💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✍استاد فاطمی نیا :
از صبح که پا میشه؛ فلان کس چی گفت، فلان کس چیکار کرد، فلان روزنامه چی نوشت..
ول کن!
روایت داریم که اغلب جهنمی ها، جهنمی زبان هستند...
فکر نکنید همه شراب می خورند و از در و دیوار مردم بالا می روند. نه!
یک مشت مومن مقدس را می آورند جهنم...
▩ امیرالمومنین به حارث همدانی فرمودند :
اگر هر چه را که می شنوی بگویی، دروغگو هستی!
▣ سیدی در قم مشهور بود به سید سکوت، با اشاره مریض شفا میداد...
از آیت الله بهاءالدینی راز سید سکوت را پرسیدم!
با دست به لبانش اشاره کردند و فرمودند :
"درِ آتش را بسته بودند..."
▩ علامه حسن زاده آملی :
تا دهان بسته نشود، دل باز نمیشود
و تا عبدالله نشوی، عندالله نشوی
آنگاه از انسان اگر سَر برود،
سِر نرود...!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨
#پندانه
🌼کار نیکی که با ریا انجام شود، تبدیل به شر میشود
✍دو مرد هندو گازر (لباسشوی) بودند که در رود سند لباسهای مردم را میشستند. آنان از منزل مردم لباسهایشان را میگرفتند، در رود سند میشستند و هنگام غروب بعد از خشکشدن تحویلشان میدادند. «پادرا» مرد خداترسی بود و هر از گاهی از جیب لباسها سکه یا اسکناسی مییافت. آن را کنار میگذاشت تا شب به صاحب آن تحویل دهد. اما «سونیل» مردی بود که اگر سکهای مییافت که صاحب آن ثروتمند بود، آن را برگشت نمیداد و فقط به فقرا برگشت میداد.
روزی پادرا در جیب شلواری سکهای یافت که لباس متعلق به مرد ثروتمندی بود. شب سکه را همراه لباس که برگشت داد، صاحب لباس پادرا را انعام بزرگی بخشید که پادرا با آن در بمبئی خانهای 20متری خرید و از خیابان و گذرخوابی رها شد. سونیل از این اتفاق که برای پادرا افتاد، تصمیم گرفت کاری کند. روزی ثروتمندی در بمبئی لباسی به او داد و سونیل موقع برگشت از جیب خودش سکهای در جیب شلوار گذاشت و به صاحب شلوار گفت:این سکه را یادتان رفته بود. تا او نیز بتواند انعامی بگیرد. ولی داستان برعکس شد.
وقتی سکه را تحویل داد، مرد ثروتمند مچ دست او را گرفت و گفت:من 10 سکه گم کردهام که تو یکی را دادی و مطمئن شدم بقیه هم در شلوارم مانده بود. باید بقیه را هم بدهی. و از سونیل شکایت کرده و بهجای دادن انعام، به جرم سرقت او را روانۀ زندان کرد.
🔺پادار به سونیل زمان بدرقهاش به زندان گفت:هرگز ریاکارانه و متظاهر به کار نیک مباش. بدان کار نیکی را که برای خدا نکنی، کار شری برای تو شده و دامان تو را خواهد گرفت.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چهار چيز مانعِ شاد بودنه :
١- زندگى در گذشته
٢- نگرانى در مورد آينده
٣-مقايسه خودت با ديگران
٤-منفى بودن
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بارون تقریبا دیگه بند امده بود
ولی سیلاب با شدت و صدای خش خش و سروصدای زیادی از کوه پایین می رفت
حسین قلی گفت من به چراگاه این طرف کوه می رم
توهم برو چراگاه بالا رو نگاه کن
پدرت چوپان با تجربه ای هست
احتمال زیاد گله رو در یکی از همین چراگاه ها نگه داشته تا در سراشیبی کوه نیوفتند
گفتم باشه
ولی چون دیدم امیدی به این نیست که حسین حرفی بزنه
یهو با دستپاچگی گفتم راستی حسینقلی شنیدیم پدرت گفته باید زن بگیری!!!؟
حسین که انتظار همچین سوالی رو در اون موقعیت از من نداشت
با تعجب نگاهی بهم انداخت از خجالت بدنم سست شد
وبدون هیچ جواب راهش گرفت و رفت
منم چند لحظه سر جام میخ کوب شدم و بعد راه افتادم طرف چراگاه
توی راه همش خودم رو سرزنش میکردم که الان چه وقت همچین سوالی بود
نزدیکای چراگاه که رسیدم
شنیدم که حسینقلی صدام کردم سکینه هوووی برگرد
گله اینجاست
اون روز گله سالم و سلامت به ده برگشت
ولی من از قبل بهم ریخته تر شده بودم
اونروز حسابی سرما خوردم و چند روزی در خانه افتادم
توی این مدت همش لحظه ای که دستم در دست حسین بود پیش خودم مرور میکردم وتوی دلم قند اب میشد
وبعد حس بد اینکه نتونستم از زبون حسین حرف بکشم که واقعا اونم منو میخاد یانه عصبی و کلافه ام میکرد
چند روز گذشت و حالم بهتر شد
ممد قلی خان و همراهاش هم از شیراز برگشتن
همهمه ای شده بود همه برای دیدن خان و چیزایی که از شهر خریده بود به خانه اش میرفتند
چون اون موقع مغازه ای در ده نبود و هرکس به شهر می رفت
چیزایی که در ده مورد نیاز بقیه هم بود از قبیل پارچه و ظرف و ظروف.و.... رو میگرفت
و برای فروش میآورد
و دیگران برای خرید به خانه اش می رفتند
و اون روز هم خان اومد ه بود با کلی خرید های جور واجور...
مادرم من و خواهرم رو صدا کرد تا ماهم به خانه خان بریم
تا یه پارچه برای دوخت لباس جدید انتخاب کنیم
آخه اون روز توی کوه دامن لباسم از چندجا پاره شده
بود طوری که رفو ووصله جواب گو نبود
راه افتادیم تا بریم خونه ی خان دم در خونه که رسیدم
چیزی رو که می دیدم نمی تونستم باور کنم
خدیجه و مادرش هم اونجا بودند
همچین چیزی امکان نداشت
خانواده ممد قلی خان و سیف خان همیشه سر همه چیز باهم اختلاف داشتند
واکثر وقتا باهم قهر بودند
به یاد نداشتم که سر هیچ موضوعی این دوتا خانواده
توی خونه هم پا گذاشته باشند
ولی الان خدیجه اونجا بود
از تعجب داشتم شاخ در میآوردم
خدیجه همینکه متوجه حضور من شد موذیانه نگاهم کرد وبعد به مادرش گفت مادر بریم تو دیگه
من چند تا پارچه و کلی اسباب و اثاث میخام
و وارد خونه خان شدند
مادرم که متوجه تعجب من شده بود گفت
چته دختر چرا خشکت زده بیا ین بریم
اروم دامن مادرم رو گرفتم کشیدم و گفتم
اینا اینجا چیکار میکنند؟
مگه اینا با خان قهر نبودند سر آب چشمه بالایی؟
مادرم گفت :الان موضوع فرق کرده
یه خبرایی توی ده پیچیده؟
+چه خبرایی؟
مادرم یکم جلو اومد و گفت انگار یه سروسری
بین پسر خان و خدیجه هست
+پسر خان ؟کدوم پسر خان؟
مادر دامنش رو از دستم کشید و گفت مگه خان چندتا پسر داره؟
حسینقلی دیگه!!
انگار یک سطل آب سرد روی سرم ریختند
تمام بدنم سرد شد
مادرم از قیافه ام حالم رو فهمید برای همین به خواهرم آسیه گفت برگردیم خونه
مادرم بیخبر از حس من به حسین نبود
چند بارهم خواسته بود سربسته بهم بفهمونه که
بقول به خودش کبوتر با کبوتر ،باز با باز
ولی من هر بار خودم روبه کوچه علی چپ زدم و حرفاش رو نشنیده گرفته بودم
با حال داغون به خونه برگشتم
توی حیاط کنار دیوار روی یک سنگ که پدرم باهاش یک سکوی کوچک درست کرده بود نشستم
مادرم مه جلوم ایستاده بود با حرص و طعنه گفت
باهر زبونی که خواستم بهت بفهمونم که اینکار نشده
خودتو به اون راه زدی و خوستگارای به اون خوبی رو رد کردی حالا بیا همینو میخاستی !! وبعد رفت توی خونه
خواهرم آسیه وای هنوز یه گوشه ایستاده بود و با ناراحتی بهم نگا میکرد
آسیه ۴ سالی ازم کوچکتر بود از علاقه ی من به حسین یه چیزایی میدونست
خودم بهش گفته بودم
با رفتن مادرم با حرکت سر از آسیه خواستم نزدیکتر بیاد
آسیه اومد و کنارم نشست
با نگاهی ملامت آمیز بهش نگاه کردم و گفتم چی میگه ننه آسیه؟
اینا کی باهم جور شدند اینا که از همدیگه بدشون میومد؟
آسیه گفت :منم نمی دونم چی شده
ولی دخترا میگفتن
8.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍀یکنکتهازهزاران🍀🍃
🍃🌴🌙 داستان و قصهای بسیااار زیبا در مورد مردی که به اصغر آواره در شهر همدان معروف بود و کارش مطربی و خوندن بود و از این طریق پولی بدست میاورد و زندگی میکرد و هییییچکسیم تو دنیا نداشت.
🍃🌴🌙قصه کسی که وقتی فوت کرد عالمی وارسته و عرفانی براش نماز خوند و جمعیتی عظیم که برای فرد دیگه ای جمع شده بودن براش حلالیت طلبیدند و عاقبت بخیر شد.
🍃🌴🌙 داستان زندگی کسی که فقط بخاطر نگهداشتن حرمت لباس اهلبیت ع و ارادتی خالصانه به اهلبیت عاقبتی اینچنین پیدا کرد که در آخرین لحظاتش در این دنیا بهترین مراسم براش گرفته شد؛!
🍃🌷اللهم جعل عواقب امورنا خیرا
🍃💐خیلیی قشنگه خیلیییی👌😊.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍃🍀یکنکتهازهزاران🍀🍃 🍃🌴🌙 داستان و قصهای بسیااار زیبا در مورد مردی که به اصغر آواره در شهر همدان
تقدیم ب دوستان و همگروهی های همدانی 😍😍❤❤
خدایا
میگن ماه رمضون ماه مهمانی توست.
خدایا ب بزرگی خودت قسم.
تو زمانی ک کسی ب کسی نیست
توزمونی ک هیچ کس
پناه کسی نیس
هیچ کس فکر کسی نیست
تو زمونی که آدمات همیشه
واسه هم درد رنج میارن
تو پناهمون باش تو کنارمون باش 🙏
شبتون خدایی🌙
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋