داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سوم- بخش سوم
ساعت نه خانم احمدی منو برد به سالنی که باید اونجا نقاشی می کشیدم .
این بار برای هر نفر سه پایه و بوم در نظر گرفته بودن و وسایل لازم رو خودشون در اختیار ما میذاشتن و موقع ورود همه رو چک می کردن که چیزی همراهمون نباشه ..
اونا می خواستن شرکت کننده ها در شرایط مساوی کار خودشون رو ارائه بدن ..
پسرا و دخترایی که اونجا بودن در رشته های مختلف نقاشی با گرفتن موضوع با جدیت شروع کردن ؛؛ و من مات و متحیر مونده بودم ..
حدود سی نفر هم رشته من کنار سالن نزدیک پنجره بودیم و بوم ها طوری قرار گرفته بود که هیچکس نمی تونست مال کس دیگه ای رو ببینه ..و من با ترس و لرز کاغذ رو باز کردم ..
اعتماد به نفسم در حدی پایین بود که فکر می کردم دارم شکنجه می شم .
موضوع دوباره یک شعر از حافظ بود ..
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
و من تا ظهر شمع کشیدم و پاک کردم ..و عرق دستم رو خشک ؛ و بعد از ظهر هم کارم همین بود ..
اوقاتم تلخ بود چون سه روز وقت داشتم و روز اول رو کامل از دست دادم ..
اصلا حواسم جمع نبود و کسی رو نمی دیدم و از جایی که بودیم لذت نمی بردم .
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سوم- بخش چهارم
تا اینکه وقت بعد از ظهر هم رو به پایان بود و هنوز من هیچ پیشرفتی نداشتم ..
یک مرتبه سنگینی نگاه یک نفر رو احساس کردم ..سرمو به طرف نگاه اون بلند کردم ..
سه پایه ی روبرویی من یک پسری بود قد بلند و لاغر پوست سیاهی داشت و معلوم بود اهل جنوبه ..
چشمهای سیاه و درشتی که انگار به آدم می خندید ..پرسید : اسمت چیه ؟ اول فکر کردم اگر جوابشو بدم پدر و مادرم رو بی آبرو می کنم ولی از اونجایی که دلم بشدت گرفته بود و حس تنهایی اذیتم می کرد گفتم : پروانه...
آروم طوری که مسئول سالن متوجه نشه گفت : پَرپروک ..
گفتم : چی ؟
یک لبخند زد و گفت : مو رضا هستوم ..رفتم در میای گپ بزنیم ؟
تو دلم گفتم برو بابا وقت گیر آورده ..غلط کردم اسمم رو بهش گفتم .. سرمو انداختم پایین و پاک کن رو بر داشتم و دوباره هر چی کشیده بودم پاک کردم ..
راستش می ترسیدم وقتی نیستم یکی بیاد ببینه و مسخره ام کنه ..و از سالن رفتم بیرون ..
داشتم میرفتم بطرف خوابگاه ..صدام کرد پرپروک ..
برگشتم ..اومد جلو و گفت : نترس تو مثل خواهر مو هستی می خوام کمکت کنم ..
گفتم : چه کمکی ؟
گفت : اسم مو رضاس ..
گفتم : خیلی خوب فهمیدم ..
گفت : حق داری بچه ای ..مو دیدُم نمی تونی بکشی ..برات ناراحت شدُم گفتم : شما از کجا اومدی ؟
با چشمانی که می خندید گفت : مریخ ..نِ شوخی کردُم بوشهر شهر مویه ..
گفتم : چه کمکی می خوای به من بکنی ؟
گفت : می خوای برات مدل بیارُم ؟
گفتم : چرا به من میگی پرپروک ؟
خندید و گفت : خوشت نیومد ؟ بد گفتوم ؟ تو شهر ما بوشهر به پروانه و سنجاقک و شاه پرک ؛ پرپروک میگن ..دیدم خیلی ناراحتی شوخی کردُم ..شاید بهتر بشی ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سوم- بخش پنجم
گفتم : نه مهم نیست چرا خوشم نیاد ؟ خیلی حرف زدنت جالبه ؛؛ توام مینیاتور می کشی ؟
گفت : ها ..می کشُم ..
گفتم : ولی ..بهت نمیاد مینیاتور کار کنی ..
گفت : سی چه ؟ مو نقاشی رو دوست دارُم هر چی باشه می کشُم ..حالا بگو می خوای برات مدل بیارُم ؟
با خوشحالی گفتم داری ؟
گفت ..ها دارُم ..دلُم سیی تو سوخت ..هنوز بچه ای ..خوابگاهت رو نشُونم بده سیی تو میارُم ..
گفتم : اینقدر بچه ؛ بچه نکن ..تو که مثلا بزرگی چند سالته ؟
گفت : مو؟ هفده سالم داره تموم میشه تو چی ؟
گفتم : منم چهارده سالم داره تموم میشه ..اونقدرام بزرگتر نیستی ..خوابگاه من اونجاست پشت اون آلاچیق ها ..
گفت : شو کنار ساحل برنامه دارن اونجا می ببینمت و بهت میدُم .. خوب نگاه کن و فردا بکش ..مو باید برُم دوستم منتظره ..
غصه نخور من هوای تو رو داُرم ..خواهر مویی ,و همینطو ر که دور می شد دستشو بلند کرد و ادامه داد , دنیا رو سخت نگیر پرپروک ..
سی خوشحالی زندگی کن ..
حس کردم حالم بهتره و از اینکه فردا می تونستم یک چیزی بکشم خوشحال شدم ..رفتم به خوابگاه ..
خانم احمدی و نوشین روی تخت نشسته بودن و با هم حرف می زدن ..منو که دید فقط گفت : اومدی ؟
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سوم- بخش ششم
یکم کنارشون نشستم ..و چون از حرفاشون چیزی سر در نمیاوردم بلند شدم و از خوابگاه رفتم بیرون تا شام دوساعتی مونده بود ..
حالا داشتم اطرافم رو می دیدم ..
همه چیز به نظرم عالی و رویایی اومد ..هر طرف رو نگاه می کردم عده ای مشغول یک کاری بودن ..
کمی جلو تر یک گروه موسیقی دور هم نشسته بودن و ساز می زدن و با هم می خوندن ..و بعضی از دختر و پسرا می رقصیدن ...
خوب من جثه ی ظریفی داشتم و از سنم کمتر نشون می دادم ..دخترای دبیرستانی هیکل مند و پسرای ریش و سبیل دار..
اونقدر زیاد بودن که من فهمیدم چرا اون پسر بوشهری با من مثل بچه ها رفتار کرد ..خوب شاید به خاطر این بود که من دو قلو بودم ..
و من پا به دنیای تازه ای از زندگی گذاشتم ..
چیزایی می دیدم که تا اون زمان فکرشم نمی کردم ..انگار بال در آورده بودم بصورت نامرئی بین اونا راه میرفتم ..
به جرات می تونم بگم کسی منو نمی دید ..هر کس سرش به کار خودش گرم بود ..و تنها کسی که به من توجه کرده بود رضای بوشهری بود ..
موقع شام توی ناهار خوری شنیدم که اونشب گروه موسیقی لب دریا برنامه داره و اونا داشتن تمرین می کردن ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سوم- بخش هفتم
بیشتر گروه ها از همون غذا خوری رفتن لب دریا ولی خانم احمدی گفت : ما نریم بهتره فردا نوبت نوشین هست که کارشو ارائه بده ؛ اجرا داره ..باید استراحت کنه ..
گفتم : ولی من می خوام برم ..دوست دارم برنامه ی اونا رو ببینم ..
گفت : نه نمیشه ؛ برنامه تا دیر وقت هست و نوشین باید بخوابه ..
گفتم : خانم خواهش می کنم بزارین من برم زود برمی گردم قول میدم ..شاید فقط همین یک بار باشه که اومدم اردو دلم می خواد برنامه ی اونا رو ببینم
گفت : تنهایی بری ؟
گفتم بله خانم مگه چی میشه ؟
گفت : پروانه جان چیزی نمیشه ولی من به مامانت قول دادم چشم ازت بر ندارم ..
گفتم : خوابم نمیاد لطفا ..قول میدم یکساعت دیگه اینجا باشم ..
گفت : خیلی مراقب باش زودم برگرد ..می خوای باهات بیام ؟
گفتم : نه خانم خودم میرم بلدم چیکار کنم ..
بلوزم هنوز خشک نشده بود ولی پوشیدم و یک شلوار آبی نفتی داشتم پام کردم و موهامو دوتا بافتم و راه افتادم ..
از چند نفر پرسیدم تا جای اجرا ی برنامه رو پیدا کردم ..و سبک بال و بی خیال زیر لب آواز می خوندم و به اطراف نگاه می کردم ..
چقدر اونجا رو دوست داشتم ...
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سوم- بخش هشتم
پرسون ؛پرسون محل برگزاری برنامه ی اونشب رو پیدا کردم ..
عده ی زیادی دختر و پسر با مربی هاشون دور یک گروه موسیقی جمع شده بودن بعضی ها آتیش روشن کرده بودن و دور تر داشتن برای خودشون می زدن و می رقصیدن ..و من دنبال رضا می گشتم تا مدل نقاشی فردا رو بهم بده ..
اما محو اجرا شدم و همه چیز یادم رفت ..آهنگ اول به دوم بارون ریزی باریدن گرفت ..و معلوم بود که می خواد تند بشه ولی از رضا خبری نبود ..
همه ساز هاشون رو جمع کردن و گروه ؛گروه دور هم می گفتن و می خندیدن ..و من دیگه باید بر می گشتم ..
بارون تند تر شد ..بلوز منم که از قبل نم داشت باعث شده بود سردم بشه ؛ و با برخورد اولین قطرات بارون روی صورتم ترسیدم راه افتادم تا هر چی زود تر برسم به خوابگاه ..
حالا نه تنها من ، همه ی اون بچه ها در حال دویدن بودن تا خودشون رو برسونن به یک سر پناه ..و منم بطرف خوابگاه می دویدم ..
نیمه های راه بودم که صدای رضا رو شناختم ..خوب با لحجه ای که اون داشت کار سختی نبود ..به خصوص که صدا می زد : پرپروک ..پرپروک ..
ایستادم و دستم رو روی پیشونیم حائل چشمم کردم و گفتم : چرا دیر اومدی ..
آستین لباسم رو گرفت و گفت بیا اینجا ..دنبال مو بیا ...و منو برد زیر یک آلاچیق ..خودشم خیس شده بود و از سر و صورتش آب می چکید ..
چند بار دست هاشو تکون داد و بعد سرشو که آبی رو که لای موهای پر پشتش رفته بود بریزه ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سوم- بخش نهم
منم پاهامو کوبیدم به زمین ..ولی همه ی اون کارا بی فایده بود و ما سر تا پا خیس بودیم ...
نمی دونم می خندید یا فرم صورتش اینطوری بود ؛ مهربون؛دوست داشتنی ..و قابل اعتماد ..طوری که اصلا به خلوص نیتش شک نکردم ..
گفت : بچه وقتی بارون میاد آدم یک مسافت طولانی رو نمیره ..
اول یک جا پناه می گیره تا بارون کم بشه ..
ببین تو خیس ِ ؛خیس شدی ..
گفتم : خودتم که کم از من نمیاری ,
گفت : خو ؛ مو دنبال تو اومدُم ..وگرنه خیس نمی شدُم ..
گفتم : آوردی برام ؟
گفت : ها براز دستم یکم آبش بره ..میدُمت ..ووی الانه س که سرما بخوری ..
گفتم : اگر زود تر اومده بودی من الان توی خوابگاه بودم ..
گفت : داشتُم برای تو طرح می کشیدُم ..مال خومن ای طوری بهتر قبول می کنن ..
گفتم : مرسی دستت درد نکنه ..
گفت : میدُمت ..صبر داشته باش ..
ولی بارون سیل آسا شده بودو با دونه های درشت به زمین بر خورد می کرد و آب از همه جا راه افتاده بود ..احساس کردم دارم می لرزم ..
دندونام بهم می خورد .
گفتم : من دیگه نمی تونم صبر کنم خانم احمدی نگرانم میشه ..
گفت : مربی توست ؟
گفتم آره ..
گفت : خوابگاه شما بارون نمیاد ؟ خو عقل داره می دونه که نمیشه تو ای بارون رفت ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سوم- بخش دهم
رضا نگاهی به من کرد و گفت : چیکا کنم داری می لرزی ..
گفتم : چیزی نیست یکم سردم شده ..میشه اونا یی رو که برام آوردی بدی ..دست کرد تو جیب شلوارش و دوتا کاغذ تا کرده در آورد و گفت : یکی شو از کتاب حافظ کندُم ..
یکی هم خودم برات طراحی کردُم ..ولی اینا رو نباید کسی ببینه تقلب میشه و از مسابقه بیرونت می کنن ..یک جایی باید نگاه کنی فقط خودت باشی ..خو جیبم که نداری ..کجا می زاری کسی نبینه ؟
گفتم : تو دعا کن بارون بند بیاد یک کاریش می کنم ..یکم هر دو توی سکوت ایستادیم و به بارون که داشت آهسته تر میشد نگاه کردیم ..
یک مرتبه خندید و رو کرد به من و پرسید : تو ناراحت نشدی بهت میگم پرپروک ؟
گفتم : نه چرا ناراحت بشم خوب اسم بدی نیست ..
اینو گفتم و کاغذ ها رو بدون اینکه نگاه کنم لوله کردم و توی مشتم گرفتم و گذاشتم زیر بغلم و با سرعت شروع کردم به دویدن و در همون حال گفتم : مرسی رضا ..فردا می بینمت ..
و صدای خنده اش رو شنیدم و بعد داد زد توی مراسم اختتامیه مو ساز می زنم ...و من دیگه دور شده بودم.
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سوم- بخش یازدهم
خانم احمدی دم در نگران من بود ..
فورا رفتم به هوای عوض کردن لباسم ساکم رو بر داشتم و کاغذ ها رو گذاشتم تا کسی نبینه ..
و تا صبح یا نخوابیدم یا خواب اون نقاشی ها رو می دیدم و اضطراب داشتم که یک جای خلوت پیدا کنم ..
برای همین صبح زود بیدار شدم ولی احساس کردم سرم داغه ..و گلوم درد می کنه ..
اما به روی خودم نیاوردم و کاغذ ها رو بر داشتم با خودم بردم توی دستشویی ..نگاه کردم ..
نقاشی رضا یک طرح بود که اگر می تونستم در بیارم بد نبود ..ولی چشمم داغ بود و مدام پلک می زدم و درست نمی تونستم حواسم رو جمع کنم ..
بالاخره روز دوم منم با سر درد و تب بدون نتیجه پایان گرفت و رضا مدام زیر چشمی به من نگاه می کردو با ایما و اشاره بهم می فهموند که نگران من شده ..
ظهر در حالیکه نمی تونستم سرمو نگه دارم بدون اینکه برم غذا خوری رفتم خوابگاه و خوابیدم ..
لرز شدیدی کرده بود و خانم احمدی هر چی پتو دور و اطراف بود انداخت روی من و دکتر اردوگاه اومد بالای سرم و بهم دارو داد ..
خوردم و خوابیدم ..و روز بعد هم از شدت تب نتونستم از جام بلند بشم ...
حتی مراسم اختتامیه هم نرفتم.
فقط مادرم رو می خواستم ..و دلم برای خودم می سوخت ..
شاید روزگار می خواست به من هشدار بده که یک وقت نمی خوای و میشه و یک وقت هر کاری می کنی نمیشه که نمیشه ..
و من دیگه رضا رو ندیدم و روز بعد سوار اتوبوس شدیم و راهی تهران ..
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_چهارم- بخش اول
تب شدید و گلو درد و سرفه های بی امان من خانم احمدی رو نگران کرده بود و از راننده خواست توی رامسر نگه داره تا منو ببره دکتر ..
چشمم جایی رو نمی دید و همه چیز به نظرم کابوس میومد ..
دکتر یک نسخه نوشت و خانم احمدی رفت گرفت و همون جا توی مطب بهم آنتی بیوتیک زدن و مسکن ..و چند تا قرص و شربت سینه ..و نظر دکتر این بود که ریه اش عفونی شده ..
انتهای اتوبوس برام جا درست کردن و تا تهران خواب بودم ..ولی حرکت ماشین رو احساس می کردم و مدام صورت رضا میومد جلوی نظرم ..در حالیکه می خندید و بهم نگاه می کرد و بهم قوت قلب می داد ..
اما زود محو می شد و صورتک های زشت و ناهنجار اذیتم می کرد ..و این تا تهران ادامه داشت ..
این سفر برای من آغاز یک زندگی نو شد ..چند روزی حالم خوب نبود و توی رختخواب افتادم و فکر می کردم اگر مریض نمی شدم و تب نمی کردم یک آدم ناموفق برگشته بودم در حالیکه حالا مجوز بیماری و اینکه نتونستم مسابقه رو به پایان برسونم دست آویز سربلندی برام شده بود که مدام مادر و پدرم به همه می گفتن که علتش همین بیماری بوده ..
در حالیکه خودم می دونستم که اگر بیمار هم نمیشدم کاری از پیش نمی بردم ..و این رازی بود که همیشه در دل خودم نگه داشتم و هرگز به کسی نگفتم ,,
وقتی یاد رضا میفتادم که چقدر مهربون بود و توی اون موقعیت سخت می خواست کمکم کنه لبخندی روی لبم نقش می بست و حال خوشی بهم دست می داد
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_چهارم- بخش دوم
..و تنها خاطره ی خوش و لذت بخش من از اردوی رامسر رضا بود ..
مدام در ذهنم لحظه هایی رو که زیر بارون با اون ایستاده بودم مجسم می کردم و از این کار خسته نمیشدم ...وحالا بدون اینکه بخوام و دوست داشته باشم , همه منو هنرمند و نقاش می دیدن و اما من پیش خودم شرمنده میشدم ..و همین باعث شد که تصمیم بگیرم بطور جدی نقاش بشم ..
خوب حوادثی که اتفاق افتاده بودبه طور شگفت انگیزی به نفع من تموم شد ه بود و این جز یاری خدا و دستی غیبی نمی تونست باشه .. حالا چی می خواست برام رقم بزنه نمی دونستم ..
فقط فکر می کردم تنها راهم نقاش شدنه ..
این بود که شروع کردم به کار و با وجود اینکه خانواده ی متوسطی داشتم , مادرم یک استاد نقاش معروف سراغ کرد و به اصلاح خودش؛؛ از گوشه گلوشون زد منو ثبت نام کرد .. و با اشتیاقی که داشتم از همون ابتدای کار نبوغ خودمو نشون دادم و ..روز به روز پیشرفت کردم ..
تا یک روز اولین تابلو نقاشی که مورد تایید و تشویق استادم قرار گرفت رو تموم کردم .استاد نگاهی کرد و گفت : حالا خوب شد, دیگه می تونی زیر نقاشی هات اسمت رو بنویسی ؛ چون کارت عالیه ..قلمو رو برداشتم و زدم توی گواش آبی دستم رو بردم زیر تابلو تا اسمم رو بنویسم ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d