eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
در آب :🌀 یکی دیگر از راه‌های تکثیر گیاه سانسوریا، تهیه قلمه برگ و قرار دادن آن در آب می‌باشد. قلمه‌های مناسب از گیاه مادر تهیه کرده و داخل ظرف آب قرار دهید، تا قلمه ابتدا ریشه داده و سپس ریزوم آن تشکیل شود در صورتی که برای تنظیم میزان قرار گرفتن قلمه برگ در آب مشکل دارید، می‌توانید از یک گیره کوچک و چوب همانند تصویر کمک بگیرید. پس از ریشه‌دار شدن قلمه، آن را به گلدان با سایز مناسب منتقل کرده و منتظر ظاهر شدن و یا رشد پاجوش‌های گیاه جدید باشید. . در کل ریشه‌دار کردن قلمه برگ در خاک بیشتر پیشنهاد می‌شود، زیرا قرار دادن قلمه در آب احتمال بروز بیماری‌های قارچی را به دلیل رطوبت بالا افزایش خواهد داد. 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
این اونجا چکار میکنه😂😂😂 🪴شاد باشید . 🧡💛💚💙💜🤎 🌼 ما به همراهی شما مباهات و افتخار می‌کنیم به کانال ما بپیوندید :👇👇👇 ┅🌷🍃🌼🍃🌷┅ ‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌴🌿🌾 🥀🍃💐🌷🌿 ❤️
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍀 دل که زنده باشد، هرخانه‌ای آباد می‌شود! خانه‌ی دلت آباد...🔶💚 🧡💛💚💙💜🤎 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 استاد مرحوم صفایی ✨ در سختی ها کم و زیاد نشویم ظرفیت داشته باشیم 🤔🤔🤔✅ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 به یاد مسافران بهشتی فاتحه و صلوات ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_6003334449729636013.mp3
6.86M
🍃🌸🇮🇷ایرانِ‌زیبا🇮🇷🌸🍃 🍃🌲❄️🎧❣🎼☀️آوای شاد و زیبای لری 🍃🌲🎤فرج علیپور... 🍃❣🌸الهی دلاتون شاد و پر امید 🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
AUD-20220822-WA0006.mp3
8.46M
🍃🌸🇮🇷ایرانِ‌زیبا🇮🇷🌸🍃 🍃🌲❄️🎧❣🎼☀️آوای زیبای ترکی 🍃🌲🎤رامین مرادی... 🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تقدیم ب دوستان عزیز لر زبان و ترک زبان کانال شاد و سلامت باشید 😍😍❤❤🤲 🤲🙏🙏🌹🌹👆👆
دختر جن پارت ۵
آرش وعلی توی مسیر از چند نفر دیگه هم پرسیدند ولی هر چی بیشتر گشتند کمتر یافتن خسته وبی حوصله ماشین رو در کنار جاده پارک کردند علی گفت :یعنی چه ده بزرگی هم نیست چرا کسی نمی شناسدش آرش گفت نمیدونم منم حسابی گیج شده کلا روستای عجیبیه بعد هر دو دست شو توی موهای مشکیش فرو کرد و بعد نگاه شیطنت آمیزی به علی کرد گفت : میگم علی اگر اینا هیچ کدوم آدمی زاد نباشن چی؟ یهو نگاه علی برگشت طرف آرش تا ببینه چقدر جدی این حرف رو زد ولی وقتی دید آرش روی لبش خنده داره فهمید شوخی حرفش و با دلخوری گفت بی مزه. ولی شاید ظاهر حرف آرش شوخی به نظر میومد ولی ته دلش این حرف زیادم شوخی نبود. برای همین ادامه داد: با اون چیزا که من توی این کوه دیدم بعید هم نیست علی گفت: ول کن آرش دیگه داری شورشو در میاری و بعد گفت :ای بابا چرا پیدا نمیشه این یارو تا بریم از روستای لعنتی وبعد هر دو ساکت شدند آرش دست برد تا پاکت سیگار رو از داشبورد ماشین برداره که چشمش به پیر زنی که کی جلوتر از ماشین میخاست از خیابان رد بشه افتاد توی یک دست پیر زن یک نایلون میوه و مقداری خرت و پرت بود وتوی یک دستش یک چوب که جای عصاش بود. آرش گفت :برم به این بنده خدا کمک کنم مثل اینکه بارش سنگینه علی نگاهی به پیرزن کرد گفت :با این چرت وپرت هایی که تو میگی مگه آدم جرات میکنه طرف کسی بره دیگه. علی پاکت سیگار گذاشت وگفت: دیگه هر چی که باشه الان توشون هستیم وراه فراری هم نداریم و بعد لبخند مسخره ای زد و گفت پیاده شو این زنه سنش همون اندازه هاس شاید چیزی دستگیرمون شد و پیاده شد علی هم پیاده شدو باهم سمت پیرزن رفتند +سلام مادر !, اجازه بدید کمکتون کنیم . پیرزن که چادری دور کمرش بسته بود و کمرش کمی خم بود سعی کرد کمرشو راست کنه وگفت سلام جونا خدا خیرتون بده زحمت میشه براتون علی گفت نه خاله زحمتی نیست خونه تون دوره؟ پیرزن با عصاش گفت: نه ننه دو کوچه اون طرفتره من زیادی بی جونم آرش وسایل پیرزن رو گرفت نایلون میوه رو به دست علی داد و با پیرزن به سمت خانه ش راه افتادن از آسفالت که رد شدن وارد یک کوچه باریک شدند و بعد کوچه پیچید و وارد کوچه ی باریکتری شدند پیرزن با عصاش ته کوچه رو نشون داد و گفت اونجاس ننه ببخشید باعث زحمتتون شدم آرش گفت نه مادر زحمتی نبود دم در که رسیدند خاستند تا وسایل رو تحویل بدن که پیر زن گفت : به نظر غریب هستین این طرفا حتما کسی چایی،آبی هم دستتون نداد بیان بریم توی خونه یه گلویی تازه کنید علی و آرش نگاهی بهم کردند علی گفت: نه ممنون مادر باعث زحمت نمیشیم باید بریم فقط یک سوالی :شما آدمی به اسم حسین حسن آبادی نمی شناسید باید همسن خودتون باشه پیرزن به فکر فرو رفت و با خودش تکرارکرد حسین حسن آبادی باید با تاسف گفت :نه پسرم چیزی یادم نمیاد آرش که انگار تازه چیزی یادش اومده باشه گفت:باید یادتون بیاد مادر همون که یک برادر با اسم حسن داشت که ۳۰..۴۰ سال پیش از اینجا رفت بازم چیزی یادتون نیومد؟ پیرزن که انگار تازه چیزی به ذهنش رسیده باشه وگفت آها حسین قلی رو میگی آرش که اولین بار بود این اسم رو میشنید گفت :نمیدونم شاید وبعد ادامه داد خونه همین حسین قلی کجاس شاید خودش باشه پیرزن گفت :اگه همون دو بردار که یکی سر یکی رو کلاه گذاشت و رفت رو بگی که خودشه حسین قلی و حسن قلی حسن آبادی! علی و آرش نگاهی بهم انداختن علی گفت چه کلاهی؟ پیرزن گفت :این قصه سر دراز دارد بیان تو خونه تا یک چایی هم بخورید بگم براتون و بعد از زیر چارقد سفید ش دسته کلیدش رو که تو گردنش بود جلو کشید و کلید رو به در انداخت و درحالی که در حال باز کردن در آهنی رنگ و رو رفته بود پرسید:شما کیه حسین قلی میشد ؟شماه نوه شید علی خاست جواب بده که آرش با آرنج بهش ضربه زد و خودش گفت نه ننه آشناشیم پیرزن درو هل داد و در با صدای زیادی باز شد پیرزن وارد و شد و گفت بفرمایید غریبه گی نکنید خودش جلو تر به راه افتاد در به یک دالان تاریک راه داشت پیرزن همون طور که میرفت با عصاش یه چیزایی رو از راه ش کنار میزد و غرولند میکرد گفت درو ببند پسر جان بعد دالان پار یک حیاط کوچک شدن که چند اتاق مجاز و کوچک داشت پیر زن با عصا به یکی از اتاق ها اشاره کرد و گفت :شما برید اونجا پسرم تا من اینا رو بزارم آشپزخانه و یه چایی درست کنم بیارم براتون و بعد غرغر کنان راه و افتاد و همون طور وسط غرغر هاش گفت غریبه گی نکنید خونه خودتونه و با یک آخ خودشو از ۲..۳ تا پله جلو اتاق بالا کشید و وارد آشپزخانه ش شد آرش و علی هم با تردید با اتاقی که پیرزن گفته بودرفتند اتاق ساده ای که بایک فرش رنگ و رو رفته پوشیده شده بود ودر کنار دیوارش چندتا پشتی کوچک بودیک صندوق چوبی هم گوشه اتاق بود که چند دست رختخواب بالای آن قرار داشت علی گفت :آرش مااینجا چیکار میکنیم خیلی فضاش سنگینه آرش گفت :دیگه اومدیم بیا بشین وخودتو بسپار به خدا...
دختر جن پارت ۶
آمدن پیرزن طول کشید. آرش و علی در مدت غیبت پیرزن در باره اتفاقات پیش آمده کمی باهم حرف زدند که علی با بی حوصله گی گفت چرا نیومد پس عجب سفری شد! مثلاً قرار بود خوش بگذره آرش گفت سفر به سرزمین جن ها علی گفت :آرش خفه شو در همین گفتگو ها بودند که پیرزن کتری در دست جلو در ظاهر شد و گفت این کتری رو بگیر پسرجان تا قوری رو بیارم آرش تیز پرید کتری رو گرفت وگفت باعث زحمت شدیم ببخشید مادر جان پیر زن گفت نه ننه زحمتی نیست زندگی من کلا همیجوریه عصا بدست که بشی باید هر کاری رو دوبار انجام بدی و در حال رفتن غرزد پیریه دیگه رفت پس از چند لحظه با قوری وارد اتاق شد قوری رو کنار کتری گذاشت و رفت سمت تاقچه و یک سینی که چند استکان وارونه و یک قندان مسی توش بود رو آورد و بعد پهلوی کتری و قوری نشست و با تکیه به دیوار کمری راست کرد و گفت:خوش آمدید. پس گفتید از آشناهای حسین قلی هستید؟ آرش گفت : خیلی ممنون بله مادرجان آشنای دور خیلی وقته ازش خبرنداریم ولی مثل اینکه شما خوب می شناسیدش درسته؟ پیرزن در حالی که استکان ها رو با آب جوش آبکشی میکرد جواب داد:با سرگذشتی که این بنده خدا داشت کمتر کسی هست اینجا که نشناسدش علی گفت:ولی مااز هرکی پرسیدیم گفت نمی شناسم پیرزن گفت:با اسمی که شما میگفتید من هم اول نشناختم بعدشم این بنده خدا چند سالی هست که فوت شده الان مردم اینقدر درگیری دارند،که از شوم دیشب شونم یادشون نیست +فوت کرده!؟ -آره ننه ۳..۴ سالی میشه دم در نگفتم بهتون گفتم شاید شماهم نوه ش باشید غصه دار بشید + نوه ش نیستیم ولی غصه دار شدیم خانواده ش که هستند خونه شون کجاس بریم اونا رو ببینیم حداقل -نه پسر جان خانواده ش هم نیستن رفتن از اینجا خیلی وقته پیش همون زمان که برادرش کلاه ورداشت و رفت و بعد سینی چای رو طرف آرش هل داد و گفت خودتون زحمتشو بکشید مادر، من که دست وپا ندارم آرش سینی رو جلو خودش وعلی گذاشت و گفت؛ چه کلاهی مادر؟ دم در هم گفتین اینو پیرزن گفت: خدا عالمه ولی میگن یعنی همون موقع میگفتن :مثل اینکه اینا یک روز که برای چوپانی رفته بودندتوی کوه گنج پیدا میکنند ولی برادرکوچیکتر سر بزرگتره رو کلاه میزاره و گنج و ور میداره وفرار میکنه +گنج؟چه گنجی؟ خدا میدونه ما هیچ وقت نفهمیدیم ولی از اونجا که حسین قلی خیلی دنبال برادرش گشت و پیداش نکرد و زنش هم برای همین ولش کردورفت باید چیز دندون گیری بوده باشه علی و آرش ساکت به حرفای پیرزن گوش میکردند پیرزن ادامه داد همون موقع این جور سر زبونا افتاده بود که انگار این گنج رو جن توی کوه بهشون داده وبعدانگشت به دندان گزیدو گفت استغفرالله! خدا میدونه ننه فقط خدا! آرش و علی باشنیدن اسم جن توی کوه رنگ از صورتشون پرید آرش با لکنت گفت: ججن؟جن کدوم کوه پیرزن گفت : نترس مادر این حرفا مال قدیمه معلوم نیس راست و دروغش فقط چیزی که معلوم بود این بود که انگار این برادرا سر یک مالی به مشکل خوردن و جوونتره سراین یکی رو کلاه گذاشت و دررفت و دیگه هیچ وقت نه پیداش شد این طرفا و نه کسی ازش نشونی دید جایی علی که تا الان ساکت مونده بود گفت :گفتید این بنده خدا رو زنشم ترک کرد؟ _آره پسرم ترکش کرد دوتا پسرشم با خودش برد به ناکجا آباد +یعنی هیچ کس وکاری نداره اینجا دیگه؟ _نه هیچ کس رو نداره اینا دوتا برادر بودند از یک پدرو مادری که از جای دیگه اومده بودند و اینجا ساکن شده بودند مثل خیلی از مردم اینجا مثل پدرو مادر خودم که توی قحطی هااز یک ده دیگه به اینجا اومدندوآهی کشید وگفت که کاش نیومده بودند بگذریم سرتون رو درد نیارم اره این سرگذشت این بنده خدا بود آرش گفت :یعنی هیچ ردو نشونی نمیشه از خانواده ش پیدا کرد ؟ پیرزن گفت :تنها کسی که ما از خانواده این بنده خدا دیدیم نوه شه یک زن جوون که سالی یکبار میاد سر خاکش و براش خیرات میده وفاتحه ای و میره همین پسرجان علی گفت :پس برای همین دم دربه ماهم گفتین نکنه شما هم نوه شین؟ _بله برای همین بود.اون خانوم هم دوسال پیش اینجا اومد وقتی مرده بود حسین قلی بخت برگشته آرش گفت :نمی دونید این خانم رو چجوری ما می تونیم پیدا کنیم؟ _نه مادر فقط معلوم بود تهرانی باشه مردم میگفتن یکی و دوبار زن حسین قلی رو دیدن که توی تهران دنبال حسن قلی میگشته راستی نگفتن شما برای چی دنبال این بنده خدا بودید؟ آرش؛دستشو رو پای علی زد و گفت بریم و چایی که حالا سرد شده بودو سر کشید و پاشد _کجا ننه شما غریبیداینجا بمونید یه لقمه نونی پیدا میشه توی سفره این پیرزن +ممنون مادر همه چی تو ماشین هست باید بریم راهمون دوره به شب نخوریم. وبعد از پیرزن خداحافظی کردند و از خانه پیرزن به سمت ماشین راه افتادند علی وآرش درسکوت کامل درماشین نشستند آرش خاست دنده عقب بگیره و دور بزنه که دید پشت ماشین چند تا گوسفند در حال عبور هستند منتظر موند تا گوسفندا وچوپانشون که یک زن بود رد بشن که یکهو...
دختر جن پارت ۷
دختر جن پارت ۸
یکهو چشمش به چشمان زنی دوخته شد زنی که صورتش را زیر نقاب روسری فرو برده بود و فقط چشمانش معلوم بود چشمانی که خیلی برای آرش آشنا بود زن در یک آن چشمش را دزدید به سرعت برق رد شد ولی آرش مات و متحیر خشک شده بود علی که متوجه حال آرش شده بود ضربه ای به بازوش زد گفت:هی کجایی؟ با توام میگم چی شد یک دفعه؟ آرش که تا اون لحظه هیچی نشنیده بود به خودش اومد و گفت : علی خودش بود! _کی خودش بود؟چی میگی؟ +دختره!جنه!خودش بود علی با تعجب اطراف رو نگاه کردو گفت:کو؟ کجا بود؟ +همین گوسفندایی که داشتن از پشت ما رد میشدند !چوپان اونا بود _وای آرش تورو خدا زود باش از اینجا بریم تو داری کامل دیوونه میشی! +باور کن واقعی بود یه لحظه پیاده شو از اون طرف رفت بهش میرسیم _تو‌میگی جن!چجوری بهش می رسیم آخه اصلا چرا باید بهش برسیم؟ +شاید جن نباشه شاید این توهمات ذهن منه که تحت تاثیر حرفای پدر بزرگمه پیاده شو علی وبعد خودش به سرعت پیاده شد علی هم که چاره ای نمی دید پیاده شد و حین پیاده شدن گفت :شایدم توهوم نباشه دیدی که پیرزنه هم یه چیزایی می‌گفت آرش بیا بریم ولی آرش انگار حرفای علی رو نمی شنید به سرعت به سمتی که دختر با گوسفنداش رفته بود دوید ولی اثری از آنها نبود بازهم جلو تر رفت ولی هیچ اثری نبود سراسیمه از مردی که درحال عبور از کوچه بود پرسید آقا ببخشید یه خانمی با تعدادی گوسفند از اینجا رد شد ندیدی کدوم طرف رفت مرد گفت :نه والا من تو این کوچه گوسفند ندیدم علی که تازه به آرش رسیده بود گفت داری چیکار میکنی؟ بیار بریم آرش دیدی اینم کسی رو ندیده توهوم زدی وگرنه منم می دیدمش بیا بریم از این خراب شده ودست آرش رو گرفت و کشید آرش که چاره ای ندید با نگاهی به پشت سر راه افتاد به طرف ماشین با ذهنی آشفته و درگیر سوار ماشین شدند و براه افتادند در مسیر که می رفتند هجوم افکار گوناگون بودکه برسرشون آوار میشد ساعتی درسکوت گذشت که علی بی طاقت شدوگفت اینجا کجا بود دیگه!اوه آرش اما همچنان درفکر فرو رفته بود قبلاً موهایی که باد می رقصیدن و الان چشمایی که در یک آن جلو چشمش سر می خوردند محو میشدند رشته افکارش رو بهم ریخته بود علی که حال آرش رو دید نگران شد وگفت آرش خوبی؟ آرش نفس عمیقی کشیدوگفت نه خوب نیستم و ماشین رو کنار زدو سرشو رو فرمون گذاشت وگفت علی حالم بده خیلی هم بده! _چی شد میخای من بشینم پشت فرمون تا یکم حالت جا بیاد آرش سرشو از روی فرمون برداشت و گفت علی میخام برگردم _ دیوونه شدی؟کجا برگردی؟ +باید برگردم باید این دختر رو پیدا کنم _کدوم دختر دوست من؟دختری وجود نداره توهم بخدا آرش جان توهم قصه های پدر بزرگت +نیست علی!ولم نمیکنند اون چشمای لعنتی انگار یه نیروی عجیبی منو به اون چشما وصل کرده وبعد با مشت کوبیدروی فرمون و گفت اوف!دارم دیوونه میشم _آروم باش پسر هیچی نیست فقط باید از این محیط دور بشی پاشو بیا این ور و بعد خودش پیاده شد و رفت پشت فرمون نشست آرش هم مرددو کلافه پاشد تا جای علی بشینه نیم ساعتی گذشت گوشی آرش زنگ خورد +الو، سلام بابا خوبیم ممنون، شما خوبید؟ توی کوه بودیم آنتن نداشت چیز زیادی که نه، نبودند و شروع کرد به گزارش دادن البته فقط اون چیزایی که مربوط به قول پدرش، عمو حسین بود وحرفای پیرزن رو +باشه چشم امشب هتل میمونیم فردا راه میوفتیم سمت تهران،خداحافظ باشه چشم مواظبیم علی برای اینکه سر حرف رو باز کنه گفت :مهندس بود؟ آرش با بی حوصله گی گوشی رو پرت کرد روی داشبورد و گفت آره دیگه کی میخاستی باشه؟ ودو دستی سرش گرفت و گفت آخ سرم ترکید و یک سیگار برداشت و روشن کرد رو به علی گفت میکشی _نه پشت فرمون ماشین روجلو هتل دادن نگهبان تا ببره پارکینگ وخودشون رو به اتاق رسوندند علی گفت:من میرم یه دوش بگیرم و بعد میرم پایین به چیزی بخورم دارم ضعف میکنم هنوز مونده تا شام توهم میای؟ +نه تو برو من اشتها ندارم شام میام و بعد خودش رو روی تخت انداخت و ادامه داد سرم درد میکنه میخام یکم بخوابم _آره داداش بخواب یکم آروم میشی و بعد حوله بدست رفت سمت حموم با صدای در آرش با وحشت از خواب پرید علی گفت:نترس پسر منم اومدم برای شام بیدارت کنم آرش ولی با چشمان قرمز رنگ به صورت نداشت روی پیشانیش عرق سرد نشسته بود و با چشمان وحشت زده به علی زل زده بود علی دستپاچه رفت طرفش و گفت ببخش داداش نمی خواستم بترسونمت بعد یک لیوان آب ریخت و به آرش داد آرش کمی آب خورد و بادست پیشانیش رو پاک کرد علی گفت بهتری؟ آرش با سر پاسخ مثبت داد اون شب برای آرش شب سختی بود حتی شیرین کاری های علی هم تاثیری زیادی روی حالش بدش نداشت هر چند خودش رو خوب نشون میداد ولی درونش متلاطم بود شبی که به سختی برای آرش صبح شد شبی پراز کابوس و خواب های پریشان خواب موهایی که در باد می رقصیدند چشمایی که رنگ نداشت و چشمانی که رو نگاهش سر خوردند و آشوبی به دلش انداختن...
حال آرش پریشان وآشفته بود حسی مبهم از ترس و شیفتگی بجانش افتاده بود در حالی که روی تخت دراز کشیده بود و چشمانش به سقف دوخته شده بود اما در دلش آشوبی عجیب بود
علی وارد اتاق شد نگاهی به آرش انداخت وبا نیشخند گفت : سر صبح عجب آهنگایی گوش میکنی مثل اینکه خیلی حالت خرابه داداش!؟ پاشو بریم پاشو تا از اینجا نریم حالت برنمیگرده سر جاش صبحانه سفارش دادم ماشینم گفتم بیارن زودتر راه بیفتیم آرش بزور از جاش پاشد و آهی کشیدگفت آره بریم داداش نمیدونم چه مرگم شده و بلند شدازاتاق به طرف رستوران هتل رفتند نزدیکای تهران بود که گوشی علی برای چندمین بار زنگ خورد _آرش، جان من بیا جواب اینو بده دیوونه شدم +ولش کن محلش نذار از صبح ۱۰ بارم به خودم زنگ زده دختره ی کنه!! _خب چرا اینجوری میکنی باهاش مگه نمیگفتی این دیگه عشق آخرمه؟ این خاص ترین دختریه که دیدم نمیگفتی بخاطر اون میخای بری کانادا؟ حالا تو عرض چند روز دختره کنه شد برات؟ علی بخدا حوصله سین جین پس دادن رو ندارم الان یه چیزی بهت میگم باز ناراحت میشی علی یار غار آرش بود پسری هم قد وبالای آرش وبا چشم وموهای قهوه ای اهل بگو بخند و پایه ی دیوونه بازی های آرش از دبیرستان باهم دوست بودند تقریبا هر جا آرش بود علی هم بود علی از یک خانواده متوسط بود واین باعث شده بود که دیگران بگن که علی برای پرستیژ خانواده گی و پول آرش بهش چسبیده همیشه ولی دوستی اونا فراتر از حرفا بود واین چندین بار ثابت شده بود _نه داداش ناراحت نمیشم حالتو درک میکنم ولی میگم همه ی پل های پشت سرت رو خراب نکن حالا رسیدم فردا یه سری برو پیش دکتر روانشناس باهاش مشورت کن تو یه پیش‌زمینه ای از قصه های پربزرگت تو ذهنت بوده خیالاتی شدی +یه چیزی میگی علی خیالات به من آدرس داد یعنی؟ _نمیدونم منکه هنگ کردم _خب اگرخیالات هم نباشه و واقعا اونجا یکی بهت آدرس داده باشه اگر جنم بوده باشه بازم بهتره که فراموشش کنی تموم شد دیگه +کاش میتونستم و با آه بلندی سرشو به صندلی تکیه داد وگفت کاش میشد. _آرش خودت میفهمی چی میگی ؟میخای بگی عاشق یه جن شدی؟ آرش غرق در افکار آشفته اش شد که علی گفت خب آرش جان اگه حالت بهتره و میتونی رانندگی کنی من دم خونه پیاده میشم مادرم نگرانمه برم خونه توهم برو امشب بخواب یه ریکاوری بکن فردا بهت سر میزنم +آره خوبم داداش خیلی هم ممنون اذیتت کردم تو این سفر ببخش _نه بابا چه اذیتی ماباهم از این حرفا نداریم آرش علی رو پیاده کردو پشت فرمون نشست سمت خونه ولی با همون حال آشفته. در رو با ریموت باز کرد و ماشین رو توی حیاط بزرگ خانه ویلایی پارک کرد ورفت سمت خونه پدرش که تا دم در با استقبالش اومده بود با همون نگاه اول متوجه حال پریشون آرش شد و گفت حالت خوبه پسرم بهم ریخته ای؟ +سلام ،چیزی نیست خسته م _به آقا جون گفتم بزار یکی رو بفرستم این بچه طاقت این سفرهارو نداره گفت الا بالله آرش باید بره اون آینده ی این خاندانه بزار مرد بشه. پدرو پسر وارد پذیرایی بزرگی شدند مادر و خواهرهای آرش با استقبالش اومدن و روبوسی کردن مادر و خواهرها هم مثل پدر حال آشفته ی آرش را که دیدند نگران شدند که آرش به همه اطمینان داد که حالش خوبه و از خسته گی راه به این حالو روز افتاده مادر کبری خانم رو صدا زد گفت یه آب میوه ای چیزی بیاربرای پسرم خدا مرگم بده بچم رنگ به صورت نداره بعد از پذیرایی و سوال و جواب های خانواده پدر و پسر برای گزارش به اتاق حاجی رفتند حاج حسن تهرانی نسب یکی از بزرگترین تاجرین طلا وجواهرو ماشین ویکی از هتل داران موفق کشور پیرمردی با ریش و موی سفید یکدست و با ۷۰ واندی سال سن سختگیر واما خوش مشرب تقریبا در هر سوراخی که بوی پول حس کرده بود سرک کشیده بود آرش و پدر در زدند و با صدای خشن مردی که گفت بفرما وارد اتاق شدند اتاق حاجی بزرگ بود با چند دست مبل راحتی و اداری چون حاج حسن بیشتر ملاقات های کاری شو رو همونجا انجام میداد حاجی رو یک مبل چرم مشکی در حال صحبت با منشی بود که با وارد شدن آرش و پدر، منشی رو مرخص کرد وبا اشاره دست به آرش گفت که پیشش بره و بشینه آرش جلو رفت و سلام کرد _سلام پسرم خوبی +ممنون پدر بزرگ خوبم شما خوبین؟ پدر گفت نه پدر خوب نیست ببین به چه حالی افتاده من گفتم بزار خودم برم یا کسی رو بفرستم این بچه طاقت اینجور سفرهارو نداره حاجی غرید: این حرفا چیه پسر من باید مرد قدرتمندی بشه که بتونه بعد ما این تشکیلات رو ضبط و ربط کنه و بعد با لبخند رو به آرش گفت:خوب بگو ببینم چی شد چه خبر؟ پدر قبل ورود به اتاق به آرش گفته بود که در مورد حرفای چرت وپرت پیرزن درباره کلاه برداری حاجی از برادرش و گنج اینجور چیزا حرفی نزنه. چون حاجی بیماری قلبی داره و عصبانیت براش خوب نیست و اینم گفته بود که هنوز به حاجی در باره مرگ عمو حسین چیزی نگفته و الان باید یه جوری بهش بگن که زیاد بهم نریزه حاج حسن با چهره ی مغموم گفت خب پسرم تعریف کن چی شد؟پیدا کردی عمو حسین رو حالش چطور بود؟
مریم: 🌀خواص ماست با گیاهان دارویی ماست و شوید👈 مفید برای چربـی بالا ماست و زیره👈 برای لاغــر شدن ماست و شاتره👈 برای کبــد چرب ماست و خرفـه👈 برای کلسترول ماست و تخم کتان👈 برای لاغــر شدن ماست و نعنا 👈 برای نفخ معده ماست و شنبلیله👈 ‌‌ برای دیابت ماست و کاکوتی👈 به عنوان خواب اور ماست با اویشن و هل👈 برای تقویت معده ...◕‿◕... ܟܿߊ‌ܝ̇ߺܘ ܢܚ݅ߊ‌ܥ‌‌ ܩܝ̇ߺـ🏡 ... ◕‿◕... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌀ریزش مو 1 لیوان آب _ برنج آب و برنج رو 2 روز توی یخچال نگه دارین و بعد به موهاتون بزنین 🌀رشد مو 1 لیوان آب _ رزماری آب و رزماری رو نیم ساعت روی حرارت بذارین و بعد به موهاتون بزنین https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀میدونستی لیمو این‌همه کاربرد داشته تو آشپزخونه؟ ✅هوای داخل مایکروفر و ماشین‌ظرفشویی را تازه می کند. ✅ بوی نامطبوع سطل زباله را از بین می برد ✅لکه های روی فلز برنج را نابود می کند. ✅شیرآلات سرویس بهداشتی را برق می اندازد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ...◕‿◕...
میخواهید چربی بسوزانید؟ هر روز 8 قاشق انار بخورید 👌 خوردن روزانه 8 قاشق چای خوری انار به شما کمک میکند سریع‌تر چربی بسوزانید 🔸انار سبب تصفیه خون و دفع سموم بدن میشود و با از بین بردن اسید های چرب نقش موثری در کاهش چربی های اطراف شکم دارد. غنی از ویتامین C است و پوست را شفاف میکند ...◕‿◕... ܟhttps://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌀‍ریزش موهاتون شدیده؟ موهاتون رو یه مدت با کِش نبندین . از کلیپس‌مو استفاده کنین یا بزارین موهاتون به حال خودشون رها باشن از قرص‌های ویتامین در طول هفته استفاده کنین . دوبار در هفته حموم برین . سبزیجات و میوه‌جات بخورین . استرستون رو کاهش بدین . خواب کافی داشته باشین . لبنیات بیشتر بخورین . موهاتون رو مقداری کوتاه کنین . ...◕‿◕...https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d