داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سوم- بخش هفتم
بیشتر گروه ها از همون غذا خوری رفتن لب دریا ولی خانم احمدی گفت : ما نریم بهتره فردا نوبت نوشین هست که کارشو ارائه بده ؛ اجرا داره ..باید استراحت کنه ..
گفتم : ولی من می خوام برم ..دوست دارم برنامه ی اونا رو ببینم ..
گفت : نه نمیشه ؛ برنامه تا دیر وقت هست و نوشین باید بخوابه ..
گفتم : خانم خواهش می کنم بزارین من برم زود برمی گردم قول میدم ..شاید فقط همین یک بار باشه که اومدم اردو دلم می خواد برنامه ی اونا رو ببینم
گفت : تنهایی بری ؟
گفتم بله خانم مگه چی میشه ؟
گفت : پروانه جان چیزی نمیشه ولی من به مامانت قول دادم چشم ازت بر ندارم ..
گفتم : خوابم نمیاد لطفا ..قول میدم یکساعت دیگه اینجا باشم ..
گفت : خیلی مراقب باش زودم برگرد ..می خوای باهات بیام ؟
گفتم : نه خانم خودم میرم بلدم چیکار کنم ..
بلوزم هنوز خشک نشده بود ولی پوشیدم و یک شلوار آبی نفتی داشتم پام کردم و موهامو دوتا بافتم و راه افتادم ..
از چند نفر پرسیدم تا جای اجرا ی برنامه رو پیدا کردم ..و سبک بال و بی خیال زیر لب آواز می خوندم و به اطراف نگاه می کردم ..
چقدر اونجا رو دوست داشتم ...
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سوم- بخش هشتم
پرسون ؛پرسون محل برگزاری برنامه ی اونشب رو پیدا کردم ..
عده ی زیادی دختر و پسر با مربی هاشون دور یک گروه موسیقی جمع شده بودن بعضی ها آتیش روشن کرده بودن و دور تر داشتن برای خودشون می زدن و می رقصیدن ..و من دنبال رضا می گشتم تا مدل نقاشی فردا رو بهم بده ..
اما محو اجرا شدم و همه چیز یادم رفت ..آهنگ اول به دوم بارون ریزی باریدن گرفت ..و معلوم بود که می خواد تند بشه ولی از رضا خبری نبود ..
همه ساز هاشون رو جمع کردن و گروه ؛گروه دور هم می گفتن و می خندیدن ..و من دیگه باید بر می گشتم ..
بارون تند تر شد ..بلوز منم که از قبل نم داشت باعث شده بود سردم بشه ؛ و با برخورد اولین قطرات بارون روی صورتم ترسیدم راه افتادم تا هر چی زود تر برسم به خوابگاه ..
حالا نه تنها من ، همه ی اون بچه ها در حال دویدن بودن تا خودشون رو برسونن به یک سر پناه ..و منم بطرف خوابگاه می دویدم ..
نیمه های راه بودم که صدای رضا رو شناختم ..خوب با لحجه ای که اون داشت کار سختی نبود ..به خصوص که صدا می زد : پرپروک ..پرپروک ..
ایستادم و دستم رو روی پیشونیم حائل چشمم کردم و گفتم : چرا دیر اومدی ..
آستین لباسم رو گرفت و گفت بیا اینجا ..دنبال مو بیا ...و منو برد زیر یک آلاچیق ..خودشم خیس شده بود و از سر و صورتش آب می چکید ..
چند بار دست هاشو تکون داد و بعد سرشو که آبی رو که لای موهای پر پشتش رفته بود بریزه ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سوم- بخش نهم
منم پاهامو کوبیدم به زمین ..ولی همه ی اون کارا بی فایده بود و ما سر تا پا خیس بودیم ...
نمی دونم می خندید یا فرم صورتش اینطوری بود ؛ مهربون؛دوست داشتنی ..و قابل اعتماد ..طوری که اصلا به خلوص نیتش شک نکردم ..
گفت : بچه وقتی بارون میاد آدم یک مسافت طولانی رو نمیره ..
اول یک جا پناه می گیره تا بارون کم بشه ..
ببین تو خیس ِ ؛خیس شدی ..
گفتم : خودتم که کم از من نمیاری ,
گفت : خو ؛ مو دنبال تو اومدُم ..وگرنه خیس نمی شدُم ..
گفتم : آوردی برام ؟
گفت : ها براز دستم یکم آبش بره ..میدُمت ..ووی الانه س که سرما بخوری ..
گفتم : اگر زود تر اومده بودی من الان توی خوابگاه بودم ..
گفت : داشتُم برای تو طرح می کشیدُم ..مال خومن ای طوری بهتر قبول می کنن ..
گفتم : مرسی دستت درد نکنه ..
گفت : میدُمت ..صبر داشته باش ..
ولی بارون سیل آسا شده بودو با دونه های درشت به زمین بر خورد می کرد و آب از همه جا راه افتاده بود ..احساس کردم دارم می لرزم ..
دندونام بهم می خورد .
گفتم : من دیگه نمی تونم صبر کنم خانم احمدی نگرانم میشه ..
گفت : مربی توست ؟
گفتم آره ..
گفت : خوابگاه شما بارون نمیاد ؟ خو عقل داره می دونه که نمیشه تو ای بارون رفت ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سوم- بخش دهم
رضا نگاهی به من کرد و گفت : چیکا کنم داری می لرزی ..
گفتم : چیزی نیست یکم سردم شده ..میشه اونا یی رو که برام آوردی بدی ..دست کرد تو جیب شلوارش و دوتا کاغذ تا کرده در آورد و گفت : یکی شو از کتاب حافظ کندُم ..
یکی هم خودم برات طراحی کردُم ..ولی اینا رو نباید کسی ببینه تقلب میشه و از مسابقه بیرونت می کنن ..یک جایی باید نگاه کنی فقط خودت باشی ..خو جیبم که نداری ..کجا می زاری کسی نبینه ؟
گفتم : تو دعا کن بارون بند بیاد یک کاریش می کنم ..یکم هر دو توی سکوت ایستادیم و به بارون که داشت آهسته تر میشد نگاه کردیم ..
یک مرتبه خندید و رو کرد به من و پرسید : تو ناراحت نشدی بهت میگم پرپروک ؟
گفتم : نه چرا ناراحت بشم خوب اسم بدی نیست ..
اینو گفتم و کاغذ ها رو بدون اینکه نگاه کنم لوله کردم و توی مشتم گرفتم و گذاشتم زیر بغلم و با سرعت شروع کردم به دویدن و در همون حال گفتم : مرسی رضا ..فردا می بینمت ..
و صدای خنده اش رو شنیدم و بعد داد زد توی مراسم اختتامیه مو ساز می زنم ...و من دیگه دور شده بودم.
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سوم- بخش یازدهم
خانم احمدی دم در نگران من بود ..
فورا رفتم به هوای عوض کردن لباسم ساکم رو بر داشتم و کاغذ ها رو گذاشتم تا کسی نبینه ..
و تا صبح یا نخوابیدم یا خواب اون نقاشی ها رو می دیدم و اضطراب داشتم که یک جای خلوت پیدا کنم ..
برای همین صبح زود بیدار شدم ولی احساس کردم سرم داغه ..و گلوم درد می کنه ..
اما به روی خودم نیاوردم و کاغذ ها رو بر داشتم با خودم بردم توی دستشویی ..نگاه کردم ..
نقاشی رضا یک طرح بود که اگر می تونستم در بیارم بد نبود ..ولی چشمم داغ بود و مدام پلک می زدم و درست نمی تونستم حواسم رو جمع کنم ..
بالاخره روز دوم منم با سر درد و تب بدون نتیجه پایان گرفت و رضا مدام زیر چشمی به من نگاه می کردو با ایما و اشاره بهم می فهموند که نگران من شده ..
ظهر در حالیکه نمی تونستم سرمو نگه دارم بدون اینکه برم غذا خوری رفتم خوابگاه و خوابیدم ..
لرز شدیدی کرده بود و خانم احمدی هر چی پتو دور و اطراف بود انداخت روی من و دکتر اردوگاه اومد بالای سرم و بهم دارو داد ..
خوردم و خوابیدم ..و روز بعد هم از شدت تب نتونستم از جام بلند بشم ...
حتی مراسم اختتامیه هم نرفتم.
فقط مادرم رو می خواستم ..و دلم برای خودم می سوخت ..
شاید روزگار می خواست به من هشدار بده که یک وقت نمی خوای و میشه و یک وقت هر کاری می کنی نمیشه که نمیشه ..
و من دیگه رضا رو ندیدم و روز بعد سوار اتوبوس شدیم و راهی تهران ..
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_چهارم- بخش اول
تب شدید و گلو درد و سرفه های بی امان من خانم احمدی رو نگران کرده بود و از راننده خواست توی رامسر نگه داره تا منو ببره دکتر ..
چشمم جایی رو نمی دید و همه چیز به نظرم کابوس میومد ..
دکتر یک نسخه نوشت و خانم احمدی رفت گرفت و همون جا توی مطب بهم آنتی بیوتیک زدن و مسکن ..و چند تا قرص و شربت سینه ..و نظر دکتر این بود که ریه اش عفونی شده ..
انتهای اتوبوس برام جا درست کردن و تا تهران خواب بودم ..ولی حرکت ماشین رو احساس می کردم و مدام صورت رضا میومد جلوی نظرم ..در حالیکه می خندید و بهم نگاه می کرد و بهم قوت قلب می داد ..
اما زود محو می شد و صورتک های زشت و ناهنجار اذیتم می کرد ..و این تا تهران ادامه داشت ..
این سفر برای من آغاز یک زندگی نو شد ..چند روزی حالم خوب نبود و توی رختخواب افتادم و فکر می کردم اگر مریض نمی شدم و تب نمی کردم یک آدم ناموفق برگشته بودم در حالیکه حالا مجوز بیماری و اینکه نتونستم مسابقه رو به پایان برسونم دست آویز سربلندی برام شده بود که مدام مادر و پدرم به همه می گفتن که علتش همین بیماری بوده ..
در حالیکه خودم می دونستم که اگر بیمار هم نمیشدم کاری از پیش نمی بردم ..و این رازی بود که همیشه در دل خودم نگه داشتم و هرگز به کسی نگفتم ,,
وقتی یاد رضا میفتادم که چقدر مهربون بود و توی اون موقعیت سخت می خواست کمکم کنه لبخندی روی لبم نقش می بست و حال خوشی بهم دست می داد
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_چهارم- بخش دوم
..و تنها خاطره ی خوش و لذت بخش من از اردوی رامسر رضا بود ..
مدام در ذهنم لحظه هایی رو که زیر بارون با اون ایستاده بودم مجسم می کردم و از این کار خسته نمیشدم ...وحالا بدون اینکه بخوام و دوست داشته باشم , همه منو هنرمند و نقاش می دیدن و اما من پیش خودم شرمنده میشدم ..و همین باعث شد که تصمیم بگیرم بطور جدی نقاش بشم ..
خوب حوادثی که اتفاق افتاده بودبه طور شگفت انگیزی به نفع من تموم شد ه بود و این جز یاری خدا و دستی غیبی نمی تونست باشه .. حالا چی می خواست برام رقم بزنه نمی دونستم ..
فقط فکر می کردم تنها راهم نقاش شدنه ..
این بود که شروع کردم به کار و با وجود اینکه خانواده ی متوسطی داشتم , مادرم یک استاد نقاش معروف سراغ کرد و به اصلاح خودش؛؛ از گوشه گلوشون زد منو ثبت نام کرد .. و با اشتیاقی که داشتم از همون ابتدای کار نبوغ خودمو نشون دادم و ..روز به روز پیشرفت کردم ..
تا یک روز اولین تابلو نقاشی که مورد تایید و تشویق استادم قرار گرفت رو تموم کردم .استاد نگاهی کرد و گفت : حالا خوب شد, دیگه می تونی زیر نقاشی هات اسمت رو بنویسی ؛ چون کارت عالیه ..قلمو رو برداشتم و زدم توی گواش آبی دستم رو بردم زیر تابلو تا اسمم رو بنویسم ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_چهارم- بخش سوم
بی اختیار نوشتم ؛ پرپروک ؛؛متفکرانه پرسید : چرا ؟ گفتم : استاد این اسم رو کسی روی من گذاشت که باعث شد بطور جدی نقاشی کنم ..
پرسید : آبادانی بود ؟
گفتم : نه فکر می کنم بوشهری ..
گفت : پرپروک یعنی حشره ؟..
گفتم : نه اون گفت پروانه؛؛ شاهپرک و سنجاقک من مطمئنم ..
لبخندی زد و گفت : پسر بود ؟ و منتظر جواب نشد و ادامه داد ..پس اسم نقاش ما شد پرپروک ..
شهریور سال 1351 منو و پیمان یکسال دیگه مونده بود درسمون تموم بشه ...وخاطرات اون اردو از ذهنم کلاملا پاک شده بود ...
مامان یک سفره توی ایوون انداخته بود و با دوتا خاله هام و مادر بزرگم مخلفات ترشی ریز می کردن , و این کار هر سال شون بود ؛ منم کنار حوض نشسته بودم و کتاب می خوندم پسرا هر سه رفته بودن توی زمین نزدیک خونه فوتبال بازی کنن ..
مادر بزرگم نگاهی به من کرد و به ترکی گفت : اون برات نون و آب نمیشه ..بیا کمک کن کار یاد بگیری ..
خاله فریده به مامانم گفت : به خدا تو این دختر رو لوس بار آوردی فردا که شوهر کنه کتاب و نقاشی می ده به شوهرش بخوره ؟
گفتم : خاله جون نقاشی می کشم پول در میارم آشپز می گیرم ...
گفت : پِ؛ غلط کرده مردی که تو رو اینطوری قبول کنه ..دو روزه برت می گردونه خونه ی بابات ..
خاله منیژه گفت : چیکار داری به اون ؟ ولش کن بزار خوش باشه ..حالا ما این همه جون کندیم کسی بهمون گفت دستت درد نکنه ؟تو این همه هنر به دخترت یاد دادی الان شوهرش قدر شو می دونه ؟
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_چهارم- بخش چهارم
اقلا بزار پروانه خانمی کنه ...بخون خاله جون ..
خاله فریده خنده ی بلندی کرد و سر یکی از گل کلم ها رو که سفت بود بر داشت و پرتاب کرد به من و خورد به پام ..از این کارش خوشم نیومد ..و با شوخی گفت : من به فکر خودشم می خوام براش خواستگار بیارم ..
مامان اخم کرد و گفت : هیس ..نگفتم نگو ؟ خاله که میزان شوخ طبعیش بالا زده بود ..
گفت : چرا نگم ؟ خوششم میاد کدوم دختریه از خواستگار بدش بیاد ..
مامان گفت : نه نمیشه ..اصغر آقا می خواد یک دونه دخترش بره دانشگاه به این زودی شوهرش نمیده ..
گفتم : خاله خودتون شوهر کردین خوشبخت شدین ؟ من شوهر بکن نیستم ..
مادر بزرگم با اعتراض گفت : تو بی جا می کنی ؟ می دونی ترشیده بشی هیچکس تو رو نمی گیره ؟ حرف نزن خاله ات قول داده ؛؛ پس کی می خوای شوهر کنی ؟وقتی بو گرفتی ؟ ...
چون نمی تونستم جواب مادر بزرگم رو بدم بلند شدم و رفتم توی اتاق ولی از همون جا صداشون رو می شنیدم .
از حرفایی که بین مامان و مادر بزرگ و خاله هام رد و بدل می شد می فهمیدم که دیگه اون خواستگار حتما به خونه ی ما میاد ..و تنها دلخوشی من این بود که می دونستم بابای من آدمی نیست که زیر بار حرف خاله بره ..که زیادم میونه خوبی با اون نداشت ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_چهارم- بخش پنجم
خوب من بزرگ شده بودم واون زمان دخترا به محض اینکه دیپلم می گرفتن باید ازدواج می کردن در غیر این صورت تو خونه مونده به حساب میومدن ..
با اینکه دیگه خانواده ها اون سخت گیری سابق رو نداشتن اما همه ی مادرا دلشون می خواست دخترشون رو توی لباس عروسی ببینن ..و از حرفای مامان می فهمیدم که داره راضی میشه ..
می گفت : حالا ببینیم چی میشه ..هر چی قسمت باشه ؛ من با اصغر آقا حرف می زنم شاید راضی شد ..
و در حالیکه من خودمو آماده کرده بودم تا با بابا حرف بزنم که اجازه نده به این زودی ازدواج کنم ..اون با خبر عجیبی اومد خونه ..و حرفی زد که باعث شد من و مامان موضوع خواستگاری رو فراموش کنیم ...
بابا در خونه رو که باز کرد برعکس همیشه صورتش خندون بود و فورا کلاهشو از سرش برداشت و با حالت خاصی به پیمان گفت : بدو ماشین رو جابجا کن زود برگرد ..
و سوئیچ رو پرت کرد رو هوا و پیمان گرفت و از ذوقش که پشت ماشین بشینه رفت ..من و مامان بهم نگاه کردیم ؛ بابا خوشحال بود و سر حال کفشش رو در آورد و گفت : خوش خبری ..بالاخره درست شد و باید جمع کنیم بریم ..
مامان گفت : خدا به خیر کنه , کجا انشاالله ؟
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_چهارم- بخش ششم
گفت : بوشهر منتقل شدم , حالا می تونیم اونجا یک مدت بمونیم و این خونه رو اجازه بدیم و پول پس انداز کنیم تا وقتی برگشتیم بتونم یک کاری برای بچه هام بکنم که هم درس بخونن هم براشون به راحتی زن بگیرم برای پروانه جهاز درست کنم ؛
گفتم : نه بابا تو رو خدا من جهاز نمی خوام خودم کار می کنم پول در میارم ..
خواهش می کنم ما رو از تهرون جایی نبر ..
مامان گفت : تو گفتی میریم همدان نگفتی بوشهر , شهر به اون گرمی ما چطوری زندگی کنیم ؟
بابا گفت : آخه زن من تا حالا شده تو رو سختی بدم ؟ کولر گازی داره میگن همه ی خونه هاش مثل اروپاس هر کس رفته راضی بوده و دلش نمی خواسته برگرده ..یکی از بهترین پایگاه های نیرو هواییه ..به هر حال من دیگه انتقالی مو گرفتم نه؛ تو کارم نیارین ؛ باید بریم و تا دوهفته ی دیگه اونجا باشیم .
غم عالم اومد به دلم باید از همکلاسی هام و دوستانم و از مدرسه ای که خیلی دوست داشتم و دلم می خواست از همون جا دیپلم بگیرم جدا می شدم ..از همه مهمتر نقاشیم بود ..
نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم و صدامو بلند کرد و گفتم : این همه زحمت کشیدم که توی بوشهر دیپلم بگیرم ؟ همه ی مردم سال آخر میرن یک دبیرستان خوب اونوقت شما می خوای ما رو ببری نا کجا آباد ؟
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_چهارم- بخش هفتم
بابا که از این نوع حرف زدن من خوشش نیومده بود با اخم و خیلی قاطع گفت : زودتر وسایل رو جمع کنین که زیاد وقت نداریم ..ناهار منو بیار که خیلی خسته ام ..مهیار گفت : آخ جون من که این مدرسه مو دوست نداشتم خدا رو شکر که دیگه نمی خواد برم اونجا ...و ظاهرا پسرا هر سه تایی با رفتن موافق بودن ..در هر حال بابا کار خودشو کرده بود و انگار راه دیگه ای نداشتیم ...و من مامان اونقدر غصه دار بودیم که موضوع خواستگار رو فراموش کردیم ..
و از روز بعد با دلی خون شروع کردیم به جمع کردن اثاث خونه ..اما دلم داشت می ترکید و حس بدی نسبت به این سفر داشتم و دنبال راه چاره می گشتم ...این بود که دو روز بعد از راه کلاس برای شکایت رفتم خونه ی مادر بابام که ما بهشون مامان جون می گفتیم و من به اندازه ی جونم دوستش داشتم ؛ آروم و مهربون بود و آغوش گرمی داشت به خصوص برای من که می گفت یک تار موی تو رو با دنیا عوض نمی کنم .. ولی چیزی که مهم بود می دونستم بابا از مامان جون حرف شنوی داره ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_چهارم- بخش هشتم
مثل همیشه منو با گرمی بغل کرد و اشک توی چشمش جمع شد ..اونقدر احساساتی بود که از دیدن هر کدوم از ما اشک شوق میریخت ..نشستم و موضوع رو باهاش در میون گذاشتم ..گفتم : آخه مامان جون منم حق انتخاب دارم بابا اصلا به حرفم گوش نمی کنه داره زور میگه ..گفت : ناراحت نمیشی راستش بهت بگم ؟ در واقع تو داری زور میگی بابات با من حرف زده می دونم چرا داره این کارو می کنه ..به خاطر آینده ی شما چهار تا ..حساب و کتاب کرده ؛ چی میشه باهاش راه بیاین ؟ چشمت رو ببند ..ببند دیگه ..گفتم : خوب برای چی ؟ گفت : ببند تا بهت بگم ..الان تو جای بابات ..خوب فکر کن خیلی دلت می خواد بری جایی که اون همه گرمه و بهش عادت نداری ؟ ولی وقتی فکر می کنی باید یک دختر عروس کنی ..و سه تا پسر به عرصه برسونی و دستت رو جلوی کسی دراز نکنی ..چه حالی داری ؟ تو دخترشی اگر تو نفهمی پس کی باید درکش کنه ...به خدا روزگار خوبی رو میگذرونین ..خوش به حالتون ..همه چیز دارین ولی بنده ی ناشکر خدایین ..اصلا بگو کی به تو قول داده که همیشه همه چیز بر باب میل تو بگرده ؟ گفتم : آخه مامان جون من دلم نمی خواد برم شهرستان دیپلم بگیرم ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_چهارم- بخش نهم
گفت : عزیز دلم آدما خیلی چیزا رو نمی خوان ولی باید تحمل کنن ..می خوای وقتی انشاالله عروسی کردی جهاز خوب داشته باشی ؟ می خوای برادرات با سر بلندی زن بگیرن ؟ خوب یک ذره با بابا ت راه بیا دیگه بچه که نیستی , ..اصلا تو چرا جایی رو که نرفتی داری قضاوت می کنی ؟ شاید رفتی و خیلی هم خوب بود ..خوشی دیدی و با خوشی هم برگشتی ..خیلی چیزا توی زندگی برات پیش میاد که می فهمی اشتباه کردی و اونطوری که اولش فکر می کردی نبوده ..گاهی خوب ها بد و بد ها خوب به نظرمون میان ..تو سعی کن برای هر کاری عمقش نگاه کنی یک نون خوب با بوش معلوم نمیشه تا نخوری نمی فهمی که مزه اش چیه ..الان کلی آدم داره اونجا زندگی می کنه تو از اونا بهتری ؟..مدرک دیپلموشون رو هم از اونجا می گیرن اشکالی داشته ؟ همینطوری رو هوا حرف نزن ..با پدرت بد خلقی نکن ..دیروز اومده بود و از تو شاکی بود دلش نمی خواد تو رو به زور ببره ولی دیگه انتقالی گرفته ..با روی خوش برو تا دنیا بهت روی خوش نشون بده ..تو چه می دونی آینده چی میشه ؟ ولی زمان حال مال توست ..دست تو ست ؛این حرف من همیشه یادت باشه ؛ هر وقت خواستی برای آینده ای که نمی دونی غصه بخوری با خودت بگو ,, من الانم رو خراب می کنم و فردا به امروز من نگاه می کنه ..برای اینکه فردا خوشحال باشم امروزم رو خراب نمی کنم ..ببین اونوقت همیشه خوشحالی ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_چهارم- بخش دهم
گفتم : آخه دلم راضی نمیشه دست خودم نیست دوست ندارم از دوستام و فامیل جدا بشم ..گفت : جدا شدن یک کلمه اس مادر ..معنی نداره چون زندگی همش همینه یک روز یکی هست فردا نیست ..من و توام امروز هستیم شاید فردا نباشیم ؛ هیچ گلی در نیومده که پژمرده نشده باشه ..از الان , قبل از اینکه روزگار اینو بهت یاد بده یاد بگیر ..گفتم : شما فکر می کنی بریم بهتره ؟ گفت : من چه بدونم ..نه تا حالا بوشهر رفتم و نه چیزی شنیدم ولی بابات میگه به صلاح زندگیم هست که چند سالی بریم اونجا ..بچه ام به خاطر آینده ی شما داره این کارو می کنه ..گفتم : خوب مامان جون این نون الان برای من بوی خوبی نمیده باید بخورم تا بفهمم ..گفت :آره مادر ..اون زمون های قدیم قحطی شده بود نون به سختی گیر میومد ..مثل حالا ارزونی و فراوونی نبود ..بعد یک عده سود جو ؛ خاکه اره رو آسیباب می کردن و میریختن توی آرد و می پختن و می دادن دست مردم ..اووو تا کی ها نفهمیده بودن؛؛ اون نون ها بوی خیلی خوبی می داد ولی وای به مزه اش ..و زود سفت می شد و قابل خوردن نبود ..ما مجبور بودیم بصورت تیلت اونو بخوریم ..حتی صبح ها توی چای ریز می کردیم تا نرم بشه ..و بعد فهمیدیم که مدت هاست داریم خاک اره می خوریم ..بعد نون جو می خریدیم که اصلا بوی خوبی نداشت ولی خوشمزه بود و سالم ...والله خوش بحالتون ؛ انواع نون های سالم دستون میاد و براتون ارزش نداره ولی برای ما که اون روزا رو دیدیم هر لقمه اش نعمته ...توام بی خودی نق نزن مادر , اگر دیدی اونجا اذیت میشی به من بگو میارمت پیش خودم تا اونا برگردن ..اینطوری راضی میشی ؟
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://chat.whatsapp.com/IGW9fuCt05pCRNvdE0f
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_چهارم- بخش یازدهم
و بالاخره ظرف یک هفته خونه رو اجاره دادن و اثاث ما بار کامیون شد و بابا و پیمان با ماشین رفتن و قرار بود یک هفته بعد من و مامان و مهیار و مهدی با هواپیما بریم و دلیلش این بود که بابا می خواست وقتی ما رسیدیم آواره نباشیم و دوم اینکه پرونده های ما رو هم هنوز نگرفته بودن و چند روز ی رفتیم خونه ی مادر بزرگم و خونه رو تحویل مستاجر دادیم ..
خاله از این فرصت استفاده کرد و خواستگاری که برای من در نظر رفته بود خبر کرد تا بیان اونجا همدیگر رو ببینیم ..راستش من دیگه بدم نمی اومد چون فکر می کردم تنها راه نجاتم اینه که با یکی عروسی کنم و برگردم تهران ..و دو شب مونده بود به رفتن ما بی خبر از بابام اومدن خونه ی مادر بزرگ من ..
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🎀قرار صبح🎀
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج
السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان
💕سلام بر سیدالشهدا ابا عبدالله الحسین علیه السلام💕
🎀 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداًما بَقیتُ
وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهار
ُوَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ🎀
🕌اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن🎀
اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن🎀
اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن🎀
✨خدایاقلب مارابه نورقرآن منورگردان،🎀
خدایا اخلاق مارابه زینت قرآن مزیّن کن،🎀
خدایاشفاعت قرآن راروزیمان گردان
🎀🎀🎀🎀🎀
💕دعای سلامتی امام زمان (عج)💕
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
ِ
<< اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا >>
🎀🎀🎀🎀🎀
💕دعای فرج امام زمان (عج):💕
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
<< اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ
الطّاهِرینَ >>
🎀🎀🎀🎀🎀
🌱آیت الکرسی می خوانیم به نیت سلامتی آقا امام زمان (یاصاحب الزمان عج)
🌴آیت الکرسی🌴
بسم الله الرحمن الرحیم
الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ
إلا بِإذنِهِ یَعلَمَ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض
وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله
فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور
وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون.
🎀🎀🎀🎀🎀
🍀دعایی که در زمان غیبت باید بسیار خوانده شود
اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ،
فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،
فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم
تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ .
🎀🎀🎀🎀🎀
💎دعای غریق💎
💎دعای تثبیت ایمان درآخرالزمان💎
🔸یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ🔸
🔷یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوب🔷ِ
🔸ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک🔸
🎀🎀🎀🎀🎀
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
•┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈•
چهار نعمتی که بهتر است
هر روز صبح یاد کنیم 👇👇👇
*🌹اَلحَمدُ للهِ الَّذِی عَرَّفَنِی*
*نَفسَهُ وَلَم یَترُکنِی عُمیانَ القَلب*
ستایش خدا را که خود را به من شناساند ومرا کوردل نگذاشت.
*🌹اَلحَمدُ للهِ الَّذِی جَعَلَنِی*
*مِن أُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلی اللهُ عَلَیهِ وَآلِه*
ستایش خدا را که مرا از امت حضرت محمّد صلی الله علیه و آله قرار داد.
*🌹اَلحَمدُ للهِ الُّذِی جَعَلَ رِزقِی فِی یَدَیهِ وَ لَم یَجعَل رِزقِی [وَ لَم یَجعَله] فِی أَیدِی النَّاس*
ستایش خدا را که روزیم را در دست خودش قرار داد و آن را در دست مردم ننهاد.
*🌹اَلحَمدُ للهِ الَّذِی سَتَرَ ذُنُوبِی وَ عُیُوبِی [سَتَر ذَنبی] وَ لَم یَفضَحنِی بَینَ الخَلائِق*
ستایش خدا را که گناهانم وعیوبم را پوشاند و مرا در میان مردم رسوا نکرد.
🌟حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام 🌟
🌾هر کس از پیروان ما هر روز این چهار حمد را بخواند خداوند او را سه چیز کرامت فرماید:
اول عمر طبیعی
دوم مال و جمعیت بسیار
سوم باایمان ازدنیارفتن وبی حساب داخل بهشت شدن•┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈•
چهار نعمتی که بهتر است
هر روز صبح یاد کنیم 👇👇👇
*🌹اَلحَمدُ للهِ الَّذِی عَرَّفَنِی*
*نَفسَهُ وَلَم یَترُکنِی عُمیانَ القَلب*
ستایش خدا را که خود را به من شناساند ومرا کوردل نگذاشت.
*🌹اَلحَمدُ للهِ الَّذِی جَعَلَنِی*
*مِن أُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلی اللهُ عَلَیهِ وَآلِه*
ستایش خدا را که مرا از امت حضرت محمّد صلی الله علیه و آله قرار داد.
*🌹اَلحَمدُ للهِ الُّذِی جَعَلَ رِزقِی فِی یَدَیهِ وَ لَم یَجعَل رِزقِی [وَ لَم یَجعَله] فِی أَیدِی النَّاس*
ستایش خدا را که روزیم را در دست خودش قرار داد و آن را در دست مردم ننهاد.
*🌹اَلحَمدُ للهِ الَّذِی سَتَرَ ذُنُوبِی وَ عُیُوبِی [سَتَر ذَنبی] وَ لَم یَفضَحنِی بَینَ الخَلائِق*
ستایش خدا را که گناهانم وعیوبم را پوشاند و مرا در میان مردم رسوا نکرد.
🌟حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام 🌟
🌾هر کس از پیروان ما هر روز این چهار حمد را بخواند خداوند او را سه چیز کرامت فرماید:
اول عمر طبیعی
دوم مال و جمعیت بسیار
سوم باایمان ازدنیارفتن وبی حساب داخل بهشت شدن
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی گرمی دلهای
🌼به هم پیوسته است
🌸تا در آن دوست نباشد
🌼همه درها بسته است
🌸تقدیم با بهترین آرزوها
🌼دلتون سرشار از مهربانی
🌸صبحتون زیبـا
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
@aMaryam4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺سلام صبح زیباتون بخیر
💞عید مباهله مبارک
🌺در این صبح مبارکـــــ
💞دعا میکنم که همیشه شاد باشید
🌺و دلتون از غصه خـالی باشه
🌺ان شاءالله که پنج تن آل عبا
💞ضامن سلامتی و سعادت و
🌺عاقبت بخیری همه ی ما باشند..
صبح پنجشنبه تون زیبا و باطراوت🌺
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
@aMaryam4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نیایش_صبحگاهی 🌞
#پنجشنبه22تیر1402💞
#درودهمدلان 🌼
خدای مهربان ...
تو را سپاس که زیباییهای آفرینش را ،
برای ما برگزیدی و مواهب پاک خود را،
به سویمان روان داشتی ...
سپاس تو را که درِ تمامی نیازهای ما
را از غیر خود ببستی.
مهربانا !
دستان نیازمندمان خالی به سویت بلند شده
آنها را از نعمت، رحمت و لطفت پر کن ...
دل نا آراممان را آرام کن
ای آرامش دهندهٔ دلهای بیقرار
و گرفتاریهای ما را برطرف بفرما
و نور ایمانت را در قلب ما منور بفرما،
ما را زیر سایه خودت قرار ده و باران
رحمتت را بر ما ببار ...🍃🍃
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸یڪ ســــلام
🍃🌼باعطر گلهاے زیبـا
🍃🌸بہ دوستان مهربون
🍃🌸یڪ ســــلام
🍃🌼از سر عشق و دوستی
🍃🌸بہ همہ دوستهاے نازنین
🍃🌸بـا آرزوے داشتـن روزے
🍃🌼زیبا و پراز خیر و برڪت
ســـ🥰✋ــلام
🍃🌸صبحتـون دل انگیز و شـاد
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_5866476936045269335.mp3
4.62M
صبح قشنگتون سرشار از شادی ❤
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
1_24427883.mp3
2.49M
میشه خدا رو حس کرد.....
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
@ghalbeziba313.mp3
11.07M
میدونی واسه دیدنت چقدر بی تابم🌹
شاید این جمعه بیاید ، شاید...🌹
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر صبح که از خواب بیدار میشوی،
در نظر بیاور چه سعادتیست:🌸
زنده بودن،
فکر کردن،
لذت بردن،
دوست داشتن!
شادی عطریـــست✨🌸
که نمیتوان آن را به دیگران زد
و خود از بوی خوش آن
بهرهمند نشد!🌼
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
1_5051679389.mp3
6.37M
🍃ا🌸🍃
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃💐آوا و نوا💐🍃
🍃❣🍀🎧🎼آوای زیبای : روزهای بهتر...
🍃🍀🎤پازل بند...
🍃💚🤍❤️🍃
🍃💚🤍❤️🍃
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d