eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
25.6هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
"رشوه گرفتن به قدرى عادى بود كه در هيچ كشورى مانند ايران تا به اين حد علنى و بدون خجالت نيست! ايران مملكتى است كه در آن بدون صرف پول نميتوان يك قدم هم برداشت..." به نقل از رابرت گرات واتسن؛ كه زمان فتحعلى شاه قاجار را نقل ميكند! انگار همين الان رو گفته😑 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
این وسیله ترسناک اسمش فورسپس هست و اسه کشیدن دندون سال دهه 1860. پیچ تو دندون دردناک پیچ می شد تا راحت تر اونو بگیره که همراه باهاش ریشه هم بیرون بیاد.‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
کشف مومیایی‌هایی با زبان‌هایی از طلا! 🔹‌باستان‌شناسان مصری با کاوش در بخشی از گورستان «قویسنا» در استان «منوفیه» چند مومیایی کشف کردند که در دهان‌شان زبان‌هایی از جنس طلا قرار داشت. 🔹مصریان باستان به این دلیل زبانی از جنس طلا در دهان مومیایی قرار می‌دادند که فرد متوفی بتواند در جهان پس از مرگ با «اُزیریس»، ایزد جهان زیرزمین و زندگی پس از مرگ در اساطیر مصر باستان ارتباط برقرار کند! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
نمی‌دانم تابستان چه سالی ملخ به شهر ما هجوم آورد. زیان‌ها رساند. من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادی‌ها شدم. راستش را بخواهید حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم. وقتی میان مزارع راه می‌رفتم، سعی می‌کردم پا روی ملخ‌ها نگذارم. اگر محصول را می‌خوردند پیدا بود که گرسنه‌اند. منطق من ساده و هموار بود. اگر یک روز طلوع و غروب خورشید را نمی‌دیدم گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت. من سال‌ها نماز خوانده‌ام. بزرگترها می‌خواندند، من هم می‌خواندم. در دبستان ما را برای نماز به مسجد می‌بردند. روزی در مسجد بسته بود. بقال سرگذر گفت : "نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید ! مذهب شوخی سنگینی بود که که محیط با من کرد و من سال‌ها مذهبی ماندم، بی‌آنکه خدایی داشته باشم ! « سهراب سپهری » « هنوز در سفرم » https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‌‌ ، بنیانگذار محمدرحیم متقی ایروانی که فارغ‌التحصیل رشته حقوق دانشگاه تهران بود در سال ۱۳۳۰ کارخانجات کفش ملی را بنیان گذاشت. کفش ملی در سراسر ایران حدود ۳۳۰ شعبه داشت و بیش از ۱۱ هزار کارگر و کارمند در گروه صنعتی این کارآفرین برجسته ایرانی به کار مشغول بودند. تولیدات این کارخانه‌ها بعدها به اروپای شرقی و اتحاد شوروی صادر می‌شد و یکی از برندهای اصلی اقتصاد ایران بود. رحیم ایروانی یکی از بزرگترین کارآفرینان تاریح معاصر ایران شناخته می‌شود. او بین سال‌های ۱۳۳۵ تا ۱۳۵۷ بیش از ۵۰ شرکت تأسیس کرد. بیش از ۲۵ واحد از این شرکت‌‌‌ها در زمینه تولید انواع کفش با شرکای خارجی و داخلی فعالیت داشتند. تمام این شرکت‌ها چند ماه پس از انقلاب مصادره شدند. او پس از آن راهی آمریکا شد و حرفه کارآفرینی خود را در آنجا پی گرفت. در ایالت جورجیا «پارک صنعتی کامن ولث» ایجاد کرد. کارخانه کفش و چرم‌سازی را در شهر در ایالت ماساچوست آمریکا و سپس کارخانه کفش را در بنیان گذاشت. آقای ایروانی در بهمن ۱۳۸۴ در سن ۸۵ سالگی در آمریکا درگذشت. روحش شاد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بارالها🙏 فرمودی: بنده‌ای که بانام من آغاز كرد بر من است كه كارهايش را به انجام رسانم و او را درهمه حال، بركت دهم🌸🍃 مهربان خدایم🙏 امروز را آغاز میکنیم با نام زیبای  تو🌸💕🌸 🌸✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ✨🌸 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸دوشنبه را منـور میڪنیم 🤍به ذڪر شریف صلوات  : 🌸بر خاتم 🤍انبیا محمد(ص)صلوات 🌸 🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🤍وَ آلِ مُحَمَّدٍ 🌸وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سـ❤️ـلام😍✋ ❄️روز زمستونیتون پراز خیروبرکت❄️☃️ 💠امروز    دوشنبـه 🌞   ۱۹     دی            ۱۴۰۱ خورشيدی 🌙   ۱۶   جمادی الثانی      ۱۴۴۴ قمری 🎄   ۹   ژانویه           ۲۰۲۳ میلادی     💯 روز📿 ❄️☔️یـا قـاضـی الـحاجـات☔️❄️ ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نجوای صبحگاهی🌤🕊 خدایا سختیا ناراحتم کرده ولی میدونم که تو از همه مهربون تری! کمکم کن... خدایا نگاهت را از ماو لحظه هایمان نگیر نگاه تو یعنی نعمت ، نگاه تو یعنی برکت نگاه تو یعنی عاقبت بخیری🌿 خدا جووونم شکرت... صبحت بخیر عزیزم ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‏صبح‌ها بی‌شک می‌توانند زیباتر باشند اگر تنها دغدغه زندگی‌مان مهربانی باشد جای دوری نمی‌رود یک روز همین نزدیکی‌ها لبخندمان را چند برابر پس خواهیم گرفت شاید خیلی زیباتر... صبح بخیر 🌞🌸 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سلام و درود الهی امروز 💗بهترين ثانيه‌ها 🌷شيرين‌ترين دقايق 💗دلچسب‌ترين ساعت‌ها 🌷دوست داشتني‌ترين 💗لحظه‌ها و اوقات شاد 🌷را پيش رو داشته باشید 💗الـهـی همیشه شاد باشید 🌷روز جدیدتون سرشار از موفقیت ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
حد و مرز... - حد و مرز....mp3
5.9M
✨برای قدرت خدا هیچ حد و مرز و محدودیتی وجود نداره.. پس بی حد و مرز آرزو کـ‌ن..💜♥️ انرژی😍🦋🌸🍃 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_5972150929871341982.mp3
6.48M
میاد🎶 هیراد🎤 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
عزیزِ من، به خدا اعتماد کن به زمانبندی هاش، به حکمتش شاید بعضی اتفاقات به ظاهر برات خوش نباشه، صبرت رو از دست بدی و ناامید بشی ولی بعدها به حکمت و معناش پی میبری اونوقته که میفهمی باید اینطوری میشده تا تو به این جایی که الان هستی برسی پس، در مقابل موانع و مشکلات زندگیت صبور باش و امیدت رو از دست نده شاید خدا چیزهای بهتری برات در نظر داره به خدا اعتماد کن دوست من🤍   ‎‌‌‌‌‌‎✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌺🍃هرصبح یک زیبا وکاربردی در سبد احادیث🍃🌺 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_6044261571050341774.mp3
3.81M
🍃🌸🇮🇷ایرانِ‌زیبا🇮🇷🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌲❄️🎧❣🎼☀️آوای بسیار شاد وزیبای : مادر... 🍃🌲🎤علی آقا دادی... 🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃
روزها میگذشت و من بلخره به هر جون کندنی بود از آرمین طلاق گرفتم هرچی زن داییم و مامانم باهام حرف زدن من کوتاه نیومدم چون به آرمین عشقی نداشتم و زندگی بی عشق، بی معنا و پوچ بود.. فردا قرار بود جواب نهایی کنکور بیاد، تمام شب رو بیدار بودم و از استرس خوابم نمیبرد صبح با سلام و صلوات وارد سایت شدم، انقدر حالم مشوش بود که برای لحظه ای چشامو بستم وقتی باز کردم دیدم تکنسین اتاق عمل دانشگاه تهران قبول شدم از یه طرف خوشحال شدم که بلخره تلاش هام نتیجه داد و یه رشته خوب قبول شدم، از طرفی هم ناراحت شدم که پزشکی نیاوردم، هرچند میدونستم نمیتونم که این رشته رو قبول شم و از اول احتمالشو داده بودم. وقتی به استادها گفتم همه بهم تبریک گفتن و خوشحال شدن تو این چند مدت باقی مونده به دانشگاه دلم میخواست برم آب و هوایی تازه کنم من تا حالا تنهایی سفر نرفته بودم ولی دلم میخواست از الان خیلی چیزها رو تنهایی امتحان کنم، این شد که یه بلیط سه روزه واسه کیش گرفتم وقتی مامان فهمید کلی غرغر کرد که همین یه کارت مونده بود که تنهایی بری سفر و آبرومونو ببری.. مامان تفکرات قدیمی داشت و این خیلی اذیتم میکرد، دوست داشتم هرجور که دلم میخواست زندگی کنم اما زن بیوه تو فرهنگ ما یه سری محدودیت ها داشت ولی من میخواستم تمام قانون ها رو زیر پا بذارم و به حرف خاله زنک های قدیمی توجه نکنم.. وقتی رسیدم کیش هوا یکم شرجی بود ولی دلچسب بود هر روز با تاکسی هتل به جاهای دیدنی میرفتم و لذت میبردم شب اخر رفتم خرید و واسه خانوادم کلی سوغاتی خریدم وقتی برگشتم تهران، مامان و سعید اومدن فرودگاه استقبالم، از اونجا مستقیم رفتم خونه بابام بعد شام سوغاتی های همشونو دادم. بعدشم از سعید خواستم منو ببره خونه چون واقعا خسته راه بودم مامان اصرار داشت شب رو پیششون بمونم اما تنهایی رو ترجیح میدادم و آرامش خونه ام رو میخواستم وقتی رسیدم خونه حال و حوصله جمع و جور کردن وسایل چمدونم رو نداشتم و دوش گرفتم و خوابیدم صبح از موسسه زنگ زدن و گفتن یه جشنی واسه اونایی که دانشگاه تهران قبول شدن گرفتن و منم دعوتم، جشن هفته بعد بود و کلی وقت داشتم برای انتخاب لباس. بیکار رو مبل نشسته بودم و تو این فکر بودم که چقدر خونم سوت و کوره، حالا که بیکار بودم و درس نمیخوندم یه سرگرمی میخواستم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d صبح که از خواب بیدار شدم، بعد از صبحونه یه راست رفتم پرنده فروشی، میخواستم یه طوطی سخنگو بخرم که کمتر احساس تنهایی بکنم قیمت طوطی های بزرگ واقعا زیاد بودن و من از پس خریدنش برنمیومدم واسه همین یکی کوچولوشو خریدم که نیاز به سرلاک داشت وقتی آوردمش خونه قفسه شو روی کانتر آشپزخونه گذاشتم و سریع ماده ای که شبیه سرلاک بود براش درست کردم و بهش دادم انگار یه دلخوشی پیدا کرده بودم فردا وقتی مامان اومد خونه ام و طوطی رو دید گفت خاک بر سرت میخوای با جک و جونور خودتو سرگرم کنی؟؟ بجای اینکارا یه شوهر خوب برای خودت پیدا کن و زندگیتو از این بلاتکلیفی نجات بده گفتم مامان چرا فکر میکنید من بلاتکلیفم آخه؟ منم دارم مثه هزاران زن بیوه زندگیمو میکنم مامان عصبی گفت تا کی؟ بلخره اون پول ذخیره ای که داری تموم میشه، اونوقت از تو خونه نشستن سیر میشی میخوای درو دیوار و سق بزنی؟؟ گفتم نترس مامان ماشینمو میفروشم یکی ارزونترشو میخرم و زندگیمو باهاش میگذرونم مامان پوزخندی زد و گفت تا کی؟ بلخره اون پولم تموم میشه باید یه فکر اساسی بکنی..!! مامان بعد زدن حرفاش که به شدت ته دلمو خالی کرد گذاشت رفت.. تو فکر رفتم دیدم مامان راست میگه، تا کی میتونستم از جیب بخورم.. بلخره که تموم میشد باید از فردا دنبال کار میگشتم که کمک خرجم باشه چند روز گذشت و من همه جا واسه کار سر زدم ولی چون مدرکی نداشتم کار خوبی پیدا نکردم فردا روز جشن بود و من از خیر خرید لباس گذشتم، نمیخواستم خرج اضافی بکنم تو کمدم گشتم و یه لباس پوشیده مناسب پیدا کردم که فقط یبار پوشیده بودم روز جشن فرا رسید و تو حیاط موسسه صندلی گذاشته بودن و از تمام کسانی که دانشگاه تهران قبول شدن تقدیر و تشکر کردن و بهمون جایزه و لوح تقدیر دادن. یکی از همکلاسیام گفت که بهش پیشنهاد همکاری تو موسسه رو دادن که یکی از درس ها رو تدریس کنه..! تو دلم گفتم پس چرا به من نگفتن؟ جشن که تموم شد رفتم سمت استاد صالحی و گفتم راسته که خانم فلانی شده همکارتون؟ گفت بله با مشورت اساتید چند نفرو انتخاب کردیم.. گفتم یعنی درس من انقد بد بود که به من پیشنهاد ندادین؟ گفت نه این چه حرفیه؟! چون شما متاهل بودید گفتیم شاید سختتون باشه هم درس بدید و هم درس
بخونید... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d با استاد صالحی صحبت کردم و گفتم منم میتونم و موقعیتشو دارم ولی چیزی نگفتم که مجرد و طلاق گرفتم میدونستم اگه بفهمه باز گیر میده بهم و ول کنم نمیشه اون روز بعد جشن حس و حال بهتری داشتم مامان زنگ زده بود که برم بهش سر بزنم، وقتی رفتم خونشون دیدم زن دایی هم اونجاست منو که دید سگرمه هاش تو هم رفت و خیلی سرد و خشک یه سلامی کرد بعدش زود رفت خونش به مامان گفتم اومده بود اینجا چیکار؟ گفت همینطوری اومده بود سر بزنه ولی گفت مامانش حالش بده و بیمارستان بستریه، وضعیت روحیش بهم ریخته اس.. گفتم چرا چشه؟ مامان کلافه گفت چه بدونم زن داییت میگفت آرمین رفته خارج پی زن و بچش و انگار فهمیده باباش فراریش داده اینه که با خانوادشم قطع رابطه کرده.. گفتم لیاقتش اون دختره عملیه برن به درک واسه من که مهم نیست.. مامان گفت تو هم بی عقلی کردی وگرنه اگه تو بخشیده بودیش الان سر زندگیتون بودین گفتم این هنوز دلش پیش دختره اس.. از کجا معلوم که اگه باهاش زندگی میکردم باز فیلش یاد هندستون نکنه..! مامان که دید بحث با من فایده ای نداره بیخیال شد و رفت سر غذاش. استاد صالحی گفته بود از شنبه آزمایشی برم واسه تدریس و اگه بچه ها راضی باشن و خوب تدریس کنم دیگه دائمی میتونم بمونم تو موسسه از اینکه یه منبع درامد پیدا کرده بودم خیلی راضی بودم و با خیال راحت به زندگیم ادامه دادم از مهر که دانشگاه شروع شد سر منم شلوغ شد، یا دانشگاه بودم یا موسسه یا هم سر درسام، دیگه وقت خالی نداشتم اساتید همه از نحوه تدریسم راضی بودن و من تو موسسه موندگار شدم حقوقش هر چند کم بود ولی از هیچی بهتر بود حالا تو خرج کردن خیلی برنامه ریزی میکردم که ولخرجی نکنم و حقوقم تا اخر ماه برسه برام محیط دانشگاه رو خیلی دوست داشتم و احساس میکردم بزرگ شدم و پا تو اجتماع گذاشتم یه دختری همیشه بغل دستم مینشست اسمش نگار بود، بعد چند ماه بلخره باهم صمیمی تر شده بودیم منم دلم میخواست یه دوستی داشته باشم که بتونم باهاش درد دل کنم و برام مثه خواهر باشه نگار دختر خوبی بود دختر مذهبی بود، از نظر اعتقادی خیلی باهم اختلاف داشتیم ولی اونم مثه من تنها بود و دلش میخواست یه همدم داشته باشه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d تو این مدت که با نگار دوست بودم تمام زیر و بم زندگیمو بهش گفته بودم، اونم حسابی ناراحت شد و باورش نمیشد من طلاق گرفتم نگار برام گفته بود که از خانواده فقیری هست و خونه اش پایین شهر هست، درساش خیلی خوب بوده ولی باباش نداشته که براش هزینه کتاب و کلاس کنکور کنه همینکه این رشته رو قبول شده بود به قول خودش از صدق سر کتاب های کنکور چاپ قدیم کتابخونه بوده دلم براش سوخت میدونستم اگه مثل من هزینه کرده بود الان پزشکی آورده بود ولی خب زندگی هر کس یه جوره دلم میخواست واسه نگار هم یه کار پیدا کنم، واسه همین یه روز بعد از اینکه تدریسم تموم شد رفتم پیش مدیر موسسه و گفتم دوستمم رتبه اش خوب شده میشه اونم بیاد اینجا کار کنه؟ مدیر موسسه که مرد عصبی بود گفت نه خانم سلطانی نیرو زیاد داریم شما هم به اصرار استاد صالحی قبول کردیم.. میدونستم اصرار کردن بی فایده است، خودمم به زور قبول کرده بودن!!! وقتایی که کلاسامون تو دانشگاه تموم میشد من و نگار روزنامه نیازمندی ها رو برمیداشتیم و به همه جا زنگ میزدیم اما هر کدومش قبول میکردن که بریمم مدرک میخواستن یا هم حقوقش خیلی ناچیز بود که نگار باید اونم بابت کرایه میداد تا میرسید به محل کار..! امتحان های پایان ترم نزدیک بود و من سخت مشغول خوندن بودم دیگه بیخیال کار پیدا کردن واسه نگار شده بودیم، تا اینکه یه روز که رفته بودم غذای طوطی رو بخرم دم یه بوتیک زنونه یه آگهی دیدم وقتی رفتم داخل دوتا مرد پشت پیشخوان بودن وقتی بهشون گفتم واسه آگهیتون اومدم گل از گلشون شکفت و گفتن چه خوب... میشه شرایطتتونو بدونم؟ گفتم واسه دوستم میخوام نه خودم اونا یهو بادشون خالی شد و گفتن خب خودتم بیا گفتم ممنون من سرکار میرم خودم قرار شد با نگار عصر بیاییم دوباره، وقتی بهش خبر دادم براش کار پیدا کردم از شدت خوشحالی پشت گوشی گریه میکرد و حسابی هیجان زده شده بود، خداروشکر کردم که تونسته بودم رفیقمو خوشحال کنم و این تنها کاری بود که از دستم برمیومد با نگار رفتیم بوتیک، مرده تمام شرایط مغازه رو به نگار گفت که اکثر مواقع میره ترکیه و چین واسه جنس آوردن و به جز نگار
یه فروشنده دیگم داره که فعلا مرخصیه و از هفته بعد میاد حقوقش به نسبت خوب بود و واسه نگار راضی کننده بود... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d همه چی داشت خوب پیش میرفت و از زندگیم راضی بودم گاهی اوقات نگار میومد پیشم و چند بارم من رفته بودم خونشون مادرش منو خیلی دوست داشت و میگفت نگار با آدم درستی رفیق شده.. نگار تک فرزند بود، حتی مامان و الهه هم نگار و دوست داشتن و چند بار با خودم برده بودمش خونه بابام. مامان از اینکه نگار چادر میپوشید خیلی خوشش میومد و تحسینش میکرد.. امروز سه تا کلاس پشت سرهم داشتیم و بعد از اینکه کلاس تموم شد از گشنگی صدای شکممون دراومده بود، رفتیم کافه دانشگاه و یه ساندویچ سرد خوردیم. من ظهر تو موسسه کلاس داشتم و باید میرفتم، نگار هم انگار تا عصر وقت داشت که بره بوتیک برای همین گفت باهات میام موسسه از اونور میرم بوتیک باهم رفتیم موسسه و من رفتم سر کلاس که نگارم اومد رو یکی از صندلی ها نشست و محو درس دادنم شد بعد از اینکه تدریسم تموم شد بچه ها رفتن بیرون، نگار خندید و گفت چقدر جدی بودی به نظرم معلمی بیشتر بهت میاد تا تکنسین ها.. مشتی زدم به بازوش و گفتم نخیرم من کار تو بیمارستانو دوست دارم، اینجا هم با حقوق چندرغاز میام که یه کمک خرجی داشته باشم وگرنه خود اساتید حقوقشون چند برابر ماست نگار خندید و گفت نه پس میخواس اندازه اونا بهت حقوق بدن؟! گرم صحبت بودیم که یهو استاد صالحی اومد داخل و گفت تو سالن خیلی منتظرتون موندم که بیاید ببخشید نفهمیدم با دوستتونید.. نگار خجالت زده سلامی کرد و سرشو پایین انداخت، منم نگار و به استاد معرفی کردم و گفتم همکلاسیمه گفت چه خوب انشالله موفق باشید، میخواستم بگم فردا جلسه داریم. سری تکون دادم و باشه ای گفتم استاد لحظه ای خیره نگار شد و رفت بیرون تو دلم گفتم این مردها هم ساعتی یکی رو میخوان نگار خدافظی کرد و رفت که سر موقع به بوتیک برسه منم تا عصر کلاس داشتم و یه سره تدریس.. نزدیک غروب از موسسه زدم بیرون و رفتم خونه بابام، مامان تا منو دید طبق معمول لب زد برای گله و گفت خوبه اون درس هست که بهانه داشته باشی واسه سر نزدنت به ما.. گفتم مامان خودت که میدونی سرم چقدر شلوغه.. مگه همین خود شما نبودین که گفتین بالاخره پس اندازم تموم میشه و فلان.. خب بیشتر وقتمو موسسه گرفته مجبورم برم، اگه منبع درآمد دیگه ای داشتم نمیرفتم که خودمو انقدر خسته کنم و فک بزنم واسه کلی دانش آموز... مامان دستی به صورتش کشید و گفت چی بگم تو خودت وضع ما رو بهتر میدونی اگه داشتیم بهت میدادیم ولی خب واسه خرج خودمون به زور میرسیم با این گرونی... گفتم مامان من از شما انتظار ندارم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d مامان شب میخواست بره خونه دایی و گیر داده بود که منم بیام ولی چون با زنش نمیخواستم رو به رو شم نمیخواستم برم.. مامان میگفت زشته داییت بعد سه سال از غربت اومده درست نیست نیای کل فامیل دارن میان هر چی مامان اصرار کرد قبول نکردم که برم، هر چند دلم واسه دایی تنگ شده بود اون کارش خارج بود و سه سال پیش که رفت کارای فروشگاه اش اونجا به مشکل خورده بود و نشست سر پاش کرده بود ولی زن دایی سالی یه بار میرفت پیشش ولی چون ویزای اقامت اش جور نمیشد مجبور میشد زود برگرده دایی رو خیلی دوست داشتم وقتی تازه عروسی کرده بودم یه بار بهم زنگ زد و تبریک گفت بعد از اون هیچ تماسی با هم نداشتیم الهه هم همراه مامان میخواست بره، به مامان گفتم اگه دایی اینا گفتن چرا شیوا نیومده بگو درس داره.. مامان اینا که رفتن، منم سوار ماشینم شدم که برم خونه اما حوصله تنهایی نداشتم، این شد که رفتم سمت بوتیک وقتی رسیدم نگار و همکارش داشتن چراغ ها رو خاموش میکردن رفتم داخل نگار تا منو دید از همکارش خداحافظی کرد و با هم سوار ماشین شدیم نگار گفت اینجا چه میکنی؟ گفتم نگار جون خودت امشبو اجازه بگیر بیا پیش هم بخوابیم نگار با حالت غمگین گفت خودت که میدونی مادرم اجازه نمیده گفتم بریم خونتون من اجازتو میگیرم وارد خونه نگار که شدم با لحن شادی گفتم خاله سلام خوبین؟ منو که دید با خوشرویی بغلم کرد و احوالمو پرسید گفتم خاله بزارید امشب نگار بیاد پیشم بمونه میخوام با هم درس بخونیم.. خواهش میکنم خاله... خاله ی نگین که مردد بود گفت خب تو اینجا بمون دخترم گفتم خونه من کسی نیست ولی الان شوهرتون میاد من روم نمیشه مزاحمتون بشم یه ذره دیگه اصرار کرد
م که بالاخره راضی شد و با نگار راه افتادیم سمت خونم نگار گفت به زور بله رو از مامان گرفتی میدونم از ته دلش راضی نیست... منم خندیدم و گفتم مهم اینکه رضایت داد من که نمیخوام بخورمت میخوام مثل بقیه دوستا که شبا با هم میگذرونن باشیم کار خلاف و بد که نمیخوایم انجام بدیم خودت منو میشناسی که اهل چیزی نیستم پس خیالت راحت نگار هم انگار کوتاه اومده بود و چیزی نمیگفت وقتی رسیدیم خونه نگار طبق معمول خودشو با طوطی سرگرم کرد و من رفتم تو آشپزخونه که فکری به حال شام کنم همینطور که داشتم سوسیس ها رو تیکه میکردم فکرم خونه دایی بود که اگه مادرزنش اینا بیان خانوادمو ببینن چه عکس العملی نشون میدن.. تو فکر بودم که یهو گوشیم زنگ خورد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d همین که گفتم الو قطع کرد شامو که آماده کردم یه زنگ به مامان زدم که جواب نداد، احتمالا هنوز خونه دایی بودن بعد از اینکه شامو خوردیم نگار پیشنهاد داد فیلم ببینیم وسط فیلم دیدن بودیم که دوباره گوشیم زنگ خورد.. شماره ناشناس بود، مردد بودم که جواب بدم یا نه.. تماس قطع شد و یه پیام اومد نوشته بود خوبید شیوا خانم؟ با تعجب پیش خودم گفتم این کیه که اسممو میدونه! براش نوشتم شما؟ جواب داد یکی که خیلی دوستت داره.. کلافه گوشی رو خاموش کردم و انداختم رو تخت، گفتم احتمالا کسی قصد اذیت کردنمو داره اون شب فکرم مشغول اون شماره ناشناس بود و اینکه شمارمو از کجا آورده بود!! صبح با نگار راهی دانشگاه شدیم نگار میفهمید کلافم و مدام میپرسید چی شده؟ نمیخواستم فعلا تا نفهمیدم طرف کیه نگار چیزی بدونه کلاس اولی که تموم شد گوشیمو روشن کردم که چند تا پیام از اون فرد ناشناس اومد و تو همش نوشته بود کجایی عزیزم؟ شمارشو گرفتم که ببینم طرف کیه؟! بعد دو بوق سریع جواب داد گفت جانم؟ منم هول شدم زود قطع کردم، با خودم گفتم صداش اصلا آشنا نبود یعنی کی میتونه باشه؟! اون روز سر کلاس ها اصلا حواسم به درس نبود عصر با بی حوصلگی رفتم موسسه، امروز اصلا حال و حوصله درس دادنم نداشتم واسه همین بی خبر ازشون یه تست آزمایشی گرفتم و خودم بیکار پشت میز نشستم اون مرد ناشناس هی پیام میداد که چرا قطع کردی؟ خب بیا با دلم راه بیا و دوست شیم.. از صراحت کلامش خیلی تعجب کرده بودم، اون حتما منو میشناخت..! تو همین فکر ها بودم که در کلاس رو زدن، استاد صالحی بود گفت بعد کلاس کارم داره برم تو اتاقش امتحان که تموم شد یذره تمرین حل کردمو کلاس رو تموم کردم رفتم اتاق استاد صالحی، بهم خسته نباشیدی گفت و بعدش دوتا چایی آورد، تشکری کردم و گفتم کارم داشتید؟ با خجالت گفت نمیدونم حرفمو چطور بزنم راستش خودتون بهتر میدونید من اهل مقدمه چینی نیستم، راستش من خیلی وقته که دنبال یه همدم و همراه برای زندگیم میگردم اما کسی باب میلم نبود ولی از اون روز که دیدمتون احساس کردم دختر خوب و معقولی هستین اما تمایلی نسبت به من ندارین، نمیدونم چطوری پا پیش بزارم اگه بخوایید یه قرار آشنایی بزاریم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d گفتم شما اگه واقعا قصدتون خیره بهتره با خانواده بیاید خونمون و اونجا جوابتونو بگیرید گفت اگه اینطوره مشکلی نیست من فقط میخواستم نظرتونو بدونم بعد بیام خواستگاری، باشه پس آدرس و تلفن خونتون و بهم بدید تا با مادرم مزاحمتون شیم منم بی درنگ آدرس و شماره تلفن خونه رو دادم بعدم با استاد خداحافظی کردم و ازموسسه اومدم بیرون همینکه سوار ماشینم شدم گوشیم زنگ خورد، باز اون مرد ناشناس بود، مردد پاسخ دادم که سلام کش داری کرد و حالمو پرسید و خیلی بی پروا گفت چطوری شیوا؟ از لحنش تعجب کردم و گفتم شما منو از کجا میشناسید؟ گفت این دیگه یه رازه ولی بیا و با من دوست شو بخدا برات کم نمیزارم همه جوره هواتو دارم.. از حرفاش عصبی شدم و گفتم خجالت بکشید آقای محترم لطفا مزاحمم نشید من قصد دوستی ندارم.. بعدشم گوشی رو قطع کردم و سرمو گذاشتم رو فرمون با خودم گفتم مرتیکه عوضی چطور به خودش اجازه میده اونقد راحت باهام حرف بزنه و پیشنهاد دوستی بده..!؟ رفتم سمت خونه بابام، دلم میخواست بفهمم دیشب خونه دایی چه خبر بوده... مامان تا منو دید گفت چه به موقع اومدی، الهه و سعید رفتن بیرون منم میخواستم بیام خونتون که خودت اومدی گفتم مامان از دیشب چه خبر تعریف کن.. گفت خانواده آرمین رفتارشون عادی بود، فقط از زبون مادرش شنیدم که داشت برای یکی توضیح میداد انگار آرمین
زن و بچشو پیدا کرده و فعلا اونجا دارن زندگی میکنن گفتم دیدی مامان بهت گفتم از اول اون دلش پیش دختره بود، اگه به منم اصرار کرد برگردم سر زندگیم بخاطر این بوده که تنها بود و اون ولش کرده بود.. مامان گفت چه بدونم شوهر توهم عتیقه بود فقط اومده بود دخترمو سیاه بخت کنه و بره پی عیش و نوش خودش.. گفتم مامان ولش کن الکی خون خودتو کثیف نکن، من که الان از زندگیم راضیم، درسته تنهام ولی میگذره مامان مشت زد به سینه اش و گفت خدا کنه یه خواستگار خوب برات بیاد تا خیالم از بابتت راحت باشه، خدا شاهده همیشه دعاگوتم دست مامانو گرفتم و گفتم انقد حرص نخور قسمت منم همین بوده خودت همیشه میگی اینا همش حکمت خداست پس دیگه نگران من نباش منم یه روزی سر و سامون میگیرم برا مامانم پشت چشم نازک کردم و در مورد خواستگاری استادم بهش گفتم مامان که داشت بال درمی آورد اما من زیاد راضی نبودم چون هنوز زود بود.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ چند روز بعد مامان بهم زنگ زد وقت گفت مادر استاد زنگ زده خونشون و قرار شده فردا شب بیان خواستگاری از یه طرف میخواستم از تنهایی دربیام از یه طرفم دو دل بودم که انتخابم درسته یا اشتباه..! من دیگه تحمل یه اشتباه دیگه رو نداشتم... مزاحم تلفنی همچنان شب و روز بهم پیام میداد تو اکثر پیام هاشم ابراز علاقه میکرد ولی من دیگه نه جواب زنگ هاشو میدادم نه جواب پیام هاش شب خواستگاری استرس زیادی داشتم، مامان مسخره ام میکرد میگفت مگه بار اولته که اینجوری هول شدی؟! زنگ درو که زدن همه رفتیم استقبال، استاد صالحی با مادرش که تقریبا هم سن مامان میزد اومده ‌بود، یه لبخند محبت آمیزی بهم زد و دسته گل داد دستم، منم تشکری کردم و از دستش گرفتم رفتم تو آشپزخونه که الهه سینی چایی رو داد دستم و گفت من میرم توهم اینا رو بیار سخت ترین کار دنیا انگار همین چایی بردن تو جلسه خواستگاریه نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت هال، چایی رو تعارف کردم و کنار مامان نشستم اینجور که از حرفاشون مشخص بود پدر استاد چند سال پیش بر اثر تصادف فوت کرده بود مادر استاد صالحی گفت واقعیتی هست که باید بدونید، دلم نمیخواد همین اول کار با دروغ و پنهان کاری با هم وصلت کنیم، راستش من و شوهرم اصالتا اهوازی هستیم چون کار شوهرم تهران بود مجبور شدیم تهران زندگی کنیم، بعد پونزده سال زندگی وقتی از بچه دار شدن ناامید شدیم رفتیم شیر خوارگاه و با کلی دردسر حسام و به فرزندی قبول کردیم، حسام از اون روز شد دنیای من و شوهرم اصلا یه لحظه ام فکر اینکه این بچه واقعی خودمون نیست نکردیم همیشه هرچی در توانمون بود براش مهیا کردیم الانم غلام شماست گفتم اینا رو بهتون بگم که صادق باشیم با هم باهم پدر گفت مهم اینه که تو دامن شما بزرگ شده شما هم مادرشی، من مشکلی با این قضیه ندارم، دخترم هر تصمیمی بگیره واسه من محترمه قرار شد من و استاد بریم تو اتاق باهم حرفامونو بزنیم وقتی نشستیم اون گفت اول شما حرف بزنید بعد من گفتم خودتون میدونید که من یه ازدواج ناموفق داشتم و اینکه به مادرتون گفتید راضی هستن با این شرایطم؟ گفت بله مادرم مشکلی با این قضیه نداره مهم خودتون هستین که من ایمان دارم دختر پاکی هستی با خجالت گفتم ممنون شما لطف دارین گفت راستش از اون موقع که گفتید متاهلید خیلی ضربه خوردم ولی وقتی گفتید زندگیتون خوب نیست امیدوار بودم که جدا میشید تا اینکه فرمی که برای تدریس پر کرده بودین زده بودین مجرد منم امیدوار شدم و باز بهتون پیشنهاد دادم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ گفتم خودتون میدونید که من یبار ازدواج ناموفق داشتم الان چشام ترسیده واقعا نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم، فقط پیشنهاد میدم یه مدت باهم آشنا شیم تا اگه دیدیم باهم تفاهم داریم قضیه رو جدی کنیم.. گفت درکتون میکنم هرطور شما بخوایین گفتم ممنون استاد.. با خنده گفت اسمم حسامه لطفا منو استاد صدا نزنید اینجا که محیط کارمون نیست با خجالت چشمی گفتم و رفتیم بیرون، همه منتظر بهمون زل زده بودن که حسام گفت به درخواست شیوا خانم میخوایم یه مدت باهم آشنا شیم تا بعد ببینیم خدا چی میخواد.. وقتی حسام و مادرش رفتن مامان گفت این چه خواسته مسخره ای که دادی؟ آشنا شیم یعنی چی؟ مردم پشتت هزار تا حرف
درمیارن.. گفتم مامان بیخیال ما چیکار به حرف مردم داریم؟ گفت همین طرز فکر متفاوتت با ما منو خیلی زجر میده.. عصبی رو به مامان گفتم اگه دفعه قبل هم با چشمای باز انتخاب کرده بودم الان انگ مطلقه بهم نمیچسبوندن و تو این سن طلاق نگرفته بودم، اما این دفعه میخوام قبل رابطه جدی یه آشنایی داشته باشم و با اخلاق و رفتار هم آشنا شیم که راحت تر بتونم تصمیممو بگیرم.. مامان کلافه دستشو تو هوا تکون داد و گفت هر غلطی میخوای بکن تو که همیشه حرف خودتو میزنی ولی مواظب باش سر زبون مردم نیفتی..! زیر لب یواش گفتم گور بابای مردم و حرفاشون.. هر چی الهه و مامان اصرار کردن شب و پیششون بمونم قبول نکردم و رفتم سمت خونه گوشیمو برداشتم که به نگار زنگ بزنم و از جریان امشب بهش بگم دیدم نزدیک پنجاه تا میس کال و پیام از اون مرد ناشناس دارم بی توجه بهش شماره نگار و گرفتم که وقتی جواب داد داشت گریه میکرد..! نگران پرسیدم چی شده؟ که گفت باباش از رو داربست افتاده و حالش بده و با مامانش بیمارستانن بی درنگ آدرس بیمارستانو ازش گرفتم و رفتم سمت بیمارستان نگار و مامانش در حالی که گریه میکردن پشت در اتاق عمل منتظر بودن، وقتی بهشون رسیدم نگار و بغل کردم و گفتم از ارتفاع بلندی افتاده؟ سری تکون داد.. منم نگران شدم و گفتم آروم باش انشالله خوب میشه.. خودمم به این حرفم ایمان نداشتم نگار میگفت نزدیک سه ساعته که باباش تو اتاق عمله و هنوز خبری نیاوردن و پرستارا میگن معلوم نیست کی عملش تموم میشه.. نگار خیلی بی قراری میکرد، واقعا نمیدونستم چطور ارومش کنم تا اینکه دکتری از اتاق عمل اومد بیرون.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d - - - - -᯽︎