#اسطوره
#قسمت #۴۱
دانیار
پک آخر را به سیگار زدم و خسته و عصبی از جا بلند شدم.پیراهنم را از تن کندم و با خشم روی تخت کوبیدم.باورم نمی شد دیاکو به خاطر یک جشن مسخره و در شرایطی که می دانست چقدر از رانندگی و رفت و آمد متنفرم…مرا تا تهران بکشاند…آنهم با این حجم کارم..با این شلوغی تهران…با اینهمه خستگی..!
شیر آب دستشویی را باز کردم و سرم را زیرش گرفتم…سردی آب تا مغزم نفوذ کرد.چند ثانیه به همان حالت ماندم و بعد به تصویر خیس خودم در آینه خیره شدم…آب از پیشانی و شقیقه و پشت سرم راه گرفت و گردن و سینه ام را خیس کرد…دستانم را دو طرف لبه روشویی گذاشتم و دقیق تر به خودم نگاه کردم…به دو گودال ژرف و سیاه همیشگی که مردم عادی "چشم" می نامیدنش…دست راستم را بالا آوردم و به ته ریش اصلاح نشده ام کشیدم و کمی از خیسی آب را گرفتم..از نفسهای بی جانم…بخار کمرنگی روی آینه نشست و تصویرم را محو کرد…با نوک انگشتانم خطوط نامنظمی روی بخار ترسیم کردم…بهتر دیدم دوش بگیرم..اما ضربه های آرامی که به در می خورد وادارم کرد از سرویس کوچک اتاقم بیرون بیایم.
بیرون همهمه بود…با وجود بعد مسافت…صدای دیاکو را از سالن می شنیدم که سعی می کرد جشن را به حالت عادی برگرداند…می خواستم در را باز نکنم…حوله ای براداشتم و به گردنم کشیدم..صدای ضربه دوباره به گوشم رسید…چرا این جماعت دست از سر من برنمی داشتند..با عصبانیت داد زدم:
-بله؟
در آهسته روی پاشنه چرخید و شاداب داخل شد.سینی بزرگی و جعبه کاغذی بزرگتری در دستش بود.در را با پایش بست و با صدایی که به زور می شنیدم گفت:
-سلام.
از این روش مسخره ای که برای جلب توجه دیاکو در پیش گرفته بود…بیزار بودم…! تند و بی حوصله گفتم:
-چی می خوای؟
چند لحظه سرجاش خشک شد…اما دوباره قدم برداشت و نزدیکم آمد.آباژور روی پاتختی را با احتیاط کنار زد و سینی را جانشینش کرد و گفت:
-این شیرینی ها رو خودم پختم…گفتم شاید گرسنه باشین.
حوله را کناری انداختم و به محتویات سینی نگاه کردم.
-یک ظرف شیرینی…با یک لیوان شیر و کمی میوه…!
بدم نمی آمد دق دلی ام را سر او خالی کنم.در حالیکه به طرز محسوس نگاهش را از برهنگی نیم تنه من می دزدید ادامه داد:
-کیک هم هست…اما گفتم شاید دوست داشته باشین خودتون ببرینش…!
از شدت عصبانیت خنده ام گرفت!!! اما فقط نگاهش می کردم.
بند کیسه را از دور مچش آزاد کرد و با فاصله از من روی تخت نشست.دو تا جعبه کادوپیچ شده را بیرون آورد و گفت:
-این رو تبسم واستون خریده…این رو هم شادی…
به دست دراز شده اش نگاه کردم…کمی منتظر ماند و بعد بسته ها را روی تخت گذاشت.
-اینم کادوی منه…
این یکی را روی پایش گذاشت و با دقت چسبهایش را باز کرد.پیراهن مردانه سورمه ای با چهارخانه های تیره و روشن را از میان کادوی سفید بیرون کشید و به سمتم گرفت:
-خودم واستون دوختم…امیدوارم اندازه باشه.
خودش دوخته بود؟
اینبار آنقدر دستش را دراز نگه داشت تا تسلیم شدم و پیراهن را از دستش گرفتم.آرام و سر به زیر گفت:
-ببخشید که خیلی کم و ناقابله…!
جواب ندادم….آهی کشید و گفت:
-ما دیگه داریم می ریم…نمی خواستیم ناراحتتون کنیم..اما انگار نا خواسته باعثش شدیم.ببخشید.
و بلند شد و بی هیچ حرفی به سمت در رفت.پیراهن را هم کنار کادوهای دیگر گذاشتم و گفتم:
-صبر کن…!
چرخید…دستهایم را عقب کشیدم و روی تخت گذاشتم و تکیه گاه تنم کردم…سرتاپایش را از نظر گذراندم…با مانتو و شلوار خیلی بچه سال تر به نظر می رسید…در حالیکه به دقت تک تک حالاتش را زیر نظر گرفته بودم گفتم:
-دوره این حرفا گذشته که با محبتای غیر مستقیم بخوای توجه یه مرد رو جلب کنی…!
شک نداشتم که قلبش ایستاده و نفسش بند رفته..این را از سفیدی یکباره صورت و نگاه مبهوتش فهمیدم.
-دیاکو اصلا تو باغ احساس تو نیست…در واقع به تو به چشم یه دختربچه کوچولو و مهربون نگاه می کنه..نه بیشتر…! همه این کارا رو هم به حساب مهربونیت می ذاره نه چیز دیگه…!نهایتش واسه دیاکو عین خواهر یا حتی بدتر از اون مثل دخترشی…می فهمی؟ اونقدر واسش کوچیکی که به تو حس پدرانه داره…گذشته از اون اگه قرار بود اینجوری تو دام بیفته تا حالا چندتا بچه داشت…تو نه اولین نفری هستی که سعی کرده تو دلش جا باز کنه و نه آخریش…پس مطمئن باش اگه قرار بود این روش جواب بده تا الان جواب داده بود…در نتیجه توصیه می کنم یا راهت رو عوض کن یا آدمت رو…!
می دیدم که با هر کلمه ای که از دهان من خارج می شود علایم حیاتی بیشتر از تن این دختر رخت می بندد.لبش را محکم گاز گرفته بود و دستانش را در هم می فشرد.تیر خلاص را زدم.
-به هرحال…اگه اونقدر خوشبینی و پشتکار داری که بازم می خوای تلاش کنی…لطفا از من مایه نذار…عالم و آدم می دونن که از این مسخره بازیا خوشم نمیاد…پس بهت هشدار می دم… دیگه پای منو وسط نکش…فهمیدی؟
شک داشتم فهمیده باشد..اصلا شک داشتم که زنده باشد…!
#اسطوره
#قسمت #۴۲
کمی جلو آمد…چانه اش…دستانش و حتی شانه هایش می لرزیدند…! رنگ صورتش به شدت پریده بود…حتی می دانستم بغض کرده اما وقتی توی چشمانم خیره شد…مردمکش مستقیم و بی حرکت بود…بدون ذره ای لرزش…صدایش هم با وجود ارتعاش محسوس…قاطع و محکم بود…!
-نمی دونم چی باعث شده که فکر کنین من به خاطر برادرتون اینکار رو کردم…البته درسته که به ایشون…به ایشون…علاقه دارم…اما…
بازهم جلوتر آمد…می توانستم شبنم اشک را در پشت پلکش ببینم…اما مقاومت می کرد.
-اما…این جشن به اون دلیلی که شما فکر می کنین برگزار نشده…من واقعا دوست داشتم خوشحالتون کنم…بدون توجه به اینکه برادرتون کیه یا چه حسی بهش دارم…! می خواستم خوشحالتون کنم..چون با حل اون مساله خوشحالم کردین…تو شرایط بد تحصیلیم…کمکم کردین..! من فقط خواستم جبران کنم…واسم فرقی نداشت طرف مقابلم کیه…هیچ برنامه ریزی و نقشه و حیله ای هم در کار نبود…اصلا من این کارا رو بلد نیستم…اگه بلد بودم…
بغض در صدایش شکست…اما باز اجازه نداد اشکش فرو بریزد…
-مهم نیست که باورتون بشه یا نشه…مهم نیست که در مورد من چی فکر می کنین…اما به جون مادرم…تموم تلاشم واسه شاد کردن شما بود.آقای حاتمی مخالف اینکار بودن..اما من پافشاری کردم..چون..چون…می خواستم هرطور شده…یه جوری…از شما تشکر کنم…
دستش را به طرف در دراز کرد…
-همین تبسم که می بینین…کلی التماسش کردم که بیاد اینجا…تا بلکه بتونه یه گره از اینهمه گره بین ابروتون رو باز کنه…آخه من آدم شوخی نیستم..ولی اون خیلی شیطونه…گفتم شاید بتونه یه کم روحیتون رو عوض کنه…
دوباره لبش را گاز گرفت..محکم…! زیرلب گفتم:
-چرا فکر کردی من اون مساله رو به خاطر کمک کردن به تو حل کردم؟
سرش را به شدت تکان داد و گفت:
-نیتتون مهم نبود…مهم این بود که کمکم کردین…الانم واسم مهم نیست که اینطوری بیرحمانه در موردم قضاوت می کنین…مهم اینه که نیت من خوشحال کردن شما بود..!بدون هیچ پشت پرده ای…بدون هیچ غرضی…!
چند لحظه نگاهم کرد…با نا امیدی…با درد..با رنج..با غم…
-ولی قول می دم دیگه تکرار نشه…واقعا متاسفم که اینجوری باعث دلخوریتون شدم.مطمئن باشین دیگه اتفاق نمی افته…فقط…یه خواهش ازتون دارم…اگه تا الان به برادرتون چیزی از حس من نگفتین…
سرش را رو به سقف گرفت و نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
-از این به بعدم نگین…اجازه ندین غرورم بیشتر از این بشکنه…!
درد شدیدی که در نگاهش بود…مثل خنجر تیزی در چشمم فرو رفت…من سکوت کردم و او عقبگرد کرد و مثل یک روح…آرام و بیصدا از اتاق بیرون رفت…طوریکه انگار هرگز نبوده…!
#اسطوره
#قسمت #۴۳
شاداب
در را که بستم..اجازه دادم اشکم سرازیر شود…خوشبختانه از سالن دور بودم و کسی به این سمت دید نداشت…کمی آنطرفتر روی زانوهایم نشستم و به دیوار تکیه دادم…دانیار رسما مرا نابود کرده بود…دلم می خواست حرفهایش را به حساب بی رحمی و یا عصبانیتش بگذارم…اما نمی شد…نگاه سرد و تلخش..با آن صدای سردتر و بی احساسش…واقعی واقعی بود…! آنقدر که مطمئن بودم…تا آن روز هیچ کس به اندازه دانیار..اینطور صادقانه و صریح با من صحبت نکرده بود…!
از خودم بدم می آمد…از اینهمه ضعفی که در برابر دیاکو داشتم و همه فهمیده بودند…الا خودش…و یا شاید هم می دانست و خودش را به نفهمیدن می زد…حق هم داشت…من کجا و او کجا؟در برابر دختران خوش پوش و زیبا و خوش سر و زبان دور و برش..من با این ظاهر ساده و همیشه دست پاچه..اصلا به چشم نمی آمدم…! اصلا شاید کسر شانش هم بودم…وقتی کنارش می نشستم یا راه می رفتم..شاید…!
اشکم را با پشت دستم پاک کردم..دست به دیوار گرفتم و برخاستم…عذابی که می کشیدم قابل وصف نبود…قلبم از تصور حس ساده و شاید از سر ترحم دیاکو درد گرفته بود…کتفم هم درد می کرد..از سنگینی این غصه وحشتناک..دلم می خواست از آن خانه بروم و به آغوش مادرم پناه ببرم…تنها جایی که کمی از اینهمه حس بد کم می کرد…!چند بار خیسی زیرچشمم را پاک کردم و با وجودی که هنوز بغض داشتم به سالن برگشتم. بلافاصله نگاه نگران دیاکو روی من میخ شد…یا..شاید هم نگران نبود…بازهم تصورات احمقانه…! نزدیکم آمد…بازهم به شکل کاملا احمقانه نفسم بند رفت و ضربانم اوج گرفت.
-شاداب خوبی؟
هر راهی که بلد بودم برای دوباره سرازیر نشدن اشکم به کار گرفتم.از نگاه کردن به دور دستها گرفته…تا نفس عمیق کشیدن و نیشگون گرفتن از رانم…!
-بله…اگه اجازه بدین ما بریم.
خواستم به سمت تبسم و شادی بروم اما با دست راهم را بست.
-وایسا ببینم…چرا چشمات اینقدر قرمزه؟گریه کردی؟دانیار حرفی زده؟
اخمی که در صورتش نشسته بود نگرانم کرد…با اینهمه دردسری که برایش درست کرده بودم دیگر طاقت دیدن دعوایش با دانیار را نداشتم.سریع گفتم:
-نه…من گریه نکردم…فقط فکر می کنم فشارم افتاده…شاید به خاطر گرماست.
چشمانش را تنگ کرد.
-گرما؟سه تا اسپیلت روشنه دختر خوب…!
چطور باید از دستش فرار می کردم؟
-آره..ولی من گرممه…خب اینهمه لباس تنمه…گرمم می شه دیگه…!
سرزنشگرانه گفت:
-شاداب…!
این شاداب گفتنش را…با این حالت خاص تلفظش..تاب نیاوردم…! توی چشمش نگاه کردم و گفتم:
-میشه اجازه بدین برم؟مامانم نگران میشه.
ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-ساعت هنوز هفت نشده..!
وای…وای…
مستاصل به تبسم و شادی نگاه کردم…تبسم که مودب و متین نشسته بود و با افشین حرف می زد…شادی هم سرش را با میوه خوردن گرم کرده بود.
-به من بگو چی شده…وگرنه همین الان..وسط همین جمع می رم سراغ دانیار…! هیچ کس حق نداره به مهمون خونه من توهین کنه یا برنجونش…!
ملتمسانه گفتم:
– به خدا نه توهین کرده…نه رنجونده…هدف من جشن گرفتن واسه ایشون بود..خب وقتی نمی خوان شرکت کنن…دیگه اینجا موندنم بی معنیه…!
دستش را انداخت و سرش را به علامت افسوس تکان داد.دوباره نگاهم را به دور دست دوختم و گفتم:
-شیرینی و میوه و سالاد آماده ست.فقط زحمت پذیراییش می افته گردن خودتون..شایدم اگه ما بریم و مجلستون مردونه بشه..آقا دانیار هم از اتاق بیرون بیان.
آهی کشید و گفت:
-من واقعاً معذرت می خوام شاداب…بهت گفته بودم این کارا جواب نمی ده…من دانیار رو بهتر از تو می شناسم….اما واقعا شرمنده ت شدم.
به زور لبخندی زدم و گفتم:
-دشمنتون…به هرحال من تمام تلاشم رو کردم…ببخشید که بیشتر از این از دستم بر نیومد…!
منتظر جوابش نشدم..به سمت تبسم و شادی رفتم و گفتم:
-بریم بچه ها…
افشین با ناراحتی گفت:
-هنوز که خیلی زوده…!
به لبخند کمرنگی اکتفا کردم..تبسم بلند شد و زیر گوشم گفت:
-ایشالا داغت به دل دیاکو بمونه شاداب…تازه ترموستاتش رو روشن کرده بودم.
بی حال نگاهش کردم و هیچی نگفتم.کیفم را از دست شادی گرفتم…خداحافظی کردم و به سمت در رفتم…شادی و تبسم هم پشت سرم آمدند…دیاکو مغموم و گرفته نگاهمان می کرد…در را که باز کردم صدای دانیار را شنیدم.
-کجا می ری خوشحال؟ من هنوز شمعای تولدمو فوت نکردم.
متحیر و گیج برگشتم و دانیار را دیدم…با پیراهن سورمه ای چهارخانه…و لبخند مرموزی که گوشه لبش خانه کرده بود…!
#اسطوره
#قسمت #۴۴
باورم نمی شد…بیشتر نگاهش کردم…چهار انگشت دستهایش را توی جیب شلوار جین مشکی اش فرو برده بود و بدون پلک زدن نگاهم می کرد…پیراهنی که برایش دوخته بودم کاملا اندازه اش بود و به شکل برازنده ای در تنش نشسته بود.نمی خواستم بمانم..نمی توانستم..مستاصل به تبسم نگاه کردم که باز صدایش در سالن پیچید:
-مگه نگفتی باید کیکمو خودم بِبُرم؟ برو بیارش دیگه..!
یک پایم آماده رفتن بود و یکی مصر به ماندن…تمام هفته را برای دیدن این صحنه دویده بودم…اما حالا…! هنوز هم دوست داشتم باعث شادی اش شوم ولی با حال خراب خودم چه می کردم؟
مغزم تند و تند وقایع را آنالیز می کرد…پیراهن اهدایی مرا پوشیده بود…از اتاقش بیرون آمده بود و می خواست در جشن شرکت کند و کیک ببرد…! کاری که قطعاً در تاریخ زندگی اش بی مانند بود…! پس باید تحمل می کردم..می سوختم و دم نمی زدم…به خاطر نشاندن حتی یک خنده کوچک بر لب چنین مردی…باید از خودم و احساسم می گذشتم…دوباره کیفم را به دست شادی دادم و گفتم:
-اون مبل سه نفره جایگاه شماست.بشینین منم کیک رو میارم.
شادی و تبسم با خوشحالی به جمع بازگشتند.آهی کشیدم و به آشپزخانه رفتم و در همان حین نگاه مشکوک و پرسشگر دیاکو را در حال گردش بین خودم و دانیار دیدم.شمعهای ریز را روی کیک چیدم و به پذیرایی بردم.صدای موزیک اوج گرفته و شهاب با خنده هایش خانه را روی سرش گذاشته بود.تبسم و افشین همچنان چیک در چیک بودند.دیاکو هم با شهاب و دانیار و گاهی شادی حرف می زد…و دانیار دستهایش را روی دسته های مبل گذاشته بود و در جواب حرفهایشان تنها سرش را تکان می داد.با دیدن من صدای سوت و کف همه بلند شد…سعی کردم مثل همیشه لبخند بزنم…مثل همیشه شاد باشم…اما قلبی که شکسته باشد منطق و موقعیت سرش نمی شود.!
کیک را روی میز گذاشتم…دانیار کمی به جلو خم شد و گفت:
-هوووم…چه کردی؟عکس منو از کجا کش رفتی؟
آرام جواب دادم:
-از آقای حاتمی گرفتم.
سرش را بلند کرد و چند لحظه به چشمانم زل زد…نمی دانستم آن کجی کنار لبش خنده بود یا نیشخند…!زمزمه کرد:
-آفرین به تو…!
فندک زدم و شمعها را روشن کردم.دیاکو دوربین آورد و گفت:
-دخترا زود برین لباساتون رو عوض کنین.
تبسم و شادی سریع به سمت اتاق رفتند.دیاکو با اخم به من نگاه کرد و گفت:
-برو دیگه..!
آهسته گفتم:
-من راحتم.
اخمهایش غلیظ تر شد…با چند قدم خودش را به من رساند و گفت:
-منکه آخرش می فهمم تو چت شده…!ولی خواهش می کنم فعلا وادارم نکن ته و توی این ماجرا رو در بیارم…!
اصلا نیازی نبود دانیار را ببینم…برندگی نگاه و تلخی زهرخندش تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود…بدون هیچ عکس العملی به اتاق رفتم…حتی آن اتاق هم برایم عذاب آور بود…نمی خواستم دیگر هیچ قسمتی از خانه اش را به یاد بیاورم.سریع لباس پوشیدم و برگشتم.دیاکو کنار دانیار نشسته بود.تبسم کلاه بوقی قرمزیرا از پشت مبل بیرون کشید و بی مقدمه روی سر دانیار گذاشت و گفت:
-تولد بدون این نمیشه…!
با وحشت به دانیار خیره شدم….این یکی را نمی پذیرفت..شک نداشتم…! دستش را بالا برد و کلاه را برداشت و روی میز گذاشت.تبسم با لب و لوچه آویزان گفت:
-واه…یه ذره ذوقم خوب چیزیه…حالا ذوقم که ندارین…تربیت رو…
از ترس عکس العمل دانیار نسبت به شوخی های بی پرده تبسم، حرفش را قطع کردم…تبسم که نمی دانست این مرد چقدر می تواند ترسناک و بیرحم باشد…!
-می خوام عکس بگیرم…شمعا رو فوت کنین…!
دوربین را از دست دیاکو قاپیدم…دانیار در حالیکه بی حوصلگی از سر و رویش می بارید شمعها را فوت کرد و با همه عکس گرفت…در آخرین مرحله دیاکو گفت:
-حالا نوبت مجری جشنه…برو بشین ازتون عکس بگیرم.
کاش زودتر این جشن تمام می شد…! کاش…!
معذب کنار دانیار نشستم…دیاکو دوربین را روی صورتمان تنظیم کرد و من نجوای آهسته دانیار را شنیدم که می گفت:
-خیاطی رو ادامه بده…بیشتر از عمران به دردت می خوره…!
متعجب سرم را چرخاندم و نگاهش کردم.شانه ای بالا انداخت و گفت:
-والا…!من نمی دونم شما دخترا با چه اعتماد به نفسی عمران رو انتخاب می کنین…در حالیکه نه می تونین مساله هاش رو حل کنین…نه می تونین یه نقشه درست و حسابی بکشین…نه می تونین با کارگر و عمله بنا سر و کله بزنین…!
جوابش را ندادم…نمی خواستم جواب بدهم…نه جواب او..نه هیچ کس دیگر…! فقط می خواستم بروم..هرچه زودتر…دلم مادرم را می خواست…!
نفهمیدم کی عکس گرفته شد اما پیشنهاد تبسم مثل پتک بر سرم کوبیده شد.
-حالا شما هم برین بشینین یه عکس سه تایی ازتون بگیرم.
تا به خودم آمدم بین دو برادر بودم…و بعد از آن…فقط من و دیاکو…!
#اسطوره
#قسمت #۴۵
دیاکو
پایم را روی پدال گاز فشار دادم و به خاطر اینکه به ترافیک نخورم از کوچه و پس کوچه به سمت خانه راندم…باید می فهمیدم دانیار چه بلایی بر سر شاداب آورده بود که تمام طول جشن مثل کسی که چندتا دیازپام با همدیگر خورده باشد…گیج و پرت بود.وقتی هم خواستم برسانمشان…شادی را جلو فرستاد و خودش با تبسم عقب نشست…حوصله نداشت…چند بار به شادی و تبسم تشر زد که کمتر حرف بزنند و حتی یکبار هم به من نگاه نکرد.وقتی جلوی خانه ترمز کرده بودم عین پرنده ای که در قفس را به رویش گشوده بودند..بال زد و حتی نماند که تشکرم را بشنود..!و من همه اینها را..این دلمردگی و رنجش بی انتهای ناگهانی را از چشم دانیار می دیدم و بدون تردید..امشب حسابم را با این بشر تسویه می کردم.
روی تختش دراز کشیده بود و مثل همیشه سیگار می کشید و به خواننده محبوبش گوش می داد.بدون اینکه چشم از سقف بگیرد گفت:
-زود اومدی…!
نمی دانم چرا..اما در اتاقش را بستم و با تحکم گفتم:
-به من نگاه کن…!
اخمهایش به شدت در هم فرو رفت.سیگار نصفه اش را توی جا سیگاری خاموش کرد و گفت:
-اوووف…از گاردت معلومه که می خوای دعوا کنی.
بلند شد و رو به روی من ایستاد.
-اما من خستم..حوصله ندارم…چند ساعته که دارم یه مهمونی مزخرف رو تحمل می کنم…می خوام بخوابم…میشه؟
و خواست از کنارم بگذرد که با حرص بازویش را گرفتم و با دست دیگر دکمه های پیراهنم را باز کردم…انگار به گلویم فشار می آوردند.
-منم حوصله ندارم..منم خستم…منم خوابم میاد…اما تا ندونم چی به شاداب گفتی که اونجوری بهم ریخته بود دست از سرت بر نمی دارم.
با انگشتان دستش موهایش را شانه کرد و گفت:
-چرا؟؟؟به چه دلیل این دختر اینقدر واست مهمه؟حس خاصی بهش داری؟
از نظر دانیار…حس خاص به جنس مخالف…در یک چیز خلاصه می شد و من همچین حسی به شاداب نداشتم.چینی روی بینی ام انداختم و گفتم:
-مگه حتما باید بهش حس خاصی داشته باشم که از ناراحتیش دلخور شم؟کلی به خاطر من و تو زحمت کشید…همین کافی نیست واسه نگه داشتن حرمتش؟واسه نشکستن دلش؟واسه دلخور نکردنش؟
با آرامش گفت:
-آها…دقیقا به همین دلایلی که گفتی…من بهش احساس دین کردم و یه سری حقایق رو نشونش دادم…نترس حرفام مثل چوب معلم بود..درد داشت…اما واسش لازم بود…!
شاخکهایم تکان خوردند…چه می گفت؟؟؟چه کرده بود با شاداب؟
-درست حرف بزن ببینم چی می گی؟
خندید و سرش را تکان داد…گاهی با این بی خیالی اش شکنجه ام می کرد.
-متاسفم…ولی این یه رازه بین من و شاداب…!
افکار بد…مثل قوم مورچه های آدمخوار…به مغزم هجوم آوردند…غریدم:
-دانیار..بگو چه غلطی کردی؟
بی تفاوت گفت:
-از شاداب بپرس…
مورچه ها مغزم را می جویدند…یعنی ممکن بود؟؟؟یعنی شاداب هم…یعنی او هم اسیر دانیار شده؟؟؟حرفی به دانیار زده؟؟؟دست رد به سینه اش خورده؟؟؟یا شاید حتی بدتر…نکند…نکند…همان حرفهای همیشگی دانیار…رابطه و دوستی بی ازدواج..بی تعهد..!وای خدا…!
-دانیار بهت هشدار داده بودم که شاداب از اوناش نیست…نگفته بودم؟؟؟
چند لحظه نگاهم کرد…بعد بلند خندید..از روی میزش سیگار جدیدی برداشت و گفت:
-از کدوماش؟؟؟
از جا پریدم و یقه اش را چسبیدم:
-اون فقط یه بچه ست احمق…حق نداری با احساسش..با جسمش..با شرافتش بازی کنی…می فهمی؟
دستانم را محکم گرفت و از خودش دور کرد و گفت:
-بچه؟؟؟ولی این چیزی که من امروز دیدم یه دختر خانوم ناز و تو دل برو بود…
آتش گرفتم…آتش…! دستم را به نشانه تهدید بالا بردم…!
-به خداوندی خدا اگه بفهمم انگشتت بهش خورده خونت رو می ریزم دانیار…به روح مامان خونت رو می ریزم..!
بلندتر خندید.
-تو که حسی بهش نداری…پس دردت چیه؟؟؟اینم یکی مثل بقیه…منکه مجبورش نمی کنم…اگه اتفاقی بیفته با رضایت قلبی خودشه…!
خیزش رگ گردنم را حس کردم…دستم را بالا بردم و با تمام قدرت توی صورتش کوبیدم…اینهمه وقاحت را باور نداشتم…دانیار به کجا رسیده بود؟؟؟
سرش از ضرب سیلی من کج شد و چند ثانیه به همان حالت ماند.لبخندش رفته رفته غلیظ تر شد.دستش را روی دماغش کشید و گفت:
-پس دوسش داری…فقط چون خیلی از تو کوچیکتره نمی خوای بهش فکر کنی…!
داد زدم:
-خفه…آبروی هرچی مرده بردی…!مادر این دختر به من اعتماد کرده و دخترش رو سپرده دست من…!تو اعتماد حالیته؟مردونگی حالیته؟این دختر…تو خونه من…تو شرکت من امانته…! امانت حالیته؟
کمی گردنش را ماساژ داد و با خونسردی گفت:
-خیله خب بابا…مطمئن باش نه اون دختر عاشق منه…نه من بهش نظر دارم…!
فاصله بینمان را کم کردم و گفتم:
-پس چی بهش گفتی که لازم بود بدونه؟؟؟
"اَه" کلافه ای گفت…نفسش را پر صدا به بیرون فوت کرد..توی چشمانم خیره شد و جوابم را شمرده و با طمانینه داد:
-خیلی دوست داری بدونی؟
در ژرفای عمیق و سیاه چشمانش گم شدم…صدایش از همیشه سردتر و تلخ تر بود…سرم را بالا و پایین کردم…در نگاهش هیچی نبود…حتی افسوس…! اهرم فندک را فشار داد و با آتشش سیگار را روشن کرد و گفت:
-لازم بود بدونه که تو دوستش نداری…!
#اسطوره
#قسمت #۴۶
شاداب
به محض دیدن مادر در آغوشش خزیدم و دستانم را محکم دور گردنش حلقه کردم…با نگرانی پرسید:
-چی شده نفس مامان؟چی شدی قلب مامان؟؟؟
اما من فقط محکمتر بغلش کردم و زور زدم که از سرازیر شدن اشکم جلوگیری کنم…اما او مادر بود…فهمید که دلم درد دارد…دستش را روی موهایم کشید و بارها و بارها گفت:
-من اینجام مامانی…من اینجام…نبینم غصه بخوری…نبینم ناراحت باشی…مامانت هنوز زنده ست..مامانت هنوز هواتو داره…مامانت عین کوه پشتته…!
حرفهایش در عین آرامش…مثل سد شکن…بغضم را شکست…قطره قطره اشک ریختم…
-کسی اذیتت کرده؟؟؟کسی دلت رو شکونده؟؟؟چیزی بهت گفتن؟؟؟
سرم را به سینه اش فشردم و بین هق هق گفتم:
-نه…!
-پس چی شده آخه؟تو که وقت رفتن خوب بودی؟
-هیچی…فقط ترسیدم…!
با هول گفت:
-از چی؟؟از کی؟؟
راستش را نگفتم…اما دروغ هم نبود…!
-از اینکه منم یه روز تو رو از دست بدم…مثل این دو تا برادر…!
نفس راحتی کشید…باور کرد…چون از عمق وابستگی ام به خودش خبر داشت.
-مرگ و زندگی دست خداست گل من…این چه فکریه که می کنی آخه؟؟؟
تنش را بو کشیدم و گفتم:
-بذار اینجا بمونم…تو رو خدا…
بوسه گرمش روی پیشانی دردناکم نشست.
-حداقل پاشو لباساتو عوض کن…
نمی خواستم صورتم را از سینه مادرم جدا کنم..می ترسیدم از قیافه ام دردم را بفهمد…فقط روسری را از دور گردنم باز کردم و گفتم:
-نه…خوبه…فقط می خوام اینجا باشم…
با هم دراز کشیدیم…شادی برق را خاموش کرد و پیش ما آمد..یک دست مادر زیر سر من بود و یک دستش زیر سر شادی…می شنیدم که حرف می زنند…شادی برایش از جشن می گفت و مادر در سکوت گوش می داد…و من…!
من…با خرابترین حالی که در کل عمرم تجربه کرده بودم…بیصدا اشک می ریختم و ناله هایم را خفه می کردم…نه از اینکه دیاکو دوستم نداشت…اینهم درد داشت اما نه به اندازه اینکه می دیدم…من هنوز هم دیوانه وار دوستش دارم…درد این بیشتر بود…! می توانستم قبول کنم که محبتها و نگرانیهایش همه از سر دلسوزی اند…اما نمی توانستم به خودم بقبولانم که محبت و عشق واقعی ام به او باید در سینه مدفون شوند…! به قلبم رجوع می کردم…نمی پذیرفت…بیرون کردن عشق دیاکو را نمی پذیرفت…با تک تک رگ و پی هایش..دور وجود دیاکو حصار کشیده بود و اجازه نمی داد قدمی از آنجا دور شود…!اصلا دست من نبود…مگر وقتی مهرش به دلم نشست اختیاری داشتم که الان برای بیرون کردنش داشته باشم؟؟؟مگر دست خودم بود که نفسش به وجودم جان می داد؟مگر دست من بود که صدایش قلب عاشقم را مجنون می کرد؟مگر دست من بود که حضورش اندامم را به لرزه می انداخت؟؟؟من چه اختیاری داشتم؟؟چه کنترلی داشتم؟؟؟از همان روز اول قلبم خواستش…بی چک و چانه…بی پرسش و پاسخ…مگر آن روز که در آغوشش بودم این قلب در به در برای عاشق شدن از من اجازه گرفت که حالا به میل من فارغ شود؟؟؟
نه…دوست نداشتن دیاکو…کار من نبود…
بغض جدیدی پاره شد…
اما او دوستم نداشت…این زهر کشنده را چگونه در خونم تحمل می کردم؟؟؟چگونه هر روز می دیدمش و این دوست نداشتنش را به خودم دیکته می کردم؟؟؟چطور با این همه غم زندگی می کردم؟؟؟دیاکو مرا دوست نداشت…مرا نمی خواست…برایش کوچک بودم..کم بودم…بهتر می خواست…برتر می خواست…بالاتر می خواست…و با نامیدی معترف بودم که حق هم داشت…! او برای من همان اسطوره دست نیافتنی بود..یک الهه یونانی که باید از دور پرستش می شد…با احترام…با احتیاط…بدون لمس…یا حتی بدون دیدن…و این برای قلب کوچک تازه بیست ساله شده من…بزرگترین مصیبتِ آن روزها بود…!
#اسطوره
#قسمت #۴۷
دانیار
چند مشت آب به صورتم پاشیدم بلکه کمی از خشم و عصبانیتم فروکش کند.اما بی فایده بود.به اتاق برگشتم و سیگار روشنی که در زیر سیگاری گذاشته بودم برداشتم و کنار پنجره ایستادم…تصویر دیاکو در شیشه منعکس شده بود…روی تخت نشسته و به رو به رویش خیره شده بود.لعنتی…اگر آن افکار مزخرف و وحشتناک را نسبت به من و شاداب نداشت محال بود حرف بزنم…اما به خاطر آبروی تنها دختر بی شیله پیله و صادقی که در کل زندگی ام دیده بودم…مجبور شدم رازش را فاش کنم…!حرصم گرفته بود..از طرز تفکر عجیبی که نسبت به من داشت…از هیولایی که از من در ذهنش ساخته بود…برادر که این باشد…وای به حال بیگانه…! خاکستر سیگارم را از پنجره بیرون ریختم…"دنیای این آدمها زیر سیگاری من بود"…!
-تو مطمئنی دانیار؟
خونسردی ظاهری ام را حفظ کردم:
-از چی؟
-از احساس شاداب؟
هه…روزی هفت هشت ساعت در کنارش بود…آنوقت احساسش را از من می پرسید…!
-آره..!
-خودش گفت؟
پوزخند زدم.
-لازم نیست بگه…تابلوئه..عجیبه واسم که خودت نفهمیدی…
بلند شد و چند قدم به سمت در رفت و برگشت.با هر دو دست موهایش را چنگ زد و گفت:
-من همه حالاتش رو به حساب خجالتی بودنش می ذاشتم.چون از روز اولی که دیدمش همینجوری با من رفتار کرده بود…با صورت گر گرفته و نگاه همیشه فراری…! به همین خاطر هیچ وقت شک نکردم…اصلا همچین چیزی به مخیله م خطور نکرده بود…آخه با این اختلاف سنی چطور ممکنه؟؟جسته گریخته فهمیده بودم یکی رو دوست داره اما به هیچ وجه احتمال نمی دادم خودم باشم..نهایتش یه پسر بیست و دو،سه ساله رو تصور کرده بودم…آخه این دختر چی فکر کرده؟چطور همچین اتفاقی افتاده؟
ریه هایم را با یک پک عمیق پر از دود کردم و گفتم:
-حالا مگه چی شده؟؟اتفاقاً به نظر من خیلی هم خوبه…با اخلاقای خاص و تعصباتی که تو داری شاداب واست بهترین گزینه ست…هم نجیب و مهربونه…هم سختی کشیده و بساز…قیافشم که خوبه…اینقدرم که عاشقته…دیگه چی می خوای؟
حیرت زده گفت:
-تو حالت خوبه دانیار؟می فهمی چی می گی؟اون بچه ست و کله ش داغه..تو دیگه چرا همچین حرفی می زنی؟درسته که من بچه دوست دارم..اما نه به عنوان همسرم…! سن و سال من از شیطنتها و بچگی های خاص شاداب گذشته…وقتی من چهل سالم بشه اون تازه بیست و پنج،شیش سالشه…یعنی من نیمه اول عمرم تموم شده و اون هنوز تو اوج جوونیشه…!چطور می تونم همچین جنایتی بکنم؟اون الانِ منو می بینه…اما چند سال دیگه خسته می شه…خسته میشیم…! اگه قرار باشه ازدواج کنم یکی رو تو رده سنی خودم ترجیح می دم…نهایتش با پنج سال اختلاف سن..کسی که پخته شده باشه…سرد و گرم چشیده باشه…عقلش کامل شده بود…نه یه دختربچه احساساتی..!بعدشم…اگه یه روز ازدواج کنم…می خوام تو سالگرد ازدواجم پدر شده باشم…به نظرت از شاداب میشه همچین توقعی داشت؟از یه دختر نوزده ساله؟
نه..انگار واقعا هیچ حسی به شاداب نداشت…! سیگار را از پنجره بیرون انداختم و گفتم:
-حالا می خوای چیکار کنی؟
دوباره روی تخت نشست و سرش را بین دستانش گرفت:
-نمی دونم…از یه طرف دلم نمی خواد بیشتر از این واسه خودش رویا پردازی کنه…از یه طرفم نمی تونم با یه برخورد تند و بد دلش رو..غرورش رو بشکنم…!
کنارش نشستم.
-اتفاقاً از منم خواست هیچی بهت نگم.خودم زحمت خراب کردن کاخ آرزوهاش رو کشیدم.فکر نمی کنم لازم باشه تو بیشتر از این اذیتش کنی.اصلا اگه اونجوری در موردم فکر نکرده بودی نمی گفتم.
صدایش را بالا برد.
-من چه می دونستم؟یه طوری گفتی که دیوونه شدم…نمی تونستی عین آدم حرف بزنی و اونجوری خون منو به جوش نیاری؟
در دل افسوس خوردم…اما با بی تفاوتی گفتم:
-می خواستم از احساس تو مطمئن شم..می خواستم اگه چیزی هست بیدارش کنم…وگرنه منو چه به دخترایی مثل شاداب؟
آهی کشید و از جا برخاست و زیرلب گفت:
-امان از این دخترا…با دو کلمه حرف و دو تا لبخند چه فکرایی که پیش خودشون نمی کنن…ببین منو تو چه شرایطی قرار داده…
قبل از اینکه از در بیرون برود گفتم:
-هیچی به روش نیار دیاکو…!نذار بفهمه که می دونی…من بهش قول دادم…!
بی حواس سرش را تکان داد…اما هنوز دستگیره را نچرخانده برگشت و گفت:
-وایسا ببینم…تو رو چه به این حرفا دانیار؟؟؟چرا نگرانشی؟اصلا چطور با شاداب حرف زدی؟چطور راضیت کرد بیای بیرون؟
روی تخت دراز کشیدم و گفتم:
-تو فکر کن معجزه الهیه..!
و به معنای ختم مکالمه چشمانم را بستم و جواب سوال دیاکو را به خودم دادم.
"امروز اولین بار بود که کسی در اوج غم و غصه های خودش…با معصومیت و صداقت عجیب و باور نکردنی…گفته بود کاری را فقط و فقط به خاطر خوشحالی من انجام داده و با ماندن و نرفتنش مهر تایید بر آن زد…و اولین بار بود که من… بدون ذره ای تردید حرف یک نفر را باور کرده بودم"
#اسطوره
#قسمت #۴۸
دیاکو
صبح شنبه که دانیار را راهی کردم خودم هم لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم.هنوز خیلی زود بود…اما نه خوابم می آمد…نه کاری برای انجام دادن داشتم…ماشین را در پارکینگ شرکت گذاشتم و به خیابان رفتم…ترجیح دادم کمی پیاده روی کنم…به فرعی نزدیک شرکت پیچیدم و هوای پاک را استنشاق کردم…موبایلم زنگ خورد…مهندس حیدری بود.
-به به…جناب مهندس…چه سعادتیه که اول صبح صدای شما رو می شنوم.
مهندس پیر خندید و گفت:
-واسه منم سعادته پسرم.خوبی؟
کمی حال و احوال کردیم و خبر داد گرافیست ماهری که دنبالش یودم پیدا کرده و به شرکت می فرستد…و اصرار کرد که حتما در اولین فرصت به دیدارش بروم…چون چیزهای جالبی برای رو کردن دارد…نگاهی به ساعتم انداختم…هشت و نیم بود…با مهندس حیدری خداحافظی کردم و از فرعی بیرون آمدم و درست در چند قدم جلوتر شاداب را دیدم که دستانش را بغل کرده بود و با سر فروافتاده…آرام و بی عجله به سمت شرکت می رفت…بی اراده اخم کردم…نمی دانستم چطور باید با این دختر رفتار کنم که بیشتر از این نه وابسته شود و نه آسیب ببیند…! از پشت سر خیره اش شدم…تا به حال هرگز به او به چشم یک زن نگاه نکرده بودم…همیشه برایم یک دختر کوچک دوست داشتنی و مهربان بود…اما الان باریکی اندام و قد متوسطش به چشمم می آمد…در کل ظریف بود..همه چیزش..از اجزای صورت گرفته تا دست و پا و حتی صدایش…! خصلتهای مثبت فراوانی داشت که می توانست هر مردی را خوشبخت کند..اما من آنقدر بی انصاف نبودم که فرصت جوانی کردن را از او بگیرم…
آه کشیدم و در دلم گفتم:
-من با تو چیکار کنم دختر؟
کمی قدمهایم را تند کردم..نزدیکش شدم ولی تا خواستم صدایش بزنم…پایش روی پوست موزی لغزید و میان زمین و آسمان معلق شد…نفهمیدم چطور دست بردم و بازویش را گرفتم و چطوری در آغوشم جا خوش کرد…اما اندام دخترانه و لرزانش..خاطره ای محو و آشنا را در ذهنم زنده کرد…انگار که این صحنه را جای دیگر هم دیده و لمس کرده بودم…چند لحظه در چشمان ترسیده اش خیره شدم و به محض یادآوری موقعیتم…دستم را از روی سینه اش که به شدت بالا و پایین می شد برداشتم…! رنگ پریده اش در کسری از ثانیه به سرخی گرایید…سرش را پایین انداخت و سه بار پشت سر هم سلام کرد…حال منهم دست کمی از او نداشت…از لمس نقطه ممنوعه بدن دختری که به من علاقه داشت…به شدت کلافه شده بودم…با بدخلقی گفتم:
-حواست کجاست؟خوبه اینقدرم سر به زیری و پوست موز به اون گندگی رو نمی بینی.اگه سرت می خورد لبه این جدول..مغزت متلاشی می شد خانوم.
لرزش واضح دستش را می دیدم.آنقدر سرش را در گردنش فرو برده بود که نمی توانستم حالت صورتش را درست تشخیص دهم.
-ببخشید…!
بابت زمین خوردنش از من عذرخواهی می کرد…اوف..!
کف دستم می سوخت…انگشتانم را مشت کردم و گفتم:
-چیزیت نشد؟
دست او هم به سمت مقنعه اش رفت و آن را روی سینه اش کشید و با این حرکت…نگاهم را روی برجستگی اش خیره کرد.از شدت غضب دندانهایم را روی هم مالیدم و در دل گفتم:
-لعنت به تو دانیار…!
صدای آرامش حرص دلم را بیشتر کرد.
-نه…خوبم…!
با همان غضب و حرص گفتم:
-چقدرم که دیر سر کار میای…مگه قرارمون هشت نبود؟
چند لحظه مظلومانه نگاهم کرد…تا به حال همچین برخوردی از من ندیده بود…!
-اتوبوس دیر اومد…معذرت می خوام…!
برای مظلومیتش دلم سوخت…خودم هم نمی دانستم اینهمه عصبانیت و بی قراری از چه ناشی می شود…بدون هیچ حرفی رهایش کردم و جلوتر از او داخل شرکت رفتم…حتی منتظر رسیدنش نشدم و دکمه آسانسور را فشار دادم.
چشمانم را بستم تا از التهابم بکاهم…دانیار راست می گفت…این دختر "بچه" نبود…!
#اسطوره
#قسمت #۴۹
شاداب
حسرت زده و درمانده به مسیر رفتنش خیره شدم.از هیچ کس به اندازه خدا شکایت نداشتم.او که از حالم خبر داشت.او که می دید در این دو روز چه کشیدم تا بتوانم کمی بر خودم مسلط شوم.پس چرا دوباره تجربه بودن در آغوشی را که اینگونه بیچاره ام کرده بود،در دامانم گذاشت؟چرا اجازه نمی داد این دندان لق را بکنم و دور بیاندازم؟چرا نمی گذاشت فراموش کنم که داغ چه چیزی بر دلم مانده است؟چرا مرا در آتش اشتیاق یک طرفه می سوزاند و هردم شعله اش را فروزان تر می کرد؟منکه به خوش باوری و خیال پردازی خودم معترف بودم…پس چرا دوباره سودای این آغوش گرم و مردانه را در سرم می انداخت؟
او چرا اینهمه عصبانی بود؟به خاطر حواس پرتی یا تاخیرم؟هیچ وقت اینقدر بداخلاق و تلخ ندیده بودمش.حتی صبر نکرد که همراهش بروم.احتمالا نمی خواست در محیط کارش با هم دیده شویم.شاید چون من کوچک بودم…چه از لحاظ سنی و چه از لحاظ…!
کیفم را توی کمد میزم گذاشتم و کامپیوتر را روشن کردم.آنقدر بدنم کوفته بود که انگار واقعاً با سنگهای کف خیابان برخورد کرده بودم و آنقدر سرم درد می کرد که انگار به جای سینه محکم و تپنده دیاکو..با یک تریلی هجده چرخ تصادف کرده بودم.
ارباب رجوعهایش آمدند و رفتند.کارمندهایش آمدند و رفتند.آبدارچی بارها به اتاقش رفت و آمد.تلفن بارها زنگ خورد و من وصل کردم.ساعت چرخید و چرخید تا به دوازده رسید.یک ساعت دیگر وقت ناهارش بود و او یک ساعت قبل از غذا باید قرصش را می خورد.سه بار بلند شدم و باز نشستم.دوبار تا آبدارخانه رفتم و برگشتم.صدبار به خودم گفتم "به تو چه" و باز با نگرانی به ساعت نگاه کردم ودر آخر به این نتیجه رسیدم…که "او مرا دوست ندارد…منکه دوستش دارم".برایش یک لیوان آب خنک بردم و وارد اتاقش شدم.
آرنجش را روی میز گذاشته و پیشانی اش را به کف دستش تکیه داده بود و آلبومی را ورق می زد.بدون اینکه سرش را بلند کند پرسید:
-چیزی می خوای؟
لیوان را روی میز گذاشتم و گفتم:
-قرصتون…!
-باشه…ممنون…!
همیشه می ماندم تا به چشم خودم ببینم که قرص را خورده و آبش را تا ته نوشیده.آلبوم را تا آخر ورق زد و بعد قرص را از کشوی میزش درآورد و گفت:
-یه گرافیست جدید قراره بیاد اینجا که طرحاش رو ببینم.از طرف مهندس حیدریه.به محض اینکه رسید معطلش نکن.کارمون بدجوری لنگه.
زیرلب گفتم:
-چشم.
لیوان را برداشتم که از اتاق بیرون بروم.صدایم زد.با همان کشش الف دوم اسمم که نمی دانم چطور اینقدر خاص تلفظش می کرد.
-شاداب…!
سعی کردم فکر نکنم..نه به زنگ صدایش..نه به رنگ نگاهش.
-بابت تولد دانیار ازت ممنونم واقعا سنگ تموم گذاشتی.
او هم برای من و احساسم سنگ تمام گذاشته بود…!
-و البته به نتیجه ای هم که می خواستی رسیدی.دانیار رو خوشحال کردی.
عضلات اطراف دهانم…لبخند زدن را از خاطر برده بودند…!
-و البته منو..!امیدوارم بتونم یه روز لطفت رو جبران کنم.
بی اختیار دستم را روی ابرویم کشیدم و گفتم:
-خواهش می کنم.
این تنها جمله ای بود که از میان تارهای صوتی متورمم می توانست خارج شود.به سالن برگشتم و مرد کوتاه قدی را منتظر دیدم.بلافاصله به سمتم آمد و گفت:
-من از طرف مهندس حیدری اومدم.می تونم آقای مهندس رو ببینم؟
آهی کشیدم و گفتم:
-بله.منظرتونن…اجازه بدین بهشون خبر بدم…
و گوشی را برداشتم و خبر رسیدن گرافیست جدید را به اسطوره بداخلاق و بی حوصله ام دادم…!
#اسطوره
#قسمت #۵۰
دیاکو
با بی میلی به طرحهای پیش رویم نگاه می کردم..از مهندس حیدری در عجب بودم که با گذشت اینهمه سال و اینهمه شناختی که از من و سلیقه ام داشت یک طراح معمولی و ساده را به عنوان گرافیست ماهر به شرکتم معرفی کرده بود.تمام رزومه اش را برای پیدا کردن یک نکته مثبت و بارز زیر و رو کردم…اما دریغ…! نه اینکه بد باشد..اما آنی نبود که من می خواستم.پرونده را بستم و بدون هیچ توضیحی گفتم:
-ممنون..شماره تون به منشی بدین.در صورت لزوم تماس می گیریم.
فکر می کنم از طرز نگاهم جوابم را خوانده بود.چون با ناامیدی گفت:
-یه آلبوم دیگه هم هست.می خواین اونم ببینین.
سری تکان دادم و گفتم:
-نیازی نیست.همین کافی بود.
بعد از بیرون رفتن مرد…شماره مهندس حیدری را گرفتم و قبل از اینکه حرفی بزنم صدای شوخ و سرحالش را شنیدم.
-نپسندیدی…نه؟
خندیدم:
-گذاشتیمون سر کار مهندس؟
-دقیقاً..می خوام اینقدر کارت گیر کنه که بلند شی بیای اینجا..می خوام ببینم تا کی می خوای از این پدر پیرت دوری کنی؟
با شرمندگی گفتم:
-چوبکاریم می کنین؟خودم به اندازه کافی خجالت زده هستم.ولی به خدا گرفتارم.
-گرفتار؟با این موهای سفیدم سرم شیره می مالی؟گرفتار یه روز..گرفتار دو روز…گرفتار یه ماه…گرفتار دو ماه…الان چهار ساله که تو به من سر نزدی پسر جان…! به خاطر گرفتاریه؟
پیشانی ام را خاراندم و گفتم:
-حق با شماست..گردن منم از مو باریکتره…هر تنبیهی هم که صلاح بدونین قبول می کنم.
صدایش دوباره شاد شد.
-آها…این شد یه چیزی..! امشب دست دانیار رو بگیر و بیا خونه ما…بابا مردم از دلتنگی واسه شما دو تا برادر.
حتی اگر دانیار بود…دیگر انرژی بحث کردن با او را نداشتم…!
-دانیار اینجا نیست…سر یکی از پروژه هاشه…ولی خودم خدمت می رسم.
-پس من و حاج خانوم واسه شام منتظرتیم…دیر نکنی که مادر جونت همین الانشم به خونت تشنه س…!
از لفظ مادر…دلم گرفت…و البته که حاج خانم کمتر از مادر نبوده برای من…!
-من مخلص مادر جونم هستم…قول می دم قبل از شما خونه باشم.
خب…انگار چاره دیگری نداشتم…بیشتر از این نمی توانستم این پیرمرد و پیرزن را که این همه به گردنم حق داشتند منتظر بگذارم…و البته شرمنده بودم..به خاطر کم کاری و کم لطفی خودم. ساعت چهار وسایلم را جمع و جور کردم و از اتاق بیرون رفتم.شاداب با کامپیوترش مشغول بود…به نظرم می رسید..ظرف این دو روز رنگ پریده و لاغرتر شده…! و چقدر از اینکه مسبب این اتفاق من و دانیار بودیم متاسف بودم. مرا که دید از جا بلند شد و گفت:
-تشریف می برین؟
در اینکه من این دختر را دوست داشتم و وجودش برایم منبع آرامش بود…شکی نبود…!در اینکه نجابت و سر به زیری و پوشش اش همان بود که من می خواستم…شکی نبود…!در اینکه قطعا زن زندگی می شد و مردش را خوشبخت می کرد..شکی نبود…! اما نه برای من…نه با من…حیف می شد…خیلی کوچک بود برای این حرفها…دلم نمی آمد فرصت جوانی کردن را از او بگیرم…و نمی توانستم به احساس دختری در سن او اعتماد کنم…نمی توانستم ریسک کنم و آینده هردویمان را به بازی بگیرم…نمی شد…نمی توانستم…!اصلا فکر کردن به شاداب حس گناه را در من زنده می کرد…حس سواستفاده گر بودن…حس جانی بودن…حس عراقی بودن..عراقی هایی که دخترهای نه ساله و ده ساله ایرانی را به غارت برده بودند…!نه…نه او زنی بود که من می خواستم و نه من مردی که حق او باشد..! اما این را چگونه تفهمیمش می کردم که آسیب نبیند؟
-آره…جایی مهمونم…زودتر می رم..کار خاصی پیش اومد با موبایلم تماس بگیر.
سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد…آهی کشیدم و خداحافظی کردم…نا خواسته باعث چه رنجی در این دختر شده بودم…!
خانه یاقوتی رنگ حاج رضا حیدری…همان بود که چهار سال پیش…با مشت های گره کرده و قلب درهم شکسته ترکش کرده بودم…همانی که در تمام این چهار سال نخواستم برگردم و ببینمش…حتی به قیمت دلخوری این زن و مرد مهربان و سالخورده…!توی ماشین ماندم و از پشت شیشه نگاهش کردم…زمانی اینجا خانه آمال و آرزوهایم بود..تنها دلخوشی آن روزهایم…! درختهایش هنوز هم تا توی کوچه شاخ و برگ داده بودند…همانهایی که همیشه حاج خانم نگران شکست کمرشان و از دست رفتن بارشان بود و حاج رضا…زیبایی خانه را به این پرپشتی و خمیدگی درختها می دانست…! از قرار هنوز کمر این درخت ها نشکسته بود و همچنان زیبایی خانه و کوچه را تامین می کردند..
دلم می خواست برگردم…بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم..درست مثل چهارسال پیش…همانطور که رفتم و رفتم…!دلم اینجا را نمی خواست…خیلی وقت بود که از قید این دیوارهای یاقوتی رها شده بود…نمی خواستم برایش یادآوری کنم…نه وقتش را داشتم و نه حوصله و نه توانش را…اما با این همه دینی که بر گردنم سنگینی می کرد چه می کردم؟
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پینوکیو و ارتباطش با آگاهی .
یکی از بهترین کارتون هایی که تا کنون ساخته شده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ی_حس_خوب
جاده های شمال و بارون و رانندگی و حسِ خوبش❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا باید قبل از نوشیدن آب، با آن صحبت کنیم؟ 🚰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه می خوای تو زندگی آرامش داشته باشی این نکته رو رعایت کن
🎯
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرخه رشد قاصدک رو دیدی خیلی جالبه
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
@aMaryam4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا! به که واگذارم می کنی؟ به سوی که می فرستی ام؟ به سوی آشنایان و نزدیکان تا از من ببرند و روی بگردانند یا به سوی غریبان و غریبه گان تا گره در ابرو بیفکنند و مرا از خویش برانند؟ یا به سوی آنان که ضعف مرا می خواهند و خواری ام را طلب می کنند؟
دریافتی از دعای عرفه/سید مهدی شجاعی
🎯
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
@aMaryam4
#پیام_شبانه✨
✨شبتون پر از آرامش و در پناه خدا🙏❤️🌙
♥️🌼🍃https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
@aMaryam4
💚اعمال مهم شب عرفه(امشب)💚
❇️یک مرتبه دعای (یاشاهدکل نجوی)
❇️تسبیحات عشر
سُبْحَانَ الَّذِی فِی السَّمَاءِ عَرْشُهُ سُبْحَانَ الَّذِی فِی الْأَرْضِ حُکْمُهُ سُبْحَانَ الَّذِی فِی الْقُبُورِ قَضَاؤُهُ سُبْحَانَ الَّذِی فِی الْبَحْرِ سَبِیلُهُ سُبْحَانَ الَّذِی فِی النَّارِ سُلْطَانُهُ سُبْحَانَ الَّذِی فِی الْجَنَّهِ رَحْمَتُهُ سُبْحَانَ الَّذِی فِی الْقِیَامَهِ عَدْلُهُ سُبْحَانَ الَّذِی رَفَعَ السَّمَاءَ سُبْحَانَ الَّذِی بَسَطَ الْأَرْضَ سُبْحَانَ الَّذِی لا مَلْجَأَ وَ لا مَنْجَى مِنْهُ إِلا إِلَیْهِ.
❇️یک مرتبه دعای زیر:
اللَّهُمَّ مَنْ تَعَبَّأَ وَ تَهَیَّأَ وَ أَعَدَّ وَ اسْتَعَدَّ لِوِفَادَهٍ إِلَى مَخْلُوقٍ رَجَاءَ رِفْدِهِ وَ طَلَبَ نَائِلِهِ وَ جَائِزَتِهِ فَإِلَیْکَ یَا رَبِّ تَعْبِیَتِی وَ اسْتِعْدَادِی رَجَاءَ عَفْوِکَ وَ طَلَبَ نَائِلِکَ وَ جَائِزَتِکَ فَلا تُخَیِّبْ دُعَائِی یَا مَنْ لا یَخِیبُ عَلَیْهِ سَائِلٌ [السَّائِلُ] وَ لا یَنْقُصُهُ نَائِلٌ فَإِنِّی لَمْ آتِکَ ثِقَهً بِعَمَلٍ صَالِحٍ عَمِلْتُهُ وَ لا لِوِفَادَهِ مَخْلُوقٍ رَجَوْتُهُ أَتَیْتُکَ مُقِرّا عَلَى نَفْسِی بِالْإِسَاءَهِ وَ الظُّلْمِ
💚اعمال روز عرفه💚
❇️غسل قبل از غروب آفتاب
❇️دورکعت نماز حمدوتوحید+ حمدوکافرون
❇️تسبیحات عشر
❇️دعای امام حسین درروزعرفه
#لبیک_ياصاحب_الزمان
#عباسِ_حضرت_مهدی_باش
#امام_زمان_سرباز_میخواد
@التماس دعای فرج 🙏🙏
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d