💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_هجدهم- بخش چهار گفتم : کاری نداره ؛انجامش میدم ..ببخشید مزاحم شدم
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_هجدهم- بخش هفتم
قلبم بی اختیار شروع کرد به تند زدن مدت ها بود منتظر همچین چیزی بودم که اون برگرده ...
با هیجان رفتم تو و گفتم : سلام اومدین ....بهتر شدین ؟
گفت : بله می تونم تحمل کنم ..رفتم پشت پیشخون کنارش ایستادم و گفتم : ولی زود نبود ؟ شما برو بشین من دیگه هستم ..
گفت : اگر تو با اون پای زخمی تونستی پس منم می تونم ...و مشغول کار شد ..
یک بلوز یقه اسکی مشکی پوشیده بود ولی باند ها ی گردنش پیدا بود ...
مدت ها بود که اینطوری خوشحال و هیجان زده نشده بودم ..
با تمام وجودم تا آخر شب دست به فرمونش بودم هر کتابی می خواست خودم براش میاوردم و اون می فروخت و پولشو می گرفت ...
چایی تازه دم درست کردم و مرتب براش میریختم ...
با اینکه حتی یک کلمه با هم حرف نزدیم یعنی فرصتی هم نبود و کتابفروشی خیلی شلوغ بود ؛حس خوبی داشتم ..خیلی خوب ....
وقتی کارمون تموم شد زنگ زد به مریم و گفت : خواهر حالا بیا من حاضرم ...
گفتم : نمی تونین رانندگی کنین ؛نه ؟
گفت : حالا زوده نمی تونم دستم رو بیارم جلو می ترسم نتونم از عهده اش بر بیام ....
گفتم من زنگ بزنم تاکسی ..اصلا بگین مریم خانم نیان من شما رو اول می رسونم ..
🌝💫🧚♂️
#قسمت_هجدهم- بخش هشتم
گفت : دلبر خانم باید با شما حرف بزنم ...و مکث طولانی کرد و همین طور که سرش پایین بود و به من نگاه نمی کرد ادامه داد ...
تا همین جا بود ؛ برای این مدت از شما ممنونم .. ولی دیگه دانشگاه باز شده و شما باید برین به درس خودتون برسین ..
من از یکی از دوستانم خواهش کردم یک مدت بیاد و کمک کنه ...واقعا نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم ...
خیلی بهم کمک کردین و امیدوارم خانم دکتر موفقی هم بشین ...
مثل یخ وارفته بودم ..
سست شدم و نشستم روی چهار پایه ای که اونجا بود ...
بهش نگاه کردم سرشو انداخت پایین و کتابی که جلوش بود را بی هدف ورق میزد ،
گفتم : بیرونم می کنین ؟
گفت : نه ؛نه , خدا شاهده به خاطر خودتون میگم ...
گفتم : به خاطر من نگو ؛ من هر روز میام ؛درسم رو هم همین جا می خونم ..اینجا رو دوست دارم و نمی خوام ولش کنم ..
این طور نیست که یک روز خواستین بیام حالا نمی خواین برم ...
منم آدمم نظر من براتون مهم نیست ؟اگر حقوقم براتون زیاده ..پولم ازتون نمی گیرم ....
حیف که مریض هستین و نمی خوام سر بسرتون بزارم و بهتون بگم خود رای ...
اینو نمیگم ..ولی فردا میام ..مقاله تون رو هم بدین امشب تایپ کنم ..
منو اینطوری نبینین اصلا آدم مطیعی نیستم خودتون هم می دونین که نیستم و نمی تونین این طوری منو بیرون کنین ,,
حالا من به شما میگم ؛ بسه دیگه ..اینقدر برای من دلسوزی نکنین ..
من صد برابر شما از این کار ناراحت میشم ....
🌝💫🧚♂️
#قسمت_نوزدهم- بخش اول
نگاهی به من کرد و یک لبخند زد ..
نگاهی که تا عمق وجودم نفوذ کرد و قلبم رو لرزوند ...
گفت : من که از خدا می خوام ولی درست نیست وظیفه ای برای شما باشه ..قرار ما تا باز شدن دانشگاه بود ؛ سر سختی نکنین من یک نفر رو میارم بهم کمک کنه ؛
نگران نباشین و خیالتون راحت باشه دست تنها نمی مونم ...
کیفم رو با حرص بر داشتم و انداختم روی شونه ام و گفتم : دیر گفتین وقتی می خواستم برم مانع من شدین ..
حالا با زور هم نمی تونین بیرونم کنین و دیگه صبر نکردم حرفی بزنه و از کتابفروشی رفتم بیرون و با سرعت تاکسی گرفتم ....
واقعا نمی دونم چی بهم میگذشت که اونقدر دلم می خواست پیش اون باشم و باهاش حرف بزنم انگار باورم شده بود اون منو درک می کنه و می تونم بهش اعتماد کنم ...
تمام شب رو فکر می کردم چرا من اینطوری شدم ؟
مثل این بود که توی این دنیا کس دیگه ای رو نمی دیدم ..این با زمانی که با صابر بودم خیلی فرق داشت ..
یک حس احترام ؛ و اعتماد و دینی که به گردنم احساس می کردم منو به طرف اون می کشید ..
حتی وقتی مامان پانسمان منو که کار دردناکی بود انجام داد تو فکر بودم و یک آخ هم نگفتم ...
تا مامان گفت : درد نداشتی؟ ..تازه به خودم اومدم و دیدم حواسم جای دیگه ای بوده ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_هجدهم- بخش هفتم قلبم بی اختیار شروع کرد به تند زدن مدت ها بود منت
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_نوزدهم- بخش دوم
فردا توی دانشگاه یک مریض داشتیم که از آشنا های خود دکتر بود ..
کارش خیلی طول کشید ..و دکتری که استادم بود منو مجبور کرد تا آخر به تنهایی روش کار کنم ...
و به بقیه اجازه داد سر وقت برن و منو نگه داشت ....
اعتراض کردم و گفتم : دکتر من یک جا کار می کنم نمی تونم زیاد بمونم ...
گفت :کار تو همینه؛؛ برای همین باید بیشتر کار کنی ..
همه ی هم دوره ای های تو الان این کارو بلدن به جز تو ؛؛ برای چی ؟ جواب بده,,
گفتم : چون من تابستون کار می کردم نتونستم با اونا باشم ..
گفت : خوب دیگه ؛؛جواب خودت رو خودت دادی ؛حالا باید جبران کنی ..
مگه به پول احتیاج داری ؟
گفتم : به خاطر پول نیست استاد ..
گفت : اگر به خاطر پول نیست ، به نظرم دل تو بده به کار خودت عقب موندی ؛ باید جبران کنی ...
مشغول شدم دکترم بالای سرم بود و مدام تکرار می کرد حواست کجاست ؟ مراقب باش به لثه صدمه نزنی ...
وتا نزدیک ساعت چهار هر دو روی دوندن اون آقا کار می کردیم تا بالاخره تموم شد..
یک نفس راحت کشیدم و راه افتادم که برم دکتر همینطور که رو پوش شو در میاورد گفت : خانم یزدانی ببخش که طول کشید میسرتون کجاست من می تونم شما رو برسونم ..
گفتم : نه مرسی استاد خودم میرم ..و با عجله کتابهامو گذاشتم توی کیفم و گفتم خداحافظ ...
🌝💫🧚♂️
#قسمت_نوزدهم- بخش سوم
پشتم به دکتر بود که بلند گفت کارت عالی بود ..
بدون اینکه برگردم دستم رو بلند کردم و به راهم ادامه دادم ....
دیر تر از همیشه رسیدم کتابفروشی ..در قفل کرد بود و پارسا رفته بود ...
بی حوصله شدم و دست و دلم نمی رفت کاری انجام بدم ....
یک آن احساس کردم داره از من فرار می کنه ولی هر طوری بهش فکر می کردم منطقی نبود و دلیلی برای این کار ندیدم ....
بعد از ظهر بود و هنوز مشتری نداشتم ..دور و اطراف رو نگاه کردم تا ببینم چه چیزایی تغییر کرده ...
اون نمی تونست مغازه رو تمیز کنه ..ریخته و پاشیده بود ..
مقداری کتاب روی پیشخون بود وچند تا روی زمین افتاده بود ؛ استکان چایی که خورده بود روی میزش بود و قلمی که همیشه همراهش بود با یک یاد داشت روی کتاب های میزش دیدم ....
خیلی خلاصه نوشته بود
سلام خسته نباشین .. کتاب ها را طبق لیست ، تحویل گرفتم؛ زیر پیشخون گذاشتم ..
اگر ممکنه زحمت بکشین جا بجاش کنین .با تشکر...
خودمم باور نداشتم که حتی از دیدن چند خطی که برای من نوشته بود احساس خوبی بهم دست بده ..
فورا مشغول کار شدم و همه جا رو تمیز کردم کتاب ها رو جابجا و مرتب گذشتم و مشتری ها رو راه انداختم و ساعت نه ..
پول ها رو گذاشتم توی کشوی میزش و یک ورق یاداشت بر داشتم و نوشتم : سلام ببخشید دیر رسیدم ،، به چشم ؛ انجام شد ...
🌝💫🧚♂️
#قسمت_نوزدهم- بخش چهارم
روز بعد صبری نداشتم تا دانشگاه تعطیل بشه انگار زمان دیر می گذشت ..
می خواستم هر چه زود تر خودمو برسونم کتابفروشی ..
مثل بچه ها یک هراسی به دلم افتاده بود که نکنه امروزم بره و من نتونم ببینمش .....
وقتی وارد حیاط دانشگاه شدم پایین پله ها استادم رو دیدم ...یک کتاب دستش بود ..
خواستم از کنارش رد بشم صدام کرد : خانم یزدانی ؟این کتاب رو برای شما آوردم ...
در حالیکه معلوم بود دلم نمی خواد بمونم و با اون حرف بزنم گفتم : کتاب نمی خوام دکتر ..
گفت : برای چی ..از نظر تئوری خیلی بهتون کمک می کنه ..در حالیکه نشون می دادم عجله دارم کتاب رو گرفتم و گفتم مرسی استاد ...و راه افتادم ..
دوباره صدام کرد و گفت : وایسا ببینم کارت چیه که اینقدر عجله داری ..
یک نوچی کردم و برگشتم و گفتم : استاد دیرم شده دیروزم دیر رفتم بیرونم می کنن ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_نوزدهم- بخش دوم فردا توی دانشگاه یک مریض داشتیم که از آشنا های خو
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_نوزدهم- بخش پنجم
پرسید : کنجکاو شدم بدونم کجا کار می کنی؟ تو داری آینده ات رو به خطر میندازی ...
کتابی رو که بهم قرض داده بود طرفش دراز کردم و گفتم : توی کتابفروشی ..
این کتاب رو من خوندم استاد بگیرین بزارین برم ...
با تعجب پرسید :پس چرا ازش استفاده نمی کنی ؟
دیروزم این تو بودی که طول دادی چون حواست جمع نبود ...
اصلا تو برای چی توی کتابفروشی کار می کنی ؟ چرا ؟
گفتم :وای استاد؟ حالتون خوبه؟ میگم دیرم شده بعدا براتون توضیح میدم ...
و با سرعت دور شدم ..
در حالیکه حتی صبر نکردم کتابشو پس بگیره ...
وقتی رسیدم پارسا بازم نبود ...
درو باز کردم و فورا متوجه شدم اصلا نیومده ...
نگران شدم و زنگ زدم به رامین و گفتم : امروز پارسا نیومده تو ازش خبر داری ؟
گفت : نه خبر ندارم ؛؛ برای چی دیروز چطور بود ؟
حالش خوب بود زنگ زدم گفت دارم میرم کتابفروشی فکر کردم بهتره ....🌝💫🧚♂️
#قسمت_نوزدهم- بخش ششم
گفتم: من دیروزم ندیدمش از دانشگاه که اومدم اون رفته بود اما امروز اصلا نیومده ، حالش بد نشده باشه میشه یک خبر بگیری و به منم بگی ؟ گفت : باشه زنگ می زنم منم نگران شدم ..
دلبر تو چرا خودت زنگ نمی زنی ؟
گفتم : ناراحت میشه فکر می کنه عذاب وجدان دارم ..نمی خواد براش دلسوزی کنم ....
گفت : پارسا ؟ اون از این اخلاق ها نداره ... عجیبه ،،
خیلی خوب زنگ می زنم بهت خبر میدم ....
اومدم قطع کنم گفت : دلبر تو پات چطوره بهتر شده ؟
گفتم : کی من ؟ ول کن بابا ؛ پارسا اونقدر وضعش خرابه که من دیگه تو فکر خودم نیستم ...
گفت : مثل اینکه مامان به آذین گفته بود تو اصلا دیشب درد نداشتی ..
گفتم : حالا تو یک خبر از پارسا به من بده خیالم راحت بشه ...بعد حرف می زنیم ...
نیم ساعت گذشت و از رامین خبری نشد دل تو دلم نبود و نگران بودم دوباره زنگ زدم ..
رامین فورا جواب داد و گفت : دلبر جان ببخشید دستم بند بود ..می خواستم بهت زنگ بزنم ..
دیروز پارسا می خواسته شیرین کاری کنه و کتاب ها رو سر جاش بزاره ؛ چند تا کتاب افتاده روی سینه اش و مثل اینکه زخم هاش بد جوری درد گرفته..
امروز بیمارستان بوده ..بهش گفتم تو نگرانی گفت خودم بهش زنگ می زنم ....
دیگه ناراحت نباش الان خوب بود ....
🌝💫🧚♂️
#قسمت_نوزدهم- بخش هفتم
به محض اینکه این حرف رو شنیدم دلم ریش شد و غم عالم قلبم رو به درد آورد ..
گریه می کردم و با خودم حرف می زدم تقصیر تو بود لعنتی ..
صابر رو تو آوردی تو زندگی پارسا ....
با اومدن چند مشتری یکم حواسم پرت شد و دو ساعتی رو اینطوری در انتظار تلفن پارسا گذروندم ...
وقتی تنها شدم تصمیم گرفتم یکم درس بخونم و کتابی رو که استادم داده بود نگاهی بندازم ..
درس های سال چهارم همه تخصصی بود و احتیاج شدید به مطالعه داشت ..
و استادم حق داشت که نگران وضعیت من بشه ...
صدای در اومد و فکر کردم مشتری اومده سرمو بالا کردم و پارسا رو دیدم ..
انگار خدا دنیا رو به من داده بود ..
گفت : سلام
با هیجان بلند شدم و ایستادم و گفتم : سلام چی شده بودین خیلی نگرانم کردین ؟
رفت نشست پشت میزشو یاداشت منو بر داشت و نگاه کرد؛؛ من همینطور ایستاده بودم ..
گفت : میشه بیای اینجا ؟
قلبم فرو ریخت طوری که بدنم بی حس شد ...
یک صندلی کنارش بود از جاش نیم خیز شد و گفت : بفرمایید اینجا ..۰🌝💫🧚♂️
#قسمت_نوزدهم- بخش هشتم
نشستم من به صورت پارسا نگاه می کردم و سر اون پایین بود ...
گفت : نشد ؛ اونطوری که من فکر می کردم نشد ... تو عوض نشدی ..این همه اضطراب دوباره تو رو بر می گردونه به حالت اولت ....
گفتم از کجا می دونی من اضطراب داشتم ؟ گفت از اینجا که زنگ زدی به رامین ..
اون گفت که از شدت هیجان نمی تونستی درست منظورت رو بگی ..و خیلی ناراحتی ....
چرا دلبر ؟ با خودت فکر کن چقدر آروم شده بودی ،،
رامین که زنگ زد من خوابیده بودم...اما اومدم تا تو رو از نگرانی در بیارم ....و باهات حرف بزنم ..تو نباید دوباره به عقب برگردی ..
دلبر با خودت مبارزه کن ..نزار هیچ کس آرامشت رو بهم بزنه باید فکرت رو با درس خوندن و کتاب و شعر مهار کنی ...
به خودت فکر کن ..
گفتم : تو مرد روشنی هستی به نظرت فکر کردن دست خود آدمه ؟ یک سئوال ,, تو چرا با این حالت اومدی اینجا ؟
خوب می گفتی به درک بزار ناراحت باشه .. اومدی چون شاید برای من نگران شده بودی ..خوب منم همینطور برای تو نگرانم ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_نوزدهم- بخش پنجم پرسید : کنجکاو شدم بدونم کجا کار می کنی؟ تو دار
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_نوزدهم- بخش نهم
گفت : بله انکار نمی کنم ولی اضطراب نداشتم ..
اگر داشتم به اندازه ای که روی تو تاثیر می زاره روی من نمی زاره چون می تونم مهارش کنم ...
اولین باری که تو رو دیدم توی ویلای رامین بود از لب دریا برگشته بودی و انگار آب شور دریا و ماسه پاتو اذیت کرده بود ..ولی پریشونی تو صورت تو دیدم که معلوم بود از سوزش پا نیست این روح توست که داره می سوزه ....
خیلی ناراحت شدم ؛ فکر می کردم یک دختر جوون و کم سن و سال چرا اینقدر مشوش باشه که به آدم انرژی منفی بده ....
مثل یک بمب منفجر نشده بودی ....اشک توی چشمم حلقه زد و گفتم : آره بودم ..واقعا همیشه خودمم همین احساس رو داشتم در حال انفجار ....
گاهی فکر می کنم بزرگ شدن اصلا خوب نیست ...
وقتی بچه بودم و مامانم شامی و کتلت درست می کرد دوتا دونه کوچولو برای من کنار ماهیتابه مینداخت و می گفت : این مال توست ..دنیا مال من می شد و بی صبرانه منتظر می شدم سرخ بشن و قبل از پهن شدن سفره اونا رو بخورم ...
🌝💫🧚♂️
#قسمت_نوزدهم- بخش دهم
اونقدر خوشحال بودم که نظیرش رو دیگه تو زندگی حس نکردم ...
انگار اونایی که برای من انداخته شده بود مزه اش با بقیه فرق می کرد ...حالا هم که بزرگ شدم هنوز مثل بچه ها دنبال یک چیزی می گردم که فقط مال من باشه ..
اون زمانه که می تونم آروم بشم و از چیزی که دارم لذت ببرم ..من اینم ...دلبرم ..عوض نمیشم ولی خودمو می سازم اینو به خودم قول دادم ...
مثل خونه ای که باز سازیش کنن منم یکم باید باز سازی بشم ..
گاهی تاثیر تو رو روی خودم حس می کنم و با خودم میگم دلبر عوض شده ...و گاهی مایوس میشم و می ترسم اون اضطراب ها بیاد سراغم ...
ولی اینو می دونم که زندگی زاییده ی فکر خود ماست ..ولی مهار اون هم کار ساده ای نیست .....
سرشو به علامت رضایت تکون داد و گفت :من اشتباه کردم ببخشید ؛ تو عوض شدی دلبر ..یک آدم دیگه ای ..
دیگه اون انرژی های بد رو نداری و این خودش خیلی خوبه ...
گفتم : تو چیکار می کنی که می تونی همیشه آروم بمونی ؟
گفت : من ؟ نه نه اشتباه نکن ..منم غصه ها و استرس های خودمو دارم ...ولی واکنش من با تو فرق می کنه ...
اول اینکه سنم بیشتره ..دوم اینکه حوادث روزگار هم باعث میشه گاهی آدم پخته تر بشه و زندگی رو با همه ی خوبی ها و بدی هاش بپذیره ...
سرشو بلند کرد و نگاهمون بهم گره خورد ...و نتونستیم مانع برقی که ما رو بهم متصل کرده بود بشیم ....
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیستم- بخش اول
پارسا سرخ شد و فورا روشو برگروند ..
اونقدر منقلب شده بودم که دست و پامو گم کردم حال عجیبی که نمی تونستم وصف کنم و به زبون بیارم ..
بین ما نمی تونست هیچ اتفاقی بیفته ...
من اونو مثل رامین فرض می کردم ..و این اولین باری بود که متوجه ی این حس شدم و می فهمیدم که پارسا هم شاید مثل من باشه ...
همین طور که با خودکارش بازی می کرد و سخت بهم ریخته بود ادامه داد ..
منم دوران سختی رو پشت سر گذاشتم ..کسی رو که خیلی دوست داشتم و الانم دارم از دست دادم ...
هنوزم براش سیاه پوشم ..شاید اگر این حرف رو از زبون کس دیگه ای می شنیدم خرافی و مسخره به نظرم میومد ..
ولی حالا خودم دلم می خواد همیشه مشکی بپوشم ...
در حالیکه هنوز قلبم داشت تند می زد و صورتم داغ بود؛ پرسیدم: ..خانم تون ؟
برای چی فوت کردن ؟
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیستم- بخش دوم
با افسوس گفت : به من گفتن یک بیماری ، بعد از زایمان گرفته بود ؛
مدتی تب های شدید می کردو مشکلات بعد از زایمان و بالاخره هم از پا درش آورد ..
اونقدر برای من غیر منتظره بود که تا مدت ها باور نداشتم که راحله دیگه نیست ..
پدرام یک ماهش نشده بود که اون رفت و بچه ی به اون کوچکی بی مادر شد ...
می تونی تصور کنی چقدر عذاب آور بود ؟ گفتم : آره حق دارین ..و این سوختگی هم برای شما شد درد دوباره ،
کاش می تونستم زمان رو به عقب برگردونم ...ولی نمیشه منم خیلی ناراحتم ...
یک مرتبه حرف رو عوض کرد و گفت : دلبر یک خواهش ازتون دارم برین با خیال راحت درستون رو بخونین ..
اینجا به درد شما نمی خوره من از پدر شوهر مریم خواهش کردم یک مدت بیاد کمک من ..
باور کنین دیگه احتیاجی نیست شما این همه به خودتون زحمت بدین قرارمون هم تا اول مهر بود ...
از جام بلند شدم و رفتم کیفم رو بر داشتم کلید های مغازه رو گذاشتم روی میزش و گفتم : آره فکر می کنم وقتش باشه که برم نمی خوام بیشتر از این شما رو اذیت کنم ..
ولی احمق نیستم ،می فهمم برای چی نمی خواین من اینجا باشم ..و برای چی ازم فرار می کنین ..
باشه برای همه چیز ممنونم و بازم عذر می خواهم ؛؛ که این بلا رو من سر شما آوردم ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_نوزدهم- بخش نهم گفت : بله انکار نمی کنم ولی اضطراب نداشتم .. اگر
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیستم- بخش سوم
پارسا هم مثل من منقلب بود دیگه اون خونسردی توی صورتش نبود ...
بلندشد و ایستاد ..بلوزش رو کشید پایین و بدون اینکه به من نگاه کنه ..
گفت : من از شما ممنونم ..خیلی بهم کمک کردین و توی این مدت تونستم حسابی به کارم برسم ؛؛ مطالبی که خیلی وقت بود به خاطر مشغله ی زیاد نتونسته بودم یادداشت کنم ،
یکم مکث کردم و بی هدف ایستادم ...خیلی دلم می خواست از حرفش برگرده و بهم بگه نرو دلبر , پیشم بمون ..
و من بگم نمی تونم باید برم ؛؛ اینطوری برای رفتن اونقدر ناراحت نمی شدم ...
ولی وقتی تردید منو دید پیش قدم شد و خداحافظی کرد و گفت : بسلامت به مامان و بابا سلام منو برسونین ...
از کتابفروشی که اومدم بیرون بغضم ترکید و اشکم مثل بارون روان شد ..
اونقدر دلم گرفته بود که نمی خواستم کسی رو ببینم ...
پیاده راه افتادم ..
داد زدم احمق تو کی می خوای آدم بشی؟کی می خوای سر عقل بیای دلبرِ بیشعور ..
اصلا تو از پارسا چی می خوای؟ ...مگه عاشقش شدی که دلت نمی خواد ازش جدا بشی؟ ...و گریه ام شدید تر شد ....
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیستم- بخش چهارم
با بی تابی یک تاکسی گرفتم و رفتم خونه ...
مردم منو نگاه می کردن ولی هیچی برام مهم نبود ....
وقتی رسیدم ..مامان از صورت ورم کرده و چشم های قرمز من وحشت کرد و پرسید : بمیرم برات؛ چی شدی ؟ پات درد می کنه ؟
گفتم : نه مامان ؛ هیچی نشده ...
بابا گفت : طفره نرو زود بگو ببینم باز چه دسته گلی به آب دادی؟ ...
گفتم : کاری نکردم بابا جون ..
پارسا جوابم کرد و گفت دیگه نمی خوام بیای برای من کار کنی ...
بابا گفت : خوب این گریه داره ؟ بیا اینجا بشین درست تعریف کن ببینم چی شده ؟
گفتم :بهتون میگم چیزی نشده ؛؛..فقط گفت نیا ؛ همین ،،
مامان گفت : خوب عزیزم تو صبح ها نمیری بعد از ظهر ها هم که میگی دیر میرسم اونم با هزار تا استرس می خوای سه ساعت اونجا کار کنی ..
پارسا هم اینو می فهمه ؛؛تو که دیدی چه آدم با ملاحظه ای ؛؛ ..
بزار یکی رو بیاره خیالش راحت بشه ..
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیستم- بخش پنجم
فروغ خانم می گفت دیروز تو نبودی می خواسته کتاب جابجا کنه چند تا ش افتاده بود روی سینه اش و زخمش خون اومده بود و خیلی اذیت شده ..
چرا لجبازی می کنی ؟ اون یکی رو می خواد که از صبح تا شب بهش کمک کنه ..
بابا گفت : از اولم قرار بود تا وقت دانشگاه بری اونجا ..تو دیگه درس داری ..
اینطوری برای هر دو ی شما بهتره ...
گفتم : آره می دونم ..واقعا برای هر دومون بهتره ؛؛
منم پام درد می کنه و نمی تونم این همه رو پام کار کنم ..ولی دلم می خواست به پارسا کمک کنم ..
اینطوری وجدانم ناراحته تقصیر من بود به این روز افتاد نمیشه که بی خیالش بشم ...
مامان گفت : انشاالله خدا عمری بده یک طوری جبران می کنیم نگران نباش اونا آدم های خیلی خوبی هستن و از تو توقع ندارن .....
گفتم : بلایی که سر پارسا اومده چطوری میشه جبران کرد ؟
محاله ....شما با فروغ خانم در رابطه ای ؟
گفت : آره گاهی من زنگ می زنم ..گاهی اون,, درد دل می کنیم ..حالا پاشو صورتت رو بشور بیا شام بخوریم خدا بزرگه و وقتم زیاد؛
فقط کتابفروشی که نیست راه های دیگه ای هم هست که بهشون نشون بدیم آدم های بی چشم و رویی نیستیم . ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_بیستم- بخش سوم پارسا هم مثل من منقلب بود دیگه اون خونسردی توی صور
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیستم- بخش ششم
انگار مامان حق داشت و این اخلاق من بود که وقتی به یک چیزی پیله می کردم ول کنش نبودم ..
اونشب من دوباره دچار اضطراب های روحی شدم و با وجود اینکه ماه نیمه بود حالم خوب نبود و کف پا هام از داغی می سوخت ولی چیزی که اذیتم می کرد احساسی بود که حالا با تمام وجود می خواستم انکارش کنم ..
پارسا برای من عشقی ممنوعه بود که هیچ تناسبی با هم نداشتیم و باید ازش دور می شدم ...
روز ها دانشگاه و بعد از ظهر ها درس می خوندم ..
با کسی حرف نمی زدم و همه ی سعی و تلاشم این بود که گذشته ی خودمو جبران کنم ..من باید آدمی می شدم که دلم می خواست باشم ...
اما حتی لحظه ای صورت نجیب و متین پارسا از جلوی نظرم نمی رفت ..
صحنه های که اون دنبال صابر می دوید تا حسابشو برسه ..
پارسا با تمام وجودش می خواست خطر رو از من دور کنه ..و زمانی که خودشو سپر بلای من کرد و اسید روی بدنش ریخت رو به خاطر میاوردم ..
اینا چیزای کمی نبود که بتونم از کنارش راحت رد بشم ...
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیستم- بخش هفتم
اما تصمیم جدی گرفتم که با تمام نیرویی که در بدن دارم از اون فاصله بگیرم ...من باید خودمو میشناختم ..و به خودم متکی می شدم ..
وابستگی شدید من به پدر و مادرم؛آذین و حتی رامین منو از زندگی عقب انداخته بود و فکر می کردم بدون اونا نمی تونم برای خودم تصمیم بگیرم ...
شایدم برای همین پارسا رو به چشم یک حامی مطمئن دیده بودم و توجه ام بهش جلب شده بود ...
آره این حس فقط می تونست یک توجه ی خاص باشه همین ..
تا روز دادگاه که رسید باز دلشوره اومد سراغم ؛؛ یادم میومد که پارسا باید توی اون دادگاه شرکت می کرد وبا صابر روبرو می شد ...
با بزرگواری باعث شده بود که من پام به دادگاه کشیده نشه ..
بازم از خودم خجالت کشیدم ...
صبح زود رامین اومد دنبال بابا تا همراه پارسا برن دادگاه ..
خیلی دلم می خواست توی خونه میموندم و منتظر خبری از اونا می شدم اما اون روز کار عملی داشتیم و استادم دکتر یاوری هیچ طوری غیبت منو قبول نمی کرد ...
در حالیکه نمی دونستم ورق تازه ای توی زندگی من زده میشه با بی میلی رفتم دانشگاه ...و با بچه های دندانپزشکی رفتیم برای کار عملی ..
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیستم- بخش هشتم
تعداد بیماران زیاد بودن ؛
اغلب با وقت قبلی اومده بودن و عده ای هم آشنا ی استادها و دانشجو ها بودن ...
روپوش هامون پوشیدیم و آماده شدیم ..
دکتر منو که دید گفت : خدا به خیر کنه خانم یزدانی امروز حالش خوب نیست ..
گفتم : سلام استاد ؛نه خوبم چرا این فکر رو کردین ؟
گفت : خدا کنه ..نمی خوام اشتباهی داشته باشی برو یونیت سوم ...
گفتم : استاد تو رو خدا مثل بابام حرف نزنین ...
خنده اش گرفت و گفت : برو سر کارت دلبر ....
آقای ساغری شما یونیت یک .. آقای صبوری ...
استاد داشت کار هر کس رو مشخص می کرد ...
روی یونیت سه یک خانمی نشسته بود ..در حالیکه دکتر منو با اسم کوچیک صدا کرده بود تعجب کرده بودم .
به اون خانم گفتم: سلام خوش اومدین ...و همین طور که کارای اولیه رو انجام می دادم تا دکتر بیاد .پرسیدم : مشکلتون چیه ؟ توضیح داد ....
معاینه کردم ؛ دکتر نیومد ..یکم دیگه صبر کردم بازم نیومد ...
دیدم چیز مهمی نیست ..راحت ترمیم میشه .. ساکشن رو گذاشتم گوشه ی لپ اون خانم و شروع کردم به کار ...
در حالیکه ما حق همچین کاری رو به اون زودی نداشتیم و باید صبر می کردیم استاد بهمون بگه باید از کجا و چطور شروع کنیم ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
| فاجعە | هشدار!
این دو تا آشغال شیطان صفت رو گرفتن، ببینید چه بلاهایی سر دخترای مردم آوردن؟!!! 🤯😤😡😡
خانمها مواظب باشید، ساده لوح نباشید!!!!! بفرستید برای دیگران...
انتشار حداکثری تا همه ببینند
#شهید_حمیدرضا_الداغی
#شهید_غیرت
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱اسم این گیاه: #عنکبوتی یا #گندمی
.
نتایج یک تحقیق آزمایشگاهی نشان داده است که گیاه عنکبوتی میتواند به مدت ۲۴ ساعت گازهای مونو اکسید کربن و دی اکسید #نیتروژن موجود در هوای بسته را به مقدار قابل توجهی کاهش دهد. توصیه میشود افرادی که به گرد و خاک حساسیت دارند، این گیاه را در منزل خود نگهداری کنند.
.
❇️تکثیر و پرورش این گیاه بسیار ساده و بدون دردسر است و به نور غیر مستقیم آفتاب نیاز دارد.
🌺🌺🌺
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d