eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجاهو_شش مامان اهمیتی به حرف رضا نداد و رفت .. تو همون حال نشستم ..کرخت بودم .. انگار سر شده
با شنیدن اسم سکته ، نزدیک بود خودمم سکته کنم .. مامان رو به بیمارستان بردیم .. تمام راه گریه میکردم .. ترس از دست دادن مامان لرزه به جونم انداخته بود مخصوصا که خودم رو باعثش میدونستم .. مامان رو بستری کردند .. هر سوالی میکردیم جواب نمیدادند و نگرانیمون هر ثانیه بیشتر میشد .. منتظر نشسته بودیم که رامین مضطرب به بیمارستان اومد .. همسایه ها خبر داده بودند.. با تعجب پرسید چی شد یه دفعه؟مامان که صبح حالش خوب بود.. رضا سرش رو تکون داد و گفت از بس حرص و جوش بیخودی خورد.. رامین کنارمون نشست و گفت چه حرص و جوشی؟ چیزی شده؟ میدونستم رضا پیش من حرفی نمیزنه پس خودم بهش گفتم .. +همه اش تقصیر منه..من و این بخت سیاهم.. همه چی رو برای رامین تعریف کردم .. رامین چند لحظه سکوت کرد ولی سرخی صورتش نشون میداد که چه حالی شده .. بلند شد روبه روی رضا ایستاد و گفت هیچی بهش نگفتی؟ شهر هرته مگه... بیای یکی بگیری و دو سه ماهه بگی نمیخوام .. یکی دو قدم حرکت کرد و چند تا نفس بلند کشید و گفت من نمیتونم طاقت بیارم ..همین الان میرم سراغش .. رضا سریع دستش رو گرفت و کشید تا بشینه و گفت بچه بازی در نیار.. به هر علت بری جلوی خونش تو مقصری... اصلا فرض کن رفتی باهاش درگیر شدی چی میشه؟ اون تصمیمش رو گرفته ... رامین با صدایی که از حرص میلرزید گفت به ارواح بابا اگر بلایی سر مامان بیاد میکشمش.. بعد از چند ساعت بالاخره دکتر جوابمون رو داد ... خوشبختانه سکته خفیف بوده و رد کرده... خطری هم تهدید نمیکنه، ولی باید چند روز بستری بمونه تا خیالمون راحت بشه... هممون نفس راحتی کشیدیم... هر چند بخش سی سی یو همراه نیاز نداشت و اجازه نمیدادند ولی من تو راهروی بیمارستان موندم .. رامین هم کنارم موند .. رضا موقع رفتن گفت من میرم صبح زهرا رو میارم اینجا بمونه .. سریع گفتم نه ..زهرا بچه داره خودم میمونم ... _قراره فردا رو یادت رفته؟ دلم نمیخواد فکر کنه بازی درآوردیم و میخواهیم به هر نحوی آویزونش باشیم .. کلا فراموش کرده بودم ..چشمهام رو ، روی هم گذاشتم و گفتم باشه ..مدارکم تو ساکه..یادت نره.... رضا رفت و من و رامین تا صبح بیدار نشستیم .. رامین چند باری ازم در مورد احمد سوال پرسید حالم بد بود و حرف زدن دوباره در مورد احمد حالم رو بدتر میکرد .. جوابهای کوتاه میدادم .. رامین متوجه ی حالم شد و دیگه حرفی نزد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجاه_پنج حس و حالم شبیه کسی بود که داره جون میده. شقایق هم دست کمی از من نداشت. مثل دیوونه ه
صبح شقایق قرار شد بره دانشگاه و تو‌ تعطیلات بین ترم بره و با خانوادش صحبت کنه. قرار شد من هم اول تنها برم خواستگاری و اگه بد رفتار کردن که مطمئن بودم میکنن، دیگه پدر و مادرم رو نبرم و همونطور طبق نقشه با شقایق پیش بریم. تو یه چشم به هم زدن روزها گذشت. هر روز همدیگه رو می دیدیم. تصمیم گرفته بودم به خانوادمم بگم موضوع چیه چون مادرم هر روز یه دختر می پسندید و یه جورایی برام آرزو داشت. شقایق روز آخر سوار اتوبوس شد و قرار شد بهم خبر بده که چه اتفاقی می افته. بهش گفته بودم همه چیز رو بهشون همون اول بگه تا بیخودی معطل نشیم. دل تو دلم نبود حس‌ می کردم این کار خدا بود که نگین بخواد مجازات بشه. هر چند من قرار نبود شقایق رو اذیت کنم و اونو روی چشمام میذاشتم اما همین که زن من می شد بدترین مجازات واسه نگین بود. مدام نگاهم به گوشی بود و بهش پیام می دادم تا ببینم چی شده؟ گفته یا نه؟ طاقتم طاق شد شماره اش رو گرفتم تا بهش زنگ بزنم. دلم شور بدی افتاده بود. گوشی رو جواب داد. با شنیدن صداش انگار آروم شده باشم. با نگرانی گفتم: سلام شقایق کجایی تو چرا پیامام‌ رو یکی در میون جواب میدی؟.. 💚 خندید و گفت: چیکار کنم رسیدم دارم وسایلامو جا به جا می کنم.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: حالت خوبه؟ با صدای مهربونی گفت:بله خوبم نیم ساعتی حرف زدیم و بعد از هم خداحافظی کردیم و قرار شد بهم خبر بده که چه طوفانی به راه میشه. چند روز گذشت خبری از شقایق نشد. چند بار از صبح بهش زنگ زدم ولی جواب نداد. نگران شده بودم می ترسیدم اتفاقی افتاده باشه. نتونستم صبر کنم تصمیم گرفتم واسه همیشه یبار باهاشون روبه رو بشم. من که قرار بود اول آخر این کارو کنم و برم خونشون پس چه بهتر که کار رو همین حالا می کردم. یکم وسیله برداشتم و به طرف شهرشون راه افتادم‌. خوب می دونستم آدرس خونشون کجاست البته با چیزایی که شقایق گفته بود یقین پیدا کردم که هنوزم همون جا زندگی می کنن. سعی می کردم به خودم مسلط باشم و استرس نگیرم. من و شقایق کار رو تموم کرده بودیم امکان نداشت از آبروی دخترشون بگذرن..... و عشقشو نادیده بگیرن. حتی اگه جلوی چشمام می شکستن هم برام مهم نبود. چون زندگی منو که می تونست خیلی قشنگ تر از این حرفا باشه اونا خراب کرده بودن... ساعت نه شب بود که به مقصد رسیدم. جلوی درشون که قبلا زمان زندگی با یاسمن یه بار مهمونی اومده بودیم و می شناختم توقف کردم. در رو عوض کرده بودن. چه عجیب بود که خاطرات گذشته ام هنوزم یادم بود! از ماشین پیاده شدم زنگ در رو فشردم. نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شم. من پسربچه ی پرشروشور نبودم که بخوام کار بدی کنم بلکه قصدم ازدواج با شقایق بود. صدای مردونه ای گوشی رو برداشت و گفت: بله؟.. با جدیت تمام گفتم: منم، فرزاد!.. یکم‌ مکث کرد و گوشی رو کوبید. می دونستم مثل قدیما زود جوش میاره. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
م که بالاخره راضی شد و با نگار راه افتادیم سمت خونم نگار گفت به زور بله رو از مامان گرفتی میدونم از ته دلش راضی نیست... منم خندیدم و گفتم مهم اینکه رضایت داد من که نمیخوام بخورمت میخوام مثل بقیه دوستا که شبا با هم میگذرونن باشیم کار خلاف و بد که نمیخوایم انجام بدیم خودت منو میشناسی که اهل چیزی نیستم پس خیالت راحت نگار هم انگار کوتاه اومده بود و چیزی نمیگفت وقتی رسیدیم خونه نگار طبق معمول خودشو با طوطی سرگرم کرد و من رفتم تو آشپزخونه که فکری به حال شام کنم همینطور که داشتم سوسیس ها رو تیکه میکردم فکرم خونه دایی بود که اگه مادرزنش اینا بیان خانوادمو ببینن چه عکس العملی نشون میدن.. تو فکر بودم که یهو گوشیم زنگ خورد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d همین که گفتم الو قطع کرد شامو که آماده کردم یه زنگ به مامان زدم که جواب نداد، احتمالا هنوز خونه دایی بودن بعد از اینکه شامو خوردیم نگار پیشنهاد داد فیلم ببینیم وسط فیلم دیدن بودیم که دوباره گوشیم زنگ خورد.. شماره ناشناس بود، مردد بودم که جواب بدم یا نه.. تماس قطع شد و یه پیام اومد نوشته بود خوبید شیوا خانم؟ با تعجب پیش خودم گفتم این کیه که اسممو میدونه! براش نوشتم شما؟ جواب داد یکی که خیلی دوستت داره.. کلافه گوشی رو خاموش کردم و انداختم رو تخت، گفتم احتمالا کسی قصد اذیت کردنمو داره اون شب فکرم مشغول اون شماره ناشناس بود و اینکه شمارمو از کجا آورده بود!! صبح با نگار راهی دانشگاه شدیم نگار میفهمید کلافم و مدام میپرسید چی شده؟ نمیخواستم فعلا تا نفهمیدم طرف کیه نگار چیزی بدونه کلاس اولی که تموم شد گوشیمو روشن کردم که چند تا پیام از اون فرد ناشناس اومد و تو همش نوشته بود کجایی عزیزم؟ شمارشو گرفتم که ببینم طرف کیه؟! بعد دو بوق سریع جواب داد گفت جانم؟ منم هول شدم زود قطع کردم، با خودم گفتم صداش اصلا آشنا نبود یعنی کی میتونه باشه؟! اون روز سر کلاس ها اصلا حواسم به درس نبود عصر با بی حوصلگی رفتم موسسه، امروز اصلا حال و حوصله درس دادنم نداشتم واسه همین بی خبر ازشون یه تست آزمایشی گرفتم و خودم بیکار پشت میز نشستم اون مرد ناشناس هی پیام میداد که چرا قطع کردی؟ خب بیا با دلم راه بیا و دوست شیم.. از صراحت کلامش خیلی تعجب کرده بودم، اون حتما منو میشناخت..! تو همین فکر ها بودم که در کلاس رو زدن، استاد صالحی بود گفت بعد کلاس کارم داره برم تو اتاقش امتحان که تموم شد یذره تمرین حل کردمو کلاس رو تموم کردم رفتم اتاق استاد صالحی، بهم خسته نباشیدی گفت و بعدش دوتا چایی آورد، تشکری کردم و گفتم کارم داشتید؟ با خجالت گفت نمیدونم حرفمو چطور بزنم راستش خودتون بهتر میدونید من اهل مقدمه چینی نیستم، راستش من خیلی وقته که دنبال یه همدم و همراه برای زندگیم میگردم اما کسی باب میلم نبود ولی از اون روز که دیدمتون احساس کردم دختر خوب و معقولی هستین اما تمایلی نسبت به من ندارین، نمیدونم چطوری پا پیش بزارم اگه بخوایید یه قرار آشنایی بزاریم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d گفتم شما اگه واقعا قصدتون خیره بهتره با خانواده بیاید خونمون و اونجا جوابتونو بگیرید گفت اگه اینطوره مشکلی نیست من فقط میخواستم نظرتونو بدونم بعد بیام خواستگاری، باشه پس آدرس و تلفن خونتون و بهم بدید تا با مادرم مزاحمتون شیم منم بی درنگ آدرس و شماره تلفن خونه رو دادم بعدم با استاد خداحافظی کردم و ازموسسه اومدم بیرون همینکه سوار ماشینم شدم گوشیم زنگ خورد، باز اون مرد ناشناس بود، مردد پاسخ دادم که سلام کش داری کرد و حالمو پرسید و خیلی بی پروا گفت چطوری شیوا؟ از لحنش تعجب کردم و گفتم شما منو از کجا میشناسید؟ گفت این دیگه یه رازه ولی بیا و با من دوست شو بخدا برات کم نمیزارم همه جوره هواتو دارم.. از حرفاش عصبی شدم و گفتم خجالت بکشید آقای محترم لطفا مزاحمم نشید من قصد دوستی ندارم.. بعدشم گوشی رو قطع کردم و سرمو گذاشتم رو فرمون با خودم گفتم مرتیکه عوضی چطور به خودش اجازه میده اونقد راحت باهام حرف بزنه و پیشنهاد دوستی بده..!؟ رفتم سمت خونه بابام، دلم میخواست بفهمم دیشب خونه دایی چه خبر بوده... مامان تا منو دید گفت چه به موقع اومدی، الهه و سعید رفتن بیرون منم میخواستم بیام خونتون که خودت اومدی گفتم مامان از دیشب چه خبر تعریف کن.. گفت خانواده آرمین رفتارشون عادی بود، فقط از زبون مادرش شنیدم که داشت برای یکی توضیح میداد انگار آرمین
نرگس لبخندی زد و گفت ممنونتم .. مامان راضی نبود و تمام مسیر رو به من غر زد که قرارمون این نبود و بچه رو بگیر بریم خونمون ولی خودم دلم میخواست پسرم برای سه روز شیر مادرش رو بخوره .. مامان پشت چشمی برای نرگس نازک کرد و گفت کار خودت رو سخت تر میکنی بعد از سه روز دل کندن برات سخت تر میشه .. نرگس همونطور که به صورت پسرمون نگاه میکرد گفت ایرادی نداره .. مامان همراه نرگس بالا رفت و من به خونه ی مامان رفتم .. ناهار خوردم و تصمیم داشتم بعد از چرت کوتاهی دوباره برم دنبال مریم و هرطور شده باهم برگردیم خونه .. بهش حق میدادم ولی توقع این برخورد رو نداشتم .. موقع برگشت هم باهمدیگه میرفتیم برای بچه خرید میکردیم .. کم کم چشمهام گرم شد خیلی خسته بودم تمام دیشب رو نخوابیده بودم . چشمهام رو که باز کردم همه جا تاریک بود.. ساعت رو نگاه کردم از ده گذشته بود. مامان رو صدا کردم بابا از آشپزخونه جواب داد و گفت مامانت پیش نرگسه.. براش شام برد .. تو هم بیا شامت رو بخور .. بلند شدم و گفتم چرا منو بیدار نکردید میخواستم برم دنبال مریم .. بابا جواب داد بیا شامت رو بخور باهم میریم .. +نه بابا .. خودم میرم .. دیروز عصبانی بود تا الان خودش پشیمون شده .. سرپا یکی دو لقمه خوردم و راه افتادم .. دلم میخواست برم پسرم رو ببینم ولی الان که مریم نبود میترسیدم برم و مریم باز بفهمه نزدیک خونشون به مریم پیام دادم وسایلت رو جمع کن ده دقیقه دیگه میرسم برگردیم خونه جوابی نداد .. ماشین رو جلوی در پارک کردم و به مریم زنگ زدم .. جواب نداد .. تا حالا اینطور برام ناز نکرده بود .. پیاده شدم و زنگ خونشون رو زدم .. چند بار تکرار کردم عمو خودش در رو باز کرد و فقط جواب سلامم رو داد . گفتم اومدم دنبال م.. جواب داد نمیاد برگرد پیش زن و بچه ات.. مریم درخواست طلاق داده وکیل گرفته.. فکر نمیکردم مریم این کار رو کنه با ناراحتی گفتم بزارید خودم باهاش حرف بزنم .. عمو دستش رو گذاشت جلوی در و گفت من موافق طلاقتون نیستم ولی مریم تصمیمش رو گرفته .. تو هم اینجا واینسا .. در و همسایه میبینن زشته .. بعد از گفتن این حرف در رو بست و رفت.. باور نمیکردم فقط بخاطر چند تا پیام مریم این کار رو کرده باشه نشستم تو ماشین و برای مریم نوشتم "تمومش کن این بچه بازیها رو ، امکان نداره طلاقت بدم ، مطمئن باش پام رو تو دادگاه و محضر نمیزارم " داشتم دیوونه میشدم تا همین الانم چطور تونسته بودم دوری مریم رو طاقت بیارم .. دوباره پیاده شدم. سرم رو بلند کردم مریم از کنار پنجره نگاه میکرد.. تا نگاهش کردم خودش رو عقب کشید.. دوباره بهش پیام دادم میدونم تو هم دلت برام تنگ شده لج نکن برگرد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_پنجاهو_پنج یعنی دقیقا چیزی که سهیل میخواد، باباجان خیلی دلم میخواد حال این بی سروپای
🌱 ❤️ . خیالش از بابت مهریه با وجود قسطی شدنش راحت بود اون موقعم قیمت سکه اندازه ای نبود که بخواد اذیتش کنه و حالا میخواست جولان بده و اذیت کنه گفتم سهیل ازت خواهش میکنم بیا طلاقم بده ببین من دارم مهرمو میبخشم مگه تو از اولشم اینو نمیخواستی؟ اون همه نقشه، بهنام، همه اینا بخاطر این بوده.. کوتاه نمی اومد گفت هان عشقت بهنام جونت مرده؟ اصلا چرا بهنام خودشو حلق آویز کرد؟ نکنه با تو سرو سری داشته، من طلاقت ندادم اینکارو کرد هان؟ تعجب کردم گفتم مگه بهنام تصادف نکرده؟ گفت نه کی گفته، بهنام خودش این بلا رو سر خودش آورده، زیاد جای تعجب نداشت، شخصیت بهنام از اولش مثل دیوونه ها بود متمارض بود شرط میبندم با یه دختر دعواش شده خواسته فقط یکم اونو بترسونه یا یه همچین چیزی، یه همچین شخصیتی داشت… به سهیل گفتم واقعا برات متاسفم چقدر راحت میتونی دروغ بگی خودتم خوب میدونی که من با بهنام نبودم نقشه ی خودت بوده ولی بازم دروغ میگی.. بهش گفتم ببین سهیل من میترسم بابام بلایی سرت بیاره بخدا، روی من حساسه.. بیا و کوتاه بیا، خواهش میکنم! اما فایده نداشت، در نهایت بهم گفت خیلی ناراحتی برگرد سر زندگیت، یا برمیگردی سرزندگیت یا اون چینی هایی که بابات شکست و اون سکه هایی که گرفتید رو بهم برمیگردونی، پول ماشینم که خورد کردی با یه مقدار دیگه میدی تا طلاقت بدم والا نه! گفتم اون چینیا که جهاز خودم بودن، چه ربطی داره؟ گفت دیگه خودت میدونی هرچیزی تاوان داره توام باید تاوان طلاقتو بدی، میای به من پول میدی تا طلاقت بدم. حالا میفهمیدم حرفش چیه و چرا نظرش برگشته و طلاق نمیده، ولی خب اونم مگه نمیخواست به معشوقش که خواهر پرهام بود برسه؟ پس چی شده بود؟ به شقایق گفتم به پرهام زنگ بزنه و بپرسه چی شده؟ بعد با بابام مشورت میکنم و یه فکری میکنیم. پرهام به شقایق گفت بخدا خواهر من به زور و حرفای مهسا بوده که با سهیل دوست شده بوده، 💐💐💐💐 ، دیگه اینکه نمیدونم چی شده که مثل قبل گوشیشو نمیگیره دستش و بره با کسی حرف بزنه. مشخص بود با سهیل بهم زده، شاید بخاطر اون تهدیدی بود که من کردم ترسیده! چند ساعت توی خونه راه رفتم تا فکری کنم، حاضر بودم بمیرم ولی به سهیل باج ندم. دوباره بهش پیام دادم سهیل از خر شیطون بیا پایین، بیا راحت طلاقم بده بدون دغدغه، تو الان معشوقت باهات بهم زده سر من داری خالی میکنی، اگه برگرده باهات اونوقت من لج میکنم و به طلاق راضی نمیشم تا قرون آخر مهرمم میگیرم هااا پس بیا و لج نکن.. اما مرغ سهیل یه پا داشت گفت همون که گفتم اون دختر حتی برگرده هم من دیگه نمیخوامش. پیامشو به بابا نشون دادم، گفتم بابا من تصمیممو گرفتم فکرامو کردم میخوام برگردم سر زندگیم! نمیخوام کسی توی دردسر بیوفته. بابام گفت چه دردسری؟ میری اونجا میزنتت، نمیذارم بری. گفتم چرا من میرم که تو نخوای باج بدی. هرچی بابام اصرار کرد گفتم لااقل دوماه، انقدری میرم که از بودن با من اذیت شه و راضی شه طلاقم بده بدون مهریم. مامانم میزد تو سر و صورتش و میگفت این دختر این بار بره زنده برنمیگرده، نذار بره مرد، میکشتش... بابام گفت خودش میدونه و زندگیش، طلاقشو بگیرم بعد بیاد بگه من عاشق شوهرم بودم. دست بابامو گرفتم و گفتم نه بخدا بابا اینجور نیست. لپشو بوس کردم و گفتم من از تو میترسم، درسته تو پشتمی هرکاری برام میکنی ولی من از همین میترسم، همین که تو هرکاری برای من از دستت برمیاد میکنی، اگه بلایی سر سهیل بیاری چی میشه بابا؟ من بخاطر تو دارم میرم، دارم میرم انقدر آزرده خاطرش کنم که مجبور شه. بابام گفت باشه ولی بازم من پشتتم. خلاصه به سهیل زنگ زدم، تا گوشی رو جواب داد گفت مگه نمیگم طلاقت نمیدم خیلی ناراحتی پاشو بیا سرزندگیت. گفتم اتفاقا میخوام همینکارو بکنم، حالا که طلاق نمیدی خب منم برمیگردم سر زندگیم.. چند لحظه سکوت بود... بعد آروم گفت جدی میخوای بیای؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجاه_پنج حس و حالم شبیه کسی بود که داره جون میده. شقایق هم دست کمی از من نداشت. مثل دیوونه
🌱 ❤️ شقایق اینطوری گریه نکن آخرش اینه که فرار می کنیم از دستشون دیگه؟! اول با زبون خوش میام خواستگاریت. پنهان کاری هم نباید بکنیم به همه میگی من کی هستم. حتی لازم باشه اتفاق امروزم بهشون میگی. فقط اینو بدون من دوستت دارم. هر چی بشه نمیذارم از دستم بری. تو که روحتم از این ماجرا خبر نداشته... شقایق به سرفه افتاده بود و نفسش کم میومد. گفتم: اگه از اول به اسم و فامیلت دقت می کردم شاید اینطوری نمی شد... لبخند غمگینی زد و گفت: یعنی میگی پشیمونی؟.. گفتم: هیچوقت.. آهی کشید و گفت: من واسه زن تو شدن ممکنه تمام کس و ناکسم رو از دست بدم... همه چیزمو ببازم.. گفتم: نمیذارم نبود کسی رو حس کنی. تو فقط همیشه همینطور باش.. بوی سوختن ماکارانی تو کل خونه پخش شده بود. شقایق رفت آشپزخونه با دیدن قابلمه گفت: هیچی ازش نمونده. بیشتر از دو ساعته که داریم حرف میزنیم خندیدم و گفتم: فدای سرت. آخرش باید پیتزا سفارش بدیم. من که همون اول بهت گفتم.. با هم شام خوردیم و بردمش خونه ی دوستش تا صبح از همه ی چیزایی که ممکن بود اتفاق بیفته پیام دادیم و حرف زدیم ولی حقیقت این بود که ما همدیگه رو خیلی دوست داشتیم و قول دادیم هیچ‌چیز مانع رسیدنمون به هم نشه.... صبح شقایق قرار شد بره دانشگاه و تو‌ تعطیلات بین ترم بره و با خانوادش صحبت کنه. قرار شد من هم اول تنها برم خواستگاری و اگه بد رفتار کردن که مطمئن بودم میکنن، دیگه پدر و مادرم رو نبرم و همونطور طبق نقشه با شقایق پیش بریم. تو یه چشم به هم زدن روزها گذشت. هر روز همدیگه رو می دیدیم. تصمیم گرفته بودم به خانوادمم بگم موضوع چیه چون مادرم هر روز یه دختر می پسندید و یه جورایی برام آرزو داشت. شقایق روز آخر سوار اتوبوس شد و قرار شد بهم خبر بده که چه اتفاقی می افته. بهش گفته بودم همه چیز رو بهشون همون اول بگه تا بیخودی معطل نشیم. دل تو دلم نبود حس‌ می کردم این کار خدا بود که نگین بخواد مجازات بشه. هر چند من قرار نبود شقایق رو اذیت کنم و اونو روی چشمام میذاشتم اما همین که زن من می شد بدترین مجازات واسه نگین بود. مدام نگاهم به گوشی بود و بهش پیام می دادم تا ببینم چی شده؟ گفته یا نه؟ طاقتم طاق شد شماره اش رو گرفتم تا بهش زنگ بزنم. دلم شور بدی افتاده بود. گوشی رو جواب داد. با شنیدن صداش انگار آروم شده باشم. با نگرانی گفتم: سلام شقایق کجایی تو چرا پیامام‌ رو یکی در میون جواب میدی؟.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
.... با این جملش عصبی شدم و گفتم مامان اون آرامشو ول کنم بیام با عشرت؟ گفت خب یا بیا تو همین دهات خودمون یه جا رو کرایه کن بشین توش تا شوهرت برگرده بهترین موقعیت بود که بپرسم چقد برای حمید بریدن گفتم عععع راسی حمید قراره چقد اون تو باشه؟ گفت ۴ سال البته میتونستن پول بدن و آزادش کنن که نداشتن.. گفتم خداروشکر که نداشتن خب حمید اقا الان توی زندان زن نداری و آزادی مجردی... چهار سال همینطور مجرد زندگی کن دلم اصلا براش نمیسوخت، عاشقش بودم هنوز ولی دلم نمیسوخت، نه بخاطر زحمت قالی ای که کشیدم و داد عشرت.. نه بخاطر اینکه مجبورم میکرد تو اون خونه صبح تا شب برای عشرت کار کنم نه اینا نبود.. از روزی ازش کینه به دل گرفتم که پشتمو خالی کرد و مدام ابراز پشیمونی میکرد که چرا توی این سن باید زن میگرفته، ما دو نفر باهم اینکارو انجام داده بودیم، دوتامون باهم اشتباه کرده بودیم و اینکه من تنها بخوام جورشو بکشم ناحقی تمام بود اون روز فهمیدم خانوادم همون خانوادن ترجیح میدن من پیش عشرت کتک بخورم ولی آبروشون نره! نگن بدون شوهر داره تنها زندگی میکنه ناهار نخورده برگشتم خونه ی خودم... تصمیمو گرفته بودم، کسی نبود راهنماییم کنه به صلاح دید خودم پاشدم رفتم زندان ملاقات حمید اول یکمی میترسیدم نکنه عشرت ببینتم، اما بعد فکر کردم عمرا عشرت سنگ دل بیاد ملاقاتی اونم این همه راه از واکنش حمید هم میترسیدم ولی هرچی بود اون پشت میله بود و نمیتونست بلایی سرم بیاره.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اون شب فهمیدم من تا آخر عمر تو اون اتاق، صنم رو حس میکنم و نمیتونم فراموشش کنم .. صبح قبل از رفتن به مادر گفتم که اتاقهای اون سمت اتاق مهمونخونه رو برای ما تمیز کنه .. روزها به سرعت میگذشت و من خودم رو آماده ی زندگی جدیدم میکردم .. یک هفته قبل از عید غدیر جشن عروسی اسد برپا شد .. همه جوره حمایتش کردم مثل یه دوست ، یه برادر تا همه چی به بهترین شکل برگزار بشه... تا روز عروسی خودم بهش مرخصی دادم و ازش خواستم حجره نیاد .. فردا روز عقد و عروسیم بود ... هنوز مرضیه رو ندیده بودم... ساعتها فکر میکردم ممکنه روزی بتونم مرضیه رو هم مثل صنم دوست داشته باشم .. دلم همچین زندگی میخواست که وقتی حجره رو تعطیل میکنم با شوق به سمت خونه برم .. اتاقها با جهیزیه مرضیه چیده شدند .. دور تا دور حیاط تختهای چوبی چیدیم و من کت و شلوار دامادیم رو پوشیدم .. آرایشگر به خونه ی مرضیه رفته بود تا درستش کنه... همراه مادر و عمه به دنبال مرضیه رفتیم .. قرار بود همونجا عقد جاری بشه و برای جشن عروسی به خونه ی ما برگردیم .. مرضیه چادر سفیدی رو روی صورتش کشیده بود .. عاقد عقد رو خوند .. و من و مرضیه رسما زن و شوهر شدیم .. تا شب صورت مرضیه رو ندیدم .. بعد از رفتن مهمونها به اتاقمون رفتم .. مرضیه وسط اتاق نشسته بود .. با ورود من بلند شد .. سرش پایین بود .. موهای طلایی رنگش رو روی شونهاش ریخته بود .. لباس عروس سفید و کوتاهی پوشیده بود .. لاغر اندام بود و پوست سفیدی داشت .. دستم رو زیر چونه اش بردم و بالا آوردم .. از خجالت میلرزید .. به صورت رنگ پریده اش نگاه کردم و آرزو کردم ای کاش صنم کنارم بود دست خودم نبود .. میدونستم الان هم صنم شوهر داره، هم من زن دارم و فکر کردن بهش گناهه .. تا چشمهام رو میبستم چهره ی صنم، صدای صنم تو ذهنم تداعی میشد .. نفهمیدم کی خوابم برد .. با صدای در چشمهام رو باز کردم .. مرضیه کنارم نشسته بود.. با دیدن چشمهای باز من .. چشمهاش رو پایین انداخت و زیر لب سلام داد.. شرم و حیاش برام تازگی داشت .. ناخودآگاه با رفتار پر شر و شور صنم مقایسه کردم .. در اتاق رو باز کردم .. آفت سینی صبحونه رو ، از زمین برداشت و با لبخند گفت مبارکه آقا.. کاچی آوردند واسه عروس خانم .. سینی رو آورد داخل و آروم در گوش مرضیه حرفی گفت .. آفت سرش رو بوسید و گفت مبارک باشه.. سریع از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد صدای کل شنیدن زنهای فامیل تمام عمارت رو پر کرد... مرضیه مثل موم بود .. هر چه من و مادر میگفتیم فقط چشم میگفت .. با هیچ چیز مخالف نبود .. تمام تلاشش رو میکرد که نارضایتی پیش نیاد .. از وضع موجود راضی بودم .. بی دغدغه زندگی میکردیم ولی.. ولی من آرامش نداشتم .. دلم پر نمیزد واسه برگشتن به خونه .. سه ماه از ازدواجمون میگذشت و تنها کسی که خیلی از این وصلت راضی بود عمه ملوک بود .. مادر هم هر از گاهی غر میزد .. میگفت از ترس عمه ات ما همش زبونمون کوتاهه.. میترسم حرفی بزنم عمه دمار از روزگار من دربیاره.. مادر با مرضیه مشکلی نداشت فقط به عنوان مادرشوهر دوست داشت قدرتش رو نشون بده ولی از ترس عمه ، جلوی خودش رو میگرفت .. اون روز موقع رفتن اسد ، نگاهش میکردم .. از ته دل میخندید و شاد بود .. حق داشت .. تو خونه اش کسی منتظرش بود که عاشقانه دوسش داشت .. بی اختیار آهی کشیدم و منم عزم رفتن کردم .. هنوز هم تمام مغازه ها و کوچه و گذر رو با دقت نگاه میکردم .. فقط میخواستم بدونم صنم کجاست .. الان دیگه دونستن همین موضوع آرومم میکرد... به خونه که رسیدم، مرضیه مثل هر روز به استقبالم اومد و کت و کلاهم رو به دستش گرفت .. همین که به سمت چوب لباسی رفت .. لباسم رو زمین انداخت و به طرف حیاط دوید .. با صدای بلند عوق زد .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
.. از اتاق پرو اومدم بیرون که دیدم هومن درحالی که چند دست مانتو و شلوار دستشه پشت در وایساده با تعجب بهش زل زدم که خندید ومانتو شلوارا رو ریخت توی بغلمو گفت:برو اینارم پرو کن... وقتی دید هیچ حرکتی نمی کنم و همین طور دارم نگاهش می کنم...هولم داد توی اتاق و گفت:د زود باش دیگه...پرو کردن همه ی اینا تا شب وقت می بره...من بیرون منتظرم .. در رو بست ... رو به اینه ایستادم و به زور از پشته لباسا به خودم نگاه کردم... از قیافه ام خنده ام گرفته بود..انگار هر چی مانتو و شلوار تو این مغازه بود رو جمع کرده بود وریخته بود توی بغل من... ولی من که پول اینا رو ندارم بدم؟...ولی پوشیدنشون هم خالی از لطف نبود...میپوشم بعد میگم نپسندیدم..اره اینجوری بهتر بود... یکی یکی همشونو تنم کردم و واسه خودم جلوی اینه ژسته مانکنا رو می گرفت...خدایش سلیقه اش حرف نداشت..یکی از یکی خوشگل تر بود...دروغ چرا؟از همشون خوشم اومده بود ولی پولشونو نداشتم که همه رو بخرم...بالاخره کارم تموم شد و از اتاق اومدم بیرون...ولی هومن تو مغازه نبود.. رو به خانمی که مسئول فروش بود گفتم:فقط همین دوتا رو می برم..چقدر باید بدم؟... اون خانم که دختر جوونی بود با لبخند گفت:اون اقایی که همراهتون بودن پول همهشونو حساب کردند.. بعد یکی یکی مانتوهایی که پرو کرده بودمو برام بست و داد دستم... منم همونطورهاج و واج مونده بودم... از این کارش هیچ خوشم نیومد..من که صدقه بگیر نبودم... با اخم از مغازه رفتم بیرون که دیدم کمی اونطرف تر وایساده و داره با یه دختره جوون که تیپ امروزی هم داشت میگه و می خنده.. همونجا وایسادم تا حرف زدنش با اون دختر تموم بشه .... ولی یه لحظه برگشت و منو دید...بعد نمیدونم به اون دختر چی گفت که اونم با ناز خندید و با هومن دست داد و رفت. هومن به طرفم اومد و پلاستیکا رو از دستم گرفت... بهش توپیدم:اقا هومن شما درمورد من چی فکر کردید؟...مگه من صدقه بگیرم؟ با تعجب سرجاش وایساد و نگاهم کرد:این حرفا چیه میزنی؟حالت خوبه؟... -من خودم به اندازه ی کافی پول داشتم و می تونستم واسه خودم خرید کنم...چرا شما پول لباسا رو دادید؟اینکارتون میشه گفت یه جور توهین به من بود. لبخند زد وبا شیطنت گفت:میدونم پول داری ولی مگه به تو یاد ندادن که وقتی یه خانم با شخصیت با یه اقای باشخصیت تر از خودش میاد بیرون حق نداره دست تو کیفش کنه و پول بده؟...خیره سرم منم مردم دیگه..غیرتم بر نمی داره زن که باهامه دست تو کیفش بکنه ... بعد از زدن این حرف افتاد جلو و منم سرجام وایساده بودم وهمونطور داشتم نگاهش می کردم...بابا خوش غیرت... ایستاد و به طرفم برگشت و با التماس گفت:بیا دیگه...اونجا وایسادی حاجت بگیری؟...دختر داره شب میشه منم کلی کار وبدبختی ریخته سرم... سرشو بالا گرفت وبا ناله گفت:ای خدا...ما اگه نخوایم کار خیر بکنیم باید کی رو ببینیم؟...چه دردسری واسه خودم درست کردما... باز به من نگاه کرد و وقتی لبخند رو روی لبام دید گفت: د بیا دیگه....چیه خدا حاجتت رو داد یا معجزه شده که داری می خندی؟... رفتم طرفش وگفتم:هیچ کدوم دارم به شما می خندم... بامزه نگام کرد وگفت:دست شما واقعا درد نکنه...تا امروز همه یه جورایی بهم میگفتن واسه خودم دلقکی هستما ولی من باورم نمی شد ولی الان بهم ثابت شد... جلوی ماشین ایستادم و گفتم:چطور اونوقت؟... در ماشینو باز کرد وپلاستیکا رو گذاشت صندلی عقب و بدون اینکه نگام بکنه گفت:چون این دفعه یه فرشته اینو بهم گفت...برای همین باورم شد. بعد هم یه نگاه سریعی بهم انداخت و نشست پشت فرمون... از حرفاش چیزی سر در نمیاردم ..یعنی منظورش ازاین حرف چی بود؟ با صدای بوق ماشینش از ترس پریدم هوا... هومن با این حرکتم زد زیر خنده و اشاره کرد سوار بشم.. بهش چشم غره رفتم و نشستم توی ماشین... اون روز چند جای دیگه هم رفتیم و وسایل مورده نیازمو خریدیم... هومن نذاشت پول هیچ کدومو من بدم...یه جورایی از این کارش خوشم اومده بود ولی خب خیلی خیلی هم معذب بودم.من که با اون نسبتی نداشتم که اونم بخواد واسم پول خرج کنه... ولی چیزی هم نمی تونستم بگم..در هر صورت ..با این حساب من خیلی بهشون مدیون بودم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d