اغوش امن رحمت الهی باشید.. 😊❄️
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون بخیر😍
روزتون پر امید...☺️
بریم صبحونه😋😊
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌺🍃هرصبح یک #حدیث زیبا وکاربردی در سبد احادیث🍃🌺https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خدایا...ما به دیدن معجزه های تو
در لحظهی ناامیدی، محتاجیم
خدايا، مرا راهي ده
كه فقط به در خانه ی تو برسم
دستي ، كه فقط در خانه تورا بزنم
نگاهی كه جز رو ی تو نبینم
وگوشي كه جز صدای تو نشنود.✨💖
•┈••✾•🦋•✾••┈•https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
•┈••✾•🦋•✾••┈•
#قسمت_بیستو_دو
آرمین عصبی رفت تو اتاق خواب منم پشت سرش رفتم
داشت تند تند لباساشو عوض میکرد و بدون هیچ حرفی منو کنار زد و رفت
وقتی میخواست از در خارج بشه گفتم اگه امشبم دیر بیای میرم به بابات چغلیتو میکنم تا سر از کارت دربیارم
گفت جرات داری از این غلطا بکن مثه چیز پشیمون میشی
گفتم امتحانش مجانیه میتونی امشبم دیر بیای اونوقت میفهمی میرم خونه بابات یا نه
جوابمو نداد و با غیض درو بست،
درمونده رو مبل وا رفتم و به این فکر کردم که این بهترین راهه
میدونستم آرمین از پدرش خیلی حساب میبره و احترام زیادی براش قائله، محاله رو حرفش حرف بزنه
فقط از خدام بود امشبم دیر بیاد، اونوقت بارشو پیش باباش میبستم...
منه احمق چرا تا الان به فکرم نرسید که زودتر به باباش بگم!
تو ذهنم واسش خط و نشون میکشیدم که یهو با صدای تلفن از جا پریدم،
مادرشوهرم بعد از سلام و احوال پرسی کلی گله کرد که چرا کم بهشون سر میزنیم و بعدش هم گفت فردا شب عروسی خواهرزادشه و خاله تاکید کرده حتما بریم،
مادرشوهرم گفت خودم شخصا به آرمین زنگ میزنم که یه فردا شب و بیمارستان نره و بیاد عروسی چون اگه نیاد خاله بهش برمیخوره
منم خوشحال که بالاخره بعد مدت ها قراره برم عروسی و یکم حال و هوام عوض شه
برای مدتی بیخیال فکر کردن به آرمین شدم و تصمیم گرفتم برم لباس مناسبی برای فردا شب بخرم و نوبت آرایشگاه هم بگیرم، میخواستم فردا شب بین اقوام آرمین خوب و شایسته به نظر بیام.
از گشنگی شکمم به قار و قور افتاده بود، یه صبحونه سرسری خوردم و زود اماده شدم و رفتم دنبال مامان، اخه خرید تنهایی بهم نمیچسبید
با مامان مرکز خریدها رو متر میکردیم که بعد کلی گشتن بالاخره یه لباس قشنگی چشممو گرفت، مامان هم نظرش مثبت بود و میگفت لباسه بهت میاد،
یه لباس فیروزه ای که جنسش از مخمل بود و یقه اسکی.. کنار پاش هم یه چاک داشت
میدونستم آرمین زیاد براش مهم نیست لباسم پوشیده باشه یا باز، واسه همین لباسو خریدم.
برای مامان هم به سلیقه خودش یه دست کت و دامن زرشکی شیکی خریدم.
بعد از خرید پاهام از شدت خستگی ذوق ذوق میکرد، هرچی به مامان اصرار کردم که نهار و بیرون بخوریم گیر داده بود که غذای بیرون سمه، من قرمه سبزی بار گذاشتم بریم خونه ما بخوریم، به ناچار قبول کردم و رفتم خونشون...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_سه
بعد از اینکه تا خرخره خوردم یکم دراز کشیدم از بس خسته بودم حتی زحمت نکشیدم سفره رو جمع کنم، الهه بدبخت دست تنها یه عالمه ظرف شست و اومد کنارم نشست و خواست سر صحبتو باز کنه که سعید صداش زد و رفت
تو دلم گفتم لابد سعید میخواد خواب نیمروزیشم در کنار الهه خانم باشه
حسرت میخوردم که شوهر من چرا اینطور نیست.. اون موقع بود که فهمیدم پول خوشبختی نمیاره، درسته نبودش بدبختیه ولی وقتی مردت بهت محبت نکنه و حس و عاطفه ای در کار نباشه مثه مرگ تدریجیه و ذره ذره آب میشی اما کاری از دستت ساخته نیست
برای رهایی از فکر و خیال پا شدم بدون اینکه کسی رو بیدار کنم سوار ماشین شدم و زدم به جاده
یکم که سرعت رفتم حالم بهتر شد،
رفتم آرایشگاهی که همیشه میرفتم، میدونستم کار آرایشیشم خوبه، یه نوبت واسه فردا گرفتم و اومدم بیرون.
بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم، تنهایی خیلی بهم فشار میاورد، دلم یه همدم میخواست.. حتی شده یه دوست، اما تو ذاتم خیانت کردن نبود..
هرگز به خودم اجازه فکر کردن بهش هم نمیدادم، من حتی به داشتن یه دوست صمیمی دختر راضی بودم ولی نمیدونستم چرا تا این سن حتی یدونه دوست هم نداشتم
تنها مربیم بود که گاهی اوقات بهم زنگ میزد و احوالمو میپرسید وگرنه دوست دیگه ای نداشتم
تقصیر خودم بود که با کسی گرم نمیگرفتم، کلا از بچگی هم با همه دیر میجوشیدم و زیاد با کسی دمخور نمیشدم.
کلافه ماشین رو بردم تو پارکینگ و با بی میلی رفتم خونه
از در و دیوار خونه تنهایی و بی کسی میبارید، اشکم دراومد و نشستم به حال خودم گریه کردم که با وجود داشتن همسر تنها بودم..
دلم واسه بی کسیم سوخت، کاشکی یه خواهر داشتم..
از بس گریه کردم همونجا بی حال شدم و خوابم برد
با تکون های دست کسی از خواب بیدار شدم
وقتی چشمامو باز کردم آرمینو دیدم که نگرام بالا سرم نشسته بود و گفت یعنی جا قحطه که رو این سرامیکای سرد خوابیدی؟! حالت خوبه؟
با کرختی از جام بلند شدم و گفتم ساعت چنده؟
گفت شیش عصره..
ابروهام پرید بالا و با تعجب گفتم چه عجب زود اومدی..؟!
گفت اره دیگه کار خاصی نداشتم اومدم که تنها نباشی.
پوزخندی به حرفش زدم و تو دلم گفتم اگه تهدیدت نکرده بودم امشبم نمیومدی..
آرمین کمکم کرد بلند شم گفت تا میرم حموم یه شام مشتی درست کن که گشنمه..
زیر
لب گفتم الهی کوفت بخوری...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_چهار
دست و دلم به شام درست کردن نمیرفت واسه همین یه املت ساده گذاشتم جلوش، اونم مثه قحطی زده ها با ولع میخورد..
حین خوردن گفتم فرداشب عروسی دختر خالت دعوتیم میای که انشالله؟
گفت اره مامان بهم زنگ زد، فردا زودتر مطبو تعطیل میکنم
گفتم من ظهر نوبت آرایشگاه دارم، نهار نمیرسم درست کنم مثه همیشه بیرون بخور
اونم سری تکون داد و چیزی نگفت
بعد خوردن شام، آرمین به ظاهر داشت تلوزیون میدید اما سرش تو گوشی بود
خیلی دلم میخواست بدونم با کی حرف میزنه اما نمیشد برم بالا سرش چون تیز بود و میفهمید،
چایی رو گذاشتم جلوش و گفتم بفرما..
حتی سرشم بلند نکرد، به گمونم اصلا نشنید من حرف زدم
اونقد غرق بود که متوجه نشد، منم با داد گفتم آرمییین..
اونم دو متر از جاش پرید و گفت ااا چته تو چرا داد میزنی ترسیدم..
گفتم خیلی صدات زدم ولی جواب ندادی
گفت خب دارم با همکارام حرف میزنم ای بابا..
گفتم خوبه این همکارات هستن که هر چیزی شد اونا رو بهانه کنی.. خدا خیرشون بده!
با تعجب گفت چی میگی تو به همه چیز شک داری، خب کار دارم
بعدم گوشیشو پرت کرد رو مبل کناری و گفت بیا اصن دست بهش نمیزنم خوبه؟
با بیخیالی شونه هامو بالا انداختم و گفتم مهم نیست شما به کارات برس..
بلند شدم برم که دستمو کشید و منو گرفت تو بغلش و گفت انقد حساس نباش خانم خوشگله.. من جز تو کسی رو نمیبینم..
تو بغلش حس خوبی نداشتم، برای رهایی از دستش گفتم ولم کن بذار برم لباسی که برای فردا شب خریدم و بیارم نشونت بدم
آرمین که دید دلخوریم رفع شده حلقه دستاشو باز کرد منم زودی پاشدم رفتم تو اتاق لباسو از کاورش در اوردم و بردم نشون آرمین دادم،
اونم گفت خب میپوشیدی تو تنت ببینم..
گفتم نه دیگه بذار واسه فردا شب
آرمین با دقت لباس رو بررسی میکرد و گفت نه سلیقه تم خوبه، مطمئنم فردا شب از عروسم خوشگل تر به نظر میرسی..
از هندونه هایی که میذاشت زیر بغلم حالم بهم میخورد، احساس میکردم همش داره نقش بازی میکنه و حرفاش از ته دلش نیست!
لباسو دستم داد و خودشم از جاش بلند شد و گفت خب دیگه من برم بخوابم فردا باید زودتر برم
منم چون حوصلشو نداشتم خوشحال شدم که زودتر از جلو چشمام محو میشه..
آرمین که رفت خوابید، منم وسایلای روی میز رو داشتم جمع میکردم که چشمم افتاد به گوشی آرمین....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_پنج
گوشیشو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه، تو حیاط خلوت مشغول رمز زدن بودم،
هر رمزی میزدم باز نمیشد، آخرش گوشیش قفل کرد بس که پین اشتباه زدم
یهو دیدم صدای آرمین میاد که صدام میزنه..
منم گوشیو انداختم تو یکی از گلدونا و بدو بدو رفتم تو هال گفتم بله
گفت تو گوشی منو ندیدی؟
گفتم نه من مشغول مرتب کردن آشپزخونه ام نمیدونم گوشی تو کجا بوده..
آرمین کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت مطمئنم رو مبل گذاشتم..!
اون مشغول جابه جا کردن مبل ها بود، منم دل تو دلم نبود که یه موقع زنگ نزنه به گوشیش اونوقت صداش بیاد و پیداش کنه
مطمئنا میفهمه کار من بوده..
از استرس زیاد کف دستام عرق کرده بود..
آرمین عصبی نگام کرد و گفت تو چرا مثل میخ ایستادی اونجا؟! بیا کمک کن دنبالش بگرد
منم رفتم دونه دونه زیر مبل ها رو نگاه کردم و گفتم شاید بردی تو اتاق خواب..
گفت نه اونجا هم دنبالش گشتم نیست.. انگار آب شده رفته تو زمین..
داشت میرفت سمت آشپزخونه که گفتم من تو آشپزخونه دنبالش میگردم، توام تو هال بگرد
اونم باشه ای گفت و راهشو کج کرد سمت هال
نفس راحتی کشیدم و تو آشپزخونه الکی دور خودم میچرخیدم که دیدم آرمین تلفن خونه رو برداشت..
سریع رفتم در حیاط خلوتو کیپ بستم و خودمم رفتم تو هال
اون مرتب داشت به گوشیش زنگ میزد و زیر لب میگفت لامصب حتما رو سایلنته..
بعد نیم ساعت که دید گوشیش پیدا نمیشه ناامید رفت خوابید، منم حسابی دلم خنک شد
وقتی از خوابیدنش مطمئن شدم رفتم گوشیو از حیاط خلوت آوردم و پاورچین پاورچین رفتم تو اتاق خواب و آروم گوشیو گذاشتم زیر تخت، خودمم رفتم کنارش خوابیدم، به ثانیه نکشید خوابم برد.
صبح از سر و صدای آرمین بیدار شدم، منو که دید گفت بالاخره گوشیمو پیدا کردم.. لامصب نمیدونم چطوری رفته بود زیر تخت..
گفتم بس که حواس پرتی..
آرمین شاد و سرحال تند تند صبحانه شو خورد و رفت سرکارش.
بعد خوردن صبحانه رفتم دوش گرفتم و موهامو صاف کردم که تو آرایشگاه زیاد معطل نشم
کارم که
تموم شد وسایلمو برداشتم و با آژانس رفتم آرایشگاه، چون آرمین گفته بود شب خودش میاد دنبالم.
آرایشگاه خیلی شلوغ بود ولی بخاطر اینکه من بیشتر بیعانه داده بودم کارمو زودتر شروع کردن
نزدیک غروب بود که کارم تموم شد، سریع به آرمین زنگ زدم که بیاد دنبالم که انگار اونم آرایشگاه بود و گفت تموم شد میام
منم از بس حوصلم سر رفته بود هی میرفتم جلو آینه قدی و خودمو برانداز میکردم،
آرایشم خیلی به لباسم میومد و از خودم کاملا راضی بودم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_شش
بالاخره آرمین بعد کلی معطل کردنم اومد دنبالم،
حسابی خوشتیپ کرده بود و یه کت شلوار نیلی رنگ پوشیده بود که بهش میومد، موهاش رو مدل خاصی زده بود که مطمئنا امشب دخترا ازش چشم برنمیداشتن..
آرمین که منو دید گفت چقدر خوشگل و جذاب شدی..
منم پشت چشمی نازک کردم و گفتم من خوشگل بودم
اونم خندید و گفت بر منکرش لعنت..
بعد یک ربع رسیدیم باغ، آرمین ماشینو گوشه ای پارک کرد،
وقتی خواستم پیاده بشم کنار پام یه چیز براق دیدم..
خم شدم برش داشتم دیدم یه ناخن مصنوعیه..!
آرمین از بیرون صداشو بلند کرد که شیوا چرا پیاده نمیشی؟ زود باش دیر شد..
ناخن رو گذاشتم تو کیفم، با حال منقلب پیاده شدم، کلا همه چی خورده بود تو برجکم ولی اصلا جلوی آرمین چیزی بروز ندادم..
وقتی داخل باغ شدیم، خاله و مادرشوهرم اومدن استقبالم،
داخل رختکن که شدم باز ناخن رو از کیفم دراوردم، یه ناخن با رنگ مسی براق یعنی مال کیه؟ کی سوار ماشین آرمین شده؟!!
داشتم از فکر زیاد دیوونه میشدم که زن داییم اومد داخل و گغت دختر تو اینجایی؟ من و مامان داریم دنبالت میگردیم، زود مانتو دربیار بیا پیشمون..
گفتم باشه الان میام، زن دایی که رفت ناخنو انداختم تو کیف و مانتومو دراوردم و رفتم بیرون.
مادرشوهرم با نگاهی سرشار از رضایت نگاهم میکرد و هی ازم تعریف میکرد، اما من تو حال و هوای خودم بودم، اصلا نمیفهمیدم دور و برم چه خبره..
فکر اون زن مثل خوره افتاده بود به جونم، دلم میخواست با دستای خودم خفش میکردم اون زنه کثافتی که به شوهرم نزدیک شده بود و میخواست زندگیمو خراب کنه...
خیلی وقت بود به آرمین مشکوک شده بودم اما فکر نمیکردم اون شک هام به واقعیت تبدیل بشه..!
امشب تکلیفمو با آرمین روشن میکنم، دیگه یک دقیقه ام دلم نمیخواست باهاش زندگی کنم،
من یک سال و نیم با تنهایی ساختم و خیانت نکردم ولی اون منو نادیده گرفت..
چشمام پر اشک شده بود، از سر جام بلند شدم و رفتم ته باغ اونجا پرنده هم پر نمیزد دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم با صدای بلند گریه کردم..
میدونستم تمام آرایشم بهم میریزه اما دست خودم نبود دلم پر بود اگه گریه نمیکردم خفه میشدم..
یهو صدای مردی اومد که گفت کسی اونجاست؟
ترسیدم و خودمو لای بوته ها قایم کردم، قلبم مثل گنجشک میزد، از ترس در حال سکته بودم..
صدای پای مرد هر لحظه نزدیک تر میشد تا جایی که احساس کردم فقط یه قدم باهام فاصله داره...
نفسمو حبس کردم که...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_هفت
نفسمو حبس کردم که بالاخره بعد چند دقیقه توقف از اونجا دور شد
وقتی کامل دور شد از پشت بوته ها خارج شدم و بدو بدو رفتم سمت سالن،
رفتم تو رختکن و نگاهی به خودم تو آینه انداختم، آرایشم کلا بهم ریخته بود و زیر چشمام سیاه شده بود، خوب بود کیف لوازم آرایشمو اورده بودم
زیر چشمامو پاک کردم و با بی میلی آرایشمو تمدید کردم ولی سرخی چشمام هنوز مشخص بود
یکم صبر کردم بعد دوباره برگشتم بیرون و رفتم سمت میز مادرشوهرم اینا،
جاریمم انگار تازه رسیده بود و مشغول خوش و بش با مادرشوهرم بود که دیدم خواهرشم باهاشه.. همون منشی آرمین.. رفتم جلوتر میخواستم یکم باهاش صمیمی شم و بهش بگم آرمین تو مطبش رفت و امد مشکوکی با کسی نداره یا مثلا زنی مدام نمیاد پیشش..؟
رفتم جلو و سلام کردم، با احترام دستشو آورد جلو، همینکه دستشو گرفتم دیدم ناخنش خیلی آشنا میزنه...
یهو تو ذهنم اومد ناخنش دقیقا مثل همون تک ناخنی که تو ماشین آرمین افتاده بود...
با عصبانیت اون یکی دستشو گرفتم و دیدم که یکی از ناخن هاش کنده شده...
گفتم ناخنتون کو ها؟
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم، صدامو بردم بالا و گفتم هرزه کثافت با چه جراتی سوار ماشین شوهر من شدی هااا؟؟
دختره که هول کرده بود گفت خانم اشتباه میکنید من سوار ماشین شوهرتون نشدم..
همه دورمون جمع شده بودن، گفتم آهای مردم این دختره هرزه شوهرمو از راه به در کرده، من امشب اتفاقی ناخن مصنوعیشو تو ماشین شوهرم دیدم...
گفتم بگیرنش تا برم ناخن رو بیارم، با دو رفتم ناخن رو از ت
و کیفم دراوردم و به همه نشون دادم..
مادرشوهرم از چشماش خون میبارید... رفت و یه چک خوابوند تو گوش دختره و فحشش داد
جاریم با تعجب به خواهرش نگاه میکرد، باورش نمیشد که حرفام حقیقت داشته باشه..
منم با عصبانیت به سمتش حمله کردم، با مشت میکوبیدم به سر و صورتش که اشکش دراومده بود و گفت شوهرتون خودش ازم درخواست کرد، اون بود که از تو خوشش نمی اومد، منو عقد کرد...
با حرفش دستام تو هوا خشک موند... گفتم عقد..؟؟ تو زنشی؟
گفت بله الانم ازش حامله ام...
با حرفش دیگه نایی برام نموند، مثل دیوونه ها داد میزدم و بهش بد و بیراه میگفتم، خواهرشوهرام گرفته بودنم و اوناهم پا به پای من گریه میکردن و میگفتن اروم باش...
دست و پام از شدت عصبانیت میلرزید، حالم خیلی خراب بود، انگار به یکباره داغ گذاشته بودن رو دلم.. تمام وجودم میسوخت و زجه میزدم اخه نامرد چی واست کم گذاشتم..؟ چی از این دختره هرزه عملی کم داشتم....؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_هشت
همهمه ای تو عروسی به پا شده بود، من از بس زجه زده بودم رو دست های زن دایی بی حال افتاده بودم..
کم کم چشمام سیاهی رفت و بعدش دیگه هیچی متوجه نشدم...
با احساس سوزش تو دستم بیدار شدم، مامانو نگران بالاسرم دیدم، وقتی دید چشمام بازه شروع کرد به گریه کردن و گفت بمیرم برات دخترم... تو جوونی سیاه بخت شدی...
مامان داشت همینطور گریه میکرد من اما اشکم خشک شده بود و به نقطه ای خیره بودم، تو فکر این بودم که چطور بهم خیانت شد..؟!
اصلا باورم نمیشد تا اینجا پیش رفته باشن و دختره حامله باشه..!
آرمین عوضی بی چشم و روییشو در حقم تموم کرده بود..
رو به مامان گفتم شما از کجا با خبر شدین؟
گفت زن داییت دیشب بهم زنگ زد که آوردنت بیمارستان ماهم سراسیمه اومدیم تا نزدیک صبح پیشت موند مادرشوهرتم چند بار زنگ زده حالتو پرسیده اونا خیلی شرمنده ان و باورشون نمیشه پسرشون چنین کاری کرده باشه... الهی گور به گور شه که دخترمو به این روز انداخت.. مادر رو دلت نزار طلاقتو ازش میگیریم مرتیکه بیشعور تا دیگه از این غلطا نکنه..
گفتم این وسط فقط من زندگیم نابود شد اون که از خدا خواسته با اون دختر هرزه زندگی میکنه..
با این حرفم شروع به گریه کردم، مامان هم با دیدن اشکام باز زد زیر گریه و بد و بیراه گفتن به آرمین..
الهه و سعید اومدن داخل مارو که تو اون وضعیت دیدن خیلی چهرشون تو هم رفت
مامان رو به سعید گفت الهه رو چرا اوردی اینجا واسش خوب نیست..؟
سعید گفت والا نتونستم چاره اش کنم نگران حال شیوا بود و گفت حتما میخوام بیام..
با تعجب گفتم مگه الهه چشه؟
مامان گفت میخواستم خیر سرم امروز بهت بگم، خودمونم دیروز فهمیدیم که الهه حامله است..
با بی حالی تبریکی بهشون گفتم، سعید خیلی عصبی بود و گفت پدرشو درمیارم میخوام دوستامو جمع کنم دسته جمعی بریزیم سرش کتکش بزنیم...
مامان گفت اوا خاک به سرم میخوای ازت شکایت کنن بندازنت زندان؟؟ ول کن دردسر درست نکن.. همینکه طلاق خواهرتو ازش بگیریم درس بزرگی بهش دادیم..
سعید گفت نه اینجوری ادب نمیشه باید گوشمالی بهش بدیم تا بفهمه چه غلط زیادی کرده..
من ته دلم از کاری که سعید میخواست بکنه خوشحال بودم و دلم میخواست انقد بزننش که صدای سگ بده ولی از ترس مامان که دعوام کنه حرفای سعیدو تایید نکردم.
الهه سعی داشت دلداریم بده ولی زخم دل من با چهارتا کلمه خوب نمیشد... باید تقاص کاری که باهام کرد رو پس بده نمیزارم به آب خوش از گلوی خودش و منشی هرزه ش پایین بره، دلم میخواست زودتر از بیمارستان مرخص شم اما دکتر گفت بخاطر شوک عصبی که بهت وارد شده باید یه روز دیگه اینجا بمونی....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_نه
کلافه رو تخت نشسته بودم، مامان رفته بود خونه کمی استراحت کنه و من تنها مونده بودم
فکر و خیال دیوونم کرده بود، انگار یکی داشت روحمو جونمو سوهان میکشید
اونایی که خیانت و تجربه کردن میفهمن چی میگم.. مثل کسی بودم که کاخ آرزوهاش به یکباره فرو ریخته بود
از حس و حالم نگم که خیلی وحشتناک بود.. از شدت درد و اندوه نفس تنگی گرفته بودم
آرمین بیشعور حتی نیومده بود که کارشو توجیه کنه، خودشو گم و گور کرده بود، شایدم با زن عقدیش جیم زده بودن و الان داشتن به خوبی و خوشی جایی زندگی میکردن و میگفتن گور بابای شیوا..
انقد از ته دل نفرینشون کرده بودم که مطمئن بودم خدا صدامو بلخره میشنوه..
مامان نزدیک عصر با یه ع
المه خوراکی اومد، هرچقدر بهم اصرار کرد فقط تونستم چند تا قاشق بخورم، اصلا میلم به غذا نمیرفت
دکتر که اومد بالا سرم یه مشت دارو نوشت و توصیه کرد آروم باشم بعدم مرخصم کرد.
مامان زنگ زد سعید اومد واسم لباس اورد و کارهای ترخیصمو انجام داد و بعد دو ساعت همه راه افتادیم سمت خونه.
به محض رسیدنمون الهه واسم اسپند دود کرد، بهش پوزخند زدم و تو دلم گفتم اینم دلش خوشه، خوش به حالش چه زندگی آروم و خوبی داشت، الانم که با وجود اومدن بچه خوشبخت تر شده.. کاشکی زندگی منم اینطور بود..
مستقیم رفتم تو اتاق و به مامان گفتم میخوام تنها باشم و کسی نیاد تو اتاق.
رو تخت دراز کشیدم و باز رفتم تو فکر، دلم میخواست فردا به بهانه جمع کردن وسایلم میرفتم خونه اش و میفهمیدم اون منشی هرزه شم اونجا هست یا نه؟
تو همین فکرا جولون میزدم که یکی به در زد و قبل از اینکه من اجازه داخل شدن بهش بدم درو باز کرد... دیدم زن دایی هست،
سریع از جام بلند شدم که گفت راحت باش شیوا جان، بخدا شرمندتم روم نمیشه تو چشمت نگاه کنم ولی بخدا ما روحمونم خبر نداشت، وضعیت خونه بابام خیلی بده، مامان دو روزه افتاده تو رخت خواب اصلا حالش خوب نیست، بابامم در به در دنبال آرمین، انگار آب شده رفته تو زمین، همه از کاری که کرده تو شوک ایم.. اصلا باورمون نمیشه آرمین با آبرومون اینطور بازی کرده، مخصوصا من که از خجالت تو فامیل شوهرمم نمیتونم سر بلند کنم...
با صدایی گرفته گفتم زن دایی شما تقصیری ندارین که بخواین خجالت بکشید، مقصر آرمینه و اون باید تقاص کاری که کرد پس بده، اون زندگیمو نابود کرد..
تو اوج جوونی خوردم کرد، منشی عملیشو به من ترجیح داد، اون یه مرد عقایدش سسته...
من هرگز نمیخوام ببینمش، همین روزا که حالم بهتر شه میرم دادگاه و کارو یه سره میکنم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سی
زن داییم با شنیدن حرفام بغلم کرد و گریه کرد و گفت اگه میفهمیدم اینطور میشه عمرا باعث وصلت شما دوتا میشدم، کاشکی زبونم لال میشد و تورو به آرمین معرفی نمیکردم..
از دستش خیلی دلخورم، منو جلوی خانواده شوهرم سکه یه پولم کرد..
مامان اومد ما رو از هم جدا کرد و رو به زن داییم گفت ما از تو دلخور نیستیم تقصیر تو نیست، بعضی مردا ذاتشون خرابه..
زن دایی یکم دیگه نشست و رفت، هرچی الهه و مامان اصرار کردن برم شام بخورم قبول نکردم
روزها میگذشت و من روز به روز افسرده تر میشدم،
دقیقا یک ماه از اومدنم به خونه بابام میگذشت اما خبری از آرمین نبود و بابامم اجازه نمیداد برم اون خونه کذایی و وسایلامو بیارم
از زن دایی شنیده بودم که آرمین عوضی داره با زنش زندگی میکنه و با خانوادش قطع رابطه کرده، باباش گفته حق نداره اسمشو به زبون بیاره و گفته بود پسری به اسم آرمین نداره..
من واقعا به وسایلام نیاز داشتم واسه همین دور از چشم بابا به زن داییم گفتم بره خونه آرمین و وسایلای ضروریمو بیاره.
نزدیک غروب زن دایی با یه چمدون بزرگ از وسایلام اومد و گفت هر چه سریع تر برای طلاقت اقدام کن، آرمین با زنش زندگی خوبی داره و اصلا تو براش مهم نیستی که تا الان خبری ازت نگرفته...
با حرفای زن دایی بغض بدی تو گلوم نشست که راه نفسمو گرفت
همونجا از ته دل از خدا خواستم که زندگیشون مثل زندگی من ویرون شه...
با پدرم صحبت کردم که میخوام زودتر دادخواست طلاق بدم
بابامم زود موافقت کرد، هرچند میدونستم از درون نابوده و جلوی من حفظ ظاهر میکنه..
خوب میدونستم بابا روی آبروش خیلی حساسه و حالا داماد عوضیش کاری کرده بود که جلوی فامیل خورد و خفیف شیم و همه با ترحم نگاهم میکردن و به قول مامان یه عالمه دشمن شاد کردم..
من دیگه از زندگی بریده بودم، هیچی واسم مهم نبود..
سعید و الهه اصرار داشتن که منو ببرن پیش روان پزشک اما من برام فرقی نداشت از این حال و هوا دربیام یا نه..
خیلی زود کارای دادخواست طلاق رو انجام دادیم و احضاریه فرستادن برای آرمین.
هفته دیگه اولین جلسه دادگاهمون بود، از روبه رو شدن باهاش واهمه داشتم..
هنوز باورم نمیشد چه بلایی سرم آورده... کاری باهام کرده بود که یه شبه شکسته شده بودم، کمر بابام از غصه من خم شده بود و کار هر روز و شب مادرم گریه و نفرین بود..
میدونستم خدا جای حق نشسته و به زودی تقاص کارشو پس میده، اما فکر انتقام از سرم بیرون نمیرفت....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_5962833204481100794.mp3
5.18M
#آهنگ هشت بعدی
#پاپ
🎙 #آرون افشار
🎵 #جانم باش
باهدفون یا هندزفری گوش دهید🎧🎧
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_5960581404667415470.mp3
4.32M
#آهنگ هشت بعدی
#پاپ
🎙 #علیرضا طلیسچی
🎵 #زندگی جونم
باهدفون یا هندزفری گوش دهید🎧🎧
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🏡🕊📸☀️ آنجا که سفرهاش بوی عشق میدهد ؛ خانه مادر است.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🏡❣☀️امروز رو یادتون نره سر زدن به خونه پدر مادر رو...
🍃🏡❣☀️دعای پدر و مادر رو داشتن یعنی همه سعادت و خوشبختی👌😍.
🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃
#ایرانِزیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸ایرانِزیبا🌸🍃
🍃🌸🕊☀️نمایی متفاوت از نقش و رنگ در نقشِ جهانِ اصفهانِ بی همتا...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🎼☀️و آوایی هم نوا با نقش زیبای بنای مسجد جامع..
🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿
#ایرانِزیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️زندگی زیباست چشمی باز کن
❄️گردشی در کوچه باغ راز کن
❄️هرکه عشقش درتماشا نقش بست
❄️عینک بد بینی خود را شکسـت..
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
غصه نخور جانم؛ خدا از تاریکی های روزگار برات نور و روشنایی میآفرینه
شبت بخیر عزیزم ✨
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#دل نوشت 🌿
ادامه بده، حتی اگر هیچکس حواسش به زانوهای خسته و ابرهای گرفتهی آسمان تو نبود. حتی اگر هیچکس نفهمید که چقدر کم آوردهای و داری لابلای لبخندهات، چه اندوه عظیمی را حمل میکنی. حتی اگر خودت را تنها و آسیبپذیر حس میکردی و دیگران فقط نگاه میکردند. ادامه بده، چون این مسیر توست و در انتها این تویی که طعم رضایت و خوشبختی را میچشی و دیگران فقط نگاه میکنند.
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#یادبگیریم👌
۱۰ کاری که نباید در بحث انجام داد :
۱. فرار نکنید!
۲. میون حرف هم نپرید!
۳. به همدیگر توهین نکنید!
۴. تهدید به رفتن از رابطه نکنید!
۵. بچهها رو قاطی بحثهاتون نکنید!
۶. اگر حرف بدی زد، شما حرف بدتری نزنید!
۷. بیش از حد از ناراحت شدن طرف مقابل نترسید!
۸. به جای اهمیت به حاشیه، روی حل مسئله تمرکز کنید!
۹. از در میون گذاشتن احساسات و نیازهاتون چشمپوشی نکنید!
۱۰. با پیش کشیدن بحثهای قدیمی، مشکل اصلی و فعلی را فراموش نکنید!
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
« يتولاكَ اللهُ بينما تظُنُّ أنكَ بمفردِكَ🤍🕊 »
- هنـگامی که فکـر میکنی تنـهایی خُـدا از تو مـراقبت میکند ^^
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#شکرگزارباشیم♥
خدایا شکرت!
واسه شبای که فکر نمیکردیم صبح بشه...
واسه عزیزانمون که هر روز سلامتیشونو میبینیم...
واسه رفیقامون که تو دنیای هزار رنگ اونا یه رنگه نابن...
واسه بودنت کنار شکر خدا جووونم....
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلامتی اونایی کہ
عشقشون خداست
شبا به خدا شب بخیر میگن
و صبح با یاد خدا
از خواب بیدار میشن
سلامتی اونایے کی کہ غیر از خدا
کسے رو ندارن
“شبتون در پناه خداے مهربان”💫💥
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
من تنها بنده ام،
تو خود گفتی ادعونی استجب لکم،
بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را،
خدایا 🙏
خیلی ها نیاز به اجابت دارند،
این شب ها که
هوای دل خیلی ها گرفته و ابری است😔
یاری برسان ای رَبَّ بی همتا🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
امشب از خدا❣
برایت من چنین خواستم
دلت آرم ، تنت سالم😇
دعایت مستجاب 🙏
عاقبتت بخیر ✨
الهی آمین ✨🙏
شبتون به نور خدا روشن ✨🙏
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d