eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
25.9هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_نوزدهم- بخش نهم گفت : بله انکار نمی کنم ولی اضطراب نداشتم .. اگر
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش سوم پارسا هم مثل من منقلب بود دیگه اون خونسردی توی صورتش نبود ... بلندشد و ایستاد ..بلوزش رو کشید پایین و بدون اینکه به من نگاه کنه .. گفت : من از شما ممنونم ..خیلی بهم کمک کردین و توی این مدت تونستم حسابی به کارم برسم ؛؛ مطالبی که خیلی وقت بود به خاطر مشغله ی زیاد نتونسته بودم یادداشت کنم ، یکم مکث کردم و بی هدف ایستادم ...خیلی دلم می خواست از حرفش برگرده و بهم بگه نرو دلبر , پیشم بمون .. و من بگم نمی تونم باید برم ؛؛ اینطوری برای رفتن اونقدر ناراحت نمی شدم ... ولی وقتی تردید منو دید پیش قدم شد و خداحافظی کرد و گفت : بسلامت به مامان و بابا سلام منو برسونین ... از کتابفروشی که اومدم بیرون بغضم ترکید و اشکم مثل بارون روان شد .. اونقدر دلم گرفته بود که نمی خواستم کسی رو ببینم ... پیاده راه افتادم .. داد زدم احمق تو کی می خوای آدم بشی؟کی می خوای سر عقل بیای دلبرِ بیشعور .. اصلا تو از پارسا چی می خوای؟ ...مگه عاشقش شدی که دلت نمی خواد ازش جدا بشی؟ ...و گریه ام شدید تر شد .... 🌝💫🧚‍♂️ - بخش چهارم با بی تابی یک تاکسی گرفتم و رفتم خونه ... مردم منو نگاه می کردن ولی هیچی برام مهم نبود .... وقتی رسیدم ..مامان از صورت ورم کرده و چشم های قرمز من وحشت کرد و پرسید : بمیرم برات؛ چی شدی ؟ پات درد می کنه ؟ گفتم : نه مامان ؛ هیچی نشده ... بابا گفت : طفره نرو زود بگو ببینم باز چه دسته گلی به آب دادی؟ ... گفتم : کاری نکردم بابا جون .. پارسا جوابم کرد و گفت دیگه نمی خوام بیای برای من کار کنی ... بابا گفت : خوب این گریه داره ؟ بیا اینجا بشین درست تعریف کن ببینم چی شده ؟ گفتم :بهتون میگم چیزی نشده ؛؛..فقط گفت نیا ؛ همین ،، مامان گفت : خوب عزیزم تو صبح ها نمیری بعد از ظهر ها هم که میگی دیر میرسم اونم با هزار تا استرس می خوای سه ساعت اونجا کار کنی .. پارسا هم اینو می فهمه ؛؛تو که دیدی چه آدم با ملاحظه ای ؛؛ .. بزار یکی رو بیاره خیالش راحت بشه .. 🌝💫🧚‍♂️ - بخش پنجم فروغ خانم می گفت دیروز تو نبودی می خواسته کتاب جابجا کنه چند تا ش افتاده بود روی سینه اش و زخمش خون اومده بود و خیلی اذیت شده .. چرا لجبازی می کنی ؟ اون یکی رو می خواد که از صبح تا شب بهش کمک کنه .. بابا گفت : از اولم قرار بود تا وقت دانشگاه بری اونجا ..تو دیگه درس داری .. اینطوری برای هر دو ی شما بهتره ... گفتم : آره می دونم ..واقعا برای هر دومون بهتره ؛؛ منم پام درد می کنه و نمی تونم این همه رو پام کار کنم ..ولی دلم می خواست به پارسا کمک کنم .. اینطوری وجدانم ناراحته تقصیر من بود به این روز افتاد نمیشه که بی خیالش بشم ... مامان گفت : انشاالله خدا عمری بده یک طوری جبران می کنیم نگران نباش اونا آدم های خیلی خوبی هستن و از تو توقع ندارن ..... گفتم : بلایی که سر پارسا اومده چطوری میشه جبران کرد ؟ محاله ....شما با فروغ خانم در رابطه ای ؟ گفت : آره گاهی من زنگ می زنم ..گاهی اون,, درد دل می کنیم ..حالا پاشو صورتت رو بشور بیا شام بخوریم خدا بزرگه و وقتم زیاد؛ فقط کتابفروشی که نیست راه های دیگه ای هم هست که بهشون نشون بدیم آدم های بی چشم و رویی نیستیم . .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_بیستم- بخش سوم پارسا هم مثل من منقلب بود دیگه اون خونسردی توی صور
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش ششم انگار مامان حق داشت و این اخلاق من بود که وقتی به یک چیزی پیله می کردم ول کنش نبودم .. اونشب من دوباره دچار اضطراب های روحی شدم و با وجود اینکه ماه نیمه بود حالم خوب نبود و کف پا هام از داغی می سوخت ولی چیزی که اذیتم می کرد احساسی بود که حالا با تمام وجود می خواستم انکارش کنم .. پارسا برای من عشقی ممنوعه بود که هیچ تناسبی با هم نداشتیم و باید ازش دور می شدم ... روز ها دانشگاه و بعد از ظهر ها درس می خوندم .. با کسی حرف نمی زدم و همه ی سعی و تلاشم این بود که گذشته ی خودمو جبران کنم ..من باید آدمی می شدم که دلم می خواست باشم ... اما حتی لحظه ای صورت نجیب و متین پارسا از جلوی نظرم نمی رفت .. صحنه های که اون دنبال صابر می دوید تا حسابشو برسه .. پارسا با تمام وجودش می خواست خطر رو از من دور کنه ..و زمانی که خودشو سپر بلای من کرد و اسید روی بدنش ریخت رو به خاطر میاوردم .. اینا چیزای کمی نبود که بتونم از کنارش راحت رد بشم ... داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش هفتم اما تصمیم جدی گرفتم که با تمام نیرویی که در بدن دارم از اون فاصله بگیرم ...من باید خودمو میشناختم ..و به خودم متکی می شدم .. وابستگی شدید من به پدر و مادرم؛آذین و حتی رامین منو از زندگی عقب انداخته بود و فکر می کردم بدون اونا نمی تونم برای خودم تصمیم بگیرم ... شایدم برای همین پارسا رو به چشم یک حامی مطمئن دیده بودم و توجه ام بهش جلب شده بود ... آره این حس فقط می تونست یک توجه ی خاص باشه همین .. تا روز دادگاه که رسید باز دلشوره اومد سراغم ؛؛ یادم میومد که پارسا باید توی اون دادگاه شرکت می کرد وبا صابر روبرو می شد ... با بزرگواری باعث شده بود که من پام به دادگاه کشیده نشه .. بازم از خودم خجالت کشیدم ... صبح زود رامین اومد دنبال بابا تا همراه پارسا برن دادگاه .. خیلی دلم می خواست توی خونه میموندم و منتظر خبری از اونا می شدم اما اون روز کار عملی داشتیم و استادم دکتر یاوری هیچ طوری غیبت منو قبول نمی کرد ... در حالیکه نمی دونستم ورق تازه ای توی زندگی من زده میشه با بی میلی رفتم دانشگاه ...و با بچه های دندانپزشکی رفتیم برای کار عملی .. داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش هشتم تعداد بیماران زیاد بودن ؛ اغلب با وقت قبلی اومده بودن و عده ای هم آشنا ی استادها و دانشجو ها بودن ... روپوش هامون پوشیدیم و آماده شدیم .. دکتر منو که دید گفت : خدا به خیر کنه خانم یزدانی امروز حالش خوب نیست .. گفتم : سلام استاد ؛نه خوبم چرا این فکر رو کردین ؟ گفت : خدا کنه ..نمی خوام اشتباهی داشته باشی برو یونیت سوم ... گفتم : استاد تو رو خدا مثل بابام حرف نزنین ... خنده اش گرفت و گفت : برو سر کارت دلبر .... آقای ساغری شما یونیت یک .. آقای صبوری ... استاد داشت کار هر کس رو مشخص می کرد ... روی یونیت سه یک خانمی نشسته بود ..در حالیکه دکتر منو با اسم کوچیک صدا کرده بود تعجب کرده بودم . به اون خانم گفتم: سلام خوش اومدین ...و همین طور که کارای اولیه رو انجام می دادم تا دکتر بیاد .پرسیدم : مشکلتون چیه ؟ توضیح داد .... معاینه کردم ؛ دکتر نیومد ..یکم دیگه صبر کردم بازم نیومد ... دیدم چیز مهمی نیست ..راحت ترمیم میشه .. ساکشن رو گذاشتم گوشه ی لپ اون خانم و شروع کردم به کار ... در حالیکه ما حق همچین کاری رو به اون زودی نداشتیم و باید صبر می کردیم استاد بهمون بگه باید از کجا و چطور شروع کنیم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
| فاجعە | هشدار! این دو تا آشغال شیطان صفت رو گرفتن، ببینید چه بلاهایی سر دخترای مردم آوردن؟!!! 🤯😤😡😡 خانم‌ها مواظب باشید، ساده لوح نباشید!!!!! بفرستید برای دیگران...  ‌‌‌‎‌‌ انتشار حداکثری تا همه ببینند https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱اسم این گیاه: یا . نتایج یک تحقیق آزمایشگاهی نشان داده است که گیاه عنکبوتی می‌تواند به مدت ۲۴ ساعت گازهای مونو اکسید کربن و دی اکسید موجود در هوای بسته را به مقدار قابل توجهی کاهش دهد. توصیه می‌شود افرادی که به گرد و خاک حساسیت دارند، این گیاه را در منزل خود نگهداری کنند. . ❇️تکثیر و پرورش این گیاه بسیار ساده و بدون دردسر است و به نور غیر مستقیم آفتاب نیاز دارد. 🌺🌺🌺 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱🍃 👈علت زرد شدن نوک برگ های اسپاتی فیلوم، کمبود عناصری چون آهن و منیزیم می باشد که با استفاده از کودهای کاملِ حاوی آهن و منیزیم، دیگر شاهد زرد شدن حاشیه برگ های این گیاه نخواهید بود. 👈علت زرد شدن برگ های پایینی گیاه اگر برگ های پایینی زرد می شوند، به چند علت است: آبیاری زیاد (یا کم!) پایین بودن دمای محیط کمبود عناصر مغذی پوسیدگی ریشه قارچی 🌺🌺🌺 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
😍❤️🌱 در پاییز برگ ها میریزند . در این موقع آبیاری باید متوقف شود . غده ها را در داخل پیت یا در گلدان در دمای ۱۶ درجه ی سانتی گراد نگه دارید  در بهار مجددا غده ها را بکارید . غده های کوچک را میتوانید در گلدان جداگانه ای بکارید . 🌺🌺🌺 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d