eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_چهارم- بخش هشتم درست یکسال قبل با شهره تا نزدیک نامزدی رفتیم ..ولی من ا
داستان 🦋💘 - بخش سوم تصمیم گرفتم ارمغان رو ببینم و رو در رو بهش بگم ترسیدم پشت تلفن جواب مثبت نده .. این بود که فردا بعد از کار رفتم سر ساختمون ..ولی جز چند تا کارگر کسی اونجا نبود .. زنگ زدم ..گوشی رو بر داشت و قبل از اینکه من حرفی بزنم .. گفت : سلام خوبین ؟ گفتم : سلام به شما ..کجایی ؟ گفت : باید کجا باشم خونه .. گفتم : ارمغان یک کاری باهات دارم میشه ببینمت ؟ گفت : برای چی ؟ گفتم: میشه خودت رو به اون راه نزنی ...اگر اشکال نداره بیام دنبالت واقعا کارت دارم ... سکوت کرد ..گفتم: ارمغان چی شد ؟ نمی تونی بیای ؟ مانعی داری به من بگو ... گفت : موضوع این نیست ....آخه می دونی چیه ؟ ..باشه میام بگو کجایی خودم میام ... گفتم : حالت خوبه ؟ اگر اشکالی نداره من بیام دنبالت ..اگرم حالت خوب نیست اصرار نمی کنم چون حس کردم صدات می لرزه ... گفت : نه بابا چه مشکلی ...باشه آدرس رو برات می فرستم .... فورا راه افتادم ولی دلم شور می زد یک طوری ناراحت بود که به منم منتقل شد ... به هر حال من عاشقش شده بودم و نمی فهمیدم چیکار دارم می کنم .. فقط می خواستم اونو ببینم و شایدم دلتنگش بودم .... داستان 🦋💘 - بخش چهارم انداختم تو اتوبان و رفتیم بطرف خیابون تاج توی یک کوچه ی باریک رسیدم به یک ساختمون دو طبقه ی قدیمی با دری رنگ و رو رفته که نمای بدی داشت روبرو شدم ... تلفن کردم و گفتم من دم درم .... گفت : چشم الان میام ...از ماشین پیاده شدم و نگاهی انداختم .. تنها فکری که می کردم این بود که اون نمی خواست من خونه ی اونو ببینم ...با چیزایی که از خودم گفته بودم این طبیعی بود .... من اشتباه کردم قبل از اینکه اونو درست بشناسم اون حرفا رو بهش زدم ... شایدم خجالت کشیده باشه ... اصلا به تیپ و لباس پوشیدن و شغلی که داشت نمی اومد توی همچین خونه ای زندگی کنه..خوب حقم هم داشتم ؛ پروژه ی یک برج ؛؛؛نه کار ساده ای بود نه کم در آمد ... تازه به من گفته بود کارای دیگه ای هم کرده ...پس چرا تو این خونه زندگی می کنه ..... با این حال اصلا برام مهم نبود من دوستش داشتم و به این چیزا فکر نمی کردم فقط نگران خودش بودم .. که در باز شد اومد بیرون ..خیلی شیک تر و جذاب تر شده بود ... مانتوی شیکی پوشیده بود که بهش خیلی میومد ...یک لبخند روی لب داشت و چشم هاشو تنگ کرد و گفت : اینجا رو راحت پیدا کردین ؟ .. گفتم : سلام بله خیلی سر راست بود . .. درِ ماشین رو باز کردم و سوار شد . اعتماد به نفس خوبی داشت و آدم رو وادار می کرد جلوش کم بیاره .. راه که افتادم پرسیدم کجا برم ؟ گفت : قرار نبود جایی بریم می خواستیم حرف بزنیم ... گفتم : حرف بزنیم یک چیزی هم می خوریم ؛؛خوب میشه ها ... گفت : من زیاد وقت ندارم صبح خیلی زود باید بیدار بشم و امشبم باید روی نقشه کار کنم ... گفتم چرا مگه آماده نیست ؟ داستان 🦋💘 - بخش پنجم گفت : معلومه که هست ولی باید دقت داشته باشم و مرور کنم تا اشتباهی پیش نیاد .. خوب حالا با من چیکار داشتین که نمیشد تلفنی بگین ؟ گفتم : پیمان یک مهمونی تولد برای شقایق گرفته و تو رو هم دعوت کرده ..می خواستم خواهش کنم بیای ؟ گفت : باور کن اگر قصدت جدی نبود میومدم خیلی هم دوست داشتم .. بزار بهت بگم ..من مشکلاتی دارم که نمی خوام خودمو در گیر ازدواج کنم ... گفتم : ببین سر بسته بهت میگم من با مشکلات تو کنار میام گفتی با برادر و مادرت زندگی می کنی .... برادرت مشکل ساز میشه ؟.. خندید و گفت : نه اون امسال سال آخر دبیرستانه داره برای کنکور آماده میشه ..پسر خیلی خوبیه و ما خیلی همدیگر رو دوست داریم و کلا رفیقیم .. اون ناشنواست ..خوب می دونی که اونایی که نمی شنون حرفم نمی تونن بزنن ...ولی فوق العاده با هوش و با استعداده ...... گفتم : واقعا چه جالب دلم می خواد ببینمش ...خوب فهمیدم ... مشکلت اینه که خونه تون زیاد خوب نیست ؟ بلند تر خندید و گفت :خونه ی ما خوب نیست ؟ نپسندیدی ؟ ولی ما توش خیلی راحتیم ... ببین امیر اگر تو فکر می کنی که من برای خونه ای که دارم یا از مادرم و یا برادرم خجالت بکشم و از کسی رودر وایسی داشته باشم سخت در اشتباهی ... من اینم ؛؛ و برای چیزی هستم خجالت نمی کشم .... پدرم بازاری بود و ور شکست شد و مجبور شد کلی بیراهه بره و طلبکاراش بیشتر بشن ... و از بس بهش فشار اومد با یک حادثه ی کوچیک سکته کرد ..و من شدم نون آور خونه ... تازه اون زمان دوباره شروع کردم به درس خوندن و خودمو بالا کشیدم قرض های بابا رو تا اونجایی که می شد دادم ...و همین خونه رو تونستم بخرم .. خدا رو شکر می کنم الان وضع مون بد نیست ..سه تایی با هم خوشحالیم ..به هر حال زندگی دیگه .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💘 - بخش ششم گفتم : اگر مشکلت این نیست پس چیه ؟ گفت : من به حرفات گوش دادم از خودت گفتی از خواهرت از پدر و مادرت ....ببین بزرگترین ناراحتی تو اینه که خواهرت می خواد بره کانادا ..... ولی مال من همش درد سر و گرفتاری بوده ... هیچ نقطه ی مشترکی بین و خودمو تو پیدا نکردم ... تو توی رفاه بزرگ شدی هیچوقت مجبور نبودی کار کنی و درس بخونی ..طلبکار در خونه ات نیومده ....و یک چیزایی هست که نمی تونم بگم ..... من زندگی سختی رو پشت سر گذاشتم درست زمانی که تو راحت زندگی می کردی من تو بدترین شرایط با زندگی دست و پنجه نرم می کردم ... شاید یک روز همشو براتون تعریف کردم ...ولی ببین از هیچی خجالت نمی کشم در واقع خیلی هم سر بلندم که تونستم خودمو از اون همه درد سر خلاص کنم .... گفتم : واقعا تحسینت می کنم ...خوب حالا بیشتر بهم حق میدی که از همچین زن مقاومی نگذرم و ازش بخوام زنم بشه ... خندید و گفت : آی آقا کریمی گوش کن چی میگم .....چرا خودت رو می زنی به اون راه ؟ گفتم : برای اینکه عاشقتم خانم ..بد جوریم عاشقم ....همینو می خواستی بشنوی ؟... هر جا میرم تو رو می ببینم ..هر کاری می کنم دلم می خواد برای تو تعریف کنم و نظرت رو بپرسم ..در حالیکه درست تو رو نمی شناسم بهت اعتماد دارم .... خلاصه ول کن تو نیستم .. یعنی اگرم بخوام نمی تونم ....حالا بگو شب جمعه میای یا به زور ببرمت داستان 🦋💘 - بخش هفتم خندید و گفت :نه لزومی نداره ...امیر لج نکن به حرفم گوش کن ..شب جمعه که حتما میام ولی نه به نیتی که تو می خوای .. میام چون خودم دوست دارم با آدم های جدید آشنا بشم و از مهمونی هم خیلی خوشم میاد .... اصلا خوش گذرونی رو دوست دارم ... گفتم : عالی شد فکر می کردم چقدر طول میشه تا راضیت کنم تو واقعا قابل پیش بینی نیستی ... گفت : برای اینکه واقعا نیستم گاهی خودمم از تصمیم های خودم تعجب می کنم ..یک وقتا کارایی می کنم که قبلا به نظرم محال میومد ..... اونشب خیلی زود منو مجبور کرد برسونمش در خونه و در حالیکه من هر لحظه که بیشتر اونو میشناختم تحت تاثیر شخصیتش قرار می گرفتم .. برگشتم خونه و به پیمان زنگ زدم و گفتم که ارمغان میاد ..و این تنها چیزی بود که بهش فکر می کردم شب جمعه رفتم دنبالش یک بسته ی بزرگ دستش بود و بازم زیبا تر و برازنده از همیشه با یک لبخند شیرین اومد و نشست تو ماشین .. دلم داشت براش ضعف می رفت ..هرگز تصور نمی کردم یک روز این طور واله و شیوای کسی بشم ..و این حس برام تازگی داشت ..... داستان 🦋💘 - بخش هشتم در حالیکه اون شب من می خواستم ارمغان رو به عنوان همسر آینده ام معرفی کنم من و پیمان نگران نظر مامان بودیم وبر خوردی که ممکن بود با ارمغان بکنه ..... تا اون زمان هیچ کس رو برای من نسپندیده بود و همیشه یک ایرادی روی کسانی که من بهش معرفی می کردم میذاشت. حتی چند بار خودش برام دختر دیده بود ولی خودش قبولشون نکرد ..و پیمان با شوخی می گفت : خانم کریمی به خودشم نارو می زنه .... قرارمون با پیمان این بود همه که جمع شدن خواهر شقایق اونو بیاره خونه ... ارمغان کنارم نشسته بود و داشت در مورد کارش حرف می زد و همون طور دستش بالا بود و انگشت هاشو تکون می داد .... نگاهی بهش کردم و فهمیدم این عادت از کجا اومده ...اون با برادرش اینطوری حرف می زد .. خوب که بهش نگاه کردم دیدم اصلا استرس نداره و انگار جایی میرفتیم که بارها رفته بود ... راستش اگر من بودم نمی تونستم جلوی اضطرابم رو بگیرم ..ولی اون راحت داشت حرف می زد ....و حتی از من نپرسید کی توی اون مهمونی شرکت می کنه ... و برنامه چیه در حالیکه من دل تو دلم نبود که ببینم برخورد مامان و نیکی با اون چطوریه ؛؛؛ .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_پنجم- بخش ششم گفتم : اگر مشکلت این نیست پس چیه ؟ گفت : من به حرفات گوش
داستان 🦋💘 - بخش اول وقتی رسیدیم پشت در ارمغان هنوز همین طور لبخند می زد و آروم به نظر می رسید زنگ زدم و ازش پرسیدم تو استرس نداری ؟ گفت : چرا دارم ..مگه توام استرس داری ؟ اینجا که خونه ی دوستت .... گفتم : پس چرا چیزی نمیگی ؟ گفت : خوب چی بگم ؟ پرسیدم دلت نمی خواد بدونی کیا اینجان ؟ گفت : خودم به زودی می فهمم پرسیدن نداره ...من که کسی رو نمیشناسم چه فرقی می کنه .. گفتم مامان و نیکی هم هستن ..ناراحت نمیشی که ؟ گفت : واقعا ؟ نه برای چی ناراحت بشم ؟ولی خوب شد بهم نگفتی ... در باز شد و با هم رفتیم تو ساختمون ... کنار آسانسور ایستادیم .. گفت : امیر چند ساله با پیمان دوستی ؟ گفتم : فکر می کنم ده سالی میشه ..تو دوست صمیمی نداری ؟ گفت : چرا ندارم ماهرخ یک روز بهت معرفی می کنم ..ولی ما از بچگی با هم بودیم اول همسایه ی ما بودن ولی از هم جدا نشدیم .. وقتی آسانسور رسید بالا و درش باز شد ... پیمان رو منتظر دیدیم .. بلافاصله اومد جلو و گفت دیر کردین سلام؛؛ من پیمانم ... ارمغان گفت : خوشبختم ممنون که منم دعوت کردین .. گفت : وای امیر چقدر به هم میاین ..به خدا ارمغان خانم این داداش ما هوش و حواسش رو از دست داده ... من از چشم شما می ببینم قرار بوده هفت اینجا باشه الان چنده ؟ زود باشین شقایق داره میرسه ...نزدیک شده.... گفتم : پیمان جان خودتو کنترل کن لا اقل یک امشب آبروی منو نبر ...... گفت دهنم رو باز نکن ..تو مگه آبرو داشتی ؟ داستان 🦋💘 - بخش دوم سه تایی خندیدیم .. در خونه باز بود ارمغان جلوتر رفت با نیکی که اومده بود به استقبال ما دست داد و رو بوسی کردن .. و وارد شدیم و من اونو به همه معرفی کردم ... مامان با مادر شقایق و مادر پیمان اون بالا نشسته بودن و فورا ارمغان رو بین خودشون جا دادن و دورش کردن .. کاری از دستم بر نمی اومد ولی مدام با اشاره ازش می پرسیدم خوبی ؟ و اونم با همون خنده ی شیرینش همینطور که بین مامان و مادر شقایق نشسته بود و می گفت ..عالی ..... من از دور می دیدم که سئوال پیچش کردن و اونم همین طور که دستهاشو تکون می داد جواب می داد . .کمی بعد به نیکی گفتم ..تو رو خدا نجاتش بده .. گفت : مگه نمی خوای مامان تستش کنه ؟ صبر کن دیگه . .. شقایق که اومد و مراسم شروع شد یک طوری اونو کشیدم پیش خودم و گفتم : خسته ات کردن ببخشید ... با تعجب گفت : نه این چه حرفه ..داره خوش میگذره .. چقدر نیکی دختر خوبیه ..مامانت هم خوبه ... و من که تو کوک رفتار ارمغان بودم می دیدم که خیلی گرم و مهربونه وبا همه به راحتی ارتباط بر قرار می کرد ...و خوشحال بود ... و اینطور که معلوم بود مامانم هم خیلی زیاد از اون خوشش اومده بود ... تا موقعی که خواستیم مجلس رو ترک کنیم اون تونسته بود دل همه رو یک طوری به دست بیاره ..تا اونجایی که به من برای انتخابم تبریک می گفتن .. مامان اونو برای فردا ناهار دعوت کرد و گفت : تو رو خدا بیا بزار بیشتر تو رو ببینم ... می دونم رسم این نیست اول ما باید بیایم خونه ی شما ..ولی دیگه زمان این حرفا گذشته ..شما ها بزرگ شدین ..این رسم و رسوم مال شما ها نیست .. ارمغان قبول کرد و این وسط من روی ابر ها سیر می کردم ...مثل این بود که گوهری کمیاب بدست آورده بودم و از داشتنش افتخار می کردم .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_ششم- بخش اول وقتی رسیدیم پشت در ارمغان هنوز همین طور لبخند می زد و آروم
داستان 🦋💘 - بخش سوم وقتی سوار ماشین شدیم ..دیدم رفته تو فکر و یکم بهم ریخته ... پرسیدم ..تو چرا بعد از مهمونی استرس گرفتی ؟از چیزی ناراحت شدی ؟ گفت :از چیزی نه... از خودم تعجب کردم ... امیر یک مرتبه نمی دونم چی شد ؟ خودمو دادم دست تقدیر ...من چیکار کردم ؟ فکر کنم نقش کسی رو بازی کردم که می خواد زن تو بشه ... ولی باور کن همچین قصدی نداشتم ..رفتارِ مامان و نیکی باعث شد ... شایدم جو گیر شدم ..قرارمون این نبود ... گفتم : حالا مگه چی شده ؟ اونا از تو خوششون اومد منم که عاشقت شدم ..حالا تو بگو چه احساسی داری ؟ دیگه فقط بستگی به تو داره ..با وجود اینکه خیلی تو رو می خوام ولی دلم می خواد این خواستن دو طرفه باشه .... در این صورت اذیتت نمی کنم باور کن آدم پیله ای نیستم ... گفت : خوب ..چی بگم اگر نمی خواستم که اصلا باهات نمی اومدم این احمقانه است که بگم فقط برای مهمونی اومدم.. من دارم از دست پس می زنم از پا پیش می کشم ...... گفتم بهت که یک مشکلاتی دارم ..در عین حال برای اولین بار از مردی خوشم اومده و دلم میگه باهاش باشم .. ولی عقلم چیز دیگه ای میگه ... گفتم : تو تنها نیستی آدم ها همیشه در یک جدال بین و دل و عقل گیر می کنن ..باید دید کدوم برنده میشه .... گفت : این طوری بگو عقلت بیشتره یا دلت بزرگتر ..تو این جدال اونی که قوی تره برنده میشه بستگی به موردشم داره ... گفتم : حالا تو بگو عقل یا دل ؟ گفت : حالا زوده جواب بدم فعلا بزار خوب جنگ بالا بگیره من نتیجه رو بهت اعلام می کنم .... داستان 🦋💘 - بخش چهارم فردا خودم رفتم ارمغان رو ببرم خونه ی خودمون مامان چنان تهیه و تدارکی دیده بود نگفتنی ... نیکی مدام بغلم می کرد و می گفت زن خیلی خوشگلی پیدا کردی ...من خیلی خوشحالم قبل از رفتن من این کار شد تو رو خدا عروسی هم بگیر که من باشم اگر برم به این زودی نمی تونم برگردم .... برادرش درو باز کرد ... جوونی بود خوش صورت با یک ته ریش کم پشت و عینکی ..با یک لبخند روی لب فورا سلام کرد و در حالکیه سرشو تکون می داد بطور نا مفهموم گفت .. سلام من عادل هستم بفرمایید در خدمت باشیم .... با هاش دست دادم و گفتم خوشبختم منم امیر علی هستم دیگه مزاحم نمیشم .... ارمغان پشت سرش بود و گفت : سلام امیر میشه بیای تو با مامانم آشنا بشی ؟ گفتم : البته ؛؛البته اگر مزاحم نیستم ...فورا رفتم توی خونه .. مادرش با یک خنده ی بلند اومد به استقبالم و گفت : خوش اومدین ..خوش اومدین .. خونه ای تمیز و مرتب با وسایل ساده و دلچسب .. و بر خلاف ظاهر بیرونی خونه محیطی دلنشین و گرم داشت .. مادر ارمغان زنی نسبتا چاق و خوشرو و مهربون به نظر می رسید .. بعد از اینکه یکم با من خوش و بش کرد گفت : ببین پسرم من به ارمغان نمی تونم بگم چیکار کنه و چیکار نکنه ..ولی خوب مادرم ..بهتر بود اول مادر و خواهر شما میومدن اینجا .... داستان 🦋💘 - بخش پنجم ارمغان بر آشفته شد و گفت : مامان ؟ چی دارین میگین .. گفتم که از این خبرا نیست ..من دارم به عنوان مهمون میرم ...خندید و گفت : خوب اونا هم به عنوان مهمون بیان خونه ی ما.. گفتم: چشم مادر جان من که از خدا می خوام اگر شما اجازه بدین خدمت میرسیم ... بلند خندید و گفت : دیدی گفتم خود آقا امیر می دونه من چی میگم .. ببخشید من مادرم دیگه،، شما مرتب میای دنبالش میرین بیرون خوبیت نداره ..... دیشب دیر وقت برگشتین ..خوب آدمیزاد دیگه دلم شور زد ... ارمغان داشت حرص می خورد صورتش سرخ شده بود.. گفت : مامان کار خودتون رو کردین دیگه ؟ اجازه بدین ما دیگه بریم ...... مادر و برادرش تا دم در ما رو بدرقه کردن و تا ماشین دور می شد مادرش سرش از خونه بیرون بود و نگاه می کرد ... من حس کردم بی اندازه نگران شده و شاید کار خوبی نکردیم قبل از خواستگاری اونو دعوت کردیم به خونه ی خودمون ولی ارمغان اعتراضی نداشت ... اون روز تو جمع خانواده ی ما خیلی راحت و صمیمی بود انگار مدت ها پیش با ما آشنا شده و ازش پذیرایی کردیم خونه رو بهش نشون دادیم و کلی با بابا از سیاست حرف زد چیزی که بابا خیلی دوست داشت و غروب با هم از خونه اومدیم بیرون و با هم دور زدیم ... شام خوردیم و کلی بهمون خوش گذشت ...و شب جمعه ی دیگه؛؛ قرار خواستگاری گذاشتیم ...و همه کار به راحتی تموم شد و ما رسما نامزد شدیم ... و از اون موقع بود که من چهره ی جدیدی از ارمغان دیدم .. عاشق پیشه و مهربون شعر می گفت و گاهی اونا رو برای من می خوند ...و اون شکی که تو دلم افتاده بود بر طرف شد .. چون فکر می کردم یکم بی احساس و بی تفاوت رفتار می کنه و همیشه همین طور بمونه .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_ششم- بخش سوم وقتی سوار ماشین شدیم ..دیدم رفته تو فکر و یکم بهم ریخته .
داستان 🦋💘 - بخش ششم مامانم که یک دل نه صد دل عاشق ارمغان شده بود و می گفت : دیدی امیر علی با همه مخالفت کردم ؛؛ منتظر این عروس برای تو بودم ..حالا ازم تشکر کن ... با نیکی رابطه ی خوبی داشت و همه چیز بطور عجیبی عالی بود ... ارمغان می گفت : من باید برج رو به جایی برسونم تا دغدغه ی فکری نداشته باشم و راحت به کارای عروسی برسیم ... حالا تا مدتی کار نمی گیرم تا بتونیم اول زندگی از بودن با هم لذت ببریم ....و چون نیکی قرار بود بره و ما امادگی عروسی گرفتن نداشتیم ..یک عقد محضری کردیم و یک جشن تو خونه ی ما گرفتیم توی اون مهمونی ده پونزده نفر بیشتر از فامیلش نگفته بود و ماهرخ و شوهرش ... و قرار شد یکسال بعد ازدواج کنیم ...و سه ماه بعد خواهرم رفت تا برای همیشه کانادا زندگی کنه .... توی اون یکسال من با سلیقه ی اون که خیلی هم مشکل پسند بود خونه خریدم و اونم با همه ی گرفتاری که تو کارش داشت ... مرتب وسایلی که می گرفت میاورد و اونجا با ذوق و شوق می چید ....و برای هر کاری با من مشورت می کرد ... تفاهمی باور نکردنی بین ما بود ...احساس می کردم فرشته ای از آسمون اومده و با من شریک زندگی شده ... و توی اون مدت حتی یکبار اختلافی بین ما بوجود نیومد ... و بالاخره هم شب عروسی ما رسید ... داستان 🦋💘 - بخش هفتم از چند روزقبل .. با هم تمرین والس کرده بودیم و قتی همه ی مهمون ها جمع شدن ..شروع کردیم به رقصیدن ... اون زیبا ترین عروس دنیا شده بود .... و من با شوق زیادی همه ی احساسم رو تقدیمش کرده بودم ... و خوبی بیش از اندازه ی اون باعث شده بود که منم خیلی تو رفتارم تجدید نظر کنم ...و سعی کنم کاری نکنم که شایسته ی همچین دختری نباشه ... دستمون توی دست هم و دور می زدیم که نفهمیدم چی شد که حالش دگرگون شد ..و علنا می لرزید .... دستش شل شد و داشت ضعف می کرد ...و یک مرتبه رقص رو رها کرد و خودشو چسبوند به سینه من بغلش کردم و پرسیدم : چی شد عزیزم ..ارمغان حالت خوبه؟ ... گفت : نه امیر منو ببر یک جا بشنیم انگار فشارم افتاده ....مامان رو صدا کردم ؛؛ مادر خودشم اومد و دو تایی با نگرانی بردنش روی یک صندلی نشست ....و تا آخر شب حالش جا نیومد و رنگ به صورت نداشت ... اون همیشه خودشو آدم قوی و محکمی نشون می داد و این حالت اون همه ی ما رو نگران کرده بود ... بقیه ی عروسی در واقع بهمون خوش نگذشت ..اوقاتش سخت تلخ بود ..طوری که آخر شب می خواستم ببرمش دکتر ولی قبول نکرد ..... و بالاخره مجلس تموم شد ..و همه اومدن خونه ما و اونجا شروع کردن به زدن و رقصیدن .... داستان 🦋💘 - بخش هشتم کم کم حالش بهتر شد و دوباره من ارمغان رو خوشحال دیدم ... پیمان و شقایق همه رو به رقص و پای کوبی وا دار کردن و تا پاسی از شب طول کشید ..با این حال ارمغان خوب بود و ناراحتی تو صورتش نمی دیدم .... وقتی آخرین نفر رفت.... من بدرقه اش کردم ...در رو بستم و برگشتم .... ارمغان گفت امیر ..و آغوشش رو باز کرد و دوید طرف من و خودشو انداخت تو بغلم و سرشو روی سینه ی من گذاشت و محکم منو گرفت ... گفتم : آخ قربونت برم عروس خانم چی شده ؟ .... گفت : امیر خیلی خوشحالم که زنت شدم ..ببخش امشبت رو خراب کردم ..ولی واقعا حالم خوب نبود .. خودت که می دونی اهل ناز کردن نیستم ... در حالیکه نوازشش می کردم گفتم : وای ..وای ..الان اگر این ناز نیست پس چیه ...آخ فدات بشم هر چی می خوای ناز کن من که می خرم ... تازه پیشبند هم می بندم ... سرشو بر داشت به صورتم نگاه کرد و پرسید : پیشبند دیگه چیه؟ یعنی چی ؟ گفتم پیمان میگه تو زن ذلیل میشی باید پیشبند ببندی و ظرف بشوری .. خندید و گفت : پیمان خیلی با نمکه ..ولی بهش بگو زن من اونقدر منو دوست داره و عاشقمه که خودش ذلیل من شده .... ادامه دارد https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_ششم- بخش ششم مامانم که یک دل نه صد دل عاشق ارمغان شده بود و می گفت : دی
داستان 🦋💘 - بخش اول گفتم : وای این حرف رو نزن ..می خوای من ذوق مرگ بشم ... و شروع کرد با همون لباس عروسی قشنگش دور خودش چرخیدن و توی همون حال گفت : ..امیر... به خدا مثل رویا ست باورم نمیشه .. این منم که اینقدر خوشبختم ؟ ... آییییی آیییی خدا یا شکر که امیر رو به من دادی .. خدایا ... راسته که من زن امیرعلی کریمی شدم ؟... .باید هر روز اسپند دود کنم می ترسم خودم خودمو چشم کنم ... منم ادای اونو در آوردم دور خودم چرخیدم و گفتم : خدایا باورم نمیشه من شوهر ارمغان سعیدی شدم .. آییی مردم ارمغان مال من شد ..مال خود خودم .....و با اشتیاق همدیگر رو بغل کردیم..... ارمغان اونقدر اونشب خوشحال و سر حال بود که فکر می کردم داره تظاهر می کنه ... اون خودش همه چیز تموم بود و در واقع من خوشبختی خودمو به اون مدیون بودم ... منو ارمغان به خاطر اینکه کار برج هنوز تموم نشده بود ماه عسل هم نرفتیم ...و قرار شد عید بریم دبی ... کاراش دقیق و حساب شده بود و منطقی که برای هر کار داشت منو شگفت زده می کرد ... مثلا از آخرین صورت وضعیتی که داده بود دو میلیارد تومن گرفت .. مقداری به پیمان کار هاش بدهکار بود و داد ..بعد به من گفت : امیر جان تو در جریان باش من سیصد میلیون ریختم به حساب عادل که سود شو بگیره و با مامان خرج کنن .. گفتم:عزیز دلم خودت می دونی ..چرا به من میگی ؟ پول ما ل خودته هر کاری دوست داری بکن ... داستان 🦋💘 - بخش دوم گفت : می دونی امیر .. نمی خوام دیگه هر روز در گیر اونا باشم ماه به ماه سود پول رو می گیرن و خرج می کنن؛؛ به من دیگه کاری ندارن ... آخه زندگی من مال توام هست ..می ترسم اختلافی و یا دلخوری پیش بیاد ... گفتم : نه عزیزم من همچین آدمی نیستم که به پول تو چشم داشته باشم ...از اولم می دونستم تو باید خرج مادر و برادرت رو بدی اگر تو نداشتی من خودم این کارو می کردم .. نگران این چیزا نباش من هرگز مادر و برادر تو رو تنها نمی زارم .. ... گفت : نه اینطوری بهتر شد ..حالا خودشون می دونن با اون پول چیکار کنن ..البته که تا وقتی عادل درسش تموم بشه و بره سر یک کاری من باید مراقبشون باشم .... سه ماه گذشت ... در حالیکه من دیوونه وار ارمغان رو دوست داشتم ...حتی دفتر کارش رو آوردم توی دفتر خودم و یک اتاق با بهترین وسایل بهش اختصاص دادم ... تا بتونم موقع کارم ببینمش ..و توی کاراش بهش کمک کنم .. و اون سخت کار می کرد و من می دیدم که چقدر خسته میشه ولی به محض اینکه می رسید خونه دوش می گرفت خودشو درست می کرد و لباس های قشنگ می پوشید و..بهترین میز های شام رو برای من می چید ... حتی مهمون داری می کرد و خم به ابرو نمیاورد .... گاهی برام شعر می خوند ..و همیشه خنده روی لبش بود .... تا بالاخره برج افتتاح شد .. نمی تونم بگم چه سلیقه ای به کار برده بود و چقدر نکات ایمنی رو رعایت کرده بود ..اونقدر مورد تحسین و توجه قرار گرفت که من به جای اون ذوق می کردم ... داستان 🦋💘 - بخش سوم حالا سیل پیشنهاد کار بطرفش سرازیر شد روزی نبود که چند نفر سراغش نیان و با خواهش و تمنا ازش می خواستن کار اونا رو قبول کنه .. ولی ارمغان می گفت ..یک مدت می خوام با تو خوش باشم .... این لحظات خوب دیگه برای ما بر نمی گرده ... ولی کار همیشه هست .....و فقط دوتا کار ساده گرفته بود و مشغول کشیدن نقشه اون ساختمون ها بود ... تا یک شب خونه ی پیمان دعوت داشتیم ... من و پیمان کباب سیخ می کشیدیم و ارمغان سالاد درست می کرد و شقایق میز رو می چید...و همینطور به دلقک بازی های پیمان می خندیدم .... که تلفن ارمغان زنگ خورد . یک نگاهی کرد و گفت : شماره رو نمیشناسم ..و جواب نداد .. دوباره زنگ خورد .. گفتم خوب حتما کارت دارن ببین کیه ؟ دستشو با دستمال خشک کرد و گوشی رو بر داشت و گفت بفرمایید سعیدی هستم ...و یک مرتبه رنگ از روش پرید و گفت : یک لحظه گوشی ..و با سرعت رفت تو ایوون و درو بست .. من توجه ام جلب شد از لای پرده نگاه می کردم ... خیلی زود مکالمه اش تموم شد و ..با دستپاچگی کیفش رو بر داشت و گفت : امیر جان سویچ رو بده ... یک کاری پیش اومده ..من زود بر می گردم .... می خواستم بگم صبر کن من باهات بیام ولی اون رفته بودو در بسته شده بود خواستم دنبالش برم ولی ترسیدم بهش نرسم ... فورا رفتم تو ایوون و از اون بالا نگاه کردم نگرانش بودم ....با سرعت سوار ماشین شد... چند تا گاز محکم داد و رفت ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_هفتم- بخش اول گفتم : وای این حرف رو نزن ..می خوای من ذوق مرگ بشم ... و ش
داستان 🦋💘 - بخش چهارم پیمان همینطور که سیخ کباب تو دستش بود گفت : نگفت کی بر می گرده حالا من اینو چیکار کنم ؟ .. کاش ذغال ها رو روشن نمی کردیم ..خاکستر میشه ... گفتم :اون سیخ رو بزار زمین .. اگر دیر اومد دوباره ذغال می ریزیم روشن می کنیم کاری نداره ..حالا بیا تخته بازی کنیم ... ارمغان بی خودی یک کاری رو نمی کنه من اونو میشناسم ...حتما اتفاقی افتاده ... شقایق گفت : آره ...حتما همین طوره ....ولی به نظرم ارمغان زیادی خوبه ..با همه چیز اوکی هست ... امیر یک چیزی بهت بگم ؟ اون کسانی که زیادی تظاهر به خوبی می کنن یک چیزی تو وجود خودشون کمه ....و یک جایی بالاخره از دستشون در میره .. من امیدوارم ارمغان اونطوری نباشه ...ولی اینکه اینقدر تو رو تر و خشک می کنه ..هر وقت به مادر خودش سر می زنه پیش مادر توام میره ... به کسی نه نمیگه خیلی برای من جالبه ..آخه لازم نیست یک آدم این همه به دیگران باج بده .. خودش چیزی کم نداره که بخواد این کارا رو بکنه ..من نمی فهمم ....چرا با همه موافقه ؟ نظر خودش چی میشه ؟ .. خوب من که راستش معذب میشم ... ..نمی دونم الان از این کاری که می کنه خوشش میاد یا داره تظاهر می کنه .... پیمان گفت : شقایق ؟؟ چی داری میگی ؟ به نظر من کسی که می تونه اینقدر تظاهر به خوبی بکنه ذاتا خوبه و مهربونی رو شناخته ....تو چند روز می تونی مثل ارمغان باشی ؟ ..... داستان 🦋💘 - بخش پنجم گفت : من خوب نمی خوام ..دوست ندارم خودمو قربونی یک نفر بکنم شخصیت من فرق می کنه ... ارمغان چهار روز دیگه از پا میفته ببین حالا کی گفتم ...امیر به قران من دوستش دارم ولی به نظرم ارمغان زیادی از حد داره به ما باج میده ..... گفتم : آره ؛ می دونم منم گاهی از این همه خوبی اون تعجب می کنم ...آخه ما از بس آدم خوب ندیدیم باورمون نمیشه یکی اینقدر خوب و صادق باشه ... من نزدیک یکسال و نیمه باهاشم؛ نباید یک جایی از دستش در میرفت ؟..بارها امتحانش کردم ولی باور کن اون همینه .. در واقع می خواد همه رو از خودش راضی نگه داره ..و موفق هم هست ..آخه تو کارشم همین طوره برای همین تمام پیمانکاراش و مهندس ها با دل و جون براش کار می کنن ... من نمی دونم چطوری می تونه اینقدر خوب باشه ؛؛ تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که سعی کنم از خوبی اون سوء استفاده نکنم و مثل خودش باهاش راه بیام ... پیمان خندید و گفت : ولی امیر حالا که خودمونیم .. الان مشکوک می زد..توام خیلی خوش بینی این وقت شب بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه چه کاری بود که سراسیمه رفت ؟ .. در حالیکه توی دل منم آشوب به پا شده بود گفتم : نه حالا میاد می بینی اگر یک دلیل قانع کننده نداشت ؟ ... من دلم برای خودش شور می زنه ... داستان 🦋💘 - بخش ششم اینو گفتم ولی خودم مدام میرفتم تو ایوون و از اون بالا نگاه می کردم و بر گشتم .. بالاخره نیم ساعت که گذشت زنگ زدم ..جواب نداد ..دوباره زدم .. دیگه واقعا نگران شدم و این از صورتم پیدا بود و شقایق هم پشت سر هم داشت توی گوشم می خوند .....و یک ربع بعد زنگ پایین به صدا در اومد و من از جا پریدم .. وقتی رسید بالا ..خیلی عادی بود و با یک لبخند گفت : وای ببخشید تو رو خدا شب تون رو خراب کردم .. کاش شما ها شام می خورین ..اگر واجب نبود نمی رفتم خیلی معذرت می خوام .. دیگه پیش اومد ..و منو بغل کرد و گفت : امیر جان از تو بیشتر عذر می خوام .. گفتم عزیزم باید توضیح می دادی چرا رفتی ما هم تکلیف خودمون رو می فهمیدیم ... گفت : آره ولی به نظرم بی ادبیه که آدم تو مهمونی از کار حرف بزنه ..دیدی که وقتی فهمیدم مربوط به کاره رفتم تو ایوون ... پیمان گفت : ولی تو رو خدا به ما بگو کجا رفتی اصلا کنجکاو شدیم یکساعته داریم پشت سرت حرف می زنیم ...... با خنده گفت : واقعا؟ بگم امیر اشکال نداره ؟ گفتم : آره بگو منتظریم .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_هفتم- بخش چهارم پیمان همینطور که سیخ کباب تو دستش بود گفت : نگفت کی بر م
داستان 🦋💘 - بخش هفتم گفت :آخه من هر وقت می ببینم یکی توی مهمونی تلفن رو دستش می گیره از کار حرف می زنه ناراحت میشم .. میگم چه لزومی داره دیگران به این حرفا گوش کنن ...ولی چشم حالا که کنجکاو شدین میگم ... از یکی از پیمانکارام یک پولی برای حسن انجام کار نگه داشته بودم .. امشب رفته در خونه ی مهندس سر و صدا راه انداخته بود و می گفت پولمو بدین ... مهندس زنش مریضه ..من ترجیح دادم خودم برم و موضوع رو فیصله بدم ..اگر خونه ی خودمون بودیم می گفتم بیاد اونجا ولی صلاح ندونستم آدرس اینجا رو بدم کار درستی نبود .... حالا منو جریمه کنین کباب رو من درست می کنم .. پرسیدم :مهندس نیکزاد زنش مریضه ؟ گفت :نه عزیزم مهندس ترابی ..میگه زنش ناراحتی اعصاب داره تو به روش نیاری ها بد میشه .... پیمان گفت : شما بشین خسته شدی من و امیر دندمون نرم میشه ؛ عرق ریزون پای منتقل وایمستیم و درست می کنیم ... شقایق گفت : خونه ی این مهندسه کجا بود ؟ چه زود برگشتی ؟ ارمغان خیلی خونسرد گفت : وای شقایق جان دور نبود وگرنه نمی رفتم ... بالاتر از میدون بود ...احساس کردم شقایق داره به ارمغان که این روزا همه تحسینش می کردن و از خوبی هاش می گفتن حسودی می کنه .. مخصوصا که پیمان خیلی قبولش داشت و بی ملاحظه کارای خوب اونو به رخ می کشید ....و من اینو طبیعی دیدم و ازش گذشتم ... داستان 🦋💘 - بخش هشتم اما اونشب که کنارم خوابیده بود احساس کردم خوابش نمی بره و وانمود می کنه که خوابه .. حتی صداش کردم ازش بپرسم چیزی شده ولی جواب نداد ... به خیال اینکه من اشتباه کردم خوابیدم ...ولی از فردا وقتی به صورتش نگاه می کردم یک استرس خاصی رو می دیدم که سابقه نداشت .. روز بعد وقتی مهندس ترابی رو تو شرکت دیدم خواستم ازش بپرسم ولی فکر کردم هم برای خودم بد هست هم اگر ارمغان بفهمه ازم دلگیر میشه .. این بود که بی خیال شدم ..ولی رفتار ارمغان فرق کرده بود وقتی میومد خونه زنگ تلفنش رو می بست و مدام چشمش به اون بود ..و چک می کرد ..... تا روز جمعه خونه ی مامانش دعوت داشتیم .. برای اولین بار دیدم که کسل و غمگین شده و می گفت حوصله ندارم از خونه برم بیرون .. ولی به عادل قول دادم ..بچه خیلی تنهاست به من احتیاج داره ... گفتم : تو اصلا نگران نباش بیا بریم من امروز حسابی با عادل خوش میگذرونیم ..تو پیش مامانت استراحت کن تا دوباره بشی همون ارمغان شاد و خوشحال من .. داستان 🦋💘 - بخش اول قسمت هشتم : اینکه ارمغان اون روز کسل بود و بی حوصله چیز مهمی نبود هر آدمی ممکنه یک روزایی اینطوری بشه اما شکی که شقایق تو دل من انداخته بود باعث می شد تمام کارای اونو ببرم زیر ذره بین .. هر حرکتی که می کرد دقیق می شدم ببینم برای چی بوده ....اصلا شایدم قبلا همینطور بود ولی حالا از دیدگاه شک و تردید بهش نگاه می کردم و دست خودم نبود ... هراسم از این بود که این خوشبختی که در کنار ارمغان داشتم پوشالی باشه .. می خواستم حتی اگر شده به خودم ثابت کنم که اون راست میگه ... و در یک جدال فکری افتاده بودم که مدام برای خودم دلیل و برهان میاوردم که شقایق اشتباه می کنه و در مورد ارمغان که تنها عشق زندگیم بود قضاوت نا بجا کرده ... عادل دم در منتظر ما بود ..و خوشحالی خودشو با دست و صورتش نشون می داد .. نمی دونم به خاطر محبت هایی که من بهش می کردم یا اینکه چون شوهر ارمغان بودم خیلی به من علاقه داشت ... اومد جلو و با من دست داد و روبوسی کرد و گفت : خوش اومدین ...دلمون براتون تنگ شده بود .. ارمغان گفت : داداشی منم اینجام ... گفت : تو بی وفایی سه روزه نیومدی .. گفت : خوب دیگه چشمت افتاد به امیر منو فراموش کردی .... گفتم : عادل بگو خوب کردم چطوره که وقتی میریم خونه ی مامان من همه به تو توجه می کنن من حرفی نمی زنم ... عادل متوجه نشد من چی میگم ..به ارمغان نگاه کرد و اونم با زبان اشاره بهش گفت ... خندید و گفت : من شما رو دوست دارم .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دوستان عزیز سلام شب خوش واقعا شرمنده ازاینکه ادامه ی رمان اینهمه دیرشد خودتون بهترازمن وضعیت خبردارید ازنت ها این مدت هم همش تلگرام قطع بود واصلا راه نمیداد،به هرحال واقعا ببخشید ولی ان شاءالله قطع نشه سعی میکنم زود به زودبزارم التماس دعا🙏🙏
*تقویم همسران* 👌اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانال های واتساپی و در پیام رسان های ایتا و روبیکا و سروش *تقویم همسران* تقویم نجومی اسلامی ✴️ سه شنبه 👈20 دی 👈 جدی 1401👈17 جمادی الثانی 1444👈10 ژانویه 2023 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی ❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است ✅ خواستگاری عقد و کل امور ازدواجی ✅ ختنه کودک ✅ خرید رفتن ✅ فروش اجناس ✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن ✅ امور زراعی و کشاورزی ✅ انعقاد قرار دادهای تجاری ✅ دیدار روسا و دوستان ✅ درختکاری ✅ شراکت و امور شراکتی خوب است. 👶 نوزاد امروز مبارک و خوشبخت خواهد شد 🤕 بیمار امروز خوب شود. ان شاءالله 📛 مسافرت بی نتیجه است و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 👩‍❤️‍👨 مباشرت امشب : مباشرت و عروسی کراهت دارد 🔭 احکام و اختیارات نجومی 🌓 امروز قمر در برج اسد و از نظر نجومی  مناسب برای امور زیر است ✳️ خواستگاری عقد عروسی و ازدواج ✳️ جابجایی و نقل و انتقال ✳️ بردن جهاز عروس ✳️ خرید خانه و ملک ✳️ رفتن به خانه نو ✳️ ورود به شهر جدید ✳️ فصد و خون دادن ✳️ عهد و پیمان گرفتن از رقیب ✳️ خرید احشام و حیوانات ✳️ شروع به کار و شغل ✳️ آغاز درمان و جراحی ✳️ کندن چاه و جوی ✳️ کتابت ادعیه و حرز و استفاده از آن ✳️ ارسال کالاهای تجاری نیک است. 💇‍♂💇‍♀️ اصلاح سر و صورت طبق روایات اصلاح مو (سر و صورت) میانه است. 💉🌡️ حجامت خون دادن یا حجامت موجب صحت بدن می شود 💅 ناخن گرفتن سه شنبه برای گرفتن ناخن روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید بر هلاکت خود بترسد 👚👕 دوخت و دوز سه شنبه برای بریدن و دوختن  لباس نو روز مناسبی نیست و شخص از آن لباس خیری نخواهد دید به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص در آن لباس مرگش فرا رسد 🙏 وقت استخاره در روز سه شنبه : از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعد از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر ( وقت خوابیدن) 😴😴 تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه ی 18 سوره مبارکه کهف است. و تحسبهم ایقاظا و هم رقود و مفهومش این است که کسی دوست یا دشمن خواب بیننده به وی برسد. و شما مطلب خود را قیاس کنید 📿️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین  ۱۰۰ مرتبه 📿️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد ✍️ ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به حضرت امام سجاد علیه السلام و امام باقر علیه السلام و امام صادق علیه السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد به امید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🤲 📚 تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان برای دوستانتون و گروه های که عضو هستید به اشتراک بذارید تا دوستانتون از این کلام زیبا و شیرین استفاده کنن کپی مطالب و عکس و کلیپ به هر شکل حلال‌ با ذکر صلوات😊 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❄️از آن ثانیه‌ها برای تو آرزو می‌کنم که ناگهان بیشتر از هر زمان دیگری احساس زنده بودن می‌کنی، که در یک لحظه نور می‌تابد به جهانت از دریچه‌های نامعلوم، که ناگهان پازل به‌هم ریخته‌ی دلخوشی‌هات کنار هم چیده می‌شود بدون خطا. ❄️از آن ثانیه‌های پر شور برای تو آرزو می‌کنم که صدای آرام و لبخندهای نازنین و نگاه‌های مطبوع کسی، تو را از جهان تکرار و مشغله‌های هر روزه می‌گیرد و تا افق کهکشان‌های ناشناخته می‌برد. ❄️از آن ثانیه‌های عزیزی که خبرهای خوبی می‌شنوی و آدم‌های خوبی را ملاقات می‌کنی و دلپذیرترین اتفاقات ممکن را مقابل چشمانت می‌بینی. ❄️از آن روزهای خوب برای تو آرزو می‌کنم که دائما لبخند به لب داری و در باورت نمی‌گنجد که همه چیزِ جهانِ یک انسان، اینقدر درست و حساب شده پیش برود. ❄️از آن روزها که مسیر بخت، تو را هموار باشد و خِرَد با تو یار باشد و زمانه با تو سازگار باشد و خوشی‌هات بسیار ... 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تقدیم به گل بانوهاے سرزمینم پیشاپیش روز مادر مبارک بانو ❤️❤️❤️❤️❤️❤️https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به گل بانوهاے سرزمینم پیشاپیش روز مادر مبارک بانو ❤️❤️❤️❤️❤️❤️https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
دوران ویکتوریایی برای مدتی ترس از زامبی ها و خون آشام ها به اعتقادات و آداب و رسوم مردم انگلیس رخنه کرد تا جایی که جهت جلوگیری از خروج زامبی ها از درون قبر، حفاظ های آهنی طراحی میکردند https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌍 تصویرجالب وشگفت انگیز از تابش شدید خورشید که باعث شده کوه درحال آتش گرفتن به نظر بیاد🔥 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌍 یک معادله هست به نام "دریک" که میگه نزدیک ترین تمدن فرازمینی فاصله ای بین یک تا دوهزار سال نوری با ما دارند! آنها احتمالا برنامه ای برای سفر به زمین نچیده و شاید اصلا نمیدانند که ما وجود داریم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
"زنان قیماقی" گروه زنان سرشیر فروش بودند که قبل از طلوع آفتاب، با پای پیاده به همه محله‌های شهر سر میزدند با بانگ "قیماقی ، قیماقی" شهر را بیدار می کردند. مهارت آن ها در حمل ظرف ها و دیگ های بزرگ پر از قیماق قابل توجه است. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d